دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

تاریخ کوروش بزرگ

از: دکتر شروین وکیلی

تاریخ کورش بزرگ

(بخش هشتم: حکومت کورش)


فهرست مندرجات




[] گفتار چهارم: کوروش و تاریخ قلمرو میانی

١- کوروش در سال ۵۵٩ پ.م بر تخت نشست و در سال ۵٣٠ پ.م درگذشت. دوره‌ی سی ساله‌ای را که سلطنت کرد، به دو بخش عمده می‌توان تقسیم کرد. فاصله‌ی میان سال‌های ۵۵٣- ۵٣٩ پ.م، به جنگ و کشورگشایی گذشت، و سالهای قبل و بعد آن به سازماندهی کشور و پی ریزی مبانی مدیریتی شاهنشاهی هخامنشی صرف شد. تقریبا تمام اطلاعات تاریخی ما درباره‌ی کوروش، به چهارده سالی مربوط می‌شود که مشغول فتح جهان بوده است. مستندات تاریخی درباره‌ی شش یا هفت سالی که قبل از شروع جهانگشایی، و نه یا ده سالی که پس از پایان آن بر کوروش گذشته، در حدِ هیچ است.

با این وجود، چنین می‌نماید که بتوان بر مبنای داده‌های غیرمستقیم تصویری از کردار کوروش در این سال‌ها به دست آورد. سه گفتار پیشین، به تحلیل و استخراج چنین تصویری اختصاص یافته بود. بر مبنای آنچه که گذشت، می‌توان دریافت که کوروش با جهانگشایان پیش و پس از خود تفاوت‌هایی بنیادی داشته است. به گمان من، آنچه که کوروش در نیمه‌ی صلح‌آميز فرمانروایی‌اش انجام داد، با وجود ثبت نشدن در منابع تاریخی، مهمتر و برجسته‌تر از آن ماجراهای بزرگی بوده که در آن نیمه‌ی آمیخته با جنگ از سر گذراند.

بر مبنای بازتاب شخصیت کوروش در رخدادهای تاریخی بعدی، و پایداری و نظمی که وی از خود به یادگار گذاشت، می‌توان دریافت که دستاوردهای مدیریتی و سازمانی کوروش بسیار درخشان بوده است. عظمت این دستاوردها را از آنجا می‌توان دریافت که قلمروی عظیم، که کل جهان شناخته شده برای مردم آن روزگار را در بر می‌گرفت، برای دو و نیم قرن به شکلی موفقیت‌آميز با همان قالب سازماندهی شدند. شاهدی دیگر بر این دستاوردها آن است که خاطره‌ی این نظم کوروشی و تلاش برای دستیابی به آن و احیا کردنش، برای دو و نیم هزاره در ایران زمین تداوم یافت، و بازتاب‌هایش الگوهایی بسیار متنوع و فراگیر را در کل جهان متمدن پدید آورد.

کوروش بر این مبنا، شخصیتی تاریخساز است. یعنی می‌توان تاریخ قلمرو میانی را به دو دوره‌ی پیش و پس از کوروش تقسیم کرد. تمایز اصلی این دو دوره، آن است که تا پیش از کوروش جهانی متکثر با کشورهایی همسایه و محدود که با نظم‌ها و قواعد درونی متفاوتی اداره می‌شدند، سرمشق قالب سیاستِ حاکم بر جهان بود. اما پس از ظهور کوروش، امکان یکپارچه کردن تمام سرزمین‌ها و فرمان راندن بر کل جهان طرح شد. طرح این امکان تنها امری نظری و انتزاعی نبود، بلکه تجربه‌ای عینی قلمداد می‌شد که با موفقیت توسط خودِ کوروش آزموده شده بود و به شکل چارچوبی قابل انتقال برای جانشینانش به ارث رسیده بود. بازآرایی و بازتعریف انقلابی و زیربنایی داریوش در این سرمشق غالب، هرچند دگرگونی‌های بزرگی را به دنبال داشت، اما کلیت این ارثیه را حفظ کرد. بنابراین نخستین تفاوت میان جهان قبل و بعد از کوروش، تفاوتی در حوزه‌ی سازماندهی جوامع بود. کوروش در جهانی انباشته از پادشاهی‌های رقیب و همسایه زاده شد و جهانی را پشت سر خود باقی گذاشت که از یک - یا بعدتر، چند- شاهنشاهی عظیم تشکیل شده بود که برای چیرگی بر کل جهان تلاش می‌کردند.

بازتاب این تحول را در شاخه‌های بسیاری می‌توان دنبال کرد. جهان پیشاکوروشی، جهانی ناامن بود، که روابط میان جوامع همسایه با هم، و ارتباطشان با قبایل کوچگرد آن سوی مرزهایشان بر مبنای کشمکش و نبرد دایمی استوار بود. این نبرد تا پایان عصر آشوریان، جنبه‌ای خشونت‌آميز و علنی داشت. اما پس از سقوط نینوا بیش از پیش به وضعیتی دیپلماتیک و نمادین دگردیسی یافت. با این وجود، جهان پس از کوروش از این کشمکش رهایی یافت و به جوامعی متحد و در هم تنیده تبدیل شد که به منافع مشترک خویش در زمینه‌ی بازرگانی و امنیت آگاه بودند و بر این مبنا ادغام خویش در قالب یک شاهنشاهی بزرگ را می‌پذیرفتند. به عبارت دیگر، کوروش کسی بود که با تاسیس نخستین شاهنشاهی تاریخ سیر اندرکنش جوامع همسایه با هم را متحول ساخت.

نتایج فراوانی بر این تحول می‌توان شمرد. کوروش در جهانی زاده شد که عمدتاً نانویسا بود و بخش مهمی از آن – مثلا قلمرو مصر و دره‌ی سند - به فن آوری آهن دسترسی نداشت. جهانی که او از خود باقی گذاشت، زیر سیطره‌ی نظامی کلان با برنامه‌ريزی‌های فراگیر بود، که این دو فنِ کلیدی را به تمام جوامع تابعش تحمیل می‌کرد. مردم ساکن قلمرو پارس، ناچار بودند خط را به کار بگیرند، چون از ارتباط با دیوانسالاری عظیمی که به ویژه خط سریانی و فنیقی را به کار می‌گرفت، ناگزیر بودند و در عین حال از نتایج این ارتباط بهره مند می‌شدند. از این روست که پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی، تمام سرزمینهای تابع ایشان شکلی از خط فنیقی را وامگیری کرده و به کار می‌گرفتند. از خط نوبنیاد سانسکریت در دره‌ی سند و شمال هند گرفته تا خط یونانی و آرامی در مرزهای غربی.

بنابراین، کوروش در جهانی زاده شد که از نظر ساختار سیاسی، توزیع قدرت در جوامع، نظام فن آوری (به ویژه در زمینه‌ی خط و فلزکاری)، شیوه‌های تولید ارزش افزوده (به ویژه در زمینه‌ی کشاورزی و تجارت)، امنیت شهرها، و اندرکنش فرهنگی و اجتماعی جوامع، با آنچه که هنگام مرگ آن را ترک می‌گفت، بسیار تفاوت داشت. بخش مهمی از این تفاوت، البته، نیاز به قرنها زمان داشت تا علایم آشکارِ خود را نشان دهد. اما در همان زمان فرآیندهایی که در نهایت به این دگردیسی‌های بنیادی انجامید، وجود داشتند و قابل مشاهده بودند.

