|
تبارشناسی افغان در تاریخ
افغانها در تاریخ فرشته
فهرست مندرجات
◉ نظری به تاریخ فرشته
◉ افغانان در تاریخ فرشته
◉ نقد و بررسی
◉ يادداشتها
◉ پینوشتها
◉ جُستارهای وابسته
◉ سرچشمهها
.
نطری به تاریخ فرشته
تاریخ فرشته، کتابی به زبان فارسی در تاریخ عمومی هندوستان از آغاز تا اوایل سده یازدهم تألیف محمدقاسم هندوشاه استرابادی معروف به فرشته، مورخ و پزشک و کارگزار سلاطین احمدنگر و بیجاپور هند. محمدقاسم فرشته (زادهی ح ۹۶۰ - درگذشتهی پس از ۱۰۳۳) این کتاب را بهنام عادلشاه ابراهیم دوم نوشت و آن را گلشن ابراهیمی، و سپس نورسنامه نامید، اما کتاب به تاریخ فرشته شهرت یافته است. تألیف نخستین متن آن با عنوان گلشن ابراهیمی در ۱۰۱۵ به پایان رسید. ظاهراً فرشته پس از این نسخه، متن دیگری با عنوان نورسنامه نوشته که مشتمل بر وقایع سالهای بیشتری است.
این کتاب، مشتمل است بر مقدمهای در کیفیت ورود اسلام به هند و کلیاتی در آیین و آداب هندوان و تاریخ اساطیری هند، دوازده مقاله و یک خاتمه. مطالب کتاب بهترتیب اینهاست: سلاطین لاهور (غزنویان) در احوال سبکتگین، محمود و مسعود؛ سلاطین دهلی؛ شاهان دکن (بهمنیان، عادلشاهیان، نظامشاهیان، قطب شاهیان، عمادشاهیان و بریدشاهیان بیدر)؛ شاهان گجرات؛ حکمرانان مالوه؛ شاهان خاندیس (سلاطین فاروقی برهانپور)؛ سلاطین بنگال؛ حکمرانان مولتان؛ شاهان سند؛ شاهان کشمیر؛ فرمانروایان ملیبار؛ ذکر حالات مشایخ صوفیه هندوستان در دو قسمت: دودمان چشتیه و خاندان سهروردیه مولتان. خاتمه کتاب در باره راجگان هند است. بدینسان تاریخ فرشته وقایع دورهای طولانی را در بر میگیرد.
مؤلف از بیش از سی مأخذ بهره گرفته است، که برخی از آنها اکنون در دست نیست و همین بر اهمیت کتاب میافزاید. از میان این آثار، روضةالصفا اثر میرخواند، به توصیه عادلشاه سرمشق مؤلف بوده است، که تأثیر تاریخنگاری عهد تیموریان هرات را بر وی نشان میدهد.
تاریخ فرشته، با وجود اشتباهات آشکار، منبع بسیار مهم و ارزشمندی برای مورخان بعدی گردید، از جمله برای تاریخنگاران افغان مانند: تورایخ خورشید جهان و تاریخ سلطانی. این اثر بهویژه مأخذی دست مهم برای تاریخ سلسلههای مسلمان افغان در سرزمین هند محسوب میشود.
نثر تاریخ فرشته، نمونهی فارسی دری رایج در شبهقاره، در سدههای دهم و یازدهم است، و این اثر بهسبب آوردن اصطلاحات فراوان دیوانی و نظامی دورهی خود، منبع سودمندی در پژوهش ساختار اداری و نظامی آن روزگار است.
این کتاب، نخستین بار در ۱۲۴۷ هجری قمری (۱۸۳۲ میلادی) در بمبئی زیرنظر میرخیرات علیخان مشتاق اگرهای در دو جلد و با قطع رحلی چاپ سنگی شد، سپس در ۱۲۸۱ و ۱۳۲۱ در چاپخانه نولکشور لکهنو در دو جلد به چاپ رسید. اما هنوز این کتاب، با تصحیح انتقادی، چاپ نشده است.
افغانان در تاریخ فرشته
محمدقاسم فرشته مینویسد: پس از آن که افراسیاب رهت، پسر شنگل، بعد از مدت هشتاد و یک سال حکومت درگذشت، از آنجا که فرزند رشید نداشت، «در نواحی قنوج، که دارالراج بود، هرج و مرج پدید آمد و شخصی مهراج نام از قوم کچواهه، از زمین ماروار خروج نمود و بلدهی قنوج را متصرف گشته، پادشاه شد... و پس از چهل سال سلطنت رخت بربست. معاصر گشتاسب بود و هر ساله پیشکش میفرستاد.
