فهرست مندرجاتزندگانی عمر بن خطاب به روایت اعراب
(کتاب مروجالذهب مسعودی)
[قبل] [بعد]
ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی، که نسب وی به عبدالله بن مسعود یکی از یاران برجستهٔ پیامبر اسلام میرسد، حدود ۲۸۳ هجری (۸۹۶ میلادی) در بغداد دیده به جهان گشود و در سال ۳۴۶ هجری (۹۵۷ میلادی) در شهر فسطاط مصر درگذشت. وی تاریخنویس و جغرافیدان و دانشمند و جهانگرد بغدادی بود که آثار گوناگونی داشت که متأسفانه بیشتر آنها گم و یا نابود شده است. آخرین اثر او، کتاب تاریخی بهنام «مُروجالذَهَب و معادنالجوهر» است که در سال ۳۳۲ هجری قمری تألیف گردیده و در سال ۳۳۶ هجری در آن تجدید نظر کرده و در بخش دوم این کتاب، مطالبی در باب خلافت عمر بن خطاب را مطرح نموده است.
[↑] ذكر خلافت عمر بن خطاب
پس از ابوبكر با عمر بیعت كردند و چون سال بیست و سوم در رسید وى بهحج رفت و آن سال حج گذاشت آنگاه برگشت و وارد مدینه شد و فیروز ابولؤلؤ غلام مغیرة بن شعبه بهروز چهارشنبه چهار روز از ذىحجه مانده سال بیست و سوم هجرى وى را بكشت حكومتش ده سال و شش ماه و چهار روز بود و هنگام نماز صبح كشته شد. در آن هنگام شصت و سه ساله بود و مجاور پیامبر صلىالله علیهوسلم و ابوبكر پائین پاى پیامبر صلىالله علیهوسلم بهخاك سپرده شد و بهقولى سه قبر ردیف است ابوبكر پهلوى پیامبر صلىالله علیهوسلم است و عمر پهلوى ابوبكر است. عمر در ایام خلافت خود نه بار به حج رفت و همین كه كشته شد عبدالرحمن بن عوف با مردم نماز گزارد وى تعیین خلیفه را با شوراى شش نفرى از على و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و عبدالرحمن بن عوف واگذاشت. صهیب رومى بر جنازه او نماز كرد و شورى سه روز پس از او بود.[۱]
[↑] ذكر نسب و شمهاى از اخبار و سرگذشت او
وى عمر بن خطاب بن عبدالعزى بن قرط بن رباح بن عبدالله بن زراح بن عدى بن كعب بود و در كعب نسب او با نسب پیامبر صلىالله علیهوسلم بههم مىپیوندد مادرش حنتمه دختر هشام بن مغیرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم بود كه سیاه بود وى را فاروق گفتند از این جهت كه میان حق و باطل را امتیاز میداد كنیه او ابوحفص بود و اول كسى بود كه امیرالمؤمنین نامیده شد و عدى بن حاتم و بهقولى دیگرى او را بدین نام خواند و خدا بهتر داند اول كس كه بهعنوان امیرالمؤمنین بدو سلام كرد مغیرة بن شعبه بود و اول كس كه بدین عنوان بر منبر او را دعا كرد ابوموسى اشعرى بود و هم ابوموسى اول كس بود كه بدو نوشت «به عبدالله عمر امیرالمؤمنین از ابوموسى اشعرى.» و چون این را براى عمر خواندند گفت:
من عبداللهم من عمرم و من امیرالمؤمنینم و الحمدللّه ربّ العالمین.
وى متواضع بود و لباس خشن میپوشید در كار خدا سختگیر بود و عمال وى از دور و نزدیك از اعمال و رفتار و اخلاقش پیروى میكردند و همانند وى بودند جبهاى پشمین بتن میكرد كه با چرم وصله شده بود عباچه میپوشید و با مهابت و مقامى كه داشت مشك بدوش میبرد بر شتر سوار میشد و نشیمنگاه وى بر شتر از برگ خرما درست شده بود عمالش نیز چنین بودند در صورتى كه خداوند ولایتها بر ایشان گشوده بود و اموال فراوان داده بود.
از جمله عمال وى سعید بن عامر بن خریم بود كه مردم حمص شكایت از او[٢] پیش عمر بردند و عزل او را تقاضا كردند عمر گفت» خدایا امروز حدس مرا درباره وى بهخطا مكن» آنگاه از آنها پرسید چه شكایتى از او دارید؟ گفتند «تا روز بالا نیاید بیرون نمیآید و شب به كسى جواب نمیدهد و هر ماه یك روز اصلا بیرون نمیآید» عمر گفت «او را پیش من بیارید» چون بیامد آنها را با هم روبهرو كرد و گفت «چه شكایتى از او دارید؟» گفتند «تا روز بالا نیاید بیرون نمیآید» گفت «اى سعید چه میگویى؟» گفت «اى امیرالمؤمنین زن من خدمتگار ندارد و من خمیر میکنم و صبر میکنم تا ور آید و نان بپزم بعد وضو میگیرم و بیرون میآیم» گفت «دیگر چه شكایتى از او دارید؟» گفتند «شب بهكسى جواب نمیدهد» گفت «خوش نداشتم این را بگویم من همه شب را خاص پروردگار كردهام و روز را بهكار مردم اختصاص دادهام» گفت «دیگر چه شكایتى از او دارید؟» گفتند «هر ماه یك روز اصلا بیرون نمیآید» گفت «بله من خدمتكار ندارم لباسم را میپوشم و تا بخشكد شب میشود» عمر گفت «خدا را شكر كه حدس من درباره تو بهخطا نبود. اى مردم حمص قدر حاكمتان را بدانید» آنگاه عمر هزار دینار براى او فرستاد و گفت «این را خرج كن» زن او گفت «خدا ما را از خدمتگارى تو بىنیاز كرد» گفت «بهتر نیست بهكسى بدهیم كه در وقت ضرورت بهما پس بدهد؟» زنش گفت «چرا» وى آنرا چند كیسه كرد و بهشخص مورد اعتمادى داد و گفت «این كیسه را بهفلانى بده و این كیسه را به یتیم بنىفلان برسان و این را به فقیر بنىفلان برسان» تا چیز كمى ماند آنرا بهزنش داد و گفت «این را خرج كن» و همچنان خدمت خانه میكرد زنش گفت «آیا آن پول را نمیدهى كه خدمتگارى بخریم» گفت «آنرا موقعى كه بیشتر حاجت دارى بهتو خواهند داد.» از جمله عمال وى سلمان فارسى بود كه حكومت مداین داشت وى پشمینه میپوشید و الاغ جلدار سوار میشد و نان جو میخورد و مردى عابد و زاهد بود.[٣] وقتى در مدائن مرگ وى در رسید سعد بن ابىوقاص بدو گفت «اى ابوعبدالله مرا پندى ده» گفت «هنگامى كه قصدى میكنى و هنگامى كه حكمى میدهى و هنگامى كه چیزى تقسیم میكنى خدا را بهیاد داشته باش» آنگاه سلمان گریستن آغاز كرد. بدو گفت «اى ابوعبدالله چرا گریه میكنى؟» گفت «در آخرت گردنهاى هست كه فقط مردم سبكبار از آن میگذرند و من این همه چیز را اطراف خود مىبینم» و چون نگریستند جز یك ظرف چرمین و كوزه و آفتابه نبود.
