دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

پیشینه تاريخی بدخشان

از: حسین قرچانلو


فهرست مندرجات




[] پیشینه تاريخی

منطقۀ بدخشان از دیرباز از مراکز تجمع قوم ایرانی بوده، و به‌لحاظ کوهستانی بودن، کمتر پای جهانگشایان بدانجا رسیده است. نام آن در اوایل دورۀ اسلامی، در کتابهای جغرافیدانان مسلمان آمده است. این منطقه در دورۀ اسلامی شهری هم به‌نام بدخشان داشته است. به‌نوشتۀ یعقوبی (ص ٢٨٨)، بلخ در اواخر قرن سوم، هفتاد و چهار منبر در شهرهایی که چندان بزرگ نبودند داشت؛ مانند شهر بدخشان. ابن فقیه (ص ٣٢۱-٣٢٢) می‌نویسد: ربع سوم [خراسان] که در مغرب نهر [جیحون] قرار دارد، فاصله‌اش تا جیحون هشت فرسخ است. [شهرهای آن] فاریاب و... بدخشان است که مردم از آنجا به تبت می‌روند. به نوشتۀ اصطخری، بدخشان در نیمۀ اول قرن چهارم، از نواحی بلخ و "اقلیمی است که شهرها و روستاها دارد و قصبه [مرکزش] را بدخشان می‌خوانند... از بدخشان لعل خیزد و لاجورد و در این کوه‌ها معدن‌هاست و مشک بسیار افتد به بدخشان" (۱٣٦٨ ش، ص ٢۱٧-٢۱۹). همو می‌نویسد: شهر بدخشان از [شهر] مَنْگ کوچکتر [است] و مناطق روستایی بزرگ و آباد و پر نعمت دارد و انگورستانها و جویبارها دارد و در سمت غربی آن رود جَرْیاب (شاخۀ اصلی جیحون) جاری است (۱۹٦٧، ص ٢٧٨-٢٧۹). به‌نوشتۀ مسعودی (ص ٦۴)، رود کَلِف یا جیحون آغازش در اقلیم پنجم آن سوی رباط معروف به بدخشان است که تا بلخ بیست روز راه است و انتهای ولایت بلخ همانجاست. به گفتۀ ابن حوقل (ص ۴٢٨) رشته کوه کوچکی نیز از بدخشان به] سوی [پایین امتداد دارد که در آن الطایقان (= طالقان) و وَرْوالیز قرار دارد و تا خُلْم امتداد می‌یابد. از بدخشان بیجادۀ (سنگی شبیه به یاقوت) خوب و سنگهای قیمتی که در زیبایی مانند یاقوت است به رنگهای گلی و اناری و سرخ و شرابی به دست می‌آید (همان، ص ۴۴۹). همو می‌افزاید: وَخْش و خُتَّل به دو ناحیۀ وَخّان (= واخان) و شُقنیّه (شُقنان) محدود می‌شود که جایگاه کافران است و از آنها مُشک و برده صادر می‌شود. در وَخّان کانهای متعدد، از جمله نقره وجود دارد (همان، ص ۴٧٦) و راه ختّل به صغانیان از گذرگاه بدخشان از روی رود خرباب (جریاب) می‌گذرد و [از بدخشان} تا مَنْگ شش مرحله راه است (همان، ص ۵۱٨) و فاصلۀ الطایقان تا بدخشان نیز هفت روز راه و از بلخ تا بدخشان سیزده منزل راه است (همان، ص ۴۵۴، ۴۵٧). صاحب حدودالعالم (ص ۱٠۵) دربارۀ بدخشان می‌نویسد: "شهریست بسیار نعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند». به نوشتۀ مقدسی، بدخشان از رستاقهای بلخ محسوب می‌شد، و بر مرز ترکستان، بالای طخارستان قرار داشت (ص ٢۹٦، ٣٠٣). کاروانسرایی آبرومند و دژی از (ساخته‌های) زبیده (همسر‌هارون) دارد که شگفت‌انگیز است (همان، ص ٣٠٣؛ دولتشاه سمرقندی، ص ٣۴٧). در معادن آنجا گوهری یاقوت مانند و سنگ فتیله یافت می‌شود که مانند گیاهِ بَردی در آتش نمی‌سوزد و هنگامی که آن را در روغن نهند، مانند فتیله روشن شود و از آن کاسته نشود و وقتی از روغن بیرون آرند و ساعتی در شعله‌های آتش نهند دوباره مانند گذشته پاک شود. از آن خوان (سُفره) می‌بافند و چون چرکین شود، به‌جای شستشو آن را در تنور آتش اندازند تا پاک شود. همچنین سنگ دیگری دارند که چون در خانۀ تاریک نهند، اندکی روشنی دهد (مقدسی، همانجا). به گفتۀ بکران (ص ۹۴، ۹٨) مانند لعل بدخشان در جای دیگر نیست و در درۀ مقابل معدن لعل، معدن لاجورد بدخشان است. یاقوت (ج ۱، ص ۵٢٨-۵٢۹) می‌نویسد که عامۀ مردم، بدخشان را به صورت بَلَخْشان خوانند؛ و آن همان جایگاهی است که معدن بَلَخْش و لاجورد در آن است؛ و از اینجا [بدخشان] بازرگانان تبتی وارد می‌شوند. بدخشان، شهری است در بالای طخارستان که به سرزمین ترکستان محدود است. در آنجا سنگِ فتیله است که مردم گمان می‌کنند پَرِ پرندگان است و به آن طَلْق می‌گویند.