کیدارج، خواهرزادهی مهراج است. حسبالوصیت جانشین شد و چون در آن ایام رستم داستان کشته شده بود و چندگاه پنجاب حاکم صاحب قدرتی نداشت، لشکر بدان طرف کشیده بهسهولت متصرف شد و چندگاه در بلدهی بهیره، که از شهرهای قدیم است، اقامت نموده، قلعهی حمو بنا کرد و یکی از خویشان خود را که از قوم ملناس بود و دُرگا نام داشت، حاکم آنجا ساخت و از آن تاریخ تا حال آن قلعه در دست آن فرقه است. و پس از مدتی که قوم کهکران و چوبیه، که از زمینداران معتبر پنجاب بودند، با مردم صحرانشین و کوهی که مابین کابل و قندهار میبودند، جمعیت نموده، سر کیدارج آمدند و او عاجز گردیده آن مُلک را به ایشان گذاشت و از آنوقت این قوم پراکنده که در هر کوهی سرداری بود، همانجا را متصرف گشت. ظاهراً همان قوم افغاناند که اکنون هستند. ایام حکومت کیدارج، چهلوسه سال بود.»[۱]
محمدقاسم فرشته، در جای دیگر، در بارهی اصل و نسب افغانها چنين آورده است:
در سنه ۵۳ هجری قمری (۶۷۲ میلادی)، طاعونی بر انگشت زیاد بن ابیه برآمده فوت شد و معاویه فرزند او عبیدالله را امارت کوفه داد و او بعد از چندگاه بهجانب ماوراءالنهر شتافته و بعضی از شهرها را مفتوح ساخته مراجعت نموده و حکومت بصره یافت و از قبل خود، اسلم بن زراعةالکلابی را به ایالت خراسان فرستاد. در سنه ۵۶ هجری قمری (۶۷۸ میلادی)، معاویه حکومت خراسان را به سعید بن عثمان بن عفان داد و در سنه ۵۹ هجری قمری (۶۷۹ میلادی) از امارت خراسان معزول ساخته، عبدالرحمن بن زیاد حاکم آن دیار گردانید. در سنه ۶۲ هجری قمری (۶۸۳ میلادی) یزید بن معاویه، سلم بن زیاد را به ایالت خراسان و سیستان تعیین نمود و از جمله کسانی که یزید همراه سلم بن زیاد کرده بود، یکی مهلب بن ابیصفره بود و سلم برادر خود یزید بن زیاد را به حکومت سیستان فرستاد و چون او شنید که پادشاه کابل تمرد نموده، ابوعبیده بن زیاد را، که حاکم ایشان بود، مقید گردانیده، هر آئینه لشکر جمع کرده متوجه کابل شد و بعد از حربی عظیم شکست یافته [دستگیر شد] و چون این خبر به سلم بن زیاد رسید، طلحه بن عبدالله بن خلف خزاعی، که به طلحةالطلحات مشهور است، به کابل فرستاد تا ابوعبیده را به پانصدهزار درم بازخرید و بعد از آن، سلم امارت سیستان را به طلحه ارزانی داشت و او لشکر غور و بادغیس را به کابل فرستاد، اهالی آنجا را جبراً و قهراً مطیع و منقاد گردانید و خالد بن عبدالله را که بعضی میگویند از نسل خالد بن ولید بود و بعضی میگویند از نسل ابوجهل به حکومت کابل مقرر نمود و چون خالد بن عبدالله از ایالت کابل معزول گشت، مراجعت به عراق عرب را شاق و دشوار دانسته از بیم حاکم، مجدد با عیال و اطفال و جماعتی از مردم عرب، به راهنمونی اعیان کابل، به کوه سلیمان، که مابین ملتان و پیشاور است، رفته متوطن شد و دختر خود را به حبالهی نکاح یکی از افغانان معتبر که مسلمان شده بود، درآورد و از آن دختر فرزندان بهوجود آمده، از آن قبیله دو کس به مزید شهرت امتیاز یافتند. یکی لودی و دیگر سور و طایفهی لودی و سور از آن جماعتاند.[٢]
همو در ادامه، دربارهی وجه تسميهی افغان و سرزمين افغانها مىافزاید:
در کتاب مطلعالانوار، که تصنیف یکی از مردم ثقه است، در بلدهی برهانپور خاندیش بهنظر آمده [که افغانان از نسل] قبطیه فرعوناند. [وقتیکه] حضرت موسی بر آن کافر غالب آمد، بسیاری از قبطیان توبه کرده به دین موسی متحلّی گشتند و جماعتی از ایشان که در دوستی فرعون و خدایی او صلب بودند، از کمال جهل اختیار اسلام نکرده، جلای وطن کردند، به هندوستان آمده، در کوه سلیمان ساکن شدند و قبایل ایشان بسیار گشته موسوم به افغان گردیدند[٣] و وقتی ابرهه بر سر کعبه میرفت، بسیاری از کفار، دور و نزدیک، با وی متابعت نمودند؛ از آنجمله طایفهای از افغانان نیز به وقت میعاد خود را به ابرهه رسانیدند و چون به مکه رسیدند سزا یافته همه سر به بحر عدم فرو بردند.
