دانشنامۀ آريانا

۱۳۹۷ آذر ۱۱, یکشنبه

نخستین کمونیست‌های افغانستان

از: کتاب خاطرات آقابکُف؛ برگردان فارسی از: دکتر حسین ابوترابیان

وحشت اسرارآمیز روسیه

خاطرات آقابکُف‬‎


فهرست مندرجات

.



نخستین کمونیست‌های افغانستان

به‌دنبال توقیف نشریه‌ی «خلق» در ۱۳۴۵، سلیمان لایق هفته‌نامه‌ی «پرچم» را تأسیس کرد و نخستین شماره‌ی آن در ۲۳ حوت (اسفند) ۱۳۴۶ نشر شد. گرایش‌های مارکسیستی-لنینیستی در این نشریه‌ها آشکارا بیان می‌شد.

برای اولین‌بار اندیشه‌های مارکسیستی در افغانستان، در دهه‌ی شصت میلادی قرن بیستم علنی شد و اولین حلقه‌های اندیشه‌های مارکسیستی در این کشور توسط نورمحمد تره‌کی، ببرک کارمل و میر اکبر خیبر به‌وجود آمد. فرد هالیدی، نویسنده و استاد دانشگاه اهل ایرلند، درباره‌ی «پیدایش نیروی چپ افغانستان» در کتاب «انقلاب در افغانستان» می‌نویسد: «تا آن‌جایی‌که می‌دانیم، برخلاف سایر کشورهای آسیایی همجوار شوروی (ترکیه، ایران، چین، مغولستان و کره) که در سال‌هایی پس از ۱۹۱۷، تحت تأثیر و راهنمایی انقلاب روسیه، آمیزه‌ای از پناهندگان، دانشجویان، اسرای جنگی و کارگران مهاجر قادر به ایجاد احزابی شدند. حزب کمونیست در سال‌های اولیه کمینترن در افغانستان تشکیل نشد. در سال‌های دهه‌ی ۱۹۲۰ و مجدداً در سال‌های ۱۹۴۰، معدودی از مبارزین، به‌منظور تبلیغات جمهوری‌خواهانه، از رودخانه‌ی آمودریا گذر کردند، ولی این‌که این امر بیان‌گر خط‌مشی رسمی شوروی در آن‌زمان بوده، و این‌که آیا اینان تأثیری از خود به‌جای گذاشتند یا نه، معلوم نیست. فقدان حزب کمونیست در افغانستان، صرفاً مربوط به‌ویژگی بالنسبه محافظه‌کارانه‌تر جامعه‌ی افغانستان نمی‌شود (این ویژگی در مغولستان بیش از افغانستان وجود داشت)، بلکه بیش‌تر به اوضاع و احوال سیاسی در دوره‌ی اولیه‌ی فعالیت کمینترن ارتباط دارد. برخلاف ترکیه و ایران، که بلشویک‌ها تنها پس از پیدایش عناصر کمونیستی با رضاخان و آتاتورک پیمان‌هایی منعقد کردند، چنین اتحادی با افغانستان از همان آغاز رژیم امان‌الله در اوایل سال ۱۹۱۹، به‌جود آمد. پادشاه افغانستان و بلشویک‌ها دشمنان مشترکی داشتند که، نه‌تنها انگلیس‌ها، بلکه نیروهای سیاسی مسلمان در آسیای مرکزی را نیز شامل می‌شد. این نیروها که عبارت بودند از امیر بخارا و پان‌تورانی‌های باسمه‌چی، نقشه‌های برای افغانستان در سر داشتند و دارای نفوذی نیز در آن‌کشور بودند و در عین حال، ضد کمونیست هم بودند. بلشویک‌ها علاقه‌ای به ایجاد حزب کمونیست مجزایی در افغانستان نداشتند. چنین حرکتی برخلاف تمایل حاکم در آن‌زمان، که خواستار تحکیم روابط حسنه با امان‌الله بود، جریان می‌یافت؛ در آن‌زمان امان‌الله در رأس تنها دولتی در جهان قرار داشت که علاقه‌مند به همکاری با بلشویک‌ها بود. [با این‌حال]، ریشه‌های جنبش کمونیستی در افغانستان، در اوضاع و احوال کاملاً متفاوت، یعنی در اواخر سال‌های ۱۹۴۰، قرار دارد. چنین به‌نظر می‌رسد که پیدایش این جنبش، هم به‌وسیله‌ی اعتباری که اتحاد شوروی از طریق کمک‌هایش به افغانستان به‌دست آورد بود، و هم به‌وسیله‌ی جنبش دموکراتیک ۱۹۴۹-۱۹۵۲، تسهیل شده باشد. اگر تأثیر حزبی خارجی وجود داشته، به احتمال قوی بایستی از طرف حزب کمونیست هند (که بعدها دچار انشعاب شد) باشد تا حزب کمونیست شوروی. اعضای اصلی حزب، روشنفکران و افسران ارتش بودند که هر دو گروه در مکان‌های خود، با عقاید و آموزش روسی در تماس بودند. رشد و توسعه‌ی تحصیلات عالی در کابل، همانند تحصیلات در خارج از کشور پس از سال ۱۹۴۵، قشر کوچک چند هزار نفره‌ای از روشنفکران شهری به‌وجود آورد. عامل دیگر رشد و شکوفایی، فرهنگی ادبی، و غالباً با محتوای اجتماعی قوی، بود. داستان‌های کوتاه و اشعار، اگرچه به خوانندگان کمی محدود می‌شد، گروهی از روشنفکران را قادر ساخت تا انتقاد از دولت و دلبستگی به ستمدیدگان را منعکس کنند. اولین دوره‌ی فضای باز سیاسی در طول سال‌های ویش زلمیان (جوانان بیدار) بود. در میان اعضای این جنبش، دو شخصیت وجود داشتند که بعدها از اعضای برجسته‌ی حزب دموکراتیک خلق افغانستان شدند: یکی نورمحمد تره‌کی و دیگری ببرک کارمل. تره‌کی مسن‌تر از کارمل بود. وی دوست دارد به مردم یادآوری کند که روز ۱۶ اکتبر ۱۹۱۷، یعنی در روزهای انقلاب روسیه زاده شده است... وی که در یک خانواده‌ی فقیر چوپانی متولد شده بود، بعدها برای کار در یک شرکت تجارتی پشتون، که مرکزش قندهار بود (شرکت صادرات میوه)، به بمبئی رفت. از آن‌جایی‌که باراندازان بمبئی از سرسخت‌ترین مبارزان حزب کمونیست هند بودند، بعید نیستکه وی در آن‌جا برای اولین‌بار با مارکسیسم آشنایی پیدا کرده باشد. او از اعضای برجسته‌ی جنبش ویش زلمان بود... اما ببرک کارمل از بسیاری جهات با تره‌کی تفاوت داشت. کارمل بیست سال جوان‌تر از تره‌کی و فرزند یک افسر عالی‌رتبه پشتون بود. وی که از رهبران دانشجویی دوره‌ی ویش زلمیان بود، از نسلی به‌مراتب جوان‌تر از تره‌کی است. نسلی که امیدهایش به‌واسطه‌ی آزادی‌های گذرای سال‌های ۵۲-۱۹۴۹ شکوفا می‌شود و سپس نقش بر آب می‌گردد. هنوز روشن نیست که تا چه اندازه، تداومی مستقیم بین ویش زلمیان و حوادث بعدی وجود دارد، اما به‌نظر می‌رسد، یأس‌های دوره‌ی ویش زلمیان، اثر خود را در نسلی از مبارزین - که کارمل یکی از آنان بود - باقی گذاشت؛ و به‌سال ۱۹۶۴، که تحت تأثیر دموکراسی جدیدی، فعالیت‌های سیاسی تا میزانی آزاد شد و بسیاری انتظار داشتند که به احزاب سیاسی اجازه فعالیت داده شود، نیروی مخالف جدیدی مجدداً پا گرفت و اولین کنگره‌ی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، در ژانویه‌ی ۱۹۶۵ برگزار گردید. برنامه‌ی این حزب برای آن دوره، برنامه‌ای از نوع کمونیسم سنتی و بازتاب تحلیل‌های از جهان سوم بود که این تحلیل‌ها علی‌القاعده به خروشچف و برژنف مربوط می‌شود.»[۱]

