تاریخ کورش بزرگ
(بخش دوم: زندگی کورش)
فهرست مندرجات
٦- بیست سال بعد از سقوط شوش، آشوریان از میان رفتند و مادهایی که خویشاوند پارسها بودند بر منطقه حاکم شدند. در این زمان به ظاهر پادشاه ناشناختهای بر ایلام حکومت میکرد، و بعید نیست که این پادشاهی نو زیر تاثیر پارسیان شکل گرفته باشد. چرا که گویا در این تاریخ آمیختگی پارسیان و مردم بومی کامل شده باشد و ایرانیان مهاجر کاملا سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفته باشند. گذشته از نویسندگانی یونانی مانند هرودوت، که به یکجانشینی و کشاورز پیشه بودنِ قبایل اصلی پارسی اشاره میکنند، بر مبنای اسناد یافته شده از شوش، میدانيم که در همین دوران پارسهای زیادی در این شهر ساکن بودهاند و از مجرای پیشههایی مانند پارچه بافی و فلزکاری و ساخت جنگ افزار گذران عمر میکردهاند، که همگی از شغلهای ویژهی مردم یکجانشین است.
علاوه بر این، تقویم پارسها نوعی از گاهشماری خورشیدی است که نشان میدهد سبک زندگی کشاورزانه و یکجانشینی در میان ایشان باب بوده است[۱]. مثلا نام دو تا از ماههای پارسی عبارت است از: "وییخَنَه" و "اَدوکَنَیشَه" که به ترتیب "ماه کندن، ماه شخم زدن" و "ماه بذر پاشیدن" معنا میدهند. این در حالی است که قبایل رمه دار به دلیل تحرکشان از زمین و چهار فصلِ پیوسته با آن کنده میشوند و بنابراین در اغلب موارد نظام گاهشماری قمری را اختیار میکنند.
کوروش، در آغاز شاه انشان بود. او در نبشتهی حقوق بشر، خود را و پدرانش را شاه انشان مینامد و در الواح بابلیای که در زمان حکومت نبونید و پیش از ورود کوروش به بابل نوشته شده هم او را با نام "کوروش شاه انشان" مورد اشاره قرار دادهاند. بنابراین، نخستین گام برای شناختن خاستگاه قدرت او، دقیقتر نگریستن به انشان و موقعیت این منطقه در جهان باستان است.
انشان، شهری بزرگ و مهم در جنوب غربی ایران زمین بوده، و از کهنترين مراکز استقرار کشاورزان در جهان باستان محسوب میشود. کشور باستانی ایلام در واقع از دو بخش تشکیل شده بود: منطقهی سوزیان که دشتهای خوزستان کنونی را در بر میگرفت، و منطقهی کوهستانی انشان که در شرق این منطقه و در فارس کنونی قرار داشت. ایلام، به همراه سومر، قدیمیترین دولت پدید آمده بر کرهی زمین است، و ظهور آن در تاریخ، پیامد اتحاد مردم سوزیان و انشان بوده است. مردم منطقهی سوزیان، خدایی بهنام اینشوشیناک را میپرستيدند. این خدا، نام خود را از شهر شوش گرفته بود، و در واقع ثبتِ اکدی عبارتِ "این-شوش-ایناکو" بود که "خدای شهر شوش" معنا میدهد. شوش، یکی از کهنترين مراکز استقرار و ابداع زندگی کشاورزانه در جهان است، و پایتخت سوزیان محسوب میشده است. از این رو، از ابتدای تاریخ ایلام، شاهان دودمان اوان که نخستین اسناد تاریخی این کشور را ثبت کردهاند، خود را شاه شوش و انشان میناميدند و بر اتحاد این دو منطقهی کوهستانی و جلگهای تاکید داشتند.
انشان، در دوران پیشاتاریخی مرکز استقرار بزرگی بود که کشاورزان حوزهی رود کَُر آن را پدید آورده بودند. باستانشناسان تا مدتها در منطقهای شرقیتر از فارس به دنبال انشان میگشتند و جای آن را ناشناخته فرض میکردند. تا آن که در اواسط قرن بیستم شهری باستانی در منطقهی ملیانِ فارس حفاری شد و از کتیبههای به جا مانده از آن معلوم شد که این همان انشان باستانی است. بر مبنای لایههای باقی مانده از شهر انشان، میتوان دو دورهی پیشا تاریخی "بانش قدیم" و "بانش میانه" را از هم تفکیک کرد. دورهی بانش قدیم، به دورانی مربوط میشود که نخستین مراکز استقراری در این منطقه پدید آمدند و این جایگاه به شهری ابتدایی تبدیل شد. این دوره سالهای ٣۴٠٠-٣٣٠٠ پ.م را در بر میگیرد[٢]. به این ترتیب انشان را میتوان یکی از نخستین شهرهای جهان دانست، که در امر ابداع سبک زندگی کشاورزانه پیشتاز بوده است. زمان یاد شده با تاریخ پیدایش نخستین شهرهای مشهور جهان باستان در ميانرودان و درهی سند و دلتای نیل همزمان است.
در دورهی بانش میانه، که از ٣٠۵٠-٢٩٠٠ پ.م به طول انجامید، انشان به مرکز جمعیتی بزرگی تبدیل شد. بهطوری که مساحت سکونتگاههای آن به ۴۵ هکتار رسید. این تقریبا با مساحت شهر مشهوری مانند اوروک در سومر برابر است[٣]. برای مدتها، باستانشناسان مراکز سومری را نخستین پایگاههای ابداع زندگی کشاورزانه میدانستند و بر مبنای چارچوبی بابل - مدارانه، معتقد بودند نخستین شهرها و معابد و آثار خط در ميانرودان پدیدار شدهاند. با وجود آن که امروزه هم این باور در میان عوامِ کتابخوان رواج دارد، اما شواهد باستانشناسی نشان میدهد که سبک زندگی کشاورزانه و انقلاب شهرنشینی در شبکهای از مراکز مرتبط با هم در گسترهای بسیار پهناور در کل ایران زمین پای بهعرصهی گیتی نهاده است. بسیاری از مراکز شهرنشینی ایران شرقی و جنوبی قدمتی بیشتر و مساحتی بزرگتر از آثار کشف شده در ميانرودان دارند، و انشان یکی از این مراکز است. انشان، همزمان با دورهی اوروک، - که کهنترین دوران شهرنشینی پنداشته میشود - رونق گرفت و مساحتش هم ارزِ وسیعترین مراکز شهری ميانرودان بود. البته در همسایگی آن مرکز کهنتر شوش قرار داشت که مرکز سازماندهی جمعیت در دشت سوزیان بود، و رقیب و همسایهی آن محسوب میشد.
تاریخ انشان، از نخستین روزهای رونق شهرنشینی در آن، با تمدن ایلام پیوند خورده است. نخستین ساکنان این منطقه مانند ايلامیها و سومریها مردمی وابسته به نژاد قفقازی بودند. از نظر تمدن، هنر و دین، انشان بخشی از گسترهی تمدن ایلامی محسوب میشد، هرچند خدایان و دودمانهای محلی و رسوم بومی خاص خود را هم داشت. از ابتدای تاریخ مدون ایلام، انشان بخشی مهم و جدا نشدنی از این کشور بود، و نویسندگان جهان باستان مردم انشان را ایلامی میدانستند[۴]. چنان که در مورد تمام قدرتهای بزرگ جهان باستان رواج داشته، گهگاه به دنبال آشوبهای ناشی از نبردهای میان ایلام و سومر یا ایلام و اکد، گرانیگاه قدرت از شوش به انشان منتقل میشد و شاهزادگانی که از آن خطه برخاسته بودند، بر ایلام فرمان میراندند.