در ٦۱٧، چنگیز به همۀ منطقۀ بدخشان لشکرها فرستاد و آنجا را بلطف و اکثر آن را بزور گشود (جوینی، ج ۱، ص ۱٠٢). در ٦٦٧، بُراق (از سرداران مغول) از آب آمویه گذشت و به خراسان رفت و از مرز بدخشان و کَشْم و... تا نزدیک نیشابور را به تصرف درآورد (وصاف حضرۀ، ص ۴۱). بعد از ٦٧٠/۱٢٧۱، مارکوپولو (ص ۵٧-۵۹) در گذر از بدخشان، آنجا را ایالت بالاشان (= بَلَخْشان) خوانده است. او می‌افزاید که مردم آن مسلمان اند و زبان مخصوص به خود دارند و] این ایالت [سرزمین وسیعی است که برای پیمودن آن دوازده روز وقت لازم است. تمام حُکّام آنجا به خود لقب ذوالقرنین داده‌اند که مخصوص اسکندر بوده است. غیر از معادن، اسبهای اصیل و تیزپا دارد. مردانش دلیر و در تیراندازی ماهرند و لباسشان از پوست حیوانات است. ابوالفداء (ص ۴٧۵) می‌نویسد: بدخشان در بالای طخارستان و محدود به سرزمین ترکان است. زبیده، دختر جعفربن منصور، در آنجا قلعه ای عجیب بنا کرد. به نوشتۀ دمشقی (ص ۱٢٢، ٣٧۴، ٣٧۹) در پسِ شهرهای خطا (= ختا) دو ناحیه به نامهای بدخشان بالا و بدخشان پایین قرار داشت که مرز چین به حساب می‌آمد. در طخارستان علیا، ناحیۀ خُتَّل که خُتَّلان و بدخشان [بالا] خوانده می‌شد، قرار داشت... و واشجرد بزرگترین شهر بدخشان بوده است. نمک نشادری، که در تیزی و سوزش همانند نشادر مصنوعی است، در بدخشان دارای کانهایی است. حمدالله مستوفی (ص ٢٦۱) می‌نویسد: ماوراءالنهر مملکت بزرگی است از اقلیم چهارم و بلاد مشهورش بخارا و سمرقند و بدخشان و... است. در ٧۵٢، اُلجایتو و سَتُلْمُش (از امرای محلی ماوراءالنهر) و شاهان بدخشان نسبت به امیر غَزْغَن (از امرای بزرگ ماوراءالنهر) اظهار اطاعت و بندگی کردند (عبدالرزاق سمرقندی، ج ۱، ص ٢۴٢). به نوشتۀ نظام الدین شامی (ص ۱۵) بر اثر بیکفایتی امیر بیان سولدوز (از امرای همپیمان تیمور و امیرحسین)، شاهان بدخشان در کوهها] ی منطقۀ بدخشان [سربرآوردند. در این هنگام، امیرتیمور به همراه امیرحسین، به دفع امیر بیان (سولدوز) لشکر کشید. وی به جانب بدخشان گریخت، سپاه مشترک امیرحسین و تیمور وقتی به بدخشان رسیدند، شاه بهاءالدین (امیر آنجا) گریخت و بدخشان به تصرف آنان درآمد (همان، ص ۱٦). در ٧٦٣، تیمور در خُلْم، از توابع بلخ، لشکرها گردآورد و به اتفاق امیرحسین عازم بدخشان شدند، و چون به طایقان (= طالقان) رسیدند، در محل آب شور با پادشاهان بدخشان صلح کردند (شرف الدین علی یزدی، ج ۱، ص ٦٣؛ نظام الدین شامی، ص ٢۴؛ عبدالرزاق سمرقندی، ج ۱، ص ٣٢٢). در ٧٦۹، میان امیرحسین (امیر ماوراءالنهر) و شاهان بدخشان از یک سو و ملک حسین والی هرات از سوی دیگر، جنگهایی درگرفت که به صلح انجامید (شرف الدین علی یزدی، ج ۱، ص ۱٢۹؛ عبدالرزاق سمرقندی، ج ۱، ص ٣۹٧). اما تیمور به بدخشان لشکر کشید و شاه بدخشان، شیخ علی، را دستگیر و گله‌ها و رمه‌های وی را غارت کرد (شرف الدین علی یزدی، ص ۱٣٣-۱٣۴؛ نظام الدین شامی، ص ۵٣). مدتی بعد، دوباره شاهان بدخشان با امیرتیمور درگیر شدند و تیمور آنان را سرکوب کرد (عالم آرای صفوی، ص ٢٢). در زمان بابرشاه، سلطان محمد بدخشانی با نام مستعار «لالی » قصد داشت که نظام ایالتی ایرانی به وجود آورد، اما