رابعه بلخی – رابعه بنت کعب قزداري - رابعه دختر كعب و عشق رابعه و
بكتاش
به جد شما دوستان با اين نامها آشنائيد نامهايي كه در سرزمين عزيزمان
افغانستان بر سر زبانهاست و قصه عشقشان گرمي بخش محافل عاشقانه اما كمتر با اصل
جريان آن آگاهند و اينك زندگينامه رابعه و جريان عاشقي او با بكتاش را برايتان نقل
خاد كردم
سالها قبل زماني كه كودك بودم از يكي از اقوام جريان عشق اين دو را
پرسان نمودم و او گفت رابعه دختري در بلخ بود كه عاشق جواني بنام بكتاش گشت و آخر
هم به هم نرسيدند و رابعه بدست برادرش در حمامي با قطع رگهاي دستش به قتل رسيد و
بكتاش پس از فرار از زندان برادر رابعه را كشت و بر سر مزار رابعه خودكشي
كرد.
در آن سالها بر عشق بكتاش آفرين گفتم و تاسفها خوردم از سرانجام عشق اين دو
عاشق اما در كلاني زماني كه با اصل جريان مواجه گشتم بر عشق رابعه حسرت خوردم و بر
او آفرين گفتم.
رابعه بلخي را مادر شعر فارسي نام داده اند اجداد او از اعراب
بوده اند كه در پي حمله و تسخير خراسان به بلخ آمده بودند و اگر نميبود شرح حال
رابعه در آثار رودكي و در نفخات الانس جامي– ابوسعيد ابوالخير و عطار نيشابوري همين
اندك اطلاعات در مورد اين شاعره افغانستان زمين نيز از ميان ميرفت
رابعه بلخی،
يا رابعه بنت کعب قزداری همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری رود کی بود و د ر نیمه
اول قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل و محترمی بود د ر دوره
سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در
دسترس نمي باشد اما به توسط توجهات بي حد پدر به تمام علوم زمانه خويش احاطه پيدا
نموده و بزبان فارسي و عربي شعر ميسروده او در امر سوار كاري و هنر رزم شمشير نيز
به غايت پخته بود و هم اينك از رابعه هفت غزل و چهار دوبیتی و دو بیت مفرد باقی
مانده که مجموعاً پنجاه و پنج بیت است و مابقي اشعارش كه كاملا عاشقانه بوده بدست
برادرش حارث از ميان رفته است.
عطار نیشابوری شرح رابعه را در مقاله بيست و يكم
الهی نامه خود در ۴۲۸ بیت شعرتحت عنوان حكايت رابعه دختر كعب آورده است. روایت عطار
به بخشی از زندگی رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژیک خود رابعه می پردازد
.
جريان عشق رابعه و مرگش از تراژيكترين داستانهاي عاشقي است كه در سرتاسر جهان
وجود داشته و به رغم اين داستان هنوز ناشناخته مانده است حتي در بين مردمان
افغانستان
داستان زندگى یگانه دختر امیر بلخ به نقل از عطار این
چنین آغاز میشود:
رابعه یگانه دختر پادشاه بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می
ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و
دندانهای مروارید گونش می گشت.
جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری
بی همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که گويا از شيريني لبانش نيز در شعرش
ميآميخت
پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منحرف نمی گشت و فکر
آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می داشت.
چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش
خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من
خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـﮥ او یافتی خود
دانی تا به هر راهی که می دانی روزگارش را خرم سازی.»
پسر گفته های پدر را
پذیرفت و پس از مرگ پدر بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما
تعصبات كور عربيت كار خود را كرد و زندگي او را طور ديگر رقم زد....
