دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

تاریخ کورش بزرگ

از: دکتر شروین وکیلی

تاریخ کورش بزرگ

(بخش نخست: زندگی کورش)


فهرست مندرجات




[] پیش درآمد

١- شمار کمی از آدمیان هستند که اثرگذاریشان در تاریخ باعث پایان یافتنِ یک دوره‌ی تاریخی و آغاز دوره‌های نو انجامیده است. کمترند کسانی که برای چنین تاثیری برنامه‌ريزی کرده و آن را با موفقیت اجرا کرده‌اند. کهنترین نمونه‌ی این کسان، کوروش بزرگ است. او اولین کسی نبود که برنامه‌ای برای دگرگون ساختن گیتی را تدوین و اجرا کرد، اما اولین کسی بود که در انجام چنین کاری کامیاب شد و نامش تا روزگار ما باقی مانده است.

گذاری که با نام کوروش مُهر خورده است، در جامعه‌شناسی تاریخی با عنوانِ دگردیسی جامعه‌ی کشاورزی ابتدایی به کشاورزی پیشرفته شناخته می‌شود. کوروش بنیانگذار دنیایی است که در آن تمرکز سیاسی غول آسایی در ترکیب با نخستین شکلِ دولت رفاه و اقتصاد برنامه‌ريزی شده‌ی دولتی پدید آمد. محصول کار کوروش چنان سترگ بود، که تمام تاریخ‌نویسان، تا بیست و پنج قرن بعد او را ستودند، و کردار و رفتارش را سرمشق شاهی آرمانی دانستند. در بزرگداشتِ اثرگذاری این نخستین شاهِ ایرانی، گوشزد کردن همین نکته بس که بخش عمده‌ی مردمانی که ما متمدن می‌دانیم و تاریخ‌شان را کاوش می‌کنیم، در بیست و پنج قرن گذشته زیر تاثیر کوروش زیسته‌اند، و در جهانی که شالودهاش را وی ریخت، تکاپو می‌کردند. کوروش با این تعبیر، معمایی بزرگ است. شخصیت‌های تاریخی زیادی وجود دارند که وقتی پژوهشگر به زندگی‌شان می‌پردازد، لکه‌هایی تیره را بر چهره‌شان تشخیص می‌دهد. کدام پادشاهی را دادگرتر و هوشمندتر از داریوشِ بزرگ می‌توان یافت، و کیست که پس از فهمیدن راز گوماتای دروغین کمی از احترامی را که نامش برمی‌انگیخته، بر باد رفته نداند؟ دانستن این حقیقت که داریوش خود بردیا را کشته و در کتیبه‌ی بیستون به دروغ او را مغی غاصب دانسته، لکه ایست بر چهره‌ی داریوش. با شدتی بسیار بیشتر از این، رفتار دیوانه وار و خونریزانه‌ی اسکندر و تیمور و چنگیز هم اگر با دقت خوانده و فهمیده شوند، جایی برای احترام گذاشتن به این چهره‌های دورانساز باقی نمی‌گذارند. با این وجود کوروش در این میان استثناست. در سرگذشتش لکه‌ی تیره‌ای نمی‌توان یافت، و این چنان غیرعادی است که ناچاریم فرض کنیم لکه‌هایی از این دست در زندگی‌نامه‌ی او هم وجود داشته، اما با مهارت و اشتیاق از یادها رفته‌اند. و باز این پرسش زورآور می‌شود که چرا؟ چطور شده که مردمی که همگان مغلوب کوروش شدند، در بزرگداشتش چنان کوشیدند و او را چنان ستودند که در زمان زندگی‌اش هیچکس اثری از جنبه‌های منفی شخصیتش ثبت نکرد و تا بیست و پنج قرن کسی نکته‌ی ملامت باری را درباره‌اش به یاد نیاورد؟

٢- در حدود سال ١۵٩۵ پ.م، شاه کشور هیتی که مورسیلیس نام داشت، در حمله‌ی برق‌آسایی مهم‌ترین شهر میان‌رودان باستان، یعنی بابل را فتح کرد. مردم بابل برای دفاع از شهر خود بسیار کوشیدند. اما شکست خوردند. پس از سقوط شهر، مورسیلیس بعد از چند هفته ناچار شد به کشور خویش برگردد و بابل را به حال خود رها کند. فرزندان او هرگز نتوانستند بر بابل حکومت کنند. در حدود ١٢۴٠ پ.م، شاه آشور که توکولتی نینورتا نام داشت، پس از غلبه بر مقاومت شدید بابلی‌ها موفق شد این شهر را فتح کند، اما او هم نتوانست بر این کشور حکومت کند و بعد از چند ماه به دنبال شورش بابلیان از این قلمرو رانده شد. در ٧٠٠ پ.م، شاه آشور به نام سناخریب به بابل تاخت و این شهر را تسخیر کرد. او پیش از این هم دو بار بابل را فتح کرده بود و هر دو بار به خاطر شورش مردم بابل ناچار شده بود ارتش خود را از آن منطقه خارج کند. این بار او شهر بابل را با خاک یکسان کرد و مسیر رود دجله را برگرداند و این منطقه‌ی باستانی را به باتلاقی متروک تبدیل کرد. با این وجود فرزندانش بعد از چند سال او را کشتند و شهر بابل را دوباره بازسازی کردند و استقلال ظاهری‌اش را به رسمیت شناختند. فرزندان سناخریب تا ۴٠ سال بر بابل فرمان راندند و در این مدت بابل چندین بار شورش کرد. در ۵٣٩ پ.م مردم بابل دروازه‌هایشان را بر کوروش گشودند و شاه پارس‌ها بدون نبرد وارد شهر شد و نخستین قانون موسوم به حقوق بشر را همزمان با متحد شدن اقوام مقیم ایران زمین، اعلام کرد. پس از آن جانشینان کوروش تا ٢٣٠ سال بر بابل فرمان راندند. در تمام این مدت بابلیان به شماره‌ی انگشتان دست شورش کردند، و جز یکی از این شورش‌ها – در زمان داریوش بزرگ - بقیه‌شان توسط خودِ مردم بابل و بدون دخالت گسترده‌ی ارتش شاهنشاهی هخامنشی، فرو خوابانیده شد. بابل تنها شهری نبود که چنین وضعیتی داشت، تاریخ دراز ایلام، انباشته از نام فاتحانی است که توانستند شهر شوش را تسخیر کنند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند بر ایلام حکومت کنند، و فرزندان هیچ یک از آنها حکومت بر این سرزمین را از پدرانشان به ارث نبردند. با این وجود کوروش شهر شوش را فتح کرد و فرزندانش حدود دو و نیم قرن بر این سرزمین فرمان راندند. در این مدت، عیلامیان تنها یک بار شورش کردند که آن هم تنها چند ماه طول کشید. کافی است به همین دو مورد کوچک نگاه کنیم، و دریابیم که چیزی غیرعادی در مورد کوروش وجود داشته است. شاهان زیادی بوده‌اند که در مدت عمر یک انسان قلمروی بزرگ را با تاخت و تاز خود ویران کرده و دولت‌های مقتدری را نابود کرده باشند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند این قلمرو را برای خاندان خویش نگه دارند و همه‌شان با اهرم ویرانی و کشتار و خشونت در انجام این کار موفق شدند. کوروش نخستین و برجسته‌ترین کسی بود که با ابزارهایی متفاوت به این عرصه‌ی قدیمی گام نهاد و نتیجه‌ای متفاوت را نیز به‌دست آورد.

