دانشنامۀ آريانا

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۱, شنبه

خاطرات محمدظاهر شاه

از: مينه بکتاش (تهيه‌کننده‌ی برنامه‌های بی‌بی‌سی برای افغانستان)

خاطرات محمدظاهر شاه


فهرست مندرجات

.



خاطرات محمدظاهر شاه

در گفتگوی اختصاصی با بی‌بی‌سی

محمدظاهر شاه، آخرین پادشاه افغانستان

مينه بکتاش، از تهيه‌کنندگان برنامه‌های بی‌بی‌سی برای افغانستان مدتی قبل با محمدظاهر شاه، پادشاه سابق افغانستان، گفتگوهايی را انجام داد. اين گفتگوها در محل زندگی ظاهر شاه در کاخ رياست جمهوری افغانستان انجام شد. کاخ کنونی رياست جمهوری در زمان پادشاهی افغانستان کاخ سلطنتی و مقر پادشاه بود

در اين سلسله گفتگوها تلاش شده است تا به روايت آخرين پادشاه افغانستان زوايای فراز و فرود حرکت افغانستان به‌سوی جهان جديد و نقش زمامداران آن کشور معرفی شود.

حکومت محمدظاهر شاه در سال ۱۹٧٣ به‌دنبال کودتای داوودخان سقوط کرد. ظاهرشاه در هنگام کودتا در ايتاليا به‌سر می‌برد

پس از تحولات ۱۱ سپتامبر ٢٠٠۱ میلادی در آمريکا و به‌دنبال آن تشکيل دولت افغانستان و تصويب قانون اساسی آن‌کشور، ظاهرشاه که بر اساس اين قانون اساسی «بابای ملت» لقب گرفته است، پس از تقريباً ٣٠ سال به کشورش برگشت

محمدظاهر شاه، پسر محمدنادر شاه، در سال ۱۹۱۴ میلادی (۱٢۹٣ خورشیدی) در شهر کابل به‌دنيا آمد او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در کابل شروع کرد و در فرانسه ادامه داد.

محمدظاهر شاه پس از اعلان سلطنت پدرش به افغانستان برگشت و به‌عنوان ولیعهد مشغول فراگرفتن مقدمات امور حربی (نظامی) شد.

در سال ۱۹٣٣ میلادی (۱٣۱٢ خورشیدی) محمدنادر شاه به ضرب گلوله يک متعلم (دانش‌آموز) از لیسه‌ی نجات، در محفلی که برای توزيع شهادت‌نامه‌ها برگزار شده بود، کشته شد.

پس از کشته شدن محمدنادر شاه، محمدظاهر شاه در سن ۱۹ سالگی به سلطنت رسید


بخش نخست
  • بخش اول گفتگوی ما با آخرین پادشاه افغانستان، با روایت خود او از دوران کودکی‌اش آغاز می‌شود و با خاطراتی از کارکردهای پدرش مخصوصاً در عرصه تعلیم و تربیت، برداشت‌های او از روابط خانوادگی، نخستین سفر او به خارج از کشور و آموخته‌های او از زندگی ادامه می‌یابد.
  • تولد من در ده افغانان (محله‌ای در کابل) است و فکر می‌کنم وقتی که من تولد شدم، جنگ عمومی (جهانی) شروع شده بود و یا در حرکت بود. به یاد دارم که همه برادران در یک اتاق، قطار می‌نشستیم و (با خنده می‌گويد) متاسفانه اگر يگی سرفه می‌کرد همه سرفه می‌کردند، اگر ناجوری می‌گرفتند (بیمار می‌شدند)، کل (همه) بیمار می‌شدند. اما کودکی به‌خوبی گذشت.

    من از دوران کودکی خود خاطره بدی ندارم. با این‌که پدرم یک شخص بزرگ برای افغانستان بود و نفر تقریباً دوم بود، اما حیات و زندگی ما بسیار مشکل بود. پدرم آرزو داشت که در حد توان در زمینه مکتب، دانشگاه و علی‌آباد (ساختن شفاخانه علی‌آباد) شروع به‌کار کند، تا که يک دانشگاه ساخت. این خاطرات گذشته‌ام و اقدامات پدرم.

