دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

زابلستان

از: داؤد عطايی قندهاری


فهرست مندرجات

[افغانستان][زابلستان]


زابل یا زابلستان، در قدیم بر مناطق وسیعی از جنوب و مرکز سرزمین کنونی افغانستان اطلاق می‌شده است. به‌خصوص در اساطیر داستانی و شاهنامه‌ها بخش عظیمی از ولایات جنوبی و مرکزی سرزمین افغانستان به‌نام زابلستان خوانده شده است. در "مجمل‌التواریخ و القـصص" آمده است که اصولاً رستم زال؛ پادشاه اسطوره‌يی شاهنامه، لقب پادشاهان غور (از ولایات مرکزی سرزمین افغانستان) بوده است. حاکمان ولایات اطراف آن یعنی غرجستان که شار لقب داشته‌اند و حاکمان بامیان که پیشین خوانده می‌شده‌اند، همه توسط رستم زال یعنی پادشاه غور تعیین می‌شدند چرا که تمامی ‌این مناطق در مجموع زابلستان نام داشته و حاکم اصلی آن رستم زال بوده است. در کتاب "نخبة الدهر" در مورد وسعت زابلستان، بعد از شرح سرزمین‌های هند و چین، چنین آمده است: "در بعد از این دیار سرزمین‌های بزرگ و گستردۀ زابلستان واقع شده است که بزرگ‌ترین شهر آن غزنه است. غزنه مرز هند و جایگاه سلطان محمود است..." در این کتاب زابلستان و کابلستان یکی دانسته شده است.

در "حدودالعالم من المشرق و المغرب" نیز آمده است: "غزنين و آن ناحيت‌های كه بدو پيوسته است همه را زابلستان خوانند."[۱]. در كتاب "مجمل‌التواريخ و القصص" همچنین اشاراتی آمده مبنی بر اين كه زابلستان شامل غرجستان؛ غور و باميان بوده است.[٢]

اين توضيحات نشان می‌دهد كه مراد از زابلستان مطرح در شاهنامه همان ولايت زابل كنونی افغانستان و نواحی اطراف آن بوده است نه زابل موجود در ايران. زیرا که همه این ولایاتی که نام برده شده‌اند همه از جمله ولایات کنونی افغانستان هستند. دهخدا نيز در این مورد آورده است كه: "زابلستان در طرف جنوب غرب كابل قرار داشته و در شاهنامه اغلب تفاوتی بين اين دو تا يعنی كابل و زابل داده نمی‌شود و بعضی از جغرافيانويسان هم اين دو را يكی می‌دانند. در حال حاضر نیز این ولایت با همین مشخصات در جنوب و غرب کابل در بین راه کابل - قندهار، در کنار شهر باستانی غزنه، قرار دارد. در شاهنامه فردوسی زابلستان همه‌جا در پيوست كامل با كابلستان ذكر شده چنان‌كه گويا اين دو يك كشور بوده است.

که او راسـت تا هسـت زابلسـتانهمان بُسـت و غزنین و كابلستان
ز بهمن چون رسد بد به زابلستانبـپـیـچـــد پـیــران کـابـلـســــــتـان
همـه زابـل و کـابـل و مـای هـنـــدز دریـای چـین تا به دریـای ســـنـد

اما نكته مهم در اين مورد اینست كه زابلستان و كابلستان كشور جدای از كشور ايران بوده است. من باب مثال در داستان جنگ رستم و اسفنديار اين مطلب به‌وضوح مشخص است. زمانی كه اسفنديار به‌دست رستم به‌قتل می‌رسد اسفنديار در هنگام احتضار در زابل است كه خطاب به پیشوتن می‌گويد:

چو رفتی به ايران پـدر را بگویچـو كـام ديـدی بهـانـه مجـوی

و در همين جنگ است كه فردوسی در شاهنامه از قول اسفديار آشكارا صحبت از جنگ ايران و كابلستان می‌كند و می‌نویسد:

چـو بايد مـرا جنـگ زابلســتانهمان جنگ ايران و كابلسـتان

از طرفی مطابق روايات شاهنامه مردم كابلستان از نظر نژادی نيز تازی (از اعراب يمن) بوده‌اند نه ايرانی. چنانچه در توصيف شاه كابلستان می‌خوانيم:

یـکــی پـادشــــا بـود مـهــراب نــامزبر دســت با گنـج و گســترده کام
ز ضــحــاک تـازی گـهـــر داشـــتـیبـه کـابـل همــه بـوم و بـرداشــتی
دو خـورشـــــیـد بـود انــدر ایــوان اوچـو ســیـندخـت و رودابـه‌ی مـاه رو
کـه ضـــحـاک، مـهــراب را بــُد نـیــادل شـــاه ازیشـــان پــر از کیــمیــا
ابا آنکـه مهـراب ازیـن پایـه نیســـتبزرگست و گرد و سبک‌مایه نیست
همـانســت کـز گـوهـر اژدهـاســتکه یک چنـد بـر تازیان پادشــاسـت

بر تازيان يعنی بر مردم كابلستان پادشاه است. این ابیات نشان می‌دهد که مردمان کابلستان قدیم در اصل از نژاد تازی بوده‌اند نه ايرانی. جالب توجه است که در اغلب فرهنگ‌ها آمده است که لفظ تاجیک؛ نام کنونی مردمان کابل و افغانستان، در اصل از لفظ تازی اخذ شده است {تازی ← تازیک ← تاجیک}. بنابر اين سه دليل در شاهنامه وجود دارد كه ثابت می‌كند كه كابلستان (به شمول زابلستان) كشور جدای از ايران بوده. اول اينكه فردوسی از نظر جغرافيايی آشكارا زابل و كابل را جدايی از ايران دانسته. چنان‌که اشاره شد، اسفنديار در زابل خطاب به پيشوتن می‌گويد: "چو رفتی به ايران پدررابگوی ..." در مثال ديگر در جنگ انتقام ميان بهمن وارث اسفنديار و فرامرز وارث رستم نيز می‌خوانيم كه بهمن بعد از شكست:

سپه را به سوی ايران پس كشيدز زابـل بـه ســوی ايـران بـر دمـيـد

در اين بيت صراحت اين موضوع غير قابل انكار است. دليل دوم اين است كه فردوسی مردم كابلستان را از نژاد تازی دانسته نه ايرانی. و دليل سوم آن كه فردوسی برای كابلستان به حاكم و پادشاه مجزا قايل است كه مهراب شاه نام داشته در حالی كه پادشاه ايران همزمان منوچهرشاه بوده.

بنابر این برخلاف آنچه که در ایران رایج است و این باور را به‌غلط شایع کرده‌اند که مراد از زابلستان باستان، زابل کنونی ایران است؛ در اصل زابل، کشور افسانۀ رستم زا ل یا زابل مطرح در شاهنامه، همین زابل موجود در کشور افغانستان می‌باشد. چنانچه در فرهنگنامۀ دهخدا به‌نقل از "انندراج" و "انجمن آرای ناصری" و نیز با استناد به‌سایر فرهنگ‌های مهم مثل "فرهنگ خطی میرزا" و "فرهنگ رشیدی" و "فرهنگ جهانگیری" و...آمده است: "زابل مملکتی است عریض که محدود است از سمت شرق به ولایت کابلستان و از شمال به‌جبال هزاره که طولش بیست مرحله و عرض آن پانزده مرحله است. بیابانش بیشتر است از کوهستانش. مشتمل بر چمن‌های خوش است و مراتع آن زیاد است. زابل مسکن افغان‌ها و هزاره و قلیلی ترک و تاجیک است. از بلاد زابل است قندهار و بٌست و غزنین و زمین‌داور. و نیز مهمند و شبرغان و فیروزکوه از شهر‌های زابل است..."

