جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

تاریخ کوروش بزرگ

از: دکتر شروین وکیلی

تاریخ کورش بزرگ

(بخش هفتم: حکومت کورش)


فهرست مندرجات




[] گفتار دوم: کوروش و پادشاهان

١- در مورد کوروش و اندرکنش وی با پادشاهان معاصرش، به قدر کافی پیش از این سخن رفته است. در اینجا فقط باید بار دیگر بر چند نکته تاکید کرد.

نخست آن که کوروش، در زمان خویش به‌عنوان پادشاهی نیرومند و شکست ناپذیر شهرت داشته است. او را همچون جنگاوری که در هیچ میدان نبردی شکست نخورده می‌ستودند و این را نشانه‌ی لطف خدایان به وی می‌دانستند. چنان که دیدیم، کوروش دست کم یک بار در برابر آستیاگ شکست خورد، و بعید نیست که در نبردهای متعددش با سایر شاهان نیز شکست‌هایی را تجربه کرده باشد. با این وجود شهرتی که به دست آورده بود و افسانه‌هایی که در زمان زندگی‌اش در اطرافش تنیده شده بود، کافی بود تا چنین عقیده‌ای را به مردم و شاهان رقیبش بباوراند.

با وجود نادرست بودنِ اسطوره‌ی شکست ناپذیری کوروش، این نکته حقیقت دارد که او در زمانی بسیار بسیار کوتاه، قلمروی بسیار بسیار پهناور را فتح کرد. او پادشاهی ماد را در فاصله‌ی یک سال، و هریک از پادشاهی‌های لودیه، بابل و شاهنشین‌های ایران شرقی را در فاصله‌ی چند ماه فتح کرد، و این برای پادشاه منطقه‌ای فرعی و حاشیه‌ای مانند انشان – هرچند بخشی از ایلامِ نیرومند باشد - دستاوردی بسیار خیره‌کننده است.

با مرور نبردهای کوروش، می‌توان دریافت که این مرد بیتردید در زمینه‌ی فنون رزم آرایی و رهبری ارتش خویش نابغه بوده است. گمان می‌کنم این شواهد برای نبوغ نظامی کوروش کافی باشد:

الف: کوروش نخستین پادشاهی بود که مردم قلمرو دشمن را پیش از فتح کردنِ آنجا، تحت حمایت خویش قرار داد و از قتل و غارت مردم توسط سپاهیانش جلوگیری کرد. در نتیجه تمایل مردم قلمرو همسایه برای مقاومت در برابرش کم می‌شد و روایات مربوط به مقدس بودنش پذیرش بیشتری می‌یافت.

ب: کوروش نخستین شاه ایرانی است که بنابر مستندات تاریخی، فنون قلعه گیری و نفوذ به شهربندان‌ها را به کار بست. البته پیش از کوروش چنین فنونی توسط آشوری‌ها، بابلی‌ها، و ايلامی‌ها به کار گرفته می‌شد و کتیبه‌های زیادی از آشور به دست آمده که مراحل عملیات جنگی منتهی به تسخیر شهرها بر آن نمایش داده شده است. بنابراین پیش از کوروش سنتی در زمینه‌ی شکستن محاصره‌ی شهرها وجود داشته که بی‌شک با واسطه‌ی مادها به کوروش منتقل شده‌اند. با این وجود، گشودن سارد در چهارده روز نشان می‌دهد که کوروش در این زمینه دست به ابداعاتی کارآمد زده، یا به نوآوری‌هایی در این زمینه مجال ابراز داده است. شواهد نشان می‌دهد که ابزار و آلات جنگی کوروش و سازماندهی نبردهایش به ویژه در شرایط محاصره‌ی شهرها، برتری آشکاری بر موقعیت دشمنانش داشته است. فتح سریع اکباتان، سارد، بلخ و بابل نشانگر آن است که کوروش در این زمینه از تمام قدرت‌های معاصر خود برتر بوده است.

پ: کوروش در زمینه‌ی سازماندهی سپاه، تقسیم ارتش به واحدهای دهگانی، نمادین کردن رتبه‌های سپاهی و هویت بخشیدن به ارتش‌های محلی، و ابداع رژه از خود نبوغ نشان داد که هریک از این‌ها به تنهایی برای اثبات شایستگی نظامی وی کفایت می‌کند.

ث: استفاده از فنون غافلگیری (مانند تعقیب کرسوس تا سارد)، تهییج سربازان در زمان جنگ (حضور زنان پارسی در نبرد پاسارگاد)، و استفاده از فنون نوظهور (فرستادن فوجی از شترها در برابر اسبان لودیایی)، نشانگر آن است که کوروش در زمینه‌ی راهبری کلان ارتش خویش فردی بسیار نوآور بوده است.

ج: در نهایت، و مهمتر از همه، کوروش نخستین شاهی بود که عملیات جنگی‌اش را با جنگی تبلیغاتی و روانی بر ضد شاه رقیبش همراه کرد و جنگ با پادشاهان قلمروهای همسایه را تا مرتبه‌ی نفی مشروعیت ایشان و برانگیختن مردم خودشان بر علیه شان ارتقاء داد.

با توجه به این شواهد، کوروش هرچند نظر کرده‌ی خدایان یا نیمه خدا نبود، اما سرداری بسیار شایسته و جنگاوری بسیار نیرومند بود که در فنون جنگی زمان خویش تحولی بزرگ ایجاد کرد.

٢- کوروش، از یک نظر با تمام شاهان فاتح پیش از خود تفاوت دارد، و آن هم رفتاری است که با شاهان شکست خورده در پیش می‌گرفت. کوروش آستیاگ را زنده نگهداشت، با دخترش ازدواج کرد، و خودش را با احترام به جایی تبعید کرد تا به آسودگی زندگی‌اش را بکند. نبونید را به همین ترتیب تبعید کرد و آسیبی به وی نرساند. احتمالا برخورد کوروش با سایر پادشاهان مغلوب نیز در چنین چارچوبی قرار می‌گرفته است. این تعمیم به دو دلیل منطقی است. نخست آن که مردم زمانه‌ی کوروش قاعدتا در چنین چارچوبی افسانه‌ی اسیر شدن و زنده ماندن کرسوس را به‌عنوان مشاور کوروش سر هم کرده بودند. یعنی ایشان بیتردید نمونه‌هایی – احتمالا بیش از این دو نمونه‌ی قطعی- را در پیش چشم داشته‌اند و بر مبنای آن قصه‌ی کرسوسِ معزول ولی محترم را پذیرفتنی یافته بودند. دیگر آن که سنت آسیب نرساندن به شاهان شکست خورده در کل دوران هخامنشی تداوم یافت. تا حتی که کمبوجیه حتی فرعون مصر را پس از شکست خوردن اعدام نکرد و او را در خودِ مصر به نقطه‌ای تبعید کرد و تنها پس از توطئه و شورش وی بود که احتمالا با زهر نابودش کردند.

تمام شاهانی که پیش از کوروش سلطنت می‌کردند، رفتاری بسیار خشونت‌آميز با شاهان شکست خورده در پیش می‌گرفتند. شاهان آشور، به جز چند استثنا، شاهان شکست خورده یا حاکمان شورشی را با شدیدترین شکنجه‌ها اعدام می‌کردند. این چند استثنا هم به مواردی محدود می‌شد که امیری محلی – مانند شاه الیپی یا چند حاکم محلی ماد، از جمله دیااوکوی مشهور- هوادار آشوریان بوده و زیر تاثیر اطرافیانش ضدآشورشان سرکشی می‌کرده‌اند. در تمام این موارد – شاید به استثنای دیااوکو، - حاکمان یاد شده افرادی بیعرضه و دست نشانده بوده‌اند و زنده ماندنشان خطری برای آشوریان نداشته است. در بیشتر این موارد شاه یاد شده در کشور خود ابقا می‌شده و بنابراین این سیاست روشی برای آرام کردن سرزمین فتح شده بوده است. تنها مورد مهم تاریخی که آشوریان شاهی محلی را شکست داده و او را زنده به محلی دیگر تبعید کردند، دیااوکوی ماد بود که در مورد آن هم اطلاعاتی بسیار اندک داریم.

این‌ها در شرایطی است که کوروش هیچ یک از شاهان اسیر را نکشت. این شاهان افرادی جا افتاده و مشهور بودند، که برای چند دهه بر کشورهایی بسیار بزرگ و ثروتمند حکومت کرده بودند. بیتردید حلقه‌ای از وفاداران و مجموعه‌ای از سنن مشروعیت بخش در اطراف این شاهان برکنار شده وجود داشته که می‌توانسته ایشان را به خطری بالقوه برای تاج و تخت کوروش تبدیل کند. از این رو زنده نگهداشته شدن شاهان معزول، معمایی است که باید کمی دقیقتر به آن پرداخت.