٣- این متن، شرحی است بر زندگی نخستین شاه ایران، که با هدف فهمیدن کوروش نوشته شده است. هدفِ من بزرگداشت او، یا اندرز دادن بر مبنای زندگی‌اش نیست. چون ٢۵ قرن است که مردمان چنین کرده‌اند و هنوز هم می‌کنند و متونی از این دست اندک نیستند. هدف من، گشودن رازِ ماندگاری نام او، و تحلیل دلایل اثرگذاری شگرف اوست. اثری که دامنه‌اش به حوزه‌ی سیاست و تاریخ اجتماعی محدود نمی‌شود، بلکه تا قلمرو فرهنگ و باورهای عمومی نیز بسط مییابد. برای دستیابی به چنین تحلیلی، باید به تمام منابع معتبر موجود در مورد کوروش نگریست، و نگرشی در حد امکان نقادانه را نسبت به آنها و نسبت به کوروش در پیش گرفت. تا شاید از این میان حقیقتِ آنچه که کوروش بود، کمی بهتر فهمیده شود. آنچه که امروزه در مورد کوروش گفته و نوشته می‌شود، چیزی جز بازگو کردن دوباره و چندباره‌ی روایاتی یونانی نیست، که انباشته از نقاط تاریک و موارد نقدپذیر است. کتاب‌هایی که در سالیان اخیر در ایران منتشر شده‌اند، با وجود توجهی که جامعه‌ی کتابخوان ایرانی نسبت به کوروش نشان داده‌اند، همچنان در چارچوب تنگ این داستان‌ها اسیر است. به‌طوری که با خواندن یکی از آنها می‌توان مطمئن بود که مطالب سایر کتاب‌ها نیز دانسته شده است.[۱]

کتابهایی که که از متون هرودوتی گامی پیشتر بگذارند – مانند کتاب یونانپرستانه و ضدایرانی کوک[٢]، - یا به راستی نقادانه و عالمانه باشند – مانند اثر درخشان بریان[٣] - بسیار انگشت شمارند، اگر که به همین دو مورد محدود نباشند. از این روست که مردم کشوری که کوروش بنیان نهاد، درباره‌اش بسیار اندک می‌دانند. ایرانیان نام کوروش را تا همین دو قرن پیش نمی‌دانستند و از مجرای ترجمه‌ی آثار جهتدار و از دریچه‌ی چشم اروپاییان بود که کوروش را دیدند، و همچون ایشان و همگان، او را ستودند. این تنگنای نگاه و کم دامنه بودن منابع و داده‌هایی که مورد استفادهی علاقمندان ایرانی قرار می‌گیرد، نه شایسته‌ی وارثان کوروش است، و نه کافی برای کسانی که دستیابی به تصویری راستین از او را انتظار دارند. کارِ بازسازی بسیاری از شخصیت‌های تاریخی از آن رو دشوار است که اسناد و مدارک تاریخی اندکی در موردشان وجود دارد. مدارکی باستانی که داستان زندگی مردان بزرگ را روایت میکنند، کمیاب هستند. شخصیت‌هایی مانند حمورابی، سناخریب، سزار و داریوش بزرگ، مدارک زیادی از خویش بر جای گذاشته‌اند، اما تمام این متون به فرمان خودشان در قالب مدارکی تبلیغاتی و سیاسی نگاشته شده‌اند و محورشان جنگ‌ها و کشورگشایی‌ها و تدبیرهایی سیاسی است که انجام داده‌اند. در این مدارک، درباره‌ی زندگی شخصی این افراد اطلاعات بسیار اندکی وجود دارد. در مورد کوروش بزرگ، وضعیت معکوس است. تنها مدارک مهمی که از دوران او به دست ما رسیده، نبشته‌ی استوانه‌ای حقوق بشر است، که بنا بر قاعده‌ی مرسوم، متنی سیاسی، اما بسیار بحث برانگیز است. تقریبا تمام چیزهایی که در مورد کوروش می‌دانیم و روایت‌هایی که از نویسندگان جهان باستان در موردش به جا مانده، به کسانی مربوط می‌شود که نه ایرانی بوده‌اند و نه با او از نزدیک آشنایی داشته‌اند. جالب آن است که تمام این افراد هم از جنبه‌ی شخصی و خصوصی به زندگی کوروش نگریسته‌اند، همواره فتوحات و کشورگشایی‌هایش را در کنار اخلاق و شخصیتش دیدهاند و بیشتر در مقام فردی ویژه – و نه کشورگشایی کامیاب - به او نگاه کرده‌اند.

۴- در علم تاریخ، هر اثرِ معنادار به جا مانده از گذشته که بتواند به ما در مورد ماهیت یک موضوع یا جزئیات یک رخداد اطلاعاتی به دست دهد، متنی تاریخی محسوب می‌شود. با این تعبیر، متونی که در مورد کوروش وجود دارد، در سه ردهی اصلی می‌گنجند. یک رده، متونی تاریخی هستند که مانند کتیبه‌ی حقوق بشر یا سنگ نبشته‌های تخت جمشید بر روایتی رسمی و دولتی از کوروش متمرکز شده‌اند و او را قانونگذار و شاهنشاهی بزرگ می‌نمایند. مجموعه‌ای از متون تاریخی که توسط دشمنان کوروش نوشته شده - مانند سالنامه‌های بابلی و اسناد ایونی و لودیایی- نیز باید در همین گروه رده بندی شوند. و جالب است که آنان نیز کوروش را همچنین می‌نمایند: پادشاهی دادگر و نیکخواه و رهبری شایسته. دومین رده، به زندگینامه‌هایی مربوط میشود که در جهان باستان نگاشته شده و کوروش را همچون شخصیتی آرمانی تصویر کرده‌اند و زندگی او را سرمشقی برای شاهان و اشراف زادگان دانسته‌اند. بخش عمده‌ی متونی که در این زمینه وجود دارند، یونانی هستند. تواریخ هرودوت و کوروشنامه‌ی کسنوفانس در این میان جایگاهی ارجمند دارند. سومین رده، به متونی دینی مربوط می‌شوند که کوروش را همچون پیامبری برگزیده و مردی مقدس جلوه می‌دهند. بخش عمده‌ی متونِ به جا مانده از این رده خاستگاه توراتی دارند. هرچند ردپاهایی از اساطیر مرتبط با کوروش را در اوستا هم می‌توان یافت.

