دانشنامۀ آريانا

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

نام ایران و پیشینه فارسی دری

از: فریدون مجلسی (مورخ، پژوهشگر و دیپلمات بازنشسته ایرانی)

نام ایران و پیشینه فارسی دری

(از بخش نخست تا بخش پنجم)


فهرست مندرجات



نام ایران و پیشینه فارسی دری

۷ آبـــان ۱۳۹۲

فریدون مجلسی

نام ایران از دوران ساسانیان بر سرزمینی نهاده شد که تیره‌های گوناگون مردمانی در گذر هزاره‌ها در آنجا بودند یا به آنجا آمده و با هم درآمیخته و خانواده و فرهنگی با همسانی‌های سرزمینی و تفاوت‌های بومی و اقلیمی پدید آورده بودند. اقوامی که بخش‌های بزرگی از آن‌ها از جایی در گذشته‌های دور آمده بودند و خود را از تیرۀ «ایر» می‌دانستند، جمع آن را «ایران» خواندند که هم نام سرزمین‌شان شد و هم نام مردمانش، و آنانی را که بیرون از آن دایره بزرگ بودند، «اَنیران» یعنی غیر ایران نامیدند.

تا زمان ساسانی، وضع چنین بود. شادروان امان‌الله قرشی در کتاب ایران نامک در این زمینه بررسی جالبی کرده است. همسایگان باختری که نزدیک‌ترین به بخش پارس از ایران بودند (یعنی عرب‌ها و یونانیان)، ایران را به نام ایالت همسایه یعنی فارس یا پارس می‌خواندند، و با توجه به آمیختگی زیاد مردمان پارس و ماد، اغلب اینان را نیز در این جمع‌بندی قرار می‌دادند؛ هم‌چنان‌که ایرانیان سرزمین هلنی را به‌نام نخستین ایالت آشنای همسایه، ایونیا و مردمانش را «ایونیان» (یونان) می‌خواندند.

پس از اسلام که عربی زبان حاکم شد، آنان این همسایه تازه‌مسلمان را که عربی نمی‌دانست، یکسره عجم و زبان‌هایش را نیز که برای‌شان نامفهوم بود، یکسره فارسی نامیدند؛ خواه این زبان، فارسی پهلوی ساسانی بود یا فارسی دری خراسانی که از دوران اشکانیان در باختر ایران نیز همچون خاستگاهش در خراسان و بلخ رواج داشت.

این‌که چگونه در میان خانواده زبان‌های فارسی، بیان دری برتری یافته و به قول فرنگی‌ها به زبان مشترک دوستی و ارتباطی (یا لینگوا فرانکا) تبدیل شده، این‌که نه تنها در میان تیره‌های گوناگون ایرانی از خاور و باختر و شمال و جنوب رواج یافته، بلکه به زبان ارتباطی و ادبی و سیاسی مشترک از قسطنطنیه تا اعماق شبه قاره تبدیل شده، بی‌گمان دلایلی داشته است: هم ادبی، هم تاریخی و سیاسی.

بیش از چهار سده فرمانروایی اشکانیان بر ایران، موجب شد گویش خراسانی در باختر ایران نیز گسترش یابد و به گویشی آشنا بدل شود، در حالی‌که گویش فارسی پهلوی چنین پراکنشی نیافت. اشکانیان برای پشتگرمی سیاسی و نظامی، در آن دوران‌های ایلی و عشیره‌ای، به جابجایی‌های جمعیتی دست زدند. در پژوهشی از خاورشناسی آلمانی خواندم که از جمله طوایفی را از خاستگاه‌شان در شهر و دیار باختر [باکتریا = بلخ]، به نزدیک پایتخت (تیسفون) کوچ دادند که به‌هنگام بسیج و جنگ در دسترس باشند. بر پایۀ این نظریه، نام بختیاری، که بر بخش بزرگی از لرها نهاده شده، گویای ریشۀ باختریایی آنان است. ویژگی‌های جسمانی و رفتاری لرها، که در میان فارسی‌زبان‌های یکجانشین تنها مردمانی هستند که گرایش‌های ایلی و عشایری و دامداری همراه با کوچ دارند، با قدهای بلندتر، و مهارت در سوارکاری و تیراندازی پارتی، می‌تواند گواهی بر این نظر باشد. من خود در گفتگویی که با دیپلماتی افغان در تهران به‌نام خانم بختیار داشتم، از او پرسیدم آیا ریشه بختیاری ایرانی دارد؟ پاسخ منفی داد و گفت این نام در افغانستان بسیار است، که چه بسا منتسب به همان باختریا یعنی بلخ است.

البته وجوه مشترک و همسانی‌های گویش‌های تیره‌های گوناگون ایرانی به اندازه‌ای بوده که فرا گرفتن زبان دری را به‌عنوان زبان مشترک و ارتباطی میان مازنی و گیلک و تات و تالش و کرد و پارس (با گویش ساسانی) و اصفهانی و کرمانی و… آسان می‌کرده است. از همین‌رو، پس از اسلام که حکومت‌های ایرانی بار دیگر سر برآوردند، این گویش برتری یافت؛ زیرا حکومت‌های ایرانی از خاور برخاستند که در آنجا گویش خراسانی خود به‌خود رایج بود. از یعقوب لیث نقل شده است که وقتی در ستایش او شعری به‌عربی خوانده شد، شاعر را ننواخت و گفت چرا باید به زبانی گوید که او آن را درنیابد! پس از او، صفاریان و طاهریان نیز از همان بخش خاوری بودند. سامانیان خود را از دودمان بهرام پنجم می‌دانستند، که در واقع بهرام چوبینه سردار خسرو پرویز است، که چهار سالی بر او شورید و در تیسفون تاجگذاری و سلطنت کرد، و از دودمان مهران و در اصل اشکانی بود.

باری، سامانیان هنگامی به‌قدرت رسیدند که زبان فارسی در عمل این فراگیری سیاسی را در دوران صفاریان و طاهریان پشت‌سر گذاشته بود و از دیدگاه ادبی نیز کمابیش دو سده از زمانی که حنظلۀ بادغیسی شعر معروف «آهوی دشتی» را سروده بود، می‌گذشت. نکته دیگری که باید به آن توجه داشت، ظرفیت و توانمندی ادبی و فونتیک فارسی دری است که به آن این فرصت و امکان را ‌داده که در زمانی کوتاه از آن حالت به اصطلاح ساده و حتی ناپختۀ حنظله، به کمال پختگی در دوران عنصری و عسجدی و زبان پرنیانی رودکی برسد!

ایران اسطوره‌ای و ادبی

پرسشی که بارها با آن روبه‌رو شده‌ام، این است که آیا نام ایران، که بر کشور ما نهاده‌اند، نامی اسطوره‌ای برگرفته از داستان‌های فردوسی است، یا واقعیتی جغرافیایی و تاریخی و سیاسی با ریشه‌های استوار؟ گرچه فردوسی این نام را در اسطوره‌های ملهم از تاریخی گنگ بسیار آورده است، ولی فراموش نکنیم که بخش تاریخی شاهنامه دربارۀ ساسانیان، به‌ویژه توالی پادشاهان تا فروافتادن آنان، همخوانی بسیار با تاریخ دارد، که در آن ایران نام کشور ساسانی بوده است. گرچه عجم خوانده شدن صفاریان و طاهریان به‌همان معنای ایرانی بودن آنان است، ولی می‌بینیم که رودکی شاعر بزرگ دربار سامانی، در بخارا، که گویی شعر «میر ماه است و بخارا آسمان ر ماه سوی آسمان آید همی» را همین دیروز سروده است، درجایی در ستایش از ابوجعفر شاه سیستان، چنین گفته است: «شادی بوجعفر احمدابن محمد / آن مه آزادگان و مفخر ایران»؛ و این گواهی است بر این‌که نام ایران در زمان او، که شاعری رسمی و حکومت‌شناس و دربارنشین بوده است، توهمی زیباشناختی و ادبی نبوده، بلکه نام سرزمینی در جای ایران ساسانی بوده است. ابوشکور بلخی، نوح سامانی را پادشاه ایران خوانده است:

خداوند ما نوح فرخ‌نژاد

که بر شهر ایران بگسترد داد

یا فرخی سیستانی در مدح بواحمد ابن محمد، او را چنین نامد:

سر شهریاران ایران زمین

که ایران بدو گشت تازه جوان

شیر نر در کشور ایران زمین

از نهیبش کرد نتواند زبان

هیچ شه را در جهان آن زهره نیست

کو سخن راند ز ایران بر زبان

بو احمد بن محمد آن ابرِ درم‌بار

میر همه میران پسر خسرو ایران

خلیل‌الله خلیلی ادیب نامدار افغان در مقاله‌ای درباره این‌که افغانستان در بخش‌هایی از فلات ایران و شبه قاره هند تشکیل شده است، نمونه‌های دیگری به‌دست می‌دهد که در سطور زیر از سایت او وام می‌گیرم: «فردوسی نه در اسطوره‌ها، و نه حتی در تاریخ، بلکه در مدح پادشاه زمان سلطان محمود غزنوی گوید:

به ایران و توران ورا بنده‌اند به رای و به فرمان او زنده‌اند

شهنشاه ایران و زابل‌ستان ز قنّوج تا مرز کابل‌ستان

و یا فرخی سیستانی در مدح سلطان محمود گوید:

ز یمن دولت عالی امین ملت باقی

نظام‌الدین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران

ز ایرانی چگونه شاد خواهد بود تورانی

پس از چندین بلا کامد ز ایران بر سر توران

جالب این‌که فرخی در این شعر، محمود غزنوی را نماد پیروزی بر توران دانسته است. خلیلی از مسعود سعد سلمان نمونه زیر را آورده است:

به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر ده

که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران

و از زبان حکیم سنایی آورده است:

آن که تا چون دست موسی طبع را پرنور کرد

ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد

اما زبان شاعران جای خود دارد، خلیلی سجع مُهر محمود درانی قندهاری را آورده است که او نیز پس از برانداختن شاه سلطان حسین صفوی خود را شاه ایران خوانده است:

سکه زد از شرق ایران همچو قرص آفتاب

شاه محمود جهانگیرِ سیادت انتساب

دیـن حـق را سکه بر زر کرد از حکم اللـه

عـاقبت محمود باشد پادشاه دین‌پناه

دولت سلطان حسین نابود شد

شاه ایران عاقبت محمود شد

از محمود درانی به محمود غزنوی بازگردیم. از مدیحه‌گویی‌ها برای او که در این‌جا به نیت دیگری دربارۀ نام ایران آورده شد، به یاد ایراد ناصر خسرو قبادیانی از مدح عنصری از محمود می‌افتم در قصیده جاودانی‌اش با مطلع:

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم، نیک‌اختری را

که در آن از عنصری چنین گله می‌کند:

پسندست با زهد عمار و بوذر

کند مدحِ محمود، مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوکان نریزم

مر این قیمتی درّ لفظ دری را

باری، می‌بینیم که شاعران پارسی‌زبان با گویش دری، تمرکزی نزدیک دربار سامانی و در خراسان داشته‌اند؛ ولی همان‌گونه که دربارۀ حنظله گفتیم، پیش از سامانیان، زمینه در خراسان بزرگ و در بخش‌های خاوری ایران امروزی فراهم بوده است. دقیقی و فردوسی نیز در خراسان هستند. نام ایران و فردوسی از یکدیگر جدایی‌ناپذیرند.

خلیلی در همین یادداشت می‌نویسد: «رضاشاه پهلوی کمی پس از رسیدن به سلطنت تصمیم گرفت که کشور او که تا آن زمان فارس یا پرسیا یاد می‌گردید، ایران خوانده شد.» که البته برداشتی نادرست از واقعیت است. هدف این یادداشت، گذشته از نشان دادن دامنۀ نفوذ و گسترش سیاسی زبان پارسی دری، این است که روشن شود چگونه این سرزمین، ایران و حاکمانش، شاهان ایران نامیده می‌شده‌اند. البته از دوران صفوی، نام ایران بیشتر در قالب «ممالک محروسه» یا «ممالک ایران» به‌کار رفته و در زمان رضاخان نیز کشور نامی جز این نداشته است. برخی کسان، بخشنامه رضاخان به خارجیان درباره نام ایران را تغییر نام کشور پنداشته‌اند، در حالی‌که بخشنامه او درباره تغییر نام ایران نبود، بلکه درخواست از بیگانگان بود که در زبان‌های خود و در اسناد و مکاتبات‌شان، ایران را پرسیا یا پرشیا یا پرس و فارس نخوانند، بلکه نامی را به‌کار برند که ایرانیان خود آن را بدان می‌نامند. این بخشنامه مخالفانی نیز داشته است که لزومی به این کار نمی‌دیده‌اند.

زبان مشترک همه تیره‌های ایرانی

چند سال پیش، پس از آزادی افغانستان از مصیبت طالبان، در فرودگاه دوبی، به افغان محترمی برخوردم که پس از سال‌ها دوری از میهن، در راه بازگشت به افغانستان بود. پشتون بود، ولی فارسی‌زبان. تعصبی در تفاوت قائل شدن میان فارسی و دری داشت. گفتم: «فردوسی را می‌شناسی؟» گفت: «مگر می‌شود نشناخت!» گفتم: «او شعری در تأیید فرمایش شما دارد، که همه می‌دانند.» گفت: کدام؟ گفتم: «آنجا که می‌فرماید: «بسی رنج بردم بدین سال سی ر عجم زنده کردم بدین دری!» سخن مرا تصحیح کرد و گفت: «پارسی»، گفتم: آری!

دوران سربلندی و فرمانروایی سیاسی ـ فرهنگی سامانی پس از چندی به سر آمد، و نوبت به سرداران غزنوی رسید که در خدمت سامانیان بودند. گرچه سامانی سیاسی رفت، سامانی فرهنگی برجا ماند که فردوسی نماینده آن و «درّ دری» حاصل آن است. فردوسی آگاهانه می‌گوید: «نمیرم از این پس که من زنده‌ام ر که تخم سخن را پراکنده‌ام!» و این تخم سخن بود که در دل و بر زبان همان غاصبان ریشه کرد و به دست نخبگان ایرانی و سرداران ترک، رو به خاور و باختر نهاد و بار داد؛ با این مزیت که فراگیری این زبان زیبا و لعاب‌خورده و سوار شدن آن بر گویش‌های فارسی بومی در بخش‌های گوناگون ایران، به آسانی میسر گشت. مردمان در هرجا به گویش خود سخن می‌گفتند، ولی به فارسی دری شعر می‌سرودند و می‌خواندند و نامه می‌نوشتند.

مجله فروزش (زمستان ۹۱) نوشتاری از زنده‌یاد محمد بهمن بیگی دارد که در آن آمده است:

«من با آن‌که در خانواده‌ای ترک‌زبان به‌‌دنیا آمده‌ام، عاشق بی‌قرار زبان فارسی هستم. از این لحاظ شباهت زیادی به سلطان محمود غزنوی دارم. آن مرحوم هم عاشق زبان فارسی بود و دربار باشکوهش را پر کرده بود از شاعران فارسی‌گو. [اهالی] آسیای میانه… بلاهای بزرگی برای ایران و همسایگان بوده‌اند... آن‌ها با تاتار و مغول جز قتل و غارت سوغات دیگری برای مردم سرزمین ما نداشتند، ولی انصافاً فهمیده یا نفهمیده، از عهده انجام یک خدمت عظیم فرهنگی هم برآمدند: کمک به رواج زبان فارسی. به‌همین دلیل همۀ گناهان این قوم و قبیله را می‌بخشم...» ‌خواستم نمونه‌ای آورده باشم که بهتر از من دلیل ادبی فراگیر شدن فارسی را نشان دهد.