تفسیر مرسومی که در مورد این سیاست کوروش وجود دارد، آن است که کوروش فردی بسیار محبوب و جوانمرد بوده، و از این رو از سویی خیالش در مورد ناممکن بودنِ شورش شاهان معزول راحت بوده، و از سوی دیگر کشتن پادشاهانی ذلیل شده و اسیر را ناجوانمردانه و غیراخلاقی می‌دانسته است.

این تفسیر، حاوی دو نکته است، که به‌نظر درست می‌رسند. نخست آن که کوروش بسیار در میان مردم کشور مغلوب محبوبیت داشته، و دوم آن که شخصیتی جوانمرد داشته و اصول اخلاقی استوار – و در آن دوران بی‌نظیری - را رعایت می‌کرده است. اما اینها برای توضیح دادن سیاست کوروش کفایت نمی‌کنند. کوروش نه تنها به‌خاطر جوانمردی و محبوبیت، که به‌خاطر سلطنت موفقیت‌آميز و بنیان‌گذاری کشوری بزرگ شهرت دارد. از این رو او فقط شاهی جوانمرد و محبوب نبوده است. او شاه جوانمرد و محبوبی بوده که به‌قدر کافی هوشمند بوده تا قلمرو خود را یکپارچه نگه دارد و سیاستی را بنیان‌گذارد که این اتحاد و اقتدار را برای قرن‌ها تداوم بخشد. از این رو من اشاره به جوانمردی و محبوبیت کوروش را برای تبیین رفتارش با شاهان اسیر کافی نمی‌دانم.

شاید پاسخگویی به‌معمای رفتار با شاهان اسیر، با وارسی محاسبات سود و زیانی که کوروش می‌توانسته انجام دهد، ممکن شود. در مورد تمام شاهان شکست خورده، می‌توان فهرستی از موارد را تهیه کرد که زنده نگهداشتن یا اعدام وی را درست‌تر جلوه می‌دهد. به فهرست صفحه‌ی قبل توجه کنید:

در مورد دو پادشاهی که بی‌تردید کوروش آنها را زنده نگهداشته است، شباهت‌هایی وجود دارد. هردوی این شاه‌ها مردانی جنگاور و نیرومند بودند که برای مدتی طولانی بر قلمروی بزرگ حکومت کرده بودند و سلطنتشان مشروعیت و استحکام کافی داشته است. هردوی آنها در برابر کوروش مقاومت کردند و با وجود شکست‌های پیاپی‌شان، سردارانی ترسو و زبون نبودند. چرا که به سادگی تسلیم نمی‌شدند و سابقه‌ی درخشانی هم به‌عنوان شاهانی جنگجو داشته‌اند. به این ترتیب، شاهان یاد شده در صورتی که بار دیگر ادعای تاج و تخت می‌کردند، خطری برای حکومت کوروش محسوب می‌شدند.

اما این شاهان از چند نظر با هم شباهت داشتند. نخست آن که سیاست مبارزه‌ی تبلیغاتی کوروش در برابرشان به‌خوبی جواب داده بود. مادها بر آستیاگ و و بابلی‌ها بر نبونید شوریده بودند و هیچ بعید نیست که در سایر قلمروهای شاهنشاهی – به ویژه بلخ - نیز سیاستی مشابه با موفقیت اجرا شده و به نتایجی مشابه منتهی شده باشد. کوروش از ابتدا ترفندِ شوراندن مردم بر این شاهان، زیر سوال بردن مشروعیتشان، و کسب محبوبیت از راه ترویج روایت‌های شبه دینی در مورد خودش را در پیش گرفته بود. او زمانی بر این شاهان غلبه کرد که مردمشان از ایشان روی برگرداندند و به کوروش پیوستند. هردوی این شاهان، سالخورده بودند، و وارثی جوانتر داشتند که به دست کوروش و در جریان جنگ کشته شدند. اسپیتامه‌ی مادی، داماد آستیاگ، و بلشزر کلدانی پسر نبونید، در جریان نبرد به قتل رسیدند. دست کم در مورد اسپیتامه این روایت کتسیاس وجود دارد که او در میانه‌ی جنگی که به فتح اکباتان منتهی شد، نخست اسیر شده و بعد اعدامش کردند.

نام شاهدلایل به نفع کشته شدنشدلایل به نفع زنده ماندنش
آستیاگ
۱) زمامداری طولانی و موفق او بر ماد و مشروعیتش به‌عنوان شاه این قلمرو.

۲) وفاداری طبقه­ای از اشراف ماد به وی، به‌طوری که در عصر داریوش کسی با ادعای وابستگی به خاندان او قیام کرد و ادعای استقلال نمود.

۳) قابلیتش به‌عنوان سرداری جنگی. احتمالا او تنها کسی است که کوروش را در میدان جنگ شکست داد.

۱) جلب محبوبیت در میان مردم مادی که دوستدار او بودند، به‌طوری که احساسات کسانی که به‌حضور و اقتدار وی خو گرفته بودند جریحه­دار نشود و جنبشی انتقام‌جویانه به‌نام خونخواهی او بروز نکند.

۲) کسب مشروعیت از راه ازدواج با دختر وی، و وانمود کردن این نکته که او جانشین مشروع شاه ماد است و خود وی نیز – که هنوز زنده است - به این امر رضایت داده است.

۳) همخوانی چنین رفتاری با اسطوره­ی کوروشِ نیرومند، مهربان و جوانمرد.

۴) پیر بودن آستیاگ.

نبونید
۱) زمامداری طولانی وی بر بابل، و مشروعیتی که به‌عنوان شاه رسمی به‌دست آورده بود.

۲) وفاداری طبقه­ای از کاهنان سین و قبایل کلدانی به وی.

۳) توانایی­های جنگی او، که پیش از این سوریه و عربستان و بخشی از ماد را فتح کرده بود.

۱) جلب محبوبیت در میان مردم بابلی و کلدانی‌هایی که دوستدار او بودند، به‌طوری که احساسات کسانی که به‌حضور و اقتدار وی خو گرفته بودند جریحه­دار نشود و جنبشی انتقام‌جویانه به‌نام خونخواهی او بروز نکند.

۲) همخوانی چنین رفتاری با اسطوره­ی کوروشِ نیرومند، مهربان و جوانمرد.

۳) پیر بودن نبونید.


بنابراین کوروش با وجود بخشیدن شاهان مغلوب و مهربانی با ایشان، به‌دقت مراقب بوده است که ادعایی از سوی ایشان بر تاج و تخت ابراز نشود. کوروش وارثان ایشان را از بین می‌برده و خودشان را که سالخورده و ناتوان بوده‌اند، به جایی دوردست تبعید می‌کرده تا از سویی احترامشان را نگه دارد و اصول اخلاقی خویش را حفظ کند، و از سوی دیگر حکومتش را در برابر قیام‌های احتمالی ایشان بیمه نماید. این حقیقت که طغیان فرعون معزول مصر در زمان کمبوجیه به سرعت فرو نشانده شد و فرعون احتمالا در همان روزهای اول سرکشی‌اش در اثر مسمومیت درگذشت، نشان می‌دهد که شاهان هخامنشی گرداگرد شاهان تبعیدی را با گروهی از خدمتکاران وفادار به شاهنشاه پر می‌کرده‌اند تا در صورتی که شاه معزول به فکر ایجاد دردسر افتاد، او را از میان بردارند.

بنابراین سیاست کوروش در راستای زنده نگهداشتن شاهان مغلوب، رفتار ساده لوحانه‌ی فردی با اصول اخلاقی جزمی نبوده است. این رفتار، که البته در آن زمان بسیار مخاطره‌آميز و قمارگونه محسوب می‌شده، ترکیبی بوده از پایبندی به اصول اخلاقی جوانمردانه، با حساب و کتاب‌های دقیق و برنامه‌های پیشگیرانه‌ای که خطر این شاهان معزول را کمینه می‌کرده است.

٣- در هر حال، رفتار کوروش با تمام شاهان پیش از خودش تفاوت داشته است. کوروش، با وجود اقتدار بیمانندی که در جهان باستان به دست آورد، و شایعه‌هایی که در مورد ارتباطش با خدایان در گوشه و کنار پراکنده می‌شد، هرگز ادعای خدایی نکرد. و این در حالی است که به احتمال زیاد بخشی از این تبلیغات به دستور و با مدیریت خودش انجام می‌گرفته است. کوروش در تنها کتیبها‌ی که از او باقی مانده است، لحنِ فروتنانه‌ی یک خادم خدایان و مردم را دارد. این در حالی است که هم زمان با سلطنت او، مصریان از فرعونی فرمان می‌بردند که خود را خدا می‌دانست و بابلیان و لودیاییان هم سنتِ کهنسال و جا افتاده‌ای داشتند که بر مبنای آن شاهان بزرگ و پهلوانان نامدار خدا پنداشته می‌شدند.