انشان از ابتدای هزارهی سوم پ.م که بهعنوان شهری بزرگ و مهم پا بهعرصهی تاریخ نهاد، تا دو هزار سال بعد یکی از دو قطب قدرت ایلام در جنوب ایران زمین بود. تا آن که جمعیت آن در فاصلهی سالهای ٧٠٠-١٠٠٠ پ.م بسیار کاهش یافت[۵] و دورهای از رکود و ویرانی بر آن حاکم شد. در سالهای آغازین هزارهی اول پ.م، تمدن انشان بار دیگر احیا شد و این تاریخ، همزمان است با مهاجرت قبایل آریایی به این منطقه و رواج تمدن سفال خاکستری، که همراه با فنآوری آهن به همراه قبایل ایرانی به منطقه وارد شد.[٦]
٧- به دلیل کم بودنِ دانش ما در مورد تاریخ ایلام، چیز زیادی در مورد پویایی جمعیت انشان در این تاریخ نمیدانیم. تقریبا مسلم است که هر دو موجِ ورود قبایل آریایی به فلات ایران (مهاجرت کاسیها، و پارس-مادها)، مسالمتآميز و صلح جویانه بوده است. بر خلاف سه موجِ ورود قبایل سامی (موج اکدیها، آموریها و کلدانی-آرامیها) به ميانرودان، که با فتح خشونتآميز شهرها و تقل عام مردم بومی سومری همراه بود، موجهایی از اقوام آریایی که به فلات ایران وارد میشدند، دست به قتل و غارت نمیگشادند و به تدریج در جمعيتهای شهرنشین منطقه حل میشدند و تمدن ایشان را به سرعت در خود جذب میکردند. شواهد باستانشناختی و اسناد تاریخی نشان میدهد که در طول چهار قرنی که از ورود قبایل ایرانی (در حدود ١٢٠٠ پ.م) تا تاسیس نخستین دودمانهای ایرانی نژاد در این منطقه (حدود ٧۵٠ پ.م) گذشت، انقباض جمعیتی مهمی در شهرهای قفقازی و در سکونتگاههای بومیان قدیمی ایران بروز نکرد و اثری از سقوط خشونتآميز شهرها نیز دیده نمیشود. در مقابل به رواج تدریجی نامهای ایرانی و عناصر فن آوری آهن در میان شهرهای ایلامی بر میخوریم که بهمعنای درآمیختن مسالمتآميز تازهواردان با ساکنان قدیمی منطقه است.
بهعنوان مثال، در تپهی سگزآباد، که نزدیک به ١۵٠٠ مرکز استقراری شناخته شده دارد، سفال منقوشِ نخودی مربوط به تمدن کهن ایلامی، بهتدریج با گذر زمان توسط سفالهای خاکستری محکم و نازکی جانشین میشود که توسط آريايیهای نوآمده ساخته میشده و بر فنآوری ساخت کورههای پیشرفتهتری مبتنی بوده است. روند دگردیسی و جایگزینی فنآوری یاد شده، منقرض نشدنِ ناگهانی تمدنِ ایلامی قدیمی، و تداوم نقش مایههای آن در فرهنگ آمیختهی نوظهور، نشانگر ورود تدریجی و صلحآميز قبایل ایرانی به منطقه است[٧].
به گمان من، ورود مسالمت جویانهی آريايیها به فلات ایران و هجوم خشونتآميز اقوام سامی به ميانرودان، لزوما نشانگر تفاوت در خلق و خوی این دو نژاد نیست. چنان که میبینیم آريايیها هم پس از گذر از فلات ایران به شکلی خشونتآميز به ميانرودان و قفقاز حمله کردند و پادشاهیهای کاسی و میتانی و هیتی را با نیروی نظامی بر این مناطق مسلط کردند. از دید من مهمترین عاملی که رفتار خشونتآميز یا مسالمتآميز اقوام مهاجر را تعیین میکند، قدرت دولتهایی است که بر منطقهی میزبانشان حکومت میکنند. بنابر شواهد تاریخی در فلات ایران قدرت ايلامیها نیرویی غیرقابل چشمپوشی و مستحکم بوده است. این کشور تنها دولت قفقازی کهنی است که در تمام دوران سه هزار سالهی نخستِ عمر جهان باستان هویت و انسجام خود را حفظ میکند و در برابر امواج اقوام مهاجر ایستادگی مینماید. ایلام، تنها دولت باستانی است که در فاصلهی سالهای ٣٠٠٠-۵۵٠ پ.م، یعنی عصرِ پیشاهخامنشی تاریخ تمدن، بیش از ١٢٠٠ سال از وحدت سیاسی برخوردار بوده و خط، زبان، و ساختار نژادی مردم خود را در تمام این مدت طولانی حفظ نموده است. تنها بهعنوان یک مقایسه بد نیست بدانیم که ميانرودان که وسعتی تقریبا نصف قلمرو زیر نفوذ ایلام داشته، در همین دوره وحدت سیاسی را تنها برای ۴۵٠ سال تجربه کرده و ترکیب جمعیتیاش دست کم سه بار دستخوش تغییرشده است. یعنی سومریها توسط اکدیها، و آنها هم توسط آموریها جایگزین شدند، و این تازه در حالی است که آرامیها و آموریها را خویشاوند بدانیم و جایگزین شدنشان را در شمارش خود وارد نکنیم.
به این ترتیب، قبایل آریایی هنگام ورود به فلات ایران با نیروی نظامی و سیاسی بزرگی روبرو میشدند که احتمالا راههایی برای سکنا دادن و جذب کردن قبایل مهاجر در آن وجود داشته است. چرا که نشت تدریجی جمعیت آریایی به درون فلات ایران از همان ابتدای هزارهی سوم پ.م وجود داشته و مردم فلات ایران هم مانند سایر مردم یکجا نشین همواره با خطر تهاجم قبایل کوچگرد روبرو بودهاند.
به دلیل همین ساخت سیاسی متمرکز و راهبردهای جذب و تلفیق جمعيتهای مهاجر و بومی بوده است که قبایلی آریایی مانند کاسیها هنگام ورودشان به فلات ایران آشفتگی و تهدیدی پدید نیاوردند، و بهسادگی با مردم بومی زاگرس – گوتیان کهن - در آمیختند. اما وقتی به ميانرودان روی آوردند و دولتهای رقیب و کوچک آن قلمرو را دیدند، فرصت را برای ایلغار و تاخت و تاز در این عرصه مناسب یافتند و بابل را با نیروی نظامی گرفتند. کامیابی همین کاسیان برای ساماندهی به امور سیاسی قلمرو تازه فتح شده شان را هم میتوان میراثی دانست که از قلمرو ایلام به دست آورده بودند. چرا که طولانیترین و صلح آمیزترین عصر تاریخ ميانرودان، زمانی است که کاسیان بر بابل، و هیتیها بر آناتولی و میتانیها بر شمال ميانرودان حکومت میکردند. این سه دودمان آریایی، که بر مردمی قفقازی یا سامی حاکم شده بودند، بسیار به ندرت به جنگ با همسايگانشان میپرداختند. به ویژه کاسیها و میتانیها که اولی مسلما و دومی احتمالا از فلات ایران گذشته بودند و بخشهایی از حاشیهی غربی ایران زمین را در اختیار داشتند، در این مورد سیاستی با موفقیت چشمگیر داشتند.
بر این مبنا، ویرانی و کاسته شدن از جمعیت انشان را نمیتوان به ورود قبایل آریایی نسبت داد. بهویژه که این انقباض جمعیتی در زمانی پیش از ورود این قبایل به فلات ایران بروز کرده و در آستانهی ورود مردم آریایی ترمیم شده است. از این رو بعید نیست که در اینجا علتی غیرنظامی برای انقباض جمعیت در کار بوده باشد. شاید پدیدهای اقلیمی - مانند کم شدن منابع آبی یا شوره گذاری خاک – که دو بار باعث انقباض جمعیتی در ميانرودان شد - در اینجا هم رخ داده باشد و قبایل آریایی توانسته باشند خلا جمعیتی ناشی از این بحران زیست محیطی را پر کنند. این حدس از آنجا تقویت میشود که تخلیهی موهنجودارو وهاراپا و جایگزینی جمعیت سیاهپوستِ آنجا با سپیدپوستانی که از شرق و شمال میآمدند هم احتمالا الگوی مشابهی داشته است. چون آثاری از جنگ و ویرانی نظامی در این شهرها دیده نمیشود، و با این وجود میدانيم که هر دو در حدود ٢٦٠٠ پ.م تخلیه شده و جمعیتشان بهتدریج با مردمی دیگر جایگزین گشته است. بههمین ترتیب در انشان هم با وضعیتی مشابه روبرو هستیم.
٨- انشان تا نیمهی قرن ششم پ.م از دید مردم ميانرودان از ایلام متمایز نبود، و نامش بهعنوان منطقهای مستقل در کتیبهها دیده نمیشود. این از سویی بدان دلیل است که فاصلهی این منطقه از ميانرودان زیاد بود و غارتگران آشوری و بابلی توان دستاندازی به آنجا را نداشتند، و از سوی دیگر علامتی بود بر این حقیقت که سیاست و هویت مردم انشان و مردم شوش از دید همسايگانشان یکدست و یکسان بود.
از آغاز قرن هفتم پ.م، جمعیتی در انشان ساکن شدند که نامهایی ایرانی را بر خود داشتند و به زبان پارسی باستان سخن میگفتند که شاخهای از زبانهای وابسته به ایرانیان شرقی بود و با سغدی و خوارزمی پیوند داشت. چنین بهنظر میرسد که قبیلهی پارس در این زمان بر سایر قبایل برتری یافته و توانسته بود حکومتی محلی را در این منطقه تاسیس کند. این امر از آنجا معلوم میشود که در کتیبههای بابلی گاهی از کوروش بهعنوان شاه پارسی نام برده شده، و این امر تا پیش از فتح قلمرو میانی[٨] توسط او و شالوده ریزی شاهنشاهی هخامنشی معنایی نداشته، جز آن که به قبیلهاش اشاره کند. این امر حدس قبلی مرا در مورد این که نام اصلی قبیلهی پاسارگاده، پارس بوده تایید میکند.
چیرگی آريايیها در قلمرو ایلام، تنها به انشان مربوط نمیشده است. تحلیل نامهای به کار گرفته شده در متون نوایلامی نشان میدهد که حدود ده درصد از نامها در این دوره ایرانی هستند و به مردمی مربوط میشوند که در امر رمه داری و به ویژه صنعتگری و فلزکاری فعال بودهاند و در میان جمعیتی که ٩٠% از آنها نامهای ایلامی داشتهاند، بهراحتی میزیستند. در همین دوران وام واژههای پارسی در میان ایلامیان رواج مییابد و این کلمات بیشتر به سلاحهایی مانند ترکش و تیر و سپر و فنونی مرتبط با پرورش اسب و آهنگری و ساخت سلاح مربوط میشود. بهعنوان مثال کتیبهای از قرن هفتم پ.م در هیدالو (بهبهان) پیدا شده که اسناد تجاری جامهدوزی بهنام کورلوش (کوروش) است. پسر این مرد پَرسییارَه (پارسیار) نام داشته است. همچنین یکی از ثروتمندان محلی که ارباب کاخی (رَب اِکَّلی) بوده، هَرییانَه (آریانا) نام داشته است[۹]. با وجود غلبهی تدریجی عنصر نژادی ایرانی در این منطقه، فرهنگ ایلامی همچنان بر این مردم سبطره داشت، چنان که سـالها بعد، وقتی کوروش بر تخت انشــان تکیه زد و بر مهری خود را ســوار بر اســب نشــان داد[۱٠]، کاملا از سنت تصویرگری ایلامی پیروی کرد و این پیوستگی در نوشتارها و سبکهای هنری تخت جمشید هم دیده میشود[۱۱].
تمام این شواهد دلیلی دیگر است بر آمیختگی مسالمتآميز آریاییان و بومیان فلات ایران، و از سوی دیگر ماهیت فعالیتهای ایرانیان اولیه و مراکز تجمع اصلیشان را نشان میدهد. این مراکز، اتفاقا در مرکز ایلام یعنی شوش و هیدالو و سیماشکی (اصفهان) نبوده است، بلکه بیشتر در حواشی قلمرو ایلام یعنی زاگرس شمالی، کردستان و آذربایجان (مادها) و استان فارس و کرمان کنونی (پارسها) متمرکز بوده است.
[↑] گفتار دوم: تبار کوروش
١- همزمان با چیرگی آريايیها بر انشان، نام این منطقه نیز در متون ميانرودان انعکاس یافت. چنین بهنظر میرسد که نخستین شاهی که توانست انشان را بهعنوان قلمروی مستقل تثبیت کند، تئیشپش پارسی، جد کوروش بود که در زمان نبردهای آخرین شاهان دودمان ایلامی نو و آشوریان، بیطرفی اختیار کرد و احتمالا از ضعف ایلامیان برای مستحکم ساختن بنیادهای دولت خویش و در پیش گرفتن سیاستی مستقل بهره جست[۱٢].
هنگامی که آشوربانیپال در سال ٦۴٦ پ.م به شوش تاخت و این شهر را ویران کرد، پسرِ تئیشپش بر تخت انشان حکومت میکرد. سندی آشوری از مطیع شدن کورَش شاه انشان در این دوره سخن میگوید، و روایت میکند که شاه پارسوماش پسر بزرگش "آروکو" یا "آریکو" (آریاکوروش؟) را بهعنوان گروگان به دربار شاه در نینوا فرستاد.
