خلاصهای از فصل پیش:
قوهی اندیشهی تجریدی، توانایی یگانه و خاص نوع انسان بشمار میرود و اسلوب اندیشیدن وطرق شناخت آدمیان در طول زمان ثابت نمانده، بلکه از ریشه دگرگون گشتهاند. اگر بخواهیم تاریخ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی انسان رادریابیم، مطالعهی تاریخ روش اندیشیدن ضروری به نظر میرسد. جهانبینیِ انسانهایِ قرن بیست یکم با دیدگاههای اجدادمان در حوزههای گوناگون به ویژه دربارهی نظم طبیعت[۴۹]، علیّت[۵٠] و شناخت[۵۱] متفاوت است. به همین علت میبینیم که انقلاب در روشهای فکری موجبات گسترش و تسهیل تحولات اجتماعی را در اروپا فراهم آورد. در قرن هفدهم میلادی، در اروپا، لرزه بر بنیاد ِ سنتِ پذیرش و دنبال روی از آموزشهای گذشتگان افتاد. فروپاشی این سنت در آن سده آغاز شد و دیدِ اروپاییان را نسبت به اصل مرجعیت[۵٢] از پایه زیرورو کرد. بحثهای ِویژهی دو سدهی هفدهم و هجدهام میلادی طرز فکرهایی را بنا نهادند که بعدها به نتایج غیرقابل پیشبینی منجر شدند.
در اوایل قرن هفده میلادی، جدلها برای نیل به حقیقت در چارچوب فلسفهی اسکولاستیک ارسطویی[۵٣] بود. این نظام، حاکم بر آموزش و پرورش و مراکز دانشگاهی بود و بطور رسمی و فراخ بر جهان ِ فکری درس خواندهها سلطه داشت. در آستانهی قرن هفدهم، دیدگاه توماس آکواینس قدیس[۵۴] و پیروان ومفسرین او درمسیحیت ریشه دوانده بود و آن آمیزش ِ جدیدی بود که میکوشید آموزشهای ِ دین مسیحیت را در قالب واژهها و مفاهیم ارسطویی بیان نماید. ارسطوییان، برای اثبات یک عقیده در فُرم ِ جدل، سه شالوده را مبنا قرار میدادند: مرجعیت[۵۵]، عقل[۵٦] و تجربه[۵٧]. نخستین مرجعیتِ ماوراء الطبیعه بود، به این معنا که در آنچه از سوی باری تعالی مُنزَل شده و شالودهی حقیقت است، تردید جایز نیست. در مرحلهی دوم، مراجعِ فلسفی - فکری طبیعی قرار داشتند که در دانشگاههای اروپا حضور داشته، تدریس میکردند. اس و اساس جَدَل همین سنت ِ استناد به مراجع است که میگوید انسانها در هر عصری، وارثان مراجعی هستند که در بوتهی تاریخ محک خوردهاند. این مراجع، در قرون شانزده و هفده میلادی، اول از همه، فلاسفهی یونان و مفسرینشان بودند.
دومین منبع در جَدَل عقل[۵٨] است. دو نوع روش ِ استدلال را میتوان از یکدیگر تمیز داد. اول استقراء، دوم قیاس. سومین و در درجهی اهمیت، پایینترین جزء جَدَل، تجربه بود. منظور از تجربه، همانا بازگویی[۵۹] و به تصویر کشیدن ِاصول مراجع و نتایج منطق قیاس بود. از دید اروپاییان، ارسطو جهانی را که آشفته، بیترتیب و ازهمگسیخته به نظر میآمد، به انسجام کشیده و به نظم آراسته بود. مرکز ثقل ِ این نظام، سیستم ارسطویی علّیت بود، که به مردم مغرب زمین یاد میداد چرا پدیـدهها اتفـاق میافتنـد و ماهیتشــان چیســت. ســیســتم علّیت ارســطویی چهـار جـزء[٦٠] را در بـر میگرفـت: علّـت مـادی[٦۱]، علّـت صــوری[٦٢]، علّـت فـاعلی[٦٣] و علّت غایی[٦۴].
