|
امرؤالقیس
فهرست مندرجات
[تاریخ ادبیات عرب] [شاعران عرب]
اِمرُؤُالقَیس یا امری القیس (زادۀ در حدود ۸۰ ق.هـ / ۴۹۶ م - درگذشتۀ ۱۳۰ ق.ه / ۵۴۴ م)، از معروفترین شاعران عرب در دورۀ جاهلی است که در حدود یک قرن پیش از اسلام میزیست و او را يکی از مبتکران فنون شعر بهشمار آوردهاند.
او اولين شاعری است که اخبار کاملی از وی در دست است و در ميان شاعران همعصرش به گريستن و گرياندن و ارايه تصاوير شعری دلنشين که بعدها برای ديگران الگويی معروف گرديد، و همچنين بهوصفهای کوتاه ولی پُر محتوا از سايرين ممتاز است. معروفترين شعر امرؤالقيس معلقه اوست. اين قصيده نمادی از ويژگیهای شعری وی است، زيرا صور و الفاظ و اغراضی را در بر دارد که بيانگر نگرش شاعر به طبيعت و مظاهر آن است. بر اين معلقه شرحها زياد نوشته شده است.
▲ | زندگینامه |
ابوالحارث جندح مشهور به اِمرُؤُالقَیس فرزند حُجر که نام کامل وی «اِمرُؤُالقَیس بن حجر بن الحارث بن عمرو بن حجر آکل المرار بن معاویة بن ثور الکندی» است، در اوایل قرن ششم میلادی (در حدود ۸۰ پیش از هجرت) در نجد زاده شد. مادرش «فاطمه بنت ربیعه بن الحارث» خواهر «کلیب» و «مهلهل» (زیر سالم) است و پدرش فرمانروا بر دو قیبلهٔ بزرگ نجد، یعنی: «قبیلهٔ بنی أسد» و «قبیلهٔ غطفان» بود. وی را «ملک حجر آکل المرار الکندی» میخواندند و پنجمین ملک از ملوک «مملکت آلکنده» در شبه جزیره عربستان بوده است. أجداد اِمرُؤُالقَیس از اشراف عرب بودند.
امرؤالقیس دوران کودکی را در میان خویش و تبار خود چون شاهزادگان بهسر آورد و به لذتجویی و عیاشی و لابالیگری افتاد. آنگاه به سرودن شعر پرداخت و در آن عشرتجویی و خوشگذرانی عشقبازی و حوادث عاشقانه خود را توصیف میکرد و در این توصیفها پای از حد مقام خویش بیرون مینهاد. پدر او را از سرودن شهر منع کرد زیرا شاعری را دون شأن شاهان و شهزادگان میدانست. اما طبع فیاض او بدین منع گردن ننهاد. بهناچار در جوانی پدر را ترک گفت و گروهی از رندان لاابالی طیء و بکر بن وائل گردش را گرفتند و همراه او از آبی به آبی و از حیی به حیی میرفتند. صیدکنان و سرودگویان گاه در کنار این غدیر یا در درون آن بوستان میجمیدند و باده مینوشیدند و شعر میگفتند و نغمه میسرودند. روزی که در یکی از مرغزارهای شام یا یمن به نرد نشسته بود، بناگاه خبر کشته شدن پدرش بهدست طایفه بنیاسد شنید. جمله معروف «الیوم خمر وغدا امر» یعنی «پدرم در خردی مرا فروگذاشت و در بزرگی گرفتن خونش را به من واگذاشت. امروز هشیاری نه، و فردا مستی نه، امروز بادهگساری و فردا فرمانروایی» را گفت و از آن پس لهو و لعب رها کرد و بهگرفتن انتقام پدر و بازگردانیدن پادشاهی از دست رفته برخاست و بهجنگ بنیاسد رفت.
چون بنیاسد شنیدند که او بهقصد گرفتن انتقام پدر برخاسته، کسانی نزد او فرستادند تا بهمصالحه یا به قصاص یا به دیهاش وادارند وگرنه اندکی مهلتشان دهد تا چارپایان باردارشان بزایند و آمادۀ جنگ شوند. امرؤالقیس بزرگوارانه مهلتشان داد. سپس با یاری تغلب و بکر بر آنها تاخت و چون از بنیاسد جمعی را بههلاکت آورد یارانش بدین عنوان که دیگر انتقام خون پدر را گرفته است از او سر برتافتند ولی او میخواست دریایی از خون به راه افتد و سلطنت از دست رفته باز پس آید و این هر دو مقصود برآورده نشد.
بنیاسد به منذر سوم پادشاه حیره پناه بردند و شاعر نزد پسر عمهاش عمرو بن هند رفت و ملازم او شد و به مدحش پرداخت. چون منذر از جای او آگاه شد به خدمتش طلبید ولی او به یمن گریخت و از خویشاوندان حمیرهاش یاری خواست. گروهی از ولگردان و مزدوران از قبایل چندی با او یار شدند و او به مدد آنها بر بنیاسد تاخت. منذر در طلب او اصرار میورزید و لشکری به حمیر فرستاد، حمیریان به هزیمت شدند و امرؤالقیس با جمعی از حمیریان و دخترش و زرههایی که از پادشاهان کنده به ارث برده بود، آواره دیار گردید. از حیی به حیی و از نزد امیری بهنزد امیری میرفت. در طیء با امجندب ازدواج کرد و بهزودی طلاقش گفت. در ایام سرگردانی و سختیها فراوان دید حتی بهخواری و گدایی نیز تن در داد و بارها صمالیک و دزدان بیابان سر راهش را گرفتند، تا به تیمأ افتاد. چون کاری از پیش نبرد، از سموال خواست تا به حارث ابوشمر پادشاه غسانی در شام نامهای بنویسد شاید وسیلۀ سفرش را بهقسطنطنیه فراهم کند. به دربار قیصر، به روم رود و از او یاری خواهد. سموال اجابت کرد. امرؤالقیس سلاح و زرهها و دختر خود را به او سپرد و خود نزد یوستنیانوس قثصر روم به قسطنطنیه رفت.
قیصر او را به گرمی پذیرا شد اما در یاری از آن امیرزادۀ عرب شتابی به خرج نداد و از وعده فراتر نرفت و کار را به پادشاه حبشه محول کرد تا او بههمراهی اعراب بر پارسیان بتازد. قیصر با آنکه میخواست امیرزاده کندی را تقویت کند و تا آنجا که بتواند نفوذ خود را در بلاد عرب گسترش دهد تا در مقابل ساسانیان و عمالشان بنیمنذر سدی باشد، اما دست به اقدامی که با مصالح شاعر موافق باشد نزد.
امرؤالقیس با قلبی لبریز از نومیدی پایتخت روم را ترک گفت و هنوز به انقره نرسیده بود که در تن او چیزی چون آبله پدید آمد و همه تنش ریش شد و در شهر آنقره، بهسبب این بیماری که آن را «ذوالقروح» نامند، بهسال ۵۴٠ میلادی وفات یافت. محمدابراهیم آیتی مینویسد: «امرؤ القیس، آخرین پادشاه سلسلۀ کندی است که در سال ۵٦٠ میلادی درگذشت». داستان وی با تصرفی فراوان در مثنوی معنوی آمده است.
وی از فحول شعرای عرب بلکه از متقدمین آنهاست، و یکی از مشهورترین شعرای «المُعَلقات السَبعَة» (یعنی: اصحاب معلقات سبعه) است. و «اصحاب معلقات سبعه» هفت تن از شاعران روزگار جاهلیت عرب بودند که هر یک قصیدهای غرا سرودند و برحسب رسم معمول آن دوران آنها را از در کعبه بیاویختند که واردشوندگان آنها را ببینند و مایهٔ شهرت و افتخار آنان گردد، و همین قصاید است که در السنهٔ اهل علم به «سبعهٔ معلقه» و «معلقات سبعه» مشهور است.
احمد بن ابییعقوب در تاریخ یعقوبی، شعرای عرب را بهترتیب مراتب و درجات آنها در شعر پشتسر هم میآورد و مینویسد: «نخستین آنان: امرؤ القیس بن حجر بن حارث بن عمرو بن حجر آکل المرار ابن ...» بود.
در کتاب «طبقات فحول الشعرأ» (صفحۀ ۴٣) سلسله نسب امرؤ القیس بیان شده و آمده است که قصیدۀ لامیۀ امرؤ القیس از معلقات سبع است. علی ابن ابیطالب او را «اشعر شعرأ» دانسته (رجوع شود به: سفینة البحار، ج ۱، ص ٧٠٣ نقل از ابن ابی الحدید) و از او به «ملک ضلیل» یعنی پادشاه بسیار گمراه، تعبیر نموده است (رجوع شود به: نهج البلاغه)
بهنوشتۀ کنستان ویرژیل گئورگیو، خاورشناس رومانی، نویسندۀ کتاب «محمد پیغمبری که باید از نو شناخت»، یکی از شعرای معروف «امرؤالقیس» است که تمام مسلمین او را میشناسند. امرؤالقیس از بین هفت شاعر نامدار عرب که قصاید آنها از دیوار کعبه آویخته بود (بههمین جهت اعراب آن قصاید را معلقات میخوانند) برجستهتر از دیگران محسوب میشد. از این هفت قصیده که هفت شاعر دورۀ جاهلیت سرودهاند شعر «امرؤالقیس» لطافت و فصاحت و استحکام بیشتری دارد. (ص ٣۱)
باز به گفتۀ همو: «پیامبر اسلام بهطوری که عایشه نقل میکند، بهقدری مجذوب شعر امرؤالقیس بود که اشعار او را بر زبان میآورد و تمام ابیات قصیدۀ طولانی او را از برداشت» (ص ٣۱)
▲ | نمونه کلام |
قَِفا نَبکِ من ذکـری جبیبٍ وَ مَنزلِ | بسِـقطِ اللّوی بینَ الدَّخـول فَحَـوْلِ |
فتوضـحِ فالمِقراةِ لم یَعْفُ رَسْـمُها | لما نسَـجتْها مـن جَنـوبٍ و شمألِ |
تـری بَـعَـرَ الآرآمِ فی عَـرَ صـاتِهـا | وقـیـعـانـها کَأنّـهُ حـبُّ فُـلـفُـلِ |
کأنـیِ غَداةَ الـبَینِ یـوم تَحَملّوا | لدی سَمُراتِ الحَیّ ناقِفُ حنظلِ |
وُقـوفاً بها صَحْبی عَلیّ مَطِیَّهمْ | یقولـونَ لاتَهتِکْ أسـیً و تَجَمَّلِ |
و ان شِــفائی عَبْرَةٌ مُهَـراقَـةٌ | فهلْ عند رَسـمٍ دارِسٍ من مُعَّولِ |
کدأبکَ من أمّ الحُوَیرِثِ قبْلها | و جارَتِـها أمّ الرَّبـابِ بَمأسَـلِ |
اذا قامَتـا تَضَوّعَ المِسْـکُ مِنْهُما | نسـیمَ الصَّفا جاءتْ بَریاّح اَلقَرَنْفُلِ |
ففاضَتْ دُمُوع العَینِ مِنی صَبَابَةً | علی النَّحر حتی بلَّ دَمعی مِحمْلیِ |
ألا رُبَّ یـومٍ لک مِْنـهُـنَ صــالِحٍ | و لا سَّـیـما یومٍ بـدارَةِ جُلـجُـلِ |
وَ یـوْمَ عَقَـرْتُ للعـذاری مَطیّتـی | فیـا عَجَبـاً مـن کـورِها الُمتَحَمَّـلِ |
فـظـلَّ العـذاری یرتمـینَ بلَحـمِْهـا | و شحمٍ کهُداّب الدَّمَقش المُفتّلِ |
و یومَ دخلتُ الخِـدرَ خـدرَ عُنَیزَةٍ | و فقالتْ لکْ الوَیلات انّک مُرْجِلیٍِ |
تقولُ و قد مـالَ الغَبیـطُ بنـا معـاً | عَقَرْتَ بعیری یا اِمرُؤُالقَیس فانزِل |
فَقُلْتُ لَهَا سِيْرِي وأَرْخِي زِمَامَـهُ | و لاَ تُبْعـِدِيْنِي مِنْ جَنَاكِ المُعَلَّـلِ |
پایان
[▲] يادداشتها[▲] پيوستها
...
...
[▲] پینوشتها
...
...
...
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□
[▲] پيوند به بیرون
□ [۱ ٢ ٣ ۴ ۵ ٦ ٧ ٨ ٩ ۱٠ ۱۱ ۱٢ ۱٣ ۱۴ ۱۵ ۱٦ ۱٧ ۱٨ ۱۹ ٢٠]
ردهها: │ زندگینامهها │ شاعران عربزبان │ شاعران عرب جاهلی