  • از باقی اعضای خانواده (خواهرها، برادرها و مادر) چه خاطراتی دارید؟
  • مثل هر خانواده دیگر، در خانواده ما هم گاهی خوب گاهی بد بود. امروز بزرگان نسبت به خردسال‌ها (کودکان) محبت دارند اما در آن زمان‌ها، بزرگان می‌خواستند نسبت به برادران خردسال خود حاکمیت داشته باشند، ما هم چندان به حاکمیت علاقه نداشتیم. اما به‌هر ترتیب می‌گذشت و چیزی خاصی نیست که بگویم.

    افغانستان کشوری بود که در آغوشش زندگی کردیم و ازش ممنون بودیم، هستیم و خواهیم بود. بعد از آن‌که دیگر کشورهای جهان را دیدیم، (دانستیم) که افغانستان با همه کوچکی خود، همه شرایط یک زندگی خوب را دارد.

    زمستان مرتب دارد، تموز (تابستان) مرتب دارد. چهارفصل مرتب خود را دارد که هر کشور از آن برخوردار نیست.

    کشورهای بسیار پرثروت را دیده‌ام که دو فصل، یکی زمستان و یکی هم بهار دارد. از همین لحاظ وطن خود را دوست دارم. کشور ما غریب است و کوشش ما این است که کشور را از غربت بیرون بکشیم و ملتفت هم هستیم که این مملکت، اقسام مشکلات را پشت‌سر گذاشته است. طالبان آمدند و روس‌ها آمدند و... همین افغانستان بود که این همه مشکلات را تحمل کرد و زنده ماند.

    کشورهای دیگر هستند که به مجرد این‌که سه چهار صدمه ببینند، از اين خاطره (مشکلات) بیرون نمی‌شوند. اما امروز افغانستان از این مشکلات بیرون شده. امروز سعی و کوشش ما این است که عقب‌ماندگی‌های خود را تا حدی پوره (رفع) کنیم.

    من خوش‌بين هستم از این‌که بسیاری در فرانسه وقتی از من پرسان می‌کردند که وطن شما کجاست؟ می‌گفتم: افغانستان. دوباره می‌پرسیدند که در آفریقا است؟ و من می‌گفتم: نی (خير) در آسیا.

    اما بعد از آن‌که یک مقدار جریانات آمد، (به‌خوبی یا بدی) و نام افغانستان را به‌دنیا پخش کردند، امروز هیچ‌کسی نیست که نفهمد افغانستان کجاست.

    خدا کند که به تروریسم مشهور نشویم. کوشش ما این است که به تروریست‌ها در افغانستان راه ندهیم. ما نه محتاج کمک تروریست‌ها هستیم و نه آن‌قدر فقیر هستیم که به پیش آنان دست دراز کنیم. اما این را می‌دانم که در جامعه بین‌المللی یک مسئولیت کلان داریم. از این لحاظ به حیث یک عضو جامعه بین‌المللی، ما با تروریسم و با هر عنصری که خلاف حرکت جهانی باشد، مخالف هستیم.

  • اجازه است دوباره به دوران جوانی و کودکی‌تان برویم؟ از زمانی‌که تازه به مکتب رفتید، بگويید.
  • من بسیار خردسال بودم که مکتب رفتم. حتی نمی‌توانستم پیاده بروم. مکتب ما در شهرآرا بود. در یک قصر که به مکتب وقف کرده بودند. اول‌بار بود که بالای اسب‌سوار می‌شدم و ظرف نیم‌ساعت تا مکتب می‌رفتم.

    بعد از آن اوضاع بهتر شد و مکتب استقلال شروع شد و در بخش زبان فرانسه شامل شدم. شرایط بسیار خوب‌تر شد، طرز عرفان (روش آموزش) بهتر شد، از خط‌کش و لت‌وکوب (تنبيه بدنی) خلاص شدیم. در گذشته نه تنها ما، بلکه انگلیس‌ها هم بسیار ظالم بودند و فکر می‌کردند که طفل را باید از راه تهدید تربیت کنند؛ اما حالا این تئوری کاملاً تغییر کرده است.

    بعد در سن ۱۴ سالگی با پدرم به فرانسه رفتم. در این سفر هر چیزی را که می‌دیدم برایم دنیای نو و تازه بود. اول با دیدن پیشاور (پاکستان) حیران شدم. برای اولین‌بار وقتی تونل را دیدم، به اندازه‌ای وارخطا (نگران) شده بودم که چطور آدم در بین کوه داخل می‌شود. بعد بحر را با بزرگی آن دیدم، تا آن‌زمان به جز دریا (رودخانه)های کوچک ندیده بودم. چند وقت در بمبئی هندوستان بودیم، با برات آشنا شديم. در آن‌جا برای اولین‌بار کشتی را دیدم، حیران شدم که چگونه داخل آب می‌رود. در دلم بسیاری سوالاتی به‌وجود آمده بود. مخصوصاً وقتی موج‌های کلان آب، کشتی را بلند می‌کرد فکر می‌کردم خدایا دیگر بر نمی‌گردد.