همه شهرهای که نام برده شده در داخل سرزمین افغانستان واقع شده است. در ادامه دهخدا از قول "مجمل‌التواریخ و القصص" می‌نویسد: "در زمان کیانیان زابل و نیز ولایت سیستان و سند در زیر سلطه گرشاسب و زال و رستم بوده به‌همین خاطر رستم را زابلی می‌گفتند. سلطان محمود را که در غزنه تختگاه داشت نیز زاولی (زابلی) می‌نامند. چنانچه فردوسی گفته است: "درگۀ محمود زاولی دریا است". دهخدا همچنین می‌افزاید که زابل را اغلب با ولایت نیمروز افغانستان یکی گفته‌اند. و به‌نقل از "برهان قاطع" و "فرهنگ امیری" آورده است که "زابل نام ولایتی است که نیمروز نیز خوانده شده است." قابل یادآوری است که نیمروز نیز از جمله ولایات غربی سرزمین افغانستان می‌باشد.

یاقوت حموی در کتاب "مُعجَم اَلبُلدان" آورده است: "زابلستان ناحیت بزرگی است که در جنوب بلخ و تخارستان واقع شده است و مرکز این ناحیه شهر بزرگی است که غزنه نام دارد. زابلستان منسوب است به زابل جد رستم بن دستان ..."

چنانچه در ادامه خواهد آمد مراد از جد رستم "زو" پدر گرشاسب است که نام زابل از نام او اخذ شده. همچنان که می‌دانیم غزنی در حال حاضر نیز از جمله شهرهای افغانستان است که در کنار ولایت زابل افغانستان واقع شده است و بنا به روایت یاقوت غزنی در قدیم از جمله مراکز مهم زابلستان باستان بوده است. بدیهی است که زابلستان باستان که در داستان‌ها و شاهنامه‌ها مطرح بوده است، منطقه جغرافیایی بسیار بزرگی بوده است که اکنون شهر کوچکی که مرکز آن زابلستان باستان است در جنوب افغانستان باقی مانده است. اما نکته مهم و در خور توجه این است که کلیۀ مناطقی که در قدیم زابلستان خوانده می‌شده‌اند همه در درون جغرافیایی کنونی سرزمین افغانستان واقع شده‌اند. تمامی این شواهد ثابت می‌کند که مراد از زابل مطرح در شاهنامه همان زابل موجود در افغانستان بوده است. چنانچه در نقشه مشخص است زابل در حال حاضر نيز یکی از ولایات جنوبی افغانستان است که در حد فاصل کابل و قندهار واقع شده است.

محمدمعین در حاشیۀ "برهان قاطع" می‌نویسد که نام زابلستان یا زاولستان از نام زاول (Zavul) که قبیلۀ از قوم هون‌های سفید یا هیاتله بوده است گرفته شده. قومی که در حدود قرن پنجم میلادی به این نواحی هجرت کرده و زندگی می‌کرده‌اند. جالب توجه است که در متن برهان قاطع[٣] ذیل عنوان افغان آمده است که افغانان را همچنین هیاتله نیز گویند. به‌عبارت روشن‌تر نام افغانان که هیاتیله نیز خوانده شده‌اند در آثار باستانی زاول (Zavul) نیز خوانده شده است.

اما در این میان روایت "فرهنگ نظام" تألیف محمدعلی داعی الاسلامی، پروفیسور کالج حیدرآباد هند که در حدود یکصد سال قبل تألیف و در سنۀ ۱٣٠۵ در هند به‌چاپ رسیده است، از همه جالب توجه‌تر است و به‌نظر می‌رسد که مطالب آن جامع سایر منابع می‌باشد. بنا بر آنچه که در نسخه خطی این فرهنگ لغت قدیمی ذیل عنوان زابل آمده است، زابلستان باستان شامل بخش اعظمی از نواحی جنوبی و مرکزی کشور افغانستان می‌شده است که ساکنان آن همه از افغانان و هزاره‌ها و تعدادی هم ترک و تاجیک بوده است. در این لغتنامه ذیل عنوان زابل چنین می‌خوانیم: "زابل مملکتی است عریض که محدود است از سمت مشرق به ولایت کابلستان. از غرب به سیستان و از جنوب به دریای سند و از شمال به جبال هزاره. طولش بیست مرحله و عرضش پانزده، بیابانش بیش از کوهستانش بوده و مشتمل بر چمن‌های خوش و مراتع بسیار است. زابل مسکن افغانان و هزاره است و قلیلی ترک و تاجیک. از بلاد زابلستان قندهار و بُست است و غزنین و زمین‌داور و میمنه و شبرغان و فیروز کوه و فراه از جمله شهر‌های آن است. زابلستان بزرگ مدتی است که منحل شده و ناحیۀ بزرگی آن اکنون جزئی از جغرافیای افغانستان مستقل امروزی است."