به‌هر حال، بسیاری از رهبران جنبش چپ خیبر را «استاد» می‌خواندند. محمدصدیق فرهنگ او را «بنیان‌گذار کمونیسم در افغانستان» دانسته‌ است. اگرچه ظهور خیبر در کافه‌ی بچه شاه‌قل برای سلمان لایق و هم‌قطارهای او رویداد مهمی شمرده می‌شد، ولی در واقع، موج‌های اولیه‌ی گرایش‌های چپی سال‌ها پیش از آن به افغانستان رسیده بود.

سازمان‌های «جوانان بیدار»، «حزب وطن» و «حزب خلق» در سال‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ به‌صورت نه‌چندان واضحی ملهم از این موج‌ها بودند.

از این‌رو، برخی از تاریخ‌نویسان افغان به این باورند که نفوذ اندیشه‌های مارکسیستی در افغانستان به دوران زمامداری شاه امان‌الله خان و جنبش مشروطه دوم بر می‌گردد که با تشکیل گروه جوانان افغان شکل گرفت و افرادی چون عبدالرحمان لودین، غلام محی‌الدین ارتی و میر غلام‌محمد غبار، که همگی از طرفداران سرسخت شاه امان‌الله خان بودند، از اعضای اصلی این گروه به‌شمار می‌رفتند. این نظر را اسناد چند از جمله خاطرات آقابکُف نیز گواهی می‌کند.

در هنگام ورود به‌مرز افغانستان - همان‌طور که انتظار داشتیم - از ما با تشریفات مفصلی استقبال شد. امیر امان‌الله‌خان[٢] برای ما بیست رأس اسب سواری و ۵۰ اسب بارکش فرستاده و یک گروهان سواره‌نظام را نیز مأمور اسکورت ما تا پایتخت نموده بود.

همان‌روز ما از مرز حرکت کردیم و پس از ۲۴ ساعت به «مزارشریف» رسیدیم که در آن‌جا «دومپیس»‌[٣] نماینده‌ی «گ‌پ‌ئو» که عنوان کنسول شوروی را نیز در این شهر داشت، و در زمان خدمت من در «جکا» زیر دستم کار می‌کرد، به استقبال‌مان آمد.

پس از شنیدن گزارش خدمتی «دومپیس» متوجه شدم که کارهای دوره‌ی خدمتش تماماً پوچ و بی‌ثمر بوده و چون دریافتم که او شدیداً به کوکائین هم معتاد شده، لذا مبلغ ۵۰ پوند استرلینگی که از بودجه «گ.پ.ئو» در اختیارش مانده بود از او پس گرفته و از سمت مزبور معزولش نمودم. «استارک» نیز پس از دریافت گزارش من، روش مرا تأیید کرد و قول داد که این شخص نالایق را به‌کلی از کار برکنار نماید - یک‌ماه بعد «پست نیکوف»[۴] که کنسول شوروی در میمنه افغانستان بود، به‌جای او برگزیده شد.