کوروش البته، از استفاده از نمادهای مقدس و بهره گیری از نشانه‌هایی که او را برتر از سایر مردمان قرار می‌داد، ابایی نداشت. کسنوفانس می‌گوید که علامت پرچم کوروش نقش عقاب بوده است و در بسیاری از متون یونانی او را عقاب شرق یا شاهین پارسی نامیده‌اند. این مضمون احتمالا از ایلام سرچشمه گرفته باشد. چون می‌دانيم که عقاب در این سرزمین علامت اینشوشیناک – خدای شهر شوش - بوده است و به همین دلیل هم نقش مایه‌اش در ظروف و آثار هنری ایلامی بسیار تکرار می‌شود. آثاری مشابه که بی‌تردید زیر تاثیر هنر ایلامی پدید آمده‌اند، در مارلیک، لرستان، و حسنلو نیز یافت شده‌اند[۱]. عقاب بعدها در ایران با پرنده‌ی مقدسی به نام ورغنَه که نشانگر فره شاهی است پیوند خورد. داستانی کهن که چگونگی از دست رفتن فره جمشید را بازگو می‌کند هم باید زیر تاثیر همین روایات شکل گرفته باشد. بر مبنای این داستان، پس از آن که جمشید در برابر اهورامزدا سرکشی کرد، فره شاهی خود را در قالب پرنده‌ای که از سرش پرواز کرد و رفت، از دست داد.

بنابراین، کوروش از سنتی ایلامی که شاه را دارای قدرتی آسمانی – موسوم به کیتن - می‌دانست، بهره می‌گرفت. این همان سنتی است که در آشور مورد تقلید واقع شد. آشوریان نیز مدعی بودند که شاهشان نوعی نیروی آسمانی – مَلِمّو - دارد که آن را از خدای آشور دریافت کرده است. این همان مفهومی است که بعدها در قالب فره ایزدی شاهان در ایران نهادینه شد و باقی ماند.

بنابراین کوروش، آنقدر بر نمادشناسی عصر خویش احاطه داشته و آنقدر در اجرای برنامه‌هایی از این دست کامیاب بوده که بتواند ادعای خدایی کند. او وارث سرزمین‌هایی با سنتی سلطنتی بوده که الوهیت شاهان را روا – و حتی تا حدودی عادی- می‌دانست. او به رموز تبلیغات دینی احاطه داشت و این فن را با مهارت تمام به کار می‌گرفت. همچنین او از پشتیبانی سازمانی تبلیغاتی و دینی برخوردار بود که در قلمرو وسیع شاهنشاهی‌اش – حتی پیش از فتح شدنشان توسط وی - پراکنده می‌شدند و به نفعش تبلیغ می‌کردند و افکار عمومی را با وی همراه می‌ساختند.

با این تفاصیل، کوروش می‌توانسته ادعای خدایی کند، و تا حدودی از او انتظار می‌رفته که چنین کند. این حقیقت که وی چنین نکرده، شاید مهمترین وجه تمایزی باشد که او را از شاهان دیگر متمایز می‌سازد. در جهان باستان، تا قرن‌ها بعد، سنت الوهیت شاه امری رایج بود. اسکندر که تنها بخشی از قلمرو کوروش را به تقلید از وی تسخیر کرد، شتابزده ادعای خدایی داشت و قرن‌ها پس از وی، یکی از مقلدانش، یعنی اوکتاویانوس (آگوستوس) که نظام شاهنشاهی را در روم برقرار کرد و شالوده‌ی قدرت روم را پی ریزی کرد نیز چنین ادعایی داشت.

بر مبنای دو دسته از شواهد می‌توان مطمئن بود که کوروش خود ادعای خدایی نکرده است. از یک سو، روایت نویسندگان باستانی در مورد وی را داریم، که هیچ یک از آنها به چنین موضوعی اشاره نکرده‌اند، و برای محکم کاری بیشتر بسیاری از ایشان –از جمله کسنوفانس و هرودوت - به این که کوروش بر خلاف انتظار همه ادعای خدا بودن نداشت، صریحا اشاره کرده‌اند. شاهد دوم، سنت شاهنشاهان هخامنشی است که توسط شاهان اشکانی و ساسانیان که خود را احیا کنندگان نظم هخامنشی می‌دانستند، تداوم یافت. در تمام این شاهانی که به مدت بیش از یک هزاره بر ایران حکومت کردند، هیچ نشانه‌ای از ادعای الوهیت نمیبینیم، و این می‌بایست بازتاب سنتی سلطنتی باشد که مشروعیت شاه را به‌عنوان نماینده‌ی خدا و نگهبان قوانین آسمانی، اما موجودیتی متمایز و کهتر نسبت به خدایان تلقی می‌کرده است. سنتی که تخطی از آن همچون کفری بزرگ بازتاب می‌یافته و مشروعیت شاه را کم می‌کرده است.

با مقایسه‌ی همین سنت مشروعیت بخشی به تاج و تخت در ایران زمین و سرزمین‌های همسایه اش، به خوبی می‌توان بی‌بنیاد بودنِ اسطوره‌ی هرودوتی برده بودن مشرقیان و آزاد بودنِ غربیان را نتیجه گرفت. به راستی تعریف آزادی برای شهروندان شاهنشاهی بزرگ هخامنشی که از شاهی انسان همچون خویش فرمان می‌بردند برازنده‌تر بوده، یا شهروندان یونانی که با نخستین فرمان، اسکندر را همچون خدایی پرستیدند[٢] و بت‌هایش را در میدان‌های شهر خود بر پا داشتند، و رومیانی که برای پرستش امپراتوران خویش به معبد و قربانی و مراسم دینی دولتی خو کرده بودند؟

کوروش، بنیانگذار این شیوه از برخورد با مفهوم الوهیت شاه است. او شالوده‌ی مشروعیت دینی شاه را به‌عنوان نماینده‌ی نظم و قانون آسمانی حفظ کرد، اما با پذیرش تمام خدایانی که بر قلبهای مردم سرزمینهای زیر فرمانش حکومت می‌کردند، رابطه‌ی انحصاری خویش با یک خدای یکتا را انکار کرد. این سنتی بود که پس از مرگ پسرانش از میان رفت، و داریوش بزرگ با برگزیدن اهورامزدا که مترقی‌ترين خدای آن روزگار و نماینده‌ی کامیاب‌ترين دین ایران زمین بود، سنت کهن ارتباط شاه با یک خدای برتر را احیا کرد. کوروش اما، نه تنها بر چنین رابطهی انحصاری‌ای تاکید نکرد، بلکه در یک زمان و در یک شهر فرمانهایی را صادر کرد که او را خادم مردوک و یهوه، و احتمالا چند خدای مهم دیگر نشان می‌داد. به این ترتیب، کوروش شیوه‌ی جدیدی از مشروعیت را تاسیس کرد که از جنبه‌های زیادی انسان گرایانه، و به همین دلیل انقلابی بود. مبنای ادعای او بر قدرت، به توانمندی‌هایش در مقام فردی نگهبان قانون و نظم مربوط می‌شد. فردی که انسانی عادی است و نسبت به خدایان جایگاهی مشابه را در کنار سایر شهروندان کشورش اشغال می‌کند.

اما این رفتار کوروش، بسیار غیرعادی است. کسی که با مهارت او از دین برای کسب مشروعیت و از میان بردن مشروعیت رقیبانش بهره می‌برده، بی‌تردید به کارکرد کیش پرستش شاه نیز آگاهی داشته است. در برابر او نمونه‌های موفقی از کارآیی این آیین در مصر وجود داشته‌اند که استحکام نظام سلطنتی و پایداری سیاسی را به‌عنوان دستاوردهای مبارکِ این فریبِ ساده به نمایش می‌گذاشته‌اند. در اینجا این پرسش مطرح می‌شود که چرا کوروش، با وجود آگاهی و توانایی‌اش برای استفاده از این ترفند کارآمد سیاسی، چنین نکرد؟

به گمان من، انتخاب کوروش را می‌توان به دو علت منسوب کرد. دو علتی که شاید در ترکیب با هم به خودداری وی از ادعای الوهیت و بنیان نهاده شدنِ رسمِ "شاهنشاه در مقام انسان" منتهی شده باشد.