بسیاری از پژوهشگران، پارسوماشِ قید شده در متن آشوربانیپال را بنا بر سنت به جا مانده از کتیبهی شلمناصر، منطقهای در زاگرس مرکزی دانستهاند. این منطقه، چنان که گفتیم، یکی از اتراقگاههایی بوده که پارسها در جریان مهاجرت خود به سمت جنوب چند دهه را در آن گذراندند. به هر صورت، این امر که کورَش مورد نظر، شاه انشان بوده و به دلیل رهبریاش بر قبیلهی پارس، شاهِ پارسوماش نامیده شود هم دور از ذهن نیست. بهویژه که این سند آشوری، با آنچه که کوروش دربارهی اصل و نسبش روایت کرده است همخوانی دارد.
کوروش در نبشتهی حقوق بشر، اصل و نسب خود را به این ترتیب بیان میکند:
کوروش، شاه انشان، پسر کمبوجیه شاه انشان، پسر کوروش شاه انشان، پسر تئیشپش شاه انشان.
به این ترتیب بهنظر میرسد دو حقیقت در مورد خاندان کوروش مسلم باشد:
نخست آن که پدرانش تا سه نسل بر انشان حکومت میکردهاند، و دیگر این که نام کوروش و کمبوجیه در خانوادهشان بسیار محبوب بوده است. این میتواند بر پیوند ایشان با قبایل کورو و کمبوجی دلالت کند که قاعدتا در زمان تئیشپش رخ داده و باعث شده تا او نام وارثش را کوروش بگذارد.
پس از تئیشپش، پسرش کوروش بهقدرت رسید و احتمالا این همان کسی بود که فرزندش را همچون گروگانی به آشور فرستاد. معنای دقیق نام کوروش بهدرستی معلوم نیست. فردیناند یوستی آن را به معنای خورشید دانسته است، وهارولد لَمب با مقایسهی کاربرد این واژه در تورات، آن را از ریشهای ایلامی و مترادف با چوپان گرفته است که درست نمینماید. در واقع اشارهی اشعیای نبی به این که یهوه کوروش را "چوپان محبوب من" مینامد، بیشتر به نقش سیاسی کوروش دلالت دارد تا کلمهی چوپان، و میدانيم که استعارهی "شاه به مثابه چوپان" بسیار قدیمیتر از این حرفها بوده و مفهومی بوده که از مصر به ميانرودان و ورارود وارد شده است[۱٣]. بنابراین شایستهتر است که در مورد معنای نام کوروش به نادانیمان اعتراف کنیم.
در مورد تبار کوروش، چندین روایت دیگر هم وجود دارد.
هرودوت در مورد تبار کوروش به وجود سه روایت اشاره میکند و یکی از آنها را با شرح و بسط بیشتری ذکر میکند. بر مبنای این روایت، کمبوجیه شاه انشان، که رهبری قبایل پارس را بر عهده داشت و به نوعی خراجگزار پادشاهان ماد محسوب میشد، با دختر آستیاگ – آخرین شاه ماد - ازدواج کرد. آستیاگ، بیتردید واپسین شاه ماد است و نامش در متون بابلی به صورت ایشتومگو یا ایختوویگو ثبت شده است. متون اساطیری متاخر، نام او را با آژی دهاک و اژدها و ضحاک یکی گرفتهاند و از این رو تصویری منفی از او را ترسیم کردهاند. اما چنین بهنظر میرسد که اصل نام او، "آرش تیوَیکَه" بوده باشد که "نیزهافکن" معنی میدهد[۱۴]. نام امروزینِ آرش، بازماندهای از همین اسم است.
بنا بر روایت هرودوت، آستیاگ فرزند و جانشین هووخشتره بود و دختری به نام ماندانا داشت. این ماندانا حاصل ازدواج آستیاگ با آروئنه، دختر آلواتِس شاه لودیه، بود. آستیاگ شبی در خواب دید که رودی از بطن او خواهد جوشید و شهرش را و کل آسیا را در سیل خویش غرق خواهد کرد. پس چون بیدار شد، با مغها مشورت کرد و ایشان به او خبر دادند که دخترش پسری خواهد زایید که پادشاهی او را از میان خواهد برد و جهان را فتح خواهد کرد. آستیاگ که از این پیشگویی ترسیده بود، وقتی زمان شوهر کردن ماندانا شد، او را به عقد اشراف مادی در نیاورد، چون میترسید فرزندش با این خاستگاه اشرافی به زودی ادعای تاج و تخت کند. پس او را به کمبوجیهی پارسی داد که مردی اصیلزاده، اما از دید مادها فرودست بود و بیمِ سرکشیاش نمیرفت[۱۵].
با این وجود، پس از یک سال از این ازدواج، بار دیگر آستیاگ خواب دید که تاکی از بطن دخترش روییده و تمام آسیا را فرا گرفته است. پس باز دیگر خوابگزاران فراخوانده شدند و مغان پیشگو به شاه خبر دادند که دخترش فرزندی خواهد زایید که تاج و تخت او را تصاحب خواهد کرد. پس آستیاگ محرم خود را که اشرافزادهای ماد به نامهارپاگ بود فرا خواند و از او خواست تا به پارس برود و نوهاش را از میان بردارد[۱٦].
هارپاگ کودک را برگرفت و آن را به چوپانی از خدمتکاران آستیاگ سپرد تا او را نابود کند. این چوپان مهرداد نام داشت و زنش اَسپاکو نامیده میشد که به نظر هرودوت به زبان مادی "ماده سگ" معنا میدهد. مهرداد، کودک را با خود به کوهستانی که زیستگاهاش بود، برد. رسیدن او به خانه همزمان بود با زایمان زنش، و مرده به دنیا آمدن پسرش. پس مهرداد کوروش را که نوزادی زیبا بود، به فرزندی پذیرفت و آن کودک مرده را در قنداق شاهانهی کوروش نهاد و در جنگل گذاشت و ماموران هارپاگ وقتی بعد از چند روز جسد نیم خوردهای را در میان زر و زیور گهوارهی کوروش یافتند، گمان کردند نوهی شاه بهراستی کشته شده است[۱٧].
به این ترتیب کوروش در خانهی مهرداد بالید و بزرگ شد. زمانی که ده سالش شد، حین بازی با بچههای روستایی، از سوی همبازیهایش بهعنوان شاه برگزیده شد و چون در میانهی بازی فرزند یکی از اشراف مادی بهنام اَرتَمبار به فرمانهایش توجه نمیکرد، دستور داد تنبیهش کنند. پسر کتک خورده به نزد پدرش شکایت برد که چوپانزادهای مرا زده است. چون ارتمبار به جستجوی گناهکار برخاست، دریافت که کوروش نامی فرزندش را تنبیه کرده و شکایت به آستیاگ برد. آستیاگ با دیدن کوروش دریافت که نوهاش زنده مانده، و چون مهرداد را وادار به اعتراف کرد، از زنده ماندن وی خوشنود شد. اما در صدد تنبیههارپاگ که فرمانش را اطاعت نکرده بود، برآمد. از این رو پسر هارپاگ را کشت و او را پخت و در ضیافتی آن را به پدرش که از همه جا بیخبر بود خوراند. از آن پس هارپاگ کینهی او را به دل گرفت و دشمن خونیاش شد[۱٨].