    محمـدظاهر شــاه (سـمت چـپ) با پدرش محمـدنادر شــاه (سـمت راسـت)، بیـن سـال‌های ۱۹٢۹ و ۱۹٣٣، تصویر از: گاما-کیسـتون (Gamma-Keystone) - فرانســه.

    بعد از آن به فرانسه رفتیم، در این‌جا یک تغییر فکری برایم پیدا شد. تا آن‌زمان کارگران را تنها در چهره هندی یا دیگران دیده بودم اما در آن‌جا کارگران پوست سفید با موهای بلوند را دیدم و متوجه شدم که اروپایی‌ها هم می‌توانند کارگر باشند. این‌ها چیزهای جالبی برایم بود.

    پدرم سفیر بود و در آن‌جا یک خانم به‌نام مادام ویلا وظیفه داشت که برای خانواده‌های سفیران، به‌حیث یک راهنما کار کند. بعد به پاریس آمدم.

    مادام ویلا به من گفت که یک وکیل شورای فرانسه را می‌شناسد و من اگر با خانواده او زندگی کنم به‌زودی زبان فرانسه را یاد خواهم گرفت. برایم بسیار فایده کرد. در آن‌جا با دموکراسی عادت گرفتم.

    من در آن خانواده رفت‌وآمد داشتم و به شورا می‌رفتم و بحث و جدل‌های شورا را می‌دیدم و از همان‌جا یک مفکوره دموکراسی را به‌چشم می‌دیدم و همین بود که برای من هر نوع شکلی دیگری (از حکومت) قابل قبول نبود.

    من خود به خواندن (مطالعه) علاقه زیادی دارم. من به فرزندان و دوستان خود می‌گویم که اگر می‌خواهید راستی به یک درجه برسید، مطالعه کنید. در کتاب شما همه چیز را پیدا می‌کنید. تاریخ، روان‌شناسی و همه چیز... یک خواننده (مطالعه‌کننده) خوب، در حقیقت یک مکتب را به‌روی خود باز کرده است.

    من فکر می‌کنم از هر چیز دیگر، مطالعه به من مفاد بیشتر رسانده است، حال می‌توانم با هر کس در هر مورد صحبت کنم. همه در اثر مطالعه کردن بوده است و از خواندن و گپ‌زدن. البته یک محیط خوب و شنونده خوب به‌کار است و من طالع داشتم که در یک خانواده بسیار نجیب فرانسوی بودم. خانم خانه، مدیره یک مکتب بسیار عمده و سختگیر فرانسه بود که تقریباً همه شخصیت‌های بزرگ در همین مکتب درس خوانده بودند.

    در پهلوی این مکتب، یک خانه داشت که من در آن زندگی می‌کردم. شرایط مکتب (درس خواندن) همیشه برایم خوب بوده و من از راه خواندن خود را به‌جايی رساندم. شوق و جستجو و تلاش برای فهمیدن چیزی، راه موفقیت یک آدم است. بسیار کسانی هستند که سرسری (سطحی) مطالعه می‌کنند و وقتی وارد بحث می‌شوند حرفی برای گفتن ندارند. اما من چنین نمی‌خواندم. من هر موضوع را با دقت مطالعه می‌کردم. فرهنگ لغات در کنارم بود، اگر چیزی را نمی‌دانستم، تحقیق می‌کردم، بار دیگر مطالعه می‌کردم.

  • بعضی‌جاها نوشته است که شما در بحث‌های پارلمان هم به‌خاطر شنیدن می‌رفتید؟
  • بله می‌رفتم. بسیار دلچسب هم بود. بسیار بحث‌ها می‌شد بسیار جنگ‌های سخت. شوراها در هر کشوری که باشد با هم کمی فرق دارد. سایکولوژی (روان‌شناسی) شوراها به‌هم ارتباط دارد در هر سویه (درجه) که باشد، بالا یا پایین.