... القصه مسلمانان افغان به زراعت و تحصيل مايهی معاش مشغول شدند و صاحب اسب و گاو و گوسفند و شتر بسيار شده با مسلمانانی كه همراه محمدقاسم از راه سند به ملتان آمده ساكن آنجا شده بودند، رابطهی آشنایى و آمدوشد بههمرسانيدند و در سنه ١۴٣ هجری قمری (۷۶۰ م) چون اولاد ايشان بسيار شد از كوهستان برآمده مواضع معمورهی هندوستان، مثل «کرمان» (كرناج) و «پيشاور» و «شنوران» را متصرف گرديدند. راجه لاهور كه با راجه اجمير خويشى داشت، قصد دفع فتنه ايشان نموده يكى از امراى خود را با هزار سوار بر ايشان نامزد (تعيين) كرد و افغانان بهجنگ پيش آمده اكثر هنديان را بهقتل رسانيدند و بعد از اين قضيه، راجه لاهور برادرزاده خود را با دو هزار سوار و پنج هزار پياده در نهايت استعداد بر سر افغانان سركش گسيل نمود. در اين دفعه خلج و غور و مردم كابل كه به حليهی اسلام مزين بودند، امداد ايشان بر ذمه همت خود فرض شمرده با چهار هزار كس بهمدد آمدند و ايشان مستظهر گشته، علم مقاومت افراشتند و در مدت پنج ماه هفتاد جنگ با كفار كرده و در اكثر محاربات غالب شدند. [در اين اثنا چون سپاه سرما] بر سر كفار تاخته ايشان را عاجز و زبون گردانيد، همه دست از جنگ بازداشته مراجعت كردند و بعد از موسم زمستان باز برادرزاده راجه لاهور، با لشکر تازهروز، بدان طرف توجه نمود و در این کرت هم، بر نهج سابق، مردم كابل و خلج به کمک ایشان رسیده، مابین کرمان و پیشاور تلاقی فریقین روی نمود. گاهی کفار جنگ را پیش بردند، مسلمانان را تا کوهستان میدوانیدند و گاهی مسلمانان فایق آمده به ضرب شیبهی تیر از پیرامون کوهستان میراندند و چون موسم برسات رسید، بیآنکه غالب از مغلوب معلوم گردد، لشکر کفار از اشتداد آب نیلاب ملاحظه کرده به مقام خود مراجعت نمودند[۴] و مردم کابل و خلج نیز بهجاهای خود رفته هر كه از ايشان میپرسيد كه احوال مسلمانان كهستان بهكجا رسيد و چه صورت پيدا كرد، ايشان جواب میدادند كه كهستان مگویيد، افغانستان بگویيد كه بهجز افغان و غوغا در آنجا چيزى ديگر نيست. ظاهراً بدينسبب مردم فارسیزبان امكنهی ايشان را افغانستان و وجود ايشان را افغان میخوانند.
اما اینکه هندیان این طایفه را پتان میگویند، وجهتسمیه ظاهر نیست، [الا بهخاطر میرسد که در عهد سلاطین اسلام دفعهی اول که به هند آمدند، چون در بلدهی پتنه ساکن شدند، اهل هند ایشان را پتان خوانند] والعلم عندالله.[۵]
▲ | نقد و بررسی |
وقتی سخن از تاریخ و چیستی آن است، مراد دقیقاً از دانش تاریخ است و آن اعم است از رخدادهای تاریخی و معرفت تاریخی که میتواند بخشی از دانش تاریخی باشد. به این معنا که در تاریخ، وقایع (events) را بهعنوان مواد خام و ابزار و مصالح تاریخنکار در نظر میگیرند که در اختیار دانشمندان قرار دارد. اما نگاه روشمند و تحقیق درستی این وقایع و نیز بازسازی و بازآفرینی این وقایع در بستر فرایندها، میشود دانش تاریخ. درک این رخدادها و تبیین آنها کاری است که تاریخنگار به آن میپردازد و دانش تاریخ، ممکن نمیشود مگر با ابزار مهمی بهنام روش. نقد تاریخی میتواند بنیادهای نظری خود را در همین مقوله جستوجو کند. یعنی وقتی از معرفت تاریخی و چیستی تاریخ سخن گفته میشود، باید بستر این نقد را فراهم آورد.
دانش تاریخ، بهعنوان یک معرفت نظری-تعقلی، جوهرهی انتقادی دارد و این جوهره باید در مطالعات تاریخی بهکار گرفته شود. در بحث روش تاریخی نیز، نقد و روشها و اصول نقد، رکن بسیار مهمی است. شاید تفاوت کار مورخان با دانشمندان دیگر رشتهها، در همین مسأله نهفته باشد. یعنی دانشمندان رشتههای دیگر، مواد خام و مصالح کار خود را بهوضوح در اختیار دارند، با استفاده از موادی آماده، فرضیه طراحی میکنند، از آن فرضیه با تجربه و آزمایش به نظریه میرسند. اما مورخان با همان مواد اولیه هم مشکل دارند و باید آن را نقد کنند. یعنی آنچه تاریخنگار بهعنوان مواد و مصالح در اختیار دارد، باید فرایندی بهنام نقد را طی کند تا این امکان را بیابد که از آن در بازسازی گذشته استفاده شود.
اساساً دو نوع برداشت از تاریخ وجود دارد، یکی برداشت سنتی از تاریخ که اغلب مورخان هم به آن پرداختهاند و آن عبارت است از تاریخ بهمعنای وقایع و حوادثی که رخ داده - تاریخ بهمنزلهی روایت و شرح حوادث - و آنچه که به انسان و کارنامهی انسان مربوط میشود، مانند رفتارها و فعالیتهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، وضعیت و مناسبات مختلف میان اقشار و طبقات و... دو دیگر، برداشت مدرن از تاریخ که همراه با نقد روشمند است. نقد در دو مرحله انجام میگیرد. یکی نقد استنتاجی که یک مورخ از وقایع دارد، و دیگری نقد روایت و اسناد موجود که مقدم بر نقد اول است و صحت و سقم این منابع و روایتها را بررسی میکند.
به گفتهی دکتر عبدالحسین زرینکوب، تاریخ را در ترازو مینهند و نقد میکنند و اعتبار آن را میسنجند.[٦] نقد زمانی شکل میگیرد که روایتهایی از یک واقعه بیان میشود و چیستی و چرایی و چگونگی یا همان روش و علل و منشأ و خاستگاههای تاریخ بررسی و نقد میشود.