علّت مادی، جواب ارسطو به این پرسش بود که برای آنکه دنیا - اینطور که مشاهده میشود - باشد، چه چیزی باید وجود داشته باشد؟ (تندیس مرمری اسکندر مقدونی از سنگ مرمر ساخته شده) .علاوه برخمیرمایه که چیزی را میسازد، باید صورتی نیز موجود باشد تا به خمیرمایه فعلیت و شئیت مشخصی بخشد. آن صورت مشخص، یعنی تندیس اسکندر، از خمیرمایهی علت مادی، که مرمر باشد، فعلیت یافته است. (علت صوری) حال، تودهی مرمر میتواند صورت مجسمه را بالقوه بخود پذیرد، لیکن هیچ اتفاقی نخواهد افتاد اگرکه کنندهای در میان نباشد. بدون مجسمه ساز و چکش و قلمش، به عبارت دیگر، بدون، علّت فاعلی، صورت تندیس اسکندر مقدونی از مادهی اولیه هستومند نخواهد شد. علّت غایی سبب و مقصود هر عملی است. نه مادهی اولیه یعنی مرمر و نه صورت اصلی، یعنی شکل مجسمهی اسکندر مقدونی ونه مجسمه ساز با چکش و تیشهاش، هیچکدام تندیسی نمیساختند، اگر که مجسمه ساز، علتی برای کار کردنش، برای عملکردش نمیداشت، یعنی هدف نهایی را در پیش رو قرار نداده بود (دانش غایت شناسی[٦۵] میپرسد، چه مقصودی در جهان هست؟ هدف از آفرینش، در طرح و ارادهی خداوند، چه بوده است؟)
جهان زنجیرهی عظیمی از وجود[٦٦] و سلسله مراتبی از کمالات است. با توجه به هستیهای متغییر زمینی و پدیدههای تغییرناپذیر آسمانی، فرق ماهوی میان جهان خاکی[٦٧] و نمودهای سماوی[٦٨] موجود است و سلسله مراتبی از روح بر کائنات حاکم میباشد. نتیجهی حاصل از این نظام آموزشی چیست؟ ذهن فکور و جستجوگر چه باید بداند؟ اول اینکه باید با این گیتینگری و نظام ِ سلسله مراتبی آشنا شود و درک نماید که آدمی مختار است که یا راه تن وکالبد را پیش گیرد و در نتیجه، از کمالات خدایی سوی سطوح ِ تحتانی ِ دوزخ سقوط کند یا اینکه از سطح نازل ِجمودات، به طرف ِ کمالات ِ ثابت و غیرقابل تغییر آسمانی صعود نماید. دوم اینکه ذهن باید از کمالات و مقاصد آگاه باشد و بداند که قادر به تغییر نظم آنان نیست.
فروپاشی مراجع فکری گذشته یکی از مهمترین و ژرفترین تحولات در سراسر تاریخ مغرب زمین بود و به آنچه که هر انقلاب به آن وابسته است یعنی جدایی فلسفهی طبیعی از الهیات انجامید و این دو جهان بینی متفاوت را از یکدیگر منفک کرد. آن پروژه چون زوبینی بر قلب اسکولاستیک ارسطویی فرود آمد.
[↑] فصل سوم: بینش ِ نوین ِ فرانسیس بیکن[٦۹]
در سرتاسر قرون وسطا، تعلیم و تربیت، عمدتاً محدود به روحانیون بود. از جمله طنزِ تاریخ در دوران ِ مدرن ِ اولیهی اروپا (قرون شانزده وهفده میلادی) آن بود که نهاد ِ کلیسا، انحصار ِ سیستم آموزش و پرورش را در اختیار داشت و به توسعهی آن به جدیت دامن میزد اما این روند به نتایج ناخواسته منجر شد. کلیسا هدف را بر تعلیم ِ کشیشان گذارده بود تا ایشان را هنگام مباحثه در برابر مدافعان ِ جنبش اصلاح گری[٧٠] آماده سازد. گسترش تعلیم و تربیت پیوسته طلاب را برای اشغال مقامهای مختلف ِ اداری در پایتخت ِ ممالک اروپایی آماده میکرد و این روند، محصلین جدید و جامعهی کتابخوان نوینی را به جوامع اروپایی عرضه داشت؛ درس خواندههایی که بدنبال مقام ِ ثابت و درازمدت در سلسله مراتب کلیسا نبودند، بلکه طرف ِ توجه شان دستگاههای حکومتی، داد و ستدهای تجاری و زندگی روزمره بود. آنان، اما، از نسلهای قبل متمایز بودند، زیرا اینبار به کالای ذیقیمت ِآموزش و پرورش رسمی آراسته شده بودند.
به موازات ِ فرآیند آموزش و پرورش، اختراع چاپ و پدیدهی انتشار وضعیت ِ نسل ِ کتابخوان را بطرز ِ شگفتی آور متحول نمود. اگر رنجِ حوصله سوزِ رونویسی از کتبی را که در کتابخانههای خصوصی زنجیر بودند با صنعت چاپ که حروف آن را فقط یکبار میچیدند واز آن نسخههای زیادی انتشار میدادند، مقایسه نماییم، شوقی را که در دل مدرسین و جمعیت ِ کتابخوان افتاد، درک خواهیم کرد. جامعهی تشنه به دانش، اکنون میتوانست از کتاب سیراب شود و عطشش را برای اخد آگاهی فروبنشاند.
فرانسیس بیکن یکی از نمایندگان نسل ِ نو بود که حاصل این تغییرات درنظام عالی تحصیلی بشمار میآمد. در این فصل به او و بینش نوینش خواهیم پرداخت. وی فرزند سیاستمداری موفق و پسر یکی از اعضای خانوادهی سلطنتی بود که مابین سالهای ۱۴۸۵ و ۱۶۰۳ در انگلستان حکومت میکردند. پدرش، نیکولاس بیکن، به مقام ِ نگهبانی مُهراعظم انگلستان نایل آمده بود. در اواخر قرن شانزده، فرانسیس بیکن، در سن سیزده سالگی، سن معمولِ ورود به دانشگاه در آن زمان، به کالج ترینیتی در دانشگاه کمبریج وارد شد وبا نظام سنتی ارسطویی آشنا گشت. در آن سالها اساسنامهی رسمی دانشگاه کمبریج به دانشجویان متذکر میشد که "همهی دانشجویان دورهی لیسانس میبایست از مطالعهی نویسندگان مختلف پرهیز کرده، تنها از روش ارسطو و مدافعان وی متابعت نمایند." اما، ذهن فرانسیس بیکن بلند پرواز و کنجکاو بود.
یکی از معاصران بیکن، بنام رالی نوشت که بیکن به او گفته بود که وی برای نخستین بار "درکمبریج از فلسفهی ارسطویی بیزار شده بود. فلسفهای که تنها در حوزهی جدل و ســتیهش، پُر زور و کاراســت، اما ناتـوان از آفرینـش ِ فـرآوردههای ســودمند[٧۱] به نفع بشریت است." نبردِ همه جانبهی بیکن علیه فلسفهی سنتی از اوایل قرن هفده میلادی آغاز شد. وی در آثار چندی که بین ۱۶۰۲ و ۱۶۰۸ به رشتهی تحریر درآورد، مدعی شد که در اروپا، فلسفهی سنتی درحوزههای مختلف از اساس محکوم و باطل است. وی استدلالات خود را به این ترتیب فرموله کرد: اول اینکه این فلسفه، دین و فلسفهی طبیعی را به هم آمیخته و نتیجتاً به آشفتگی هر دو دامن زده است. دوم اینکه اهمیت به واژهها را جانشین اهمیت به اشیاء کرده است. بجای آنکه اندیشمندان اروپایی به یادگیری بردبار و فروتن از آفریدههای خداوند بپردازند، خویشتن را وقف دوز و کلکهای کلامی و نیرنگهای لسانی و بلاغتی کردهاند تا برای خود شهرتی بهم زنند. بیکن نوشت که اینان مشتی مشاهدات پیش پا افتاده و اغلب امتحان نشده را به جای بررسی اصیل قالب میزنند. سفسطه گری و فن منازعه و جدل، جای فلسفهی طبیعی را گرفته، حال آنکه، دانش طبیعی است که وضع ِ بشر را در جهت ِ مثبت دگرگون خواهد کرد. وی متفکرین را به ازدواج مابین ذهن و اشیای درخود فراخواند، "وصلتی که عفیف، قانونی و مقدس[٧٢]" است. بجای اتحاد نامقدس اذهان و واژههایی که مخلوق فکر بشرند، عقد میان اذهان با آفریدههای خداوند را پیشنهاد میکرد. وی میگفت ازدواج میان ذهن ِ بشر و اشیاء باید عفیف باشد یعنی از آرایش و زینت زیادی مبرا باشد، و مقدس باشد یعنی همراه با احترام و تواضع و انگیزههای خیرخواهانهی مذهبی باشد، و باید قانونی باشد یعنی بر طبق قاعده و قانون و روش مناسب انجام گیرد. (بیکن عاشقِ تشبیه بود وغالباً افکارش را در قالب استعاره بیان مینمود.)
از نظر بیکن تفکر در اروپا اسیر پنج یا شش فیلسوف یونانی شده بود که نظام فکری پرمدعایی را تدوین کرده و پا را از حد خویش فراتر میگذاردند. سیستمهایی که فاقد ِ نتایج سودمند بودند. وی نوشت: "این سیستمهای اندیشه، رابطهی اروپا را با طبیعت متعفن کرده و دیواری از نظریهها و نظامهای میان تهی ما بین انسانها و اشیاء کشیدهاند." مشکل ِ بزرگ بیکن آن بود که چگونه میتوان پژوهشگران معاصر خود را مجاب به ترک روشی کند که همان روش، محکِ رد یا قبول و صحت و سقم ِ هر نظام فکری بودند.
ارسطو روش خود را در کتابی عرضه داشته بود که تمامی دانشجویان و طلاب در اروپا بایستی به آن پرداخته، مطالعه کرده، امتحان داده و قبول شوند. این اثر زیر عنوان ارگانون[٧٣] یا افزار دانش معروف است. بیکن در عصری که که "نوآوری[٧۴]" غالباً با صفت "عجول"[٧۵] همراه بود، در دورانی که عقیده را بر آن بود که آموزگاران، وارثان اندیشهای هستند که قدمت هزار ساله دارد وهر نوآور ِعجولی به مثابهی عنصری بی ملاحظه معروف میشد، با بی باکی تمام، به نگارش اثری پرداخت و عنوان آن "ارگانون نوین"[٧٦] گذارد. در این نوشته، وی ادعای خود را بی پروا بانگ زد: "هیچ دادگاه، تا زمانی که خود تحت محاکمه است، نمیتواند برای من مجازاتی تعیین کند. او نوشت: "من با زیربنای اصول اولیه و خود ِ مفاهیم و حتی روشهای شرح و توضیح، مخالفم." وی به نتایج روش نوین ِ اندیشیدن چشم دوخته بود و درمان را در خود فلسفه نمیدید. بیکن به دو گرایشِ ذهن خوانندگان متوسل شد. اول میل آدمی به اینکه از ناتوانی خود در برابر طبیعت بکاهد ودرمقابل آن کمتر منفعل باشد. هدف و مقصد دانش، از دید بیکن، گسترش سلطهی بشر بر دانشی است که محنت و بهزیستی انسانها به آن بستگی دارد. اگر آماج علم این است که از دردها بکاهد و بر سعادت بیفزاید، پس قسمی دیگر ازمتد شناخت