٢- پرسشی که در اینجا باید طرح کرد، آن است که چرا کوروش شخصیتی چنین تاثیرگذار بود، مگر او چه کرده بود که آرایش نیروها و ماهیت قدرت‌های حاکم بر قلمرو میانی پیش و پس از او تغییراتی چنین ریشه‌ای کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمانروایانی که پیش از وی حکومت می‌کردند، چه بود؟

به این پرسش به دو شیوه می‌توان پاسخ داد. یک راه، آن است که همه چیز را به شخصیت کوروش، و ویژگی‌های روانشناختی وی تحویل کنیم. این شیوه ایست که چارچوبِ "مردان بزرگ" می‌پذیرد و با آن قانع می‌شود. بر مبنای این سرمشق، تاریخ را مردان بزرگی می‌سازند که کردارهایی ویژه را در شرایطی خاص به انجام می‌رسانند. از این رو اهمیت و تاثیر یک شخصیت را می‌توان با منسوب کردنش به شخصیتی بزرگ و اساطیری توجیه کرد.

به گمان من، چنین توضیحی به دو دلیل ناکافی است. نخست آن که کردارهای منفردِ تاثیرگذار و شخصیت‌های فرهمند و موثر در شرایط تاریخی همواره وجود دارند و به کارخود نیز مشغولند، اما گذارهای تاریخی بزرگی از این دست، تنها در مواردی استثنایی و ویژه بروز می‌کنند. گسست، در تاریخ قاعده ایست که به ندرت تحقق می‌یابد، و برای فهم دلیل تحقق آن باید به چیزهایی متمایز از رخدادهای عادی و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنیم.

کوروش بیتردید شخصیتی بزرگ، فرهمند، ویژه، و نیک داشته است، اما در این نکته هم تردیدی وجود ندارد که پیش و پس از او مردان نیکوکار و بزرگ و فرهمند، - که بسیاری از ایشان هم شاه و فرمانروا بوده‌اند، - اندک نبوده‌اند. به گمان من، اهمیت آنچه که کوروش انجام داده را در محدوده‌ی بافت شخصیتی وی و عوامل روانشناختی‌اش نمی‌توان توضیح داد. برای فهم دلیل اهمیت کوروش، باید به چگونگی تاثیرگذاری وی، و شیوه‌ای که برای اثرگذاری و کنش برگزیده توجه کنیم. به عبارت دیگر، ترجیح می‌دهم هنگام گمانه زنی درباره‌ی دلایل اهمیت کوروش، به این موضوع که او "چه کار" کرد، بیش از آن که "چه کسی این کارها را کرد" توجه کنم. زیرا چه بسا شرایط که پرسش "چه کسی" را تنها با این ترتیب می‌توان به درستی پاسخ داد.

کوروش با شاهان پیش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهیم این تفاوت را به سطحی برتر از قلمرو روانشناختی ارتقا دهیم، باید نظم حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را با آنچه که در دولتهای مهم مشابه با آن وجود داشته، مقایسه کنیم.

برای سادگی بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتی مشابه با شاهنشاهی کوروش را در نظر می‌گیرم و کار مقایسه را بر این مبنا انجام می‌دهم. یکی از آنها، حکومت آشور است که نخستین جوانه‌های تلاشی ناکام برای دستیابی به شاهنشاهی چند قومیتی را از خود نشان می‌دهد. دیگری امپراتوری روم است که نظامی موفق و پایدار بود و برای مدت دو و نیم قرن – تقریبا به‌اندازه‌ی هخامنشیان - دوام آورد و آشکارا از روی نظام هخامنشی الگوبرداری شده بود.

٣- شاهنشاهی یا امپراتوری، واحدی سیاسی بزرگی است که از بخش‌هایی متمایز، با اقوامی متفاوت و فرهنگ‌هایی مستقل تشکیل یافته باشد. به همین دلیل هم، خطر تجزیه همواره شاهنشاهی‌ها را تهدید می‌کند. پاسخ آشوریان و رومیان برای دفع این خطر، سرکوب قدرتهای محلی، و از بین بردن تفاوت بود. مردم استان‌های آشوری و رومی به خاطر هویت مستقل و متمایز خود، افتخارات تاریخیشان، همبستگیشان با هم، و چشمداشت عمومیشان برای دستیابی به استقلال و منافعی عمومی، شورش می‌کردند. هم آشوریان و هم رومیان می‌کوشیدند با نابود کردن نطفه‌های این همبستگی، احتمال شورش‌هایی از این دست را کاهش دهند.

در کل محور قدرتِ محلی مردم، دو چیز است: فرهنگ و نیروی نظامی. مردم با زبان و دین و هویت فرهنگی مشترکشان امکان توافق با هم را پیدا می‌کنند، و بعد با کمک نیروی نظامی بومی خویش قیام می‌نمایند. آشوریان و رومیان با تمرکز بر همین دو محور و با تضعیف آنها برای تضمین تداوم سلطه شان بهره می‌بردند. آنان معابد محلی را ویران می‌کردند، پرستش خدای آشور یا صورتِ الوهیت یافته‌ی امپراتور را در استان‌هایشان ترویج می‌نمودند، و از شکلگیری ارتش‌های محلی پیشگیری می‌کردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش می‌کردند تا هویت‌های منطقه‌ای و قومی را محو کنند.

سیاست آشوری‌ها و رومی‌ها برای سلطه بر مردم سرزمین‌های تابعشان، سه محور اصلی را در بر می‌گرفت که می‌توان آنها را زیر عنوان برنامه‌های جمعیتی، دینی و نظامی صورت بندی کرد. دو برنامه‌ی نخست وحدت فرهنگی اقوام تابع را هدف می‌گرفتند، و برنامه‌های نظامی بر قدرت جنگی ایشان متمرکز بود.

۴- آشوریان از زمان تیگلت پیلسر سوم شیوه‌ی جدیدی از سرکوب اقوام شورشی را ابداع کردند، و آن تبعیدهای گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعيت‌های بزرگِ سرکش به نقاطی دوردست، از بین بردن نیروی نظامی و هویت فرهنگی ایشان بود. آشوریان پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را می‌بریدند و جمعيت‌هایی گاه چند صد هزار نفره از اهالی یک منطقه را به جایی کاملا دور افتاده تبعید می‌کردند تا پیوندهای محکم میان هویت قومی و قلمرو جغرافیاییشان را از هم بگسلند. تخمین زده می‌شود که آشوریان چهار و نیم میلیون نفر را در سه قرنی که بر ميان‌رودان و ورارود چیره بودند، با تبعیدهای پردامنه‌ی خود جا به جا کرده باشند. شدت این تبعیدها در سال‌های ٧۴۵-٦٢٧ پ.م، یعنی درست پیش از انقراض شاهنشاهی آشور بیشینه بوده است[۱]. از این رو آشکار است که آشوریان شیوه‌ای از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاه مدت جواب می‌داد و در مقیاس‌های زمانی بزرگتر محکوم به شکست بود. پس از آشوری‌ها، بابلیان همین سیاست را مورد تقلید قرار دادند، که تبعید شصت هزار یهودی به بابل نمونه‌ای از آن محسوب می‌شد.