۵- هدف این نوشتار مرور منابع کهن درباره‌ی کوروش است، تا در گام نخست تصویری در حد امکان عینی و دقیق از او به دست آید. گام دوم، آن است که این تصویر تحلیل شود و جایگاه و کارکرد آن به‌عنوان سرمشقی فرهنگی و الگویی برای من آرمانی و ابرقهرمانان ایرانی مورد کنکاش قرار گیرد. من در این بررسی از بسیاری از جنبه‌ها برداشت کلاسیک تاریخدانان معاصر درباره‌ی کوروش را خواهم پذیرفت. اما بخشی از تفسیرهای امروزین در این زمینه را به دلیل غیرعلمی بودن و محدود ماندنشان به یکی از رده‌های منابع یاد شده، مردود میدانم. فکر میکنم روایتهای موجود در مورد کوروش، که کم یا بیش بر منابع سه گانه‌ی بالا استوار شده‌اند، در چهار رده‌ی عمومی می‌گنجند.

رده‌ی نخست، روایت‌هایی تاریخی را در بر می‌گیرد که مورخانی جدی با تلاش برای بازسازی واقعیت عینی این شخصیت تاریخی، پدید آورده‌اند. سخت خواهم کوشید تا کتابی که در دست دارید، هم در این طبقه از روایت‌ها جای گیرد. رده‌ی دوم، روایت‌های مورخانی هستند که کمتر جدی و موشکاف بوده‌اند. این روایت‌ها عموماً بر یکی از منابع باستانی در مورد کوروش مبتنی هستند و قالب هنجاری‌ نشان از استخوان‌بندی داستان‌های هرودوت درباره‌ی کوروش تشکیل شده، که با عناصری جسته و گریخته از کوروش‌نامه‌ی کسنوفانس تزیین شده است. با وجود آن که این دو متن منابع ارزشمندی برای پژوهشگران هستند. اما بسنده کردن به آنها اگر کاری سطحی نباشد، تنبلانه و ناکافی است. افسوس که امروزه روایتِ موجود در بخش عمده‌ی کتاب‌های کلاسیک تاریخی به این رده مربوط می‌شود. فرهنگ‌‌نامه‌ها، متون مرجع، و بخش عمده‌ی کتاب‌های درسی تاریخ که از کوروش نام برده‌اند، به چنین تصویر ناقص و نادرستی بسنده کرده‌اند. رده‌ی سوم، متونی هستند که با دیدی یک جانبه‌نگر و با هواداری متعصبانه نوشته شده‌اند. جالب آن است که بخش مهمی از این متون را خودِ ایرانیان ننوشته‌اند. بلکه نویسندگان‌شان یهودیانی بوده‌اند که با یادآوری خاطره‌ی کوروش به‌دنبال مشروعیتی برای تاریخ گذشته‌ی خود می‌گشته‌اند، یا مورخانی جدید که می‌کوشیده‌اند تا مفاهیمی مانند دموکراسی، حقوق بشر، یا رواداری دینی را از سرگذشت او استخراج کنند. در همین جا بر این نکته پافشاری کنم که کوروش، در میان تمام شخصیت‌های تاریخی گرامی‌ترین شخصیت برای من است. اگر بخواهم صریح‌تر باشم، باید بگویم این بزرگ‌ترین شخصیت تاریخی‌ای‌ست که در چشم من همچون قهرمانی ستودنی جلوه می‌کند. من کوروش را بنیان‌گذار بسیاری از مفاهیم ارزشمند امروزین‌مان می‌دانم. اما به‌هیچ عنوان او را موجودی استعلایی و عاری از خطا نمی‌بینم. از این رو روایت‌های ستایشگرانه‌ی افراطی و ناپژوهیده را به‌اندازه‌ی برداشت‌های تاریخی یکجانبه نگرانه‌ای که در موردش وجود دارد، نادرست می‌دانم. چهارمین رده از روایت‌هایی که در مورد کوروش وجود دارد، به مجموعه‌ای از تبلیغات سیاسی مربوط می‌شود که از سه چهار دهه‌ی پیش آغاز شده و هدفش تضعیف هویت ملی ایرانیان است. متونی معمولا ناخوانده مانده و نامقبول در میان اهل فن، و منفور در میان عموم مردم وجود دارند، که می‌کوشند کوروش را مردی خونخوار، فاتحی بیرحم، با مجموعه‌ای از صفات نامطلوب جلوه دهند. این متون، با توجه به بی‌سابقه بودنشان در جریان تاریخ، مبنایی در منابع سه‌گانه‌ی یاد شده ندارند. از این رو بیشتر بر تخیلات و هیجانات عاطفی نویسندگان‌شان متکی هستند تا مستنداتی قابل توجه. از این رو برداشت‌هایی علمی تخیلی مانند این که کوروش رئیس یک قبیله‌ی اسلاو بوده، یا به قتل و غارت عادت داشته، یا این که همجنس‌باز بوده هم در لابه‌لای چنین متونی دیده می‌شود. این موارد به‌گمانم باید در متونی درباره‌ی آسیب‌شناسی تبلیغات سیاسی یا روان‌شناسی اجتماعی مورد وارسی قرار گیرند، و در بحث ما ارزش بحث ندارند. بدیهی است که این رده از متون کاملا از دایره‌ی بحث ما خارج هستند. هرچند مرور برخی از آن‌ها اگر در ترکیب با تحلیل ما از جایگاه اساطیری کوروش و واکنش‌های روانشناختی مردم به شخصیتش نگریسته شوند، می‌توانند سرگرم کننده و آموزنده باشند. به گمان من چهره‌ی کوروش، توسط روایت‌های رده‌ی دوم و سوم مخدوش شده است. (خوشبختانه رده‌ی چهارم به‌قدری ناخوانده و در انزوا مانده که به خدشه‌ای منتهی نشده است.) این خدشه، از جنسِ بدگویی و زشت‌نمایی مورد آرزوی اعرابی نیست که از ایرانی بودنِ این نماد اساطیری ناخرسندند، بلکه اتفاقا از جنس ستایش همه جانبه و غیرنقادانه‌ای‌ست که راه را بر شناخت دقیق کوروش می‌بندد. اگر بخواهیم به منابعی محدود یا برداشتی نقدناپذیر کفایت کنیم، هرگز نمی‌فهمیم کوروش واقعی که بوده و به چه دلیل در تاریخ جهان اهمیت داشته است. هدف من از نگاشتن این متن، به‌دست دادن روایتی نقادانه و تحلیلی از شخصیت کوروش است، و ذکر دلایلی که او را تا مرتبه‌ی مردی تاریخ‌ساز در سطح جهانی برکشیده است. در بیست و پنج قرن گذشته، مانند امروز، تمام متونی که در مورد کوروش نوشته شده و جدی انگاشته شده، ستایشگرانه بوده‌اند. این متن نیز چنین است، یعنی در نهایت، وقتی شواهد مربوط به کوروش را جمع‌بندی می‌کنم، نمی‌توانم از تحسین چنین آدمی خودداری کنم. شاید بزرگترین درسی که کوروش می‌تواند به ما بدهد، اشاره به راهی از زیستن است که گذشته از جاویدان کردن نامش، چنین تاثیری بر زندگی‌نامه‌هایش گذاشته است. این راه را تنها با شناخت درستِ کوروش می‌توان باز شناخت.