من نیز با زنده یاد بهمن بیگی موافقم، ولی برجا ماندن فارسی در دوران غزنویان علت‌های دیگری هم داشته است. یکی این‌که سلطان محمود، سومین نسلی بود که در دربار سامانی بار آمده بود؛ یعنی درباری که فارسی دری علت وجودی‌اش بود؛ بنابراین دربار غزنوی را باید وارث و دنباله دربار سامانی دانست. به سخن دیگر، با کودتایی غزنوی، جای سلطان عوض شده و سلطان سامانی شده جای سلطان پیشین را گرفته بود. او گرچه بی‌گمان متکی به سربازان وارداتی بوده، ولی پادشاه کشوری بود ایرانی. پس، از دیدگاه سیاسی نیز می‌بایست خود را با حوزه فرمانروایی‌اش تطبیق می‌داد.

پس از غزنویان، نوبت به سلجوقیان و سپس به خوارزمشاهیان رسید که در امتداد یکدیگر یا گاهی با تداخل در یکدیگر فرمانروای ایران شدند. نکته این است که سلجوقیان و خوارزمشاهیان نیز از همان دربارهای پیشین سر برآورده و دگرگون شده بودند. به سخن دیگر، نخست دوران دگردیسی ادبی را گذرانده و سپس فرمانروای ایران شده بودند. گفتنی است که نقش سلجوقیان از آنچه شادروان بهمن بیگی در زمینه گسترش فارسی دری نوشته، مهم‌تر است. در دوران فرمانروایی آنان، پایتخت ایران به اصفهان یعنی درونی‌ترین بخش سرزمینی ایران منتقل شد، با زبان فارسی جلا یافتۀ ارمغان سلجوقی. وقتی نگاه می‌اندازیم، بزرگانی چون خواجه نظام‌الملک توسی وزیر اعظم، و حکیم عمر خیام نیشابوری، شاعر و دانشمند بزرگ و تنظیم‌کننده تقویت تقویم جلالی با مبدأ نوروز را می‌بینیم که ستاد خراسانی شاه را در اصفهان تشکیل می‌دادند.

در آذر ۱۳۹۰ سمیناری به‌نام «از بلخ تا قونیه» در مرکز دایره‌المعارف اسلامی برگزار شد که به مناسبت آن، یادداشتی نوشتم زیر عنوان از «قلتمش تا کیقباد» که نشان‌دهندۀ گسترش زبان فارسی و بقای ایران در دوران حکومت‌های ترک ایرانی است و بخش‌هایی از آن را در اینجا می‌آورم: «می‌توانم در وجود مولانا بهانه‌ای برای تحلیلی زمانی و مکانی، یعنی تاریخی و جغرافیایی، درباره زبان و فرهنگی بیابم که ابزار بیان اشعار و افکارش بوده است. به این دلیل به زمان زندگی مولانا از تولد تا مرگ نگاهی می‌اندازیم.

تاریخ ولادت اغلب بزرگان علم و ادب ایران دقیقاً روشن نیست؛ زیرا ثبت این‌گونه وقایع نزد مردمان عادی رایج نبوده، گرچه تاریخ وفات بسیاری از آنانی که در طول زندگی خود نقش و شهرتی یافته بودند، مشخص‌تر است. اما تاریخ ولادت مولانا، ۸ مهر در سال ۱۲۰۷م مشخص است؛ زیرا از خاندانی فرهنگی و پرآوازه بود. مکان ولادتش وَخش در شمال آمودریا بخشی از ولایت بلخ بوده است. امروز وَخش در خاک تاجیکستان و بلخ در جنوب آمودریا در خاک افغانستان است. باز گفته می‌شود که در ۱۲ یا ۱۳ سالگی، که حمله مغول امنیت مردمان منطقه را به مخاطره انداخته بود، به همراه پدر که ظاهراً از سلطان محمد خوارزمشاه نیز آزرده‌خاطر بود، به قصد حج و هجرت دیار پدری را ترک می‌کند. مدتی در شام می‌مانند و سپس به دعوت کیقباد یکم، پسر کیکاووس یکم، پادشاه سلجوقی روم در پایتخت او قونیه سکونت می‌کنند...

چنگیز پس از خراسان سراسر ایران را تسخیر کرد. از جمله، باقیماندۀ امپراتوری سلجوقی در آناتولی مستقر در قونیه را نیز بی‌نصیب نگذاشت؛ اما چنگیز در سال ۱۲۲۷م مرده بود و حکومت ایلخانی جانشینانش (آباقاخان) که در سال ۱۲۴۴ کیخسرو دوم را که از سال ۱۲۳۷ جانشین پدرش کیقباد یکم شده بود، شکست دادند و او را تابع و خراجگزار خود کردند. ناظر و وکیلی نیز بر کار او گماردند و به‌همین اندازه بسنده کردند. بدین‌ترتیب زندگی مولانا از لهیب سوزان حمله مغولان، خصوصاً از امواج آغازین ایران‌سوز آن مصون ماند. بهاءالدین ولد در سال ۱۲۳۱م در زمان کیقباد اول مرده بود و پیروانش مولانای جوان ۲۴ ساله را مراد خود قرار دادند. در همین شهر بود که ماجرای دیدار مولانا با شمس تبریزی و آن دگرگونی بزرگ در احوال و افکارش پدید آمد. تحولی که تراوشات آن بر غنای گنجینه ادب فارسی و عرفان جهانی افزود. مولانا پس از مرگ کیخسرو دوم با پسرانش کیقباد دوم و کیکاووس دوم و سپس با قلیچ ارسلان چهارم و سرانجام با کیقباد دوم و کیخسرو سوم (۱۲۸۲ـ ۱۲۶۵) معاصر بود، و هم در زمان او در ۲۶ آذر ماه در سال ۱۲۷۳م در ۶۶ سالگی در قونیه درگذشت. و آن بزرگداشت بی‌نظیر را با شرکت پیروان همه ادیان و فرقه‌های قونیه برپا داشتند، و بنا به سنتی که به‌خواست خودش برقرار شد، آن شب را که مولانا شب وصال و بازگشت به آغوش یار می‌دانست، «شب عروسی» نامیدند و هر سال آن را با همین نام با جشن و سماع بزرگ می‌دارند؛ سنتی که تاکنون ادامه دارد و خود چند سال پیش در قونیه شاهد برگزاری مجلل آن بوده‌ام.

۹ آبـــان ۱۳۹٢
تأكید من بر ذكر اسامی سلاطین معاصر مولانا، تكرار تاریخ‌های ملالت‌بار نیست. پس بگذارید اضافه كنم كه سلسله این شاهان پس از كیخسرو سوم با مسعود دوم و سوم و فرامرز و كیقباد سوم ادامه یافت. تا این‌كه بساط آنان در ١٣٠۷م به‌‌دست عثمان‌بیك برچیده و مركز دولت از قونیه به بورسا - پایتخت دولت عثمانی - منتقل شد. پس از فتح قسطنطنیه در ١۴۵٣م، پایتخت به استانبول و پس از جنگ جهانی اول و برقراری جمهوری، به انگوریه (آنقوره / آنكارا) منتقل شد.

منظورم از تكرار و تأكید بر اسامی مكرر كیخسروها و كیقبادها و كیكاووس و فرامرز، به‌دست دادن نشانه‌ای از فرهنگ غالب در قونیه و تعلق فرهنگی این شاهان سلجوقی به ایران است؛ حكومتی كه از قلتمش آغاز شد و با فرامرز و كیقباد پایان یافت! می‌‌خواستم بگویم چرا مولانا در قونیه احساس غریبی نمی‌كرد و چگونه زبان فارسی آناتولی یا روم را جولانگاه خود ساخته بود، آن هم به‌دست و به‌وسیله تركان سلجوقی! و نیز می‌خواستم یادآور شوم كه اهمیت تركان در توسعه و گسترش زبان فارسی دست‌كم گرفته نشود.