طبق نوشته این لغتنامه در جغرافیای ایران کنونی اصولاً شهری با نام زابل وجود نداشته تا اینکه "در زمان رضاشاه پهلوی نام نصرآباد بلوچستان را زابل نهاده‌اند.*" در سایت ویکی‌پدیا نیز آمده است که شهر زابل ایران در سال ۱٣۱٦ هجری تأسیس شده است. از این رو می‌توان گفت که بنا به نوشته فرهنگ معتبر نظام زابل کنونی ایران یک شهر جعلی است که به‌صورت کاملاً دستوری و با اهداف سیاسی تأسیس شده است. در زمان رضاشاه پهلوی در راستای بنای یک تمدن جعلی کوشش‌های فراوانی از این قبیل صورت گرفته است من جمله این که اصولاً نام باستانی ایران را بر کشوری که در اصل به فارس و یا به‌زبان‌های لاتینی به پرشیا و پرژن معروف بوده است، نهاده و طبق درخواست‌های رسمی و با اهداف سیاسی خاص نام کشور خود را به ایران مبدل کردند.[۴] متأسفانه این جعلیات و دست کاری‌ها در متون تاریخی و جابه‌جا کردن و جعل کردن نام‌های تاریخی، در مجموع باعث شده است که امروزه کار تحیقیقات علمی در عرصه تاریخ و فرهنگ و تمدن ملل منطقه با دشواری‌های عدیده و با پیچیدگی‌های گمراه‌کنندۀ مواجه باشد. و اغلب اذهان از درک درست حقایق تاریخی ملل منطقه باز بمانند. من جمله اینکه دانش‌پژویانی چون صادق کیا از این که در شاهنامه فردوسی، مازندران کشور جدای از ایران دانسته شده، سخت شگفت‌زده و سردرگم می‌شوند و چون پاسخ درستی بر این معما نمی‌یابند اصل صورت مسئله را پاک می‌کنند و می‌گویند که مراد از مازندران شاهنامه، هند و یا یمن بوده.[۵] این مثال نشان می‌دهد که این جعلیات تا چقدر باعث سردرگمی محققین شده است.

در هر حال شواهد زیادی وجود دارد که نشان می‌دهد که زابل اصلی که زادگاه رستم دستان است متعلق به جعرافیای کشور افغانستان کنونی بوده نه بلوچستان ایران. بر این اساس این موضوع که رستم در جستجوی رَخش چگونه سر از ولایت سمنگان در می‌آورد کاملاً قابل درک می‌باشد چرا که طبق این روایات سمنگان که از ولایت شمالی افغانستان است در طرف شمال زابلستان باستان که در قدیم مرکز آن غور بوده قرار داشته است. و به‌همین دلیل است که در آغاز داستان رستم و سهراب، رستم پادشاه ولایت غور افغانستان در جستجوی رَخش سر از ولایت سمنگان افغانستان در آورده و با دختر شاه سمنگان عروسی می‌کند که حاصل این عشق اسطورۀ سهراب، پهلوان افسانۀ می‌شود.