یکی از این دلایل، بافت عقاید مردم ساکن ایران زمین است. کوروش وارث سنت پادشاهی ایلامیان بود که در جهان باستان صاحب طولانی‌ترين تاریخ پیوسته، و کهنترین و دست نخورده‌ترين سلطنتِ پیوسته بودند. ایلامیان، در تمام تاریخ بیست و پنج قرنه‌ای که پیش از ظهور کوروش پشت سر گذاشته بودند، کشوری مستقل و متحد بودند که قلمروی بسیار بزرگتر از قلمروهای همسایه –مانند بابل و سومر- را زیر کنترل داشتند. آنان در عمل تمام نیمه‌ی جنوب غربی فلات ایران را زیر سلطه‌ی خود داشتند و قدرتشان تنها با وقفه‌هایی به طول چند دهه دچار زوال می‌شد که در مقایسه با دوران‌های تاریک چند قرنه‌ی سرزمین‌های همسایه بسیار اندک است. سنت بازنمایی شاه به‌عنوان یک انسان، در ایلام کاملا جا افتاده بوده است. چنان که شاهان ایلامی به شکلی تقریبا فدراتیو بر کشورشان سلطنت می‌کردند و در کتیبه‌هایشان به طور خانوادگی، با زن و بچه شان تصویر می‌شده‌اند. این اصولا با اعتقاد به شاهی که خدا یا نماینده‌ی انحصاری خداست، تعارض دارد. در تمام تاریخ دو هزار و پانصد ساله‌ی ایلام، تنها یک شاه با علامت الوهیت مشخص شده، که آن هم اِپارت – بنیانگذار دودمان اپارتی‌ها - است که هفت قرن پیش از کوروش می‌زیست و هیچ یک از فرزندانش ادعای او را تکرار نکردند.

گذشته از این، قبایل ایرانی‌ای هم که به تدریج از شمال و شرق به ایران زمین کوچیدند و بدون ویران کردن چارچوب‌های تمدنی ایلام، جمعیت این قلمرو را در خود حل کردند، عقایدی همگون با ایلامیان داشتند. آنان نیز به شاهی خداگونه اعتقاد نداشتند. محترمترین شاهان جهان باستان در میان قبایل ایرانی، پادشاهانی اساطیری مانند کیومرث و جم بودند که هیچ یک خدا نبودند و یکی از ایشان – جم- به دلیل ادعای الوهیت ملعون پنداشته می‌شد. از میان شاهان تاریخی پیش از کوروش هم شخصیت‌هایی مانند دیااوکو و هووخشتره بیشترین احترام را بر می‌انگیختند که هیچ یک ادعای خدایی نداشتند. بنابراین کوروش با تکیه بر قبایل ایرانی به‌عنوان ستون‌های قدرت نظامی اش، و با به ارث بردن سنن کشورداری ایلامی به‌عنوان مبنای دیوانسالاری شاهنشاهی‌اش، از سرمشق دینی ایشان نیز پیروی کرد و خود را خدا ندانست.

با این وجود، باور به الوهیت پهلوانان و کشورگشایان در جهان باستان چنان ریشه دار و عمیق بوده است که خودداری کوروش از دست یازی به این ترفند را نمی‌توان تنها به حسابِ پیروی‌اش از سنن قدیمی ایرانزمین گذاشت. به ویژه در شرایطی که نگهداری کشورهایی مانند ميان‌رودان، ورارود، لودیه و ایونیه – و بعدها مصر - با این روش بسیار آسانتر می‌شده است.

به گمان من، این رفتار کوروش، بیش از هرچیز در اصول اخلاقی و باورهای خودش ریشه داشته است. اتفاقا این چیزی است که در تمام گزارش‌های باستانی از زندگی وی نیز دیده می‌شود. به جز گزارش‌های رسمی و خشکی مانند سالنامه‌ی نبونید، یا متونی ناقص مثل تاریخ کتسیاس که فقط چند سطر را در مورد کوروش داراست، بقیه‌ی زندگینامه‌های وی به صراحت به برخورد ویژه‌ی او با مردم زیر فرمانش، و به اشتیاقش برای "آزاد کردن" ایشان اشاره کرده‌اند. فکر می‌کنم کوروش تنها به‌عنوان حیلها‌ی سیاسی از شهرت نجات دهنده بهره مند نشده است. بلکه به راستی چنین باوری در مورد خود داشته و رفتارش هم نشان می‌دهد که به واقع چنین نقشی را در مورد مردم زیر فرمانش ایفا می‌کرده است.

۴- وجه تمایز دیگری که در میان کوروش و سایر شاهان جهان باستان وجود دارد، احترامی است که برای انسان‌ها قائل است. این احترام به مردمی از نژاد و قبیله‌ای خاص، یا طبقه‌ای ممتاز و پیروان دینی برتر محدود نمی‌شده است، بلکه تمام مردمان را همزمان در بر می‌گرفته است.

کوروش در زمانی سر بر کشید که جهانگشایی و نبردهای پردامنه‌ی میان پادشاهان برای مدت چند دهه متوقف شده بود و قلمروهای باستانی که از نبردهای بی‌پایان با هم فرسوده شده بودند، به ترمیم قوای خود مشغول بودند. نزدیک‌ترين اسلاف کوروش، که به جهانگشایی و فتح سرزمین‌های همسایه می‌پرداختند، آشوریان بودند. پس از نابودی آشور، بخش متمدن قلمرومیانی برای چند دهه به پادشاهی‌هایی صلحجو که مرزهای همدیگر را به رسمیت می‌شناختند تبدیل شد. بنابراین خاطره‌ای که مردم آدم روزگار از مفهوم جهانگشایی داشتند، و سنتی که در این زمینه در آن عصر وجود داشت، به آشوریان مربوط می‌شد که نماد خشونت و خونریزی بودند.

با مقایسه‌ی چند تا از کتیبه‌های شاهان فاتح این قلمرو با نبشته‌ی کوروش، می‌توان به تفاوت جوهره‌ی او و پیشینیانش بهتر پی برد.

یکی از بزرگترین پادشاهان آشور، سناخریب است که ایلام و بابل را شکست داد و شهر بابل را با خاک یکسان کرد و تمام ساکنانش را یا به قتل رساند و یا به برده تبدیل کرد. او در ستون دوم کتیبه‌ی مفصل و مشهورش، پیروزی‌های جنگی خویش را چنین شرح می‌دهد:

    "سرِ یوغ خویش را برگرداندم و جاده‌ی سرزمین الیپی (کرمانشاه) را در پیش گرفتم. ایشپیبارا، شاه آنجا، شهر نیرومندش را با خزانه‌هایش ترک کرد و به جایی دوردست گریخت. من در سراسر سرزمین پهناورش همچون گردبادی تاختم. به شهرهای مَروبیشتی و اَکودو که شهرهای اقامتگاه سلطنتی‌اش بود، و سی و چهار شهر کوچک دیگر در همان ناحیه حمله کردم، آنجاها را تسخیر کردم، ویران نمودم، متروکه ساختم، و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بیشمار را غارت کردم. برایش هیچ چیز باقی نگذاشتم. من سرزمینش را نابود کردم."[٣]

بخشی از محتوای ستون ششم از همین کتیبه رخدادهای پس از نبرد آشوریان با قوای متحد ایلامی و بابلی را چنین شرح می‌دهد:

    "گلوهایشان را بریدم، جگرهای ارزشمندشان را مانند رشته‌هایی قطع کردم. نای‌ها و روده‌هایشان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمین ریختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از میان جویبارهای خونشان گذشتم، چنان که از میان رودخانه‌ای می‌گذرند... با بدن سربازانشان دشت را همچون چمن پوشاندم. بیضه‌هایشان را کندم و آلت‌هایشان را بریدم، همچون خیارهای (منطقه‌ی) سیوان. دستان‌شان را بریدم، حلقه‌های زرینی را که بر مچشان بسته بود، تصاحب کردم."[۴]

آشور بانیپال، واپسین پادشاه نیرومند آشور نیز ماجرای فتح شهر شوش را چنین شرح می‌دهد[۵]:

    "من شهر بزرگ مقدس... را به خواست آشور و ایشتار فتح کردم... من زیگورات شوش را که از آجرهایی با لعاب لاجوردین پوشانده شده بود، شکستم.... معابد ایلام را با خاک یکسان کردم و خدایان و ایزدبانوان را غارت نمودم. سپاهیان من وارد بیشه‌های مقدسشان شدند که هیچ بیگانه‌ای مجاز به عبور از کنارشان نبود. (سربازانم) آنجا را دیدند و همه را به آتش کشیدند. من در فاصله‌ی یک ماه و بیست وپنج روز، سرزمین شوش را به یک ویرانه و صحرای شوره زار تبدیل کردم... من دختران شاهان، زنان شاهان، و همه‌ی دودمان قدیمی و جدید شاهان ایلام، شهربانان و فرمانداران، همه‌ی کارورزان را بی‌استثنا، و چارپایان بزرگ و کوچک را که شمارشان از ملخ بیشتر بود، به‌غنیمت گرفتم و به آشور بردم... ندای انسانی و فریادهای شادی به‌دست من از آنجا رخت بربست. خاک آنجا را به توبره کشیدم و به ماران و موران اجازه دادم تا آنجا را اشغال کنند."

