دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

نامۀ سرگشاده‌یی به لیلا صراحت


دمی با ناظمی

لیلا صراحت پنجاه ساله شد


لیلا صراحت اگر زنده می ماند امسال پنجاه ساله می شد و بایسته بود که جامعۀ ادبی ما سالگرد پنجاه ساله گی وی را بزرگ بدارد، ولی با دریغ و درد که او به پلۀ پنجاه نرسید و رفت.

یکماه پیش از رفتن اش بدیدارش شتافتیم و یکماه پس از خاموشی وی در میدان هوایی فرانکفورت جنازه اش را بر دوش داشتیم تا او را به کابل بفرستیم به شهر که همواره دلش برای آسمایی آن می تپید.

این نامه را در آخرین دیدارش نوشته بودم نامه ء که نه هرگز فرستاده شد و نه هرگز خوانده.

نامۀ سر گشاده يی به ليلا صراحت


ليلا چرا بيقراری از عشق بيزار مانده

بيتابی هر ستاره در چشمت بيدار مانده

تا باغ اين باغ خفته در زير آوار آتش

با زخمهای فراوان، بی يک پرستار مانده



ليلا! خسته و اندوهگينم، ساعتی بيش نمی گذرد که باز گشته ام، اين راه چقدر دراز و طاقت فرسا بود. از «لايدن» تا «فرانکفورت» همراه با توفان خشماگين باد و باران، ره زدن چه دشوار است. در سراسر اين راه دراز تو در برابر من بودی، با صورت آماس کرده، دستان مرتعش، نگاهی راز ناک و مبهم و سکوتی تلخ و آزار دهنده.



با خود ميگويم ايکاش نمی ديدمت. ايکاش همان تصوير واپسين را که در سال دو هزار ميلادی، از تو داشتم ؛ نگاهش می داشتم.



تو در شب شعر خالده فروغ آمده بودی، شاد و سرمست در ميان چند تن از شاعر زنان ديگر. يادت هست چه شادمانه می خنديدی و مارا شعر باران می کردی؟ هنگام بازگشت به خانهء ماهم سری زدی. توقفی کوتاه بود اما قول دادی که نوبتی ديگر، ديدار طولانی خواهی داشت که هرگز چنين نشد



ليلا! امروز که در آسايشگاه معلولان ديدمت، هرگز باو نمی کردم همان ليلای صراحت آن سالها باشی، سر و صورتت چنان آماسيده بود که اگر نامت را در ميلهء تخت خوابت نمی ديدم، نمی شناختمت.

انگشتانت، انگشت هايی که پنج دفتر شعر را رقم زده اند ــ به سختی می لرزيدند ؛ انگار برگهايی بودند در گذر بادی سهمگين. پيکرت به صخرهء فرو ريخته يی می ماند که از سينهء کوهی کنده باشند و روی بستری، پرتاب کرده باشند، بی هيچگونه تکانی و جنبشی، پای هايت چون دو استوانهءسيمانی خشک و بی رمق بود. در تمام وجودت، تنها چشمهايت بودند که مثل دو گنجشک خسته، ميتوانستند در فضای غمبار اتاق پرواز کنند.



باور دارم که مرا شناختی، چون لحظه هايی پر شماری، نگاهت را به صورتم ميخکوب کرده بودی. پنداشتم که با لبهای بسته و با واژگان نگاهت چيزهايی می گفتی، شاِيد شعر هايت را تکرار ميکردی، شايد ميگفتی:



من خشک خشک خشکم، تو رودبار جاری

من گنگ گنگ گنگم، تو يک قفس قنــاری



شايد هم خاطرات گذشته را برگ برگ ورق می زدی، از سی و اند سال پيش از امروز به ياد می آوردی، از روزی که پدرت ــ آن مرد پاکد لی که صفای تاکستان های شمال را داشت ــ دست کوچکت را ميان انگشتان استخوانی خويش می فشرد و مهربانه به من ميگفت:اين دخترم ليلاست خيلی شعر می خواند. خيلی شعر را دوست دارد.



يادم می آيد بدين گونه شناختمت ولی آن روز بی اعتنا از کنارت عبور کردم، چرا که بسا از دختران سرزمين ما در آن برههء زمانی شيفتهء شعر بودند، شعر ميخواندند و گاهی هم صندوقچهء حافظهء شان را از تک بيت های عاشقانه می انباشتند اما سال 1353 که آن رفيق شفيق من غزلی را به من سپرد و در پای آن نام همان ليلای کوچک آن روزی را نگريستم به حيرت افتادم. غزلی با طراوت، تازگی، غنای تخيلی و استوار و فخيم.