راهبرد جمعیت شناسانه‌ی دیگر، آن بود که سرزمین‌های اقوام بزرگ را به بخش‌هایی کوچک تقسیم کنند و ایشان را با اقوام همسایه در هم آمیزند. به این ترتیب هویت‌های محلی و منطقه‌ای "در محل" از بین می‌رفت. این سیاستی بود که رومیان نیز دنبال کردند. ایشان استان‌های دارای ترکیب جمعیتی یکدست و نیرومند – مانند پانونیا (در بالکان)، و گرمانیا (آلمان) - را به استان‌هایی کوچکتر تقسیم می‌کردند، و می‌کوشیدند تا با تفرقه‌انداختن در میان قبایل هم نژاد و هم زبان، مقاومتشان در برابر قوای امپراتوری را کاهش دهند.

کوروش، نخستین کسی بود که در این سیاست جاافتاده تجدیدنظر کرد. او با پذیرش حد و مرزهای طبیعی میان اقوام و سازماندهی ایشان در قالب استانها، یکی از پیش فرضهای اصلی آشوریان را نقض کرد، و آن تکه تکه کردن واحدهای بزرگِ سیاسی بود که ممکن بود مدعی استقلال شوند.

سومین راهبرد جمعیت شناسانه، قتل عام اقوام سرکش و جایگزین کردنشان با مردم تابع فاتحان بود. هرکس که "تاریخ جنگ‌های گل" نوشته‌ی یولیوس سزار[٢] را خوانده باشد، از خونسردی سردار رومی که فهرست قبایل فرانسوی قتل عام شده را با افتخار ثبت کرده و کشتن زنان و کودکان بومی را در زمره‌ی دستاوردهای نظامی‌اش قید نموده، شگفتزده خواهد شد. آشوریان نیز به همین ترتیب در کشتارمردم غیرنظامی و نسل کشی اقوام نیرومند و سرکش تردیدی به خود راه نمی‌دادند.

یکی از تمایزهای اصلی کوروش با فرمانروایان پیشین و پسین، آن بود که از هیچ یک از این سه شیوه بهره نبرد و سنتی بر مبنای پرهیز از این راهبردها را بنیان نهاد که توسط وارثانش برای قرنها دنبال شد.

کوروش در قبال اقوام و جمعيت‌های تابع خویش، سیاستی را در پیش گرفت که کاملا واژگونه‌ی این شیوه‌ی مرسوم سرکوب بود. او و سایر شاهان هخامنشی، در هیچ موردی دست به قتل عام جمعیت غیرنظامی نزدند، و توجهشان در مورد حفظ جمعیت غیرنظامی به قدری زیاد بود که به روایت اسکندرنامه‌ها، سرداران ایرانی به خاطر خودداری از تخریب زمینهای کشاورزی و خانه‌های روســتاییان، نتوانســتند در برابر اســکندر سیاســت زمین ســوخته را در پیش بگیـرند و به همیـن دلیـل شـکســت خوردند[٣].

در مورد این که کوروش دست به تبعید قومی زده باشد، هم شواهدی در دست نیست و تمام متون باستانی از او به‌عنوان رها کننده و آزادی بخش به اقوام تبعیدی یاد کرده‌اند. از این رو به نظر می‌رسد سیاست تبعید اقوام شورشی در عصر او متوقف مانده باشد. با این وجود این سیاست بعدها در عصر هخامنشی در چند مورد کاربرد یافت، اما در تمام این موارد معدود از محتوای هویت زدایانه‌ی آشوری‌اش تهی شده بود.

دو نمونه که از چنین رخدادی در دست است، مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی می‌شود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورش‌های سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیه‌ی خلیج فارس و جزایر آنجا کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسی‌ای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیت‌های داریوش درباره‌ی خلیج فارس نگریسته شود، به‌عنوان بخشی از یک نقشه‌ی بزرگ برای ایرانی کردن اطراف خلیج می‌نماید. فعالیت‌های داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است، او اقوام ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی ماموریت داد تا دور خلیج را با کشتی بپیماند و آن را نقشه برداری کند، و پایگاه‌هایی تجاری در حاشیه‌ی خلیج برساخت. آشکار است که همه‌ی اینها را باید در قالب برنامه‌ای بلند مدت و فراگیر برای توسعه‌ی بازرگانی در خلیج، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش دانست. آشکار است که مادهای تبعیدی به خلیج هویت قومی خویش را از دست ندادند. چنان که هنوز هم آن بخشی از اهالی قشم که بردِ خاطره‌ی تاریخیشان دورتر از ورود پرتغالی‌ها می‌رود، خویش را نواده‌ی همان مادها می‌دانند و بر هویت ایرانیشان تاکید دارند.

نمونه‌ی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا در یونان مربوط می‌شود. مردم این شهر که پس از شورش اسیر شدند، به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی که در آنجا به ایشان بخشیده شد، شهری برای خود ساختند. در این مورد هم آشکار است که هدف ریشه کنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج قرن، وقتی جهانگردان یونانی از این منطقه دیدار کردند، با نوادگان قوم تبعیدی روبرو شد و گزارش کرد که هنوز به زبان یونانی سخن می‌گفته‌اند. کاری که پس از چند قرن سکونت در نزدیکی مرکز فرهنگی ميان‌رودان، بدون تشویق بیرونی می‌بایست دشوار بوده باشد.

کوروش، درمورد مرزبندی استان‌ها و سرزمین‌های زیر فرمانش هم به روشی معکوس آشوریان عمل کرد. او مرز استان‌ها را بر حد و مرزهای طبیعی میان اقوام استوار کرد و بر هویت محلی و تمایزات میان اقوام تاکید نمود. در نظام شاهنشاهی کوروش، مردم بومی نه تنها تبعید نمی‌شدند، که بر هویت محلی و قومیشان تاکید هم می‌شد. استان‌ها بسته به اقوام ساکنشان نام‌های متمایزی داشتند و دارای واحدهایی رزمی بودند که زیر نظر فرماندهانی بومی کار می‌کرد و از مردانی با نام، لباس، و هویت متمایز قومی تشکیل یافته بود.

پس از کوروش، سایر شاهان هخامنشی نیز همین سیاست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی، و ادبیات و هنر اقوام تابع را تشویق می‌کردند و این کار را تا حدی پیش می‌بردند که داریوش بزرگ هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ آپادانا نام یکایک اقوام درگیر و کارهایی که انجام داده‌اند را جداگانه ذکر می‌کرد.

بعدها، در عصر داریوش بزرگ، در برخی نقاط که ترکیب جمعیتی نیرومندی وجود نداشت و ساکنان یک قلمرو قبایلی کوچک و دشمن خو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمی‌شدند، دیوانسالاران شاهنشاهی هویتی ساختگی را بر مبنای زبان و رسوم مشترکشان بنیاد کردند و ایشان را زیر این عنوان رده بندی کردند.