در مقابل لشکریانی که ابوسعید (گورکانی) به سرکوبی وی فرستاده بود، تسلیم شد و به هرات رفت و پسرش به کاشغر فرار کرد و میرزا ابوبکر، پسر ابوسعید، امیر بدخشان شد. پس از مدتی، جانشین سلطان محمد از کاشغر مراجعت کرد و بدخشان را دوباره به دست آورد، و ابوبکر از بدخشان رانده شد. به دنبال اعتراض ابوسعید، در ٨٧۱، شاه سلطان محمد (که در هرات بود) به قتل رسید (بدخشی، ص شانزده). در ۹٠٨، بدیع الزمان میرزا به فرمان سلطان حسین میرزا (بایقرا) به درخواست امیرخسروشاه، شاه بدخشان، با دوازده هزار سوار از بلخ به آن سوی روان شد و بدخشان را به دست آورد (روملو، ج ۱٢، ص ۹٦). در آخر ۹۱٠، در نتیجۀ قیامی، ازبکان از بدخشان رانده شدند. ناصر میرزای تیموری، برادر بابر، به عنوان امیر بدخشان روی کار آمد(بدخشی، ص شانزده). در ۹۱٣، سلطان اویس میرزا (معروف به خان میرزا) پسر سلطان محمود میرزا با رضایتِ بابر به [حکومت} بدخشان رسید (اسکندر منشی، ج ۱، ص ٣۹). مدتی بعد، شاه رضی الدین، رئیس اسماعیلیان کوهستان [بدخشان]، قسمتی از بدخشان را تصرف کرد، اما در ۹۱۵ به قتل رسید (بدخشی، ص شانزده - هفده). در ۹۱٦، مکرراً خبر استیلای شیبک خان بر خراسان و بدخشان و ماوراءالنهر به گوش شاه اسماعیل رسید. وی ابوالفوارس تیمور بهادرخان را با گروهی از امرا و لشکریان به سرحد قندوز و حصار شادمان و بدخشان و... فرستاد (روملو، ج ۱٢، ص ۱۴٧-۱۵٠). در ۹٢٠، دو سردار ازبک، جمشید سلطان و مهدی سلطان که حکومت حصار و بدخشان را داشتند، در جنگ با سپاه بابر میرزا کشته شدند و ولایت حصار و بدخشان طبق نشان همایون] شاه اسماعیل [مجدداً به خان میرزا (یا سلطان اویس میرزا) داده شد (اسکندر منشی، همانجا). در ۹٢۵، میرزاخان امیر بدخشان درگذشت. بابر سلیمان، فرزند او را که کودکی خردسال بود به جای فرزند خود همایون، به حکومت بدخشان گماشت (بدخشی، ص هفده). در ۹۵۴، همایون، پسر بابر، با سپاهی به بدخشان رفت. میرزا سلیمان، امیر بدخشان با سپاهیان خُتَّلان و قُندوز و بَغْلان، به مقابلۀ وی آمد (روملو، ج ۱٢، ص ۴۱۹). در آغاز سلطنت شاه طهماسب، محمدشاه هندی به قصد گرفتن کمک به دربار او آمد و شاه ایران وی را کمک کرد تا سرکشان کابل و غزنین و بدخشان را به اطاعت درآورد (اسکندر منشی، ج ۱، ص ۱٠٠). در تمام دوران سلطنت شاه طهماسب تا ۹٨٣، امیر بدخشان، میرزا سلیمان بود که بابر وی را به حکومت آنجا گماشته بود. در این سال، نوۀ او، شاهرخ، وی را از بدخشان بیرون کرد، اما او مدتی بعد به بدخشان بازگشت (بدخشی، ص هفده). در ۹۹٢ (هنگام سلطنت شاه محمد خدابنده)، ازبکان به فرماندهی عبدالله خان (اوزبک) بدخشان را مسخر کردند، سلیمان و شاهرخ به هندوستان گریختند (همانجا) و عبدالمؤمن خان، فرزند عبدالله خان (اوزبک)، حاکم بلخ و بدخشان شد (اسکندر منشی، ج ٢، ص ۵۴۹). در ۹۹۹، محمد بابر شاه، پسر عمر شیخ میرزای گورکانی، که از ترس سپاه اوزبک مملکت خود را رها کرده بود و در حدود کابل و حصار شادمان، بی سروسامان می‌گشت، سلطان اویس میرزا، عم زادۀ خود را، که (قبلاً) حاکم بدخشان بود و به میرزاخان شهرت داشت، برای یاری خواستن، به دربار شاه عباس اول فرستاد (همان، ج ٢، ص ۴٢۹). در ