|
نژادپرستی روشنفکران
موج تازهی خارجیستیزی در غرب
فهرست مندرجات
.
مقصر نژادپرستی در فرانسه کیست؟
موج تازهای نژادپرستی سراسر اروپا - بهویژه آلمان، انگلستان و فرانسه - را فراگرفته است. مقصر آن کیست؟ آنچه در پی میآید دیدگاه آلن بدیو (Alain Badiou) (زادهی ۱۷ ژانویه ۱۹۳۷)، فیلسوف معاصر فرانسوی است. او بههمراه جورجو آگامبن و اسلاوی ژیژک مهمترین منتقدان جریان پسامدرنیسم محسوب میشود، که سعی دارد مفاهیمی مانند هستی، حقیقت و سوژه را بر اساس ریاضیات تعریف کند. وی از لحاظ دیدگاه سیاسی، یک چپگرای رادیکال (نئومارکسیست) محسوب میشود. مقالهی او زیر عنوان «نژادپرستی روشنفکران» (Le racisme des intellectuels)، در لو موند (Le Monde)، بهمعنای دنیا، یکی از مهمترین روزنامههای اروپا و معتبرترین روزنامهی فرانسه منتشر شده است.
بهنوشتهی بابک فراهانی، مترجم ایرانی، «از این نوشتە تاکنون دو ترجمە منتشر شدە است، اما نابسندگی آنها و ناهمخوانیهای معنایی و مفهومی فراوانی کە در این دو ترجمە نسبت بە متن فرانسوی وجود دارند، انتشار این ترجمە را ضروری میسازد.»
میزان چشمگیرِ آرای مارین لوپِن [در دور اول انتخابات ریاست جمهوری فرانسه]، غافلگیر و منکوبمان میکند. بهدنبال توضیحی برای آن میگردیم. مجموعهی کارکنانِ سیاسی، با توسل به جامعهشناسیِ سهلالوصول خود به این مسأله پاسخ میدهند: فرودستانِ فرانسه، شهرستانیهای گُمراه، کارگران، افرادِ کمسواد، وحشتزدهگان از روندِ جهانیسازی، کاهش قدرتِ خرید، ساختارزداییِ مناطق زندگی، و حضور نزدیک و ملموسِ خارجیهای غریبه، عواملی هستند که گریز به ناسیونالیسم و بیگانههراسی را ایجاب میکنند.
سابق بر این نیز، همین فرانسهی «عقبمانده» بود که به خاطر رأی «نه» به همهپرسیِ پیشنویسِ قانون اساسیِ اروپا متهم میشد، و در تضاد با طبقات متوسط شهریِ تحصیلکرده و مُدرن قرار میگرفت که تمامِ چاشنی و روحِ اجتماعیِ دموکراسیِ خوشطبعِ ما قلمداد میشوند.
در چنین شرایطی باید گفت که این فرانسهی فرودست در واقع همان الاغِ افسانهای[۱] است، یعنی «امرِ مردمباور» بهمثابهی موجودِ بیمار و نفرینشدهای که تمام شَر و طاعونِ لوپنیستی از آن ناشی شده است. در مجموع، این غیظ و کینهی سیاسی-رسانهای بر ضد «مردمباوری» شگفتآور است. آیا قدرتِ دموکراتیکی که ما تا این اندازه به آن میبالیم، نسبت به دغدغهمندی برای مردم آلرژی دارد؟ در هر حال نظرِ همین مردم، بهطور فزایندهای صحت این امر را تأیید میکند. در مواجهه با این پرسش که «آیا مسئولین سیاسی، دغدغهی مسائلِ افرادی همچون شما را دارند؟»، درصدِ افرادی که پاسخ کاملن منفیِ «به هیچ وجه» را انتخاب کردهاند، از پانزده درصدِ مجموعِ پاسخها در سال ۱۹۷۸ به چهلودو درصد در سال ۲۰۱۰ افزایش یافته است! مجموعِ پاسخهای مثبت («خیلی» یا «تا حدی») نیز از سیوپنج درصد به هفده درصد کاهش پیدا کرده است. (برای اطلاع از این آمار و سایر نمونههای بسیار جالب، به شمارهی ویژهی مجلهی «اندیشه» با عنوانِ «مردم، بحران و سیاست» بهسرپرستیِ گی میشلا و میشل سیمون مراجعه شود[٢]). رابطهی میان مردم و دولت رابطهای بر پایهی اعتماد نیست، این کمترین چیزی است که میتوان گفت.