شاید دانستن این نکته برای مورخان غربی و شرقی جالب باشد که برای نخستین بار عبارت عرب (اَرَبایه) و یونانی (اَیونیه) به‌عنوان برچسبی برای اشاره به یک قومیت و گروه جمعیتی با هویت متمایز، در کتیبه‌ی بیستون به کار گرفته شده است. به عبارت دیگر، تا پیش از آن که دیوانسالاران داریوش قبایل سامی مقیم جنوب ورارود و شمال عربستان را به این نام بخوانند، اثری از هویت قومی و جمعیتی عرب وجود نداشته است. یونانیان نیز، تا پیش از این که نام ایونیه در متون پارسی باستان پیدا شود، برچسبی مشترک برای اشاره به خویش نداشتند، و تا قرن‌ها بعد هم در برابر پذیرش عنوانی مشترک که آتنی و اسپارتی را همزمان در بر بگیرد، مقاومت می‌کردند.

این بدان معناست که در سیاست هخامنشیان هویت محلی و قومی نه تنها خطرناک و تهدید کننده پنداشته نمی‌شده، که تاکیدی رسمی هم بر وجود و تقویت آن وجود داشته است. تا حدی که در نقاطی که چنین هویتی وجود نداشته، چنین چیزی ابداع می‌شده است. پایداری هویت‌های بر آمده از دل این سیاست، نشانگر آن است که راهبرد یاد شده موفق بوده است. چرا که هنوز هم ما ملیگرایی عرب و پانعربیسم را در کنار هلنیسم و یونانگرایی داریم، و طنزآمیز آن که هردوی این جریان‌های فکری در تلاشند تا نقش و اهمیت هویت فرهنگی ایرانی را انکار کنند. اما این بند نافی است که شاید بریدنی نباشد.

۵- دومین راهبرد سرکوبگرانه‌ی امپراتوری‌های پیش و پس از کوروش، رویکردشان در مورد دین اقوام مغلوب بود. آشوریان، در استان‌هایی که به کشور آشور منضم می‌شدند، معابدی برای پرستش خدای آشور بنیان می‌نهادند و در حد امکان پرستش خدایان محلی را ممنوع می‌کردند. رومیان هم با وجود آزاداندیشی دینی معمولشان، در مواردی که می‌دیدند دین یک قومیت به ابزاری برای هویتبخشی و دستمایه‌ای برای اتحادشان تبدیل شده، با آن مبارزه می‌کردند. چنان که کالیگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد یهودیان برافرازد و تیتوس به دنبال شورشهای مداوم این مردم، یهودیه را فتح و معبد اورشلیم را ویران کرد و ترتیبی داد که یهودیان دیگر نتوانند در آنجا معبدی برای یهوه بسازند. به همین ترتیب در عصر کلودیوس پرستش خدایان محلی آلمانی و گل ممنوع شد و کاهنان این آیین که دروئید نامیده می‌شدند، مورد تعقیب قرار گرفتند.

کوروش، چنان که از تمام متون باقی مانده از آن دوران، از جمله نبشته‌ی حقوق بشر بر می‌آید[۴]، مسیری معکوس را طی کرد و برعکس بر هویت مستقل ادیان و ارتباطشان با قومیت‌های متمایز تاکید کرد و احترام به ایشان را در کل قلمروش ضروری دانست. یکنواختی برخورد او با خدایان گوناگون و گرایش یکسانی که به همه‌ی ادیان نشان می‌داد، چنان که گذشت، چنان شدید بود که می‌توان آن را به مثابه بیدینی وی و تعلق خاطر نداشتنش به هیچ یک از ایشان تعبیر کرد. با این وجود، وارثان وی نوعی گرایش به اهورامزدا و آیین زرتشت را از خود ظاهر ساختند، که شایسته‌ی توضیحی بیشتر است.

آشوریان، خدایی جنگاور به نام آشور را می‌پرستيدند، که نمادش مردی ریشو و بالدار بود که بر حلقه‌ای نشسته و کمانی کشیده در دست داشت. این نماد، شباهت عجیبی به نماد اهورامزدا دارد که در عصر داریوش بر کتیبه‌های سلطنتی نقش می‌شد و تا به امروزه نیز در قالب نقش فروهر در آیین زرتشتی باقی مانده است.

در واقع، آشور خدایی است که نامش از ریشه‌ی هندوایرانی آسورَه گرفته شده، و احتمالا همان اهورای زرتشتی است که بعدها با لقبِ مزدا به مرتبه‌ی بزرگترین خدای دین زرتشتی برکشیده شد. این همارزی را نخستین بار مارتین گِمول در سال ١٩١١.م پیشنهاد کرد.

با وجود آن که این موضوع از بحث ما خارج است، اما پویایی نقشمایه‌ها و نمادهای دینی در عصر هخامنشیان نشان می‌دهد که در کنار آرمان‌های "کوروشی" که آزادی دینی را تبلیغ می‌کرد، برنامه‌ای رقیب هم وجود داشته که به یکسان سازی دینی قلمرو شاهنشاهی باور داشته است. این برنامه‌ی دوم، احتمالا توسط داریوش بزرگ تدوین شده است، و شکلی از تبلیغ متمرکز و فراگیر آیین زرتشتی را ایجاب می‌کرده است. من فکر می‌کنم بتوان خاستگاه برنامه‌ی کوروشی را تمدن چند خدایی ایلام و ماد، و سرچشمه‌ی برنامه‌ی داریوشی را نظام آشوری و بابلی دانست. تداوم نقش مایه‌ی آسورَه/ آشور / اهورامزدا در سراسر دوران هخامنشی، در عینِ پایبندی به قواعد آزادمنشی دینی، می‌تواند به این ترتیب بهتر فهمیده شود.

در عصر هخامنشیان، تبلیغ دین زرتشتی و تلاش برای یکپارچه کردن ساختار دینی شاهنشاهی، ظاهرا به صورت طرحی غیررسمی و تلویحی دنبال می‌شده است. چون همه‌ی شاهان این دودمان – از جمله داریوش که چارچوب معنایی شاهنشاهی را برای وارثانش بازتعریف کرد،- آزادمنشی سنت کوروشی را حفظ کردند و حقوق مردم بومی و آزادیشان برای پرستش خدایان محلی را محترم شمردند. هرچند خود اهورامزدا را به‌عنوان خدای حامیشان بر گزیدند و شکلی از یکتاپرستی را در پیش گرفتند. البته در این میان استثنای مشهورِ اردشیر هم وجود داشته است که مهر و آناهیتا را هم در فهرست خدایان رسمی وارد کرد.

در زمان اشکانیان، که در ابتدا خود قبیله‌ای کوچگرد بودند، تکثرگرایی دینی کوروش بار دیگر احیا شد. آیین زرتشتی دین مردم شهرنشین و کشاورز بود و به همین دلیل اقوام ایرانی کوچگرد معمولا به دین کهن و چند خدایی آریاییان باستانی پایبند بودند. به همین دلیل هم در عصر اشکانیان آزادی دینی لگام گسیخته‌ای بر سراسر قلمرو شاهنشاهی حاکم بود. تنها برنامه‌ی دولتی قابل تشیخص در این میان، دفاع از عناصر فرهنگی ایرانی و مقابله با هلنیسم است که با برنامه‌هایی دولتی مانند تغییر خط رسمی به پهلوی و تدوین اساطیر پهلوانی و حماسی اقوام ایرانی همراه بود. چنان که خاستگاه بخش عمده‌ی اساطیر شاهنامه را باید در همین عصر و همین دوران جست.

