فهرست مندرجاتنماد
خاستگاه و پایهی رفتار انسان
[قبل] [بعد]
[↑] بخش ١
در ژوئیه ١٩٣٩، مراسمی در دانشگاه لیلاند استنفورد (Leland Stanford University) به مناسبت صدمین سالگرد کشف اینکه سلول واحد اساسی همهی بافتهای زنده است، برگزار شد. امروز ما آغاز به پیبردن و دریافتن این حقیقت کردهایم که نماد، واحد اساسی همهی رفتارهای انسان و تمدن است. سرچشمهی همهی رفتارهای انسان در استفاده از نماد است. نماد بود که اجداد انسان نمای ما را به انسان تبدیل نموده و از آنها انسان ساخت. همهی تمدنها تنها با استفاده از نمادها، ایجاد شده و تداوم یافتهاند. این نماد بود که نوزاد انسان اندیشمند (homo sapiens) را بهموجود انسانی تبدیل نمود؛ کرولالهایی که بدون استفاده از نمادها رشد میکنند موجود انسانی نیستند. همهی رفتارهای انسانی یا از استفاده از نمادها تشکیل میشود یا به آن وابسته است. رفتار انسانی رفتاری نمادین است ؛ رفتار نمادین رفتاری انسانی است. نماد، جهان بشریت است.
[↑] بخش ٢
داروین بزرگ اظهار نمود که «تفاوت بنیادینی میان انسان و پستانداران عالیتر در قوای ذهنیشان وجود ندارد»، که تفاوت میان آنها «تنها در قدرت تقریبا بیاندازه سترگ وی [انسان] در تداعی و پیوند زدن اصوات و انگارههای شدیدا متنوع با همدیگر، خلاصه میشود.» (هبوط انسان، فصل سوم) بنابراین تفاوت میان ذهن انسان و ذهن دیگر پستانداران صرفا تفاوت در درجه است، و «بنیادین» نیست.
اساساً همین دیدگاهها توسط بسیاری از دانشجویان امروز در باب رفتار انسان اتخاذ شده است. پروفسور رالف لینتون (Ralph Linton)، انسانشناس، در مطالعهی انسان (The Study of Man) مینویسد: «تفاوتهای میان انسانها و حیوانات در تمامی این جهات [رفتارها] عظیم اند، اما بهنظر میرسد آنها بیشتر تفاوت در کمیت باشند تا در کیفیت.»[۱][٢] «میتوان نشان داد که رفتار انسانی و حیوانی در چیزهای بسیار زیادی مشترک هستند،» پروفسور لینتون مشاهده میکند، «که شکاف [میان آنها] از اینکه اهمیت بزرگی باشد دست میکشد.»[٣] دکتر الکساندر گلدن وایزر (Alexander Goldenweiser)، باز هم انسانشناس، معتقد است که «در موضوع روانشناسی محض، که همان ذهن باشد، انسان برخلاف انتظار از یک حیوان بااستعداد بیشتر نیست» و «تفاوت میان ذهنیتی که اینجا نشان داده شد [توسط یک اسب یا یک شامپانزه] و ذهنیت انسان صرفاً تفاوت در درجه است.»[۴]
اینکه شباهتهای بیشمار و چشمگیری میان رفتار انسان و میمون وجود دارد نسبتاً واضح است؛ کاملاً ممکن است که حتی شامپانزهها در باغ وحشها به این [شباهتها] توجه نموده و آنها را دریابند. شباهتهای رفتاری انسان به بسیاری از انواع دیگر حیوانات نیز، نسبتاً آشکار است. اینکه تفاوتی در رفتار هست که انسان را از همهی دیگر موجودات زنده متمایز میکند، تقریباً واضح است، اما تعریف آن آسان نیست. میگویم «واضح» چراکه بر انسان معمولی کاملاً آشکار است که حیوانات غیر انسانی که با او مأنوس هستند در جهانی که او در آن بهعنوان یک انسان میزید، وارد نشده و نمیتوانند وارد آن شوند و در آن شرکت بجویند. این برای یک سگ، اسب، پرنده یا حتی یک میمون، همواره داشتن هیچگونه فهمی از معنای «نشان صلیب»، یا از این واقعیت که سیاه (سفید در میان چینیها) رنگ صبح است، غیرممکن است. اما زمانی که محقق سعی در تعریف تفاوت ذهنی میان حیوان و انسان میکند گاهی اوقات با مشکلاتی بر میخورد که قادر به برطرف کردن آنها نیست و، بنابراین، با گفتن اینکه تفاوت صرفاً در درجه است آن را پایان میدهد: انسان دارای ذهنی بزرگتر، «قدرت بزرگتر تداعی»، دامنهی گستردهتر فعالیتها و غیره است.[۵]
تفاوتی بنیادین میان ذهن انسان و ذهن غیر انسان وجود دارد. این تفاوت در نوع (kind) است، نه در درجه. و شکاف و فاصلهی میان دو گونه (type) از بزرگترین اهمیتهاست – دستکم در نزد علم رفتار تطبیقی. انسان از نمادها استفاده میکند، موجودات دیگر این کار را نمیکنند. یک موجود یا از نمادها استفاده میکند و یا نمیکند؛ مراحل میانی و حد وسطی وجود ندارد[٦].