[] فرهنگ اساطیری زابلستان

در شاهنامه‌ها داستان‌های تراژدی و حماسی زیادی از فرهنگ اساطیری مردمان کابلستان و زابلستان نقل شده است که مهم‌ترین آن‌ها یکی داستان عشق گرشاسب و داستان سمبولیک سوشیانت، منجی زردشتی عالم بشریت است. و دیگری داستان حماسی عشق زال و رودابه است که حاصل این عشق حماسی، جهان پهلوان رستم زال می‌شود. داستان دیگر داستان رستم و شغاد است و... از آنجايی که این داستان‌ها در برگیرنده بخش مهمی از اساطیر یا میتولوژی‌ای سرزمین کهن‌سال افغانستان و پایتخت باستانی این کشور یعنی کابل و شهر اساطیری زابل افغانستان می‌باشد و فرهنگ اساطیری اجداد و پدران این مردمان ریشه‌دار و تاریخی را در بر دارد. براین اساس در اینجا خالی از لطف نخواهد بود که فهرست‌وار به خلاصۀ از این داستان‌ها اشاراتی بشود.

گرشاسب جد اعلای رستم زال یکی از قدیمی‌ترین پادشاهان افسانوی و داستانی زابلستان باستان است. گفته می‌شود که اصلاً نام زابلستان که در اصل زاولستان بوده از نام پدر گرشاسب که "زو" یا بنا به‌روایاتی "زاب" نام داشته اخذ شده است. گرشاسب در جریان یک ماجرای عاشقانه که دلباخته پری چهرۀ کابلی شده است، توسط فردی به‌نام "نیهاک" به‌قتل می‌رسد. اما این شهید راه عشق نمی‌میرد – که ثبت است بر جریده عالم دوام ما - بلکه او در خواب عمیقی فرو می‌رود و در یکی از دره‌های کوهستان کابلستان تا پایان دنیا در خواب باقی می‌ماند تا زمانی که در آخرالزمان با ظهور سوشیانت، منجی موعود زردشتی، توسط فرشتۀ آسمانی دوباره در کوهستان کابل از خواب بیدار شده و به‌زندگی خود ادامه خواهد داد. گرشاسب، این شهید عشق با ظهور مجدد، با گرز گران خودش در کنار منجی موعود زردشتی، سوشیانت، در راه گسترش عدل و داد و نابودی ظلمت و تاریکی و از میان برداشتن پلیدی‌ها مبارزه و جهاد می‌کند ...


[] داستان عشق زال و رودابه

یکی دیگر از داستان‌های باستانی و اسطورۀ زابلستان افغانستان که بسیار مورد توجه است؛ داستان عشق اسطوره‌ای زال ِ زابلستانی و رودابۀ کابلستانی است. که خلاصه آن بدین شرح است:

همچنان که می‌دانیم زال فرزند سام نریمان دچار نقص ژنتیکی - البینیسیم – است.[٦] از این روی از بدو تولد دارای موهای کاملاً سفیدی است و به‌همین دلیل این نقص ژنتیکی در فارسی به‌نام - بیماری زالی یا سفیدمو و منتسب به زال افسانۀ نیز معروف است. لیکن سام پدر زال این پیده را نوعی نفرین آسمانی و نشانه گناه نابخشودنی می‌داند. به‌همین دلیل زال را در دشتی دور رها می‌کند تا به‌قول خودش، ننگ این عقوبت را از چشم مردم پنهان سازد. زال از بدو شیرخوارگی توسط سیمرغ افسانۀ پرورده و تربیت می‌شود و به‌همین دلیل اغلب با تعنه، پیر زادۀ مرغ پرورده خوانده می‌شود... ولی زال بعدها که به پهلوان اسطورۀ مبدل می‌شود دوباره با پشیمانی سام به آغوش خانداده باز می‌گردد.اما داستان عشق افسانۀ زال به رودابه دختر شاه کابلستان از جذاب‌ترین داستان‌های اسطورۀ شاهنامه است که بازخوانی و یادآوری آن در گزیده اشعار ذیل، خالی از لطف نمی‌باشد.

بدین سان همی گشت گردان سپهر
ابرسام و بر زال گسترده مهر
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبیر و مرغ و مای
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابه‌ی ماه رو
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپای پربوی و رنگ و نگار
پس پردهی او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشن‌ترست
سرتا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه‌ی پایبند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
بهشتی‌ست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته...