روزی حارث
به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده
شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزﮤ بهاری حکایت از شور جوانی می کرد و
غنچـﮥ گل به دست باد دامن می درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می گذشت و
از ادب سر بر نمی آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند
تخت شاه بر ایوان بلندی قرار
گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن جلوس نموده بود. چاکران و نوكران چون رشته های
مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و
بلندقامت, همه سرافراز و دلاور
اما از میان همـﮥ آنها جوانی دلارا و خوش اندام,
چون ماه در میان ستارگان میدرخشید و بیننده را به تحسین وا می داشت؛او نگهبان
گنجهای شاه و بردهای ترک وغلام حارث بود كه " بکتاش" نام داشت
بزرگان و شریفان
برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از
شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند.
از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی گری در برابر شاه
ایستاده بود و جلوه گری می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و
گاه رباب می نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی داد
رابعه که بکتاش را به آن
دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و
آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می
گریست و دلش چون شمع می گداخت
و چون عشق دختر بر نرينه و خصوصا دختر پادشاه بر
غلامي گناه نابخشودني بود و ننگي بر دامان خانواده از اظهار آن انكار مينمود و
عاقبت پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و
بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه
سود؟
رابعه را دايه اي بود دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره گری
و نرمی و گرمی پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر
داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد .
رابعه از دایه خواست که در دم
برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش
برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت
پس از نوشتن, چهرﮤ خویش را بر آن
نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد
و سرانجام دایه بکتاش را از این عشق آگاه می کند .
بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو
سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. بکتاش شیفته روی ندیده یار می شود. نامه های
شاعرانه دختر به بکتاش هم بر شدت عشق وی می افزاید و او نيز پیغام مهرآمیزی فرستاد
و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و
اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می ساخت و به
سوی دلبر می فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر می شد
بدينسان مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش
آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت.
رابعه چون ميدانست فاش شدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجاميد که با سختی او را از
خود راند و پاسخی جز ملامت نداد. بکتاش نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز,
این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می فرستی و دیوانه ام می کنی و اکنون
روی می پوشی و چون بیگانگان از خودمی رانیم؟» و رابعه پاسخ داد که: «از این راز
آگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستیم را خاکستر می کند
چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب
هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرارم
باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ام دور
شوی.»
رابعه پس از این سخن رفت و غلام را شیفته تر از پیش بر جای گذاشت و خود
همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد
حارث، حاکمى
دیکتاتورمآب و مقتدر بود و به عنوان برادر و فرمانروا سرنوشت دیگرى براى او مدنظر
دارد
روزی دختر عاشق تنها میان چمن ها می گشت و شعر میخواند...مضمون اشعارش نیز
بکتاش بود.
الا ای باد شبگیری گذرکن ........ زمن آن ترک یغما را
خبرکن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ........ ببردی آبم و خونم بخوردي
ولی
ناگهان دریافت که برادر شعرش را می شنودو کلمـﮥ «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی
سقای سرخ روئی که هر روز كوزه اي آب برایش می آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس
به خواهر بدگمان شد
از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و
سپاهی بی شمار بر او تاخت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن
حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می زد و دلاوریها می نمود
سرانجام
چشم زخمی به او رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود
گرفتار شود, شخصي رو بسته و سلاح پوشیده ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی
برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند
و بسوی بکتاش رفت او را گرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگران سپرد و خود چون برق
ناپدید گشت هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود
که جان بکتاش را نجات بخشید
اما به محض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به
موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی آمدند دیّاری در
شهر باقی نمی ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را
طلبید نشانی از اوپیدا نکرد. گوئی فرشته ای بود که از زمین رخت بربسته
بود
همینکه شب فرا رسید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش
دور گشته بود نامهای به او نوشت.
نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل
اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام مهر و محبت فرستاد
رابعه روزی در
راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند.
رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از
آنجا به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای
عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ای بر پا شد و
بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای
دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام
گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی خبر از وجود حارث, زبان
گشاد و داستان را چنانکه بود بی پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ
دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و
غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این
نیست.
حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است.
اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانه ای می گشت تا خون
خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامه های آن ماه پاره را
که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در صندوقي جای
داده بود. رفیقی داشت ناپاک که به گمان گوهر صندوقچه را سرقت نموده و پس از گشودن
بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا
بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد ..