را باید جست. دوم، بیکن به اخلاق مذهبی متمسک شد. از دید مؤمنان، دانش باید در خدمت انسان باشد. آدمی کارها را بر اساس میوه و نتیجه شان میسنجد و ثمرهی علم همانا خدمت به بشراست، همانا سودمندی برای نوع انسان است. اموری که از رنج مردمان میکاهد و بر آسایششان میافزاید. کارگزاری و یاری به همنوع است. وی نوشت: "هیچ نشانهی دیگری محکمتر و اصیل تر از ثمره نیست." در مذهب اینطور تدریس میشود که ایمان، از راه عمل نشان داده میشود. همین معیار باید در فلسفه بکار رود. چنانچه عملی نازا، عقیم و بی حاصل باشد، همان به که طرد شود. این جمله چکیدهی اندیشهی فرانسیس بیکن است. وی در اوایل سدهی هفدهم میلادی میگفت بگذارید همهی فلسفهها و علوم گذشته، چنانچه از بوتهی آزمایش ِ سودمندی و خدمت به خلق خدا سربلند بیرون نیایند، طرد شوند. بیایید از زیر یوغ مراجع فکری بیرون آییم. بیایید آغازی نو را برای علم ِ انسانی و منظم بنا نهیم. از این نقطه به بعد، بیکن برای خویش وظیفهای سترگ را در نظر گرفت. کاری که آن را "تجدید حیات اعظم[٧٧]" نامید. مهمترین اثر او، ارگانون نوین یعنی روشی نو برای کسب دانش مفید، یکی از بانفوذترین کتابهای دنیای جدید بشمار میرود.
در این اثر بزرگ، چهار موضوع مورد بررسی قرار میگیرند. اول اینکه دانش، همانا سرچشمهی توانایی برای انسانهاست. اما دانش، تأمل در کمالات ِ رودخانهها و یا اندیشه در مورد جا و مکانشان در زنجیرهی دراز هستی، نیست. نتیجه گیریهای غایت شناسانه که فقها ممکن است دربارهی آفرینش رودها و دربارهی نیات و رحمت الهی مطرح کنند، جُستارعلمی بشمار نمیآیند. تحقیق دربارهی رفتار رودخانهها، فهم دلایل جنبش و حرکات آنها است و دانش واقعی، استفاده از آن دلایل و نیروها برای بهبود وضع انسانها و کاهش رنجشان است. موضوع دوم که بیکن مطرح کرد، جدایی فلسفهی علمی از مذهب بود. فلسفهی علمی همان است که ما امروز آن را به عنوان دانش یا علم میشناسیم. فلسفهی علمی در معنای دوران مدرن اولیه به مفهوم مطالعهی جهان طبیعی توسط قوهی درک طبیعی انسانها بود. بیکن نوشت: "باید به ایمان همان را بخشید که در قلمرو ایمان است." اما اگر سئوال این است که ماهیت یک پدیدهی آفریده شده بدست خداوند چیست، در اینجا طرف مشورت را نباید خیال آدمی قرار داد. جایگاهی برای درک ماهیت مخلوقات آفریدگار وجود دارد وآن مکان، پژوهش در مورد خود ِ پدیدههاست. موضوع سوم در کتاب بیکن، روش استقراء است. ابتدا به شرح عقیدهی بیکن در بارهی روش ِ درست میپردازیم و سپس دربارهی آموزشهای او در باب استقراء سخن میرانیم.