سام در سفری به كابلستان در يك مهمانی شاهانه عاشق سيندخت، پری چهره كابلستان می‌شود.

برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
دل زال یکباره دیوانه گشت
خردد و رشد عشق فرزانه گشت

پری چهره كابل نيز عاشق زال می‌شود و راز عشق خود را با ندیمان در میان گذارده و چاره‌جوی می‌کند.

دلش گشت پرآتش از مهر زال
ازو دور شد خورد و آرام وهال
بدان بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
که من عاشقم همچو بحردمان
ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشه‌ی چهر اوست
کنون این سخن راچه درمان کنید
چگویید و با من چه پیمان کنید

ندیمه‌ها در جواب می‌گویند که تو شایشسۀ کسی برتر از این زال سفید موی مرغ پرورده هستی اما رودابه بر سرشان فرياد ميزند كه

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
نه از تاجداران توران زمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با برز و یال
گرش پیر خوانی همی گر جوان
مرا او بجای تنست و روان

ندیمه‌ها به چاره‌جوی و فراهم کردن مقدمات ملاقات این دو دلداده به بهانه گل‌چیدن به اطراف لشکرگاه می‌روند. طی ملاقاتی اين دو دلداده چنين به هم ابراز عشق می‌كنند:

چنین گفتند زال با ماه روی
که ای سر و سیمین‌بر و رنگ بوی
منوچهر اگر بشنود داستان
نباشد برین کار همداستان
همان سام نیرم برآرد خروش
ازین کار بر من شود او بجوش
و لیکن نه پرمایه جانست و تن
همان خوار گیرم بپوشم کفن
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم

رودابه نيز می‌گويد:

که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوان جهان زال زر
که باتخت و تاجست وبازیب وفر
زبان تیز بگشاد دستان سام
لبی پر ز خنده دلی شادکام
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گوینده باشد بدین رام سام
که ضحاک مهراب را بُد نیا
دل شاه ازیشان پر از کیمیا

زال داستان عشق خود را با پدر در میان می‌گذارد. از آنجا که فردوسی و شاهنامه به‌طور کلی به کابل نگاه هندی و بت‌پرست دارد، می‌گوید که سام به‌همین دلیل دوست ندارد فرزند او با بت‌پرستان درآمیزد. از طرفی کابلستانیان همه از نژاد تازی هستند و سام دستان از این موضوع چنین اظهار نگرانی می‌کند:

ازین مرغ پرورده و آن دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد

منظور سام از مرغ پرورده، زال است و منظور از دیوزاده، رودابه است. چرا که هم، مادر وی سیندخت و هم مهراب پادشاه کابلستان که پدر او از نژاد تازی و از نسل ضحاک پادشاه افسانوی کابلستان هستند. پدر با وصال این دو دلداه اسطورۀ به مخالفت بر می‌خیزد. اما اخترشناسان به‌دلیل نوید تولد رستم دستان، این وصال را به فال نیک می‌گیرند و سام رضایت می‌دهد. گو این که پادشاه کابلستان نیز هرگز با این وصلت رضایت ندارد. مهراب شاه به‌محض شنیدن این ماجرا خونش بجوش می‌آید:

چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد
پر از خون جگردل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون
بروی زمین بُر کنم هم کنون
بپیچید و بنداخت او را بدست
خروشی برآورد چون پیل مست
مر او گفت چون دختر آمد پدید
ببایستش اندر زمان سر برید
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پر گوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری
که خور تاج بادت مه انگشتری
همم بیم جانست و هم جای ننگ
چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود

نگرانی اصلی پادشاه كابلستان مخالفت منوچهر، شاه ایران است. پادشاه ایران که از سایه شوم سیطرۀ نظامی خودش بر سرزمین‌های کابلستان و زابلستان در هراس است با این وصلت که ممکنست باعث اتحاد کابلستان و زابلستان شده و بنیاد این سلطه جوی جهانخوار را برهم بریزد، سخت به‌وحشت می‌افتد. به‌نظر می‌رسد که فردوسی با این داستان عاشقانه یکبار دیگر بر آتش‌های زیر خاکستر جنگ ضحاک و فریدون و کینه‌های که میان بازماندگان آنان یعنی کابلستانیان و ایرانیان هنوز مشتعل است، می‌دمد...