حارث یکباره از جا بر جست. آتش خشم
سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست.
ابتدا
بکتاش را به چاهی حبس نمود و سپس نقشـﮥ قتل خواهر را کشید.. دستور داد تا رابعه را
در حمامی ببرند و شاهرگهای دست وی را بزنند و در رابا گچ و آجر محکم ببندنند. دختر
فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛آهسته خون از بدنش می رفت و دورش را فرا می
گرفت.عشق بكتاش در حال مرگ نيز دامن رابعه را رها ننموده و در همان حال انگشت در
خون فرو می برد و غزل های پرسوز بر دیوار نقش می کرد. همچنان که دیوار با خون
رنگین می شد چهره اش بی رنگ می گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند
در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از
دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد
روز بعد در گرمابه را گشودند و آن دلفروز را از پای تا فرق غرق در خون
دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از شعر جگرسوز پر
یافتند پس از مدتی بکتاش فرصت فرار می یابد، و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمده و سرش را
از تن جدا می کند؛ و هم آنگاه به سر قبر معشوقه حاضر می شود و با فرو بردن شمشیر در
قلبش به زندگی خود پایان می دهد. رابعه با خون خویش عاطفه وعشق خود را ثبت دیوار
تاریخ نمود و معشوق او بکتاش مردانه وار انتقام قتل عشق خود را گرفت و معشوقه عزیز
خود را حتی در سفر وادی جاودنگی تنها نگذاشت و جان وتن به پایش فدا نمود .
و از همين روست كه مزارش در بلخ تا هنوز پس از 1000 سال
پابرجاست و ماندگار خواهد ماند چونان عشق پاكش
اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده ، ولی
آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ
عطار و مابقی افراد در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده
اند.
باري شعر های رابعه بلخي مانند لالی شاهوار، در میان رشته گوهر های درّ دری
می درخشد و چون در یتیم ، جلوه نمایی می کند. از دو دیوان دری و عربی این سخنسرای
نازک خیال، بیش از چند غزلواره و دو بیتیهایی شور آفرین می شود ، به ما نرسیده است
، که از آن جمله می توان به چند بیتی که در ضمن قطعه ملمّعی از او به زبان تازی در
کتب تذکره آمده است ، یاد کرد. بار اول ، ذکر رابعه را در قرن پنجم از قول ابو سعید
ابو الخیر که زمانش با زمان رابعه نزدیک بود، نقل کرده اند. در قرن ششم، محمـد بن
عمر الرادویانی ـ مولف « ترجمان البلاغه» ـ نخستین کسی است که دو بیت او رابه نام
بنت کعب ضبط کرده و در قرن هفتم ، عوفی در « لباب الالباب» ، چهارده بیت او را با
مختصر شرح حالش به نام رابعه ذکر کرده است. در قرن هفتم ، عطار در الهی نامه ، در
قرن هشتم محمـد بدر جاجرمی در« مونسالاحرارفی دقایق الاشعار» و در قرن نهــم ، جامی
در نفحات الانس از او یاد کرده اند. بنا بر قول جامی در نفحات الانس، همین که ابو
سعید ابو الخیر، صوفی مستانه و روشن ضمیر، اشعار او را دید ، گفت : « پیران، اتفاق
دارند که این سخن که او می گوید، نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت. به عبارت
دیگر،از اشعار او رایحه عشق حقیقی و معرفت الهی شنیده می شود، عشقی که بنای آفرینش
بر آن استوار است. خلاصه صوفیان بزرگ ما، عشق او را عشق مجازی ندانسته و او را از
عارفان پاکدل خوانده اند.