ما در راه دور و درازی که تا کابل در پیش داشتیم به‌مدت یک‌ماه با اسب حرکت می‌کردیم و شب‌ها نیز اجباراً در مسافرخانه‌های خرابه بین راه می‌خوابیدیم. در طول این مسافرت فرصت مناسبی برای بررسی احوال و شناسایی همراهانم پیدا کردم و از جمله متوجه شدم که خانم «بولانووا» منشی سفیر، معشوقه‌ی او نیز می‌باشد:

موقعی‌که «استارگ» وزیر مختار شوروی در «استونی» بود، روزی «بولانووا» را در آلمان ملاقات کرد و شدیداً به‌عشق او گرفتار شد. «استارک» در موقع بازگشت «بولانووا» را نیز با خود به «روال»[۵] (پایتخت سابق کشور اسونی) برد و به‌سمت منشی مخصوص خودش انتخاب نمود. وی بعداً از مقامات حزب کمونیست «استونی» اجازه ورود او را به‌عنوانیکی از اعضای حزب دریافت کرد و در نتیجه «بولانووا» را به‌صورت یکی از نورچشمی‌های مسکو درآورد، تا جایی‌که همسر «استارک» ناچار شد به او اجازه دهد تا در زندگی آن‌ها شریک باشد و به‌همین‌جهت بود که سفیر ما در افغانستان با حرم‌سرای خود حرکت می‌نمود!

«مارهوف» - رئیس اداره‌ی مطبوعات سفارتخانه - که اصلاً یهودی بود، در سال ۱۹۱۹ از انگلستان آمد و پس از تحصیل زبان اردو در انستیتوی زبان‌های شرقی مسو، اکنون به‌وسیله‌ی بخش خارجی همان انستیتو برای آموزش عملی زبان به کابل فرستاده می‌شد. وی علاوه بر بررسی مطبوعات، مأموریت داشت که درباره‌ی فعالیت‌های «بین‌الملل سوم» با «استارک» همکاری نماید، چون خود «استارک» علاوه بر وظایف اصلی، دارای یک مأموریت سری نیز از سوی کمیته‌ی اجرایی «بین‌الملل سوم» بود.

«تریلیسر» قبل از حرکت به‌من توصیه نموده بود که در این مأموریت با «مارهوف» دوستی داشته باشم، چون او در اثنای تحصیلات خود در مسکو با «گ.پ.ئو» همکاری می‌نموده، ولی من بهتر دانستم که ابتدا رفتار و حرکات او را بسنجم تا آن‌گاه بتوانم باب دوستی را باز کنم.

«ریکس» منشی اول سفارتخانه سابقاً در ارتش تزاری سرهنگ بود و چون هیچ‌گونه عقیده‌ی سیاسی نداشت، لذا خود را دربست در اختیار «استارک» و خانمش می‌دانست که البته این موضوع برای سفیر ما فوق‌العاده خوشایند بود و در نتیجه باعث می‌شد که «ریکس» همیشه در کارهایش موفق باشد.

«رینگ» وابسته نظامی ما سابقاً در ارتش امپراتوری سروان بود و آن‌طور که نشان می‌داد، در امور نظامی فوق‌العاده ورزیدگی داشت و خیلی به‌مقام خود افتخار می‌کرد.

«فریت گوت» متصدی رمز ما نیز در حکم جاسوس اختصاصی «استارک» بود. ولی بدبختانه بعداً به‌دام عشق «بولانووا» گرفتار شد و یک‌روز چنان بی‌محابا به‌شوریدگی خود اعتراف نمود که «استارک» علی‌رغم تمام اهمیت و لیاقتی که او برای هئیت ما داشت، وی را به مسکو پس فرستاد.

ورود ما به کابل در اواخر ماه ژوئیه مصادف با گشایش مجلس کبیر ملی افغانستان به‌نام «جرگه[٦]» بود که طبیعتاً می‌توانستیم با مطالعه گزارش مذاکرات «جرگه» یک طرح کلی از روش‌های سیاسی مملکت در ذهن خود ترسیم نماییم.

کمک‌های «مارهوف» در بدو شروع کار برای من فوق‌العاده ذی‌قیمت بود، به‌دلیل در دست نبودن عوامل افغانی، او می‌توانست به‌عنوان همکاری در «کومین‌ترن» با کمونیست‌های محلی رابطه برقرار نماید و از وجود آن‌ها برای کسب خبر استفاده کند.

روابط بسیار صمیمانه‌ی او با «راجه پراتاپ»[٧] نیز باعث می‌شد که گزارش‌های دقیقی از جریان مذاکرات «جرگه» به‌دست آورد. «پراتاپ» اصلاً زاده‌ی افغانستان بود، ولی تابعیت دولت انگلیس را داشت. وی شخصی کنجکاو و دقیق بود که خود را «خدمت‌گذار بشریت» می‌نامید و نزد «امیر امان‌الله‌خان» از احترام خاصی برخوردار بود و چون آشکارا تظاهر به‌دوستی با آلمان «ژرمانوفیلی» می‌کرد، اصلاً در سفارت آلمان زندگی می‌نمود. او در اثنای جنگ جهانی [اول] به گروه «نیدرمایر» - که متشکل از عده‌ای از افسران آلمانی برای تحریک و مساعدت افغانی‌ها به‌شورش برضد انگلیس‌ها بود - کمک‌های زیادی نمود، و در سال ۱۹۱۹، به‌هنگامی‌که بالشویک‌ها و انقلابیون هندی زمینه را برای شورش آماده دیده و گروهی را در کابل به‌عنوان اعضای حکومت موقتی تدارک کرده بودند، «راجه پرتاپ» به‌عنوان رئیس‌جمهور این حکومت برگزیده شده بود.[٨]

در پائیز سال ۱۹۲۴ امیر امان‌الله‌خان او را از راه روسیه به اروپا و آمریکا فرستاد تا فکر جدید «اتحاد آسیایی» را که به‌رهبری امیر عنوان شده و خود را به‌عنوان خلیفه‌ی مسلمین قلمداد می‌کرد، اشاعه دهد.[۹]

به‌نظر می‌رسید که این فکر در شوروی مورد استقبال قرار گیرد! ولی معلوم نیست اشکال در کجای کار بود که «راجه پراتاپ» پس از ورود به شوروی دستگیر شد و مورد بازپرسی «چکا» قرار گرفت - آیا آن‌ها نمی‌دانستند که او دوست و سفیر شوروی در کابل و دشمن قسم‌خورده‌ی انگلیس‌هاست؟ - ولی پس از چند با کوشش فراوان وزارت خارجه شوروی از بند رهایی یافت و به او اجازه خروج از خاک شوروی داده شد.