آیا باید نتیجه گرفت که دولت ما فاقد مردمی است که لیاقت آن را داشته باشند؟ آیا رأی تیره و هولناکِ لوپن مؤیدِ بیکفایتی مردم است؟ پس باید دموکراسی را تقویت و تحکیم کرد! باید طبق توصیهی طنزآمیز برشت، مردم را با مردم دیگری تعویض کرد.
نظر من بیشتر بر این است که باید پای دو مجرمِ بزرگِ دیگر را به میان کشید: سلسلهی مسئولانِ قدرت دولتی، از چپ و راست، و نیز مجموعهی قابل توجهی از روشنفکران.
در نهایت، این فقرای شهرستانهای ما نبودند که تصمیم گرفتند تا جایی که دلشان میخواست و برایشان ممکن بود حق ابتداییِ یک کارگر این کشور را، از هر تبار و ملیتی که باشد، برای زندگی با همسر و فرزندانش در این سرزمین محدود کنند. بلکه ابتدا یک وزیر سوسیالیست، و پس از آن تمام وزرای راستگرا بودند که از این دریچه وارد شدند. یک دهاتیِ کمسواد نبود که در سال ۱۹۸۳ اعلام کرد که اعتصابکنندهگانِ – اکثرن الجزایری و مراکشیِ – کارخانهی رِنو، «کارگران مهاجری بودهاند (…) که از سوی برخی گروههای مذهبی و سیاسی تحریک شدهاند؛ گروههایی که معیارهای عملشان ارتباط چندانی با واقعیتهای اجتماعی فرانسه ندارد».
اینها بیاناتِ یک نخستوزیر سوسیالیست بود، که البته خرسندی فراوانِ «دشمنانِ» دست راستیاش را به همراه داشت! این ایدهی نیک که «لوپن از مشکلات واقعی سخن میگوید» متعلق به چه کسی بود؟ یک فعالِ آلزاسیِ جبههی ملی[٣]؟ خیر، این را نخستوزیرِ فرانسوا میتران بیان کرد! اینها عقبافتادهگان و توسعهنایافتهگانِ کشور نبودند که مراکز اقامت اجباری را تأسیس کردند تا در آنها کسانی را که از امکان اخذِ اوراق قانونیِ حضور در فرانسه محروم میشدند، به دور از هرگونه حق واقعی محبوس کنند.
این حومهنشینانِ رنجکشیده و برآشفته نیز نبودند که دستور دادند تا صدور ویزا برای فرانسه در هر کجای جهان تنها به روش قطرهچکانی انجام شود، درست زمانی که در اینجا حتا سهمیههای اخراجِ خارجیها را، که پلیس به هر قیمتی موظف به اجرای آن بود، تعیین میکردند. سلسله قوانین محدودکنندهای که به بهانهی تفاوت و غریب بودن، مُتعرضِ آزادی و برابریِ میلیونها انسانی میشوند که در اینجا زندگی و کار میکنند، محصول عملِ «مردمباورانِ» افسارگسیخته نیست.
در رأسِ این جنایتهای قانونی، به صراحت و سادگی «دولت» را مییابیم. تمام دولتهای متوالی، از دولت فرانسو میتران گرفته تا سایر دولتهای پس از آن، بیوقفه همین سیاست را دنبال کردهاند. در این زمینه، تنها به دو نمونه از نمونههای بسیار اشاره میکنم: لیونل ژوسپن[۴]، نخست وزیر سوسیالیست به محض آن که به قدرت رسید اعلام کرد که مسألهی لغو قوانین مبتنی بر بیگانههراسی، که توسط شارل پاسکا[۵] به تصویب رسیده بودند، برای او مطرح نیست. فرانسوا اولاندِ سوسیالیست نیز اعلام میکند که در دولتِ آیندهی او نحوهی تصمیمگیری در مورد قانونیسازیِ وضعیتِ خارجیهای فاقد اوراق هویت و کار، تفاوتی با آنچه که در دولت سارکوزی در جریان بود نخواهد داشت. هیچ تردیدی در تداوم این مسیر وجود ندارد. همین سوق دادنِ مصرانهی دولت به سمتِ اعمال زشت و رذیلانه است که موجب شکلگیریِ یک نظر ارتجاعی و نژادگرایانه میشود، و نه عکس آن.
فکر نمیکنم تردیدی در مورد وقوف من به این امر وجود داشته باشد که نیکلا سارکوزی و دارودستهاش با برافراشتنِ پرچمِ «برتریِ» تمدنِ غربیِ ارزشمندِ ما و با تصویب مجموعهی بیپایانی از قوانین تبعیضآمیز که خباثتشان انسان را مبهوت میکند، همواره مصرانه در راستای نژادپرستیِ فرهنگی کوشیدهاند.
