دانشنامۀ آريانا

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

عاصی؛ خیال‌ها و یقین‌هایش

از: رضا محمدی (شاعر و نویسنده افغان در لندن)

عاصی؛ خیال‌ها و یقین‌هایش

فهرست مندرجات



هر که طعم عشق را، با محنت‌ها و دربدری‌ها و حسرت‌ها و انتظارها و رویاهایش در روزگار بلوا کشیده باشد شعر عاصی را با جان لمس می‌کند و شاید برای همین هم هست که شعر عاصی بیشتر از هر شاعر دیگری در افغانستان خریدار دارد.

شاعری که نه از وزارت فرهنگ، نه از جشنواره‌ها و مطبوعات بلکه از ذایقه‌های بی‌شمار مردم افغانستان مقبولیت گرفت. شاعری که پوستش را به‌هیچ امیرالمومنینی به‌هیچ قیمتی نفروخت و عاصی و عاشق و قلندر زیست و شهید شد.

سال ۱۳۷۲ بود و من تازه به انجمن ادبی مشهد می‌رفتم. عاصی مشهد آمده بود. پیش از آن‌که او بیاید شاید صدها بار نامش را شنیده بودم. هر جا صحبت از شعر افغانستان بود صحبت او بود. کاظمی، آصف و عارف رحمانی و حسین جعفریان از همه بیشتر دلبسته‌اش بودند. همه کسان دیگری هم که فرهاد دریا را شنیده بودند اگر اهل ادبیات هم نبودند عاصی را می‌شناختند. عاصی شاعری عادی نبود.

تا قبل از آمدنش صدها قصه درباره او و عاشقی‌هایش، در باره او و دیوانگی‌هایش در باره او و جوانمردی‌هایش درباره او و خلاصه هر چیز مربوط به او نقل محافل بود.

این‌که روزی معشوقی از عاصی می‌پرسد چگونه‌ای؟

در زمستان گل‌آلود کابل عاصی خویش را در زمین غلطاند و گل‌آلود بر می‌خیزد که چنینم.

و از این نوع قصه‌ها، این‌که چقدر این قصه‌ها راست یا دروغ بودند. مهم نبود. مهم این بود که او وارد ساحت اسطوره شده بود. ساحتی که در آن تخیل بشر اجازه داستان‌سازی داشت. ساحتی که حتی معروف ترین فرماندهان جنگ هم نتوانستند از پیش عاصی تصرفش کنند.


[] بیابان بیابان پناهم بده

بالاخره عاصی به ایران آمد و اولین‌بار به‌همان جلسه محقر ما در اتاقی در بازار مشهد برای ما رونما شد. وقتی شعر می‌خواند با همه جانش شعر می‌خواند. وقتی می‌گفت بیابان، می‌توانستی بیابان را از نو کشف کنی و وقتی می‌گفت: «بیابان بیابان پناهم بده» دلت می‌خواست با او در همان بیابان اثیری پناهنده شوی.

هیچ چیز از آدابی که ما از مجامله و تعارف در ایران آموخته بودیم را بلد نبود. شعری را نمی‌فهمید پشت‌نام شاعرش نبود، مجادله می‌کرد. می‌خواست علی معلم باشد می‌خواست شاملو باشد. ما سر مان را که سال‌ها به‌عادت تکان داده بودیم با او که صدایی مخالف بود به تأیید تکان نمی‌دادیم اما در ته دل می‌گفتیم حق با اوست. وقتی از ایران رفت همه این را اقرار کردیم اگر چی دیگر دیر شده بود.

روزنامه‌ها یکی پس از دیگری با او مصاحبه می‌کردند و کم کم شاعر یگانه کابل در ایران هم می‌درخشید. عاصی شب شعر به شب شعر گل می‌کرد و دل می‌خرید. کسی نبود که او را دیده باشد و عاشق نشود. وقتی رفت معلوم شد.