با این مقدمه، به نقد و بررسی روایات گوناگون در منابع مختلف دربارهای اصل و نسب و وجهتسمیه (سبب نامگذاری) افغان میپردازیم تا در حد امکان سره را از ناسره جدا کنیم.
در آغاز باید دید که تاریخنگار کیست؟ چون در روند نقد، در کنار نقد روایات، و نقد فضای حاکم بر روایات، نقد اندیشههای حاکم بر ذهن مورخ، نقد زبان و بیان مورخ، نقد خاستگاه طبقاتی او نیز مهم است.
در گزارشهای ایرانی آمده است: محمدقاسم هندوشاه استرآبادی معروف به فرشته مورخ و پزشک شيعى ايرانىالاصل اهل استرآباد[٧]، که از وی با عنوان غریبان و غریبزاده نیز یاد شده است، کارگزار سلاطین احمدنگر و بیجاپور هند بود[٨]. او بهسال ۹۶۰ هجرى قمری، زاده شد، اما از دوران زندگى وى در ايران اطلاعى در دست نيست.[۹] وی پس از تحصيلات مقدماتى و كسب دانش در دوازده سالگى، بههمراه پدرش مولانا غلامعلى هندوشاه، ايران را ترك كرده و به هند رفته است و در احمدنگر، از محضر اساتيدى چند - چون شيخ محمد مصرى و احمد بن نصرالله سندى - بهره برده و به دربار مرتضى نظامشاه راه يافته و از زمرهی محافظين وى درآمده است. نزديكى پدر هندوشاه به دربار، به محمدقاسم اين فرصت را داد كه با شاهزاده جوان، ميران حسين آشنا و همدرس شود. محمدقاسم جوان، بهزودى بهسبب لياقت و دانش، مورد توجه قرار گرفت و به مقام رياست نگهبانان پادشاهى منصوب شد و سرانجام پس از قتل نظامشاه بهدستور فرزندش ميران حسينشاه، وى به دربار ميران حسين پناه برد. با مرگ مرتضى نظامشاه، فرشته، حامى خود را از دست داد و عملاً در محيط متعصب اهل تسنن قرار گرفت و به ناچار احمدنگر را ترك كرد و به بيجاپور رفته به ابراهيم عادلشاه پيوست. وى بهدليل موقعيت خاصى كه در دربار ابراهيم عادلشاه دوم داشت، در اغلب ماموريتهاى سياسى شركت مىجست و چندى نيز محافظت دربار وى را بر عهده داشت. او از طرف سلطان ابراهیم ثانی، عادلشاه (۹۸۷–۱۰۳۵ ﻫ.ق) مأمور نوشتن تاریخی دربارهی سلاطین هند شد و آنرا با استفاده از کتابهای زیادی در ۱۰۱۵ ق به پایان رسانید و بهنام سلطان ابراهیم «گلشن ابراهیمی» نام نهاد كه سرانجام به تاريخ فرشته شهرت يافت.[۱٠] در همین سال از جانب ابراهیم عادلشاه دوم به سفارت نزد جهانگیر پادشاه (۱۰۱۴–۱۰۳۷ ﻫ.ق) به لاهور رفت و مدتی در آنجا ماند و در این فرصت نیز مطالبی به آن کتاب افزود. از اين تاريخ به بعد مىتوان زندگى وى را تا سال ۱۰۳۵ ق تثبيت نمود. بهنظر مىرسد محمدقاسم تا تاريخ فوق زنده بوده و مطالبى به تاريخ خود اضافه مىكرده است. از اين تاريخ به بعد از زندگى فرشته اطلاعى در دست نيست.[۱۱]
اما پرسش نخست این است، که اندیشههای حاکم بر ذهن محمدقاسم فرشته نسبت به افغانها از کجا سرچشمه گرفته است؟ استانلی لین پول، در کتاب طبقات سلاطین اسلام مینویسد: از سال ۷۴۸ هجری قمری (۱۴۳۷ میلادی) تا قریب دو قرن بعد، پادشاهان بهمنی کلبرگه و درنگال و بیدار دکن شمالی را تا حدود نهر کیستنه تحت حکومت خود نگاه داشتند. مؤسس سلسلهای ایشان حسن گانگو از افاغنهایست[۱٢] که در خدمت یکی از براهمهی دهلی سر میکرده و در عهد سلاطین تغلقی به مقامات عالیه رسیده و ظفرخان لقب یافته بوده است.[۱٣]
در نهایت، باز بهگفتهی همو، توسعهی ممالک بهمنی منجر به تقسیم آنها به ولایات جدید شد و این تقسیم راه را برای تجزیه باز کرد. یوسف عادلشاه یکی از سرداران فیروزمند محمدشاه ثانی ولایت جدیدالتأسیس بیجاپور را مستقل نمود، نظامالملک ولایت جنیر را مهیای استقلال کرد، عمادالملک در برار خود را شاه خواند و متعاقب از دسترفتن این ولایات بقیهی ممالک هم رایت عصیان برافراشتند و سلسلهی بهمنی برافتاد.[۱۴]
پس از برافتادن سلاطین بهمنی (۷۴۸-۹۳۳ ﻫ.ق)، پنج سلسلهای زیر قلمرو آنان را بین خود تقسیم کردند: عمادشاهیان (۸۹۰-۹۸۰ ﻫ.ق) در ولایت برار، نظامشاهیان (۸۹۶-۱۰۰۴ ﻫ.ق) در ولایت احمدنگر، بریدشاهیان (۸۹۷-۱۰۱۸ ﻫ.ق) در ولایت برید، عادلشاهیان (۸۹۵-۱۰۹۷ ﻫ.ق) در ولایت بیچاپور، و قطبشاهیان (۹۱۸-۱۰۹۸ ﻫ.ق) در ولایت غلکنده.[۱۵] سپس، متصرفات این سلسلهها در هندوستان را اکبرشاه ضمیمهی دولت مغول کرد.[۱٦]
از آنجا که محمدقاسم فرشته یک مورخ شيعى ايرانىالاصل بود و برای حکومتهای کار میکرد، که از دل دولت بهمنی افغانها بیرون آمدند و با تمایلات شیعی بر ضد این دولت شورش کردند و حکومتهای ملوکالطوایفی برپا داشتند. مسلم است، با چنین وضعی، این تاریخنگار نمیتواند نسبت به افغانها که بیشتر سنیمذهب بودند، نظر مساعد داشته باشد. از اینرو، نصب و اصل آنها را با روایات سست و بیپایه، به شخصیتهای بدنام تاریخ اسلام، چون فرعون و ابوجهل نسبت میدهد.