ساسانیان، به تعبیری احیا کنندگان برنامه‌ی داریوشی تمرکز دینی بودند و به همین دلیل هم شاهان اشکانی را کافر می‌دانستند. چنین به نظر می‌رسد که دیالکتیک این دو برنامه‌ی رقیب برای سازماندهی دینی کشور را در سایر مقاطع تاریخی ایران نیز بتوان دنبال کرد. چنان که در عصر سامانیان و خوارزمشاهیان، آزادی دینی، و در عصر سلجوقیان و صفویان تمرکزگرایی دینی در این زادبوم حاکم شد.

٦- سومین راهبرد سرکوبگرانه‌ی آشوریان و رومیان، به اقتدار نظامی دولت مربوط می‌شد. هردوی این دولت‌ها، در تعقیب خط مشی خویش برای تضعیف استان‌ها و قلمروهای پیرامونی، می‌کوشیدند تا از شکلگیری ارتش‌های محلی و نیروهای نظامی بومی جلوگیری کنند. آشوریان که به شدت از مسلح شدن اقوام تابع جلوگیری می‌کردند و ارتشی حرفه‌ای را در اختیار داشتند که اعضایش جملگی از مردان آشوری تشکیل می‌شد. رومیان که در بسیاری از زمینه‌ها مقلد هخامنشیان محسوب می‌شدند و آسان گیرانه‌تر رفتار می‌کردند، به نیروهای مسلح محلی نیز مجال فعالیت می‌دادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطی سختی را بپذیرند و در قالب لژیونرهای ارتش امپراتوری فعالیت کنند. در غیر این صورت، نیروهای نظامی بومی نقش قوای کمکی را پیدا می‌کردند و همواره در همراهی و زیر فرمان سرداران یک لژیون خدمت می‌کردند. سیاست نظامی رومیان، از چند نظر با الگوی آشوریان شباهت داشت.

نخست آن که اعضای لژیون‌ها شهروند روم محسوب می‌شدند و بنابراین شماری محدود داشتند. در واقع یکی از نخستین نشانه‌های زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومی نتوانستند نیروی لازم برای تجهیز ارتش‌ها را تامین کنند و در نتیجه بردگان آزاد شده و مزدوران آلمانی به ارتش راه یافتند.

دوم آن که رومیان مانند آشوریان انضباط بسیار سختی را بر سربازانشان تحمیل می‌کردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سختگیری و بیگاری فراوان همراه بود. چنین چیزی را در متون آشوری هم می‌بینیم.

سوم آن که رومیان در لباس و تجهیزات نظامی خویش از آشوریان تقلید می‌کردند. شمشیر کوتاه رومیان – گلادیوس - و کلاه مشهور لژیونرها که تاجی از دم اسب بر آن است، تقلیدی از شمشیر و کلاهخود آشوریان است.

این در حالی است که به گواهی تمام متون دینی و تاریخی، سنت انضباطی ارتش ایران با وجود سخت و محکم بودنش، بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکی نبود و علاوه بر این، شواهد زیادی از خدمت نیروهای بومی در واحدهای رزمی رسمی ارتش امپراتوری در دست است، که خدمت سرداری یونانی به نام منون که در برابر اسکندر هم زیاد مقاومت به خرج داد، نمونه‌ای از آن است. شکل و لباس و سلاح‌های سربازان ایرانی هم با آنچه که در میان آشوریان و رومیان رواج داشت، تفاوت می‌کرد.

بنابراین، چنین می‌نماید که یک سنت نظامی گری مبتنی بر خشونت سازمان یافته در جهان باستان وجود داشته است، که توسط آشوریان به اوج خود رسید، و بعدها توسط رومیان وامگیری شد. در این میان، کوروش سیاست نظامی جدیدی را بنیان نهاد که مبنای آن دستیازی به کمترین خشونتِ ممکن بود. مرور جنگ‌های کوروش نشان می‌دهد که او از هر فرصتی برای دستیابی به صلح و پرهیز از خونریزی استفاده می‌کرده است و استفاده‌ی ماهرانه‌اش از تبلیغات جنگی و جلب قلوب مردم سرزمین مغلوب نیز در همین راستا بوده است. قدرتی که ارتش آشور تولید می‌کرد و سازمان می‌داد، قدرتی مبتنی بر تولید درد و رنج بود. سربازان آشوری، در منگنه‌ی یک انضباط پادگانی سخت و پیامدهای درناکش قرار داشتند. آنها به همین ترتیب می‌آموختند تا بیشترین خشونت و درندگی را در مورد اقوام شکست خورده و دشمنانشان اعمال کنند. رفتاری که سناخریب بر مبنای کتیبه‌اش نسبت به اسیران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلی و خونخواری سربازانش ممکن نمی‌شده است. به همین ترتیب گزارش‌های شاهان آشوری نشان می‌دهد که دستگیری مردم بیگناه و بومی قلمرو شورشی، و زجرکش کردنشان به‌عنوان نوعی تفریح برای سربازان رسمیت داشته است. این چیزی است که با شدتی کمتر، ولی الگویی مشابه در مورد ارتش روم هم دیده می‌شود و بعدها در ینیچری‌های عثمانی نیز نمود یافت.

این در حالی است که با مرور رفتار جنگی ایرانیان در عصر هخامنشی، به الگویی کاملا متفاوت بر می‌خوریم. خودداری سربازان ایرانی از ابراز خشونت، و غیاب گزارشی که به کشتار یا شکنجه‌ی مردم غیرنظامی یا حتی سربازان شکست خورده اشاره کند، در شرایطی که گزارش‌های معکوس آن بسیار است، نشان می‌دهد که نوعی اخلاق جنگی متمایز در عصر کوروش در میان ایرانیان شکل گرفته بود، که از سویی انضباط و توانمندی چشمگیرشان را پدید آورد، و از سوی دیگر باعث جلب رضایت و برانگیختن احترام در میان اقوام مغلوب شد. شاید یک دلیل این که شورش‌های حکام محلی در زمان هخامنشیان همواره با همکاری مردم محلی سرکوب می‌شد، همین باشد. چنین شورش‌هایی هرگز گسترش زیادی نمی‌یافت، چون خاطره‌ی انتقامجویانه و کینه توزانه‌ای از خشونت‌های ارتش شاهنشاهی در این مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداری شهروندان محلی نمی‌شده است.

نمود این نظام انضباطی جدید را در عناصری مانند لباس هم شکل، نمادهای رتبه و منزلت ارتشی، و برنامه‌هایی عمومی مانند رژه می‌توان یافت. حضور اخلاقیات ویژه‌ی سربازان هخامنشی را هم به سادگی می‌توان در متونی که توسط اقوام دشمن ایرانیان نگاشته شده است، بازیافت. تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس و تواریخ هرودوت نمونه‌هایی از متون مشهورِ نگاشته شده توسط دشمنان ایرانیان هستند که اصولا با هدف تبلیغ سیاسی و مقابله با نفوذ فرهنگی و نظامی ایرانیان نوشته شده‌اند، اما در هردوی آنها می‌توان به ستایش‌های گرم و متعددی از رفتار و کردار سربازان و سرداران ایرانی برخورد. چنان که نمایشنامه‌ی پارسیان که چیرگی تخیلی یونانیان بر ایرانیان را نشان می‌دهد، گزارشی سرورآمیز و شادمانه از جنس کمدی نیست، بلکه تراژدیای غمگینانه است. به شکلی که اگر متنی شبیه به این در زمان جنگ میان هر دو کشور مدرنی درباره‌ی سرزمین دشمن منتشر می‌شد، برای نویسنده‌اش دادگاه نظامی و اتهام خیانت را به ارمغان می‌آورد.