و عامل وى بر شام ابوعبیدة بن جراح بود كه همیشه جامه پشمین خشن بهتن داشت او را ملامت كردند و گفتند تو در شام بهسر میبرى و والى امیرالمؤمنین هستى سر و وضع خود را تغییر بده گفت «من ترتیبى را كه بهروزگار رسولالله صلىالله علیهوسلم داشتهام ترك نمیکنم.» واقدى در كتاب فتوح الامصار نقل كرده كه عمر در مسجد بهپا خاست و حمد و ثناى خدا گفت آنگاه كسان را بهجهاد خواند و ترغیب كرد و گفت «دیگر حجاز جاى ماندن شما نیست و پیامبر صلىالله علیهوسلم فتح قلمرو كسرى و قیصر را بهشما وعده داده است. بهطرف سرزمین ایران حركت كنید.» ابوعبید برخاست و گفت «اى امیرالمؤمنین من اولین كسى هستم كه داوطلب میشوم» و چون ابوعبید داوطلب شد مردم نیز داوطلب شدند آنگاه بهعمر گفتند «یكى از مهاجر یا انصار را امیر مردم كن» گفت «كسى را كه زودتر از همه داوطلب شده است امیر آنها میکنم و ابوعبید را امیر كرد در روایت دیگر هست كه بدو گفتند «چطور یكى از ثقیف را بر مهاجر و انصار امیر میكنى؟» گفت «او اول كس بود كه داوطلب شد من نیز او را امیر كردم و گفتهام كه بدون مشورت مسلم بن اسلم بن- جریس و سلیط بن قیس كارى را فیصل ندهد و گفتهام كه این دو تن از جنگجویان بدر هستند.» ابوعبید حركت كرد و با گروهى از عجمان بر خورد كه سالارى بهنام جالینوس داشتند و شكست خوردند ابوعبید برفت تا از فرات گذشت و تنى[۴] چند از دهقانان پلى براى او ترتیب دادند وقتى فرات را پشت سر گذاشت بگفت تا پل را ببریدند مسلمة بن اسلم بدو گفت «اى مرد تو از آنچه ما میدانیم بىخبرى و با ما مخالفت میكنى و این مسلمانان كه همراه تو هستند از سوءتدبیر تو نابود خواهند شد میگویى پلى را كه بسته شده ببرند تا مسلمانان در این صحراها و دشتها پناهگاهى نداشته باشند و میخواهى با بریدن پل آنها را نابود كنى؟» گفت «اى مرد پیش برو و جنگ كن جنگ درگیر شده است» سلیط گفت «عرب تاكنون سپاهى مانند ایرانیان ندیده است و به جنگ آنها عادت ندارد براى آنها پناهگاهى در نظر بگیر كه اگر شكست خوردند آنجا روند» گفت «بهخدا این كار را نمیکنم اى سلیط مگر ترسیدهاى؟» گفت «بهخدا نترسیدهام من و قبیلهام از تو پردلتریم ولى راى درست را بهتو گفتم.» ولى ابوعبید پل را برید و دو گروه در هم آویختند و جنگ سخت شد و عربان فیلان مسلح را بهنظر آوردند و چیزى دیدند كه هرگز نظیر آنرا ندیده بودند و همگى گریزان شدند و بیشتر از آنچه بهشمشیر كشته شدند در فرات غرق شدند. ابوعبید با سلیط مخالفت كرد در صورتى كه عمر سفارش كرده بود كه با او مشورت كند و مخالفتش نكند سلیط گفته بود «اگر نبود كه نافرمانى را خوش ندارم مردم را برمیداشتم و میرفتم ولى اطاعت میکنم و فرمان میبرم در صورتى كه تو خطا میكنى و عمر مرا با تو شریك كرده است» ابوعبید گفت «اى مرد پیش برو» گفت «بسیار خوب و هر دو پیاده شدند و كشته شدند. ابوعبید در این روز پیاده جنگ كرد و از ایرانیان شش هزار كس كشته شده بود. ابوعبید بهفیل نزدیك شد و ضربتى بهچشم آن زد فیل ابوعبید را با دست در هم كوفت و مردم به هیجان آمدند. چون ابوعبید كشته شد دستههاى ایرانیان باز آمدند و شمشیر در مردم نهادند و یكى از بكر بن وائل بهنام مثنى بن حارثه پیشقدم شد و مردم را رهبرى كرد تا پل را ببستند و گذشتند مثنى بن حارثه نیز با آنها عبور كرد و چهار هزار كس از ایشان كشته و غرق شده بود. در این روز[۵] سردار سپاه ایران جادویه بود و پرچم ایران را كه فریدون هنگام شورش مردم بر ضد ضحاك داشته بود و معروف بهدرفش كاویان بود همراه داشت. درفش كاویان از پوست پلنگ بود و دوازده ذراع درازى و هشت ذراع پهنا داشت و بر چوبى بلند آویخته بود و ایرانیان آنرا مبارك میشمردند و در ایام سختى میافراشتند و ما سابقاً در همین كتاب ضمن اخبار ایرانیان طبقه اول خبر این پرچم را آوردهایم.
وقتى ابوعبید نزدیك پل كشته شد قضیه بر عمر و مسلمانان گران آمد عمر براى مردم خطبه خواند و آنها را بهجهاد تشویق كرد و گفت «براى رفتن بهعراق آماده شوید» آنگاه عمر در صرار اردو زد و میخواست شخصاً حركت كند طلحه بن عبیدالله را طلایهدار خود كرد و زبیر بن عوام را بر میمنه و عبدالرحمن بن عوف را بر میسره گماشت و مردم را بخواند و مشورت كرد و همه گفتند «برود» سپس بهعلى گفت اى ابوالحسن چه میگویى بروم یا كسى را بفرستم؟» گفت «شخصاً برو كه بیشتر مایه ترس و بیم دشمن میشود» و چون از پیش عمر برون آمد وى عباس را با گروهى از مشایخ قریش بخواند و مشورت كرد گفتند «خودت بمان و دیگرى را بفرست كه اگر شكست خوردند مسلمانان ذخیرهاى داشته باشند» و چون اینان برون شدند عبدالرحمن بن عوف بیامد و با او نیز مشورت كرد عبدالرحمن گفت «پدر و مادرم فداى تو باد بمان و دیگرى را بفرست زیرا اگر سپاه تو شكست بخورد مثل شكست خوردن تو نیست اگر تو شكست بخورى یا كشته شوى مسلمانان كافر میشوند و هرگز كسى لا اله الا الله نخواهد گفت» گفت «بگو كى را بفرستم؟» گوید «گفتم سعد بن ابىوقاص را بفرست» عمر گفت «میدانم كه سعد مرد شجاعى است اما بیم دارم كه تدبیر امور جنگ نداند» عبدالرحمن گفت «سعد همانطور كه گفتى شجاع است و در صحبت رسولالله صلىالله علیهوسلم بوده و در بدر نیز حضور داشته كار را بهدست او بسپار و ما را در[٦] باره امور جنگ مشاور او كن كه نافرمانى نخواهد كرد» و چون عبدالرحمن برون شد عثمان بهنزد عمر آمد كه بدو گفت «اى ابوعبدالله بهمن بگو بروم یا بمانم؟» عثمان گفت «اى امیرالمؤمنین بمان و سپاه بفرست زیرا این خطر هست كه اگر حادثهاى براى تو رخ دهد عرب از اسلام بگردد سپاه بفرست و سپاهى را بهسپاه بعد تقویت كن و مردى را بفرست كه در كار جنگ تجربه و بصیرت داشته باشد» عمر گفت «مثلا كى؟» گفت «على بن ابىطالب» گفت «او را ببین و گفتگو كن ببین آیا به این كار راغب هست یا نه؟» عثمان برون شد و على را بدید و با او گفتگو كرد و على این را خوش نداشت و نپذیرفت عثمان پیش عمر بازگشت و بدو خبر داد عمر گفت «دیگر كى؟» گفت «سعید بن زید بن عمرو بن نفیل» عمر گفت: «این كار از او ساخته نیست» عثمان گفت «طلحه بن عبیدالله» عمر گفت «مرد شجاع شمشیرزن تیراندازى را بهنظر دارم اما بیم دارم تدبیر امور جنگ نداند» گفت «اى امیرالمؤمنین این شخص كیست؟» گفت «سعد بن ابىوقاص» عثمان گفت «این كار از او ساخته است ولى اینجا نیست و من از این جهت اسم او را نبردم كه گفتم اكنون بهكارى مشغول است» عمر گفت «بهنظر من این است كه او را بفرستم و بنویسم كه از محل خود حركت كند» عثمان گفت «بهاو دستور بده با گروهى از اهل تجربه و بصیرت جنگ مشورت كند و كارى را بىمشورت آنها فیصل ندهد» عمر چنین كرد و به سعد نوشت سوى عراق حركت كند.
جریر بن عبدالله بجلى كه طایفه بجیله فرمانبر او بودند بهنزد عمر آمد كه آنها را سوى عراق فرستاد و گفت هر چه از سیاهبوم گرفتند حاصل آن مال و خودشان باشد آنها را در غنیمت مسلمانان شریك كرد عمر بهمشایعت آنها برون شد و جریر به ناحیه ابله رفت و از آنجا راه مدائن گرفت مرزبان مدائن كه سالار ده هزار تن از اسواران ایران بود از آمدن جریر خبر یافت و این پس از جنگ پل و كشتهشدن ابوعبید و سلیط بود مردم بجیله به جریر گفتند «از دجله بگذریم[٧] و سوى مدائن رویم جریر گفت «این درست نیست از سرگذشت برادران خویش كه در روز پل كشته شدند پند گیرید این قوم جمعى فراوانند منتظر باشید تا از دجله عبور كنند كه اگر عبور كردند انشاءالله تعالى ظفر از شماست» ایرانیان چند روز در مدائن بودند آنگاه شروع كردند از دجله بگذرند و چون یك نیمه یا در حدود یك نیمه از آنها عبور كردند جریر و چابك روان بجیله بدآنها حمله بردند و ساعتى ثبات ورزیدند مرزبان كشته شد و تیغ در ایرانیان نهادند كه بیشترشان در دجله غرق شدند و مسلمانان همه اموال اردوگاه ایشان را به غنیمت گرفتند آنگاه جریر و قوم بجیله بهنزد مثنى بن حارثه شیبانى رفتند و با هم یكى شدند و مهران با سپاه خود سوى آنها آمد اما مسلمانان از عبور بهطرف آنها خوددارى كردند مهران از رود عبور كرد و به مسلمانان رسید و دو گروه در هم آویختند و هر دو ثبات ورزیدند تا مهران كشته شد جریر بن عبدالله بجلى و حسان بن منذر بن ضرار ضبى او را كشتند بجلى با شمشیر او را بزد و ضبى با نیزه زد و جریر كمربند و سلاح او را برگرفت اما جریر و حسان در این باب اختلاف كردند كه كدام یك قاتل مهران بودهاند كه جریر پس از حسان بدو ضربتزده بود حسان در این باب اشعارى گفته بود كه از آن جمله این شعر است:
«مگر ندیدى كه من با نیزهاى كه نافذ و سوراخكننده بود جان مهران را گرفتم» اهل خبر و سیرت درباره جریر و مثنى اختلاف كردهاند بعضى كسان بر این رفتهاند كه جریر سالار سپاه بود و بعضى گفتهاند جریر سالار قوم خویش و مثنى سالار قوم خویش بود.
ایرانیان از كشته شدن مهران مشوش شدند و شیر آزاد كه كنیه او پوران بود با سپاه عمده ایران بیامد و عموم اسواران بیامدند و رستم پیش صف آنها بود و چون مسلمانان از آمدن او خبر یافتند عقب نشستند و جریر بهكاظمه رفت و آنجا[۹] فرود آمد و مثنى با قوم خود كه از طایفه بكر بن وائل بودند بهسیراف رفت كه ما بین كوفه و زباله در سه میلى منزلگاه واقصه بود و چاههاى آب داشت و آنجا فرود آمد. مثنى در جنگ پل و جنگهاى بعد زخم بسیار خورده بود و در سیراف بمرد رحمهالله تعالى.
و چون نامه عمر بسعد بن ابىوقاص رسید بهطوریكه عمر فرمان داده بود به زباله آمد و از آنجا بهسیراف رفت و مردم از شام و جاهاى دیگر بدو پیوستند آنگاه در عذیب بر حاشیه صحرا و كناره عراق نزدیكى قادسیه فرود آمد در اینجا سپاه مسلمانان با سپاه ایران بهسردارى رستم روبرو شد. شمار مسلمانان هشتاد و هشت هزار بود و مشركان شصت هزار بودند و فیلان را جلو صف خود نهاده بودند و مردان سوار فیلان بودند مسلمانان به تشویق همدیگر پرداختند و شجاعان بهمیدان آمدند و جنگ انداختند و همگنان ایشان از دلیران ایران بهمقابله آمدند و جنگ با شمشیر و نیزه در گرفت از جمله غالب بن عبدالها اسدى بهعرصه آمد و شعرى بدین مضمون میخواهد «همه جماعت مسلح كه دست و دل نیرومند دارند میدانند كه من دلیر و چابك جنگاورم و مشكل بزرگ را از پیش بر میدارم.» هرمز كه از شاهان باب و ابواب بود و تاج داشت بهمقابله او شتافت و غالب او را اسیر كرده بهنزد سعد آورد و باز به میدان شتافت و جنگ گرم شد عاصم بن عمرو نیز بهمیدان رفت و شعرى بدین مضمون میخواند:
«سپید تن زرد سینه كه چون نقره به طلا پوشیده است داند كه مرد منم نه كسى كه نسب او را كمك كرده باشد» و دلیرى از اسواران ایران بهمقابله او شتافت و جولان دادند آنگاه ایرانى فرار كرد و عاصم او را دنبال كرد تا بهصف ایرانیان رسید كه اطرافش را گرفتند و عاصم میان آنها فرو رفت بهطوریكه مسلمانان از او مایوس شدند آنگاه از پهلوى قلب برون شد و جلو او استرى بود كه یراق نیكو و صندوقهاى شاهانى بار داشت و آنرا بهنزد سعد راند مردى كه قطعات دیبا[۱٠] بهتن و كلاه زرین بهسر داشت سوار استر بود معلوم شد نانواى شاه است و در صندوق تحفههاى شاهى از حلوا و عسل بود و چون سعد آنرا بدید گفت «این را پیش همگروهان عاصم ببرید و بگویید امیر این را بهشما بخشیده است بخورید» و چنین كردند.
جنگ قادسیه در محرم سال چهاردهم هجرى بود در این روز از جمله فیلان هفده فیل كه بر هر فیل بیست كس سوار بود و زره آهن و شاخ داشت و بهدیبا و حریر آراسته بود بهطرف قوم بجیله رفت و پیاده و سواره از اطراف فیلان بود. سعد چون دید كه اسبان و فیلان سوى قوم بجیله رفت كس پیش بنىاسد فرستاد و فرمان داد تا بجیله را كمك كنند بیست فیل نیز رو بهقلب نهاد و طلحة بن خویلد اسدى با سواران بنىاسد بهمیدان رفت و بهمقابله فیلان پرداخت تا آنها را متوقف كرد از جمله مسلمانان بنىاسد آن روز سخت بجنگیدند و این روز را روز اغواث گفتند.
صبحگاه روز بعد سواران مسلمان از شام برسیدند و كمك پیوسته میآمد و نیزههاى سپاه خورشید را پوشیده بود سالار قوم هاشم بن عتبة بن ابن وقاص بود و پنجهزار سوار بنىاربیعه و مضر و هزار سوار از یمن همراه داشت. قعقاع نیز همراه آنها بود و این یكاماه پس از فتح دمشق بود. عمر رضیالله عنه به ابىعبیدة بن جراح نوشته بود كه سپاه خالد را بهعراق بفرستد ولى در نامه خود نام خالد را نبرده بود و ابوعبیده را دریغ آمد كه خالد را از دست بدهد و سپاه او را بهطوریكه گفتیم با هاشم بن عتبه فرستاد عمر از روزگار ابوبكر بهسبب قضیه مالك بن نویره و چیزهاى دیگر از خالد دلخورى داشت خالد بن ولید خال عمر بود. قعقاع پیشاپیش نیروى كمكى میرفت و مردم قادسیه یقین كردند كه بر ایرانیان فیروز خواهند شد و كشتهها و زخمىها كه روز پیش داده بودند از یادشان برفت قعقاع هنگام ورود جلو صف آمد و بانگ زد «آیا هماورد هست» و یكى از بزرگان[۱۱] ایران بهمقابله او شتافت قعقاع بدو گفت «تو كیستى؟» گفت «من بهمن پسر جادویه هستم» وى بهنام ذوالحاجب معروف بود قعقاع بانگ برآورد «اكنون موقع خونخواهى ابىعبید و سلیط و كشتگان روز پل است» زیرا ذوالحاجب بود كه آن روز بهجنگ مسلمانان آمده و بهطوریكه گفتیم آنها را كشته بود دو حریف بجولان آمدند و قعقاع بهمن را بكشت گویند قعقاع آن روز سى نفر را در سى حمله بكشت كه در هر حمله یكى را میكشت و آخرین كسى را كه كشت یكى از بزرگان ایران بود كه بزرگمهر نام داشت و قعقاع درباره او گفت «در حال هیجان شمشیر را بهكار گرفتم كه چون شعاع خورشید فرود میآمد در روز اغواث كه شكست ایرانیان بود آن قوم را با شمشیر بهسختى میزدم» در این روز اغور بن قطبه شهریار سیستان بهمیدان آمد و دو حریف همدیگر را بكشتند در همین روز سعد بیمار شد و بهقلعه عذیب رفت و از بالاى قلعه مراقب مردم بود دو گروه درهم آویختند و مسلمانان پیوسته نام و نسب خویش میگفتند و چون سعد این بشنید با كسانى كه بالاى قصر نزد وى بودند گفت «اگر این وضع همچنین بود كه نام و نسب گفتن ادامه داشت مرا بیدار نكنید كه مسلمانان بر دشمن غلبه دارند و اگر خاموش شدند مرا بیدار كنید كه علامت شر است» و هنگام شب جنگ مغلوبه شد.
ابوالمحجن ثقفى در پائین قصر محبوس بود و بانگ مسلمانان را كه نام پدر و عشیره خویش میگفتند با صداى آهن و غوغاى جنگ بشنید و از اینكه در جنگ شركت ندارد غمین شد و افتان و خیزان تا بالا پیش سعد رفت و از او بخشش و رهایى خواست و تقاضا كرد آزادش كند كه بهمیدان رود سعد با او خشونت كرد و از خویشتن براند و او پایین آمد و سلمى دختر حفصه زن مثنى بن حارثه شیبانى را كه سعد پس از مثنى بهزنى گرفته بود بدید و گفت «اى دختر حفصه آیا كار خیرى توانى كرد؟» گفت «چه كار خیرى؟» گفت «مرا رها كنى و اسب بلقا را بهمن عاریه دهى و من بقید قسم[۱٢] تعهد میکنم كه اگر خدا مرا بهسلامت داشت پیش تو برگردم و پا ببند نهم» گفت «این كار بهمن چه مربوط است؟» وى همچنان با قید خویش برگشت و شعرى بدین مضمون میخواند «همین غم مرا بس كه سواران با نیزه جنگ كنند و من اینجا دربند باشم وقتى برخیزم آهن مرا نگهدارد و درها كه صداها را خاموش میكند بروى من بسته باشد من مال و ثروت فراوان داشتم و اكنون تنها رهایم كردهاند و یاورى ندارم با خدا عهد میکنم عهدى كه نقض نخواهم كرد كه اگر رها شوم هرگز به میخانه نروم.» سلمى گفت «من استخاره كردم و بهعهد تو رضا دادم و او را رها كرد و گفت «هر كجا میخواهى برو» و او بلقا اسب سعد را از در قصر كه مجاور خندق بود بیرون برد و سوار شد و تاخت كرد تا مقابل میمنه مسلمانان رسید و اللهاكبر گفت آنگاه بر میسره دشمن حمله برد و میان دو صف با نیزه و سلاح خویش بازى میكرد و میسره را متوقف كرد و بسیار كس از شجاعان دشمن بكشت و عدهاى را زخمى كرد دو گروه خیره او را مینگریستند درباره بلقا خلاف است بعضى گفتهاند آنرا لخت سوار شد بعضى دیگر گفتهاند آنرا با زین سوار شد آنگاه میان مسلمانان فرو رفت و از میسره آنها در آمد و بر میمنه دشمن حمله برد و آنرا متوقف كرد و با نیزه و سلاح خود بازى میكرد و هر سوارى كه بهمقابله او میشتافت بدو نیمه میشد.
بدینسان دشمن را متوقف كرد و مردان از او بیمناك شدند آنگاه بازگشت و میان مسلمانان فرو رفت و از جلو آنها نمودار شد و مقابل قلب دشمن بایستاد و چنان كرد كه در میمنه و میسره كرده بود و قلب را متوقف كرد و هر- سوارى از آنها بهمیدان آمد خونش بریخت و بار جنگ مسلمانان را سبك كرد همه از كار او بشگفت بودند و گفتند «این سوار كیست كه تا حالا او را ندیده بودیم» بعضىها گفتند «این از جمله برادران ما است كه جزو سپاه هاشم بن[۱٣] عتبه مرقال از شام آمده است بعضى دیگر گفتند اگر خضر در جنگ شركت میكند این خضر است كه خدا بما موهبت كرده و نشان فیروزى ما بر دشمن است یكى از آنها گفت «اگر نبود كه فرشتگان جنگ نمیكنند میگفتیم فرشته است» ابومحجن چون شیر سواران را بههم میریخت و چون عقاب جولان میداد و كسانى از سواران مسلمان چون عمرو بن معدیكرب و طلحه بن خویلد و قعقاع بن عمرو هاشم بن عتبه مرقال و دیگر شجاعان عرب كه حضور داشتند و او را میدیدند در كارش متحیر بودند سعد نیز كه از بالاى قصر مسلمانان را میدید متفكر بود و میگفت «بهخدا اگر ابومحجن محبوس نبود میگفتم این ابومحجن است و این بلقاست» و چون نیمشب شد دو گروه از هم جدا شدند و ایرانیان بهجاى خود رفتند و مسلمانان نیز بهجاى خود برگشتند ابومحجن نیز برفت و از همانجا كه برون آمده بود داخل قصر شد و كس ندانست و بلقا را بهطویله بست و به محبس برگشت و پاى خود را در قید نهاد و صدا برداشت و شعرى بدین مضمون خواند «طایفه ثقیف میداند و این دعوى تفاخر نیست كه شمشیر ما از همه آنها كارىتر است و زرههاى وسیع ما از آنها بیشتر است و آنجا كه پایمردى را خوش ندارد ما از آنها صبورتریم در شب قادسیه متوجه من نشدند و من سپاه را از برون شدن خود خبردار نكردم من هر روز سوى آنها خواهم شد و اگر گله كردند كارشان را از دانا بپرس.
اگر محبوس شوم این بلیه من است و اگر آزاد باشم مرگ را با آنها میچشانم.» سلمى بدو گفت «اى ابومحجن این مرد، مقصودش سعد بود، براى چه ترا حبس كرده است؟» گفت «بهخدا براى حرامى كه خورده یا نوشیده باشم مرا حبس نكرده است ولى من در جاهلیت شرابخواره بودهام و مردى شاعرم كه شعر بر زبانم میرود و شراب را وصف میکنم و خوشدل میشوم و از ستایش شراب لذت میبرم بدین جهت مرا حبس كرده است كه درباره شراب گفتهام:
۶٧۴ «وقتى بمردم مرا پهلوى تا كى خاك كنید كه از پس از مرگم ریشههاى آن استخوانهاى مرا سیراب كند مرا در بیابان خاك مكنید كه میترسم وقتى بمردم دیگر مزه شراب را نچشم. و اشعار دیگر در همین معنى گفتهام.» ما بین سلمى و سعد گفتگوى بسیار رفته بود و سلمى از سعد خشمگین بود كه نام مثنى را بهناشایستگى برده بود و شب اغواث و لیلة الهریر و لیلة السواد نسبت بهاو خشمگین بود و چون صبح شد بنزد وى رفت و رضاى او طلبید و با او صلح كرد و آنگاه قصه خویش را با ابومحجن به گفت و سعد او را بخواست و رها كرد و گفت «برو دیگر ترا براى چیزى كه بگویى تا عمل نكنى مواخذه نخواهم كرد» ابومحجن گفت «بهخدا من نیز هرگز زبان بهوصف زشتى نخواهم گشود.» روز سوم نیز مسلمانان بهجنگ بودند و آن روز را عماس نامیدند عجمان نیز در مواضع خود بودند و عرصه ما بین دو سپاه از خون سرخ بود. از مسلمانان یك هزار و پانصد كس كشته و زخمى بهخاك افتاده بود و از عجمان بىشمار كشته شده بود سعد گفت «اى مردم هر كه خواهد شهیدان را غسل دهد و هر كه خواهد همانطور خونآلود بهخاكشان سپارد» مسلمانان كشتگان را جمعآورى كردند و آنها را به پشت صف خود بردند زنان و كودكان شهیدان را بهخاك میسپردند و زخمىها را پیش زنان میبردند كه زخمشان را علاج كنند ما بین عرصه جنگ كه مجاور قادسیه بود و قلعه عذیب نخلستانى بود و چون زخمى را میبردند و هنوز عقل و هوشش بهجا بود و این نخلستان را میدید - آن روز جز این نخلستان آنجا نبود و اكنون نخلستان فراوان دارد - بهحامل خویش میگفت اینجا نزدیك سیاهبوم رسیدهایم مرا در سایه این نخلستان بگذارید و ساعتى آنجا استراحت میكرد یكى از زخمیان شعرى بدین مضمون مىگفت «اى نخل ما بین قادسیه و عذیب كه نخلى مجاور تو نیست بهسلامت باشى» و یكى از بنىتیم الله كه در سایه[۱۴] نخل آرمیده بود و احشایش از شكم برون ریخته بود میگفت «اى نخل بیابانى و اى نخل كنار وادى باران صبحگاه و بارآنهاى فرو ریزنده سیرابت كند» صبحگاه روز قادسیه كه صبحگاه لیلةالهریر یا لیلةالقادسیه بود مسلمانان در كار خویش حیرتزده بودند و همه شب چشم بر هم ننهاده بودند رؤساى قبایل عشایر خویش را تشویق كردند و جنگ سخت شد تا نیمروز رسید و نخستین كس كه بههنگام نیمروز جا خالى كرد هرمزان و نیرمران بودند كه عقب نشستند و باز موضع گرفتند و هنگام ظهر قلب سپاه ایران بشكافت و باد سختى وزید و سایبان رستم را از روى تخت او برگرفت و در نهر عتیق انداخت و باد دبور بود و غبار برخاست و قعقاع و یاران وى به تخت رستم رسیدند و او را پیدا كردند رستم وقتى باد سایبان او را برده بود بهطرف استرانى كه همانروز بار آورده بود رفته و در سایه یك استر و بار آن ایستاده بود. هلال بن علقمه بارى را كه رستم در سایه آن بود با شمشیر بزد و طنابهاى آنرا ببرید یك لنگه بار روى رستم افتاد و هلال او را نمیدید و از آن آسیب دید آنگاه هلال ضربتى بدو زد كه بوى مشك برخاست و رستم سوى نهر عتیق رفت و خود را در آن انداخت هلال بهدنبال او دوید و پایش را گرفت و او را بهطرف خندق كشید و با شمشیر آنقدر بر او زد كه جان داد آنگاه او را همچنان كشید تا میان دست و پاى استران افكند و روى تخت رفت و بانگ زد «بهخداى كعبه كه رستم را كشتم بیائید بیائید» مسلمانان اطراف او جمع شدند ولى او را بر تخت نمیدیدند و بانگ برداشتند در این وقت بیم در دل مشركان افتاد و هزیمت شدند و شمشیر در آنها بهكار افتاد و بعضى غرق و بعضى دیگر كشته شدند سى هزار كس از آنها بهوسیله زنجیرها و ریسمآنها بههمدیگر بسته شده بودند و به نور و آتشكدهها قسم خورده بودند كه از جا نروند تا فتح كنند یا كشته شوند آنها بزانو در آمدند و تیرها همچنان جلو آنها میریخت تا همگى كشته شدند.[۱۵]
درباره قاتل رستم خلاف است بیشتر بر این رفتهاند كه قاتل وى هلال بن علقمه از تیم الرباب بود بهطوریكه گفتیم بعضى دیگر گفتهاند قاتل وى یكى از بنىاسد بود بههمین جهت شاعر بنىاسد عمرو بن شاس اسدى درباره این روز ضمن اشعارى چنین گوید «از اطراف نیق سواران را بهجانب كسرى كشاندیم و دستهها فراهم شدند و رستم و پسران او را كشتیم كه اسبان خاك بر آنها میافشاند هرجا با آنها برخورد كردیم گروهى از ایشان را بهجا گذاشتیم كه سر رفتن نداشتند.» در این روز ضرار بن خطاب درفش كاویان را كه از پیش گفتیم از پوست پلنگ بود و مرصع بیاقوت و مروارید و انواع جواهر بود از ایرانیان بگرفت و سى هزار دینار در مقابل آن گرفت قیمت درفش دو هزار هزار و دویست دینار بود. در این روز در اطراف درفش كاویان بهجز آنها كه گفتیم بههم بسته بودند ده هزار كس كشته شد.
جمله كسان از متقدم و متأخر درباره سال قادسیه و عذیب اختلاف دارند بسیارى كسان بر این رفتهاند كه سال شانزدهم بوده است و این گفته واقدى و گروهى دیگر است بعضى دیگر بر این رفتهاند كه سال پانزدهم بوده است بعضى نیز گفتهاند سال چهاردهم بوده است ولى محمد بن اسحاق بهطور قطع گوید كه سال پانزدهم بود گوید در سال چهاردهم عمر بن خطاب بگفت تا در ماه رمضان نماز تراویح گزارند و بسیارى كسان از جمله مدائنى و دیگران گفتهاند كه عمر بهسال چهاردهم عتبة بن غزوان را را بهمحل بصره فرستاد كه آنجا فرود آمد و شهر ساخت بسیارى كسان نیز گفتهاند كه بصره در بهار سال شانزدهم پى افكنده شد و عتبة بن غزوان پس از فراغت سعد بن وقاص از جنگ جلولا و تكریت از مداین بدانجا رفت و هنگامى كه عتبه بهمحل بصره رفت آنجا را سرزمین هند میگفتند و سنگهاى سپید داشت و عتبه در محل خریبه فرود آمد. سعد بن ابىوقاص نیز كوفه را بهسال پانزدهم پى افكند و ابن نفیله غسانى آنها را بهمحل كوفه[۱٦] رهبرى كرد و گفت جایى بهتو نشان میدهم كه از دشت بالاتر و از فلات پائینتر باشد و او را بهجایى كه اكنون كوفه است راهنمایى كرد.
مسعودى گوید: عمر اجازه نمیداد هیچكس از عجمان وارد مدینه شود مغیرة بن شعبه بدو نوشت «من غلامى دارم كه نقاش و نجار و آهنگر است و براى مردم مدینه سودمند است اگر مناسب دانستى اجازه بده او را بهمدینه بفرستم.» و عمر اجازه داد. مغیره روزى دو درهم از او میگرفت وى ابولولو نام داشت و مجوسى و از اهل نهاوند بود و مدتى در مدینه ببود آنگاه پیش عمر آمد و از سنگینى باجى كه بهمغیره میداد شكایت كرد عمر گفت «چه كارهایى میدانى» گفت «نقاشى و نجارى و آهنگرى» عمر گفت «باجى كه میدهى در مقابل كارهایى كه میدانى زیاد نیست» و او قرقر كنان برفت یك روز دیگر از جایى كه عمر نشسته بود میگذشت عمر بدو گفت شنیدهام گفتهاى اگر بخواهم آسیایى میسازم كه با باد بگردد» ابولؤلؤ گفت «آسیایى براى تو بسازم كه مردم از آن گفتگو كنند» و چون برفت عمر گفت «این برده مرا تهدید كرد» و چون ابولؤلؤ بهانجام كار خود مصمم شد خنجرى همراه برداشت و در یكى از گوشههاى مسجد در تاریكى بهانتظار عمر بنشست عمر سحرگاه میرفت و مردم را براى نماز بیدار میكرد و چون بر ابولؤلؤ گذشت برجست و سه ضربت بهعمر زد كه یكى زیر شكم او خورد و همان بود كه سبب مرگش شد و دوازده تن از اهل مسجد را ضربت زد كه شش تن از آنها بمردند و شش تن بماندند خویشتن را نیز با خنجر بزد كه بمرد.
عبدالله بن عمر هنگام مرگ پیش پدر رفت و گفت «اى امیرمؤمنان یكى را بجانشینى خود بر امت محمد برگمار كه اگر چوپان شتران یا گوسفندان تو بیاید و شتر و گوسفند را بىچوپان رها كرده باشد ملامتش میكنى و میگویى چرا امانتى را كه پیش تو بود بىسرپرست رها كردى چه رسد اى امیرالمؤمنین به امت محمد پس یكى را بهجانشینى خود تعیین كن» گفت «اگر جانشین تعیین كنم[۱٧] ابوبكر هم جانشین تعیین كرد و اگر نكنم پیامبر خدا صلىالله علیهوسلم نیز نكرد» و عبدالله چون این سخن بشنید از او مأیوس شد.
اسلام عمر چهار سال پیش از هجرت بود فرزندانش عبدالله و حفصه همسر پیامبر و عبیدالله و زید از یك مادر و عبدالرحمن و فاطمه و دختران دیگر و عبدالرحمن اصغر همانكه بهسبب شرابخوارى حد خورد و بهنام ابومنجمه معروف بود از یك مادر بودند.