از دید بیکن روش درست، اُس و اساس ِ پیروزی علوم برای انسانهاست. بازهم بیکن دست به صنعتِ استعاره میزند: میگوید: "نبوغ همچون بادپاست، مانند شاهینی بلندپرواز است. لیکن روش درست مثل راهی است که آدمی را سوی هدف و در جهت ِصحیح راهنمایی میکند. حرکتِ نقطه به نقطه، گام به گام و شتروار در مسیر جادهای، بالاخره روزی رونده را به مقصد میرساند. فرد نابغه، اما، اگردر مسیری نادرست بیفتد، هر چند به تندی و چستی میپوید، به سرعت نیز از مقصد حقیقت دور میشود و راهش از راه روش ِتحقیق بشری منفک میگردد. نبوغ، در مقایسه با کاربرد مناسب ذهن از اهمیت کمتری برخوردار است. بیکن عقیده داشت که روش درست، نه منطق قیاس و استناد به مراجع، بلکه روش استقراء از نمودها و پدیدههای مشخص طبیعی است. از دید وی راه دیگری برای دانش وجود ندارد. از مشاهدهی اشیاء و پدیدههای خاص ِ جهان، به کلیتی فرضی دربارهی آن موارد مشخص نایل میآییم. سپس باید آن کلیات را به بوتهی آزمایش گذارد وآزمونهایی طرح نمود که درستی یا خطای آن کلیات را به ثبوت رسانند. بعد از آنکه کلیتی اثبات و مستحکم شد، میتوان از مجموعهای از کلیات، کلیات دیگری را استنتاج نمود و بدین وسیله به سطوح بالاتری از کلیات دست یافت. پیوسته باید آنان را به محک آزمون گذارد و آمادهی تصحیح و غلط گیری بود. بیکن صادقانه وبارها نوشت که وی عملگرا نیست، بلکه بر این عقیده است که آدمی به مشاهدهی طبیعت میپردازد و سپس حقیقت بر او روشن خواهد شد. میگفت: "متفکرین را به وصلت میان قوای عملی و عقلی دعوت میکنم. بشراز طریق منطق استقراء[٧٨] به کلیات شکل میدهد، اما بعد، ذهن بشراست که بایستی عقلاً پیش رود. عقل از خود میپرسد: اگر فرضیهی من درست است، در این شرایط در طبیعت چه اتفاق خواهد افتاد؟ آنگاه لازم است که آزمایشهای تجربی را طراحی نمود. ذهن ِ انسان آزمونها را تدوین، و طبیعت نتیجه شان را مشخص خواهد کرد. از این راه، بشر از طبیعت میآموزد."
متد استقراء توپخانهی یورش نیرومند بیکن به نهاد مرجعیت و قیاس ِ[٧۹] از اصول به ارث رسیده است.
موضوع اصلی چهارم بیکن آن بود که فلسفهی طبیعی یا دانش طبیعی، عملی پویا، جمعی و انباشتمند[۸٠] است. علم ایستا وجود ندارد، زیرا آدمی پیوسته از طبیعت میآموزد. این روند پویاست، زیرا بشرهمواره باید از راه استقراء، کلیتهای نوینی را کسب و آزمایشهای جدیدی را طرح کند. بعلاوه، فرآیند آن بستگی به تشریک مساعی دارد، چون هیچ ذهنی به تنهایی قادر نیست بر انبوه جلوههای طبیعت بطور شایسته احاطه باشد. مردم عمیقاً تحت نفوذ اندیشمندان دستگاه ساز در آمدهاند، اما فراموش کردهاند که قوای فکر آدمی هرگز بخودی خود قادر نیست به کلیتها در همه پهنههای طبیعت دست یازد و به آزمون همهی آنان بپردازد. مردمان بشدت از عظمت نبوغ درشگفتند، ولی به اندازهی کافی از میوه و نتیجهی روش ِ درست به هیجان نیامدهاند. وی میگوید که دانش انباشتمند است چرا که آنچه که در قرن هفده حقیقت محض فرض میشود، دائماً در سایهی علوم جدید و آزمایشهای نو مورد بررسی و آزمون قرار خواهد گرفته، ترمیم خواهد شد و به آن افزوده میشود.
بیکن در اینجا استعارهی مشهورِ مورچه، عنکبوت و زنبور عسل خود را بیان میکند. (هر چند ممکن است این تشبیه از لحاظ حشره شناسی دقیق نباشد، اما سخنی زیبا و گویا است) وی میگوید، مورچه عملگرای ناب است: اطلاعات ِ خُرد و کلان دربارهی طبیعت را روی هم تلنبار میکند و آن را دست نزده باقی میگذارد. عنکبوت عقلگرای محض است، فیلسوف دستگاه ساز است. تاری نفیس و عالی میتند. تقارن تارش خیره کننده و شگفت انگیز است. لیکن این تار از عنصر و جوهرِ درونی ِ خود عقلگرا تنیده شده است. از درون عقل اوبیرون آمده و برگرفته از طبیعت نیست. بیکن اصرار میکند که، هدف دانش، اما، آن است که زنبور عسل را نمونهی خود قرار دهد که دادهها را از طبیعت برمی چیند، شهد را از گیاهان برمی مکد تا آن را با بهترین عنصر درون خویش بیآمیزد و ثمرهای شیرین و مفید را برای نوع بشر بیافریند.