حالا اینها را مقایسه کنید با نبشته‌ی کوروش که جریان ورودش به بابل را شرح می‌دهد:

    "سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این جای فاجعه زده را نجات داد. او (مردوک)، نبونید شاه را که از او نمی‌ترسید، به دستانش سپرد. همه‌ی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به‌خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره‌های‌شان درخشان شد. سروری که با قدرتش مرده به زنده تبدیل می‌شود، که در میانه‌ی نابودی و آسیب از ایشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستایشش کردند و نامش را گرامی داشتند...

    ... کسانی که حکومتشان قلب‌هایشان را شاد می‌کند. زمانی که من پیروزمندانه به بابل وارد شدم، در میان شادی و شادمانی اقامت شاهانه ام را در کاخ سلطنتی استوار کردم. مردوک، خدای بزرگ، قلب‌های شریفِ اهالی بابل را به سوی من متمایل کرد، هنگامی که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلح جویانه به بابل در آمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمنی وارد شود. من با خوشنودی به نیازهای بابل و همه‌ی شهرها توجه کردم. مردم بابل و (...)، و نطفه‌ی شرم را از ایشان ستردم. خانه‌هایشان، که فرو ریخته بود را بازسازی کردم، و ویرانه‌هایشان را پاکسازی نمودم. مردوک، خدای بزرگ، از کردار پرهیزگارانه ام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهی که او را می‌پرستد، و کمبوجیه، پسر من، و همه‌ی سربازان من."

گمان می‌کنم مقایسه‌ی این سه کتیبه، برای درک تمایز رفتار کوروش با شاهان پیش از خودش، کافی باشد.


[] گفتار سوم: کوروش و مردم ایران‌زمین

١- کوروش با فتح بابل، توانست برای نخستین‌بار تمام اقوام و تمدن‌های ساکن ایران‌زمین را در یک کشور یگانه گرد آورد. روز هشتم آبان ماه سال ۵٣٩ پ.م، روزی بود که کشور ایران، به‌معنای کنونی‌اش خلق شد. تا پیش از آن، یک قلمرو جغرافیایی و فرهنگی مشخص و متمایز به‌نام ایران زمین وجود داشت، که از فلات ایران و حاشیه‌ی سرزمین‌های اطرافش تشکیل می‌شد. ایران‌زمین، قلمروی جغرافیایی بود که از کوه‌های هندوکوش در شرق، تا رود فرات و کوه‌های قفقاز در غرب ادامه داشت، مرزهای شمالی‌اش به مرز دریای خزر تا سیردریا محدود می‌شد و در جنوب هم از حاشیه‌ی غربی خلیج فارس در عراق تا منطقه‌ی پنجاب در شمال دره‌ی سند ادامه می‌یافت.

این قلمرو جغرافیایی را از این رو ایران‌زمین می‌نامم که شبکه‌ای انبوه از اقوام و تمدن‌ها از ابتدای هزاره‌ی سوم پ.م در آن پدید آمدند و در ارتباط و اندرکنشی متراکم با هم، تاریخ در هم پیوسته و یگانه‌ای را شکل دادند. اندرکنش این جوامع با هم به‌قدری انبوه، و سرنوشت ایشان به‌قدری در هم تنیده بود، که پرداختن به تاریخ هر یک از اقوام ساکن این قلمرو، بدون توجه و ارجاع به سرگذشت سایر اقوام، کاری نارسا و ناقص است. شاید بزرگترین نقص روش‌شناسانه‌ی علم تاریخ کلاسیک همین بی‌توجهی به روابط انداموار تمدن‌های مقیم این قلمرو باشد.

ایران‌زمین، برای مدتی بسیار طولانی عرصه‌ی نبرد اقوام و تمدن‌هایی همسایه بود. تمدن‌هایی که با هم روابط تجاری فراوان داشتند، خط و زبان و دین یکدیگر را وامگیری می‌کردند، و تحرک‌های جمعیتی زیادی را تجربه می‌نمودند، و در نتیجه به‌صورت یک قلمرو جغرافیایی، جمعیتی، و فرهنگی پیوسته عمل می‌کردند، اما از وحدت سیاسی بی‌بهره بودند.

برای نخستین‌بار، در روزی که بابل توسط کوروش فتح شد، این منطقه به انسجام سیاسی دست یافت. محکمترین دلیل بر معنادار بودنِ اصطلاح ایران‌زمین آن است که به‌محض اتحاد سیاسی اقوام مقیم آن، این انسجام و یگانگی تثبیت شد و از آن پس تا مدت بیست و پنج قرن، دوره‌هایی از اتحاد مجدد و چندپارگی را در این سرزمین شاهد بوده‌ایم که همواره با گرایشی به اتحاد مجدد و انسجامی فرهنگی و جمعیت‌شناختی همراه بوده است. کوروش با یگانه ساختنِ ایران‌زمین، دودمانی را بنیان نهاد که برای مدت ٢٣٠ سال بر بزرگترین واحد سیاسی‌ای که تا آن زمان بر کره‌ی زمین پدید آمده بود، فرمان راندند. چنین واحد سیاسی عظیمی، پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی دیگر احیا نشد، و تا عصر مدرن و پیدایش امپراتوری‌های استعماری غربی، چیزی در ابعاد آن و با تداوم آن پدید نیامد.

در جهان باستان، قلمرو شهرنشین و کشاورزی که دارای خط و توانایی نویسایی بودند، سرزمین‌هایی شناخته شده، متمدن، و صاحب هویت محسوب می‌شدند. این سرزمین‌ها توسط قلمرو قبایل رمه‌دار و کوچ‌گرد، یا بقایای رو به انقراض جمعيت‌های گردآورنده و شکارچی محاصره شده بودند، و هر از چند گاهی با تاخت و تاز قبایل متحرک کوچ‌گرد به شهرهای‌شان روبرو می‌شدند. برای مردم جهان باستان، حد و مرز جهان شناخته شده، به این تمدن‌های نویسای موجود در یک قلمرو محدود می‌شد.

در زمان کوروش، افق این دنیای نویسا و متمدن، از رشته کوه‌های هندوکوش و تمدن‌های باستانی شمال شرقی ایران زمین و دره‌ی سند آغاز می‌شد، و از سمت غرب تا آسیای صغیر، ورارود (فاصله‌ی ميان‌رودان تا مدیترانه) و بعضی از نقاط بالکان پیش می‌رفت. حد شمالی آن به حد فاصل سیر دریا، دریای خزر، و دریای سیاه محدود بود، و حد جنوبی‌اش خلیج فارس، به‌علاوه‌ی باریکه‌ی اطراف رود نیل در آفریقای شمالی (تمدن مصر) محسوب می‌شد. در خارج از این قلمرو که در واقع از ایران‌زمین به‌همراه فلات آناتولی و زوایدش در بالکان تشکیل یافته بود، فقط حوزه‌ی مستقل مصر نویسا بود که هویت فرهنگی مستقل و تمدنی دیرپا داشت و جنوبی‌ترين بخشِ قلمرو میانی را در کنترل خود داشت.

این جهان شناخته شده برای مردم قرن ششم پ.م بود. کوروش در سال ۵٣٩ پ.م تمام این جهانِ شناخته شده را به‌استثنای مصر فتح کرده بود. قلمرو او، از ایران زمین فراتر می‌رفت و فلات آناتولی و ورارود را هم در بر می‌گرفت. کوروش احتمالا بر اهمیت مرزهای ایران زمین آگاه بوده است. چون حدود استان‌های مرکزی قلمرو خود را در این ناحیه با معیارهایی ترسیم کرده که با داده‌های جغرافیایی و شاخص‌های جمعیت‌شناختی امروزین ما همخوانی دارد. او با ساختن دژهایی در کرانه‌ی سیردریا، این رود را به‌عنوان مرز شمال شرقی قلمروش نشانه‌گذاری کرد. مرزی که برای قرن‌ها در مقام مرز شمال شرقی ایران‌زمین باقی ماند و قبایل ایرانی کشاورز و رمه‌دار را در دو سوی این رود از هم جدا کرد.