عبدالله بن عباس نقل میكند كه عمر او را احضار كرد و گفت «اى ابن عباس عامل حمص بمرده وى اهل خیر بود و اهل خیر كمند و امیدوارم تو از جمله آنها باشى ولى چیزى از تو در دل دارم كه خودم ندیدهام ولى از توانگرانم نظر تو درباره عامل حمص شدن چیست؟» گفت «من عامل تو نمیشوم تا نگویى از من چه در دل دارى» گفت «با آن چكار دارى» گفت «میخواهم بدانم اگر چیزى باشد كه باید از آن نسبت بهخویشتن بیمناك باشم من نیز چنانكه تو نگرانى نگران باشم و اگر گناهى نكرده باشم تو نیز بدانى آنگاه عاملى ترا بپذیرم زیرا میدانم تو وقتى چیزى را بخواهى در انجام آن شتاب میكنى» گفت «اى ابن عباس من بیم دارم مرگم در رسد و تو در محل حكومت خود باشى و مردم را بهجانب خویش دعوت كنى من دیدم كه پیامبر مردم را بهكار گرفت اما شما را بهكار نگرفت» گفتم «بله همینطور بود ولى بهنظر تو چرا این كار را كرد؟» گفت «بهخدا نمیدانم آیا لیاقت داشتید و نخواست شما را بهكار آلوده كند یا بیم داشت بهخویشاوندى او متوسل شوید و مایه دلخورى شود و ناچار دلخورى فراهم میشد من مطلب را بهتو گفتم اكنون راى تو چیست؟» گوید «گفتم راى من این است كه عامل تو نشوم» گفت «چرا» گفتم «با این فكر كه تو دارى اگر عامل تو بشوم پیوسته چون خارى در چشم تو خواهم بود» گفت «پس مرا راهنمایى كن» گفتم «بهنظر من باید كسى را كه بهنظر تو درست باشد و نسبت بهتو درست رفتار كند عامل خود كنى»[۱٨]
علقمه بن عبدالله مزنى از معقل بن یسار نقل كرده كه عمر بن خطاب با هرمزان درباره فارس و اصفهان و آذربایجان مشورت كرد هرمزان گفت «اصفهان سر است و فارس و آذربایجان دو بال اگر یك بال را قطع كنى سر با یك بال دیگر بهجا تواند بود ولى اگر سر را قطع كنى دو بال بیفتد بنابر این از سر آغاز كن» عمر بهمسجد رفت و نعمان بن مقرن را دید كه نماز میخواند پهلوى او نشست و چون نمازى را بهسر برد گفت «میخواهم تو را بهكار حكومت برگمارم» گفت «اگر براى خراج گرفتن است حاضر نیستم مگر اینكه براى جنگ باشد» گفت «براى جنگ میروى» و او را بفرستاد و بهمردم كوفه نوشته كه او را كمك كنند و زبیر بن عوام و عمرو بن معدیكرب و حذیفه و ابن عمر و اشعث بن قیس را همراه او بفرستاد نعمان مغیرة بن شعبه را سوى پادشاه آنها كه ذو الجناحین نام داشت روانه كرد و مغیره از رود آنها گذشت بذو الجناحین گفتند فرستاده عرب اینجاست وى با یاران خود مشورت كرد و گفت «راى شما چیست؟» گفتند «یا با تشریفات او را بپذیر یا برسم جنگ» گفت «او را با تشریفات پادشاهى مىپذیریم» «آنگاه به تخت نشست و تاج بر سر نهاد و شاهزادگان را كه دست بندها و گوشوارههاى طلا و جامه دیبا داشتند بدو صف نشانید و مغیره را بار داد مغیره نیز دو نفر را همراه خود برد و شمشیر و نیزه خویش را نیز بهدست داشت گوید «مغیره با نیزه خود در فرشها فرود میبرد و آنرا پاره میكرد كه بهبینند و خشمگین شوند تا مقابل شاه رسید و با او سخن آغاز كرد و ترجمان ما بین آنها ترجمه میكرد شاه گفت «شما مردم عرب دچار قحطى شدهاید اگر خواهید آذوقه بهشما دهیم و باز گردید» مغیره حمد و ثناى خدا بهزبان آورد و گفت «ما مردم عرب، زبون بودیم زیر دست كسان بودیم و بالا دست نبودیم سگ و مردار میخوردیم، سپس خداى تعالى پیامبرى شریف و والا نژاد و راستگو را از ما برگزید و بعثت پیامبر صلىالله علیهوسلم ما را برانگیخت و بهما خبرها داد و همانطور كه گفته بود درست در آمد[۱۹] و از جمله وعدهها كه بهما داده این است كه فرمانرواى این ناحیه میشویم و بر آن تسلط مییابیم و من در اینجا وضع و كیفیتى مىبینم كه سپاه پشتسر من آنرا رها نخواهند كرد تا بگیرند یا كشته شوند» آنگاه بهخود گفتم خوب است دست و پایت را جمع كنى و با یك خیز روى تخت پهلوى این كافر بنشینى تا بهفال بد گیرد: گوید «و ناگهان خیز گرفتم و پهلوى او روى تخت بودم و آنها بنا كردند مرا لگد بزنند و با دست مرا بكشند. گفتم «ما با فرستادگان شما چنین رفتار نمیكنیم. اگر من بد كرده و سبكسرى كردهام از من مواخذه مكنید كه با فرستاده اینطور رفتار نمىكنند» شاه گفت «اگر خواهید ما بهطرف شما بیاییم و اگر خواهید شما بهطرف ما بیایید» گفتم «ما بهطرف شما میآییم» و بهسوى آنها حركت كردیم و گروهها پنج و شش تن میرفتند كه آنها فرار نكنند و چون بهنزدیك آنها رسیدیم و اطرافشان را گرفتیم تیراندازى كردند و بهما حمله بردند در این هنگام مغیره به نعمان گفت «اینان به مسلمانان حمله بردند و عدهاى را زخمى كردند باید حمله كرد» نعمان گفت «تو مردى صاحب فضایلى و با پیامبر خدا صلىالله علیهوسلم در جنگ حضور داشتهاى كه اول روز جنگ نمیكرد و منتظر میماند تا خورشید بگردد و باد بوزد و فیروزى نازل شود» آنگاه گفت «من پرچم خودم را سه بار حركت میدهم در حركت اول هر كس بهكارهاى ضرورى پردازد و وضو گیرد در حركت دوم هر كسى پاپوس خود را بنگرد و سلاح بردارد و چون بار سوم حركت دادم حمله كند ولى بكس نپردازد ولو نعمان كشته شود من دعایى میکنم و شما را قسم میدهم كه آمین بگویید» آنگاه گفت «خدایا امروز نعمان را شهادت و فیروزى بر دشمن عطا كن» و قوم آمین گفتند و سه بار حركت بیرق انجام شد آنگاه نعمان زره خود را بالا زد و حمله كرد اول كس كه از پا در آمد او بود معقل گوید بنزدیك او رسیدم سخنش را بهیاد آوردم كه توقف نباید كرد و غلامان او را نشانه كردم كه جایش را بدانم و بكشتار دشمن پرداختیم در اثناى جنگ ذوالجناحین از استر سپیدى كه سوار[٢٠] بود بیفتاد و شكمش پاره شد و خداوند مسلمانان را فیروزى داد من بهمحل نعمان رفتم و او را دیدم كه رمقى داشت و ظرف آب آوردم و صورت او را بشستم گفت «كى هستى» گفتم «معقل بن یسارم» گفت «خدا با مسلمانان چه كرد؟» گفتم «فتح نصیب آنها كرد» گفت «خدا را بسیار شكر این را به عمر بنویسید» و جان داد آنگاه مردم بدور اشعث بن قیس جمع شدند و كس پیش مادر بچههاى او فرستادند كه آیا نعمان چیزى بهتو گفته و یا نوشتهاى پیش تو هست؟ گفت «بله كیسهاى هست كه در آن نوشتهای است» و چون آنرا بیرون آوردند نوشته بود «اگر نعمان كشته شد فلانى امیر است و اگر فلانى كشته شد فلانی است و اگر فلانى كشته شد فلانى».
و اطاعت كردند و خدا فتحى بزرگ نصیب مسلمانان كرد.
مسعودى گوید: این جنگ نهاوند بود و عجمان سپاه فراوان داشتند و در آنجا مردم بسیار كشته شد كه نعمان بن مقرن و عمرو بن معدیكرب و دیگران از آن جمله بودند و قبرهایشان تاكنون در یك فرسخى نهاوند ما بین آنجا و دینور معروف و مشخص است و ما وصف این جنگ را در كتابهاى سابق خویش آوردهایم.