اما چرا رفت. عاصی در محله‌ای متروک در مشهد خانه‌ای گرفته بود. محله‌ای که پلیس مهاجرت، عادت کرده بود هر روز ساکنان آن محله را بیازارد و با رشوه‌ای مهلتی دیگر به مهاجرت‌شان بیافزاید.

عاصی این قوانین را هم مثل همان مجامله‌ها بلد نبود. ما هم خجالت می‌کشیدیم ایران رویایی او را برایش این‌گونه خراب کنیم. گفته بودیم لابد پلیس مهاجرت از بالای بلند عاصی و هیات درشت و هیبت شهری ترش نسبت به همه ما و البته شهرتش در روزنامه‌ها و مطبوعات با او مودب خواهد بود.

بی‌خبر که پلیس مهاجرت اصلاً روزنامه نمی‌خوانده و گرنه چطور می‌توانسته مردی چنان محبوب روزنامه‌های ایران را دشنام دهد. دشنامی که باعث شد عاصی کوچش را ببندد و «به شهر خود رود و شهریار خود باشد». هر چی آدم‌های جوراجور واسطه شدند که مشکل اقامتت را حل می‌کنیم دیگر دیر شده بود.

غرور «پلنگ دره‌های هندوکش» عنوانی که در شعری حسن حسین‌زاده به او داده بود، شکسته بود. هنوز تب رفتنش یخ نشده بود که خبر مرگش همه را داغ کرد.

داغش نه فقط به دل روزگار که به دل یاران و دوستداران بسیارش و به دل هر چه که رنگی از معرفت داشت ماند.

بعد همه‌جا را مرثیه‌هایی برای عاصی گرفت. هر شاعری که او را باری دیده بود شعر اشکباری بر او سرود و روزنامه‌ها عکسش را با آخرین شعرش، یا شاید آخرین شعری که از او داشتند و چه به خداحافظی او می‌خورد منتشر کردند.

    کبوترهای سبز جنگلی در دور دست از من
    سرود سبز می‌خواهند
    من آهنگ سفر دارم
    من و غربت
    من و دوری
    خداحافظ گل سوری

و این‌گونه با او خدافظی شد. شاعری که من هر چه بعدها بزرگ‌تر شدم. بیشتر دریافتمش. شاعری که نه به شاعری او کسی را یافته بودم و نه به شخصیتش کسی را شناخته بودم. زلال و بی‌پروا و رها. و این‌گونه بود که این عشق دیرسال بعد از سال‌ها چون دینی بر شانه‌ی من سنگینی می‌کرد.

همیشه دوست داشتم گزیده‌ای از شعر‌های عاصی منتشر شود. مثل گزیده‌هایی که از دیگر شاعران بزرگ منتشر شده بود و من همیشه به این می‌اندیشیده‌ام که اگر شاعری در افغانستان بتواند همپایه این بزرگان قرار بگیرد چه کسی می‌تواند باشد جز قهار عاصی.

تنها شاعری در افغانستان که صدا و لحن خویش را در شعر یافته بود. و تنها شاعری که پیشنهادات نیما را افغانی کرده بود و چقدر این افغانی‌شدن به شعر او می‌آمد.

انگار این امکان برای حرف‌های عاصی از اصل درست شده باشد همان‌طور که ظاهراً برای حرف‌های فروغ و سهراب درست شده بود. و بعد از فروغ و سهراب هیچ شاعر دیگری در زبان فارسی می‌توان گفت به عقیده من به اندازه عاصی با شعر اصیل نبوده است.

چنانکه بتوان برای او و دغدغه‌های او و لحنش و زبانش و اصطلاحاتش و شگردهایش در وزن و ریتم یگانگی تصور کرد. عاصی نمونه دهاتی‌تر شاعر مدرن بود با قراینی مثل سرجیی یسه نین غرق در طبیعت، با لحنی البته معترض و یا شاید به‌شکلی بشود او را با نرودا یا محمود درویش مقایسه کنیم اگر بحث زبان در میان نباشد.