«راجه پراتاپ» تمام این ماجرا را در کتاب خود به‌نام «یادداشت‌های اروپایی»[۱٠] تعریف کرده است؛ ولی عجیب این‌جاست که او با وجود ناراحتی‌هایی که در شوروی برایش ایجاد شد، به‌هیچ‌وجه کینه‌ی از ما به دل نگرفت و در سفرهای چین و ژاپن هر کجا که توانست سعی کرد با عوامل «گ.پ.ئو» رابطه برقرار نماید. با این حال، سازمان «گ.پ.ئو» همه‌جا مواظب او بود و نسبت به روابطش با ژاپنی‌ها و انگلیس‌ها با دیده‌ی تردید می‌نگریست.

پنج روز پس از ورود به کابل، امور «گ.پ.ئو» را از «والتر» تحویل گرفتم و پس از بررسی متوجه شدم که او تنها دو نفر به اصطلاح مأمور در اختیار داشت و غیر از آن هیچ‌گونه آرشیوی از کارهایش در بساط نبوده و به‌طور کلی دستش از همه‌چیز خالی است، اما با این وجود ادعا می‌کرد که تمام پول‌های سازمان را دقیقاً صرف امور لازم کرده است. «رینک» - وابسته‌ نظامی - هم به من گفت که امور مربوط به عملیات ضد جاسوسی که زیر نظر «والتر» قرار داشت، به‌طور کلی بی‌نظم و ترتیب انجام گرفته است.

چندی پیش سازمان مرکزی ما یک قطعه الماس ۱۲ قیراطی برای «والتر» فرستاده بود که آن‌را به‌قیمت فروخته و صرف کارهای لازم بنماید ولی «والتر» در جواب ما راجع به چگونگی سرنوشت این الماس اظهار می‌نمود که پول آن‌را برای امور اداری خرج کرده است و از نشان‌دادن مدرکی برای آن عاجز بود. بعداً یکی از دو تن مأمور او به من گفت که «والتر» این الماس را به زنش هدیه کرده است.


گ.پ.ئو در افغانستان

چون درباره‌ی کشور و مردم افغانستان هیچ اطلاعاتی نداشتم، تصمیم گرفتم از ابتدای کار با احتیاط قدم بردارم و سعی نمایم که از اخذ تصمیمات غیرعاقلانه به‌شدت پرهیز کنم، زیرا امکان داشت ارتکاب کوچک‌ترین لغزشی خطر نابودی را به‌همراه داشته باشد.

چندی پس از پایان‌گرفتن دوره‌ی «جرگه» قیام معروف به «خوست»[۱۱] رخ داد که البته در مقایسه با شورشیان محلی که گاه و بیگاه سربلند می‌کردند رنگی نداشت.[۱٢] و چون تنها مأموری که من به‌وسیله‌ی او از تصمیمات جرگه مطلع می‌شدم، پس از پایان جرگه دیگر سمتی نداشت، لذا ناچار شدم برای کسب اطلاعات بیش‌تر دوبار به «مارهوف» که مسئول همکاری با «ستارک» در امور مربوط به «بین‌الملل سوم» بود، روی بیاورم.

«استارک» در این میانه کاملاً تحت نفوذ دو زن خود قرار داشت و به سازشان می‌رقصید و آن‌ها هم کاری به جریان امور نداشته، فقط طالب سرگرمی و ارضای خواسته‌های خود بودند - به این ترتیب من نمی‌توانستم از جناب سفیر! انتظار کمکی داشته باشم. «مارهوف» هم که از ابتدا چشمش به‌دنبال این دو نفر بود، با هشداری که من به‌عنوان یک مافوق راجع به جدی‌گرفتن کار و توجه به انجام وظایف محوله به او دادم، از جوش و خروش افتاد و باعث شد که این زن هوسباز - که شدیداً درگیر مسایل عشقی خود بودند - از ما دو نفر دلخور شوند و «مارهوف» را «بی‌لیاقت» و مرا «بی‌سروپا» بخوانند. «استارک» هم که شدیداً تحت تأثیر آن‌ها بود، تصمیم به حمله انتقامی گرفت و برای این‌کار با استفاده از تمام قوای موجود و ذخیره خود همراه با به‌کار گرفتن تمام افرادش برای ضربه‌زدن به ما آماده شد. وی با کمال سرسختی از ما مراقبت می‌کرد تا با بهانه‌های گوناگون و اتهامات واهی به آزار و اذیت ما بپردازد و این‌طور که نشان می‌داد، معلوم بود که به‌هیچ‌وجه خیال ندارد از این کار منصرف شود.

یک‌بار او به‌من تکلیف کرد که گزارش‌های رمز ارسالی به مسکو را قبلاً به او نشان بدهم. من‌هم فکر کردم که برای نشان‌دادن اعمال خلاف او نسبت به دستورات و مرام «گ.پ.ئو» بهتر است یک نمونه از گزارشی را که در آن ماحصل مبارزات ما و حتی کارشکنی‌های او توصیف شده به او نشان بدهم. ولی ناگهان به‌خود آمدم و متوجه شدم که موقعیت من هنوز آن‌طور که باید، مستحکم نیست و مسکو درباره‌ی من چیز زیادی نمی‌داند، پس بهتر است که از این‌گونه اعمال جنجالی پرهیز نموده و منتظر موقعیت بهتری بنشینم تا در فرصت مناسب‌تری او را غافل‌گیر نمایم - بنابراین متن گزارشی که به او نشان دادم، همان نبود که بعداً به‌صورت رمز برای مسکو فرستادم.