اما در نهایت، شاهد آن نیستیم که چپ از جای خود برخیزد و با قدرتی که لازمهی مقابله با این ستیزهجوییِ ارتجاعی است، به مصاف آن برود. حتا در اکثر قریب به اتقاق موارد، چپ اعلام کرد که این مطالبهی «امنیت» را «درک میکند»، و با خیالی آسوده به تصمیماتِ ستمگرانهی آشکاری رأی داد که از آن میان میتوان به قوانینی اشاره کرد که شماری از زنان را به بهانهی پوشاندن موها یا بدنشان از فضای عمومی حذف میکنند.
نامزدهای انتخاباتیِ چپ همهجا اعلام میکنند که سُکاندارِ نبردی آشتیناپذیر خواهند بود؛ نبردی که بیش از آن که بر ضد فسادهای سرمایهداری و دیکتاتوریِ بودجههای ریاضتی باشد، علیه کارگران خارجیِ غیر قانونی و کودکان و نوجوانان سابقهدار خواهد بود، به ویژه اگر سیاهپوست یا عرب باشند. در این عرصه، راست و چپ بدون این که تمایزی با هم داشته باشند تمام اصول را زیر پا گذاشتند. این امر برای آنانی که از اوراق قانونیِ هویت و کار محروم شدهاند، نه یک دولت-وضعیتِ قانونی، بلکه یک دولت-وضعیتِ استثنایی یعنی دولت-وضعیتِ بیقانونی بوده و هست. اینها کسانی هستند که در وضعیتِ ناامنی به سر میبرند، و نه شهروندانِ مُرفهِ فرانسوی. اگر خدای ناکرده مجبور باشیم اخراج برخی افراد را بپذیریم، ارجح آن است که حاکمان و دولتمردانمان را انتخاب کنیم و نه کارگرانِ بسیار محترمِ مراکشی یا مالیایی را.
و اما در پشتِ پردهی تمام اینها، از مدتها پیش، از بیش از بیست سال پیش، چه کسانی را میتوان یافت؟ مبتکرانِ پُرافتخارِ اصطلاحِ «خطرِ اسلامی» که بهزعم ایشان در حال متلاشی کردنِ جامعهی زیبای غربی و فرانسوی ماست، چه کسانی هستند؟ غیر از روشنفکران، چه کسانی هستند که با سرمقالههایی آتشین، کتابهایی فریبنده، و «پژوهشهای جامعهشناختیِ» تقلبی، به این وظیفهی ننگین عمل میکنند؟ آیا گروهی از بازنشستهگانِ شهرستانی و کارگرانِ شهرهای کوچکِ صنعتزداییشده بودند که با آرامش و پشتکار به تمامِ این ماجراهای مربوط به «برخوردِ تمدنها»، دفاع از «میثاقِ جمهوریخواهی»، تهدیدهای معطوف به «لائیسیته»ی شکوهمندِ ما، و نقضِ «فمینیسم» به واسطهی زندگیِ روزمرهی زنانِ عرب، دامن زدند؟
باعث تأسف است که مُسببینِ این وضعیت را تنها در جریان راست افراطی جستجو میکنیم – که در واقع از این آبِ گِلآلود ماهی میگیرد –، بیآنکه هرگز مسئولیتِ غیرقابل انکارِ آنانی را برملا کنیم که اغلبِ اوقات نیز «چپگرا» خوانده میشوند، آنانی که بیشتر اساتید «فلسفه»ی دانشگاهها هستند و نه صندوقدارانِ مغازهها، یعنی کسانی که به شدت این نظر را ترویج کردند که اعراب و سیاهان، به خصوص جوانها، نظام آموزشیِ ما را فاسد کردهاند، حومهی شهرهای ما را به تباهی کشاندهاند، آزادیهای ما را به مخاطره انداختهاند و از زنان ما هتک حرمت کردهاند، یا این که تعدادشان در تیم ملی فوتبال ما «بیش از حد» است! دقیقن همانطور که زمانی گفته میشد که یهودیان و «اجنبیها» فرانسهی جاودان را در معرض نابودی قرار میدهند.
بیشک شاهد پیدایش گروهکهای فاشیستی بودهایم که به اسلام توسل میجویند، اما درست به همان اندازه جنبشهای فاشیستی نیز وجود داشتهاند که با استناد به غرب و مسیح-پادشاه پدید آمدهاند. این مسأله ممانعتی برای هیچیک از روشنفکران اسلامهراس ایجاد نمیکند که بیوقفه در ستایشِ هویتِ برترِ «غربیِ» ما لاف بزنند و بتوانند «ریشههای مسیحیِ» تحسینبرانگیزِ ما را در آیینِ پرستشِ لائیسیته جای دهند؛ و در نهایت مارین لوپن، که به یکی از سرسختترین افرادِ ملتزم به این آیین تبدیل شده، آتشبیارِ سیاسیِ این معرکه را لو میدهد.
