انسانشناسی
(بخش سوم)
شاخههای اصلی انسانشناسی
فهرست مندرجات
- انسانشناسی فرهنگی
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
انسانشناسی فرهنگی
انسانشناسی فرهنگی یک شاخهی عمده از انسانشناسی است که فرهنگ را در بسیاری از ابعاد آن شرح میدهد. این گرایش در جمعآوری، تحلیل و توصیف (یا تفسیر) دادههای اولیهی حاصل از پژوهش میدانی قومنگاری، جایگاه محکمی پیدا کرده است. این رشته مدت زیادی است که هم در امریکا و هم در اروپا شبکهای گسترده را پایهریزی کرده و شامل رویکردهای متفاوتی است. این گرایش رویکردهای همسویی تحت عنوان مکتب فرهنگ -و- شخصیت، تاریخ فرهنگ، بومشناسی فرهنگی، ماده گرایی فرهنگی، قوم تاریخشناسی (ethnohistory) و انسانشناسی تاریخی را بهوجود آورده است. این زیر شاخهها بهشیوههای گوناگونی روشهایی از علوم (طبیعی) و علوم انسانی را مورد استفاده قرار میدهند. انسانشناسی فرهنگی به خانوادهای از گرایشها تبدیل شده است که متاثر از مفهوم فرهنگ هستند.
گرایشهای اصلی و بحثهای دوباره جریان یافته از اواسط قرن نوزدهم، دیدگاههای خاص را در مقابل دیدگاههای عام، دیدگاههای انسانی را در مقابل دیدگاههای علمی و قدرت توصیفی زیستشناسی (طبیعت) را در مقابل قدرت توصیفی فرهنگ (تربیت) قرار داده است. دو زمینهی پایدار یاد شده (عامگرایی و خاصگرایی) محرکهای تغییرات فرهنگی و مفاهیم نمادین در هسته فرهنگ بودهاند.
تعریف فرهنگ از دیرباز بحثهایی را برانگیخته است. اولین تعریف - که بیش از همه نیز نقل شده است - تعریفی است که ادوراد برنت تایلور در سال ۱٨٧۱ ارائه داد:
فرهنگ یا مدنیت در مفهوم قومشناسی گستردهی خود، بهمعنی یک کلیت پیچیده است که شامل دانش، هنر، اخلاقیات، عرف و سایر ظرفیتها و عاداتی است که توسط انسان، بهعنوان عضوی از جامعه، حاصل شده است.
در تعریف یاد شده سه نکته که با یکدیگر دارای ارتباطی پایدار هستند، میتوانند مورد توجه قرار گیرند. اول اینکه این تعریف، فرهنگ و مدنیت را بهعنوان اصطلاحاتی قابل جایگزین تلقی میکند؛ دوم اینکه تعریف یادشده بر قومنگاری تاکید میکند؛ و سوم اینکه آنچه توسط زندگی در جامعه کسب میشود را بهجای آن چه بهطور زیستی بهارث میرسد، بر میگزیند.
تایلور در رابطه با فرهنگ و مدنیت، تمایز میانِ میراث اجتماعی کلی یک گروه انسانی - شامل هر موضوع بیاهمیتی چون ساخت ظرف تا شیوههای آرایش - و لطیفترین دستاوردها - چون هنرهای ظریف که موضوع اصلی مباحثات چیستیِ فرهنگی است - را از میان بر میدارد. نکته دوم این است که او بر آنچه بهطور متمادی تکیه گاه انسانشناسی فرهنگی در کار میدانی و متون قومنگاری بوده است، تاکید میکند. همزمان موضع گیری و جنسیت قومنگار و انحراف در دادههای قومنگاری بهطور فزایندهای تحت نظارت دقیق قرار گرفته است؛ و نکته سوم اینکه تایلور با تاکید بر آنچه بهشیوهای اجتماعی کسب شده است بهجای آنچه بهطور زیستی انتقال یافته است، بهمشکل پایدارِ افتراق میان تاثیرات زیستشناختی و تاثیرات فرهنگی - یعنی طبیعت و تریبت - اشاره میکند.