یکی از دلایل قاطع بر محبوبیت ارتش ایران در میان شهروندان تابع، و وفاداری اقوام مقیم شاهنشاهی، آن است که کوروش و تمام جانشینانش ارتش‌هایی محلی را از میان مردم بومی بسیج می‌کردند. این ارتش‌ها از مردمی بومی تشکیل می‌شد که با لباس‌ها و سلاح‌های بومی خویش می‌جنگیدند، توسط سردارانی بومی همنژاد و همزبانشان رهبری می‌شدند و در بسیاری از مواقع در جنگ‌ها در کنار نیروهای شاهنشاهی قرار می‌گرفتند و با شاه ایران مستقیما ارتباط می‌یافتند. چنین چیزی، اگر نشانه‌ی ندانم-کاری و ساده لوحی شاهان هخامنشی نباشد، علامت وفاداری بی‌قید و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشی از مردم محلی که هویت خاص خود، سازماندهی و دیوانسالاری مستقل خویش، معابد مجزای خود، و سلاحها و لباس و سرداران ویژه‌ی خود را دارند، باید قاعدتا دست به شورش‌هایی استقلال طلبانه بزنند و در نخستین فرصتی که به شاهنشاه دست می‌یابند، او را به قتل برسانند و برای غصب تاج و تخت امپراتوری کوشش کنند.

این نکته که حتی یک بار هم چنین چیزی رخ نداده، نشان می‌دهد که شاهنشاهان هخامنشی حسابگرانه هوشمند بوده‌اند، نه ساده لوحانی زودباور. هیچ یک از شاهان هخامنشی – برخلاف امپراتوران روم - به دست سربازانی که از اقوام تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند، کشته نشدند، و هیچ یک از این ارتش‌های محلی به رهبری سرداری بومی شورش نکردند. تقریبا تمام شورش‌های عصر هخامنشی توسط حاکمان و سردارانی ایرانی انجام گرفتند، و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. اینها همه نشانه‌ی آن است که سیاست کوروش برای کمینه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشی از نظام ارتشی، پاسخی ارزشمند و مناسب برای معمای چیرگی بر اقوام تابع محسوب می‌شده است.

٧- کوروش، نقطه‌ی چرخش مهمی در تاریخ تمدن است. نقطه‌ای که در آن پادشاه ی‌های نیم بند و سست بنیادِ مبتنی بر ترس و سرکوب، به شاهنشاهی‌های پایدار و استوارِ متکی بر رضایت دگردیسی یافتند. به این ترتیب پیدایش واحدی سیاسی ممکن شد که گستردگی، تنوع درونی، تداوم و استحکامش بی‌سابقه بود و کل جهانِ شناخته شده برای مردم قلمرو میانی را در بر می‌گرفت.

کوروش و جانشینانش، مردم استان‌ها را تشویق کردند تا لباسهای محلی خود را بپوشند، به زبان خود سخن بگویند، خدایان خود را در معابد خویش بپرستند، و با سلاح‌های خویش در ارتش‌هایی زیر امر سردارانی از میان خودشان خدمت کنند. رضایتی که بستر این آزادی عمل را تشکیل می‌داد، باید بسیارعمیق بوده باشد. وگرنه برای سردارانی که در این زمینه بر سربازانی همچون خود فرمان می‌راندند و در زمینهای با هویت قومی مستقل می‌زیستند، خیلی ساده بود که قیام کنند و ادعای استقلال داشته باشند. این در حالی است که چنین چیزی حتی یک بار هم رخ نداد، و هیچ یک از شاهان هخامنشی، که هر از چندگاهی به همراه ارتش چند قومیتی خویش رژه می‌رفتند، توسط سردارانی از استان‌های تابع مورد سوءقصد قرار نگرفتند و تاج و تختشان توسط طغیانگری غیرپارسی غصب نشد.

چنین چیزی، نیازمند توضیح است. ترکیب تمام عواملِ لازم برای بروز سرکشی، و رخ ندادنش، باید دلیل داشته باشد. به گمان من، شاهان هخامنشی وارث و تکمیل کننده‌ی سنتی سیاسی بودند که توسط کوروش ابداع شده بود و با شیوه‌ای مبتنی بر رضایت، پایداری حکومت هخامنشی را تضمین می‌کرد. کوروش با سه برنامه موفق شد این ترکیب جادویی را پدید آورد.

نخست آن که کوروش خود را با خدایان محلی پیوند زد و همچون نجات دهنده‌ای دینی و شخصیتی مذهبی ظاهر شد. تمام متون به جا مانده از آن دوران، کوروش را همچون برگزیده‌ی خدایان می‌ستایند، و این ستایش نمی‌توانسته بدون برنامه‌ريزی و تنها بر مبنای سجایای اخلاقی کوروش شکل گرفته باشد. چنین می‌نماید که کوروش با هوشیاری و درایت برنامه‌ای برای جلب مشروعیت خویش در استان‌های گوناگون و تمدن‌های متفاوت را طراحی کرده باشد. گویا استفاده از دین و نفوذ کاهنان شاه کلیدی در این برنامه بوده است. جالب آن است که سیاست شاهان بعدی هخامنشی نشان می‌دهد که این اتحاد شاهنشاه با کاهنان اقوام گوناگون، و آزادی دینی ناشی از آن، به بی‌برنامگی و آشفتگی منتهی نمی‌شده است. چون می‌بینیم که در برخی موارد – مانند مصر - درآمد معابد محلی محدود می‌شده و بر معابد محلی اعمال زور می‌شده است. بنابراین شاهان هخامنشی نه به دلیل ضعف و ناتوانی، که بر مبنای برنامه‌ای عمومی از آزادی دینی حمایت می‌کرده‌اند و رابطه شان با معابد محلی از نوع نادیده گیری و رها کردنشان به حال خود نبوده است. بنابراین نخستین برنامه‌ی کوروش آن بوده که الگوی کهنِ "شاه - کاهن" و "شاه - پهلوان" را تا سطحِ "شاه - نماینده‌ی خدا" ارتقا دهد، بی‌آن که به پرتگاه ادعاهای فریبکارانه‌ی "شاه- خدا" که در مصر و ميان‌رودان رواج داشت، فرو غلتد.

دوم آن که کوروش با سازماندهی منابع آبی و مدیریت ماهرانه‌ی زمین‌های کشاورزی، زندگی کشاورزانه را آسان و راحت کرد و شهرنشینی و یکجانشینی را توسعه داد. در نتیجه انباشتی از ثروت[۵] در شاهنشاهی ایجاد شد که مازادی از آن در قالب خراج از استان‌های تابع دریافت می‌شد. این خراج در زمان کوروش مقداری داوطلبانه بوده است. یعنی مردم تابع سالی یک بار – احتمالا در مراسم جشن نوروز- به هر میزانی که می‌خواستند خراج می‌دادند. در زمان کمبوجیه هم این داوطلبانه بودنِ مقدارخراج به قوت خود باقی بود. هرچند شاه از دریافت خراج‌هایی که به نظرش بی‌ارزش می‌رسید، خودداری می‌کرد، چنان که کمبوجیه خراج یونانیانِ مقیم کورنه – در شمال آفریقا - را که پانصد تالان نقره بود، رد کرد. هرچند برای گرفتن خراج از آنها یا تنبیه شان تلاشی نکرد.