  • در مورد کتاب شما گفتید، سایر سرگرمی‌های‌تان...
  • (با اشاره به قفسه کتاب‌ها) همان‌جا که ببینید، همه کتاب‌هايی است که بسیار به شوق (علاقه) خوانده‌ام و حالا با شوق نگه‌ می‌دارم. حالا می‌خواهم یک مجموعه انتخابی (کلکسیون) داشته باشم. هیچ‌وقت همه کتاب‌ها را نمی‌خوانید همان کتاب‌هايی را می‌خوانید که مطابق طبع‌تان است. این مجموعه‌ای که می‌بینید به‌نام تحول بشریت مجموعه بسیار خوبی است در باره آغاز بشریت، چگونگی پیدایش خط، زبان و غيره

  • بیشتر به فرانسوی مطالعه می‌کنید؟
  • بلی.

  • به‌علاوه مطالعه، به موسیقی و سینما هم علاقه داشتید؟
  • به موسیقی شوق داشتم و حال هم علاقه دارم. زمانی به نواختن موسیقی علاقه داشتم کوشش کردم سه تار را یاد بگیرم، اما نشد. پسرم از من خوب‌تر یاد گرفته است. به همه شوق‌هايی که یک تمدن را ترتیب می‌کند از جمله موسیقی، علاقه داشته‌ام.

  • در ميان هنرمندان آن‌زمان فرانسه، کسی بود که علاقه داشته باشید و یا بیشتر در دوران تحصیل به آوازش گوش می‌دادید؟
  • یکی دو نفر را می‌شناختم. هالندر هیلو، که از خانواده بزرگ بود. پدرش وکیل دعاوی بود. پسرش بالاتر رفت (بیشتر مطرح شد). اول این بچه ناپدید شد. مادرش مکتوبی فرستاد و گفت بیست سال است بچه‌اش گم شده، یگانه کسی که کمک می‌تواند شما هستید. من خبر داشتم که به‌طرف‌های هندوستان رفته، به سفیر انگلیس (هند در آن‌زمان مستعمره بريتانيا بود) نامه‌ای فرستادم ظرف دو روز برایم اطلاع داد که در مکتب مشغول تحقیقات علمی موسیقی است. بعد مادرش با او در تماس شد. پیوسته با او در تماس بودم و او از رفقای خوبم بود.

  • زمانی‌که شما در فرانسه بودید، گروه‌های مختلف سیاسی هم حتماً بودند، یعنی بیشتر بحث‌های پارلمان، بحث گروه‌های سیاسی بود، این اندیشه را هم شما از همان‌وقت برداشتید؟ می‌خواهم بدانم برداشتی که از دموکراسی غربی در آن‌زمان گرفتید، چگونه بود؟
  • طوری‌که پیش‌تر هم گفتم، خوب من در یک خانواده وکیل بودم و همیشه با آن‌ها به شورا می‌رفتم، صحبت‌هايی که می‌شد می‌شنیدم، البته همه صحبت‌ها را نمی‌فهمیدم اما (با خنده) زمانی‌که گپ به بحث و جدل می‌رسید، می‌دانستم که حرف از چه قرار است.

    بعد یک دوره دیگر با خانواده دیگری آشنا شدم که بحث‌های طولانی داشتیم. این خانواده به افغانستان علاقه داشت. من مانع آمدن آن‌ها به افغانستان نشدم. در کتاب خود نکته‌هايی نوشته بود. بعد من از آن‌ها فاصله گرفتم. زیاد چیزهايی هم نبود آدم باید بگوید که بعضی‌ها وقتی حقیقت را می‌نویسند، خلق آدم تنگ می‌شود، مثلاً اگر درباره فقر افغانستان باشد.

    به‌هر حال از گذشته تا حالا هم روابط خوبی با فرانسوی‌ها دارم. روابط خوب با آن‌ها دارم. اما خوب تماس‌های من در سطح بین‌المللی با فرانسوی‌ها و يا آلمانی‌ها از هر کشور دیگر بسیار خوب است. افغانستان فوق‌العاده ضرورت به این تماس‌ها دارد. افغانستان دیگر افغانستان گذشته نیست که کسی در مورد آن چیزی نداند. افغانستان در کانون توجه قرار دارد

  • یکی از حوادث اصلی در دوران جوانی ازدواج است، شما هم تا جایی‌که من مطالعه کردم در شانزده سالگی ازدواج کردید. چرا به ازدواج شما حادثه می‌گوید؟
  • باید بگویم که من شخصی بودم که اصلاً برای ازدواج ساخته نشده بودم، مگر (اما) خوب شرایط را رعایت می‌کردم. اما یک شوهر خوب شده نمی‌توانستم، دنیای گذشته هم که هر مرد چهار زن می‌توانست بگیرد، برای من میسر نبود، بنابراين می‌سوختیم و می‌ساختیم. همین زندگی است.