هر چند از تاريخ ولادت و مرگ حزن انگيز اين دردانه شعر
افغانستان زمين اطلاع دقیقی نداریم ولی این قدر می دانیم که مزارش را در بلخ ، بامی
گفته اند گو این که:
ز هر خاکی که بوی عشق بر خاست .......... یقین دان تربــت
لیلـــی در آن جاست
عوفی در لباب الالباب ، شیخ عطار در الهی نامه، جامی در
نفحات الانس و شمس قیس رازی در « المعجم فی معاییراشعارالعجم» نام پدر رابعه را کعب
آورده اند. به این استناد که رابعه ، در مقطع چامه ای ، خود را بنت کعب خطاب کرده ،
آن جا که می گوید:
مدار ای بنت کعب اندوه که یار از تو جدا مانده .......... رسن
گـر چه دراز آید، گذر دارد به چنبر هـــا
مفهوم بیت بالا را ، رودکی شاعر معاصر
او چنین پرورده:
هـــم به چنبر گــــذار خواهد بود .......... این رسن را، اگر
چه هست دراز
شعرای بعد از رابعه، این معانی را به صورتهای گوناگون به کار برده
اند،از آن جمله عنصری گوید:
مگر به من گذرد ، هست در مثل که: رسن .......... اگر
چــــــه دیـر بود ، بگذرد سوی چنــــبر
سنایی در استقبال از این مضمون
گوید:
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن، سر تافته گر چـه باشد بس دراز، آید سوی
چنـــبر رســــن
عطار گوید:
اگر صد گز رسن باشد به ناکام .......... گذر بر
چنبرش باشد سر انجام
قطران،معزی، وطواط، ظهیر، خواجو و اوحدی هر کدام این معنی
را در کلام خود آورده و به نحوی بیان کرده اند.
فردوسی در سرودن این
شعر:
ندانم که عاشق گل آمد، ار ابر .......... کـــه از ابر خیزد خروش
اژبر
نظری بر این بیت رابعه داشته و گویا از او الهام گرفته است:
اگر دیوانه
ابر آمد چـــــــرا .......... پس کند عرضه صبوحی جام زر باد
عطار از زبان
رابعه، شعری را روایت می کند که با مطلع این شعر معروف رابعه دمساز است:
الا ای
باد شبگــــــیر ی! پیام مـــن به دلبر، بر .......... بگو آن شاه خوبان را که دل
با جان برابر ، بر
عطار می گوید:
الا ای باد شبگــــیری گذر کن
زمن آن ترک
یغما را خبر کن
بگــــو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و خونم
بخوردي
همچنین مصراع اول این بیت عطار ، « منم چون ماهی ای بر تابه آخر
.......... نمی آیی بدین گرمابه آخر » یاد آور تمثیلیدر این شعر رابعه است:
تو
چون ماهی و من ماهی، همی سوزم به تابه بر .......... غـــــم عشقت نه بس باشد، چفا
بنهادی از بر ، بر
همچنین می توان گفت که طرح و مضمون این ابیات عطار نیز ظاهرآ
متقبس از اشعار رابعه بوده که به ما نرسیده است:
نگه کردند بر دیوار ، آن
روز
نوشته بود این شعر جگر سوز
نگارا بی تو چشمم چشمه سار است
همه رویم به
خون دل ، نگار است
زمژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببردی
ربودی
جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
جو در دل آمدی ،بیرون
نیآیی
غلط کردم که تو در خون نیآیی...
رابعه ، قطعه ای در مقام دعای خیر دارد:
دعوت من برتو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دلی نا مهربان چون
خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری
تا به هجر اندر بپیچی و بدانی
قدر من
خداوندگار بلخ ، ظاهراً از شعر بالا الهام گرفته، این ابیات را سروده
است:
ای خداوند! یکی یار جفا کارش ده
دلبر عشوه گر و سرکش و عیارش ده
تا
بداند که شب ما به چسان می گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
این دو بیت
رابعه که در ترجمان البلاغه ضبط است:
کاشک تنم باز یافتی خبر دل
کاشک دلم باز
یافتی خبرتن
کاش من ازتو برستمی به سلامت
آی فسوسا ! کجا توانم رستن
طرف توجه شمس الشعرا ( سروش اصفهانی) قرار گرفته و آن را استقبال کرده
است،
مطلع قصیده سروش این است:
مهر بریده ست صاحب من از من
.......... وای و غریوا زحیله ورزی دشمن
چنان که یاد کردیم ، داستان عشق و زندگی رابعه را نخستین بار شیخ عطار در
الهی نامه با زبان شیرین و دلپذیر بیان کرده است . در سده سیزدهم ، رضا قلی هدایت ،
آن قصه پرغصه را به نام « گلستان ارم» دوباره به شعر در آورده و در مجله اخیر
مجمع الفصحا درج نموده است.