٢- کوروش پس از فتح بابل، نه سال دیگر نیز سلطنت کرد. اطلاعات ما در مورد آنچه که در این نه سال انجام داد، بسیار اندک است. چنین می‌نماید که دوران جنگ و کشورگشایی‌اش در این دوره سپری شده و وقت کوروش بیشتر برای فعالیت‌های عمرانی و سازماندهی قواعد حاکم بر شاهنشاهی عظیمش صرف شده باشد. کوروش در سال‌هایی که در صلح و آرامش حکومت کرد، چند کارِ مشهور را به انجام رساند. نخست، ساختن شهری در پاسارگاد بود، که گویا از دیرباز از شهرهای کهن پارسیانِ مهاجر بوده باشد. محل این شهر را دشت مرغاب امروزین در استان فارس و در نزدیکی شیراز می‌دانند.

این همان دشتی است که امروز مقبره‌ی کوروش در میانه‌اش بر پا ایستاده است، در روزگاران گذشته شهری پرجمعیت بود و پردیس مشهوری داشت که توسط مهاجمان یونانی و عرب بارها ویران شد. کوروش در همین جا آرامگاه خویش را نیز ساخت. آرامگاهی پنج طبقه که از پله‌هایی سنگی درست شده است و بقایای آن هنوز باقی است. این بنا، که به‌عنوان آرامگاه حاکم جهان فروتنانه و کوچک به نظر می‌رسد، در بالاترین نقطه‌ی خود به اتاقی منتهی می‌شود که پیکر کوروش را در خود جای می‌داده است. ابعاد این اتاق ١/ ٢ × ٨/ ٣ × ٣/ ٢ متر است و با شیروانی سنگی‌ای پوشانده شده که مورخان غربی شادمانه آن را وامگیریای از ایونیه و مردم یونانی می‌دانند. در واقع چنین شیوه‌ای از سقف‌سازی در آن دوران در کل بخش‌های شمالی ایران‌زمین، آذربایجان، و آناتولی رواج داشته است، و احتمالا از مجرای اقوام ایرانی –احتمالا مادها - به بنای پاسارگاد راه یافته است. در آن دوران خانه‌ی بخش عمده‌ی جمعیت یونانی زبان اصولا سقفی نداشته که بخواهد شیروانی یا تخت باشد. بخش عمده‌ی این مردم در آن زمان در کلبه‌هایی پوشالی و نا پایدار می‌زیستند.

هرودوت و بسیاری از مورخان یونانی دیگر، به کتیبه‌ای بر سردر گور کوروش اشاره کرده‌اند که متن آن چیزی شبیه این بوده است:

    "ای کسی که از اینجا می‌گذری، کوروش، شاه کل جهان در اینجا خفته است، اکنون به سرنوشت او بنگر و بر حال او رشک مبر."

این جملات، با وجود طنین زیبایشان، جعلی به نظر می‌رسند، چون هیچ یک از شاهان هخامنشی کتیبه‌ای با لحنی مشابه از خود به جا نگذاشته‌اند و اصولا در صحت گزارش‌هایی که یونانیان – و به‌ویژه هرودوت - تنها راویانش هستند، باید شک کرد.

اثر دیگری که از آن دوران باقی مانده است، دیوارنگارهای است که پیکر بالدار کوروش را نمایش می‌دهد. این نقش برجسته احتمالا در زمان کمبوجیه تراشیده شده است. چون در آن کوروش بال‌های بزرگی بر شانه دارد و به همین دلیل به خدایان مصری شبیه شده است. همچنین تاج شاخدار کوروش در این اثر، به تاج دوگانه‌ی مصریان شباهت بسیاری دارد. بر پایه‌ی این نقش متنی به این مضمون وجود دارد: "منم کوروش، شاه هخامنشی". این کتیبه را احتمالا به امر داریوش بزرگ کنده‌اند. این سنگ نگاره چهار متر بلندا و هفتاد سانتی متر قطر و نزدیک به دو متر پهنا دارد.

در مورد سایر فعالیت‌های ساختمانی کوروش چیز زیادی نمیدانیم، چون به ظاهر مردم هم عصرِ او به قدری مرعوب کشورگشایی‌های برق آسا و قانونگذاری‌های عادلانه‌اش شده بودند که اشاره به چنین موضوعاتی را ناشایست می‌دانستند. با این وجود، خود کوروش در نبشته‌ی حقوق بشر به این که معابد و خانه‌های مردم را در بابل مرمت کرده و آنها را بهتر از روز اول ساخته است، داد سخن می‌دهد. کتیبه‌ی حران هم تاکید دارد که کوروش خود ماله و سبد خشت زنی به دست می‌گرفت و برای ترمیم ساختمان‌ها کار می‌کرد. هرچند این فعالیت‌های شخصی‌اش قاعدتا نوعی کار مناسک‌آميز و در راستای بزرگداشت خدایان بوده است.

٣- یک رده‌ی دیگر از فعالیت‌های عمرانی کوروش، به بسترسازی کلان برای کشاورزی مربوط می‌شده است. بر مبنای آثار باقی مانده از آن روزگار می‌دانيم که از قرن ششم پ.م به بعد، تاسیسات عظیمی از آبراهه‌ها و سدها و آب‌بندهای گوناگون درگستره‌ای وسیع از قلمرو هخامنشی پدید آمدند. در همین تاریخ، شبکه‌ی قنات‌های بزرگ بلخ و خوارزم و سغد که مقدمه‌هایش از قرن هفتم پ.م آغاز شده بود، با سرعت تکمیل شد. همچنین حفاری‌های انجام شده در کرانه‌ی شرقی دجله نشان می‌دهد که کوروش در همان سال‌ها مسیرهای آبرسانی کشاورزان را ترمیم کرده و آبراهه‌های زیادی را از دجله تا زمین‌های زیر کشت حفر نموده است[٦]. همچنین پلینی مهتر از آبراهه‌ای به نام نارِمَلِکان (نهر ملک، رودِ شاهی) یاد می‌کند که توسط کوروش کنده شده بود و دجله و فرات را در نزدیکی محل آینده‌ی شهر سلوکیه به هم متصل می‌کرد. پلینی معتقد است که این نهر را اوگبارو شهربان بابل در زمان کوروش کنده است.[٧]

دستاوردهای دولت هخامنشی برای رفاه عمومی در چشم مردم نقاط حاشیه‌ای شاهنشاهی به صورت اموری افسانه‌آميز و غریب تبلور می‌یافت. مثلا چنان که گفتیم، هرودوت، همچون سایر یونانیانی که فعالیت‌های عمرانی شاهان هخامنشی را نوعی کار ایزدگونه یا دخالت در کار خدایان می‌دانستند، این برنامه‌ها را با تعابیری اساطیری در می‌آمیخت. به روایت او، کوروش هنگامی که در آستانه‌ی ورود به بابل بود، متوجه شد که یکی از اسبان سپید و زیبایش در رودخانه‌ی دیاله غرق شده است. پس رود را تنبیه کرد و آن را به ٣٦٠ شاخه تقسیم نمود[٨]! روایت‌های دیگری از این دست نیز درمورد سایر طرح‌های عمرانی بقیهی شاهان هخامنشی موجود است که باید آنها را از رده‌ی اساطیر محلی دانست، نه دستاوردها و عملیات راستینِ این شاهان.

۴- شاید مهمترین بخش از فعالیت‌های آبادگرانه‌ی کوروش، به قانونگذاری و سازماندهی حقوقی به مردم مربوط باشد. کوروش بی‌تردید موسس این استان‌های هخامنشی است: پارس، ماد، ایلام، ارمنستان، باختریش (بلخ)، سوغدیانا (سغد)، هوارزمیه (خوارزم)، آریا (هرات)، گَندارَه (قندهار)، آراخوزیا (بلوچستان)، زرَنگَه(سیستان)، بابل، وَرارود (سوریه و فلسطین)، اسپردَه (لودیه)، فریگیه، کیلیکیه، کَتپتوکَه (کاپادوکیه)، و داسکولیون. بخشی از دره‌ی سند که در آن زمان "تتهگوشَه" نامیده می‌شد، و قسمت‌هایی از بالکان که یونیه (یونان) خوانده می‌شد نیز توسط کوروش فتح شدند. به این ترتیب تقریبا تمام جهان نویسای آن زمان در قلمرو میانی - به جز مصر - توسط او تسخیر شده بود. این بدان معناست که قلمرو فتح شده توسط کوروش، گسترهای را در بر می‌گرفت که امروز این کشورها در آن قرار دارند: ایران، افغانستان، ترکمنستان، تاجیکستان، ازبکستان، عراق، ترکیه، سوریه، اردن، فلسطین، ارمنستان، گرجستان، آذربایجان، و بخش‌هایی از پاکستان، مقدونیه و یونان.