    محمدظاهر شاه، پادشاه سابق افغانستان و همسرش، شهبانو (ملکه) حمیرا
  • پس ازدواج شما بر اساس هدایت خانواده صورت گرفت؟
  • البته. هیچ‌وقت بدون اساس خانواده کاری انجام نمی‌شد. در آن‌زمان من در فرانسه بودم. در چهار سالگی خانم خود را دیده بودم، بسیار مقبول بود. آن‌زمان نامزد یکی از پسرهای امان‌الله خان بود. فکر نمی‌کردم که واقعات این‌طور پیش شود و بدبختی‌های بزرگ در افغانستان رخ بدهد، مساله‌ی سقا (حبيب الله مشهور به بچه‌ی سقا) و دیگران، حالتی را آورد که خانواده‌ها را بیم گرفت. سقا زن می‌خواست، مردم چشم خود را بسته کرده هر کس را به هر کس دادند (به ازدواج یک دیگر در آوردند)، تا که سقا فرصت پیدا نکند که کسی را بگیرد. به‌همین اساس من ازدواج کردم. در غیر اين صورت او به ما نمی‌رسید (با خنده).

  • ولی به‌هر حال شما راضی بودید؟
  • چرا که نه!

  • به‌عنوان پدر روابط شما با فرزندان چگونه بود؟
  • من فکر می‌کنم مسئولیت پدر بسیار زیاد است. بسیار زیادتر از چیزی که مردم فکر می‌کنند. من فرزندانم را زیادتر تحت مراقبت دارم. اما این تفاهم پیش من است که وقتی کسی جوان می‌باشد، تا یک حدی نمی‌تواند چیزی که پدر می‌گوید، انجام دهد. من در برابر فرزندانم تحمل دارم اما تا جایی‌که گپ به‌رسوایی نرسد. به فضل خداوند تا امروز از فرزندان خود خوش (راضی) هستم.

  • خاطره تولد اولین فرزندتان را بیاد دارید؟ کجا بودید که خبرش را آوردند؟
  • اولین فرزند من دختر بود. ما را از خانه بیرون می‌کردند اما شنیدم که با خوشحالی صدا کردند: «پسر تولد شده، پسر تولد شده...» اما وقتی آمدیم گفتند که نه دختر تولد شده است، من تکان خوردم. اما عجیب است، چند روزی که گذشت، پدرم عاشق این دختر شد. خوب دختر اول من بود. پدر و مادرم ازش مراقبت می‌کردند. خدا مادرم را ببخشد زیاد مواظب بود.

  • از جمع فرزندان کدام بیشتر نازدانه بود؟
  • نمی‌توانم بگویم. اما یکی که بیش‌تر نازدانه بود داوود بود که فوت کرد. با او بسیار حرف‌ها و سخن‌ها داشتم. بسیار هوشیار بود.

    اما من با فرزندان خود بیشتر شوخی می‌کنم، نمی‌توانم با آنان مثل یک پدر سخت‌گیر رفتار کنم. ساخته شده‌ایم همین‌طور.

    من پسر نازدانه پادشاه نبودم. پسر سپهسالار بودم (باخنده) که نام داشت اما دسترخوان (سفره) نداشت. به‌یاد دارم که کسی باور نمی‌کرد ما برای یک وقت نان (غذا) پلو و گوشت داشته باشیم.

    پدرم فقط مکتب می‌ساخت و این کار برایش نقص هم رساند (اشاره به کشته‌شدن محمدنادر شاه توسط يک دانشجو). به امان‌الله خان فهماندند که پدرم می‌خواهد، به راه دیگری برود. اگرچه نیت پدرم صاف بود و شفاخانه و مکتبی که ساخته بود تا حال هم وجود دارد. این خاطراتی بود که از پدر خود دارم اما خاطرات دیگر هم هست که آدم پشت‌سر خود می‌ماند و خاطرات خود آدم است.[۱]


    [] يادداشت‌ها

    يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


    [] پی‌نوشت‌ها

    [۱]- خاطرات محمدظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی‌بی‌سی، بی‌بی‌سی: جمعه ٠٢ سپتامبر ٢٠٠۵ - ۱۱ شهریور ۱٣٨۴


    [] جُستارهای وابسته




    [] سرچشمه‌ها

    وب‌‌سایت بی‌بی‌سی