و انگاه با خود گفتم:اينک بانوی ديگری از راه ميرسد، با مرده ريگ عاطفه و جربزهء رابعه بلخی، مهری هروی و مهستی گنجوی.



تو آمدی آئينه يی از شعر در کف و آئينه يی برای تصوير هايی تازهء زندگی در بغل آمدی تا در ايوان پهناور شعر و شيدايی خيمه زنی و فرياد در گلو خفتهء زن سرزمينت را به گوش کر تاريخ برسانی، آمدی تا در روزگار خون و حماسه از عشق بگويی و نعره زنی که:

چشم هايم را در آئينه ميکارم

تا آيتی رويد

جاودانگی بهار را



آمدی تا در «قحط سال آئينه و بهار» بپُرسی:

آيا تو مزهء خون را چشيده ای؟

زمانی که کارد به استخوان برسد،

خون، چگونه مزه يی خواهد داشت؟

وقتی کارد به استخوان برسد،

خدا چه رنگی ميداشته باشد؟

گناه چه رنگی ميداشته باشد؟



در همان سالهای خاکستر و خون که «حرمت خاک را آسان می شکستند» تو بانگ برداشتی که:

خون،

فوارهء خون

جاری،

جاری

روی خاک غمگين

روی زمين

می بينم

حرمت خاک چه آسان که شکست

ظلمت ظالم پست (در ژرفنای شب)



در همان بهار های مرجانی که عشق را بر نطع چرمين بيداد سلاخی ميکردند تو ميپرسيدی؟

به من بگو

ای بهترين

ای يار

من در اين بهار مرجانی

از کدامين عشق

چگونه سخن بگويم؟ (بن بست)



کسانی که ميپندارند در سال 1365 خورشيدی با کتاب «طلوع سبز» خويش، طلوع کردی ياوه می بافند که طلوعت در همان پايان نيمهء اول دههء پنجاه بود با نخستين ترانه هايت، ترانه هايی که چون جويباری در دل زمانه جاری شدند و هميشه «تداوم فرياد»های تو بودند. تو به ما «حديث شب» را ميخواندی و شب دوباره شب ميگفتی، تو «از سنگها و آئينه ها» حکايت ميکردی و تو از عشق و فاجعه سخن ميزدی و تو از مرگ ميگفتی و از صبوری آدمها:



در آئينهء دريدهء زمان

حضور وحشی مرگ را

به نظاره نشسته ايم

صبور

سنگين

چونان سنگ زير آبشار

زمزمهء خاموش اشک بر چهره ها

معصوم درد های مانرا

تکرار ميکند «در تداوم فرياد مرگ»



من دليری و جربزه ات را، هم در شعر هايت گواه بوده ام و هم در نبرد طولانيت با زندگی، بابيماری و با غربت و تنهايی.



کسی که شعر های «گريز» و«گناه» ترا خوانده است با من همنواست که پيام رابعه و مهستی و مهری و فروغ را يکبار از زبان تو می شنود و بر بی پروايی های تو در برابر خنجر های آهختهء عصبيت و خشونت آفرين می فرستد.



تو پيوسته ناظر نستوهی بودی که جفا و بيداد زمانه را نظاره می کردی، جفايی که روزگار برتو، بر سرزمينت و بر نزديکترين کسانت اعمال می کرد. چقدر بايد می گريستی، چقدر بايد مويه ميکردی. برای آسمايی ــ آن شعر بلند قامت تاريخ ــ که قلبش را دريده بودند و برای« مرجان » هايی که در آبهايی دور دست، گم کرده بودی.



به خاطر می آوری روزی را که بر سنگفرش خيابانی سقوط کردی دندانهايت شکست و بيهوش بر زمين افتادی؟ چند روز پس از آن حادثه تلفنی از تو خواستم که تنها برای خريد نيازمندی های زندگيت بيرون نشوی و تو خنديدی و بی پروا گفتی: « من آنقدر به زمين خورده ام که از اين افتادن ها بيمی در دل راه نمی دهم.»



خاتون خرگاه شعر!



چرا لب بسته ای؟ چرا دست به اعتصاب شعر و سخن زده ای؟آخر از سنگها و آئينه بگو، از عشق آغاز کن و فرياد بزن تا بغض خونين آن گشوده شود که عشق را با نفرت و کين در پيچيده اند:



عشق ای عشق

بر دستهای نازنينت

زنجيری

باحلقه هايش

نيرنک

کين

نفرت

در پيچيده اند

ليلا! بگو، خاموش منشين به باد نفرين بفرست، مثل آن روز ها که ميگفتی:

ای باد! ای باد! ای باد، بنيانگر هر چه بيداد

دستانت بادا شکسته، باغ از تو بی بار مانده



نميخواهم خاموش و اندوهگينت ببينم. نمی خواهم نگرندهء نگران تماشايت کنم، می خواهم از زبان خودت، به خودت خطاب کنم:



بيا ای همزبان باغ

سلام سبز باران را تو پاسخ گوی

و ايمان شگفتن را،

به جان غنچه جاری کن.