بههر حال، اینکه تاریخ فرشته، مهراج کچواهه را معاصر و خراجگذار شاه گشتاسب وانمود میکند و پس از او، در زمان حکومت کیدارج، از قوم پراکندهی نام میبرد که در هر کوه یک سرداری داشتند و میگوید ظاهراً این همان قوم افغاناند، جای اندکی تأمل دارد.
گُشتاسب یا گُشتاسپ یا کیگشتاسپ یا ویشتاسپ یا کیویشتاسپ (بهمعنای دارندهی اسب آماده) نام پسر و جانشینِ لهراسپ و فرمانروای بلخ در زمان زرتشت بود. زرتشت به گشتاسب پناه برد و گشتاسپ دین وی را پذیرفت و از وی پشتیبانی کرد.[۱٧] در گاثهها (گاهان)، چهار بار از این فرمانروا نام برده میشود که سهبار آن بهصورت کیگشتاسب است. کی بهمعنای فرمانروا بوده و عنوان فرمانروایان دودمان کیانیان است که گشتاسب نیز یکی از آنان بوده است.[۱٨] همچنین بهگفتهای آرتور کریستنسن عنوان کی (کَوی) در ایران شرقی (افغانستان امروز) معنی شاه را داشته است.[۱۹]
با اینحال، هرچند وجود تاریخی گشتاسب بهوسیلهی گاهان تأیید میشود، ولی روایات دربارهی او در منابع پس از اسلام و حتی پیش از اسلام، سخت آشتفه و آمیخته با افسانه و داستان است. از این جهت، نمیتوان بهوجود افغانها در زمان گشتاسب، اظهارنظر قطعی کرد.
اما آنچه مسلم است، هرودوت، نخستین تاریخنگار یونانیزبان، در تاریخ خود، از قبایل افغان («پکتیس» یا «پکتویس») نام برده است، که قومی جنگاور بودند و طرز زندگی آنها به باختریان (مردم شمال افغانستان، بهویژه مردم بلخ) شباهت داشته است. در در ریگ ودا، نیز از پکهت و پکهتا یاد شده است و سرزمین آنها بهنام «پکتیا» یا «پکتین» آمده است. بطلمیوس هم نام این مردم را «پکتین» (Pactyan) نوشته است. همچنین، پروفسور مورگنسترن، زبانشناس نروژی، در مورد منشای قبایل افغان نوشته است: «پکتویس» (که اولینبار توسط هرودوت بهکار رفته)، یکی از یازده قبیلهی آریایی بود که از جنوب دشتهای آسیای میانه مهاجرت کرده، با گذر از سلسلهکوههای هندوکش، در کوهستان غور و دامنههای کوههای سلیمان جایگزین شدند.[٢٠] از این گذشته، در سانسکریت نیز واژهی «اوگهنه» یا «اپکهنه» برای پشتونها بهکار رفته است که بهمعنای نگهبان کوهها و یا جاهای بلند است؛ و نیز واژهی «اوغان»، در زبان ارمنی بهمعنای پاسداران کوه است.[٢۱]
محمدقاسم فرشته میگوید: «طلحةالطلحات، خالد بن عبدالله را که بعضی میگویند از نسل خالد بن ولید بود و برخی میگویند که از نسل ابوجهل، به حکومت کابل منصوب کرد و چون خالد بن عبدالله از ایالت کابل معزول شد، به عراق عرب باز نگشت و با خانواده و گروهی از مردم عرب، به کوه سلیمان، بین ملتان و پیشاور متوطن شد و دختر خود را به حبالهی نکاح یکی از افغانان معتبر که مسلمان شده بود، درآورد و از آن دختر فرزندان بهوجود آمده، از آن قبیله دو کس به مزید شهرت امتیاز یافتند. یکی لودی و دیگر سور و طایفهی لودی و سور از آن جماعتاند».
در مقام نقد و واکاوی این روایت سخن بسیار میتوان گفت. نخست، در تواریخ معتبر دورهای اسلامی، مانند: تاریخ طبری، تاریخ ابن اثیر، فتوحالبدان بلاذری، تاریخ سیستان و ...، بهجز خالد بن عبدالله قَسْرى (امیر مکه و عراق در عصر اموی)[٢٢]، اثری از این نام و نشان نیست. ویژگیهای زندگینامهی خالد بن عبدالله قسری هم با فرد مورد ادعای تاریخ فرشته تطبیق نمیکند. در نهایت، ﻣﻌﻠﻮم ﻧﺸﺪ او ﻛﻴﺴﺖ و در توارﻳﺦ معتبر اسلامی ﭼﻨﻴﻦ رواﻳﺘﻰ وجود ندارد.