باب نخست: زندگی کوروش

[] گفتار نخست: خاستگاه کورش

١- کوروش به طبقه‌ی اشرافی مردمی تعلق داشته که پارس نامیده می‌شده‌اند. پارس‌ها مجموعه‌ای از چندین قبیله‌ی ایرانی بودند که از اواخر هزاره‌ی دوم پ.م از ایرانویج - خاستگاه اساطیری آریاییان که احتمالا در منطقه‌ی خوارزم و سغد در آسیای میانه قرار داشته - به حرکت در آمدند و به ایران زمین وارد شدند. در مورد ویژگی‌های پارس‌هایی که در این زمان دوردست آغاز به مهاجرت کردند، اطلاعاتی اندک در دست داریم. این را می‌دانیم که نژادی آریایی و زبانی پارسی داشتند. زبان این مردم با زبان‌های مردم خوارزم و ایران شرقی همانندی‌هایی داشته است. همچنین آشکار است که با مادها، یعنی قبایل ایرانی دیگری که در همین زمان وارد فلات ایران شدند و پادشاهی بزرگی را بنیان نهادند، خویشاوندی و پیوند بسیار داشته‌اند. از دید هرودوت[۴]، پارس‌ها ١٠ قبیله‌ی اصلی داشتند که هنگام شورش کوروش بر مادها با او همراه شدند. از دید کسنوفانس، شمار این قبایل ١٢ تا بوده است[۵]. این قبایل بنابر فهرست هرودوت عبارت بودند از: پانتالیائیوی، دِروسیائیوی و گِرمانیوی که کشاورز بودند، دائیوی، ماردائیوی، دروپیکان‌ها و ساگارتیان‌ها، که کوچگرد بودند، و مارفیان‌ها، ماسپیان‌ها و پاسارگادها که از همه بزرگتر و نیرومندتر بودند و پاسارگادها در میان‌شان اشرافی محسوب می‌شدند. نام‌هایی که هرودوت به‌دست داده است، احتمالا نگارش یونانی شده‌ی این نام‌هاست: پنتالی‌ها، دِروزی‌ها، کرمانی‌ها، داهه‌ها، مَردها، دروپیکی‌ها، اسکَرتیه‌ها، مارفی‌ها، ماسپی‌ها، و پاسارگاردها. این نام‌ها را باید با قبایلی پارسی مانند یائوتیه‌ها و ماچیه‌ها جمع بست که داریوش بزرگ در کتیبه بیستون به آنها اشاره کرده و ممکن است جزئی از این قبایل محسوب شوند، یا قبایل پارسی متمایزی بوده باشند. در میان این نام‌ها، برخی برای ما شناخته‌شده‌تر از بقیه هستند. ساگارتی‌ها، که در کتیبه‌ی بیستون با نام اسکرتیه به آنها اشاره شده، قبیله‌ی بزرگ و کوچگردی بوده‌اند و بر اسب‌سوار می‌شده‌اند. اما زین و سلاح چندانی نداشته‌اند و به روایت هرودوت، هنگام نبرد اسلحه‌ی اصلی‌شان کمند بوده و کمند اندازان‌شان شهرت زیادی داشته‌اند. این مردم در عصر سلطه‌ی آشور در زاگرس می‌زیستند و احتمالا اسم استان آشوری زیکرتو به محل زندگی ایشان مربوط بوده باشد. این منطقه بین اردلان و قزوین امروزی قرار داشته است. رمه‌دار بودن این مردم، باعث می‌شده تا بتوانند در مسافت‌هایی طولانی کوچ کنند. به‌همین دلیل هم به‌تدریج زیر فشار آشوری‌ها به جنوب و شرق رانده شدند. به‌طوری که وقتی هنگام سیطره‌ی داریوش بر تخت سلطنت، در برابرش سرکشی کردند، به استان کرمان تبعید شدند. این استان نام خود را از قبیله‌ی کرمانی‌ها گرفته است که هرودوت با شکل یونانی شده‌ی گرمانیوئی از آنها نام برده و ادعا کرده که از دورترین زمان‌ها به سبک زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. در مورد مَردها، در این حد می‌دانیم که ساکن پارس بوده‌اند و به راهزنی و غارتگری شهرت داشته‌اند. با این وجود مردمی شجاع و جنگجو بودند که سایر قبایل پارسی چندان دل خوشی از ایشان نداشتند، و در عین حال تا حدودی هم از ایشان بیم داشته‌اند. یکی از نام‌هایی که در عصر هخامنشی زیاد تکرار می‌شود، مردونیه است که به ریشه‌ی نام این قبیله اشاره دارد. در تاریخ هخامنشیان، از دست کم دو مردونیه نام برده شده که هردو هم سردارانی شجاع و نامدار بوده‌اند. داهه‌ها هم قبیله‌ای کوچگرد و نیرومند بودند که در ایران شرقی می‌زیستند و به روایت کتسیاس کوروش در نبرد با ایشان جان خود را از دست داد. این مردم احتمالا با سکاها پیوند داشته‌اند، چون نام‌شان در میان طوایفی که اشکانیان را به قدرت رساندند هم دیده می‌شود. قبیله‌ی یائوتیه، احتمالا یکجانشین و بی‌تردید نیرومند بوده است، چون وقتی داریوش بردیا را از تخت سلطنت به زیر کشید، با رهبری سرداری لایق به‌نام وَهیزداتَه – ایزد داد؟ - قیام کردند و به خطرناک‌ترین رقیب داریوش تبدیل شدند. در نبشته‌ی بیستون محل استقرار این قبیله را تارَوا آورده‌اند که باید تارم امروزین در لارستان باشد.