[↑] بخش ٣
نماد یک «چیز» است، ارزش یا معنایی که توسط کسانی که از آن استفاده میکنند بدان عطا شده است. میگویم «چیز» چرا که یک نماد ممکن است هر گونه از شکل فیزیکی را داشته باشد؛ ممکن است شکلی از یک شیء مادی، رنگ، صدا، بو، جنبش یک شیء و مزه داشته باشد.
در هیچ موردی، معنا یا ارزش یک نماد از ویژگیهای ذاتی شکل فیزیکی آن مشتق نشده یا با آن تعیین نشده است: رنگ مناسب سوگواری ممکن است زرد، سبز، یا هر رنگ دیگری باشد؛ الزامی ندارد که بنفش رنگ خاندان سلطنتی باشد؛ در مورد حکام مانچو در چین، رنگ خاندان سلطنتی زرد بود. معنای واژهی «دیدن» ذاتی ویژگیهای آوایی (یا تصویری) آن نیست. «گاز گرفتن شست جلوی» یک نفر ممکن است هر معنایی بدهد. معنای نمادها از موجودات زنده ای که از آن استفاده میکنند مشتق و تعیین شده است؛ معنا توسط موجودات انسانی به اشکال فیزیکی عطا شده است که در نتیجهی آن تبدیل به نمادها میشوند.
تمامی نمادها باید یک شکل فیزیکی داشته باشند، در غیر اینصورت نمیتوانند وارد تجربهی ما شوند.[٧] اما معنای یک نماد نمیتواند توسط حواس درک و تصور شود. نمیتوان با نگریستن به یک X در یک معادلهی جبری بگوید آن بر چه دلالت دارد، نمیتوان با گوشها به تنهایی ارزش نمادین ترکیب آوایی si را معلوم کرد؛ کسی نمیتواند صرفاً با وزن کردن یک خوک بگوید حاضر است آن را با چهاندازه طلا مبادله کند؛ از طول موج یک رنگ نمیتوان گفت که بر شجاعت دلالت دارد یا بر بزدلی، بر «توقف» یا بر «عبور»؛ و کسی نمیتواند جان و روح درون یک طلسم را باهیچ میزانی از آزمایش فیزیکی یا شیمیایی کشف کند. معنای یک نماد تنها بهواسطهی میانجیها و وسایل نمادین و معمولاً تولید سخن، میتواند مراوده شود.
اما چیزی که در یک زمینه، نماد است، در زمینهی دیگری نماد نیست بلکه نشانه است. بنابراین، یک واژه تنها زمانی یک نماد است که کسی میان معنا و شکل فیزیکی آن تمایز قائل شود. این تمایز باید وقتی که کسی به یک ترکیب صوتی ارزش عطا میکند یا زمانی که یک ارزش سابقاً داده شده برای اولینبار کشف میشود، اتفاق افتد؛ آن ارزش ممکن است در زمانهای دیگری برای اهداف معینی ساخته شده باشد. اما بعدا معنای ارزشی که به یک واژه داده شده یا در آن کشف شده است، در کاربرد آن به همراه شکل فیزیکی آن بازشناخته میشود. پس از آن، واژه بهعنوان یک نشانه کارکرد دارد، نه بهعنوان یک نماد. معنای آن پس از آن با حواس درک و متصور میشود. این حقیقت که یک چیز ممکن است هم نماد (در یک زمینه) و هم غیر نماد (در زمینهای دیگر) باشد بهبرخی سردرگمیها و بدفهمیها منجرشده است.