در سال 1344 هجری شمسی کسی که این افسانه شور انگیز
را به رشته نظم کشیده و بدان هنرمندانه پرداخته است ، شاعر خوش قریحه ما ناصر طهوری
است. طهوری این داستان را با شور و هیجان سوز و حال به نام « شعله بلخ » منظوم
ساخته که در پایان همان سال در کابل چاپ گردیده است. گو این که:
یک قصه بیش نیست
غم عشق و این عجب .......... کز هر زبان که می شنوم ، نا مکرر است
شعله ً بلخ ،
از همان آغاز بر جانها رخنه جست و در دلها نشست طوري كه به سرعت ناياب گرديده براي
چند بار به طبع دوباره رسيد.
غزل زیر بدو منسوب شدهاست:
ز بس گل که در باغ
مأوی گرفت چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
صبا نافهٔ مشک تبت نداشت جهان بوی مشک از چه
معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
بمی ماند
اندر عقیقین قدح سرشکی که در لاله مأوی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر که بدبخت
شد آنکه دنیی گرفت
سر نرگس تازه از زرّ و سیم نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان
شد اندر لباس کبود بنفشه مگر دین ترسی گرفت
و اين نيز
عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسيار نامد سودمند
توسنی کردم نداستم
همی کز کشيدن سخت تر گردد کمند
عشق دريايی کرانه ناپيديد کی توان کردن شنا ای
مستمند
عاشقی خواهی که تا پايان بری پس ببايد ساخت با هر ناپسند
زشت بايد ديد
و انگاريد خوب زهر بايد خورد و پنداريد قند
و غزلي ديگر
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا
چنان چون حیدر کرار در ان حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم
بتابد بر غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم
که هرگز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری
یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری
سحر گاها ن نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر
این دو بیت نیز از افکار اوست و محمد عوفی صاحب تذکرهٔ لباب الالباب نقل کرده که
بسبب این دو بیت به مگس رویین ملقب شده بود:
خبر دهند که بارید بر سر ایوب ........... ز آسمان ملخان و سر همه
زرین
اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر سزد.......... که بارد بر من بسی مگس
رویین
باری تحقیقات این جانب بر روی این مقوله بدینجا پایان نیافت قصد داشتم متن کامل
حکایت رابعه دختر کعب را از الهی نامه عطار برایتان درج نمایم منتها دریغ از این که
این شعر در دنیای مجازی موجود نبود بناچار خود دست بکار گشته متن این شعر را تایپ
نموده در دسترس دوستان قرار داده ام و چون بلاگفا متن طولانی را قبول نمیکرد بناچار
آن شعر را بصورت pdf و تحت يك فايل زيپ برايتان قرار داده ام
چنانچه دوستان محقق اين شعر را به صورت فرمت Doc (مايكروسافت
ورد ) خواسته باشند فرمايش بفرمايند تقديم خاد نمودم
اما مطلب بعد اين كه اكثر مطالب در مورد زندگاني رابعه كه در اينترنت موجود بود
داراي يك اشتباه فاحش بود و آن جايي است كه به شعر رابعه در باغ اشاره دارد و
اين نشان از اين دارد كه تمامي اين مقالات از يك منبع اوليه تهيه گشته و حتي
بزرگاني كه از آن مطلب استفاده نموده اند در پي تحقيق و رفع اشتباه بر نيامده اند
كه بنده با مراجعه به اصل شعر عطار آن را آنگونه كه صحيح بود آورده
ام
اميدوارم اين مطلب كوچك مورد توجه دوستان هنر مند و هنر پرور افغاني
قرار گرفته باشد