٢- پاسارگادها که نیرومندترین قبیله‌ی پارسی بودند، نام خود را به کل اتحادیه‌ی این قبایل دادند. در مورد مفهوم پاسارگاد، چند نظریه وجود دارد. یک رده از این نظریه‌ها، این نام را بازمانده‌ی اسمی غیرپارسی و پیشا-ایرانی می‌دانند. برخی از این نظریه‌ها، همان‌هایی هستند که کوک به درستی تخیلی‌شان نامیده است. مثلا برابر گرفتن آن با "پیشاسورگادیا" یعنی "جایی که پیش از سورگادیا (شهر شروکین/ سارگون) قرار دارد"، یا مربوط دانستنش با قبیله‌ی ناشناخته‌ی "پاتئیس کورس" که استرابو به آن اشاره کرده، یا ترجمه کردنش به "پشت قله‌ی آرکادریش (جایی در ایلام)" بر اسناد و مدارک کافی مبتنی نیست. تنها نظر قابل تامل در این رده، بر یکی از الواح تخت جمشید مبتنی است که از نقطه‌ای با نام ایلامی "بادراکاتاش" در منطقه‌ی فارس امروزین سخن می‌گوید و برخی از مورخان آن را نیای واژه‌ی پاسارگاد دانسته‌اند. گذشته از این تفسیرها، آنچه که بیشتر معقول می‌نماید و با اسناد موجود هم بیشترین همخوانی را دارد، آن است که واژه‌ی پاسارگاد ریشه‌ای پارسی داشته باشد. در این حالت، مسلم است که بخش نخست این واژه همان پارس است که به کل اتحادیه‌ی قبایل پارسی اطلاق می‌شده است. بخش دوم آن، بسته به نظر کارشناسان، می‌تواند "کَرد" (به‌معنای ساخته شده)، "گِرد" (به‌معنای دژ و قلعه)، یا "کَند" (به‌معنای شهر) باشد.

به این ترتیب سه معنا برای پاسارگاد قابل تصور است: "جایی که پارس‌ها آن را ساخته‌اند"، "اردوگاه یا دژ پارسیان[٦]" و "شهر پارسیان"[٧]. در میان این سه، گمان می‌کنم آخری از همه درست‌تر باشد. یعنی شکل اولیه‌ی این واژه "پارسَه کَند" بوده، که شهر پارس‌ها معنی می‌داده است. پسوندهایی مانند این را اسامی کهن دیگری هم در ایران شرقی می‌بینیم که تاشکند و سمرقند نمونه‌هایی از آن هستند. به این ترتیب نام پاسارگاد، در ابتدا به جایی، و نه مردمی اشاره می‌کرده است.

حدسی که در اینجا می‌توان زد، آن است که قبیله‌ی پاسارگاد هرودوت، در اصل و در ایران، پارسی خوانده می‌شده، و پاسارگاد مرکز اقامت‌شان بوده است. احتمالا این مردم بعدها نزد بیگانگان با اسم مرکز تمدن‌شان شهرت یافته‌اند. یعنی گمان می‌کنم قبیله‌ای که در متون با نام پاسارگاد مورد اشاره واقع شده، در اصل پارس نام داشته و مفهوم مورد اشاره‌ی کوروش و داریوش از این که مردی پارسی هستند، آن بوده که به این قبیله تعلق داشته‌اند. نام پارسی، با توجه به موقعیت ممتاز این قبیله در میان اتحادیه‌ی قبایل ایرانی جنوب شرقی ایران، کم کم به کل مردم عضو این اتحادیه اطلاق شده است، و شهر اصلی این مردم - پاسارگاد یا پارسکند - در چشم یونانیان و ناظران دورتر، با اسم قبیله‌ی پارس مخلوط شده است. به این ترتیب، پارس‌ها آمیخته‌ی از ١٠ تا ١٢ قبیله بودند که زیر پرچم قبیله‌ی پارس‌ها گرد آمده و اتحادیه‌ای نیرومند را پدید آورده بودند.

۳- نخستین اشاره‌ی تاریخی به پارس‌ها را در کتیبه‌ی شلمناصر سوم می‌توان یافت. شلمناصر در کتیبه‌ای به شرح رخدادهای سال ٨۴۴ پ.م می‌پردازد، و در آن به این موضوع اشاره می‌کند که هنگام حمله به غرب ایران، با قبایلی به‌نام پارسوماش برخورد کرد و آنها را مطیع خود ساخت. قبایل یاد شده، در آن زمان در منطقه‌ی زاگرس مرکزی، در کردستان و حوالی کرمانشاه امروزین می‌زیستند. هشت سال پس از اشاره به این نام، برای نخستین‌بار نام مادها هم در متون آشوری دیده می‌شود. بنابراین پارس‌ها نخستین قبیله از میان آریایی‌های نوآمده بودند که با مردم میان‌رودان تماس پیدا کردند.

پارس‌ها از مادها متحرک‌تر بودند. چون تا دو قرن بعد، هر وقت در متون بابلی و آشوری از پارسوماش سخنی به میان می‌آید، به نقطه‌ای متفاوت اشاره می‌شود. اگر نخواهیم کاتبان میان‌رودان را به گیجی و پریشان حواسی متهم کنیم، و پارس‌ها را هم قبیله‌ای بیش از حد بزرگ نپنداریم، ناگزیر باید فرض کنیم که این مردم در تاریخ یاد شده هنوز یکجانشین نبوده‌اند و برخوردشان با شاهان آشوری به زمانی مربوط می‌شده که مشغول مهاجرت از شمال به جنوبِ ایران غربی بوده‌اند.

در مورد مسیر مهاجرت پارس‌ها بحث زیادی وجود دارد. از دید توین‌بی، پارس‌ها اتحادیه‌ای از قبایل ایرانی بودند که زیر فشار مادها حرکت می‌کردند و پیش از ایشان به ایران زمین وارد شدند. آنها در اثر فشار قبایل ماد به دو شاخه تقسیم شدند و به شمال غربی (پارسوماش در زاگرس) و جنوب شرقی (منطقه‌ی انشان در ایلام) رفتند و در این مناطق ساکن شدند. توین‌بی با تحلیل نام‌های موجود در متون باستانی، به این نتیجه رسیده که پیشتاز قبایل پارسی، یائوتیه‌ها و ماچیه‌ها بودند و قبایل اسکرتیه پشت‌سر همه حرکت می‌کرده‌اند. اسکرتیه‌ها زیر فشار مادها بر خلاف سایر قبایل به شرق حرکت کردند و در کرمان، فارس، و لرستان ساکن شدند. آنان در واقع در سرزمین مردمی نفوذ کرده بودند که کاسپی نامیده می‌شدند و بقایای آریایی‌هایی بودند که در قرن هفدهم پ.م به ایران زمین کوچیده و با مردم قفقازی منطقه در آمیخته بودند.