این خراج از دوران داریوش به بعد نظام یافت. داریوش بر اساس مساحت زمین و نوع و میزان محصولات کشاورزی برداشت شده از هر منطقه، مالیاتی را برای هر استان مقرر داشت که مقدارش نسبت به خراجی که شاهان بومی قبلی از مردم تابعشان می‌گرفتند، بسیار بسیار کمتر بود. با این وجود به دلیل گستردگی قلمرو پارس، همین خراج به انباشت سرمایه‌ی قابل توجهی منتهی می‌شد، بی‌آن که به نارضایتی اقتصادی بینجامد. سرمایه‌ای که به این شکل گردآوری می‌شد، صرف انجام برنامه‌های عمرانی کلانی می‌شد که کشیدن جاده‌های تجاری، تاسیس بندرگاه‌ها و امن سازی راهها بخشی از آن بود. به این ترتیب دومین محور سیاست داخلی هخامنشیان، تولید و انباشت ثروت از راه ترویج کشاورزی پیشرفته – از طریف بهسازی آبراهه‌ها، حفر قناتها و کاریزها و بهسازی نظام کشت-، به همراه توسعه‌ی تجارت – از راه راه سازی و راهداری و همسان سازی قیمتها و یکاها - بود.

سومین محور این سیاست، ماهیتی امنیتی و نظامی داشت و به تجهیز ارتش‌های بزرگ حرفه ای، و پشتیبانی از ارتش‌های کوچکتر محلی مبتنی بود. ارتش‌هایی که مهمترین وظیفه شان مقابله با تهدید اقوام کوچگرد پیرامونی بود. این ارتش‌ها از سویی امنیت را در شهرها و قلمروهای دارای زندگی کشاورزانه تامین می‌کردند، و از سوی دیگر آشفتگی و درگیری‌های محلی و شورش‌های استقلال طلبانه را در نطفه خفه می‌کردند.

به این ترتیب، از ترکیب این سه برنامه‌ی فرهنگی، اقتصادی و نظامی، اکسیری پدید آمد که دو امرِ به ظاهر متعارض را با هم آشتی می‌داد. مردم تابع می‌توانستند در زمینه‌ی شاهنشاهی با هویت‌هایی مستقل، معابدی آباد، و ارتش‌هایی نیرومند حضور داشته باشند، بی‌آن که خطری برای شالوده‌ی شاهنشاهی ایجاد کنند. دلیل این آسودگی خیال، آن بود که مردم تابع با روش‌های متفاوتی قانع شده بودند که سودمندترین گزینه برای همه شان، تداوم شاهنشاهی است. طغیان در برابر شاهنشاه پارسی کاری کفرآمیز، نادرست، به لحاظ اقتصادی زیان آور، و به لحاظ نظامی خطرناک تلقی می‌شد. به همین دلیل هم شاهنشاهی تا عصر اسکندر پایدار ماند، و در آن زمان مانند بسیاری از دولت‌های بزرگِ دیگرِ عصر پیشاصنعتی در اثر افزایش جمعیت مردم بدوی در حاشیه‌های قلمروش، و هجوم جمعيت‌های متحرک غارتگر به مرزهایش، فرو پاشید. این جمعیت غارتگر، از اهالی مقدونیه و یونان تشکیل می‌یافت که در آن زمان شمارشان ناگهان طی دو نســل زیاد شــده بود، و با فرمانـدهی لایق هدایـت می‌شــدند که آرزویش شــبیه شــدن به کوروش بود[٦].

٨- کوروش، بر این مبنا، بنیانگذار نظمی نو بود که در قالب منظومها‌ی متحد از تمدن‌های متمایز، و هویتهای قومی و فرهنگی جداگانه تبلور می‌یافت[٧]. سیاست هخامنشیان، تثبیت و تقویت این تمایز و آن اتحاد بود.

برخی از نویسندگان غربی مانند اومستد، سیاست آسانگیری فرهنگی و پذیرش تکثر را نشانه‌ی ضعف فرهنگ ایرانیان و مرعوب شدن کوروش در برابر فرهنگ‌های کهنِ زیر سیطره‌اش دانسته‌اند. این نویسندگان سیاست هخامنشیان را با سیاست رومیان که در پی همگونسازی فرهنگی اقوام زیر سلطه شان بوده‌اند مقایسه می‌کنند و روش دوم را مترقی‌تر و متعالی‌تر دانسته‌اند و آن را نشانه‌ای از فرهنگ برتر رومیان نسبت به سرزمین‌های تابعشان فرض کرده‌اند.

به گمان من، ماجرا دقیقا برعکس است. رومیان، مانند آشوریان، ناچار بودند به صدور فرهنگ خود دست بزنند. فرهنگی که بی‌تردید نسبت به تمدن برخی از مناطق زیر سلطه شان (مانند مصر) در جایگاهی بسیار فرودستتر قرار می‌گرفته است. ایشان ناچار بودند اقوام تابع خویش را به ضرب و زور ممنوعیت‌ها، کشتارها و تبعیدها، به خویشتن تبدیل کنند، چون از تفاوت میان خویشتن و ایشان می‌هراسیدند. رومیان، مانند آشوریان، از سازماندهی دولتی که بر رضایت مبتنی باشد ناتوان بودند و از این رو ناچار بودند برای تداوم سلطه بر اقوام شکست خورده، به سیاست سرکوب روی آورند. این سیاست، با منع شکلگیری نیروهای نظامی محلی، و تمرکز تمام قوای نظامی در یک قالبِ منفرد همراه بود. این قالب همان لژیون‌های رومی بود که اتفاقا از نظر لباس و سازماندهی دنباله‌ی دقیق فوجهای آشوری محسوب می‌شد. سرکوب نظامی مردم تابع، که در طول تاریخ امپراتوری روم مدام شورش می‌کردند، با سرکوب فرهنگیشان نیز همراه بود، و این همان ترقی مورد نظر مورخان غربی است، که به دلیل همخوانی با الگوی سلطه جویی اروپا در عصر استعمار، تقدیس شد و چنین مهربانانه مورد ارزیابی واقع شد.

کوروش، اما، نیازی به این برخورد سرکوبگرانه و یک دست کردن اجباری مردمان تابعش نداشت. همه‌ی نویسندگان باستانی در این نکته توافق دارند که حکومت کوروش مورد علاقه‌ی اتباعش بوده و "کوروش بر اقوامی مغلوب حکومت می‌کرد که با رضا و رغبت پادشاهی‌اش را پذیرفته بودند."[٨]

خاطره‌ی کوروش در یاد تمام مردم شاهنشاهی و به ویژه پارس‌ها تا قرنها بعد بسیار گرامی نگهداشته می‌شد. این نکته، یعنی خاطره‌ی نیکی که همه‌ی اقوام از کوروش در ذهن داشتند نیز توسط همه‌ی نویسندگان باستانی مورد اشاره واقع شده است[۹].

تجربه‌ی تاریخی نشان می‌دهد که نیک بودن سرشت یک نفر، یا مهربان بودنش دلیلی کافی برای چنین حق شناسی گسترده و بزرگی نیست. مردمان معمولا زمانی سپاسگزاری می‌کنند و نمک شناسی به خرج می‌دهند که سودی بزرگ از فرد ستوده شده دریافت کرده باشند. اگر کوروش چنین ستوده شده، بدان دلیل است که به راستی سودی بزرگ را نصیب مردمان هم عصر خویش کرده بود.