در واقع فارسی مدرن دَری یا خراسانی تداوم همان زبانی است كه در خراسان بزرگ در زمان سامانی بالیدن گرفت. غزنویان نقشی بسزا در توسعه شعر و ادب فارسی داشتند. وقتی اصفهان پایتخت سلجوقی شد، زبان فردوسی توسی به همراه بزرگانی چون خیام نیشابوری و خواجه نظام‌الملك توسی، مركزیت تازه‌ای یافت، و سپس در زمان الب ارسلان به امانت به عموزاده‌اش قلتمش سپرده شد تا در قونیه ببالد و از قلتمش، كیقباد بسازد! تا فارسی نه فقط زبان خواص و زبان فرهنگ و ادب و دولت، كه زبان كوچه و بازار شود. اوج آن زمانی بود كه مولانا را پذیرا شد، و رواج این زبان بود كه او را در آن دیار فارسی ماندگار كرد، و بر عظمت باز هم بیشتر این زبان كوشید.

در واقع در آن‌زمان فارسی دری در سه مركز، در شرق یعنی خراسان (بلخ و مرو و سمرقند و بخارا و هرات و نیشابور) و مركز یعنی اصفهان (و البته كرمان و شیراز و...) و غرب یعنی قونیه با سرفرازی سر برآورد و بالید. وقتی مولانا از شرقِ اقصای فارسی به غربِ اقصای آن رفت، تفاوتی در بیان نیافت، و به‌همان زبانی سخن گفت كه در كودكی در بلخ آموخته بود؛ زبانی كه ما با آن سخن می‌گوییم و كیكاووس و كیقباد سلجوقی با آن سخن می‌گفتند. نشانۀ ایرانی شیر و خورشید را بر سكۀ كیخسرو دوم ضرب قونیه نیز می‌توان دید.»

سكه كیخسرو دوم غیاث‌الدین از سلجوقیان روم (سلطنت: ١٢٣۷ تا ١٢۴٦) همزمان با جوانی مولانا در قونیه. نتیجه گرفته بودم كه این شیر لابد بر پرچم آنان نیز نقش داشته است! البته در این‌باره سندی در دست نداشتم، مگر برهان قاطع و شهادت بی‌تردید شخص مولانا كه می‌فرماید:

ما همه شیریم، شیران علَم حمله‌مان از باد باشد دم به دم

ایران سیاسی پس از حمله مغول

ولی هدف من بیشتر به نمایش گذاشتن ایران سیاسی است، هرچند ایران و زبان فارسی از هم جدا ناشدنی‌اند. چند شاهد دیگر از سایت اسپهبد ساروی وام گرفته‌ام: در همان دوران مغولی كه از آن یاد شد، عارف اردبیلی در «فرهادنامه» می‌گوید:

اگر چه پیش از این از حكم یزدان

به دست ظلم ویران گشت ایران

ز ایـران دولـت و اقـبال برگـشت

به پای پیل نكبت بی‌سپر گشت

سعدالدین هروی شاعر پس از حمله مغول گوید:

ملك ایران را كه از اطراف عالم خوشتر است

همچو شخصی دان كه باشد از هنر او را روان

فخرالدین اسعد گرگانی در ویس و رامین درباره معنای خراسان گوید:

خراسان را بود معنی خورآیان

كجا زو خور برآید سوی ایران

قطران تبریزی گوید:

اگرچه داد ایران را بلای ترك ویرانی

شود از عدلش آبادان چون یزدانش كند یاری

كه اشاره قطران به لشكریانی است كه تبریز را ویران كردند. و چه كلامی روشن‌تر از زبان ستاره درخشان ادب فارسی، نظامی گنجوی است كه می‌فرماید:

همه عالم تن است و ایران دل

نیست گوینده زین قیاس خجل

چون كه ایران دل زمین باشد

دل ز تـن بهْ بوَد، یقیـن باشـد

پس از اسلام نیز همواره سراسر این سرزمین «ایران» نامیده می‌شده و خراسان بخشی از ایران بوده است؛ همان‌‌گونه كه فارس و عراق و آذربایجان و اران.

استناد به‌نام ایران از سوی تیمور و شاهان پس از او

درباره‌ی كاربرد نام ایران در مكاتبات سلطنتی، به مجموعه مكاتبات دیرین ایرانی یا مرتبط با ایران در كتاب اسناد و مكاتبات تاریخی ایران: «از تیمور تا شاه اسماعیل» به كوشش عبدالحسین نوایی مراجعه كردم. نخست به نامه‌ای برخوردم از شاه شجاع بن محمد، به تیمور گوركانی از این قرار:

«... عالی حضرت گردون بسطت، مملكت‌پناه، معدلت‌آثار مكرمت‌شعار... شهسوار مضمار عدل و احسان، اعدل اكاسرۀ زمین و زمان [تیمور لنگ را می‌فرمایند!]... قطب الحق و الدنیا و الدین، امیر تیمور گوركان خلّد الله ملكه... روی تضرع به حضرت عزت آورده، كز دوست یك اشارت وز ما به سر دویدن...» (تا می‌رسد به اینجا كه:) «به موجبی كه آثار آن صغار و كبار ایران و توران مشاهده نمایند و تا قرن‌ها بازگویند... شاه شجاع بن محمد».

اما طنز آن‌كه نخستین اشارۀ مكتوب رسمی پس از مغول، به پادشاهی از ایران زمین با عنوان شاه ایران، از سوی كسی نیست مگر تیمور لنگ، ویرانگر ایران، در فتحنامه صاحب قران اعظم، امیر تیمور انارالله برهانه، به شاه یحیی یزدی (پسر امیر شرف‌الدین مظفر پسر امیر مبارزالدین محمد، كه به سلاطین عهد حافظ شیرازی برمی‌گردد): «... شاه اعظم، شهریار عجم، افتخار ممالك ایران، خسرو آفاق، نصره‌الدنیا و الدین، شاه یحیی بهادر خلد ملكه...»

گرچه تیمور او را با همه این القاب و عناوین، در سفر دومش به شیراز كشت، اما دست كم او را به عنوان شهریار عجم و افتخار ممالك ایران به رسمیت شناخت!

ایلدروم بایزید عثمانی كه در قفس تیمور گرفتار شد و جان سپرد، در نامه‌ای در پاسخ شاه منصور مظفری می‌نویسد: «... اعلیحضرت سلطنت‌مآب حكومت‌نصاب، افتخار ملوك عجم، افتخار سلاطین امم، فارِسِ میدان فارس و توران و خدیو خدیوان جهان، شیر بیشۀ دلاوری و شاهین اوج‌آوری، شاه جوانبخت و سزاوار تاج و تخت، المؤید عندالله، منصور شاه...، گفتم برید نامه بهجت‌فزای دوست... اگر فرصت ما دهد روزگار / برآرم از آن لنگ باغی دمار [تیمور لنگ را گوید].

البته در اینجا ایلدروم به ذكر «افتخار ملوك عجم» (ایران) بسنده نكرده و از فارس و توران نام آورده است. جالب این‌كه این مكاتبات در آن دوران همه به‌زبان فارسی، انباشته از لفاظی و مُذّهب كاری است!