به عقیدهی بیکن، ذهن آدمی طبعاً به سوی اشتباه گرایش دارد. بنابراین، نتایجی که به ذهن خطور میکنند باید همواره از طریق منطق استقراء و آزمونهای تجربی محک بخورند. روش صحیح بایستی مدام ذهن آدم را از عرش به زیر فرو آورد. چه بسا مایلیم که با ابتدایی ترین ِ مشاهدات به دورترین ِ نتایج پرواز کنیم. معذالک، این چیزی جز نخوت و تکبر نیست و نشان پوچی و بطالت بشر است. بیکن بشر را به فروتنی فرامی خواند و از انسان انتظار دارد بداند که فهم طبیعت دشوار است: بگذارید بپذیریم که پای ذهن را باید به زمین دوخت تا به نتایج بعید پَر نکشد. وی به اعتقادات مذهبی خوانندگان متوسل میشود. مینویسد: "به ترسایان اکیداً مقرر شده که از پرستش بتهای واهی و دروغین بپرهیزند و جز خداوند یکتا چیزی را ستایش نکنند. بت پرستی یکی از معاصی کبیرهی بشر بوده است." لیکن از دید بیکن ذهن آدمی بجای بررسی مخلوقات آفریدگار که جلو چشمش هستند، خود را معطوف به آنچه وی "بتهای ذهن"[۸۱] مینامد، کرده است. این بتها ساختهی خود انسان هستند که جانشین آفریدههای خالق شدهاند. وی چهار نوع مختلف از بتهای ذهن را ذکر میکند: اول، بتهای قبیله[۸٢]، یعنی منابع اشتباه و خطا که جزو ذات بشرند. آدمی به عنوان بشر به آنها دچار است. اینکه افراد باشتاب در جهت ِ نظم بخشی و کلیت بخشی کشیده میشوند. بسا اشخاص که متأثراز تجارب ِ تصادفی هستند، نه مشاهدات ِ با صبر و حوصله. حواس ِ آدمی فریب دهنده و کاذبند و اغلب داوریها بر پایهی عواطف بنیاد شدهاند. دوم، بتهای کهف[۸٣] هستند: بتهای انسانهایِ منفرد، تعصبات ویژه و یکسو نگریهای شخصی. تمایلات خاصی که از تفاوتهای فیزیولوژیکی، روانی و آموزشی و پرورشی ناشی شدهاند. در نتیجه، نیاز به کار دست جمعی و تشریک مساعی برای انتقاد از کار یکدیگر، حقیقت سنجی و تأیید کارها احساس میشود. سوم، بتهای بازار[۸۴] هستند. بتهای پول رایج که در دانشهای دقیقه با آنان مواجه هستیم. اینها ابهامات و ناروشنیهای گفتارند. از نظر بیکن، در علوم دقیقه از واژههایی استفاده میشود که معانی گوناگونی دارند. انتزاعات ِ مبهم مقدمهی مشاهدات افراد میشوند. در حالیکه کلمات باید آنطور سکه زده شوند تا بتوانند در خدمت ِ مشاهدات نظام مند و نافذ بکار برده شوند. و چهارم بتهای تآتر[۸۵] هستند. تمام سنت به ارث رسیده از فلسفهی قدیم و به ویژه فلسفهی ارسطویی و آیین دنباله روی از مراجع، مثالهایی از پرستش ِ بتهاب تآترند که آنان راهمچون بازیگران روی صحنه میپرستیم. درعوض باید به طبیعت نگاه کرد. بجای آنکه در کتاب طبیعت موشکافی کنیم، به آثار فلاسفه رجوع میکنیم. بیکن در ارگانون نوین نوشت: "چرا باید این را مسلم فرض کرد که آنچه را که در تاریخ برای انسان حفظ شده، حقیقت ناب بشماریم؟" در یکی دیگر از سخنان پر استعارهاش گوشزد میکند که تاریخ شبیه رودخانهای است که اجسام سنگین بلافاصله به عمق فرو میروند و آنچه خالی و سبک و پوچ است بر سطح میماند تا به زمان حاضر منتقل میشود."