اما ماهیت شاهنشاهی هخامنشی و نظم کوروشی چه بود که چنین وفاداری عمیقی را برمی انگیخت؟ و بر چه اساسی استوار بود که سودی چنین بزرگ و ماندگار را نصیب مردمان قلمروش می‌ساخت؟

در باره‌ی ویژگی‌های این دولت، دلیل تثبیت آن در مرزهایی ویژه، و چفت و بست‌هایی که جوامع گوناگون مقیم این قلمرو گسترده را به هم وصل می‌کرد، بسیار گمانه زنی شده است. قلمرویی که توسط کوروش فتح شد، اگر دستاورد کمبوجیه –یعنی فتح مصر- را هم به آن بیفزاییم، از چند نظر اهمیت داشت.

نخست آن که این قلمرو، تمام مناطق نویسای قلمرو میانی را در بر می‌گرفت. نویسایی در جهان باستان همتاست با کشاورزی پیشرفته، بنابراین اقوامی که در سرزمین‌های تابع کوروش و کمبوجیه می‌زیستند، از کشاورزی پیشرفته و نویسایی، با هردوی این فنون برخوردار بودند. بنابراین مردمی که در جهان هخامنشی می‌زیستند، گیتی را در افقی محدود می‌دیدند که توسط امپراتوران پارسی اداره می‌شد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، "جای دیگری" وجود نداشت. کوروش زیست جهانِ قلمرو میانی را در وضعیتی یکپارچه و متحد شده ترک کرد. این دنیا، بر خلاف جهانی که در آن زاده شده بود، از پادشاهی‌هایی همسایه و رقیب تشکیل نیافته بود. که سراسر آن یک قلمرو به هم پیوسته و متحد محسوب می‌شد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، پادشاهی دیگری، و قلمرو نویسا و متمدن دیگری وجود نداشت که بخواهد نقش محدود کننده‌ی مرزهای شاهنشاهی یا "دیگری" را ایفا کند. مصر، برای دوره‌ای ده ساله چنین نقشی را ایفا کرد، اما آن هم در زمان پسر کوروش و به دنبال مقدمه چینی‌های وی فتح شد و به این ترتیب روایت پادشاهان هخامنشی که خود را حاکمان جهان می‌دانستند، با این تعبیر درست بوده است.

هخامنشیان بر تمام جهانِ کشاورز، شهرنشین و نویسا حکومت می‌کردند، و این سه ویژگی را به تمام اقوام زیر سلطه شان تحمیل کردند. شهروندان شاهنشاهی می‌بایست کشاورز، یکجانشین، و نویسا شوند. چرا که نظم حاکم بر گیتی در آن روزگار، جوامعی از این دست را منظم، قانونمند، و متمدن تلقی می‌کرد. مرزهای بیرونی این قلمرو از اقوامی کوچگرد، نانویسا، غیریکجانشین، و غارتگر انباشته شده بود، و اینها نمایندگان تیامت، و حاملان آشوب بودند. کوروش به این دلیل در بابل با لحن برگزیده‌ی مردوک سخن می‌گفت، که این خدای باستانی نماد نظم بود و ایزدی بود که قلمرو جهان کشاورز و قانونمند را در برابر خشونت اقوام غارتگر حاشیه‌ای حفظ می‌کرد. از این رو، کوروش از این نظر ویژه است که به راستی "جهان"گشایی کرد، یعنی به یاری پسرش برنامه‌ای را اجرا کرد که در جریان آن کل سرزمین‌های شناخته شده، قانونمند، و "متمدن" در یک قلمرو یکتا متحد شدند. به طوری که مردمی که در آن روزگار می‌زیستند، چیزی بیرون از قلمرو هخامنشی نمیدیدند.

شبه جزیره‌ی یونان که امروز توسط نویسندگان غربی همچون "دیگری هخامنشیان" تصویر می‌شود، چنان که در نوشتاری دیگر نشان داده ام، اصلا چنین موقعیت و جایگاهی نداشته است و دنباله‌ای نامتمدن از ایونیه‌ی نویسا و بافرهنگ بوده، که عضوی از خانواده‌ی تمدنهای هخامنشی محسوب می‌شده است.


قلمرو امپراتوری هخامنشی در زمان کمبوجیه

دومین ویژگی شاهنشاهی هخامنشی، به ساختار فن آورانه‌ی آن مربوط می‌شود. با وجود خودمختاری فرهنگی و آزادی دینی چشمگیر اقوام تابع پارسیان، نظام حقوقی یکسانی بر کل این قلمرو حاکم بود و فن آوری‌های مربوط به نویسایی، کشاورزی و فلزکاری در کل این قلمرو بر اساس برنامه‌ای سازمان یافته توسعه می‌یافت و یکدست می‌شد. کوروش قلمرویی را فتح کرد که فرزندانش تا دو نسل بعد آن را به منطقه‌ای یکپارچه و بسیار متمدنتر از مناطق پیرامونی‌اش تبدیل کردند. زیر تاثیر نظم هخامنشی، فن آوری آهن در تمام این منطقه رواج یافت، خط سریانی و فنیقی که توسط دیوان سالاران پارسی به مرتبه‌ی خط رسمی کشور برکشیده شده بود، در میان مردم سرزمین‌های گوناگون به اشکالی بسیار متنوع تکامل یافت، که یونانی، لاتین، سانسکریت، و پهلوی نمونه‌هایی از آن هستند. کار بزرگ کوروش، این بود؛ بنیان نهادن یک شاهنشاهی آهنین، که از فن آوری نظامی عصر آهن، شیوه‌های کشاورزی پیشرفته، و دیوانسالاری متکی بر نویسایی و قانون تشکیل شده بود. این آمیزه بود که وفاداری اقوام تابع را جلب کرد، هویتی ویژه به ایشان بخشید، و باعث شد جهان به شکلی دگردیسی یابد که برای ما آشنا، و برای زاده شدگان در عصر کوروش بسیار غریبه بود.[۱٠]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای سايت اينترنتی روزنامک توسط دکتر شروین وکیلی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- Snell, 1997: 79.
[۲]- Cesar, 1964.
[۳]- ويلکن، ١٣٧٦.
[۴]- Kuhrt, 1983.
[۵]- Wiesehofer, 1987.
[۶]- در مورد تاثیر کوروش بر اسکندر بنگرید به ”وکیلی، ۱۳۸۴″؟؟؟.
[٧]- Van der Spek, 1982.
[۸]- کسنوفانس، کتاب نخست، فصل ۴، بند ۱؛ و دیودور کتاب ۹، فصل ۲۴.
[۹]- کسنوفانس، کتاب نخست، فصل ۱، بند ۱؛ هرودوت، کتاب ۳، بند ۱۶۰؛ استرابو، کتاب ۱۵، فصل ۳، بند ۱۸، و آتِنایوس :۶۳۳d-e .XV
[۱٠]- وکيلی، شروين، تاریخ کوروش بزرگ (بخش هشتم)، انجمن پژوهشی ايرانشهر، برگرفته از تارنگار روزنامک



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

تارنگار روزنامک


[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]