باز به نامه‌ای از تیمور به حاكم گیلان در باب عزیمتش به ایران برمی‌خوریم: مكتوب سلطان اعظم امیر تیمور گوركان به مرتضای اعظم سلطان‌السادات عرب و العجم سید علی گیلانی:

«... تیمور گوركای سیوزمیز: امیر اعظم سید علی كیا به تحیات و رأفات فراوان مخصوص بوده، همگی همت همایون ما را بر تمهید قواعد شقاق و سلوك وفاق مقصور شناسد. امّا بعد... البته استماع افتاد كه نوبت آخر، چون رأیات همایون به‌صوب ممالك ایران نهضت نمود، در آن عزیمت به میامن عنایت اللهی تدارك حال جماعتی معاندان و متمردان به‌چه‌رو دست داد و ملك عزالدین لُر، و احمد و دیگر ملوك كردستان و امراء شروان و شكّی و ملك بقراط - والی تفلیس - كه هر یك طریقه مخالفت ورزیدند و خلاف فرمان جهان‌مطاع حضرت پادشاه اسلام خلّدالله ملكه و سلطانه به جای آورده و از جاده مطاوعت انحراف نمودند، چه نوع تأدیب و تعریك یافتند...

[سپس به ذكر ویرانگیری تنبیهی خود می‌پردازد] و چگونه ملك بقراط والی تفلیس... ابخاز و ممالك گرجستان... او را گرفتند و به درگاه عالم‌پناه آوردند و... بعد از آن چون طوعاً و رغبهً قبول دین محمدی صلی‌الله علیه و آله كرد... بر سریر ممالك و ولایت خود فرستاده شده...» در این نامه تیمور از شماری از ممالك ایران كه گرفته است، نام برده و هشدار به تسلیم می‌دهد كه وگرنه مانند حاكمان مازندران و گرجستان با او رفتار شود...»

۱٢ آبـــان ۱۳۹٢
نامه دیگری در دست است از قرایوسف پسر قرا محمد قراقیونلوـ پادشاه تركمان ایران غربی، در مخالفت با تیمور، به ایلدروم بایزید عثمانی: «به جناب سلطنت‌مآب معالی نصاب دولت اكتساب، خداوند اعظم و خداوندگار معظم، سرور روزگار و شهریار كامكار... پسندیدۀ عالم و قبول نوع بنی‌آدم،... سلطان ایلدروم بایزید...، بعده از ناقلان اخبار و صادران امصار همانا اصغا فرموده باشند كه مهیج نار شرّ و شور و محرك فتنه و غور، تیمور مقهور... از توران به ایران گذشته و هلاكووار دعوی ایلخانی كرده، زمرۀ اهل اسلام را تا حد فارس مستأصل نموده... و حالا متوجه آذربایجان است...»

در اینجا منظور از توران، سرزمین‌های تركستان ماورای كابل است، و ایران البته در این سوی توران است! و باز مكاتبه دو پادشاه ترك نسب به فارسی است.

نامه تیمور به پادشاه مصر

حالا به نامه دیگری از تیمور به پادشاه مصر می‌رسیم. گویی هیچ‌كس در آن وانفسا به اندازۀ تیمور، ایران ایران نمی‌‌گفته است!

«... حضرت مالك‌الملك بر مقتضای كلام قدیم خود... عنان حل و عقد و قبض و بسط پادشاهی عالم و فرمانروایی بنی‌آدم در قبضه اقتدار ما نهاده... و از میان سلاطین دوران و خواقین گردون، توان ذات بی‌مثال ما را برگزیده و خلعت جهانداری و جهانگیری با طراز قلعه‌گشایی و كشورستانی به ما ارزانی داشته... در موقف شكر حضرت كبریا ایستاده‌ایم... همگنان را واجب شود كه كمر اطاعت ما به امر «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منكم» به میان جان بندند.

بعده می‌نماید كه در این اوقات از ارباب حاجات و تجار و آینده و رونده به مسامع جلال ما می‌رسد كه طرفداران ایران زمین پیوسته به فسق و فجور و ظلم و تعدی و كید و غدر و مكر و انگیز و فتنه و آشوب و مخالفت اوامر و نواهی شریعت غرّا و ملت زهرا مشهورند و بندگان باری را... مضطر و متضرر می‌دارند و رعایت صله رحم به جای نمی‌آرند... به قصد ایذاء یكدیگر برمی‌خیزند... واجب نمود التفات خاطر به دفع و رفع آن فرمودن... [سپس توضیح می‌دهد كه چگونه در اجرای نقشه‌اش از چنگیزخان كسب مشروعیت كرده است!]

كه چون از كمال بی‌نیازی حضرت صمدیت، چنگیزخان را ممالك ایران و توران مسلم گشت، این ولایات را به دو فرزند خود مقسوم كرد.... [و توضیح می‌دهد كه در اجرای برنامه‌اش تأخیر شده]... یعنی بغداد وتبریز كه هنوز فتح نشده بود و می‌خواستند بعون الله تعالی و نیروی بازوی سعادت لشكر جهانگشای بدانجا كشند در اثناء این حال چنگیزخان از دار فنا رحلت نمود...»

سپس درباره جانشینان چنگیز به‌عنوان مبانی مشروعیت جهانگشایی خودش توضیح می‌دهد، و به اینجا می‌رسد كه: «به عون توفیقات ربانی و تأییدات سبحانی،... ممالك ایران را از شر اشرار [اشرار یعنی مردم ایران!] مصفا ساخته بودیم و محراب خاطر فیاض را رزمگاه آن ساخته، عطف اعنۀ عزیمت همایون با دارالسلام بغداد و آن حدود نموده شد...»

نكته جالب این‌كه این نامه امیر ازبك به پادشاه چركس مصر، نه به‌عربی یا تركی، بلكه چنان‌كه دیده شد، به فارسی است. تیمور فارسی‌دان و شعرشناس هم بود؛ ولی همیشه می‌خواستم بدانم چرا تیمور به ایران آن یورش‌ها را آورده است كه پس از دیدن این فتح‌نامه دریافتم: مردم ایران بدجنس بوده‌اند و فسق و فجور می‌كرده‌اند، به دیدار پدر و مادر و خویشان نمی‌رفته‌اند و ظلم و تعدی و كید و غدر می‌كرده‌اند! ایشان تأخیر چنگیز را جبران و ایران را از وجود ایرانیان مصفا فرموده‌اند! آفرین! دست‌كم نام ایران را عوض نكرده‌اند!

در میان آن مجموعه مكاتبات [البته به فارسی]، به نامه‌ای از سلطان مراد عثمانی در پاسخ به نامه علی بیك قره قیونلو پسر قره عثمانی برخوردم كه سلطان مراد دوم او را «جناب شوكت‌مآب سعادت نصاب ملكِ سپهسالار ایران...» خطاب كرده است.

نامه دیگر از جهانشاه قره قیونلو نامدارترین پادشاه قره قیونلو به مناسبت بر تخت نشستن سلطان مراد دوم است كه پس از تعارفات و عناوین پرطمطراق نوشته است: «... چون علاقۀ دوستی و یگانگی و رابطه محبت و یك‌جهتی فی مابین قدیم و ازلی است... از خاور تا باختر پرتو افروز و در حد اعتدال از تابش روز نوروزی است... به‌جهت تقدیم تهنیۀ بهیه و تكریم جلوس همایون علیه‌اش.. خواجه ضیاءالدین یوسف زیده قدره و شرح صدره كه از جمله مقربان امیر و اكابرزاده ولایت شیراز و اصفهان است، بل اَباً عن جد رازدار ملوك ایران، ارسال رفت و هدایای مفصله...» [هدیه‌ها را برشمرده است].

و امّا نامه دیگر از سلطان محمد دوم عثمانی جوان، به جهانشاه قره قیونلو پادشاه پیر ایران است: «... ظل ظلیل مراحم حضرت والد اعظم، خدایگان خواقین العرب و العجم، مالك الرقاب سلاطین الترك و الدیلم، دارای قیصر خدّام [داریوشی كه قیصر خادم اوست]، فغفور جمشیدحشم، مربی ارباب العلم و القلم... حضرت ابوی جهانشاهی... تا انقراض زمان بر عامه عالمیان و خاصه اهل ایمان سایبان امن و امان باد. این نامه محبت نامه... از ساحل قسطنطنیه صدور یافت...»