در این موقع «رینک» - وابسته‌ی نظامی - نیز به یک رسوایی که البته به‌دست همان دو زن هوسباز به‌پا خاسته بود، کشیده شد و چنان اسرار قلبی برایش نماند - به این ترتیب تنها کسی که برای «استارک» باقی ماند همان «ریکس»، منشی سفارتخانه و ن.کر وفادارش بود.

«ماهوف» در کارش کم کم توانست تمام عوامل تشکیلاتی «بین‌الملل سوم» را که با گروه «سیک»ها ارتباط نزدیک داشتند در اختیار بگیرد. این عده به‌صورت نمایندگانی از طرف «سیک»های هندی در افغانستان به‌سر می‌بردند و در این کشور یک کارخانه‌ی کاغذسازی را در «سرپل»[۱٣] اداره می‌کردند و به‌وسیله‌ی همین عده بود که ما توانستیم ارتباط بسیار محکمی بین گروهی از افراد مبارز و سفارتخانه‌ی خودمان برقرار نماییم.

در این‌جا بهتر است به‌یکی از حوادثی که کاملاً نشان‌گر روحیه‌ی حاکم بر اعضای سفارتخانه ما در آن‌زمان بود اشاره کنم:

«مارهوف» از «ریکس» نقشه‌ی یکی از قلاع نظامی هندی در «راولپندی» را دریافت کرده بود که آن‌را به سفیر نشان بدهد، ولی او قبل از سفیر، نقشه را به‌من عرضه کرد تا شاید به‌کار بیاید. من به او گفتم که چون این نقشه فقط به‌درد وزارت جنگ می‌خورد، بهتر است درباره‌ی آن با «رینک» - وابسته‌ی نظامی - صحبت کند، و «مارهوف» نیز به‌توصیه‌ی من عمل کرد. وابسته‌ی نظامی که فوق‌العاده از این نقشه خوشش آمده بود از «دانیلوف» خواست تا عکسی از آن بردارد. و بالاخره پس از انجام این‌کار، «مارهوف» نقشه را نزد سفیر برد و در ضمن ماجرای عکس‌برداری از آن‌را نیز به اطلاع او رساند. سفیر به‌دنبال «دانیلوف» فرستاد و او هم بدون توجه به اوضاع و بی‌اطلاع از جنجالی که ایجاد خواهد شد با کمال صداقت به سفیر گفت که به تقاضای وابسته‌ی نظامی از این نقشه، عکسی تهیه نموده است. با این اعتراف خشم بی‌پایان به «استارک» مستولی شد و چنان آشوبی به‌راه انداخت که آن‌روز، عدم امکان سازش و همکاری بین ما در آینده کاملاً بر من مسلم شد.

در بین مأمورین «مارهوف»، من یک هندی مسلمان به‌نام «چیت‌زارا»[۱۴] را در نظر گرفتم که از هواداران متعصب «نادرخان» بود و در یکی از املاک «نادرخان»[۱۵] زندگی می‌کرد. «مارهوف» می‌بایستی برای دیدن او هر بار به‌محل اقامتش برود و چون این شخص با بیش‌تر عشایر خودمختار مراودات گسترده‌ای داشت، لذا تماس‌های ما با او باعث گردید که با اغلب رؤسای این‌گونه عشایر آشنا شویم، به‌وسیله‌ی «چیت‌زارا» ما با رهبران درجه دوم عشایر مختلف نیز رابطه برقرار کردیم و توانستیم اغلب آن‌ها را به‌صورت عوامل خود دربیاوریم، که البته طی قراردادی متعهد شدیم تا در ازای دریافت اطلاعات مختلف از عملیات عشایر مبلغ ۵۰۰ پوند استرلینگ به‌آن‌ها پرداخت نماییم و آن‌ها نیز در عوض قبول کردند که در بین افراد خود به تبلیغ مرام کمونیست بپردازند.

«مارهوف» یک نفر هندی دیگر نیز در بین عوامل خود داشت که به‌صورت رابط در بین هندی‌های مقیم افغانستان رل مهمی را برای ما بازی می‌کرد و اطلاعات بسیار مفید و دقیقی از هم‌رزمان خود برای ما می‌آورد. او موقعیت استثنایی دیگری هم داشت که برای ما فوق‌العاده با ارزش بود؛ وی به‌عنوان معلم زبان فارسی «ایب‌نرُ»[۱٦] رئیس بنگاه تجارت آلمان و افغانستان نیز انجام‌وظیفه می‌کرد.

تمام این‌گونه عوامل «مارهوف»، با این‌که مستقیماً برای «بین‌الملل سوم» کار می‌کردند ولی اطلاعات دریافتی از آن‌ها برای «گ.پ.ئو» نیز اهمیت فراوانی داشت.

اکنون می‌خواهم ماجرایی را تعریف کنم که البته زیاد مهم نبود ولی شاید سرگرم‌کننده باشد:

یکی از هندی‌های صاحب‌نام روزی شخصی را به‌عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک «نادرخان» به‌من معرفی کرد که از من درخواست ویزا برای سفر به مسکو را داشت. وقتی‌که از او علت اقدام به سفر مسکو را پرسیدم، پاسخ داد که: می‌خواهم طرز تهیه پول تقلبی را یاد بگیرم تا بتوانیم در این‌جا پول تولید کنیم و در نتیجه با دست پر به تبلیغات و اشاعه‌ی مرام کمونیستی بپردازیم - من نیز در گزارش خواسته‌ی او به مسکو لحظه‌ای درنگ نکردم.