بدینسان داروین میگوید: «آن چیزی که انسان را از حیوانات پست تر متمایز میکند فهم آواهای تولیدی نیست، چنانکه همه میدانند، سگها بسیاری از واژهها و جملهها را میفهمند.»[٨]
البته این کاملاً درست است که، سگها، میمونها، اسبها و شاید حتی جانوران پایینتر از نظر مقیاس تکاملی، را بتوان آموزش داد تا به طریقی خاص به یک فرمان صوتی پاسخ دهند. اما این به این معنا نیست که هیچ تفاوتی میان معنای «واژهها و جملهها» نزد یک انسان و نزد یک سگ وجود ندارد. واژهها نزد انسان هم نشانهاند و هم نماد؛ آنها برای یک سگ صرفاً نشانهاند. بگذارید وضعیت محرکهای صوتی و پاسخ را تحلیل کنیم. میتوان به یک سگ با فرمان «غلت بزن!» آموزش داد که بغلتد. یک انسان را میتوان آموزش داد که با فرمان «ایست» توقف کند. این حقیقت که یک سگ میتواند به چینی آموزش داده شود که بغلتد، یا اینکه میتواند آموزش ببیند که با فرمان «غلت بزن»، «دنبال توپ یا چوب پرتاب شده بدود» (و البته همین در مورد انسان نیز صادق است) نشان میدهد که هیچ رابطهی لازم و تغییر ناپذیری میان یک ترکیب صوتی خاص و واکنش ویژهی نسبت به آن وجود ندارد. سگ و یا انسان میتوانند آموزش ببینند که به هر ترکیبی از اصوات که دلخواهانه انتخاب شده است مثلا، گروهی از هجاهای بیمعنی که برای مناسبتی درست شده است، به شیوهی معینی پاسخ دهند. از سوی دیگر هر یک از پاسخهای زیاد و متنوع، ممکن است توسط یک محرک فرضی قابل برانگیختن باشد. بنابراین، تا آنجا که به خاستگاه رابطهی میان محرک صوتی و پاسخ مربور میشود، ماهیت رابطه، یا به دیگر سخن، معنای محرک، توسط ویژگیهای ذاتی محرک تعیین نشده است.
اما یکبار که رابطه میان محرک صوتی و پاسخ برقرار شد، معنای محرک با صداها بازشناخته میشود؛ آنگاه مثل این است که معنا، ذاتی خود صداها بوده است. بدینسان، «ایست »، همان معنای «پیست» یا «چیست» را ندارد. یک سگ ممکن است شرطی شود تا به طریقی معین به صدای یک طول موج فرضی پاسخ دهد. اندازهی کافی تغییر دادن زیر و بم صدا، پاسخی را که ارائه خواهد شد، متوقف میسازد. معنای محرک با شکل فیزیکی آن بازشناخته میشود؛ ارزش آن با حواس، متصور و درک میگردد.
بنابراین میبینیم که در برقراری رابطهای میان یک محرک و یک پاسخ ویژگیهای ذاتی محرک ماهیت پاسخ را تعیین نمیکنند. اما، پس از آن که رابطه برقرار شد، مثل آن است که معنای محرک ذاتی شکل فیزیکی آن بودهاند. این هیچ تفاوتی ایجاد نمیکند که چه ترکیب آوایی برای برانگیختن پاسخ خود-انتقالی پایان دار برگزینیم. ممکن است به یک سگ، اسب یا انسان آموزش دهیم که با هر فرمان صوتی که ما انتخاب یا تدبیر میکنیم توقف کنند. اما یک بار که رابطه میان صدا و پاسخ بر قرار شد، معنای محرک با شکل فیزیکی آن بازشناخته میشود و بنابراین، با حواس، قابل درک و تصور است.
تاکنون، هیچ تفاوتی میان سگ و انسان کشف نکردهایم؛ آنها بهکلی همانند بهنظر میرسند. و بنابراین، آنها بسیار از ما جلوتر هستند. اما ما هنوز همهی داستان را نگفتهایم. چنانچه یادگیری پاسخ مناسب دادن به محرک صوتی را در نظر بگیریم، هیچ تفاوتی میان سگ و انسان تاکنون قابل کشف نبوده است. ولی نباید اجازه دهیم یک شباهت چشمگیر، یک تفاوت مهم را پنهان سازد. یک گرازماهی، هنوز یک ماهی نیست.