دو، قاسم فرشته میگوید: «بعضی میگویند...» اما مشخص نیست که آن بعضیها چه کسانی هستند و در کجا چنین روایت کردهاند؟ اما آنچه بیشتر سستی این روایت را مینماید، این است که در تاریخ اسلام، نه نسلی از خالد بن ولید بهجا مانده[٢٣] و نه نسلی از ابوجعل[٢۴] و از این گذشته، چنانکه گفته شد، اصل روایات - پیش از تاریخ فرشته - دستنایافتنی است.
سه، اگر فرض را بر این بگذاریم که چنین شخصی واقعاً وجود تاریخی داشته است، بازهم وجود او به دو دلیل نمیتواند تبار افغانها پنداشته شود. اول اینکه در عرف نظام پدرسالار اسلامی-افغانی نسب از پدر به فرزندان میرسد. دو دیگر آنکه قبل از پیدایی نسل این شخص، افغانان وجود داشتهاند که این فرد دختر خود را به حبالهی نکاح یکی از آنها درآورده است. از اینرو، اصل مدعای فرشته، دال بر نامعقولبودن روایت او، در بیان اصل و نسب افغانان است.
چهار، وانگهی، اگر تمام این موارد را هم نادیده انگاریم، بازهم این روایت فقط ریشهی تبار مادری دو طایفهای لودی و سوری را بیان داشته است، نه اصل و نسب تمام افغانها را. بنابراین، روایت تاریخ فرشته در این باب، بهکلی مردود و غیرقابل قبول شمرده میشود.
اما آنچه محمدقاسم فرشته، در مورد تبار افغانها به نقل از کتاب مجهول «مطالعالانوار» آورده که گویا «افغانان از نسل قبطیه فرعوناند» و وجهتسمیهی «افغان» به «فغان و غوغا»، مورد نقد جدی شيرمحمد خان گنداپور ابراهیمزیی نویسنده «تواريخ خورشيد جهان»، که کتاب او در سال ۱۸۹۴ میلادی به نشر رسیده، قرار گرفته است. او در این خصوص مینویسد:
-
آنچه مصنف حیات افغانی از مصنف تاریخ فرشته و منصنف تاریخ فرشته از مطالعالانوار نقل آورده، طایفه افغان را از نسل قبط قرار داده نوشته است، که بعد از غرقشدن فرعون، چون قبطیان مصر را موسی اخراج فرموده به کوهستان غور و فیروزه آمده اقامتپذیر شدند و به مرور ایام کثرت تمام یافته فی زماننا مردم اوشان را افغان میگویند؛ و نیز مصنف تاریخ فرشته نقل نموده که لودی و سوری فرزندان یکی از افغانان ساکنان کوه سلیمان بودند، مادر ایشان دختر خالد بن عبدالله بوده است؛ و در جای دیگر در کتاب خود درج نموده افغانان قبطیه فرعوناند که بعد از غرقابی فرعون بهسبب نهقبولکردن دین اسلام و راسخبودن بر دوستی فرعون از مصر جلای وطن شده به هندوستان آمدند و در کوه سلیمان سکونتپذیر شدند و بعد کثرت قبایل موسوم به افغان گشتند؛ و دیگر نوشته که چون ابرهه بر سر کعبه میرفت، طایفه افغان به ابرهه شامل گشته چون به مکه رسبدند، سر به بحر عدم فرو برده همه هلاک شدند. و باز نوشته است، که هنگام مقابلات و مقاتلات این طایفه با راجه لاهور، مردم مسلمانان خلج و غور به مدد اوشان آمده بودند و چون واپس به ملک خود رفتند، هر که از ایشان میپرسید که احوال مسلمانان کوهستان به کجا رسید و چه صورت پیدا کرد، جواب میدادند که کوهستان مگویید آه و فغان بگویید که بهجز آه و فغان و غوغا در آنجا چیزی دیگر نیست، ظاهراً بدین سبب مردم امکنهی ایشان را افغانستان و وجود ایشان را افغان خوانند؛ دیگر اینهم نوشته است که وجهتسمیهی این طایفه به پتهان در هندوستان آن است که در عهد سلاطین اسلام، دفعهی اول که به هند آمدند، چون در بلدهی پتنه ساکن شدند، اهل هند ایشان را پتهان خوانند. انتهی خلاصه کلام الطاعن میگوید، بندهی ضعیف که اینهمه اختراعات واهیه صاحب مطالع و تاریخ فرشته است، بطلان آنهمه بر طفلان ابجدخوان علم تواریخ مخفی نیست، زیرا که آنچه معترضان مذکوره لودی و سور را از شکم دختر خالد بن عبدالله و از صلب افغانی مجهولالاسم قرار دادهاند، قول بیسند سراپا غلط