شاعرانی که تجربه‌هایی مشابه با او را داشتند و مقبولیتی تقریباً همانند او را در ملت خودشان کسب کرده بودند. شاعرانی که شعرشان تنها دغدغه‌های مفلوک خودشان نبود و صدای ملتی از حنجره آن‌ها فریاد می‌شد.

    این ملت من است
    که دستان خویش را بر گرد آفتاب کمربند کرده است.
    این مشت‌های اوست
    که می‌کوبد از یقین
    دروازه‌های بسته تردید قرن را
    ایمان بیاورید...

آنچه محمود درویش را مشهور کرد، شعری بود با عنوان ریتا، شعری عاشقانه از زبان سربازی فلسطینی برای دختری یهود، این‌که چگونه جنگ و عشق با هم در تقابل قرار می‌گیرند.

این‌که چگونه می‌شود در دل بلوا و شقاوت روزگار طاعونی جنگ عاشق شد. این تقریباً خصیصه ممتاز شعر عاصی است. شاعری که تمام لحنش عاشقانه است. مثلاً در شعری که نامه‌ی سربازی از میدان جنگ است به معشوقه‌اش، سرباز در حین معاشقه کلامی با معشوقش از جنگ و خاطرات خویش صحبت می‌کند و بعد بر می‌گردد به معشوقه‌اش و خاطرات او که حالا جنگ همه ما به ازاهای بیرونی‌اش را از بین برده است.

شعر با ساخت مرسوم نامه‌نگاری افغانی شروع می‌شود که به‌جای فرستنده و گیرنده، مرسل و مرسل الیه می‌نویسند.

می‌نویسد: مرسل: قراول دم دروازه

مرسل الیه:

کنار پنجره دختر، و بعد نامه این‌گونه شروع می‌شود که:

    سلام
    دختر آشوب و گیسوان بلند!

و در ادامه این نامه عاشقانه، وقتی روایت روزگار دوزخی دو طرف عشق و شرح شیدایی عشق‌شان با هم در می‌آمیزد. شعر بی‌نظیر و اندوهناک می‌شود. زلال و غمگین اما نه برای بدبختی دوره‌ای یک نسل بلکه برای سختی این عشق و شرایطی که عشق را مجال تنفس و تحمل داده است.

    و لیک دختر آشوب و گیسوان بلند!
    ز همگنان تو
    ــ آوارگان ــ
    به جز یادی
    برای گریه
    برای دعای بد
    نمانده است به‌جای

این شیوه شاعری اوست. آن‌چه می‌تواند غزل حماسه نامیده شود. قصه عشق و جنگ تو امان، قصه عاشق‌شدن در روزگار جنگ، یا روایت جنگ از لابلای تغزل و البته که این طبیعی‌ترین شکل و دلنشین‌ترین شکل تغزل مردم جنگ‌زده است.

در شعر «کسوف شکستن» مثلاً روایت اضمحلال ناگهانی جامعه در وقوع جنگ است اما مخاطب او معشوق است او همه این ماجرا را برای معشوقی مثالی روایت می‌کند برای این هر دو روایت را با هم دارد.

    ...آی خاتون سیه‌پوش تبار ناجو!
    گیسوان خونت
    در کدام آیینه تألیف شدند
    که نبایستی در باد رهای‌شان بکنم
    تا سراینده آشفتگی‌شان باشم
    و ستاینده لرزیدن‌شان
    در کسوفی که همه‌چیز شکست
    راز بالیدن اندام تو هم پایان یافت...

در جای دیگری شعری دارد با نام بادها. و این‌که بادها آمدن‌شان چقدر مزده‌بخش و زندگی‌ساز یا زندگی‌سوز است. باد یکی از موتیوهای مهم شعر عاصی است. عنصری که خبر می‌آرد که راز می‌پراکند و محرم راز است. در این‌جا اما باد نقش‌های متفاوتی دارد. باد حامل بوی دلبر است و قاصد رنگ و رخ او.