در این گستره‌ی عظیم، اقوام و مردمی بسیار متنوع با آداب و رسوم و زبان‌ها و ادیان گوناگون می‌زیستند. مهمترین چالش پیشاروی کوروش، مانند هر حکمران دیگری که بر مردمی گونه گون فرمان براند، آن بود که سازمانی حقوقی و قالبی یکنواخت برای هماهنگ کردن روابط میان این اقوام بیابد. درغیاب چنین چسبِ حقوقی و نظام دیوانسالارانه‌ی محکمی، سرزمین‌های تابع به کانون‌هایی برای مقاومت و استقلال طلبی تبدیل می‌شدند. چنان که در زمان سیطره‌ی آشوریان بر بخشی بسیار کوچک از این شاهنشاهی عظیم، چنین اتفاقی رخ داد و آنها را در نهایت از میان برد، و چنین الگویی بعدها در امپراتوری روم و عثمانی و اتریش نیز تکرار شد.

رمز پایداری غریب و معجزه‌آميز شاهنشاهی هخامنشی و تداوم دو و نیم قرنه‌ی سیطره‌اش بر گستره‌ای چنین پهناور، آن بود معمارانش توانسته بودند معمای چفت کردنِ اقوامِ درون قلمرو شاهنشاهی را به شیوه‌ای نبوغ‌آميز حل کنند. این شیوه، بر ترکیب ماهرانه‌ی تمایز و همسانی استوار بود و شاید نخستین نمونه‌ی مهندسی هویت اجتماعی در جوامع انسانی باشد.

هخامنشیان، با تصریح عناصر هویت بخش به اقوام گوناگون، و تاکید بر استقلال و هویت مستقلشان، نوعی یکپارچگی محلی را در قلمروهای زیر فرمانشان ایجاد کردند. اقوام گوناگون با لباس، زبان، شکل ظاهری، و سلاح‌های مرسومشان از هم متمایز می‌شدند و به این ترتیب نوعی تعلق محلی و منطقه‌ای در شهروندان شاهنشاهی پدید می‌آمد. از سوی دیگر، برخی از عناصر عمومی و فراگیر هویتی نیز به کل ساکنان پهنه‌ی شاهنشاهی پارس منسوب می‌شد. مجموعه‌ای از حقوق پایه – حق مالکیت، حق آزادی دینی، حق خودمختاری محلی - که به طرز عجیبی با حقوق احیا شده در عصر نوزایی شباهت دارد، به همه‌ی شهروندان شاهنشاهی منسوب می‌شد، و شبکه‌ای سه لایه‌ای از قواعد حقوقی، نظم ارتشی، و ارتباطات تجاری و اقتصادی مناطق متفاوت شاهنشاهی را به هم مرتبط می‌کرد و هویتی همسان را برای تمام اقوام به ارمغان می‌آورد.

به این ترتیب، اقوام تابع هخامنشیان به ایشان وفادار بودند، چون در عین حفظ هویت محلی مستقل خویش، از امنیت و مزایای عضویت در یک ساختار کلان اقتصادی و نظامی نیز برخوردار می‌شدند.

چنین به نظر می‌رسد که شالوده‌ی اداری و حقوقی حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را خودِ کوروش پی ریزی کرده باشد. او بیتردید از تجربیات ايلامی‌ها و مادها در این زمینه بهرهمند بوده است. بر مبنای داده‌های اندکی که از ایلامیان به جای مانده است، چنین می‌نماید که به ویژه ساختار فدراتیوی که او برای اداره‌ی قلمروش ابداع کرد، با نظام حاکم بر ایلام نزدیکی بسیار داشته باشد.

ایلامیان، کشور خود را به قلمروهایی مستقل و نیمه خودمختار تقسیم می‌کردند که سه نفر – شاه، ولیعهد، و حاکم شهر شوش - به‌طور همزمان بر آن فرمان می‌راندند. این حکومت همزمان شاه و ولیعهد در عصر هخامنشیان نیز تداوم یافت، و تقسیم کشور به سرزمین‌های نیمه خودمختار نیز با همین الگو مورد اقتباس قرار گرفت.

نظام شاهنشاهی هخامنشی، مبتنی بود بر تقسیم قلمرو پارس به استان‌ها و گماشتن یک شهربان (خشثرَه پاوَن، ساتراپ) بر حکومت هر استان. بسیاری از مورخان این شیوه از سازمانده‌ی را نوعی وامگیری از نظام آشوری دانسته‌اند که تیگلت پیلسر سوم برای نخستین بار به شکلی کامل آن را طراحی کرد. با این وجود، نظم آشوری بر حکومت یک حاکمِ آشوری مبتنی بود که در عین حال رئیس پادگان آشوریهای مستقر در منطقه هم بود. در حالی که کسنوفانس به صراحت می‌گوید که کوروش برای نخستین بار مسئولیت نظامی و اداری را در استان‌هایش تقسیم کرد و هرکدام را به کسی سپرد. احتمالا رئیس ارتش شاهنشاهی که در استان مستقر بود، همیشه ایرانی بوده و معمولا از قبایل پارس یا ماد انتخاب می‌شده است. اما رئیس دیوانی استان، می‌توانسته از مردم بومی باشد. این نکته از پیشنهاد کوروش به کرسوس که می‌تواند با ابراز تابعیت شهربان لودیه باقی بماند معلوم می‌شود، و این گزارش که شهربان‌های بومی دیگری هم از زمان او تا عصر داریوش بر استان‌های شاهنشاهی حکومت می‌کردند. در واقع پارسی شدنِ شهربان‌ها روندی بود که پس از خیزش انقلابی داریوش بزرگ رواج یافت.

شاهنشاهی هخامنشی از واحدهایی جغرافیایی تشکیل می‌شد که در پارسی "اِپارشی" و در آرامی "مِدینَه" خوانده می‌شدند. هردوی این کلمه‌ها را می‌توان به "شهر" ترجمه کرد. از همین جا معلوم می‌شود که خشت سازندهی شاهنشاهی، مراکز جمعیتی ناشی از فعالیت کشاورزان بوده است. شهرهایی مانند راگا (ری) و اکباتان (همدان) نمونه‌هایی از اپارشی‌ها بوده‌اند. این شهرها، در قالب واحدهای جمعیتی بزرگتری متحد می‌شدند و با سلسله مراتبی چند لایه‌ای به بزرگترین واحدهای سیاسی شاهنشاهی منتهی می‌شدند که "دَهیوم" یا "دَخیوم" نامیده می‌شد. واژه‌ی امروزینِ "دِه" بازمانده‌ی همین عبارت است. دهیوم برابر با استان‌های شاهنشاهی بود که مردمی با هویت و قومیت مستقل در آن می‌زیستند.

کوروش گذشته از سازماندهی دیوانسالاری سرزمین‌های تابعش بر مبنای تاکید بر هویت‌های محلی، و اجرای برنامه‌های فراگیر برای رونق کشاورزی، به امن کردن راه‌ها هم همت گمارد و احتمالا جنبش راهسازی دوران هخامنشی در زمان او آغاز شده باشد. نویسندگان زیادی به هواداری بازرگانان و تجار بابلی و سوری و لودیایی از پارسیان اشاره کرده‌اند، واین می‌تواند به موفقیت برنامه‌های ایشان در زمینه‌ی امنیت راه‌ها و توسعه‌ی تجارت تعبیر شود. از این رو می‌توان فرض کرد که یکی از برنامه‌های اصلی کوروش برای تضمین وفاداری مردم تابعش، محوری اقتصادی داشته است. این طرح بر سازماندهی منابع طبیعی و توسعه‌ی تجارت برای افزایش ثروت عمومی، و گردآوری بخشی از این ثروت برای تغذیه‌ی نظام دیوانی و انجام طرح‌های عمومی بزرگ استوار بود.

هر دهیوم، از مردمی با فرهنگ، زبان، و ادیان متفاوت تشکیل می‌شد که تا حدودی در امور داخلی خویش خودمختار بودند. با این وجود، مجموعه‌ای از قوانین عمومی حاکم بر شاهنشاهی بر تمام این سرزمین‌ها جاری بود که زمینه‌ای را برای پیوستن آنها به هم و یکپارچگی شاهنشاهی فراهم می‌آورد. این قوانین، در زمان داریوش بزرگ بازآرایی و بازتعریف شدند و در قالب "داتَه" – داد، قانون - شهرت یافتند. واژه‌ای که هنوز هم در فارسی کاربرد دارد و عباراتی مانند دادگاه، دادستان، دادگستری، دادگری، و دادار بر مبنای آن ساخته شده‌اند. ما امروز در مورد "دادِ" عصر کوروش چیز زیادی نمی‌دانیم، اما بر مبنای آنچه که از قوانین عصر داریوش به جا مانده است، می‌توان فرض کرد که این قوانین عمومی جاری بر تمام دهیوم‌ها، سه حوزه‌ی عمومی را در بر می‌گرفته‌اند.