مادها به‌ظاهر همچون پیکانی در میان این جمعیت پارسی فرو رفتند. به‌طوری که پس از سلطه‌ی مادها بر منطقه‌ی آذربایجان و ربع شمال غربی فلات ایران، مجموعه‌ای از قبایل پارسی در بالا و پایین دست‌شان زندگی می‌کردند. ماچیه‌ها در شمال مادها قرار گرفته بودند و دشت مغان را در اختیار داشتند. یائوتیه‌ها به دو قسمت تقسیم شدند. گروهی از آنها در شمال غربی ماچیه‌ها، در جنوب رود کوروش و نزدیک قره باغ می‌زیستند. از دید توین‌بی، نام ارمنی "اوتی" و "اوتینی" که در منطقه‌ی قفقاز و حوالی قره باغ زیاد بر مکان‌ها دیده می‌شود، از نام این قبیله گرفته شده است. شاخه‌ی جنوبی یائوتیه‌ها، به قلمرو ایلام کوچیدند و در آنجا ساکن شدند. آنها در پایین دست قبیله‌ی پارس می‌زیستند که برای مدتی همسایه‌ی جنوبی مادها بودند، اما بعدها به سمت شرق و انشان در استان فارس کوچیدند.

چنین به‌نظر می‌رسد که نام پارسوماشِ آشوری، به همین قبیله‌ی پارس اشاره داشته باشد. اگر چنین باشد، حدس من در مورد این که پارس در اصل نام یک قبیله – همان پاسارگاد فرضی - بوده، تایید می‌شود. با این فرض، بزرگ‌ترین قبیله از این مجموعه، یعنی پارس‌ها، بر مبنای اسناد آشوری مرتب در حال حرکت بوده‌اند. در ٨۴٠-٧١۴ پ.م نام آنها با مناطقی در کردستان گره خورده است. آنگاه در ابتدای قرن هفتم پ.م اسم پارسوماش را در ارتباط با منطقه‌ی زاگرس مرکزی و در نزدیکی ایلام می‌بینیم. سپس در قرن هفتم پ.م می‌بینیم که رهبران این قبایل خود را ساکن انشان می‌دانند. به این ترتیب مسیر قبیله‌ی پارس را باید از شمال به جنوب دانست، یعنی مسیری که از آذربایجان جنوبی تا شرق استان فارس کشیده می‌شود. در ضمن باید بر این نکته تاکید کرد که احتمالا نام پارسوماش آشوری به خودِ قبیله‌ی پارس، و نه اتحادیه‌ی قبایل پارسی اشاره داشته باشد. چون از سویی این اتحادیه در زمانی دیرتر از قرن نهم پ.م شکل گرفت، و از سوی دیگر قبایلی را در بر می‌گرفت که مسیرهای متفاوتی را برای مهاجرت برگزیدند.

البته در مورد مسیر پارس‌ها، نظرات دیگری هم وجود دارد. گیرشمن، در غیابِ شواهد مستند، مسیرشان را از راه قفقاز می‌داند و معتقد است که مانند هیتی‌ها از شمال وارد ایران زمین شدند. این نظر با توجه به شواهد قدیمی‌ترِ زیادی که در مورد حضور این قبایل در شرق وجود دارد، چندان پذیرفتنی نیست. از سوی دیگر کایلر یانگ معتقد است که مسیر پارس‌ها با مسیر باستانی کاسی‌ها همسان بوده است[٨]. یعنی ایشان از منطقه‌ی ترکستان خوارزم به جنوب کویر مرکزی ایران کوچیده‌اند و از راه کرمان به فارس و کردستان رفته‌اند. دلیل او برای این فرض، شباهت نزدیک میان زبان پارسی باستان و زبان‌های سغدی و خوارزمی است. با این وجود، مسیر یاد شده معکوس چیزی است که از شواهد و مستندات تاریخی بر می‌آید. یعنی متون آشوری به مسیری از غرب به شرق و از شمال به جنوب دلالت می‌کنند، نه واژگونه‌ی آن که مورد نظر یانگ است.

با این تفاصیل، من تفسیر توین‌بی را با چند اصلاح به حقیقت نزدیک‌تر می‌دانم. یعنی فرض را بر این می‌گذارم که پارس‌ها مسیری شبیه به مادها را طی کرده‌اند و از جنوب دریای مازندران و شمال کویر مرکزی ایران به سمت غرب و منطقه‌ی آذربایجان کنونی کوچیده‌اند. در آنجا قبایل ماد ساکن شده و قبایل پارسی زیر فشارشان به دو شاخه تقسیم شدند. شاخه‌ی کوچکتر در همسایگی مادها در قفقاز ساکن شد، و شاخه‌ی اصلی در امتداد زاگرس به سمت جنوب کوچید و زیر فشار آشوری‌ها به مناطق شرقی‌تر روی آورد. اصلاح اصلی‌ای هم که پیشنهاد می‌کنم، بازتعریف اسم پاسارگاد به‌عنوان اسم مکان است، و این فرض که که قبیله‌ی پاسارگاد در اصل پارس نامیده می‌شده‌اند و همان کسانی بودند که آشوریان با نام پارسوماش به آنها اشاره می‌کردند. وجود شاخه‌ای از پارس‌های در آمیخته با مادها در قفقاز، می‌تواند یک معمای تاریخی دیگر را هم حل کند. آن هم این که نام پارس‌ها و مادها در قالب‌هایی اساطیری، در غرب زودتر از شرق پدیدار می‌شود. اسامی پرسئوس و مدئا در اساطیر یونانی، بی‌تردید زیر تاثیر قبایل پارس و ماد شکل گرفته‌اند، اما تاریخ ظهورشان به قرن دهم و نهم پ.م باز می‌گردد که کمی قدیمی‌تر از زمان ظاهر شدن‌شان در اسناد آشوری (نیمه‌ی دوم قرن نهم پ.م) است.

۴- پارس‌ها، به این ترتیب، تا قرن هشتم پ.م مجموعه‌ای از قبایل پراکنده و معمولا متحرک بودند که در نیمه‌ی غربی ایران زمین می‌زیستند و زیر فشار قدرت‌های بزرگ‌ترِ ماد، آشور و ایلام مراتع خود را از دست می‌دادند و ناگزیر همواره در حالت مهاجرت به سر می‌بردند.

شواهدی وجود دارد که پارسها از همان میانه‌ی قرن نهم پ.م در برخی از نقاط به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شلمناصر در کتیبه‌ای به سال ٨٣۵ پ.م ادعا می‌کند که ٢٧ شاه پارسوماش را مطیع خود ساخته است. این بدان معناست که دست کم بخشی از قبیله‌ی یاد شده در منطقه‌ی کردستان و زاگرس مرکزی ساکن شده و در قالب شهرهایی کوچک به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شاه‌نشین‌های کوچک مورد نظر شلمناصر، می‌بایست چنین مراکزی بوده باشند. وگرنه قبیله‌ا‌ی متحرک نمی‌توانسته این تعداد شاه داشته باشد و قبیله‌ای کاملا ساکن هم نمی‌توانسته به آن راحتی که بعدها می‌بینیم، به سمت جنوب کوچ کند. بنابراین گویا در میانه‌ی قرن نهم پ.م بخش‌هایی از جمعیت قبیله‌ی پارس به سبک زندگی یکجانشینی متمایل شده باشند.