تعریف تایلور بهعنوان شروع آگاهی و معرفت فرهنگی در انسانشناسی پنداشته شده است، اما متفکران کلاسیکی چون هرودوت و تاسیت (Tacitus) نیز از تفاوتهای موجود در باورها و عملکردهای مردم گوناگون در جهان شناخته شده در آن زمان – که ناشی از تفاوتهای فرهنگی میان آنها بود - آگاهی داشتند. این عصر شناسایی و اکتشاف بود که وسعت تنوع انسانها را آشکار نمود و آن سوالات بنیادین دربارهی جهان شمولی و خاص بودن شیوههای زندگی را - که بهحوزهی انسانشناسی فرهنگی تبدیل شد - مطرح نمود. در مقابل چنین تنوعی، اندیشمندان عصر روشنگری بهدنبال کشف این بودند که چه چیزی در روابط کنونی انسانها هنوز میتواند بهعنوان یک اصل - که بهشیوهای جهان شمول، عقلانی - روشن و یا بهواقع مدنی شده است - در نظر گرفته شود. عصر روشنگری فرانسه بر امور جهان شمولی که پایه در خرد انسان داشت تاکید مینمود، در حالیکه این بر خلاف دیدگاهاندیشمندان آلمانی بهویژه یوهان گوتفرید فون هردر (Johann Gottfried von Herder) بود که در باره فرهنگ (kultur) – هویت خاص که معرف تفاوت مشخصه مردم و ملل گوناگون است - صحبت میکرد. این بحث عامگرایی - خاصگرایی میان اندیشمندان فرانسه و آلمان که گونهای از مباحثه میان کلاسیسیسم و رمانتیسم است، همچنان در کانون توجه مباحثات انسانشناسی فرهنگی قرار دارد. همچنین بحثی مرتبط میان آرمانگرایی و مادهگرایی وجود دارد: آرمانگرایی اروپا بر لطفِ معنیدار بودنِ ساخت محلی (مکانی) تفکر و ارزش در برابر تمرکز عملی بر تحلیل کاربردیِ سلامت، شرایط مساعد فیزیکی و بقا تاکید میکند. آرمانگرایی در انسانشناسی آلمان، در اواخر قرن نوزدهم و بهویژه در آثار رودلف ویرچو و آدولف باستیان شکوفا شد و بر انسانشناس آلمانیالاصل، فرانتس بوآس - استاد باسابقه دانشگاه کلمبیا که بیشتر نسل انسانشناسان امریکایی قرن بیستم را تعلیم داد - تاثیر گذارد. بحث میان آرمانگرایی و مادهگرایی در انسانشناسی فرهنگی امروز نیز ادامه دارد.
انسانشناسی فرهنگی امریکا |
---|
آرمانگرایی انسانشناسی فرهنگی مکتب بوآس، اولین رقابت خود را در تکاملگرایی فرهنگی قرن نوزدهم-که سرچشمهاش در مفهوم اولیهی مدرن زنجیره بزرگ هستی (the Great Chain of Being)[۱] بود - یافت. تکاملگرایی کلاسیک قرن نوزدهم عمدتاً با تاثیر از تفکرات داروینی، سبکهای زندگی گوناگون جهان را بر اساس یک پلکان سلسله مراتبی و تکاملی (از بنیان تا سطوح پیشرفته)، از توحش به بربریت و سپس مدنیت طبقهبندی کرد و نمونهی چنین فرهنگهای تکامل یافته متاخری را از تمدنهای اروپایی - امریکایی و آسیایی برداشت کرد. دومین گرایش در این تفکر معرفی نژاد همراه با فرهنگ بود. دیدگاهی که میپندارد نژادهای پستتر که بیشتر آنها سیاهپوست یا زرد پوست هستند بهواسطه نداشتن ظرفیت زیستشناختی فرهنگی، در رقابت تکاملی "بقای شایستهترین"[٢] عقبمانده و یا شکست خوردهاند.