از سوی دیگر، مغان گفتند که خواب پادشاه با بازیای که کوروش کرده و بهعنوان شاه کودکان انتخاب شده، تعبیر شده است و دیگر نیازی نیست از او بیم داشته باشد. پس آستیاگ نوهاش را گرامی داشت و او را نزد خانوادهاش به پارس فرستاد. به این ترتیب کوروش در پارس و در کاخ کمبوجیه که از زنده بودنش شگفت زده شده بود، بزرگ شد و بعدها با کمک هارپاگ آستیاگ را از تخت سلطنت به زیر کشید.
داستانی که ذکر شد، کوروش را دورگهای پارسی - مادی میداند. داستانی کمابیش مشابه را افراد دیگری هم روایت کردهاند. یوستینوس به داستانی مشابه اشاره میکند[۱۹]. کسنوفانس هم مادر کوروش را ماندانا دختر آستیاگ میداند، اما به ماجرای هیجانانگیز تلاش پدربزرگش برای به قتل رساندنش اشارهای نمیکند و مدعی است که کوروش از ابتدای کودکی نزد خانوادهاش در دربار پارس پرورده شده و بعدها به دعوت پدربزرگش به اکباتان رفته است[٢٠].
بر مبنای تمام این روایتها، کوروش فرزند ماندانا دختر آستیاگ، و کمبوجیه پسر کوروش شاه انشان بوده است. این روایت، احتمالا نسخهای سیاسی بوده که توسط پارسهای علاقمند به غرور ملی مادها، یا خودِ مادها تولید شده تا انقراض دودمان پادشاهی ماد و ترکیب شدنش با امپراتوری پارس[٢۱] را مشروع جلوه دهند. این روایت قاعدتا بیشترین تاثیر را بر یونانیانی داشته است که بر مرزهای غربی ایران زمین میزیستند و با مادها تماس بیشتری داشتهاند. مواردی مشابه با این را در تاریخ فرهنگ ایران بسیار میبینیم. شاهی که در شاهنامه بر ایران و توران حکومت میکند، کیخسرو است که "نسب از دو کس دارد این نیک پی / ز افراسیاب و ز کاووس کی". بههمین ترتیب بسیاری از روایات دینی شیعیان، همسرِ ایرانی امام حسین را دختر یزدگرد میدانند و به این ترتیب بهنوعی آمیختگی خاندانهای برگزیدهی اقوام غالب و مغلوب دلالت میکنند.
روایت یاد شده که با شور و شوق تمام توسط یونانیان تکرار شده، میتواند یک ریشهی لودیایی هم داشته باشد، چون مادر کوروش (ماندانا) را دورگه میداند و او را محصول ازدواج دختر شاه لودیه و شاه ماد میپندارد. این ازدواج، بنا بر روایت هرودوت، هنگامی رخ داد که ارتش ماد و لودیه برای جنگ با هم صف آراسته بودند، اما خورشید گرفتگیای همه را هراسان کرد و ایشان را به صلح واداشت. دو شاه، برای آن که تضمینی برای تداوم صلح داشته باشند، فرزندانشان را به عقد هم در آوردند. به این ترتیب آلواتس لودیایی دخترش را به عقد آستیاگ در آورد که در آن زمان ولیعهدِ هووخشتره بود. این روایت هم چنان که گفتیم، یک چهارم خون کوروش را لودیایی میداند و احتمالا روشی برای تسکین مردم لودیه بوده که پادشاهی مستقل خود را از دست رفته میدیدند.
٢- اما گذشته از افسانههای تاریخی، به نظر نمیرسد تبار کوروش به این شکل برآیندی از خاندانهای شاهی نیرومند معاصرش بوده باشــد. بروســوس بابلی در گزارش خـود از تبـار کوروش، هیچ اشــارهای به پیوندش با خانـدان شــاهی ماد نمیکنـد[٢٢]. به همین ترتیب کتسیاس در گزارش خود آستیاگ را صاحب تنها یک دختر – آموتیس - میداند که آن هم با نبوکدنصر پسر نبوپولسر – شاه بابل - ازدواج میکند. این همان دختری است که شوهرش یکی از عجایب هفتگانهی جهان باستان یعنی باغهای آویختهی بابل را برایش ساخت. خلاصهی فوتیوس بههنگام نقل داستانِ آستیاگ، به سرداری مادی به نام اسپیتامَه بهعنوان شوهر آموتیس اشاره میکند، که هنگام نبرد با کوروش کشته میشود[٢٣].
در متون بابلی و آثار به جا مانده از خودِ کوروش، هیچ اشارهای به این خاستگاه خانوادگی دورگه وجود ندارد. سالنامهی نبونید هنگامی که به نخستین رویارویی کوروش و آستیاگ اشاره میکند، به سادگی کوروش را شاه انشان و آستیاگ را شاه ماد میداند و هارپاگ را هم با لقب حاکم گوتیوم (کردستان) مشخص میکند.
این متن که روایت رسمی بابلیان از رخدادهای تاریخی آن عصر است، هیچ اشارهای به روابط خویشاوندی ایشان نمیکند. اگر چنین رابطهای وجود میداشت، چنین بیتوجهی آشکاری عجیب مینمود.
البته ما میدانيم که خاندان سلطنتی ماد در ازدواجهای سیاسی با همسایگانش فعال و کامیاب بوده، و وصلتهایی میان شاهان ماد و خانوادههای بابلی و لودیایی انجام گرفته است. اما اینها دلیل نمیشود کوروش را محصول این شبکه از روابط خویشاوندی بدانیم. هرچند چنین فرض میبایست برای مردمی که در آن زمان سلطهی کوروش را پذیرفتند، شیرین و جذاب بوده باشد.
روایت هرودوت دربارهی تبار کوروش از چندین نظر ناپذیرفتنی است. این که پدربزرگی بهخاطر رویایی در صدد کشتن نوهاش بر آید، و مادر و پدرِ آن نوه در این مورد هیچ مقاومتی به خرج ندهند، و چوپانی با این شکل معجزه آسا کودک را نجات دهد، و پدربزرگ پس از ده سال از دیدن نوه شادمان شود ولی همزمان پسر کسی که با بیدقتیاش جان او را نجات داده را به خورد پدرش دهد، بیشتر به روایتهای تراژیک یونانی شباهت دارد که رخدادهایی از نوع قتلهای خانوادگی و پختن و خوردن پسران و پدران در آن زیاد دیده میشود[٢۴]. گذشته از ساختار جذاب، چندش آور، عمیقا یونانی و به همین دلیل تردید برانگیزِ داستان هرودوت، دلایل دیگری هم میتوان برای جدی نگرفتن سخنانش ارائه کرد. سادهترين دلیل، مخلوط کردن اسم مادی اسپاکو است که قاعدتا باید نامی مشتق از واژهی فراگیر "اَسپَه" – همان اسب - باشد، نه سگ که جدای از روایت هرودوت در زبانهای پارسی و مادی با چنین واج بندیای دیده نمیشود. چنین به نظر میرسد که هرودوت این معنا را برای اشاره به افسانهی تغذیهی کوروش توسط جانوران جنگلی – گویا یک ماده سگ - ابداع کرده باشد. یوستینوس چنین روایتی از بالیدن کوروش دارد و پرورندهاش را ماده سگی میداند که در جنگل به او غذا داد و وی را بزرگ کرد[٢۵]. احتمالا نسخهای از این افسانه بعدها در قلمرو روم رایج شد و پرورده شدن رموس و رمولوس توسط ماده گرگ را باعث شد.