انسان با سگ - و با همهی جانوران دیگر - در اینکه او میتواند نقشی فعال در تعیین اینکه محرک صوتی چه ارزشی داشته باشد بازی کند و این کار را هم انجام میدهد تفاوت دارد، سگ نمیتواند این کار را انجام دهد. چنانکه جان لاک به درستی گفته است، «همهی اصوات [منظور در زبان است] ... معنا و دلالت (signification) خود را از تحمیل دلخواهانه و اختیاری انسانها دارند.» سگ نقش فعالی در تعیین ارزش محرک صوتی ایفا نمیکند و نمیتواند ایفا کند. اهمیت نداشتن اینکه سگ با یک محرک فرضی غلت بزند یا دنبال توپ و چوب بدود، یا مهم نبودن اینکه محرک غلتیدن ترکیبی از اصوات باشد یا ترکیبی دیگر باشد، در اینکه سگ چیزی برای «گفتن» ندارد امر مهمی است. سگ نقش بهکلی منفعلی بازی میکند و نمیتواند چیز دیگری انجام دهد. سگ معنای یک فرمان صوتی را در صورتی یاد میگیرد که غدد بزاقیش پاسخ به صوت یک زنگ را یاد گرفته باشند. اما انسان نقشی فعال بازی میکند و بدینگونه خالق میشود: X را برابر با سه پوند زغال سنگ بگذارید و آن برابر با سه پوند زغال سنگ میشود؛ برداشتن کلاه در یک معبد را نشانهی «احترام» قرار دهید و اینچنین میشود. این استعداد خلاقانه، استعداد عطا کردن ارزش به اشیأ، بهگونهای آزادانه، فعالانه و دلخواهانه، یکی از پیش پاافتادهترین و همچنین مهمترین وجه مشخصهی انسان است. کودکان آن را آزادانه بهکار میگیرند: «بیایید وانمود کنیم این تخته سنگ یک گرگ است.»
آنگاه، تفاوت میان رفتار انسان و دیگر حیوانات، این است که حیوانات پستتر ممکن است ارزشهای جدیدی دریافت نمایند، ممکن است معناهای جدیدی به دست آورند، اما آنها نمیتوانند آنها را ایجاد نموده و عطا کنند. تنها انسان میتواند این کار را انجام دهد. یک قیاس خام: حیوانات پستتر مانند کسی هستند که فقط دستگاه دریافتکنندهی پیامهای بیسیم را در اختیار دارد: او میتواند پیامها را دریافت نماید اما نمیتواند آنها را ارسال کند. انسان میتواند هر دو را انجام دهد. و این تفاوت، در نوع (kind) است، نه در درجه: یک موجود میتواند «دلخواهانه معنا و دلالت تحمیل کند»، با استفاده از عبارت لاک، یا میتواند ارزشها را خلق کرده و عطا نماید، یا نمیتواند. مراحل میانی و حد وسطی وجود ندارد. این تفاوت ممکن است بیاهمیت بهنظر رسد، اما، چنانکه یک بار یک نجار در بحثی بر سر تفاوتهای میان انسانها به ویلیام جیمز گفت: «این بسیار مهم است.» همهی وججود انسان، فقط و فقط به آن وابسته است. فهم سردرگمی در مورد ماهیت واژهها و اهمیت (significance) آنها برای انسانها و حیوانات پستتر سخت نیست. این [سردرگمی] اول از همه، از درماندگی و شکست در تمایز نهادن میان دو زمینهی کاملا متفاوت که واژهها در آنها کارکرد دارند، ناشی میشود. «معنای یک واژه نمیتواند با حواس درک و متصور شود»، و «معنای یک واژه میتواند با حواس درک و متصور شود»، این اظهارات هرچند متناقض اند، با اینحال هر دو به یکسان درست هستند. در زمینهی نماد، معنا نمیتواند با حواس درک و متصور شود؛ ولی در زمینهی نشانه میتواند. این به قدر کافی مایهی سردرگمی است. اما وضعیت با استفاده از واژههای «نماد» و «نشانه» برای برچسبزدن، بدتر شده است، نه بهخاطر زمینههای متفاوت، بلکه بهخاطر چیزی واحد و یکسان: واژه. بنابراین یک واژه یک نماد و یک نشانه است، دو چیز متفاوت. این است که چیزی که در زمینهی پدیدآوری، یک نماد است بعدها در استفاده تبدیل به یک نشانه میشود. چیزهایی ممکن است برای انسانها نماد یا نشانه باشند؛ آنها میتوانند برای دیگر موجودات، تنها نشانه باشند[۹].
[↑] بخش ۴
تمامی فرهنگ (تمدن) به نماد وابسته است. این به کار انداختن قوهی نمادین است که فرهنگ را به هستی کشاند و این استفاده از نماد است که دوام فرهنگ را ممکن میسازد. بدون نماد، فرهنگی وجود نخواهد داشت، و بشر صرفا یک حیوان بود، نه یک موجود انسانی.
نوشتههایی یافتهشده در تمدن درهی سند
سخن گفتن، مهمترین شکل بیان نمادین است. سخن را از فرهنگ حذف کنید و آن گاه چه میماند؟ بگذارید ببینیم.
بدون سخن، ما هیچ سازمان اجتماعی انسانی نخواهیم داشت. ممکن است خانواده داشته باشیم، اما این شکل از سازمان، خاص بشر نیست، خانواده فی نفسه، انسانی نیست. اما هیچ ممنوعیت زنا با محارمی نخواهیم داشت، هیچ قاعدهی تجویز کنندهی برون همسری و درون همسری، چند همسری و تک همسری نخواهیم داشت.
...
بدون سخن، هیچ سازمان سیاسی، اقتصادی، شرعی یا نظامی، هیچ ضابطهای برای معاشرت و یا اخلاقیات، هیچ قانونی، هیچ علمی، الهیات، یا ادبیات؛ هیچ بازی یا موسیقی، به جز در سطح میمونی آن نخواهیم داشت. بدون سخن گفتن، آداب مناسک و تشریفات، بیمعنا خواهد بود. در واقع بدون سخن گفتن، ما تمام اینها خواهیم بود اما بدون ابزار: ما تنها استفادهی گاهگاهی و ناچیز از ابزار را خواهیم داشت مثل آن چه که امروز در میان میمونهای عالیتر مییابیم، چه این سخن گفتن بود که استفاده از ابزار غیر پیشروی میمون را به استفاده از ابزار پیشرو و انباشتهی بشر، یعنی انسان، تبدیل نمود.
کوتاه سخن، بدون ارتباط نمادین در برخی اشکال، ما فرهنگی نخواهیم داشت. «در کلمه، آغاز بود، آغاز فرهنگ» و تداوم آن نیز.
برای آن که آسوده باشید، بشر با تمام فرهنگ خود، هنوز یک حیوان است و برای اهداف یکسانی میکوشد که همهی دیگر موجودات زینده میکوشند: حفظ فرد و تداوم نژاد. در لفظ ملموس، این اهداف، غذا سرپناهی از عناصر محیط، دفاع از دشمنان، بهداشت و زاد ولد است. این حقیقت که بشر برای این اهداف میکوشد، چنانکه دیگر حیوانات نیز درست همین کار را میکنند، بیشک موجب میشود که بسیاری اظهار کنند که «تفاوتی بنیادین میان رفتار بشر و دیگر موجودات نیست.» اما بشر فرق میکند، نه در اهداف بلکه در ابزارها. ابزارهای بشر ابزارهایی فرهنگیاند: فرهنگ حقیقتا طریقهی زیستن موجود انسان است. و از آنجا که این ابزارها، یعنی فرهنگ، به توانایی استفاده از نمادها وابستهاند، قوهای که توسط بشر به تنهایی تصرف شده است، تفاوت میان رفتار بشر و همهی موجودات دیگر صرفا بزرگ نیست بلکه پایهای و بنیادین است.[۱٠]
[↑] بخش ۵
رفتار انسان از دونوع متفاوت است: نمادین و غیر نمادین. انسان خمیازه میکشد، خود را کش و قوس میدهد، سرفه میکند، خود را میخاراند، از درد میگرید، با ترس عقب میکشد، با خشم «آمادهی جنگ میگردد»، و غیره. رفتار غیر نمادین این دسته ویژهی انسان نیست؛ او در این نوع رفتار نه تنها با نخستیهای دیگر که با بسیاری از گونههای دیگر حیوانات نیز مشترک است. اما انسان با همراهان خود با سخن گفتن ارتباط برقرار میکند، از طلسمها استفاده می کند، به گناهان اعتراف میکند، قانون میگذارد، آداب معاشرت را رعایت میکند، رویاهایش را توضیح میدهد، خویشاوندانش را در دستههای تعیین شده طبقهبندی میکند و غیره. این گونه از رفتار منحصر به فرد است؛ تنها انسان قادر به آن است؛ خاص انسان است چرا که از نمادها تشکیل شده یا به آن وابسته است. رفتار غیر نمادین بشر، رفتار بشر حیوانی است؛ رفتار نمادین بشر، رفتار بشر انسانی است. این نماد است که بشر را از یک حیوان صرف به یک جانور انسانی تبدیل نمود.