    بادها می‌آیند
    بادها از سفر سبز جنوب
    بوی دامان ترا می‌آرند

و یکباره از این تغییر زاویه دید جادویی به سوم شخص، شعر شکلی عاشقانه می‌گیرد. اما با همه این‌ها شعر بیشتر از عاشقانگی غم‌های اجتماعی دارد. باد که از عطر موهای معشوق می‌گذرد هزار رخسار دیگر را هم لمس می‌کند... از زخم‌ها و ترک‌ها و تکیدگی‌ها نیز می‌گذرد. حالا این باد از بس آمده دیگر می‌تواند خود راوی را نیز تکیده کند.

    تو و چشمان خودت !
    وقتی از دور و بر خیمه‌ی‌تان
    بادها می‌گذرند
    باز کن جودی و بنشین سر ره
    هرچه می‌خواست دلت زمزمه کن
    بگذار،
    بادها
    دامن از نسترنی‌های تو لبریز آیند
    من و این دهکده این خانه‌ی باد
    ــ خانه‌ی بوی تو و جلوه‌ی تو ــ
    من و این شر شره‌ی پوسیده
    که زمانی تو در آن
    اسپ با‌بایت را
    یال و دم می‌شستی
    روزگاری است به‌هم ساخته‌ایم
    دیگر از زوزه‌ی گرگان سیه‌‌مست خوشم می‌آید
    دیگر آهنگ سفر نیست مرا
    خاصه وقتی که بلوط،
    پدرم می‌خواند!
    خاصه و قتی‌که چنار،
    مادرم می‌داند!
    من نمی‌میرم و این،
    تازه، آهنگ در و دیواری است
    ...

    دیگر آهنگ سفر نیست مرا
    من دگر دیوارم
    من دگر خرمن‌جای!
    من دگر دهکده‌ام، سنگم!
    سنگ!
    گیرم این عاریه پیراهن را
    بادهایی که ‌ز تو
    مژده‌داران منند
    پوده سازند و ز کار اندازند
    جای هیچ آهی نیست
    جای هیچ اشکی نیست
    من دگر رودم، رود
    از همانی‌که به خیزابی خویش
    یکسرش در سر سر دابه‌ی ده
    و سر دیگر آن
    به تو می‌انجامد
    من دیگر حوضچه‌ی دهکده‌ام
    که غمش دوریی مرغابی‌هاست
    و خزان برگ در ختانی‌ را
    در دهانش کرده
    بادها می‌آیند

به جز این حتی وقتی خیلی صمیمی هم با معشوق مصاحب می‌شود و سرتا پا از عشق می‌شکفد باز این شکفتن را به داغ دل هموطنش تشبیه می‌کند. این زیاد افغانی بودن اوست که او را متفاوت می‌کند و زیاد او را به دل افغان‌ها می‌چسپاند.

    می‌بینمت، از پیرهنم می‌شگفم
    دامان دامان از یخنم می‌شگفم
    می‌بینمت از هفت فلک می‌گذرم
    چون داغ دل هموطنم می‌شگفم

    (کلیات اشعار قهار عاصی، ص ۸۹)


یا در دوبیتی دیگری آنقدر با اندوه‌های مردم وطنش همراه می‌شود که گویی او خود وطن است که دارد حرف می زند.

    به هندو کش روم قرآن بخوانم
    سرود ملت افغان بخوانم
    برای مردم آواره خود
    دو بیتی‌های سرگردان بخوانم.

این عشق به وطن و وصف ذره به ذره وطن و شیفتگی بسیارش به این وطن، تنها ذکر دلاوری‌ها و زیبایی‌ها نیست.

وارد تاریخ می‌شود وارد حماسه‌ها و تغزل‌های تاریخی و وارد حافظه جمعی مردم و رویاهای جمعی آن‌ها می‌شود. یکی از شعر‌های او سال‌ها در حد سرود ملی در افغانستان محبوب بود و تکرار می‌شد:

    خیال من یقین من
    جناب کفر و دین من
    به خانه خانه رسمتی
    به خانه خانه آرشی
    برای روز امتحان
    دلاور کمان‌کشی
    چه سر بلند مردمی
    چه سر فراز ملتی
    که خاک راه‌شان بود
    شرافت جبین من

خصوصیت مهم دیگر شعر عاصی، طبیعت‌گرایی روستایی آن است. شعر او همان‌قدر که از اشیأ و حرف‌های لوکس تهی است از درخت و چوری (النگو) و خال و بته و خارکن و چوپان‌بچه و شیر و توت و نان تنوری سرشار است.