پس از چندی من توانستم شبکه‌ای از عوامل جاسوسی برای سازمان خود فراهم آورم. پسر عموی «عبدالمجید» نامی که در نیروی پلیس پایتخت کار می‌کرد با شوق عجیبی با من همکاری می‌نمود و اطلاعات فراوانی راجع به‌آن‌چه که در دسترس پلیس بود به‌من می‌داد. او هم‌چنین مرا با «مستوفی» نامی آشنا کرد که به‌خوبی از اخبار داخلی مسلمانان هندوستان باخبر بود و در حقیقت از جانب «امیر امان‌الله‌خان» مأموریت داشت که با افراد سرشناس جماعت مسلمانان هند زدوبند داشته باشد.

یک‌روز عصر در منزل همین شخص - که الحق کار خود را بسیار خوب انجام می‌داد - من با رئیس پلیس کابل آشنا شدم و پس از مذاکرات طولانی در طی چند جلسه، با او عهدی بستم که براساس تنفر و انزجار هر دو نفر ما از انگلیس‌ها استوار بود. طبق این معاهده بنا شد که در عرض یک‌ماه من مبلغ ۶۰۰ روپیه به او بپردازم و در عوض رئیس پلیس کابل نیز متعهد شد که تمام افرادی که طبق تشخیص من از عوامل انگلستان به‌شمار می‌روند، فوراً بازداشت نماید. البته واضح است که منافع من در این معامله خیلی زیاد بود، چون از آن‌لحظه به‌بعد هرکسی که از او به‌عنوان جاسوس انگلیس سؤظن داشتم، به‌وسیله‌ی همین دوست به زندان افکنده شد.

در کابل عده‌ی زیادی آلمانی وجود داشتند که بعضی آنان خیلی به‌درد ما می‌خوردند، چون در بین آن‌ها کسانی بودند که واقعاً به‌مرام کمونیسم معتقد بودند و ما به‌آسانی می‌توانستیم در تشکیلات خود از وجودشان استفاده کنیم. یکی از آلمانی‌ها که به‌عنوان مترجم در وزارت خارجه افغانستان کار می‌کرد، واقعاً برای ما خدمات ارزنده‌ای انجام می‌داد. دیگری به‌نام «بورده»[۱٧] که متخصص کشاورزی و در منظقه‌ی «مزارشریف» به‌کار اشتغال داشت، اهمیتش کمتر از اولی نبود و سومی هم یک متخصص کشاورزی و مهندس ماشین‌آلات شمرده می‌شد که در دهات اطراف قندهار به‌کار مشغول بود. این دو نفر متخصص کشاورزی گزارش‌هایی از وضع اقتصادی مملکت برای ما تهیه می‌نمودند. مترجم از اسناد وزارت خارجه که به‌وسیله‌ی او ترجمه شده بود، یک نسخه برای ما می‌آورد و یک نفر مهندس آلمانی دیگر هم بود که گاه‌گاهی خدماتی برای ما انجام می‌داد.

سفیر انگلیس در افغانستان به‌علت این‌که سفارتخانه از نظر جا در مضیقه بود، نقشه‌ای برای توسعه‌ی ساختمان سفارتخانه تهیه کرد و یک نفر روس سفید فراری به‌نام «سمی‌خین»[۱٨] را نیز برای انجام امور ساختمانی اجیر نموده بود.

این شخص از کسانی بود که فوق‌العاده به بازگشت به روسیه علاقه داشتند و من از این علاقه‌ی او استفاده کرده، به او قول دادم که وسایل عفو و در نتیجه بازگشتش به روسبه را فراهم نمایم، به‌شرطی که در مدت کار در سفارت انگلیس تمام اطلاعاتی را که می‌تواند کسب کند، به‌من بدهد. به‌وسیله‌ی او من در ضمن توانستم با چند نفر هندی زیر دستش نیز آشنا شوم و به این ترتیب ما قادر بودیم از تمام اقداماتی که در داخل سفارت انگلیس انجام می‌شود باخبر شویم. من این عده را که اطلاعات خود را از طریق «سمی‌خین» به‌من می‌دادند، پس از پایان کارشان با سپردن مأموریتی جهت تبلیغ مرام کمونیستی به هندوستان روانه کردم.

اوایل سال ۱۹۲۵ «استارک» یک ملاقات بسیار مهمی با شخصی نمود که پسر شیخ‌الاسلام بود و از جانب پدرش تقاضای مذاکره با ما را داشت. «استارک» مذاکره با شیخ‌لاسلام را به‌من حواله داد و عصر همان‌روز، من برای دیدار شیخ‌الاسلام به محل اقامتش شتافتم. این پیرمرد محترم در حالی‌که پسرش زیر بازوی او را گرفته بود، مرا با کمال مهربانی به‌حضور پذیرفت و در طول مذاکرات شرح مفصلی از وقایع مختلف افغانستان از ابتدای سال ۱۹۱۶ برایم بیان کرد که شنیدن آن‌ها فوق‌العاده جالب و آموزنده بود و تصویر روشنی از حقایق امور و مطالبی که تا آن‌موقع بدان‌ها توجهی نداشتم در ذهنم ترسیم نمود.