است، چرا که سور پسر اسماعیل بن عمر بن پترنگی بن سیانی بن شاهحسین است که شیرشاه و اسلامشاه از نسل او به سلطنت عظمی هندوستان رسیدند، شخص صحیحالنسب و شریفالقبیله است، برادر لودی هرگز نیست، بلکه از نواسههای لودی است و پدرش اسماعیل شخصی نامی و معلوم است، چنانچه از شجرات کلیه افغانان ظاهر است، خاص کرسینامههای صحیحه سلاطین سور بر بطلان این دعوای دلایل قانعاند؛ و نیز آنچه هندوشاه و منصنف حیات افغانی این طایفه را از نسل قبط بیان کرده و سبب وصول ایشان به این کوهستان غلبه حضرت موسی و بنیاسراییل نوشتهاند، سراسر باطل و غلط است. برای بطلان این دعوا روایات تاریخ گزیده و بحرالانساب و مرات الافاغنه وغیره دلیل کافی است، خاصه در احدی از کتب تفاسیر و سیر معتبر این روایت موجود نیست که افغانان از غلبه موسی مصر را گذاشته به جبال غور رفته ساکن شدهاند و نیز آنچه تحریر کرده که طایفهی افاغنه هنگام لشکرکشی ابرههبر کعبه شریفه شامل فوج ابرهه بوده، همه در آن سفر هلاک شدند، محض افترا و بهتان است، چرا که احدی در تفاسیر و کتب سیر و تواریخ معتبره در قصهی ابرهمه شمول افغانان با ابرهه مذکور نیست. اگر این امر حقیقتی میداشت، ضرور درج کتب تفاسیر و سیر و تواریخ میشد. این قول مخالف کتب معتبره تواریخ و انساب است و نیز قصهی بربافته و غیرمعقول است. کجا حبش و یمن و کجا غور و ساخر و فیروزه، جای کمال افسوس است که مذکور آنرا با وجود علم و دانش از اندراج همچون ذکر افترای بیسند و ثبوت شرم نیامده بلاتحاشا درج کتب نمودند؛ زیرا که هر ذیعقل و دانش بهخوبی میداند که در وقت خروج ابرهه بر کعبه از سبب کمال خمول در جبال بعیده نامی و نشانی در ممالک محروسه سلاطین نداشتند، با وجود آن اگر رفتن ایشان از این جبال دورودراز برای شمول واقع عظیمه میشد، لاجرم گذر ایشان در بسیاری از ممالک غیر امکان نداشت و اگر ممکن میشد، البته در کتب سیر و تواریخ و تفسیر درج میشد، حال آنکه در کتب معتبره از آن اثری نیست؛ و نیز آنچه وجهتسمیهی ایشان از سکونت ایشان اول در ملک هند در بلدهی پتنه اختراع نموده، لاف و گزاف است، سندی و وجهی از نقل و عقل ندارد.[٢۵]
در مورد «افغان» بهمعنای «فغان و ناله و غوغا» بهصراحت میتوان گفت نویسندهی تاریخ فرشته، در واقع، با بیدقتی خلط دو معنی یک واژه مینماید و این اشتباه است. دکتر محمود افشار یزدی، به تفاوت دو معنی واژه «افغان» اشاره کرده است. او مینویسد: «کلمهی «افغان» دو معنی دارد: یکی افغانی و افغانستان، دیگر ناله و افغان. در افغانستان هم این کلمه دارای همین دو معنی است»[٢٦]. از اینرو، او این وجهتسمیه تاریخ فرشته را مانند یک شوخی تلقی میکند و میافزاید: «در تاریخ فرشته نامگذاری شوخی مانندی دیدم، [که میگوید:] کوهستان مگویید، بگویید افغانستان که بهجز افغان و غوغا در آنجا چیزی دیگر نیست.»[٢٧]
در لغتنامهی دهخدا نیز واژهی «افغان» بهدو معنی متفاوت بهکار رفته است. این لغتنامه در یکجا مینویسد: «افغان، فریاد (میرزاابراهیم). فریاد و زاری (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (مجمعالفرس) (برهان) (شعوری). فریاد، زاری و فغان (ناظم الاطبأ). فریاد و فغان (شرفنامهی منیری). ناله (غیاثاللغات). فریاد و غوغا (مؤید). فریادی از دردی یا مصیبتی.
و در جای دیگر میگوید: «افغان، نام قبیلهایست مشهور (از برهان). همان اوغان است و وجه اشتقاق مقنع برای آن نیافتهاند. (از دائرةالمعارف اسلام از فرهنگ فارسی). نام طایفهایست که در مشرق ایران از حدود خراسان تا لب رود آمویه (جیحون) سکنی دارند. آنان مردمی دلیر و جنگاورند و مذهب آنان حنفی است.»