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ
ز پیوند مهراب و ز مهر زال
وزان نا همالان گشته همال
چنین گفت با بخردان شهریار
که برما شود زین دژم روزگار
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوردم به رای و به جنگ
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
بترسم که آید از آن تخم رست
نباید که بر خیره از عشق زال
همال سر افگنده گردد همال
چو از دخت مهراب و از پورسام
برآید یکی تیغ تیز از نیام
اگر تاب گیرد سوی مادرش
ز گفت پراگنده گردد سرش
کند شهر ایران پر آشوب و رنج
بدو باز گردد مگر تاج و گنج

شاه کینه توز ایران برای جلو گیری از وصال این دو دلداده دست به لشکر کشی زده و دستور می‌دهد که کشور کابلستان را به آتش بکشند و نگزارند که آن دو به هم برسند...

چنین گفت با سام شاه جهان
کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها
که او مانده از نسل اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش
شو در گیتی پر از جنگ و جوش
هر آنکس که پیوسته‌ی او بود
بزرگان که در دسته‌ی او بود
سر از تن جداکن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان وی
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
سوی خانه بنهاد سر با سپاه
بدان باد پایان جو ینده راه ...

اما زال اسطورۀ عشق برای دفاع از کشور معشوق سر را به پیش‌کش آورده و یکتنه از کابلستان بیرون آمده و در مقابل سپاهیان منوچهر شاه می‌ایستد و فریاد بر می‌آورد:

به مهراب ودستان رسید این سخن
که شاه با سپهبد چه افگنده بن
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخست این سر من بباید درود ...

اما از آن طرف سیندخت کابلی ملکه کشور کابلستان وقتی در می‌آبد که ماجرای عشق زال و رودابه می‌رود تا یکبار دیگر شعله‌های فرو خفته جنگ ایران و کابلستان را شعله‌ور ساز و عشق این دو دلداده قربانی کینه‌های فرو خفته موجود میان دو کشور ایران و کابلستان بشود... با کیاست و سیاست تمام به مدیریت این بحران مهار گسسته بر می‌خیزد و با منطق مذاکره به جنگ سپاهیان کینه توز منوچهر شاه می‌رود. از طرفی منوچهر پادشاه ایران که می‌بیند تهدیدات نظامی و زورگویی‌های وی باعث شعله‌ورتر شدن آتش عشق زال شده است به ناگزیر عقب‌نشینی کرده و با پذیرفتن هدایای سیندخت از اطراف کشور کابلستان عقب‌نشینی می‌کند و این چنین است که جشن وصال بر پا می‌شود. وصالی که نتیجه آن رستم دستان می‌شود همو که در جنگ زابلستان یا همان جنگ ایران و کابلستان با درهم شکستن اسفندیار این غول خودخواهی و خودپرستی و قتل شاهزاده‌های ایرانی، مهرنوش و آذرنوش... صدای شیون و زاری را از در و بام کاخ شاه ایران بلند می‌کند ...


[] رزم رستم و اسفندیار

داستان جنگ رستم و اسفندیار که شاهنامه در آن به تبیین مرزهای موجود میان ملت‌های ساکن در آسیای مرکزی پرداخته است، یکی دیگر از داستان‌های معروف میتولوژی‌ای ملل منطقه است... در جنگ زابلستان یا به‌قول فردوسی "همان جنگ ایران و کابلستان"، کشته شدن اسفندیار و شاهزاده‌های ایرانی به‌دست رستم و لشکریان زابلستانی ... بر تومار کینه‌ها و دشمنی‌های تاریخی موجود فی مابین دو کشور ایران و کابلستان همچنان افزوده می‌شود تا زمان پادشاهی بهمن. چنانچه در داستان جنگ بهمن وارث اسفندیار با فرامرز وارث رستم، می‌خوانیم، بهمن طوماری از کینه‌ها و دشمنی‌های موجود فی مابین ایران و زابلستان را یکی یکی می‌شمارد و فریاد بر می‌آورد که:

چو بهمن بر تخت نيا برنشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
چنين گفت از مرگ اسفند یار
ز نيك و بد گردش روزگار
كه رستم گهی زندگانی چه کرد
همان ذال افسونگر آن پير مرد
فرامرز جز از كين ما در جهان
نجويد همی آشكار و نــهان
سرم پر ز درد است و دل پر ز خون
جز از كين ندارم به مغز اندرون
ز دل كين ديرينه بيرون كنم
همه رود زابل پر از خون كنم!

سپاهيان به ندای انتقام‌جويی اوپاسخ مثبت می‌دهند:

چو پاسخ چنين يافت از لشكرش
به كين تيزتر شد سرش
ره سيستان را بياراستند
به كين بر نهادند و برخاستند
همه زابلستان را به تاراج بردند
مهان را همه دٌر و تاج بردند
غمين شد فرامر در مرز بٌست
ز بهر نيا دست كين را بشست
همی شد بسی گرد با تيغ تيز
بر آورده از انجمن رستخيز
ز بُستی و از لشكر زابلی
ز گردان شـمشـير زن كابلی
همه رز مگه چون كوه كوه
بهم برافگنده از هر دو گروه

لشكریان بهمن علی رغم همه كشتارهای كه می‌كنند در مرز بٌست شكست می‌خورند و فردوسی در پايان می‌گويد كه بهمن:

سپه را به سوی ايران پس كشيدز زابـل بـه ســوی ايـران بـر دمـيـد


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط آقای داؤد عطايی قندهاری برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- حدودالعالم من المشرق و المغرب، صفحه ٦۴
[۲]- مجمل‌التواريخ و القصص، صفحه ٣۹، ۴٢٢
[۳]- برهان قاطع، جلد ۱، صفحه ۱۵٠
[۴]- ر.ک: فرهنگ دهخدا ذیل نام ایران
[۵]- ر.ک: شاهنامه و مازندران، نوشته صادق کیا
[۶]- لازم به توضیح است که البینیسم یا زالی مریضی ژنتیکی است که در آن فرد مبتلا قادر به تولید رنگدانه‌های ملاتونین که عامل رنگین شدن مو و پوست می‌باشد، نیست



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

تاریخ سیستان(تألیف ۴۴۵ هجری)، به‌تصحیح ملک‌الشعرا بهار، تهران: چاپ ۱٣۱۴
برهان قاطع، اثر محمدحسین بن خلف ملقب به قاطع، سال تألیف ۱٠٦٢ هجری، به‌تصحیح محمد معین، تهران: چاپ ۱٣٠٧
مجمل‌التواریخ و القصص،مؤلف نامعلوم، سال تألیف ۵٢٠ هجری، به‌تصحیح ملک‌الشعرا بهار، تهران: چاپ ۱٣۱٨
حدودالعالم من المشرق الی المغرب، مؤلف نامعلوم، تألیف ٣٧٢ هجری، تصحیح منوچهر ستوده، تهران: چاپ ۱٣۴٠ - صفحه ۱٠۵
نخبةالدهر فی عجایب البر و البحر، از انصاری دمشقی، ترجمه طبیبیان، ۱٣۵٧
فرهنگ جهانگیری، جلد اول، چاپ دانشگاه مشهد، ۱٣۵۱ - صفحه ٣۴٢
معجم البلدان، از الحموی بغدادی، متن عربی، بیروت: چاپ ۱۹٧۹ م - صفحه ٢٨۹
فرهنگ جامع نام‌های شاهنامه، اثر مجمدرضا عادل، چاپ ۱٣٧٢
فرهنگ نظام، اثر داعی الاسلامی، هند: چاپ اول ۱٣٠۵ هجری - صفحه ٢۱٦
فرهنگ دهحدا


[برگشت به بالا]