    ازین جا تا لب دریا دو فرسنگ
    لب دریا دو تا دختر دو تا سنگ
    دو روی سنگ‌ها آیینه و آب
    دو پای دختران آشوب و آهنگ

عاصی متولد روستای ملیمه در دره افسانه‌ای پنجشیر در قلب کوهساران افغانستان بود. همه روزگار کودکی‌اش در این دره طی شدند. دره‌ای که در عین دور افتادگی، بزرگ‌ترین معدن زمرد افغانستان و شاید شرق را در خود پنهان دارد؛ همچنان که معدن بزرگ‌ترین شاعران در طی سال‌ها بوده است. دستگیر پنچشیری، استاد حیدری وجودی، عبدالله نایبی هر کدام در دسته‌ها و رسته‌های خاصی در افغانستان، افسانه‌اند.

پنجشیر، ظاهراً چنان‌که در شاهنامه و اوستا از آن ذکر شده، در ابتدا پنجهیر بوده است. گویی پنج معبد بزرگ باستانی را در خود داشته است. پنج آتشکده زرتشتی یا به‌هر حال آتشخانه مهرپرستی، همه این‌ها و کیفیت دقیق تاریخ‌شناسانه آن کار دیگری‌ست. اما هر چی هست به افسانه‌ای بودن آن می‌افزاید.

خود قهار عاصی در باره طبیعت شگفت زادگاهش و درباره شاعر شدنش در این فضا نوشته است: «صدای ریختن برگ‌های سپیدار باغ و رودخانه نزدیک محله‌مان از همان‌زمان در رگ‌هایم جاری است و تلخی‌ها، زخم‌ها و بیدادهای روزگار مرا شاعر کرد.»

بعد به کابل می‌آید. کابل زیبایی و آزادی که زیاد به عمر شاعر این زیبایی و آزادی‌اش عمر نمی‌کند. انقلاب‌های پی در پی و جنگ نیم بیشتر عمر همراهی عاصی و کابل را پُر می‌کند.

این چنین است که در پیشنوشت «مقامه ای گل سوری» می‌گوید:

    «من از گهواره استخوان‌هایم را را رو در روی
    کاینات در آتش کشیده‌ام که گوری خونین را بیشتر مانند است.»
    رنگ و رخ غمگنانه دارد کابل
    در بستر درد، خانه دارد کابل
    از جاده میوند به پغمان شهید
    کابل کابل ترانه دارد کابل

    *

    وقتی که شب از نیمه شدن می‌گذرد
    ویران شده یک قریه ز من می‌گذرد
    از جوی و جرش گرفته تا پلوانش
    اندر نظرم گور و کفن می‌گذرد

و بعد یکی یکی همه دوستانش آیین شهر و او را ترک می‌کنند. جاده میوند قدیمی‌ترین خیابان در شهر کهنه کابل است، که کوچه‌های قدیمی را از غرب به شرق کابل وصل می‌کند و کوچه خرابات اهل موسیقی، کوچه چنداول و خانقاه‌ها و مسجد پل خشتی و خانقاه چشتیه و دکان‌های بوتیک و دست دوم فروشی‌ها در آن برای همه کابلی‌ها خاطره انگیزند.

پغمان نیز، دره‌ای تفریحی است در غرب کابل که تفریگاه آخر هفته مردم کابل است. حالا همه این قصه‌ها رفته‌اند و عاصی با حافظه عاشقانه کابل و با رویاهای ناتمام خودش همچنان می‌ماند.