قبایل ایرانی که از پارس‌ها و مادها تشکیل می‌یافتند. از همان قرن نهم پ.م تاثیری شگرف بر ایران غربی گذاشتند و ترکیب جمعیتی نیمه‌ی غربی ایران زمین را دگرگون کردند. در میان این دو، مادها بی‌تردید نیرومندتر بودند. توانایی آن‌ها در پرورش اسب – که مرکزش چراگاه‌های دشت نسا در قلمرو ماد بود - در اسناد آشوری چندین بار تکرار شده، و لحن شاهان آشوری هنگام مشورت با کاهنان و غیبگویان‌شان نشان می‌دهد که به‌اندازه‌ی قبایل ایرانی مخوفی مانند سکاها و کیمری‌ها از مادها هم هراس داشته‌اند. اسم مادها در منابع آشوری از زمان شلمناصر سوم تا پایان عمر حکومت آشور مرتب تکرار می‌شود.

در اوایل قرن هفتم پ.م، فشار مادها و پارس‌ها در غرب ایران زمین به قدری زورآور شد که بخش عمده‌ی جمعیت‌های بومی در این مردم حل شدند. بر مبنای شواهد به جا مانده، حضور و سلطه‌ی قبایل ایرانی در این منطقه صلح‌جویانه و مسالمت‌آمیز بوده است. هیچ گسست و ویرانی گسترده‌ای همزمان با حضور مادها و پارس‌ها در این منطقه دیده نمی‌شود و قبایل ایرانی‌ای که در این زمان به منطقه وارد می‌شوند، در جنگ‌های میان ایلامیان و بومیان زاگرس با آشوری‌ها، به یاری همسایگان خود بر می‌خیزند و همراه ایشان به دفاع از قلمروشان می‌پردازند. از دید مردم میان‌رودان، پیوند میان این قبایل آریایی نوآمده و بومیان قفقازی ایران غربی به قدری استوار بود که معمولا برای نامیدن آنها از همان نام‌های کهن قفقازی استفاده می‌کرده‌اند. مثلا مادها به قدری با قبایل قفقازی نژاد و کهنِ گوتی پیوند خورده بودند که آشوری‌ها این دو را یکی می‌انگاشتند. همچنین بنابر بر گزارش سناخریب، شاه آشور، در نبرد حلوله (٦٩٢ پ.م) مردم ایلام و انشان و الیپی – که قفقازی نژاد و بومی منطقه بودند - از یاری پارس‌ها بر خوردار بودند[۹]. پارس‌ها در این هنگام در همسایگی ایلام و در شمال شرقی این قلمرو می‌زیستند.

همچنین مدارکی که از اسم مردم محلی در دست است، نشان می‌دهد که عنصر ایرانی به‌تدریج در شهرهای باستانی این ناحیه وارد شده و رواج یافته است. در زمان سلطنت اسرحدون بر آشور، یعنی در سال ٦٧٠ پ.م دولت‌های غیرایرانی به جا مانده از بومیان قدیمی منطقه‌ی زاگرس – مانند الیپی و خارخار در کرمانشاه - زیر فشار آشوری‌ها نابود شدند، و جای خود را به مناطقی ایرانی‌نشین دادند که با ایلامیها در برابر خطر آشور متحد می‌شدند. در همین زمان، نام‌هایی پارسی و مادی مانند شیدیه پَرنَه (شیدافرنه = تیسافرن = فرشید) در همین منطقه دیده می‌شود که بر حاکمان و اعضای طبقه‌ی اشرافی نهاده شده است.

چنان که گفتیم، مادها در میان این قبایل ایرانی نیرومندتر از بقیه بودند. آنها در حدود ٧٣۵ پ.م پادشاهی نیم‌بندی پدید آوردند که در واقع شکلی بازآرایی شده از اتحادیه‌ی باستانی قبایل ماد بود. این نیرو تا ۵٠ سال بعد به قدری نیرومند شد که توانست از قدرت‌های همسایه‌اش – دولت‌های مانا، آشور، و اورارتو - مستقل شود و به دستاندازی در آن مناطق بپردازد. در واپسین سال‌های دهه‌ی ٦١٠ پ.م، مادها با همراهی بابلیان به آشور لشکر کشیدند و این حکومت خونخوار را نابود کردند. آنگاه قلمرو مانا و اورارتو و شمال میان‌رودان را زیر سلطه‌ی خود گرفتند و نخستین پادشاهی بزرگ قبایل ایرانی را در این ناحیه پدید آوردند. پادشاهی بزرگی که به دولت‌های کهنِ مربوط به موج نخست مهاجرت آریاییان – مانند کاسی‌ها و میتانی‌ها - شباهت داشت.

در ٦۴٠ پ.م، همزمان با حمله‌ی آشوریان به ایلام و ویرانی شوش، پارس‌هایی که در منطقه‌ی انشان اکثریت را تشکیل می‌دادند و برای خود قدرتی به‌هم زده بودند، از زیر بار سلطه‌ی ایلام بیرون آمدند. اما هنوز آنقدر نیرومند نبودند که بتوانند با خطر آشوریان رویارو شوند. از این رو به ایشان خراج دادند و شاه انشان، که در اسناد آشوری کورَش نامیده شده، و احتمالا همان کوروش یکم - پدر بزرگ کوروش بزرگ - است، فرزند بزرگش را به‌عنوان گروگان به نینوا فرستاد. فرزندان شاه انشان، تا دو نسل بعد چنان قدرتمند شدند که توانستند بر مادها چیره شوند و کار فتح جهان را آغاز کنند.

با این تفاصیل، آشکار است که مهاجرت قبایل پارسی و مادی در ایران غربی، جلوه‌ای بوده از یک دگرگونی عمیق‌ترِ جمعیت‌شناختی که با ورود موجی از قبایل آریایی به ایران زمین، و حل شدن جمعیت بومی قفقازی در دل ایشان همراه بوده است.