٣- یک روایت دیگر دربارهی خاندان کوروش، به کتسیاس تعلق دارد. کتسیاس اصولا در متونش میکوشد تا در بزرگداشت داریوش نخست اغراق کند و کوروش را در برابر او کوچک نماید. چنین کاری، احتمالا از روایتهای رسمی دربار هخامنشی دربارهی تاریخ گذشتگانشان ناشی میشده است. این در حالی است که در متون رسمی همواره کوروش بهعنوان بنیانگذار ستوده میشده، اما شاهان بعدی هخامنشی از چارچوب نظری و ساختار روایی ابداع شده توسط داریوش بهره میبردند.
کتسیاس معتقد است که کوروش به قبیلهی مردها تعلق داشته و پدرش راهزنی فقیر بوده است. او نام پدر کوروش را آترَه دات (آذرداد؟) ثبت کرده است و نوشته که مادرش زنی چوپان بوده و گلههای بز را میچرانده و اِرگوسته نام داشته است. از همین جا معلوم میشود که کتسیاس میکوشد با روش سنتی یونانیان خاندان کوروش را پست و حقیر نشان دهد. چون در چشم یونانیان – بر خلاف ايلامیهایی که بز را جانوری مقدس میدانستند و نقش مایههایش را بر سفالینههای خود به زیبایی میکشیدند، - اعتقاد داشتند که بز پستترین و ارزانترین دام است. از این رو چوپانی گلههای بز در یونان شغلی پست محسوب میشده است.
در ادبیات یونانی این اشارهی منفی به بز و بزچرانی مثالهای زیادی دارد. قدیمیترین نمونهاش را میتوان در ادیسه یافت که در آن یکی از بردگان اولیس، که مردی بدخو و نمکنشناس است، به چوپانی گلههای بز گمارده شده است، اما رقیبش که بردهای نیک سیرت و حق نگهدار است، گلههای ارزشمند و (از نظر یونانیان) کمیابِ اردک را میپرورد!
روایت کتسیاس چنین است که آتره دات پسرش کوروش را بنا بر رسم پارسها، در کودکی بهدست یکی از اشراف ماد سپرد تا از او مراقبت کند. این فرد ساقی آستیاگ شاه ماد بود، و چون پیر شد و درگذشت، پسرخواندهاش کوروش را به جای خود منصوب کرد. به این ترتیب کوروش ساقی شاه ماد شد و نفوذی فراوان بهدست آورد و توانست پدرش را بهمقام شهربانی پارس منصوب کند و بعدها با یاری او در برابر مادها قیام کند.
روایت کتسیاس، آشکارا از روی افسانهی شروکین رونویسی شده است. بر مبنای فهرست شاهان سومری که در اوایل هزارهی دوم پ.م نگاشته شده است[٢٦]، نخستین پادشاه کل ميانرودان، که مردی افسانهای به نام شروکین (سارگون) بود، در ابتدا بهعنوان ساقی شاه کیش - اورزبابَه – خدمت میکرده است. او موفق شده تاج و تخت ولی نعمتش را غصب کند و به جای او بر کیش فرمان براند و از این نقطه جهش خود را برای فتح تمام دولت شهرهای سومری آغاز کند. روایت کتسیاس را مورخان دیگری هم بازگو کردها ند که مشهورترین شان نیکلای دمشقی است.
۴- روایت دیگری که دربارهی خاندان کوروش وجود دارد، به داریوش بزرگ مربوط میشود.
داریوش در کتیبهی بیستون، خود را از تبار هخامنشیان میداند و این کار را چنان با مهارت انجام میدهد که نام پیشنهادی او تا به امروز بر دودمانی که کوروش تاسیس کرد، باقی مانده است.
بر مبنای روایت داریوش، در زمانهای دور، شاهی بهنام هخامنش بر قبایل پارسی حکومت میکرده است. این هخامنش فرزندی داشته بهنام تئیشپش که احتمالا همان جد کوروش است. ناگفته نماند که این نام در میان قبایل کیمری هم رواج داشته و یکی از شاهان کیمری هم تئیاسپه (تئیشپش) نامیده میشده است. از دید مورخان این تئیشپش، همان جد مشترکی است که خاندان داریوش و کوروش را به هم پیوند میدهد. داریوش نسبنامهی خود را این طور ذکر میکند: داریوش پسر ویشتاسپ، پسر ارشام، پسر آریارمنه، پسر تئیشپش، پسر هخامنش.
اگر بخواهیم روایت داریوش و کوروش را با هم آشتی دهیم، باید فرض کنیم که تئیشپش دو پسر به نامهای آریارمنه و کوروش داشته است. روایت کلاسیک تاریخ جدید آن است که کوروش اول بر انشان و آریارمنه بر پارس حکومت میکرده است. با این وجود، اعتبار این روایت پس از حفاریهای ملیان زیر سوال رفت. در ١٩٧٢.م به دنبال خاکبرداری از ملیان و خوانده شدن کتیبههای آن، معلوم شد که این شهر همان انشان باستانی است. امروز ما میدانيم که انشان در قلب سرزمین پارس قرار داشته است. بنابراین حکومت همزمان دو برادر بر یک بخش ناممکن مینماید. به خصوص که داریوش بر این نکته تاکید دارد که پدرانش تا هشت نسل شاه بودهاند و این را هم بیان میکند که در زمان تاجگذاریاش پدر و پدربزرگش زنده بودهاند. از سوی دیگر میدانيم که پدر داریوش، که ویشتاسپ یا گشتاسپ نامیده میشده، شهربان هیرکانیه (گرگان) بوده و توانسته در جریان شورش او بر ضد بردیا و غلبه بر رقیبانش، به پسرش کمک زیادی برساند.
با وجود سابقهی بد داریوش در مورد شرح ماجرای بردیای دروغین، محتویات این بخش از کتیبهی بیستون نمیتوانسته دروغ باشد، چون در آن زمان همه میتوانستهاند پدر و پدربزرگ داریوش را ببینند و وقایع یک نسل قبل را از پدرانشان بپرسند. علاوه بر این، برای شاهنشاهی که بر تخت تمام جهانِ شناخته شده تکیه زده است، افتخار زیادی نداشته که بیدلیل به حضور پدر و پدربزرگی اعتراف کند که او را تا مرتبهی عضوی جوان از خاندانی سالخورده فرو میکاسته است.
به این ترتیب، یک احتمالِ هرچند دور از ذهن، آن است که قبیلهی پارس – که داریوش و کوروش میبایست به خانوادهی اشراف آن تعلق داشته باشند، قلمروی وسیع را در ایران مرکزی زیر سلطهی خود داشته، و پدران داریوش و کوروش بر بخشهایی کاملا متفاوت از آن حکومت میکردهاند. یک حدس جسورانه آن است که نواحی شمالیتر فلات ایران، و حتی هیرکانیه را خاستگاه قدرت خاندان آریارمنه بدانیم. هرچند این حدسی خام است و باید با شواهد بیشتری که شاید بعدها به دست آید، محک بخورد.