    همه ترک یار کرده، همه زین دیار رفته
    همه زین دیار عاصی سوی زنگبار رفته
    یار ای یار چرا این‌همه بی‌ما رفتن
    و چرا این همه تلخ این همه تنها رفتن

    *

و بعد همه نوستالژی است. حسرت‌های بسیار و غربت‌های دواری که شاعر را فرا می‌گیرند. حس ماندن در سرزمین جنگ‌زده‌ای که همه از آن گریخته‌اند. حس ریشه گرفتن در باتلاقی که به آن عشق می‌ورزی. گلستانی که پیش رویت دارد پژمرده می‌شود و از تو کاری بر نمی‌آید جز این که با اندوه ترانه بسازی و بخوانی.

    هر بار که از دهکده ات می‌گذرم
    یکباغچه سبز می‌شوی در نظرم
    آن‌گاه درخت‌های آن باغچه را
    یک یک به خیال قامتت می‌شمرم

    *

    بگو که سال دگر
    ز رود خانه به جز این صدا نمی‌شنوی:
    درخت را سفر بر نگشت یاران کشت!

لالایی برای ملیمه، مقامه گل سوری، دیوان عاشقانه باغ، غزل من و غم من، تنها ولی همیشه و از جزیره خون نام‌های مجموعه آثار این شاعر پر آوازه است که در زمان حیات او در کابل اقبال چاپ یافته‌اند. مجموعه از آتش از ابریشم، با مقدمه‌خواندنی فرهاد دریا در اروپا بعد از مرگ شاعر منتشر شد و بالاخره آخرین مجموعه شعرعاصی، «سال خون، سال شهادت»، در اولین سالگرد شهادت وی، توسط انجمن نویسندگان افغانستان در کابل منتشر شد، با این حال گفته می‌شود که هنوز هم برخی از دست‌نوشته‌ها و اشعاری از قهار عاصی چاپ نشده باقی مانده‌اند.

    اگر به باغ رسیدی
    و گر ترانه سرایان باغ را دیدی
    پیام خاطر در خون سوگوار مرا
    به بلبلان برسان
    و عشق را به زبان دری
    زبان درد، زبان حماسه
    زمزمه کن

شعر عاصی با همه درخشانی، بالا و پایین هم بسیار دارد. بعضی از شعرهای عاصی، یا خیلی شعاری‌اند یا تند و حتی گاهی همراه با مشکلات. مطمینم اگر او خود نیز با ما می‌بود امروزه در گزین کردن شعرش، از آن شعرها دست می‌شست. شعرهایی که چه‌بسا برای موضوعی مصرف‌شدنی در وقتی مصرف‌شده او را مصروف خود کرده بودند و خیلی‌شان امروز نه‌ وجهی دارند و نه می‌توانند به کارنامه ادبی حرفه‌ای او بیفزایند.

    شعرهای از این دست:
    ای دوست
    آیا تو دیده‌ای
    وقتی وطن‌فروش
    تطمیع می‌شود
    چه‌قدر، مسخ و مضحک و شرمنده است؟
    آیا تو دیده‌ای؟

و از جهتی، شعرهایی که بتواند عاصی را چنان‌که هست به‌همه خوانندگان شعر فارسی چه در ایران، تاجیکستان یا افغانستان و حتی اروپا و دیگر جاهایی که مردم فارسی می‌خوانند بشناساند و بقبولاند به‌زعم من همین شعرهای عاشقانه و شیدایی اویند.

شعرهایی که با آن‌ها در دل و حافظه مردم افغانستان محبوب و ماندگار شده و بدون شک برای سال‌های بسیاری همچنان محبوب خواهد ماند.[۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- رضا محمدی، عاصی؛ خیال‌ها و یقین‌هایش، ، وب‌سایت فارسی بی بی سی (بخش فرهنگ و هنر): یک‌شنبه، ۱۴ سپتامبر ٢٠۱۴ - ٢٣ شهریور ۱٣۹٣



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

وب‌سایت فارسی بی بی سی (بخش فرهنگ و هنر)