این سلسله مراتبهای تکاملی و فرضیات مبتنی بر آنها در گام نخست توسط پیروان مکتب بوآس بهچالش کشیده شد. نخست پژوهشهای میدانی آنها - که بهطور عمده در میان سرخپوستان امریکایی انجام پذیرفت - تاثیرات گستردهی پدیده اشاعه (diffusion) را میان فرهنگها نشان داد و تغییراتی فرهنگی را موجب شد که هر گونه تصویر سادهای از سیر تکاملی (از سادهترین بهسوی پیشرفتهترین) را غیر قابل دفاع مینمود. همه فرهنگها در طول تاریخ خود از یکدیگر فرا گرفتهاند. همچنین کشف اینکه انطباق فرهنگی با محیط محلی خاص تاثیر بسزایی در تکامل داشته است، موجب پیدایش رویکرد تکثر گرایانهتر و چندگانه بهپدیده تغییر فرهنگ شد. مقایسهی فرهنگها که در انسانشناسی اوایل قرن بیستم پدیدار شد به تولید نتایجی نظری و روش شناختی انجامید، که قابل توجهترین آنها نسبیتگرایی فرهنگی - تئوری تغییر فرهنگ یا اصلاح فرهنگی - و تاکید بر مطالعهی مفاهیم نمادین است. شاید مهمترین دستاورد بوآس و شاگردان وی اثبات این بود که ارتباطی الزامی میان فرهنگ و نژاد نیست، اینکه ظرفیت گروهی خاص برای فرهنگ تحت تسلط ژنتیک نیست و اینکه آزادی برای ایجاد فرهنگِ مستقل از بیولوژی یکی از دستاوردهای بزرگ تکامل انسان بوده است.
مشارکت نظری فرانسوی |
---|
قومنگاری فرانسوی متاثر از امیل دورکیم و مارسل موس و پیروان آنها، بر مطالعه یک فرهنگ، جامعه یا یک نظام کلی همراه با یک ساختار مشخص - شامل شاخصهایی که هم در راستای انطباق با تغییر شرایط و هم بازتولید ساختارهای مکمل آن عمل میکنند - تاکید نمود. رویکرد کلی سیستم، انسانشناسی اجتماعی بریتانیا را در قالب عملکردگرایی مالینوسکی و توجه ردکلیف براون بهپویایی ساختار اجتماعی تحت تاثیر قرار داد. عملکردگرایی ساختاری بریتانیا دارای قدرت و نفوذ گردید، حتی در ایالات متحده بهعنوان جریانی متضاد با تاکید فرهنگی در انسانشناسی امریکا تاثیر گزارد. هم اکنون این تاکید تا حدی وجود دارد، زیرا پس از جنگ جهانی دوم، بسیاری از انسانشناسان امریکایی در افریقا، جنوب آسیا و اقیانوس آرام - یعنی جایی که انسانشناسان اجتماعیِ آموزش دیدهی بریتانیایی پیشگام بودند - پژوهشهای میدانی قومنگارانه انجام دادند. تاکید بر فرهنگها بهعنوان سیستمها و مطالعه مجموعه کامل آنها در انسانشناسی فرهنگی امریکایی - که اغلب کلگرایی(holism) خوانده میشود - نیز تاثیر فرانسه و بریتانیا را نشان میدهد.
اگرچه ساختارگرایی با مطالعه ساختارهای اجتماعی آغاز شد، ولی هدف خود را درک شاخصهای عام ساختار ذهنی انتخاب کرد. این رویکرد عمدتا توسط کلود لوی - استراوس که بیشتر تحت تاثیر دورکیم و موس و همچنین زبانشناسان ساختاری بود، بسط داده شد. ساختارگرایی، متناسب با شاخصهای آرمانی و تلقی نمودن فرهنگ بهعنوان اولین الگوهای اعتقادات یا ایدههایی که بهفعالیتهای عملی منتج میشود، انسانشناسی فرهنگی امریکا را تحت تاثیر قرار داد. تنها بعدها، در دهههای پایانی قرن بیستم بود که استراتژی و تاکتیکهای زندگی عملی، بهکارهای نظریه پردازانی با گرایش جامعهشناسی چون پیر بوردیو و همچنین به تحلیل محرکهای اجتماعی در گفتمانهای انسانشناسان زبانی چون دل هایمز اهمیت عمدهای بخشید. کنش میان ایدهها در یک سو و رفتار اجتماعی و سیاسی از سوی دیگر از دیرباز بهعنوان یک موضوع جدل برانگیز در انسانشناسی فرهنگی بوده است، چنان که اکنون نیز هست.