شیخ‌الاسلام ماجرای مفصل قیام «وزیرستان»[۱۹] بر ضد دولت انگلیس در سال ۱۹۱۹ و شرح ملاقات خود را با «جمال‌پاشا»[٢٠] وزیر سابق عثمانی برایم توصیف کرد و گفت: «جمال‌پاشا» با هدف مشخصی که همانا تحریک عشایر خودمختار و به‌راه انداختن شورش بر ضد انگلستان بود، به کابل آمده و به ما وعده می‌داد که هرگونه سلاح و پول لازم را برای این عملیات تأمین خواهد نمود. من هم به او قول دادم که در این راه از هیچ‌گونه مساعدت و همراهی دریغ نخواهیم کرد و به‌خاطر همین قول در حدود ۱۸ ماه در میان عشایر به‌سر بردم و در تمام این مدت لحظه‌ای از آماده‌نمودن آنان برای جنگ با انگلیس‌ها غفلت نکردم. ولی متأسفانه چون هیچ‌گونه اسلحه‌ای به‌دست ما نرسید، تمام کوشش‌های ما در این راه بی‌ثمر ماند.

و حالا شیخ وعده کمک خود را به من عرضه می‌نمود و پیشنهاد می‌کرد که بار دیگر به‌میان عشایر خودمختار رفته و به تدارک یک جنگ پارتیزانی برخیزد و دوستانش را وادار نماید تا به تخریب خطوط راه‌آهن انگلیس‌ها و پل‌ها، ساختمان‌ها و سایر تأسیسات آن‌ها دست بزنند، ولی برای انجام این عملیات به یک‌صد هزار روبل و پنج‌هزار تفنگ و یک‌صد فشنگ برای هر تفنگ احتیاج دارد.

من به شیخ قول دادم که این پیشنهاد را فوراً با مقامات بالاتر در میان خواهم گذاشت و همان‌روز بدون فوت وقت تمام جریان را به مسکو گزارش دادم.

با اولین پست جواب قبولی سازمان «گ.پ.ئو» با این تقاضا واصل شد ولی نسبت به‌تحویل اسلحه عذر خواسته و دلیل آن‌را نیز خطرات حمل تفنگ و احتمال کشف آن‌ها و در نتیجه برخورد دیپلماسی بین افغانستان و انگلیس عنوان کرده بودند.

پس از فرارسیدن ماه رمضان، شیخ به‌علا کهولت و عدم توانایی در گرفتن روزه فوت کرد و در نتیجه مذاکرات من با پسران او ادامه یافت و موافقت شد که آن‌ها منطقه‌ی بین «جلال‌آباد» و «غزنه» را تحت مراقبت خود داشته و همراه عشایر این منطقه زیر نظر یکی از کارمندان دولت به‌نام «مولوی منصور» - که اصلیت هندی داشت - فعالیت نمایند.

«مولوی منصور» یکی از آشنایان دیرین من بود. و در شرایط مخصوصی - که تجدید خاطره‌ی آن به‌هیچ‌وجه برایش خوشایند نبود - به‌ترتیب زیر با من آشنا شده بود:

در سال ۱۹۲۳ به‌هنگامی‌که «مولوی منصور» در سمت منشی سفارت افغانستان در آنکارا از راه روسیه به کابل باز می‌گشت، به‌وسیله‌ی یکی از مأمورین به من - که در آن‌زمان در تاشکند بودم - خبر رسید که «مولوی» نامه‌ای از یکی از شخصیت‌های افغانی - که مظنون به‌وابستگی به سازمان جاسوسی آنگلیس است - به‌همراه دارد و علاوه بر آن در اثاثه‌ی او تعداد صندوق سنگین‌وزن موجود است که احتمالاً حاوی اسلحه هستند. من به رئیس اداره‌ی مخصوص در «کوشک» (واقع در مرز افغانستان) دستور دادم که پس از عبور «مولوی» از تاشکند، وضع نامه و صندوق‌هایش را روشن نماید. این شخص هم که هیچ‌گونه ظرافت و نرمش در کارش نبود، با کمال خشونت «مولوی» را بازداشت کرد و مشغول بازرسی اثاثه‌ی او گردید. «مولوی» که از این رفتار فوق‌العاده خشمگین شده و با نشان‌دادن پاسپورت دیپلماتیک و حتی مقاومت در برابر مأمور من نتوانسته بود از این‌کار جلوگیری نماید، به‌عنوان اعتراض در «کوشک» بست نشست و آن‌قدر صبر کرد تا نامه‌ی اعتراضیه‌ی شدیداللحنی از وزیر خارجه افغانستان به ما واصل شد و من با دریافت این نامه بی‌درنگ به «کوشک» عزیمت کردم و توانستم با جلب رضایت او قضیه را به‌خوبی و خوشی پایان دهم.

و اکنون «مولوی» بدون این‌که آن خاطره ناخوشایند را در نظر داشته باشد، در این مرحله‌ی انقلابی به‌صورت یکی از عوامل بسیار مفید برای ما خدمت می‌کرد.

او که به‌عنوان معلم در «جلال‌آباد» به انجام وظیفه اشتغال داشت، تمام منطقه را زیر نظر گرفته و در بین جماعت هندی‌های ایالات شمال‌غربی هندوستان به فعالیت‌های ثمربخشی مشغول بود. پسر بزرگ شیخ‌الاسلام نیز در بین عشایر منطقه‌ی «غزنی» فعالیت می‌کرد و مشغول مطالعه‌ی در روش‌های حمله به کاروان محمولات انگلیس‌ها بود.

پسر دیگر شیخ در کابل به‌سر می‌برد و قادر نبود خود را به‌هیچ‌وجه از روحانیون طرفدار پدرش جدا کند و با این‌که استفاده از تعصب فراوان اوبرای کارهاب ما فوق‌العاده مفید بود ولی متأسفانه نمی‌توانست هیچ‌گونه فایده‌ای به‌ما برساند. او یک‌بار پیشنهاد کرد که در مقابل دریافت دو هزار روپیه، رمز وزارت خارجه افغانستان را در اختیار ما بگذارد. و موقعی‌که من مسکو را از این خبر آگاه ساختم، به من پاسخ دادند که آن‌ها این رمز را سال‌ها پیش به‌دست‌آورده‌اند.