ابومحنف لوط بن یحیى نقل كرده گوید: «وقتى عمرو بن معدیكرب از كوفه بهنزد عمر آمد از وى درباره سعد بن ابىوقاص پرسید و عمرو درباره او ثنا گفت. سپس درباره اسلحه از او پرسید و آنچه میدانست بگفت آنگاه از قومش پرسید و گفت «مرا از قوم خود مذحج خبر بده عمرو گفت «از هر كدام كه میخواهى بپرس» گفت «از طایفه علة بن جلد بگو» گفت «آنها سواران محافظ و علاج دردهاى ما هستند و از همه آزادهتر و نجیبتر و آماده كارترند و كمتر فرار كنند اهل سلاح و بخشندگیاند و در كار نیزهدارى ماهرند» عمر گفت «براى سعد العشیره چه بهجا گذاشتى؟» گفت «از همه تنومندتر و بخشندهترند و سالارشان نكوتر است» گفت «براى مراد چه بهجا گذاشتى؟» گفت «خانه آنها از همه وسیعتر است و حق همسایگى را بهتر نگه دارند و آثار بیشتر دارند مردمى پرهیزكارند و[٢۱] نكوكار و كوشا و سرفرازند» گفت «از بنى زبید بگو» گفت «درباره آنها آسان سخن نكنم و اگر از مردم درباره آنها بپرسى گویند آنها سرند و دیگران دنباله» گفت «از طى بگو» گفت «بخشندگى خاص آنهاست و شعله عربند» گفت «درباره عبس چه گویى؟» گفت «گروهى بسیار و تبعه ممتاز» گفت «از حمیر بگو» گفت «هر جا خواهند مرتع كنند و آب صاف نوشند» گفت «از كنده بگو» بگفت «مردم را رهبرى كردند و در ولایتها قدرت یافتند» گفت «از همدان بگو» گفت «مردمى شب روند و بهمقصد دست یابند و همسایه را حمایت كنند و پیمان را رعایت كنند و انتقامجو باشند گفت «از ازد بگو» گفت «از همه قدیمترند و قلمروشان از همه وسیعتر است» گفت «از حارث بن كعب بگو» گفت «مردمى كینهتوز و سرسختند و مرگ را در سر نیزههایشان معاینه میتوان دید» گفت «از لخم بگو» گفت «بعد از همه حكومت یافتند و زودتر از همه جانبازى كنند» گفت «از جذام بگو» گفت «چون پیره زن خاك آلودهاند و اهل گفتار و كردارند» گفت «از غسان بگو» گفت «بزرگان جاهلیت و معاریف اسلامند» گفت «از اوس و خزرج بگو» گفت «انصار پیامبرند محلشان از همه عزیزتر است و پیمانها را بهتر از همه رعایت كنند و بهمدح ما حاجت ندارند كه خدا بهمدح آنها گفته در خانه و ایمان جا گرفتهاند تا آخر آیه» گفت «از خزاعه بگو» گفت «آنها با كنانهاند و نسبشان بهما پیوسته است و بهوسیله آنها فیروزى مییابیم» گفت «كدام یك از اقوام عرب را دشمن دارى كه نخواهى دیدارشان كنى؟» گفت از قوم خودم طایفه و ادعه از همدان و طایفه غطیف از مراد و بلحرث از مذحج و از قوم معد طایفه عدى فزاره و طایفه مره از ذبیان و طایفه كلاب از عامر و طایفه شیبان از بكر بن وائل و اگر اسب خودم را در آبگاههاى قوم معد بجولان آورم اگر دو آزاد و دو بنده آنها را نهبینم از هیچكس باك ندارم» گفت «دو آزاد و دو بنده آنها چه كسانند؟» گفت «دو آزاد آنها عامر بن طفیل است و عیینة بن حارث بن شهاب تمیمى و دو بنده آنها[٢٢] عنتره عبسى است و سلیك مناقب» آنگاه درباره جنگ از او پرسید گفت «از كسى پرسیدى كه كاركشته جنگ است بهخدا جنگ وقتى گرم شود سخت و جانفرساست و هر كه صبورى ورزد فیروز شود و هر كه سستى كند هلاك شود شاعر بهوصف جنگ نكو گفته: جنگ در آغاز كار دخترى را ماند كه براى نادان با زیور خود نمایان شود و چون جنگ گرم شود و آتش بر افروزد پیره زنى بىزیور و فرتوت شود كه موى سر بكنده و زشت روست كه شایسته بوسیدن نیست «آنگاه درباره سلاح از او پرسید و آنچه میدانست بگفت تا بهشمشیر رسید و گفت «در اینجا مادرت عزادار میشود» عمر او را با تازیانه زد و گفت» مادر تو عزادار میشود میخواهى زبانت را ببرم» عمرو گفت «امروز تب مرا فرسوده كرده است» و از پیش عمر بیرون آمد و شعرى بدین مضمون میگفت «مرا تهدید میكنى گویى شاه ذو رعین یا ذو نواس هستى كه عیش فراخ داشتند چه بسیار شاهان بزرگ كه پیش از تو بودند و قدرت و شوكت فراوان داشتند و كسان وى نابود شدند و ملكش دست بهدست همیگردد از قدرت خود مغرور مباش كه هر قدرتى سرانجام زبون میشود» گوید «پس از آن عمر از او پوزش خواست و گفت «این رفتار از آن جهت كردم تا بدانى كه اسلام از جاهلیت برتر و عزیزتر است» و او را بر دیگر آمدگان برترى داد پس از آن عمر با عمرو انس گرفت و از او چیزها میپرسید و درباره جنگهاى جاهلیت با او گفتگو داشت یك روز با او گفت «آیا بدوران جاهلیت هرگز بهسبب ترس از سوارى دست برداشتهاى؟» گفت «بله بهخدا من در جاهلیت دروغ نمیگفتم چطور در اسلام دروغ بگویم قصهاى براى تو میگویم كه هرگز براى كسى نگفتهام با جمعى از سواران بنىزبید بهسوى بنىكنانه رفتم و بهقبیلهاى از سراة رسیدیم» گفت «از كجا دانستى كه از سراة هستند؟» گفت «توشهدانها و دیگهاى وارونه و خیمههاى چرمین قرمز و گوسفند بسیار آنجا بود» عمرو گفت «پس از آنكه اسیران را جمعآورى كردیم به خیمه بزرگتر كه از خانههاى دیگر بركنار بود حمله[٢٣] بردم و زنى زیبا را بر فرش نشسته دیدم و چون من و سواران را بدید گریستن آغاز كرد گفتم «چرا گریه میكنى» گفت «براى خودم گریه نمیکنم ولى از این جهت گریه میکنم كه دختر عموهایم سالم بمانند و من مبتلا شوم» و من پنداشتم كه او راست میگوید و گفتم «آنها كجا هستند» گفت «در همین دره هستند من نیز به همراهان خود گفتم «صبر كنید تا من بیایم» آنگاه اسب خود را بر جهاندم و از تپهاى بالا رفتم جوانى سیاهموى را دیدم كه موهاى مرتب داشت و پاپوش خود را وصله میزد و شمشیر او جلوش نهاده و اسبش نزدیك ایستاده بود و چون مرا بدید پاپوش خود را بینداخت و با بىاعتنائى برخاست و سلاح خود را بر گرفت روى بلندى رفت و چون سواران را اطراف خانه خود دید سوار شد و سوى من آمد و شعرى بدین مضمون میگفت «وقتى بهمن بوسه داد و صبحگاهان رداى خود را بهمن پوشانید گفتم امروز هر كس متعرض او شود متعرض او میشوم ایكاش میدانستم امروز كى بهطرف او رفته است» من نیز بهدو حمله بردم و میگفتم «عمرو با سواران بهطرف او رفته است و او را بهحال خود باقى گذاشته است» آنگاه با اسب سوى او هجوم بردم ولى از گربه فرارىتر بود و از دست من جست سپس بهمن هجوم آورد و با شمشیر خود ضربتى زد كه مرا زخمى كرد و چون از ضربت وى بهخود آمدم بدو حمله بردم و باز از چنگ من بدر رفت سپس بهمن حمله برد و مرا بهزمین انداخت و هر چه را جمع كرده بودیم ببرد من بار دیگر بر اسب خود نشستم و چون مرا دید نزدیك شد و میگفت «من عبیدالله ستوده خصالم و از همه كسانى كه راه میروند بهترم كه دشمنش فدایى اوست» من نیز بدو حمله بردم و میگفتم «من آنم كه پدرم در ماه اصم قلاده داشت من پسر آنم كه تاج داشت و كشنده گروهها بود هر كه با من روبهرو شود چون ارم نابود خواهد شد و او را چون گوشت پیشخوان بهجا خواهم نهاد» بهخدا از دست من در[٢۴] رفت آنگاه بهمن هجوم برد و ضربتى دیگر بهمن زد و فریاد برداشت، بهخدا امیرالمؤمنین مرگ را بهچشم دیدم كه هیچ مانعى جلو آن نبود و چنان از او ترسیدم كه هرگز پیش از آن از كسى نترسیده بودم، گفتم «مادرت عزادارت شود تو كیستى؟ كه هیچكس بهجز عامر بن طفیل از روى خودپسندى و عمرو بن كلثوم از روى سن و تجربه جرئت هماوردى من نكرده است. تو كیستى؟» گفت «تو كیستى؟ بگو و الا ترا خواهم كشت» گفتم «من عمرو بن معدیكرب هستم» گفت «من هم ربیعة بن مكدم هستم» گفتم «یكى از سه كار را قبول كن اگر بخواهى با شمشیر جنگ میكنیم تا آنكه ضعیفتر است كشته شود و اگر بخواهى كشتى میگیریم و اگر بخواهى صلح میكنیم كه تو اى برادرزاده من جوانى و قومت بهتو احتیاج دارند» گفت «بهاختیار تو است هر كدام را میخواهى انتخاب كن» من نیز صلح را اختیار كردم سپس گفت «از اسب خود پیاده شود» گفتم «اى برادرزاده دو زخم بهمن زدهاى و پیاده شدن مورد ندارد» بهخدا اصرار كرد تا از اسب پیاده شدم و عنان آنرا گرفت و دست مرا نیز گرفت و بهسوى قبیله رفتیم و من پایم را میكشیدم تا سواران نمودار شدند و چون مرا بدیدند اسب سوى من راندند، من فریاد زدم بهجاى خود باشید آنها قصد ربیعه داشتند و او برفت و گویى شیرى بود و آنها را متفرق كرد آنگاه پیش من آمد و گفت «اى عمرو شاید یاران تو منظور دیگرى غیر از صلح دارند؟» قوم خاموش بودند و هیچكس سخن نگفت كه از او بیمناك بودند گفتم «اى ربیعة بن مكدم آنها قصدى بهجز خوبى ندارند» نامش را بردم تا قوم او را بشناسند بهآنها گفت «چه میخواهید» گفتند «تو چه میخواهى شهسوار عرب را زخمى كردهاى و شمشیر و اسبش را گرفتهاى «آنگاه با همدیگر برفتیم تا فرود آمد و زن وى خندان بپاخاست و عرق او را پاك كرد آنگاه بگفت تا شترى بكشتند و براى ما خیمهها بپا كردند و چون شب شد چوپانان بیامدند و اسبها را آوردند كه هرگز نظیر آن ندیده بودم و چون نگریستن[٢۵] مرا در اسبها بدید گفت «اسبها چطور است» گفتم «هرگز مانند آن ندیدهام» گفت «بهخدا اگر یكى از این اسبها را سوار بودم حالا زنده نبودى» من بخندیدم و هیچیك از یاران من سخن نمىگفتند، دو روز پیش او بودیم و برفتیم» گوید «مدتها بعد از آن عمرو بن معدیكرب با سران قوم خود بر قوم كنانه حمله برد و غنیمت گرفت و زن ربیعة بن مكدم را نیز اسیر كرد و خبر به ربیعه رسید كه چندان دور نبود و سوار بر اسب لختى با نیزهاى كه سر نداشت بدنبالشان برفت تا به آنها رسید و چون او را بدید گفت «اى عمرو این زن را با آنچه همراه دارى رها كن» و عمرو باو اعتنایى نكرد باز سخن خود را تكرار كرد و عمرو اعتنا نكرد آنگاه گفت «اى عمرو من بایستم تو حمله كنى یا تو میایستى كه من حمله كنم؟» عمرو بایستاد و گفت «سخن بهانصاف گفتى، برادر زاده من اول حمله میکنم» ربیعه بایستاد و عمرو بدو حمله برد و شعرى بدین مضمون میخواند «من ابو ثورم كه هنگام خطر آرامم نه سست رایم و نه سبكسرىاى در من هست و هنگامى كه معركه گرم شود و چشمها سرخ شود و مردان بیمناك شوند از همه نیرومندترم» و همین كه پنداشت نیزه را باو فرو كرده است متوجه شد كه او پهلوى اسب خفته و نیزه از روى اسب گذشته است آنگاه عمرو بایستاد و ربیعه بدو هجوم برد و شعرى بدین مضمون میخواند «من جوان كنانىام و متكبر نیستم بسا شیران كه مرا دیده و شكست خوردهاند.» آنگاه سر او را با چوب نیزه زخمدار كرد و گفت «اى عمرو این ضربت را بگیر اگر نبود كه كشتن كسى چون تو را خوش ندارم میكشتمت» عمرو گفت «باید فقط یكى از ما از این معركه سالم بدر رود بایست كه نوبت حمله من است» و بدو حمله برد و پنداشت كه با نیزه او را سوراخ كرده است ولى متوجه شد كه پهلوى اسب است و نیزه از روى اسب گذشته است بار دیگر ربیعه بدو حمله برد و با چوب نیزه سرش را زخمى كرد و گفت «این ضربت را هم بگیر گذشت فقط دو بار است»[٢٦] در این هنگام زنش فریاد زد خدا یار تو باد سر نیزه بردار و او از زیر لباس خود سر نیزهاى بیرون آورد كه گویى شعله آتش بود و آنرا به نیزه نصب كرد و چون عمرو آنرا بدید و ضربتهاى بىسرنیزه او را بهیاد آورد گفت «اى ربیعه بیا غنایم را بگیر» گفت «بگذار و برو» بنىزبید گفتند «چطور غنیمت خودمان را بهخاطر این جوانك رها كنیم» عمرو گفت «اى بنىزبید بهخدا من مرگ سرخ را در سرنیزه او دیدم و صداى مرگ را از آن شنیدم» بنىزبید گفتند «نباید مردم عرب بگویند گروهى از بنىزبید كه عمرو بن معدیكرب نیز همراهشان بود غنیمت خود را براى چنین جوانكى رها كردهاند» عمرو گفت «شما تاب مقابله او ندارید و من هرگز كسى چون او را ندیدهام و آنها برفتند» مسعودى گوید: «عمر بن خطاب رضىالله تعالى عنه ضمن سفرهایى كه بهدوران جاهلیت بهشام و عراق كرده بود با ملوك عرب و عجم اخبار بسیار داشت در اسلام نیز سرگذشتها و اخبار و تدبیرهاى نكو داشت و در ایام وى حادثهها بود با فتح مصر و شام و عراق و ولایتهاى دیگر كه تفصیل آنرا در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آوردهایم و در این كتاب فقط شمهاى از مطالبى را كه در كتابهاى سابق نیاوردهایم یاد میكنیم و بالله التوفیق.[٢٧]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- مسعودی، علی بن حسین، مروجالذهب و معادن الجوهر، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده، ج ۱، ص ٦٦۱
[٢]- همانجا، ص ٦٦٢
[٣]- همانجا، ص ٦٦٣
[۴]- همانجا، ص ٦٦۴
[۵]- همانجا، ص ٦٦۵
[٦]- همانجا، ص ٦٦٦
[٧]- همانجا، ص ٦٦٧
[٨]- همانجا، ص ٦٦٨
[۹]- همانجا، ص ٦٦۹
[۱٠]- همانجا، ص ٦٧٠
[۱۱]- همانجا، ص ٦٧۱
[۱٢]- همانجا، ص ٦٧٢
[۱٣]- همانجا، ص ٦٧٣
[۱۴]- همانجا، ص ٦٧۴
[۱۵]- همانجا، ص ٦٧۵
[۱٦]- همانجا، ص ٦٧٦
[۱٧]- همانجا، ص ٦٧٧
[۱٨]- همانجا، ص ٦٧٨٠
[۱۹]- همانجا، ص ٦٧۹
[٢٠]- همانجا، ص ٦٨٠
[٢۱]- همانجا، ص ٦٨۱
[٢٢]- همانجا، ص ٦٨٢
[٢٣]- همانجا، ص ٦٨٣
[٢۴]- همانجا، ص ٦٨۴
[٢۵]- همانجا، ص ٦٨۵
[٢٦]- همانجا، ص ٦٨٦
[٢٧]- همانجا، ص ٦٨٧
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ مسعودی، علی بن حسین، مروجالذهب و معادن الجوهر (جلد اول)، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم - ۱٣٧٨