رویکرد پیکربندانه (The configurational approach) |
---|
توسعه انسانشناسی فرهنگی امریکا در بین دو جنگ جهانی و در طول دههی ۱۹٦٠ بهطور عمدهای توسط ادوارد سپیر، زبانشناس انسانگرا، صورت پذیرفت؛ کسی که اثر تعیین کنندهی زبان بر فرهنگ و جهانبینی را اثبات نمود و استدلال کرد که فرهنگ تا حد زیادی وابسته به روانشناسی است. از آن جایی که زبان در کارهای یک قومنگار، یادگیری و بیان اندیشه و ارزشها و همچنین تغییر و تبدیل فرهنگ اهمیت بنیادی دارد، دیدگاههای زبان محور سپیر بازتاب مهم و مداومی داشته است. تاکید روانشناسانهی وی در مکتب فرهنگ -و- شخصیت - که تحت تاثیر پیروان دیگر مکتب بوآس بهویژه مارگارت میت و روث بندیکت شکوفا شد - تاثیرگذار بود.
مقاومت پیروان مکتب بوآس برای از میان بردن و محدود نمودن تعمیم بخشی در تکاملگرایی کلاسیک دو نتیجه داشت: تاکید بر تغییر فرهنگ در یک سطح ویژه از تحلیل و همچنین اولویت دادن بهمطالعه الگوها یا ساختارهای باورها و ارزشهای فرهنگ محلی. الگوها و ساختارها بهایدهای کلیدی در تصریح ارتباط ویژگیهای فرهنگی با یکدیگر و مطالعهی الگوسازی محلی از ویژگیها و تغییرات فرهنگی در طول زمان تبدیل شد. اثر محبوب بندیکت تحت عنوان الگوهای فرهنگ (۱۹٣۴) با وجود حمایت آن از یک روانشناسی فرهنگی، یک نمونه قابل ذکر است، مثال دیگر اثر عظیم و تند یکی دیگر از شاگردان مکتب بوآس بهنام ای. ال. کروبر تحت عنوان پیکرهبندیهای رشد فرهنگ در سال ۱۹۴۴ است.
چنین تاکیدی بر مطالعه الگوهای درونی و ساختارهای فرهنگهای خاص مانند آنچه در بحث زبان توصیف شد بهدو گرایش انجامید: نسبیتگرایی فرهنگی و مطالعهی تماس فرهنگی و یا فرهنگپذیری. نسبیتگرایی که در برابر هرگونه قضاوت عام میایستد معمولا همراه با انسانشناسی فرهنگی امریکا معرفی میشود، بهویژه در کارهای بندیکت و ملویل هرسکویتس. این گرایش بهصورت یک رقیب دائمی برای انگیزه تعمیم بخشی در انسانشناسی و دانشگاه باقی میماند.
تغییر و انطباق فرهنگی |
---|
پژوهشهای میدانی قومنگاری عمدتاً در وضعیت استعماری - که مشخصه آن ارتباط میان فرهنگهای مغلوب و غالب است - صورت پذیرفته بود. تجربهی یاد شده سبب ایجاد نظریهای در باب بارور شدن متقابل فرهنگی (اصلاح فرهنگی) و تغییرات فرهنگی شد. میراث استعمار، ایجاد شکافی بزرگ میان بخشهای توسعه یافته و بخشهای توسعه نیافته در دنیا بود. پروژهی توسعه که پس از جنگ جهانی دوم توسط ملل ثروتمندتر برای از میان بردن فقر استعماری و کاهش نابرابری جهانی بهانجام رسید، سبب تولید نظریات فرهنگی گوناگون توسعه بر اساس پژوهشهای مداوم انسانشناسی و همچنین نقد نیرومند بر نقش این رشته در فرایند توسعه شد.
انسانشناسی فرهنگی ارتباط خود را با پیشینهی تغییر در فرهنگهای ویژه حفظ کرده است. کروبر که قابل توجهترین مورخ فرهنگی در میان شاگردان مکتب بوآس بود، تغییرات را-در مقیاسی که بهسادگی با جامعهشناسی تاریخی ماکس وبر و تاریخ اجتماعی فرناند بروادل ارتباط بر قرار میکرد- در مدت زمان طولانی مورد بررسی قرار داد. دو دههی واپسین از قرن بیستم شاهد تقویت موثرِ انسانشناسی تاریخی بود که با تفاسیر سودمندگرایی و مادهگرایی از ثبات و تغییر فرهنگی، موضوعیت یافت و بر اهمیت نمادها و مفاهیم آنها برای تمام کنشهای انسانی تاکید مینمود. مارشل ساهلینز از حامیان پیشرو این مکتب از انسانشناسی تاریخی بود.