از آنجا که این نماد بود که نوع بشر را انسان ساخت، پس با هر عضوی از این نژاد همراه است. یک نوزاد، تا آنجا که به رفتار او مربوط میشود یک انسان نیست. تا زمانی که نوزاد، سخن را کسب نکند، هیچ چیزی وجود ندارد که رفتار او را از لحاظ کیفی از از رفتار یک میمون جوان متمایز کند. کودک زمانی یک انسان میشود که از نمادها استفاده کند و دلیل انسانشدنش نیز همین است. تنها با استفاده از سخن است که کودک میتواند به امور انسانی نوع بشر وارد شده و ایفای نقش نماید[۱۱].
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- ص ٧۹؛ همین انگاره در ص ٦٨ نیز بیان شده است.
[٢]- نیویورک، ۱۹٣٦.
[٣]- ص ٦٠
[۴]- انسانشناسی، ص ٣۹؛ نیویورک، ۱۹٣٧.
[۵]- نمونهی خوبی از این مورد را در آنتون جی. کارلسون (Anton J. Carlson) فیزیولوژیست برجسته میبینیم. پس از ملاحظهی «دستاوردهای کنونی انسان در علم؛ در هنرها (از جمله فن خطابه)، در نهادهای سیاسی و اجتماعی»، و با اشاره به «در همینزمان، کمبود آشکار چنین رفتاری در دیگر حیوانات»، وی، بهعنوان یک انسان معمولی «به این نتیجهگیری وسوسه میشود که انسان، دستکم در این ظرفیتها و استعدادها، دارای یک برتری کیفی بر دیگر پستانداران است». («پویایی فرآیندهای زندگی»، در ماهیت جهان و انسان. اچ. اچ. نیومن، ویراستار.، ص ۴٧٧؛ شیکاگو، ۱۹٢٦) اما، از آنزمان، پروفسور کارلسون، بهعنوان یک دانشمند نمیتواند این تفاوت کیفی میان انسان و حیوانات دیگر را تعریف کند، چرا که او بهعنوان یک فیزیولوژیست نمیتواند آن را تبیین کند، وی حاضر به اعتراف نمیشود - «... فیزیولوژیست رشد و توسعهی سترگ تولید سخن در انسان را بهعنوان چیزی از لحاظ کیفی جدید نمیپذیرد...» (ص ۴٧٨) - و از روی درماندگی اظهار میکند که روزی ما ممکن است «سنگ ساختمان» اندک جدیدی بیابیم، یک «لیپوئید اضافی، یون فسفات یا یون پتاسیم» در مغز انسان که آنرا تبیین خواهد نمود، و با گفتن اینکه تفاوت میان ذهن انسان و ذهن غیرانسان «احتمالاً تنها در درجه است» نتیجهگیری میکند. (همانجا.، صص ۴٧٨-۴٧۹)
[٦]- لسلی وایت، نماد: خاستگاه و پایهی رفتار انسان (۱)، ترجمۀ سراجی جهرمی، پایگاه اینترنتی انسانشناسی و فرهنگ
[٧]-
[٨]- هبوط انسان، فصل ٣
[۹]- لسلی وایت، نماد: خاستگاه و پایهی رفتار انسان (٢)، ترجمۀ سراجی جهرمی، پایگاه اینترنتی انسانشناسی و فرهنگ
[۱٠]-
[۱۱]- لسلی وایت، نماد: خاستگاه و پایهی رفتار انسان (٣)، ترجمۀ سراجی جهرمی، پایگاه اینترنتی انسانشناسی و فرهنگ
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ پایگاه اینترنتی انسانشناسی و فرهنگ، برگرفته از:
Leslie A. White, »The Symbol: The Origin and Basis of Human Behavior«, Philosophy of Science, Vol. 7, No. 4 (Oct., 1940), pp. 451-463.