ببين از آنروزی که نخستين غزلت را برای داوری به من سپردند تا امروز سی سال و اندی ميگذرد. تو در اين فاصله، از هفت خوان رستم گذشتی. تو در اين سی سال و اندی، سرودی، نوشتی، خواندی فرياد زدی. پنج دفتر شعر بر جای نهادی. عاشقانه ها و سروده های غنايی. شعر های اجتماعی و شعر هايی که رنگ و بوی سياسی داشتند، اما هرگز شعار سياسی نبودند.



می پنداری که حرف آخرت را زده ای که چنين مهر بر لب زده و خاموشي. چرا اين سکوت نفرين شده را که چون گرد باد صبحگاهی در محاصره ات کشيده است نمی شکنی؟ چرا از همان شعرهايت نمی خوانی؟ انگار فصل صبور غصه هايت آغاز گشته است که مهر سکوت بر لب کوبيده ای؟ انگار سروده های غمگينانه ات را بخاطر می آوری، سروده هايی که در آنها تفاؤل اين روز را می زدی و می گفتی:



اينک من و اينک سکوتی سرد

اندوه بشکسته صدايم را

بر دوش دارم، اينک اينک وای

فصل صبور غصه هايم را

ليلا بگو از تاکستان های انگور شمال، از چاريکار ــ شهر زادگاهت، از زيتون زار های شرق بگو، خاموش منشين، خفاشان که نتوانستند صدايت را خاموش کنند، اين ديو سرطان چگونه لبانت را دوخته است؟

حميرا نگهت ميگفت، با ليلا گپ بزن، برايش شعر بخوان، مثل هميشه سر به سرش بگذار، اما بغض گلويم را گرفته بود وانگهی نمی دانستم، آيا صدايم را می شنوی يا نه؟



به بيان سهراب سپهری «ما هيچ، ما نگاه» به تو نظاره می کرديم و تو با نگاه راز آلودت به ما می ديدی و به من می نگريستی نگاهت را به سويم ميخکوب کرده بودی.

و انگار با زبان بی زبانی، بخشی از شعر « هديه» خويش را زمزمه ميکردی:



و اما

اين من

اين گنگ خوابديده

اين سنگ ايستاده

در مسير هزاران تازيانهء شب

اين منگ،

اين گيچ،

با نگاه شيشه يی سرد

سکوت



ما کنار تخت تو ايستاده بوديم، نگرنده و مضطرب به تو می ديديم و به سايه های دست تو، پنج دفتر شعرت را روی ميزی نهاده بودند ــ طلوع سبز، تداوم فرياد، حديث شب، از سنگها و آئينه ها و آخرين گزينهء شعرت را روی تقويم تمام سال.



دو تابلوی نقاشی ترا به ديوار تکيه بودند و چند تا پيکرهء کوچکی از سنگ تراشيده بودی، اينجا و آنجا پراگنده بودند و دريغا که تو نمی توانستی برخيزی، يکی از دفتر های شعرت را بر گيری و مثل هميشه با آوای حزين و لحن لرزان خويش، از آنها بر خوانی.



تو می دانی که صدای تو خلاصهء غمهای ماست، صدای تو مثل آهنگی قديمی است که ملودی های آنرا يکايک در حافظه داريم.چگونه اين آهنگ خاموش شده است، چگونه ملودی های آنرا نابود کرده اند و در هم شکسته اند؟



روزگاری «نکراسف» سخنور روسی تبار، شعر خويش را «شعر انتقام و اندوه» ناميده بود ولی من شعر هايت را« شعر انتقام و عشق» نامگذاری ميکنم بر خيز باز هم با بيداد بستيز و از آن انتقام بستان، بر خيز از عشق بگو، از انسان بگو، از آزادی و رهايی سخن بزن، از گل و سبزه و گياه بگو، از غمهای سرزمين بگو و از فرهنگ زمين. صدايت را زلزله بساز، توفان بساز، سيل و آتشفشان بساز، آخر خاموشی تو گناهست، آخر تو نبايد جاودانه لب فرو بندی ليلا.



لطيف ناظمی


فرانکفورت / 24 جون 2004 *