همچنین بومشناسی فرهنگی ریشه در یک انسانشناسی فرهنگی زودهنگامتر دارد، بهویژه مطالعهی زمینهی جغرافیایی و محیطی تغییرات فرهنگی. لسلی وایت، انسانشناس پسا تکاملگرا، به آرمانگرایی در رویکرد فرهنگی واکنش نشان داد و گرایش خود را بهسوی پیشرفت تکنولوژی در مهار انرژی، بهمنظور پاسخ دهی بهنیاز فرهنگها در امر بقا و دوام تغییر داد. بومشناسی فرهنگی در صدد تولید نظمی بوده است که کمّیتر از نظم مشخصهی اکثر انسانشناسیهای فرهنگی است، نظمی که همچنان ریشه در علوم انسانی دارد.
فرهنگ و علوم انسانی |
---|
ریشههای انسانیِ انسانشناسی فرهنگی سبب ایجاد برخی گرایشهای عمده در نیمه دوم قرن بیستم شد. انسانشناسی فرهنگی در امریکا از دیر باز فوکلور، موسیقی، هنر، جهانبینی و فلسفههای بومی فرهنگهای دیگر را مورد مطالعه قرار داده است. دانش انسانگرایانه بهطور معمول درباره الگوسازی پیچیده یا ساختارهای تجربه و مفهوم محلی، اظهاراتی کیفی یا تفسیری را بیان مینماید که بهسادگی نمیتواند با روشهای علمی رسمی صورت پذیرد. در دههی ۱۹۵٠ کروبر و کلاید کلاکهن (Clyde Kluckhohn)، دو تن از مشهورترین انسان شناسان آن دوره، تلاشی عمده برای سنجش مفهوم فرهنگ در انسانشناسی انجام دادند. آنها این گونه نتیجه گرفتند که این واژه به بهترین نحو در دانش، باور و عاداتی درک میشود که در گفتمانهای نمادین تجسم یافتهاند. انسانشناسی نمادین که از دههی ۱۹٦٠ تا ۱۹٨٠ در انسانشناسی فرهنگی شکوفا شد، بهطور عمده با تفسیر معنای پیچیدهی نمادها در تجارب محلی ارتباط داشت.
یک مشارکت مهم در باز تعریف انسانشناسی فرهنگی در دهه ۱۹٧٠، جنبشی تفسیری بود که توسط کلیفورد گیرتز (Clifford Geertz) ترویج یافت. او استدلال نمود که نتیجه اصلی پژوهشهای میدانی در هم تنیدگیِ متراکم انسانشناسان، متون میدانی مملو از نمادها (یادداشتهای میدانی) - که محصول اصلی آنها متون دیگری بود که این متنها را تفسیر مینمود - و کارهای صرفاً قومنگاری است. در نتیجه کار انسانشناسانه باید بهعنوان یک کار تفسیری متن محور نگریسته شود که بر روی پیچیدگیهای غنیِ رفتار فرهنگی و اجتماعی انجام شده است. یک گام دیگر در طول این مسیر بهچالش کشیدن انسانشناسی توسط جنبش فرهنگ نوشتن (writing culture movement) بود، که تلویحاً بهانحرافات ناشی از موضع گیری انسانشناس در پژوهشهای میدانی و انتخاب وی در شنیدن چه صدایی و نوشتن چه اصولی در متون قومنگاری اشاره میکرد. بنابراین گیرتز بسیاری از انسانشناسان از تمامی گرایشها را قادر نمود تا محدودیتهای بیطرف بودن و جانبداری غیر قابل اجتناب در کارها و نگارشهای انسانشناسانه را بشناسند. فمنیستها نقدی مرتبط را بهانسانشناسی وارد کردند که بر اساس آن تعصبات جنسیتی ناشی از فرهنگ را در کارهای میدانی و نگارش مورد حمله قرار دادند.