در حقیقت، این روشنفکران بودند که خشونت ضدمردمی را به وجود آوردند، خشونتی که بهطور ویژه جوانان شهرهای بزرگ را هدف قرار میدهد، خشونتی که رمزِ حقیقیِ اسلامهراسی است. این دولتها بودند که در عین ناتوانی از ساختن جامعهای بر پایهی صلحِ مدنی و عدالت، خارجیها و پیش از همه کارگران عرب و خانوادههای ایشان را، همچون علوفهای که جلوی حیوانات میریزند، خوراکِ مشتریان انتخاباتیِ سرگردان و هراسان خود کردند. طبق معمول، ایده، هرچقدر هم که شرورانه باشد، مقدم بر قدرت است، که به نوبهی خود نظری را که به آن نیاز دارد شکل میدهد. روشنفکر، هر اندازه که فرومایه باشد، مُقدم بر وزیر است، که پیروانی را برای خودش دستوپا میکند.
کتاب، حتا اگر دورانداختنی باشد، پیش از تصویر تبلیغاتی از راه میرسد، تصویریکه بهجای آموختن گمراه میکند. نتیجهی سیسال تلاشِ مداوم در امرِ نوشتار، دشنامگویی و رقابت انتخاباتیِ بدون ایده، در ذهنیتِ فرسودهای همچون رأیِ گوسفندوار انتخاباتی تبلور مییابد.
شرم بر این حکومتهای متوالی که همگی بر سر مضامین به هم پیوستهی امنیت و «معضلِ مهاجر» به رقابت پرداختند، تا این حقیقت را از نظرها مخفی کنند که پیش از هرچیز در خدمت منافعِ اُلیگارشیِ اقتصادی بودهاند! شرم بر روشنفکرانِ نونژادگرایی و ملیگراییِ ابلهانه، که با حرفهای مزخرفشان دربارهی خطر اسلامی و تباهیِ «ارزشها»ی ما رَدایی ساختند و خلایی را که به واسطهی کُسوفِ موقتِ «فرضیهی کمونیستی» در مردم باقی مانده بود پوشاندند.
هماینان هستند که امروز باید به خاطر برآمدنِ فاشیسمِ خزندهای که همواره حامیِ رشد فکریِ آن بودهاند، پاسخگو باشند.
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- در اینجا، نویسنده به داستانی از ژان دولافونتن افسانهسرای قرن هفدهم فرانسه اشاره میکند که بر اساس حکایتی از ایزوپ داستانسرای یونان باستان سروده شده است. داستان از این قرار است که در میان حیوانات جنگل طاعونی شایع شده که آنها را یکی پس از دیگری از پای درمیآورد. اهالی جنگل به فرمان شیر گرد هم میآیند تا چارهای بیندیشند. قرار میشود گنهکارترین حیوان را قربانی کنند تا موجب دفع بلا شود. شیر از درندگیها و جنایات خود سخن میگوید، اما همه بر این باورند که هیچیک از اعمال شیر گناه به شمار نمیرود. سایر درندگان جنگل مانند ببر و خرس و گرگ و روباه نیز به همین ترتیب تبرئه میشوند، تا این که نوبت به الاغی میرسد که به خوردن علفهای تازه اقرار میکند. در نهایت این الاغ نگونبختِ گَر بهعنوان گناهکار اصلی شناخته شده و به دار آویخته میشود!
[٢]- Revue «La Pensée», «Le peuple, la crise et la politique», par Guy Michelat et Michel Simon[٣]- Alsace، از نواحی شرقی فرانسه است که در همسایهگیِ آلمان قرار دارد و یکی از پایگاههای نفوذ حزب نئوفاشیستِ «جبههی ملی» به شمار میرود. در انتخابات سال ۲۰۱۲، مارین لوپن با کسبِ حدود بیستوسه درصد آرای آلزاس، پس از نیکلا سارکوزی، جایگاه دومِ را در این ناحیه از آنِ خود کرد.
[۴]- Lionel Jospin، نخستوزیر سوسیالیستِ ژاک شیراک، از سال ۱۹۹۷ تا سال ۲۰۰۲.
[۵]- Charles Pasqua، از وزرای راستگرای فرانسوا میتران.
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ لوموند (Le Monde)، «نژادپرستیِ روشنفکران» (Le racisme des intellectuels)، نوشتهی آلن بَدیو (Alain Badiou)، برگردان فارسی از: بابک فراهانی، ۵ مِه ۲۰۱۲