۵- در تبارنامه‌ی کوروش بزرگ، دو نام بسیار تکرار می‌شود: کوروش و کمبوجیه. این دو نام، از این نظر جالب هستند که اسم مناطقی هستند که در گستره‌ای بزرگ از قفقاز تا هندوچین کشیده شده‌اند. کوروش نام شاخه‌ی چپ رود ارس است که در قفقاز قرار دارد، و می‌دانیم که پیش از ظهور کوروش بزرگ این نام وجود داشته است. همچنین این نام در متون سانسکریت به‌صورت "اوتّارا - کوروس" دیده می‌شود که نام شخصیتی بوده و بعدها به منطقه‌ای در آن سوی کوه‌های هیمالیا اطلاق شده است. همچنین در حماسه‌ی مهابهاراتا می‌خوانیم که نبرد پانیپات در منطقه‌ای بین رود سند و گنگ، در شمال شرقی هندوستان رخ می‌دهد که کورو-کَشترَه نامیده می‌شود، و این واژه در زبان سانسکریت یعنی "دشتِ کورو". منطقه‌ای با همین نام را در آناتولی هم داریم. این "دشت کوروش" در شمال منطقه‌ی ماگنزیا قرار دارد و همان است که یونانیان به شکلِ uoruok (کورو) ثبتش کرده‌اند. در همین دشت بود که در سال ١٩٠ پ.م آنتیوخوس سوم مقدونی از رومی‌ها شکست خورد. حدود صد سال قبل از آن در ٢٨١ پ.م نبرد مهم دیگری در همین منطقه در گرفته بود که طی آن جد آنتیوخوس - سلوکوس نیکاتور - لیسامخوس را شکست داده بود.

نام کمبوجیه هم به همین ترتیب بر مناطقی در گستره‌ای وسیع دیده می‌شود. بطلمیوس به قومی به نام iozubmat (تامبوزوی) یا iozubmak (کامبوزوی) اشاره می‌کند که ساکن سرزمینی ییلاقی و گرمسیر بودند و در فن ساخت پوستین و لباس‌های پشمی مهارت داشتند. همین نام در متون هندی به‌جا مانده از نخستین شاه هند - آشوکا مائوریه - به صورت "کامبوجا" باقی مانده است. آشوکا این قبیله را با لقب "یوناس" مورد اشاره قرار می‌دهد و می‌گوید مردمی مهاجر هستند که مانند یونانی‌ها از غرب به آن سو کوچیده‌اند. نام مورد نظر ما، به شکل جالبی در قفقاز هم دیده می‌شود. چنان که شاخابه‌ی چپ رود کوروش، رود کمبوجیه نامیده می‌شده است، و گویا این نام‌گذاری هم به قبل از زمان هخامنشیان باز گردد. جالب آن است که این نام در متون اکدی و ایلامی هم وجود دارد. اکدی‌ها آن را به‌صورت "کام" ثبت کرده‌اند و ایلامی‌ها نام "کان - بو - سی - یا" را به کار گرفته‌اند و هر دو از این نام قبیله‌ای را مراد کرده‌اند. نکته‌ی جذاب آن است که نام کشور کامبوج هم از همین ریشه مشتق شده است، و در این کشور نیز نام مکان‌های زیادی ریشه‌ی پارسی دارد.

توین‌بی با تحلیل نام‌هایی از این دست به این نتیجه رسیده که کوروش و کمبوجیه، پیش از آن که به نام‌های شاهنشاهانی بزرگ تبدیل شوند، نام دو قبیله‌ی ایرانی بوده‌اند. بر مبنای شواهد به‌جا مانده از نام مکان‌های جغرافیایی[۱٠] چنین به نظر می‌رسد که این دو قبیله هم زمان با پارس‌ها از شمال غربی ایران زمین (منطقه‌ی قفقاز) به دورترین نواحی جنوب شرقی آن (دره‌ی سند) کوچیده باشند. با توجه به همزمانی این کوچ با مهاجرت قبایل پارس در همین امتداد، چنین می‌نماید که باید این دو را هم به فهرست قبایل پارسی افزود. با این وجود نتیجه‌گیری توین‌بی که قبایل کورو و کامبوجی را یاری رسانندگان به قبایل پارسی ساکن انشان می‌داند و به این دلیل این نام‌ها را محبوب می‌داند، محل تردید دارد. بیشتر به نظر می‌رسد مجموعه‌ای از قبایل پارسی در فاصله‌ی قرون دهم تا هفتم پ.م قوسی را در نیمه‌ی غربی و جنوبی ایران زمین طی کردند و زیر فشار مادها و بعد آشوری‌ها از قفقاز تا جنوب شرقی ایران زمین کوچیدند. به نظر می‌رسد دو قبیله‌ای که در این میان بیشترین تحرک را داشته‌اند، کورو و کامبوجی بوده باشد. این دو قبیله بنا بر شواهد تا قرن سوم پ.م تا دره‌ی سند پیش رفته بودند. از میان‌شان دست کم قبیله‌ی کامبوجی حرکت خود را تا هند و چین ادامه داد و نام خود را به کشور کامبوج بخشید.

دلیل محبوبیت نام کوروش و کمبوجیه در انشان، البته موضوعی است که شایسته‌ی بحث و بررسی بیشتر است، اما با توجه به داده‌های تاریخی اندکی که از آن دوران در دست است، می‌توان این پرسش را گشوده باقی گذاشت، و به‌اندرکنش ویژه و ناشناخته‌ای در میان قبیله‌ی پارس (همان پاسارگادِ هرودوت) و کوروها و کمبوجی‌ها اشاره کرد که به باب شدنِ نام این دو قبیله در میان شاهان انشان انجامیده است. این اندرکنش می‌تواند از نوع اتحاد نظامی در برابر دشمنی مشترک باشد، که مورد نظر توینبی است، یا چیزی دیگر، که شواهد کافی برای تایید یا رد هیچ یک در دست نیست.[۱۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای سايت اينترنتی روزنامک توسط دکتر شروین وکیلی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- به‌عنوان مثال نگاه کنید به ایسرائل، ١٣٨١؛ اومستد، صص ۴٦-٩۴؛ ویسهوفر، ١٣٨٠؛ و خدادادیان، ١٣٧٨، صص ٢٩-۵١.
[۲]- کوک، ١٣٨۴، صص ٦٠-٨٠.
[۳]- بریان، ١٣٧٦، صص ٢٨-٦٠.
[۴]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ١٢۴ و ١٢۵.
[۵]- کسنوفانس، کتاب نخست، فصل ٢.
[۶]- این تعبیری است که اومستد، سر آوزلی و راولینسون پذیرفته‌اند.
[٧]- این معنا را آپیان و کورتیوس روفوس پذیرفته‌اند. چرا که این واژه را به‌صورت پارساگادای ثبت کرده‌اند و آن را با پرسپولیس (شهر پارس‌ها) اشتباه گرفته‌اند. با توجه به این که بر مبنای اسکندرنامه‌ها، این دو نقطه از نظر جغرافیایی متمایز بوده، دلیل اشتباه ایشان می‌بایست شباهت معنایی این دو واژه باشد.
[۸]- Young, 1992.
[۹]- Luckenbill, 1924
[۱٠]- Toponymy
[۱۱]- وکیلی، شروین، تاریخ کورش بزرگ (بخش اول)، وب‌سايت انجمن پژوهشی ايرانشهر



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

تارنگار روزنامک


[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]