تحولات در دههی ۱۹۹٠ توسط جنبش نگارش علیه فرهنگ (“writing against culture” movement) پیگیری شد، جنبشی که بهبیان سوءتفاهمهای یک گونه فکری شایع از انسانشناسی پرداخت که مغایرتی بیش از حد و غیر سودمند را میان فرهنگها و مردم مورد مطالعه تحمیل مینمود. این جنبش بهطور ضمنی مجددا از انسانگرایی عام در انسانشناسی حمایت نمود و اشاره کرد که چگونه فرهنگهای دیگر بهگونهای دور توصیف شدند که آنها را دور و از خصایص انسانی محروم نمود. این جنبش یک مبارزه مستقیم و موثر با شیوههای توصیفی مرسوم و طبقه بندی بود و بهبحثی نیرومند در این رشته دامن زد. تبادل میان انسانشناس سریلانکایی گاناس اوبیسیریکی (Gananath Obeyesekere) و انسانشناس امریکایی مارشال سالینز درباره تفسیر افکار بومی پیشا استعماری در جزایر هاوایی، قسمتی از بحث مداوم میان عامگرایی و خاصگرایی فرهنگی در اواخر قرن بیستم بود.
انسانشناسی نمادین بهایجاد موضوع و زمینهای جدید منجر شده است، این موضوع نقش تشبیه - یا بهبیانی وسیعتر، تمامی استعارات و اشکال گفتار - بهعنوان یک تمثال و ارائهی نمادین از رفتار و سلوک مناسب است. این یک گرایش پژوهشی باستانی بود که تاریخ آن در تفکرات غربی از ارسطو قابل تعیین است، اما منحصر به تمدن غربی نیست. این رویکرد توسط تحلیل همزمان علمی و انسانی برای درک ذهن و سازمانِ تجربه و همچنین درک محدودیتها و امکانات خلاقی که "بازی با استعارات" بهفرهنگ بیانی (expressive culture) میبخشد، مثمر ثمر است.
تغییر هزاره شاهد تجدید رابطه میان انسانشناسی و علوم انسانی بود، یعنی زمانی که ایدهی فرهنگ با گرایش مرکزی خود بهپدیدهی چند فرهنگی، بهعنوان محور مطالعات فرهنگی برگزیده شد. شناخت هویتِ خویش توسط گروههای اقلیتی در جامعه امریکا با خود تعداد زیادی حوزههای جدید در مطالعه علوم انسانی بههمراه آورد. انسانگرایان بهطور حتم از قرن نوزدهم تحت تاثیر کارهای انسانشناسانهی جیمز جورج فریزر و دیگران بودند. هرچند این گرایش جدید انسانگرایانه بهمطالعهی ارتباطِ میان تغییراتِ فکری و ارزشی و تغییرات شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ بازار جهانی-با وجود اینکه بهکارهای میدانی گسترده و قومنگاری تجربی متکی نیست - رقابت و چالشی مهم را بهاین دعوی انسانشناسی -که مفسر و قضاوت کنندهی مفهوم فرهنگ است - تحمیل مینماید. اخیرا فرایند دور شدن از مطالعه جوامع کوچک مقیاس و تمرکزی نوین بر مطالعهی فرهنگ عمومی پدیدار شده در عرصهی جهانی، یک واکنش انسانشناسی مهم بهاین گرایش جدید بهپدیدهی فرهنگ در علوم انسانی بوده است.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط محمد محمدی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- زنجیره بزرگ هستی (The great chain of being) یک ایدهی کلاسیک مسیحی و قرون وسطایی غربی است که ساختاری بهشدت سلسله مراتبی از تمامی موضوعات و زندگی را تشریح میکند که گمان میرفته که توسط خداوند مقرر شده است.
[٢]- ویکیپدیا، دانشنامۀ آزاد (بهزبان انگلیسی)
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ جیمز دبلیو. فرناندز، انسانشناسی (٣) شاخههای اصلی انسانشناسی - انسانشناسی فرهنگی، ترجمهی زهره دودانگه، سایت اینترنتی انسانشناسی و فرهنگ؛ مقاله بهصورت زیر ارجاع داده شود:□ MLA Style: "anthropology." Encyclopædia Britannica. Encyclopaedia Britannica Ultimate Reference Suite. Chicago: Encyclopædia Britannica, 2010.
□ APA Style: anthropology. (2010). Encyclopædia Britannica. Encyclopaedia Britannica Ultimate Reference Suite. Chicago: Encyclopædia Britannica.