به این ترتیب بعید نیست که به راستی جدی دوردست به نام هخامنش وجود داشته باشد که در میان قبایل پارسی مورد احترام بوده و احتمالا مهاجرت این قبایل از قلمرو مادها تا ایران جنوبی و مرکزی را رهبری کرده است. پسر او، تئیش پش، احتمالا همان کسی بوده که در زمان افول قدرت ایلام و حملات آشوریها به این کشور میزیسته و شالودهی پادشاهی مستقل انشان را بنیان نهاده است.
اگر نسبنامهی داریوش و کوروش را با هم مقایسه کنیم، به تصویری یکدست بر میخوریم. کوروش مدعی است که از تئیشپش تا خودش دو نسل سپری شده است، و داریوش هم به حضور سه نسل در این میان اشاره دارد. از طرفی داریوش با صراحت هشت تن از اجدادش را شاه میداند. در واقع هم اگر مجموعهی اسامی این دو شاخهی خانوادگی را با هم جمع ببندیم، به هشت نام میرسیم: تئیش پش، آریارمنه، ارشام، ویشتاسپ که یک شاخه را تشکیل میدهند، به علاوهی کوروش اول، کمبوجیهی اول، کوروش بزرگ و کمبوجیهی دوم که معرف شاخهی مقابلشان هستند. اگر ترتیب شاهان پیش از داریوش را چنین بدانیم، شاه نبودن هخامنش، نتیجه میشود و این با فرض ما که او را رهبر قبیله و نه شاهی یکجانشین فرض کردیم، همخوانی دارد.
۵- اگر کتیبهی آشور بانیپال در مورد ابراز اطاعت کورَش شاه پارسوماش را در این مورد جدی بگیریم، کوروش اول که پسر تئیشپش بوده، در حدود ٦۴٦ پ.م بر انشان سلطنت میکرده و پسری بزرگ هم داشته که میتوانسته بهعنوان گروگان به دربار نینوا برود. بنابراین کوروش اول در این زمان دست کم سی سال داشته است. با این تعبیر، تئیشپش میبایست مدتی پیش در گذشته باشد. از این رو تاریخ سلطنت تئیشپش بر انشان را میتوان در دههی ٦۵٠-٦٧٠ پ.م قرار داد. در این حالت، هخامنش در سالهای نخستینِ قرن هفتم پ.م رهبری قبایل پارس را بر عهده داشته و این همان زمانی است که آنها در حال گذر از زاگرس به انشان بودهاند.
بعید نیست شاخهی آریارمنه در جریان همین تحرکات، و همزمان با چیرگی شاخهی کوروشی بر انشان، در مناطق همسایه – احتمالا در بخشهای شمالیتر و مرکزیتر فلات ایران – قلمروی برای خود به دست آورده باشند. این منطقه بیتردید در قلمرو پارس و ماد نبوده است. چون هردوی این مناطق شاهان خود را داشتهاند و به محض آن که داریوش کوشید تاج و تخت را در اختیار بگیرد، همین مردم شورش کردند. با این وجود چنین مینماید که مردم هیرکانیه و ایران شرقی به داریوش وفادار بودهاند. در حدی که به گزارش نبشتهی بیستون، ویشتاسپ توانست در ۵٢٢ پ.م لشکری از ایشان بسیج کند و دشمنان داریوش را در آن حوالی سرکوب کند. بنابراین معقول است این مناطق را تیول قدیمی خاندان آریارمنه بدانیم. به این ترتیب گزارش داریوش و کوروش هردو درست در میآید. این مناطق، به احتمال زیاد هنوز از نظر خط و نویسایی زیر تاثیر فرهنگ ایلامی قرار داشتهاند. چون آثاری مکتوب از نیاکان داریوش بهدست نیامده است. دو لوح زرینی که به آریارمنه و ارشام منسوب هستند، بهاحتمال زیاد در قرن چهارم پ.م به دستور داریوش نگاشته شدهاند. چون زبانشان پارسی باستان است، که میدانيم در عصر داریوش بزرگ ابداع شد، و در آنها بر عبارت هخامنشی تاکید شده است، که بخشی از ایدئولوژی شاهنشاهی داریوش را تشکیل میداد. به این ترتیب اینها را نمیتوان آثاری از عصر آریارمنه و ارشام دانست.[٢٧]
با این تفاسیر، به تصویری کلی دربارهی تبار کوروش دست مییابیم. کوروش، چنان که خود در نبشتهی حقوق بشر ذکر کرده، حلقهای از زنجیرهای از شاهان پارسی بوده که بر انشان فرمان میراندهاند. این شاهان از تبار اشراف قبیلهی پارس (پاسارگاد) بودهاند، که زیر فرمان نیایی افسانهای به نام هخامنش از شمال زاگرس تا پارس و مرکز فلات ایران کوچیده بودند. این مردم در اواخر قرن هشتم و ابتدای قرن هفتم پ.م در انشان ساکن شدند و این منطقه را که از چند قرن قبل خالی از سکنه شده بود، بار دیگر پرجمعیت ساختند. آنان تا اواخر دوران زمامداری پادشاهان نوایلامی همچون بخشی از کشور ایلام تابع شاهان این قلمرو بودند. چون میدانيم که کودور ناهونته، شاه ایلام، در ٦٩٢ پ.م در کتیبهای خود را با لقب باستانی "شاهِ انشان و شوش" نامیده است. در این زمان قاعدتا انشان بار دیگر قدرت گذشتهی خود را باز یافته، و به جایگاه قدیمیاش بهعنوان قطبی در سرزمین ایلام بازگشته بود.
پس از حملهی آشوریان به ایلام و سقوط شوش، کوروش اول با مهاجمان کنار آمد و انشان به پادشاهی مستقلی تبدیل شد. در همین زمان شاخهی آریارمنه از خاندان تئیشپش در بخشهای شمالی انشان حکومت میکردند. احتمالا اینان از زمرهی شاهانی محلی بودند که کَوی (کِی) نامیده میشدند. کویها از عصر زرتشتی تا زمان سلطهی کوروش بر شبکهای از شاهنشینهای کوچک در ایران مرکزی فرمان میراندند.
کوروش به این ترتیب، شاهزادهای بوده که خاندانش نیرومندترین اشرافِ نیرومندترین قبیلهی ایرانی در قلمرو ایلام بودهاند.
٦- کوروش در سال ۵۵٩ یا ۵٦٠ پ.م تاجگذاری کرد و شاه انشان شد. به روایت یوستینوس و سیسرو، در آن هنگام چهل سال داشت. اما با توجه به این که نوههایش در زمان مرگش بسیار جوان و معدود بودند، احتمال دارد جوانتر از این هم بوده باشد. (در زمان مرگ کوروش بردیا فقط یک دختر داشت و کمبوجیه فرزندی نداشت). درمورد شکل ظاهری کوروش، روایتهایی یکدست و همخوان در دست است. بر مبنای متون یونانی، کوروش مردی بوده با اندام متناسب، قد متوسط، و صورتی بسیار زیبارو، با رفتاری شاهانه که خود به خود در دیگران جلب احترام و شیفتگی میکرده است. به روایت پلوتارک، دماغ کوروش کمی بزرگ بوده است، اما او به قدری در میان پارسها محبوب بود که مردم ایران به همین دلیل داشتن دماغ بزرگ را زیبا میدانستند[٢٨]. در تخت جمشید هم شاید به همین دلیل بینی پارسها کمی بزرگتر از سایر ملل نقش شده است. در نقش برجستهی کوروش که در دشت مرغاب یافت شده است، او به صورت مردی با چهرهی گیرا و موی بلند و ریش کوتاه تجسم شده که لباس گشاد پارسی بر تن و چهار بال بر دوش دارد!