چشم انداز بیکن این است که با استفادهی صحیح از ذهن، رابطهی نوینی میان انسان و طبیعت برقرار میشود. مناسباتی که در آن آدمیان برای بهبود وضعششان تلاش خواهند کرد. این همان دانش است و برابر با خیرخواهی واقعی است. از خامهی وی اثری برجسته با مضمونی ناکجاآبادانه تراوید که عنوانش "آتلانتیس جدید"[۸٦] بود. دراین داستان، افراد حاکم بر مناسباتشان با طبیعت، بنفع کل بشریت، بودند و وسیلهی سلطه شان دانش بود. علمی که نه بر حدس و گمان و نه بر اساس سحر و جادو، بلکه بر پایهی نتایج روشنگرانه از طبیعت پس از مشاهدات بردبارانه و تجربیات عملی قرار گرفته بود. نتایجی که قابل امتحانند و کردارپدیدههای این جهان را توضیح میدهند. دکتر فاوست[۸٧] در اثر مارلو[۸٨] در طلب علمی جادویی بود که به وی نیرویی خدایی عطا کند. بیکن جامعه را به کسب دانش مفید ِدنیای پیرامون دعوت میکرد تا از بلا بکاهد و بر سعادت انسانها بیفزاید.
در مرکز آتلانتیس نوین عمارتی برپا شده بود بنام "خانهی سلمان" که در آن فیلسوفان طبیعی زندگی و کار میکردند. بر در این خانه نگاشته بودند: "هدف این بنیاد، شناخت علل و رازهای پنهانی پدیدههاست. آماج آن، گسترش مرزهای قلمرو انسانها برای بهبود هرچیز ممکن است." روشی غنی و نیرومند در برابر تفکری ایستا و ذهن گرایانه. همین روش بود که در طول قرن هفده میلادی به تدریج و به طور فزایندهای پیرو و هوادار پیدا کرد.
[↑ ] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله فصل سوم کتاب تاریخ اندیشه مدرن است که در نشريه خبری سياسی الكترونيك ايران امروز به نشر رسيده است.
[↑] پینوشتها
[۴۹]- Natural order[٦٠]- علل اربعه
[۵٠]- Causality
[۵۱]- Knowable
[۵۲]- Authority
[۵۳]- Aristotelian Scholasticism
[۵۴]- Saint Thomas Aquinas
[۵۵]- Authority
[۵۶]- Reason
[۵٧]- Experience
[۵۸]- Reason
[۵۹]- Illustration[٦۱]- Material cause
[٦۲]- Formal cause
[٦۳]- Efficient cause
[٦۴]- Final cause
[٦۵]- Teleology) teleos = هدف، غایت، مقصود)
[٦٦]- Great chain of being
[٦٧]- Sub-lunar world
[٦۸]- Celestial beings
[٦۹]- Francis Bacon
[٧٠]- Reformation
[٧۱]- useful
[٧۲]- Chaste, holy and legal wedlock
[٧۳]- Organon
[٧۴]- Innovator
[٧۵]- Rash
[٧۶]- New Organon
[٧٧]- The Great Instauration
[٧۸]- Induction
[٧۹]- Deduction
[۸٠]- Accumulative
[۸۱]- Idols of the Mind
[۸۲]- Idols of the Tribe
[۸۳]- Idols of the Cave
[۸۴]- Idols of the Marketplace
[۸۵]- Idols of the Theatre
[۸۶]- The New Atlantis
[۸٧]- Dr. Faust
[۸۸]- Marlowe
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ ايران امروز (نشريه خبری سياسی الكترونيك)
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>