و پاسخ جهانشاه: «غنچه گلین خامه هزاردستان محبت.... عالیحضرت فرزندی سلطنت پناهی و خلافت دستگاهی، مالك ممالك روم و یونان، سالك مسالك لطف و احسان... چون در حین وصول كتاب مستطاب، این هواخواه در ضبط و تسخیر قلاع بلاد فارس و عراق عجم بود و بعد از چند روز بالتمام و الكمال چنان‌كه خاطر دوستان است، به قبضه تصرف درآمد و تخم طایفه جغتای [فرزند چنگیز] كج رأی و ظلمۀ بی‌سروپای از آن دیار برافتاده گشت... و الحمدلله رب العالمین‌گویان با نوای سپاس و شكران به منزل مراد عودت نمودیم. فی اواخر رجب، در قرب قزوین...»

و باز سلطان محمد دوم، جهانشاه را با القاب شاهان ایرانی خوانده است: «... با خوشوقتی از وصول نامه... از جانب معالی‌مآب سلطنت‌نصاب والد والا، والی ممالك دنیا،. سنجر فتح كسری‌معدلت، رستم‌رزم جمشیدفطنت، دارا دادِ اسكندر بسطت، ظل اللهی دولت پناهی رتبت دستگاهی، حضرت ابوی جهانشاهی... اشارت بشارت فتح میمون كه مشتمل بر استخلال قلاع و حصول عراق عجم، و تسخیر ممالك فارس كه به یك نهضت موكب همایون میسر گشته...»

فتح‌نامه قسطنطنیه

یكی از مهم‌ترین نامه‌ها، نامه‌ای است كه سلطان محمد دوم (فاتح) پس از گشودن قسطنطنیه در ١۴۵٣م برای جهانشاه قره قیونلو پادشاه ایران به تبریز فرستاده است: پس از تعارفات و حمد و دعا،

«... مقصود آن‌كه چون حق سبحانه و تعالی در این نزدیكی طغرای سلطنت موروثی را بر صحنۀ ناصیۀ ایام دولت‌ روزافزون ما دركشیده و تاج اجتبا به تارك میمون ما سزاوار دیده... این بنده نیز به‌زبان لااحصی در شكر نعم مستقصی بودن بر خود اقدام واجبات و اهمّ مفروضات دیده و به عادت معروف... با رغبت تمام بهر عدل و داد، غزوه و جهاد.. روی بر فتح قلاع و استخلاص بقاع نهاد... كمر طاعت خالق برای ترفیه خلایق بر میان جان بسته و جان شیرین بذل إعلاء دین كرده... [و پس از شرح فتح استحكامات و دشواری‌ها و هنرنمایی‌ها]... پنجاه و چهار روز محاربه و مجادله رفت.

روز بیستم ماه جمادی‌الاولی كه صبح صادق روز سه‌شنبه بود، یكباره از خشك و دریا... هجوم نموده و نبرد عظیم از هر دو سو برخاست... كشتكار اعمار آدم ملاعین [!]... كرد و دود از دودمانشان بر اوج آسمان پیوست... و سر و سرور آن مخاذیل كه تكفور [شهرت امپراتور بیزانس] بود، زیر سمند بغلطانید [بغلتانید] و یكایك به مالك دوزخ سپردند... غازیان دین غارت به خانمان و اموال و اطفال ایشان زدند و از ذكور و اناث هر كه زنده ماند، در سلسلۀ رقیت كشیدند و از خزاین و دفاین و عروض و اقمشه و هرچه هست، تالان كردند... قوانین منسوخ اهل طغیان با سوانح شرع اهل ایمان فرومانده و كوس شرع محمدی بر مناره‌های ناقوس زدنی آوازه تكبیر و تهلیل برداشته...

از سعی ما به جای صلیب و كلیسیا

در دار كفر، مسجد و محراب و منبر است

آنـجا كه بود نعره و فریاد مشركان

اكـنـون خـروش نـغـمه الله‌اكبـر است

... چون این فتح میمون... میسر شد، واجب دید كه تحقیق این حال و تصدیق این مقال به سامی جناب عظمت پناهی سلطنت دستگاهی، حضرت ابوی جهانشاه... كه مبدأ عواطف و منشأ الطاف است، باز نموده شود و كیفیت این فتح همایون كه نمونه الطاف الهی و مزیت اعطاف پادشاهی است، اعلام كرده...»

۱۳ آبـــان ۱۳۹٢
می‌بینیم که با چه ظرایف منشیانه‌ای شرح قتل و غارت و فجایع را به‌زبان زیبا و شیوای فارسی آغشته به تصنعات دبیرانه به رخ کشیده است. دیده می‌شود که چگونه جهانشاه در پاسخ، سلطان محمد را پادشاه روم می‌نامد: پس از تعارفات و حمد و ثنا گوید: «... از دست و زبان که برآید ر کز عهده شکرش به درآید... ناگاه بریدِ خجسته قدوم منازل فرخ، خطۀ روم را طی‌کنان به این مرز و بوم در رسید و… مستوجب شکر بی‌اندازه گردانید…» و سپس به تفصیل مدح او و فتحش را می‌گوید و «... مقدار دو قطار بار شتری اسباب شاهی از خیمه و خرگاه و قالی و قالیچه ساده و زربفت و ابریشمی و تکه نمدهای منقش و اقمشه متنوعه رنگین و یک قبضه شمشیر و یک منطقه کمر خنجر و یک سرج زرین طلای مرصع باز و زین پوش زردوزی و... گسیل می‌دارد...»


فتح‌نامۀ بغداد

باز فتح‌نامه‌ای نامه دیگر از جهانشاه قره قیونلو درباره ضبط بغداد خطاب به سلطان محمد خان ثانی: «... طلایع لوالع اقبال که از مطلع برج جلال طالع شد...، حامی حوزه‌الملک و المله بالاستحقاق... و طهر بدولته الباهره عن لوث وجودهم ، مقر الأکاسره...» بدین ترتیب گشودن مقر اکاسره یعنی بغداد و مدائن را به آگاهی او می‌رساند و نوید می‌دهد که «باش تا صبح دولتش بدمد...»

و جالب، پاسخ سلطان محمد فاتح به این نامه جهانشاه است که خود مقدمه فتحنامه‌ای حاکی از گشودن «قلاع طربزون، که قرین مملکت حسن‌بک ‌آق قیونلوست و با وی قرابت نموده، عازم گشتیم...» البته می‌دانیم که حسن‌بیک آق‌قیونلو (اوزون حسن)، رقیب و دولت موازی جهانشاه - داماد آخرین امپراتور مسیحی ترابوزان - است، و دختر امپراتور می‌شود مادر بزرگ شاه اسماعیل صفوی؛ زیرا سلطان حیدر - پدر شاه اسماعیل - داماد اوزون حسن است.

باری سلطان محمد در این نامه می‌افزاید: «... غرض که اگر به واسطه این اشغال خیر مآل، تأخیری در مراسلات و تراخیی در مکاتبات واقع شود، حمل بر چیزی دیگر نفرموده، ابواب رسل و رسائل مفتوح دارند تا موجب سرور و اطمینان خاطر گردد و آنچه از فتوحات عراقین اشعار نموده بودند، از این جانب نیز شادی... مع هذا اعدای دین محمدی از طوایف مختلف در این حدود فزونتر از خصمای ایران زمین است؛ چه، معاندان آن طرف به عددی چندند و بعد از دفع فتنه ایلخانی [مغول] منع آن ذمّۀ قلیله به عنایت الله تعالی سهل فرمایند...»

چنان که دیده می‌شود، سلطان محمد شمار دشمنان خود را از دشمنان ایران زمین (کشور جهانشاه) بیشتر می‌دانسته است.

