دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

شایق افندی، محمدهاشم

شایق
محمدهاشم شایق معروف به شایق افندی ،فرزندداملا محمد یعقوب مخلص به سال 1304ق مطابق 1264 خ درفرغانه بخارا زاده شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را دربخارا به پایان رسانید ودر سال1329 ق جهت تحصیلات عالی راهی کشور ترکیه گردیدو تحصیلات عالی رادرسال 1338ق دردارالمعلمین عالی ترکیه به سر رسانیدو دوباره به زادگاه اش برگشت. وی در سال 1340ق به وزارت مختاری وسفیر فوق العاده جمهوری بخارا به افغانستان مقررگردید، بعد از ورود به افغانستان از وظیفه استعفا نموده تابعیت افغانستان را کسب نمود.او در سال 1342ق در وزارت معارف مقرر گردید.وی درآغاز کار های اداری وسیاسی می کرد، اما چون مرد فاضل و ادیب و شاعر بود ،ازکار های اداری و سیاسی دست گرفت و به تدرسی و آموزگاری و نگارش دست یازید.
محمدهاشم شایق مدتی رییس تعلیم و تربیت وزارت معارف بود و هم موسس و نخستین نگارنده ی مجله ی « آیینه عرفان» نشریه وزارت معارف وقت. تقریباً مدت ده سال مجله ی « آیینه عرفان» تحت اداره و نظر او به نشر رسید و پس از آن او مشاور وزارت معارف شد و ده سال اخیر عمر خود را به حیث آمزگار در دانشکده ی ادبیات دانشگاه کابل خدمت نمود . شایق در دانشکده ی ادبیات،مضامین تعلیم وتربیت، روانشانسی و تاریخ ادبیات افغانستان را تدریس می کرد. هاشم شایق نخستین شخصی است ، که درکشور روانشناسی وفن تربیت را به صورت عصری تدریس می کرد و اساس وپایه ی نگارش تاریخ ادبیات افغانستان را به معنا و مفهوم جدید آن گذاشت.
هاشم شایق ، آموزگار، نویسنده، شاعر و پژوهشگر بود. مقاله هایش در مجله ی « آیینه عرفان» و سایر نشرات کشور به نشر رسیده اند.
شایق در شعر دست بلندی داشت وبه بیدل و آثار وی علاقه ویژه یی داشت. به بیدل ارادت می ورزید و سبک او را تعقیب می کرد. شایق هرسال چهارم صفر روز عرس حضرت عبدالقادر بیدل رادر خانه ی خود برگزار می کرد.
شایق به حافظ نیز ارادت خاصی داشت وبه اسقبال حافظ این بیت را سروده است:
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
شایق جمال سوای این که اشعار بلند را با کلمات آتشین و ترکیبهای آبدار می سرود، داستان نیز نگاشته است.
یک داستانش « بیست و سوم میزان» نام دارد وداستان دیگرش که تقریباً ناتمام مانده است به نام « خیال» می باشد، که هر دو داستان مذکور در مجله ی « آیینه عرفان» چاپ گردیده اند.
این هم نمونه ی شعر وی:

غزل

چه تصور ز حواسی که پریشان باشد
چه برون آید از آن دست که لرزان باشد
سوز عاشق نشودسرد از چشم تر او
چشمه ی سردکجا مانع عطشان شود
فکر سودای تو پنهان نشد از بستن لب
گنگ را خواب خوش از چهره نمایان باشد
ساز خونین جگران از چهره نمایان باشد
زخم را چاشنی از چهره ی خندان باشد
حسن با سنگدلی الفت ذاتی دارد
وطن لعل همی کوه بدخشان باشد
دل چرا مایل آن دست نگارین نبود؟
گوی آن است که همدست چوگان باشد
شمع بی خواهش پروانه کند عرض جمال
کرم آن است که لبریز زاحسان باشد
گردش دیده ی محتاج و نماز بیمار
هر دو شایسته ی لطف است اگر اذعان باشد
طینت صافه دلان منبع آفت نشود
آب آیینه کجا چشمه طوفان باشد
رفت داگر قوت بازوی جوان زکفم
از قد خم نتوان خواست که تا وان باشد
(شایق) الهام گرفته زفیض ( صائب)
حسن فرش در آن دیده که خیران باشد


حسینی، نعمت،سیماهاوآواها،صصص: 413، 414 و415