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی گردآوری، نقد و ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- تاریخ فرشته، صص ۴۱-۴۲
[٢]- همان، صص ۵۴-۵۵
[٣]- همان، ص ۵۵
[۴]- همان، ص ۵۶
[۵]- همان، ص ۵۷
[٦]-
[٧]-
[٨]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱٢]- خاندان بهمنیها از نوادگان «علأالدین حسن بهمنی افغان» بهشمار میرفتند و نسب خود را به بهمن پسر اسفندیار از سلسله کیانیان میرساندند. دانشنامهی بزرگ اسلامی، زیر عنوان «بَهْمَنیان» مینویسد: «خاستگاه بهمنیان بهدرستی روشن نیست. برخی نژاد ایشان را افغان دانستهاند (نک: جوشی، ۲۴۸؛ نیز حسینی، ۱۱۵).» (رجوع شود به: «بَهْمَنیان»، دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، تهران: مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، ج ۱۳، ص ۵۲۹۱)
[۱٣]- طبقات سلاطین اسلام، ص ۲۸۶
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱٦]-
[۱٧]- اوستا، کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۷۴، ص ۱۰۴۶
[۱٨]- همانجا
[۱۹]- کریستنسن، آرتور، کیانیان، ترجمهی ذبیحالله صفا، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم - ۱۳۶۸، ص ۱۱
[٢٠]- [* **]
[٢۱]-
[٢٢]-
[٢٣]- خالد بن ولید مخزومی از سرداران صدر اسلام، که در نزد اهل سنت به سیف الله یا سیف الله المسلول (شمشیر کشیدهی خدا) مشهور است. وی قبل از مسلمانشدن، در جنگهای بدر، احد و احزاب در مقابل مسلمانان جنگید و پیش از فتح مکه، اسلام آورد. وی در جنگ موته و فتح مکه شرکت کرد و در جنگ حنین جزو فراریان بود. گفته میشود، پدرش، ولید بن مغیره، از سرسختترین دشمنان اسلام و از نخستین کسانی بود که پیامبر را مسخره کرد، و مادرش، لبابه صغری، دختر حارث بن حزن هلالی، خواهر میمونه و لبابه کبری، همسر عباس بن عبدالمطلب، بود. مشهورترین قضیهای که درباره خالد بن ولید وجود دارد نحوه برخورد او با مالک بن نویره از اصحاب پیامبر بود. با آنکه مالک بن نویره و قبیله او و بنیتمیم مسلمان بودند، خالد آنان را اسیر کرد و بعد دستور داد مالک بن نویره و افراد قبیلهاش را کشتند و همان شب با زن مالک بن نویره همبستر شد. بههر حال، در مورد نسل خالد، علیرغم اینکه برخی از مورخان معاصر بر این نظر هستند که « از خالد نسل بسیار به جا مانده است» (رجوع کنید به خالدی، ص ۹؛ محمدسلیمان طیب، ج ۶، ص ۴۴۶ به بعد) آمده است: «خالد در شام فرزندان بسیاری داشت که از آنجمله مهاجر، عبداللّه، سلیمان، و عبدالرحمان بودند که همگی بر اثر طاعون در شام مردند و بهروایتی، طاعون چهل تن از فرزندانش را کشت و نسلش ریشهکن و منقرض شد.» (مصعب بن عبداللّه، صص ۳۲۴-۳۲۵، ۳۲۷-۳۲۸؛ ابن قتیبه، ۱۹۶۰، ص ۲۶۷؛ ابن حزم، صص ۱۴۷-۱۴۸).
[٢۴]- ابوالحکم عمرو بن هشام بن مغیرة مخزومی، مشهور به ابوجهل، از اشراف قریش، از مشرکان بهنام مکه و از مخالفین سرسخت اسلام بود. او رنج و آزار فراوانی بر مسلمانان و بنیهاشم تحمیل کرد. تلاش برای قطع رابطه قریش با بنیهاشم، ممانعت از حمایت ابولهب از پیامبر اسلام و طراحی توطئه قتل پیامبر، از اقدامات او بر ضد اسلام و مسلمانان بود. وی در جنگ بدر در ۷۱ سالگی کشته شد. از پسری بهجا ماند بهنام «عکرمه بن ابیجهل». عکرمه نیز همانند پدرش از دشمنان سرسخت اسلام بوده و در جنگهای بدر، احد و خندق بر ضد پیامبر شرکت داشت و از فرماندهان و گردانندگان آن نبردها بوده است و در جنگ احد به همراه خالد بن ولید با عبور از کوه عینین باعث شهادت هفتاد تن از مسلمانان در آن صحنه شد. هنگامی که پیامبر اسلام، مکه را فتح کرد، همهی مردم مکه را امان داد و عفو عمومی اعلام فرمود و تنها چند تن - که گرداندگان اصلی حرکتهای قریش بر ضد پیامبر و یا از مرتدان بودند - را از لیست امان و عفو عمومی استثنا نمود که عکرمه از زمرهی آنان بوده است. عکرمه از بیم جان خود به یمن گریخت. همسرش اُم حکیم دختر حارث بن هشام - که خود، اسلام آورده بود - به نزد پیامبر رفت و برای شوهرش امان گرفت. آنگاه بهنزد وی رفت و گفت بازگرد که رسول خدا تو را امان داده است. عکرمه که گذشتهای تاریک در آزار پیامبر اسلام داشت، با شرمساری بههمراه همسرش به مکه بازگشت و به نزد پیامبر رفت و اظهار اسلام کرد و از گذشتهی خود اظهار ندامت نمود و در غزوهی حنین شرکت کرد و پیامبر اسلام اموال زیادی از غنایم آن جنگ را به وی بخشید. بههر حال، سرانجام در سال ۱۳ هجری قمری به سن ۶۲ سالگی در جنگ یرموک کشته شد. ابن اثیر مینویسد: «از عکرمه فرزندی باقی نماند؛ از اینرو نسل پسری ابیجهل منقرض گشت.» (اسدالغابه، ج ۴، ص ۷۰؛ قاموس الرجال، ج ۷، ص ۲۳۵؛ شرح نهجالبلاغه، ابن ابیالحدید، ج ۶، ص ۲۳؛ سفینهالبحار، ج ۶، ص ۳۳۳.)
[٢۵]- گنداپور ابراهیمزیی، شيرمحمد خان، تواریخ خورشید جهان، صص ۵۵-۵۶.
[٢٦]- افشار یزدی، محمود، افغاننامه، ج ۱، ص ۱۲.
[٢٧]- همانجا، ج ۱، صص ۷۲-۷۳.
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□