فتح هرات

پس از این مکاتبه، جهانشاه به فتح هرات همت می‌گمارد و در غیاب او پسرش - پیر بداق - که به نوبه خود قلعه بغداد را گشوده است، مغرور می‌شود و جایگاه پدر را غصب می‌کند و آغازگر افول قراقیونلو می‌شود و سال بعد، جهانشاهِ ضعیف شده در جنگ با اوزون‌حسن جان می‌بازد و طومار آن همه مکاتبات و شکوه و جلال بسته می‌شود.

جهانشاه و پسرش پیر بداق هر دو طبع شعر داشتند و واپسین نامه‌های آنان به یکدیگر، به نظم فارسی است که برای نمونه، بخش‌هایی از آن آورده می‌شود:

ای پسر؛ ار چه به شهی درخوری

با پدر خویش مکن سروری

تیغ مکش تا نشوی شـرمسار

شرم منت نیست، ز خود شرم دار

با چو منی تیغ‌فشانی مکن

دولت من بین و جوانی مکن

گرچه جوانی تو فرزانگی است

این چه جوانی است؟ که دیوانگی‌ست

و پیر بداق که سرِ کوتاه آمدن ندارد، پاسخ می‌دهد:

ای دل و دولت به لقای تـو شاد

باد تو را شوکت و بخت و مراد

تیغ مکش بر رخ فرزند خویش

رخنه مکن گوهر دلبند خویش

شرط ادب نیست مرا طفل خواند

بخت چو بر جای بزرگم نشاند

شاخ کهن علت بستان بود

نخل جوان زیب گلستان بود

پخته‌ای آخر دم خامی مزن

من ز تو زادم نه تو زادی ز من

قلعه بغداد به من شد تمام

کی دهم از دست به سودای خام

چون تو طلب می‌کنی از من سریر

من ندهم، گر تو توانی، بگیر!

چنان‌که گفته شد، جهانشاه پس از سی و سه سال فرمانروایی، به جنگ اوزون حسن آق قیونلو حاکم دیار بکر (که هنوز سرزمینی ایرانی بود) رفت و به‌دست او کشته شد. پیکرش را به تبریز ‌آوردند و در مسجد کبود که بنای آن یادگار اوست، به خاک سپردند. مسجد کبود شباهتی به مسجد گوهرشاد مشهد دارد که آن نیز به همت گوهرشاد آغا - عمه جهانشاه قراقیونلو و همسر شاهرخ تیموری - ساخته شده است.

پس از جهانشاه پسرش حسنعلی یک سال سلطنت کرد و سپس بساط حکومت شصت و سه ساله قره‌قیونلو به دست اوزون حسن برچیده شد و در واقع، اوزون حسن آق قیونلو به عنوان جانشین جهانشاه، در تبریز بر تخت پادشاهی ایران نشست.

فتح‌نامۀ اوزون حسن

در این زمینه، به دو فتح‌نامه از اوزون حسن اشاره می‌شود، یکی به سلطان مصر، تنها برای نشان دادن روحیه و تکبر اوزون حسن و نیز این‌که چگونه میان پادشاه ایران و سلطان چرکس مصر که هر دو ترک تبار بوده‌اند، نامه‌ها به فارسی است:

مکتوب حسن پادشاه بایندُر (اوزون حسن) به سلطان مصر (سیف‌الدین قایت اشرف که از ۸۷۳ تا ۹۰۱ هجری قمری از سلاطین ممالیک چرکس مصر بود) در باب غلبه بر سلطان ابوسعید:

«...[پس از حمد و ثنای خداوند که در آن کل منظومه شمسی به خدمت گرفته می‌شود: گردون بسطت فلک رتبت خورشید حشمت، مشتری طلعت، ناهید بهجت، عطارد فطنت، بهرام صولت، قمر خلافت...] ... خلاصۀ دعوانی چون انفاس یوسف عزیز و شافی و نقاوۀ خدماتی مانند اشک زلیخا زلال و صافی... [که لابد چون خطاب به سلطان مصر بوده، با آوردن نام حضرت یوسف که عزیز مصر شد و زلیخا، می‌خواهد بگوید تا چه اندازه با تاریخ آنجا آشناست، و پس از ذکر آیات قرآنی در باب فتح و نصرت]... که موافق تاریخ فتح همایون و مطابق روزنامچۀ عهد دولت روزافزون... اکنون به میامین مواهب توفیقات فضل‌الهی... قواعد ارکان دولت در غایت استحکام و معاقد بنیان سلطنت در نهایت انتظام...

منظور از تشبیب این مقدمات این‌که بعد از دفع و قلع و قمع جهانشاه میرزا و استیلا بر ممالک آذربایجان و فتوحات حصون و قلاع آنجا... سلطان ابوسعید میرزا با مجموع فرزندان و امرای جغتای و اعیان سمرقند و خراسان، لشکر از حدود ترکستان و اقصای هندوستان و کاشغر و بدخشان... جمع کرده، متوجه این مملکت شده... [و می‌گوید که برخلاف میل و تلاش برای به راه آوردنش، قبول نکرد و سر جنگ داشت و می‌افزاید:]

چو تیره شود مرد را روزگار

همه آن کند کش نیاید به کار

... [سپس به شرح جنگ می‌پردازد و لاف می‌زند تا آنجا که] رقم ناامیدی بر صفحه روزگارش کشید و جمعی که ثریاصفت دست انتظام به هم داده بودند، چون بنات‌النعش متفرق شدند و روی هزیمت در راه نهادند و فرزند اعز ارجمند سعادت عزالدین سلطان خلیل و... از پی راندند و سلطان ابوسعید [مغول] را با اولاد شاهرخ میرزا [تیموری] گرفته آوردند و سرها که از غایت نخوت، کلاه جباری از سر گردون ربودندی، در خاک مغاک آشفته و تن‌ها که از تکبر، پای بر زمین ننهادی، در دست و پای ستور آغشته شد... [و به رسم زمان بر ایلغار خود می‌بالد که:]

غنیمت شد از گوهر و لعل و دُر

شتر تا شتر خانه‌ها گشت پُر

[سپس شرح می‌دهد که چگونه فرمانروایانی بر ماوراءالنهر و خراسان و سیستان و بدخشان و آمل و ساری و مازندران و استرآباد و طبرستان مأمور کرده و] «به عون عنایت سبحانی و یُمن عاطفت رحمت رحمانی، جملگی ممالک آذربایجان و عراق و فارس و کرمان و ... در قبضه اقتدار و حوزه اختیار نواب کامکار درآمد... الحمد...»

فتح‌نامه‌های دیگر

۱۴ آبـــان ۱۳۹٢
فتح‌نامه غرورآمیز دیگر اوزون حسن با لحن جسورانه به سلطان محمد دوم دربارۀ فتح قلعه خرم‌آباد و فتوحات دیگرش در سیستان و مازندران و خراسان است. این بار سلطان محمد فاتح پاسخ نامه فارسی او را، بر خلاف عرف، به‌ترکی نوشته (که بسیار آمیخته به فارسی است): «... از شاه سروران، سلطان محمد بن مراد بن بایزید، به تو که سردار عجم، خان اعظم، کیخسرو یگانه، فریدون زمانه، حسن خان هستی... پس برای قمع آن طایفه اسب ما نزدیک و شمشیر ما تیز شده است. نگویی ندانستم و غافل بودم...»

در این نامه، سلطان محمد عملاً سرداری عجم را برای اوزون حسن به‌رسمیت شناخته و القاب شاهان اساطیری ایران‌زمین را برای او به کار برده است، نامه‌اش بوی جنگ می‌دهد. اوزون حسن نیز نامه‌ای تهدیدآمیز به ترکی نوشت.