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- فرد هالیدی، انقلاب در افغانستان، ترجمه‌ی ع. اسعد، صص ۳۴-۳۷.
[٢]- امیر امان‌الله‌خان پادشاه افغانستان از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۸. - مترجم.
[٣]- Doumpise
[۴]- Postnikoff
[۵]- Reval، نام سابق پایتخت کشور استونی است که اکنون به‌نام «تالین» معروف است. کشور استونی همراه با دو کشور لتونی و لیتوانی بعد از جنگ جهانی دوم به‌دست شوروی افتاد و اکنون یکی از مستعمرات آن شمرده می‌شود. - مترجم.
[٦]- مجلس کبیر ملی افغانستان که اصطلاحاً «لویه‌جرگه» خوانده می‌شود، در حکم مجلس مؤسسان افغانستان است که اولین‌بار به‌ستور امیر امان‌الله‌خان در سال ۱۹۲۴ برای انتخاب زمامدار کشور و تعیین خط‌مشی و رئوس کلی سیاست افغانستان به‌کار پرداخت. این مجلس هر چند سال یکبار، هنوزهم تشکیل می‌شود و البته باید دانست که «جرگه» با مجلس عالی اعیان (سنا) و مجلس ملی (شورای ملی) تفاوت دارد. - مترجم.
[٧]- Partapp، یک شاهزادهری هندی بود که در سال ۱۹۱۴ به ریاست گروهی از طرف دولت آلمان با عضویت «هنتینگ»، آلمانی و «کاظم‌بیگ» از عثمانی، برای رابطه با انقلابیون هندی و انجام تبلیغات ضد انگلیسی به افغانستان فرستاده شده بودند. (تاریخ روابط سیاسی افغانستان، نوشته‌ی لودویگ آدامک، ترجمه‌ی علی‌محمد زهما، چاپ ۱۳۴۹، کابل، صفحه‌ی ۱۱۲).
[٨]- حکومت موقتی هندوستان در افغانستان که رئیس‌جمهور آن «پراتاپ» و صدراعظم آن «برکت‌الله» و وزیر امور اداری آن «عبیدالله» بودند، تبلیغات خود را در هند ادامه می‌دادند و برای انقلابیون هند بمب و تجهیزات تهیه می‌نمودند (همان کتاب، صفحه‌ی ۱۹۹).
[۹]- موضوع ادعای خلافت امیر امان‌الله‌خان صحت دارد، چون وی هم‌زمان با از هم‌پاشیدن خلافت عثمانی، برای به‌دست آوردن قلوب مسلمانان هند و ترکستان اقدام به چنین کاری کرد و انورپاشا نیز از حامیان این فکر بود. امیر در ادعای خلافت تا جایی پیش رفت که در بعضی از مساجد هندوستان خطبه به‌نام «امیرالمؤمنین امیر امان‌الله‌خان غازی» می‌خواندند و این مسئله در انگلستان به‌قدری وحشت ایجاد کرد که اجباراً رضایت به رسمیت شناختن حکومت پادشاهی افغانستان دادند. - مترجم.
[۱٠]- Europeen Notebooks
[۱۱]- خوست (Khost) ناحیه‌ای است که محل استقرار عشایر مغول‌نژاد افغانستان می‌باشد. - مترجم. (مترجم اشتباه کرده است. این ناحیه پشتون‌نشین است.)
[۱٢]- برخلاف نظر مؤلف، قیام «خوست» در افغانستان بسار اهمیت داشت و پایه‌های تخت سلطنت امیر امان‌الله‌خان را لرزاند. این قیام در اواسط مارس ۱۹۲۴ آغاز شد و تا پایان تابستان ادامه یافت. در ماه اوت، این شورش ابعاد یک جنگ داخلی را یافت و تا جایی رسید که دولت افغانستان برای مقابله با آن در حدود ۱۵ هزار نفر را بسیج نمود و حتی - به‌طوری‌که شرح آن در فصل آینده خواهد آمد - مجبور به استفاده از هواپیما نیز شد. در این ماجرا که نظفه‌ی آن به‌دست انگلیس‌ها بسته شده بود، عده‌ی کثیری کشته شدند و در پایان کار نیز عده‌ی زیادی از شورشیان اسیر و ۵۳ نفر از آنان اعدام گردیدند. (از منابع افغانی) - مترجم.
[۱٣]- Sir-i-Pul
[۱۴]- Tchitzara
[۱۵]- نادرخان در آن‌زمان سفیر افغانستان در پاریس بود. وی بعداً در سال ۱۹۲۹ با همکاری برادرانش به تخت سلطنت افغانستان نشست و نادرشاه نام گرفت. در این باره در فصول آینده کتاب مطالب جامع‌تری خواهد آمد. - مترجم.
[۱٦]- Ibner
[۱٧]- Burde
[۱٨]- Semikhine
[۱۹]- وزیرستان، ایالتی در مرز افغانستان و پاکستان است که در سال ۱۹۱۹ جنگی بین افغانستان و دولت انگلستان در آن‌جا شعله‌ور شذ و با قیام عشایر، وزیرستان به شکست انگلیس‌ها منجر گردید و این جنگ که باعث استرداد استقلال به افغانستان شد، سومین جنگ دو کشور محسوب می‌شود. - مترجم.
[٢٠]- جمال‌پاشا که یکی از رهبران نهضت «پان‌تورکیسم» بود، همانند انورپاشا و طلعت‌پاشا در کشتار ارامنه عثمانی دست داشت و عاقبت به‌دست آنان در تفلیس به‌قتل رسید. - مترجم.


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

خاطرات آقابکُف، ترجمه‌ی دکتر حسین ابوترابیان، تهران: انتشارت پیام، چاپ اول - ۱۳۵۷.