در زمانی که کوروش به تاج و تخت انشان دست یافت، قلمرو میانی دورانی به نسبت آرام را پشت سر میگذاشت. با نابودی پادشاهی آشور، موجی از خشونت که از این کشور به همسایگانش وارد میشد، فرو خفته بود. پادشاهی ماد، بابل، لودیه و مصر که بخشهای نویسای قلمرو میانی را در دست داشتند، با ازدواجهایی سلطنتی با هم متحد شده بودند و حتی بابل و مصر هم که بنابر سنت کهنشان بر سر ورارود و سوریه مدام کشمکش داشتند، نبردهای پردامنه را رها کرده بودند و به دخالتهای سیاسی در کار امیرنشینهای کوچک منطقه بسنده میکردند. لبهی تیز قبایل مهاجم ایرانی – سکاها، کیمریها و ماساگتها - که تا یک نسل قبل در کل شهرهای قلمرو میانی وحشت میآفریدند، به تدریج یکجانشینی پیشه کرده و آرام شده بودند.
ایران زمین، برای نخستین بار فرمانروایی دولتهایی آریایی نژاد و ایرانی را تجربه میکرد. در شرق ایران زمین، در قلمرو بلخ و خوارزم، جوانههای انسجام سیاسی دیده میشد و شاهان بلخ که از سویی به معادن سنگ افغانستان و از سوی دیگر به زمینهای کشاورزی غنی خوارزم و سغد دسترسی داشتند، توانسته بودند بخش مهمی از شاه نشینهای کوچک ایران شرقی را زیر یک پرچم گرد آورند. بخش عمدهی نیمهی شرقی ایران زمین – از سغد و خوارزم گرفته تا درهی سند - توسط جمعيتهای ایرانی کشاورزی مسکونی شده بود که به آرامی و بدون ابراز خشونت جمعيتهای قفقازی بومی منطقه را در خود حل میکردند و زیر حکم شاهان کوچک کیانی میزیستند. در غرب ایران زمین، وضعیت متفاوت بود.
دولتهایی بزرگ در این ناحیه در کنار هم قرار گرفته بودند و به هم فشار وارد میکردند. نیرومندترینشان بیتردید ماد بود که نیمهی شمالی ایران را به همراه شمال ميانرودان در اختیار خود گرفته بود و در سالهای آخر گویا بر بلخ هم چیره شده بود. در جنوب ميانرودان، بابل قرار داشت که دامنهی نفوذش را تا عربستان و ورا رود گسترش داده بود. خارج از ایران زمین، دو دولت مهم نویسای دیگر وجود داشتند. یکی از آنها مصر بود که حاشیهی شمالی آفریقای شرقی را زیر نفوذ خود داشت.
فنیقیهای مهاجر به تدریج در سرزمینهای همسایهی مصر حکومت کارتاژی خود را بنیان مینهادند. در آناتولی هم پادشاهی لودیه قرار داشت که وارث هیتیها و هوریها محسوب میشد و بر بخش مهمی از قبایل یونانی مقیم آسیای صغیر نیز فرمان میراند.
در این شرایط بود که کوروش به حرکت در آمد.[٢۹]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای سايت اينترنتی روزنامک توسط دکتر شروین وکیلی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- بريان، ١٣٧٧، جلد ١، ص ٣٢.[۲]- Johnson, 1987.[۳]- پور ولی، ١٣٨١، صص ٢٦-٣۵.[۴]- Johnson, 1967, p 107-139.[۵]- کورت، ١٣٧٩.
[۶]- بريان، ١٣٧٦، ج ١.
[٧]- طلايی، ١٣٧٦.
[۸]- چنان که در جلد نخستِ تاريخ ايرانزمين نشان دادهام، در چشماندازی تاريخی چهار قلمرو اصلی برای تمدنهای انسانی را میتوان بازشناخت. قلمرو خاوری که چين مرکز فرهنگی آن است و تمام سرزمينهای آسيايی از هندوکوش به سمت شرق را در بر میگيرد، قلمرو آمريکا که مانند قلمرو خاوری زرد پوستنشين است و آمريکای شمالی و جنوبی را شامل میشود، قلمرو آفريقا که سرزمينهای زير صحرای بزرگ آفريقا را در بر میگيرد. قلمرو ميانی نيمهی غربی اوراسيا و حاشيهی بالای صحرای بزرگ آفريقا را در بر میگيرد که عمدتا سپيدپوستنشين است و به گمان من ايران زمين مهمترين گرانيگاه فرهنگی آن است.
[۹]- بريان، ١٣٧٦، ج ١، ص ٣۴.[۱٠]- Hallock, 1978.[۱۱]- بريان، ١٣٧٧، جلد ١، ص ٣٣.
[۱۲]- ايسرائل، ١٣٨٠، صص ٧٠-٩٠.
[۱۳]- فوکو، ١٣٧٦.[۱۴]- Herzfeld, 1935. (به نقل از مشکوتی، ١٣۵٣)[۱۵]- هرودوت، کتاب نخست، بند ١٠٧.
[۱۶]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ١٠٨ و ١٠٩.
[۱٧]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ١١٠-١١۴.
[۱۸]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ١٢٠-١١۴.
[۱۹]- يوستينوس، کتاب نخست، فصل ۴، بند ۴.
[٢٠]- کسنوفانس، کتاب نخست، فصل ٣.
[٢۱]- شايسته است واژهی امپراتوری با نام قديمیترِ فارسیاش – "شاهنشاهی"- جايگزين شود. چون نخستين نمونه و نامی که از اين ساخت سياسی در دست داريم، به شاهنشاهی پارس مربوط میشود که از زمان داريوش به بعد شاهنشاهی ناميده میشده است. "امپراتوری" وامواژهای لاتين است که خودش از ريشهی مصری "پر" وام گرفته شده است. "پر" و "پر" در زبان مصری باستان به کاخ فرمانروا اطلاق میشده است و از اين رو حاکمان مصر را "پرو / پرون" (يعنی مقيمِ پر) میناميدند، که ترجمهی عربیاش – فرعون - در فارسی هم رواج دارد. در زبان لاتين اين واژه بهعنوان بن فعل به کار گرفته شده و عباراتی مانند imperative و imperator از آن مشتق شدهاند.[٢۲]- Broseus, FGrH 680.[٢۳]- کتسياس، کتاب ٢، بند ٣.
[٢۴]- تقريبا تمام تراژدیهای مهم يونانی از نقشمايهای برخوردارند که جنايت خانوادگی در آن محوريت دارد. در مورد خوردن اعضای خانواده هم بنگريد به اسطورهی مدآ و داستان لائوکون و پنجاه پسر آدمخوارش.
[٢۵]- يوستينوس، کتاب نخست، فصل ۴، بند ١.
[٢۹]- وکیلی، شروین، تاریخ کورش بزرگ (بخش دوم)، وبسايت انجمن پژوهشی ايرانشهر
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ تارنگار روزنامک
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]