سلطان حیدر صفوی

نامه دیگر در این مجموعه، از یعقوب آق قیونلو پسر اوزون حسن، به سلطان بایزید پسر سلطان محمد دربارۀ قتل سلطان حیدر صفوی (پدر شاه اسماعیل) است:

«... بر رأی عالم آرای پادشاه عالی حضرت جم‌جاه و خداوندگار فلک‌رتبت ملک سپاه و سلطان دادگستر عدالت آیین... سلطان بایزید... خبائث هستی ایشان از صفحه زندگی شسته شد و شیخ حیدر در حین جدال و قتال مقتول شد...» و سلطان بایزید در پاسخ به یعقوب آق قیونلو نوشته است: «... به وقتی که ملاحان صباح به بادبان اشراق، زورق زرین آفتاب را از لجنه بحر اخضر به کنار ساحل افق می‌آوردند...» [و پس از شرحی انباشته از لفاظّی]...

چون صبح به فال نیک روزی

بر زد علم جهان فروزی

مبشری صبارفتار و طوطی شکرگفتار از جانب لطیف اعلی جناب سلطنت مأب عظمت نصاب...، قهرمان السلاطین الایرانیه، و قا آن الخواقین التورانیه به شهنشاه عدوبند خصم شکار و پادشاه سربلند نامدار... ابوالنصر سلطان یعقوب...» و خشنودی خود را «... از بزمی که از بساط جمشید و جم به صد درجه افزون عنبرین و مبخر بود... از استیلا و تغلب فرق ناجیه بایندریه... بر گروه ضاله... از اشعه شمع این فتح و فیروزی انجمن روم و شام را نور و صفا درفزود:

لاله صفت صوفی اگر سرکشد با کله سرخ ز فرمانبری

غرقه خون باد کلاه و سرش با دل چون قیر ز یزدان تهی...»

می‌بینیم که بایزید، سلطان یعقوب آق قیونلو را قهرمان السلاطین الایرانیه و شهنشاه عدوبند در مقام جمشید و جم و خود را سلطان انجمن روم و شام می‌نامد، و دشمنی مشترک با صوفیه و قزلباشان (کله سرخ)، آنان را به دوستی و مدارا وامی‌دارد.

سلطان سلیم

نامه دوستانه دیگر، از سلطان یعقوب آق قیونلو به سلطان سلیم فرزند سلطان بایزید دوم است که نشان از انحطاط زبان و انشای لفاظانه‌تر دارد: «... از موافقت بخت کامکار و مساعدت سعادت روزگار، این مقصود مترتب... و مشهور می‌باشد... ثمره سلطنت و کامرانی... زیاده اطاله نرفت...» و پاسخ سلطان سلیم به: «... مقصد اقصی و مطلب اعلی و صفای جان و حضور جنان،... حضرت سلطان یعقوب بختِ یوسف لقا... محبت و التفات آن پادشاه عالی درجات...»

اسکندر ثانی ایران

نامه درخور توجه دیگر، از شاه اغورلو آق قیونلو به سلطان بایزید دوم است درباره چیرگی بر عمویش رستم، پادشاه آق قیونلو، که در آن خود را اسکندر ثانی ایران خوانده است: «... منت شد که از تخت سلیمانی مرا سرفرازی شد چنین از تاج سلطانی مرا همت سلطان روم و غازی وقتم سر است چون به ایران نام شد اسکندر ثانی مرا...

و در منازل دلپذیر... جد صاحبقران، سلطان حسن جنت مکان و عم فردوس آشیان رستم دستان

چو برگشت بخت از خداوند جاه

اگر رستم است، افتد آخر به چاه...»

الوندمیرزا

نامه دیگر، نامه سلطان سلیم است به الوندمیرزا آق قیونلو دربارۀ ورود او به گرجستان:

«... طلیعه بیاض صبح ظلمت زدای... و لامعه خورشید صباح نوروز نزهت فزای....

نشان بر تخته هستی نبود از عالم و آدم

که جان در مکتب عشق تو می‌زد از تمنا دم

... رونق‌افزای سریر وداد... خورشید اورنگ جمشیدآهنگ، فریدون کارزارِ منوچهر کردار، جم آیین کیقباد تمکین، دارا درایت، اسکندر رایت؛ سلطان السلاطین ایرانیه؛ خلف استین بایندریه، شهنشاه بلندهمت... ابوالمظفر سلطان الوند،... آمادگی نهضت همایون به غزای گرجستان... بعون الملک القهار دمار از روزگار ایشان برآورده آن شر قلیله... از جهان برانداخته... و ملک ایران را از امثال آن ارجاس انجاس به شمشیر آبدار پاک ساخته، قرین دارالسلام نماید...»

باز، نامه الوند میرزا آق قیونلو به سلطان بایزید است:

«... حمدی که مستوجب نوید حصول منی و نیل حاجات شود و شکری که... حسب اشارت جهان مطاع به دفع رفع جماعت ضال و مصل اوباش قزلباش خذلهم الله و قهرهم اتفاق نماید... توجه به قلع و قمع آن قوم نابکار و آن گروه بی‌شکوه بدکردار خواهد شد...»

و پاسخ سلطان بایزید به الوندمیرزا آق قیونلو:

«... سپاس بی‌قیاس مر خدای را جل جلاله... ریحان جنت سرشت و یاسمن بستان هشت بهشت و سنبل مشک پیوند و بنفشه کوه الوند...، جانب اعلی جناب سلطنت مأب فلک بارگاه رفعت دستگاه... جمشیدشوکت، فریدون رایت، اسکندر مکنت، دارا رایت، ظل رحمان، لطف یزدان:

شهنشاه ایران، خدیو عجم خداوند ملک و سپاه و علم

سرافراز آفاق، الوند شاه ولایت ستان و ممالک پناه...»

در این نامه نیز سلطان عثمانی خطاب به الوندشاه آق قیونلو، ضمن یاد کردن از صفات و نام‌های شاهان اساطیری ایران‌زمین، او را شهنشاه ایران و خدیو عجم خوانده است.

حاجی رستم

در نامه‌ای دیگر، سلطان بایزید خان به امیر کرد به‌نام حاجی رستم، او را مأمور تحقیق و تفحص احوال قزلباش کرده و در گزارش حاجی رستم چنین آمده است:

«... و آنچه از استفسار احوال قزلباش مذهب خراش... فرموده بودند... قصه آن طایفه باغیه حالا بر این منوال است که به الوندخان گزند رسانیده و از آنجا به عراق عجم رفته، مرادخان را منهزم و منکسر ساخته و در عراق عرب کار پرناکیان را پرداخته و با چراکسۀ مصر مصالحه و اتحاد نموده، حال عزیمت دیار بکر و مرعش داشته، احوال ایران از بیداد ایشان پریشان و اکثر بلاد از ظلمشان... ویران گشته، امید از فضل یزدان است که قلع و قمع گروه باغیان؛ به گرز و سنان غازیان... میسر و مقدور گردد...»

و البته چنین نشد. این گرز و سنان شاه اسماعیل صفوی بود که الوند شاه آق قیونلو و شیروان‌شاه و شیبک‌خان و واپسین امیران تیموری و ایلخانی را برانداخت؛ و با همه زیر و بم‌های روزگار، آن ایران کمابیش تا امروز بر جای مانده، هرچند ایرانِ فرهنگی هم‌چنان بر پهنه‌ای فراخ‌تر، پا به‌پای زبان فارسی و آیین‌ها و سنت‌های مشترک چون نوروز، گسترده است.[۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- فریدون مجلسی، نام ایران و پیشینه فارسی دری، قسمت نخست: سه‌شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲؛ قسمت دوم: پنج‌شنبه ۹ آبان ۱۳۹۲؛ قسمت سوم: یک‌شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲؛ قسمت چهارم: دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲؛ قسمت پنجم و پایانی: سه‌شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

روزنامۀ اطلاعات، برگرفته از: اطلاعات سیاسی - اقتصادی، شمارۀ ۲۹۱