بخش مهمی از این قوانین، خصلت اقتصادی داشته‌اند و برای یکسان کردن قیمت‌ها، و تسهیل بازرگانی تدوین می‌شده‌اند. بخش دیگری از آنها، جنبه‌ی جزایی داشته و به رفع کشمکش‌های میان افراد اختصاص داشته است. رده‌ی سومی از قواعد را نیز می‌توان در این میان تشخیص داد که به قوانینی مدنی مربوط می‌شده‌اند. چنان که در متنی دیگر نشان داده ام، وضع قوانینی که مالکیت و آزادی‌های مدنی را تضمین کند، مهمترین رکن این رده‌ی اخیر بوده است. به این ترتیب، ترکیبی از خودمختاری و همبستگی بر دهیوم‌های شاهنشاهی حاکم بود. الگویی که از خودمختاری و آزادی دینی و فرهنگی در سطوح خرد، و پیروی از قوانین فراگیر قضایی و تجاری در سطوح کلان ناشی شده بود.

۵- یکی دیگر از دستاوردهای سیاسی کوروش در ارتباط با مردم زیر فرمانش، جنبه‌ای نظامی داشت. کوروش علاوه بر سازماندهی یک ارتش نخبه و بسیار نیرومند پارسی، که پس از ارتش آشوری‌ها نخستین ارتش حرفه‌ای جهان محسوب می‌شد، نیروهای نظامی استان‌ها را نیز سازماندهی کرد و کل شاهنشاهی را در برابر حمله‌ی قبایل کوچگرد امن ساخت. این کار، یعنی امن کردن مرزها، کاری بود که تمام پادشاهان گذشته ادعایش را داشتند، و همگی دیر یا زود در بر آورده ساختنش شکست می‌خوردند.

دولت، در جهان باستان عبارت بود از واحدی از جمعیت کشاورز، که توانایی بسیج نیروی نظامی و تولید ثروت اضافی برای تغذیه‌ی ساختاری دیوانی و نظامی را داشته باشد. این دولت‌ها همواره در زمینهای از قبایل کوچگرد غارتگر و مردم نیمه کشاورزِ همسایه می‌زیستند که گاه و بیگاه به مرزهایشان هجوم می‌بردند و افراد و اموالشان را غارت می‌کردند. این کشمکش میان اقوام کوچگرد و شهرنشین، نتیجه‌ی طبیعی سبک زندگی متفاوت این دو بود. مردم کشاورز، به روش‌های امن و تضمین شده‌ای برای تولید غذا دست یافته بودند و به همین دلیل یکجانشین و غیرجنگجو محسوب می‌شدند. این سبک زندگی همزمان با آسیبپذیر کردنِ جمعیتِ کشاورزی که به رعیت تبدیل شده بودند، انباشتی از ثروت را در شهرها و روستاها ایجاد می‌کرد. در مقابل، اقوام کوچگرد متحرک و وابسته به مراتع و دام‌هایشان بودند. این قبایل در وضعیتی شکننده به سر می‌بردند و ممکن بود با تغییر عوامل بومشناختی و جمعیتی متنوعی، مراتع یا دام‌هایشان را از دست بدهند. در این شرایط، انباشت ثروت در سرزمین‌های کشاورزِ همسایه برایشان نعمتی محسوب می‌شد. از این رو کوچگردانی که به زندگی متحرک و جنگاورانه خو کرده بودند، به تاخت و تاز و غارت در قلمرو کشاورزان می‌پرداختند.

از این رو مردم کشاورزی که در روستاها و شهرها می‌زیستند و بنابراین متمدن محسوب می‌شدند، همواره با تهدید حملات این اقوام رویارو بودند. تاریخ جهان باستان، به تعبیری، سرگذشت کشمکش این جوامع کشاورز و آن قبایل کوچگرد است. مردم متمدن جوامع باستانی، خود را در قلمرو جغرافیایی آشنا و باروری بازنمایی می‌کردند که امنیتش توسط خدایان، شاه و ارتش وی تضمین می‌شد. به همین دلیل هم نخستین صورتبندی‌های مفهوم بهشت، که در آیین زرتشتی زرتشتی انجام گرفت، در واقع شکلی استعلایی از همین جوامع کشاورزِ امن را تصویر می‌کرد. آیین زرتشتی، چنان که از اشاره‌های صریح خودِ زرتشت بر می‌آید، دینی منحصرا کشاورزانه، شهری، و متمدنانه بود. مخاطب زرتشت، و حامیانش شهرنشینان و دولت‌ها و کشاورزان بودند، و دشمنانش که به دین باستانی آریاییان وفادار مانده بودند، - و در تاریخ اساطیری ما به صورت تورانیان تجسم یافته‌اند، - کوچگرد و متحرک محسوب می‌شدند.

زرتشت نخستین کسی است که مفهومی از بهشت را در چارچوبی دینی معرفی کرد. بهشت – که خود در زبان فارسی "بهترین جا" معنا می‌دهد، - در فارسی قدیم پردیس نامیده می‌شود. در تمام تمدنهای قلمرو میانی، بازتاب این واژه را می‌توان در کلیدواژه‌های دینی اقوام گوناگون بازیافت که فردوسِ عربی و Paradiseِ زبان‌های اروپایی نمونه‌هایی از آن است.

پردیس، در واقع نمادی آسمانی از این جامعه‌ی کشاورزِ امن بوده است. واژه‌ی پردیس در شکل باستانی‌اش "پَئیری دَئِزَه" خوانده می‌شده است. این کلمه از دو بخش تشکیل یافته: "پئیری"، که واژگانی مانند پیرامون، پیراستن، و پیرایه از آن مشتق شده‌اند، یعنی گرداگرد. و "دئزه" که با "دیه" در سانسکریت هم ریشه است، یعنی روی هم چیدن. بنابراین پردیس از نظر ریشه‌ی لغوی به‌معنای جایی است که گرداگردش حصار کشیده باشند، و این نمونه‌ای ست از همان شهرهای کشاورزانه‌ی اولیه، یعنی قلمروی برخوردار از نظم و امنیت که توسط دیوار یا مرزی عبور ناپذیر از جهان تهدید کننده و آشوبناک پیرامونش جدا شده است.

به این ترتیب، دلیل تقابل دو مفهوم بنیادینِ نظم و آشوب، و علت ترجیح دایمی نظم بر آشوب را می‌توان در این زمینه‌ی تاریخی تبارشناسی کرد. مردوک بابلی، خدای نظم، به این دلیل بزرگ پنداشته می‌شد که بر دیو آشوب – تیامت- غلبه کرده بود و سلطنتی پایدار و نظمی همراه با آرامش را بر آسمان‌ها حاکم ساخته بود. قانونگذارانی مانند حمواربی و اورنَمو، هنگام تدوین قوانین خویش، و منظم ساختن کشورشان به خدایانی نظم آفرین مانند مردوک پناه می‌بردند و خود را نماینده‌ی ایشان می‌دانستند. چرا که خود را مامورِ تکرار همین الگو در زمین می‌دانستند و می‌بایست اعتبار خود را با دفاع از مردم شان در برابر قبایل مهاجم حفظ کنند.

کوروش، این کار را با مهارت و توانمندی زیادی انجام داد، و نظم و امنیتی را برای مردم تابعش به ارمغان آورد که ضامن خوبی برای وفاداریشان بود.[۹]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای سايت اينترنتی روزنامک توسط دکتر شروین وکیلی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- Malekzadeh-Bayani, 1975.
[۲]- Badian, 1996.
[۳]- Luckenbill, 1924: 27-31.
[۴]- Luckenbill, 1924: 128-131.
[۵]- Rawlinson & Pinches, 1909.
[۶]- Cameron, 1974.
[٧]- Peliny The younger, NH VI 120.
[۸]- هرودوت، کتاب نخست، بندهای ١٨٩-١٩٠.
[۹]- وکيلی، شروين، تاریخ کوروش بزرگ (بخش هفتم)، انجمن پژوهشی ايرانشهر، برگرفته از تارنگار روزنامک



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

تارنگار روزنامک


[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]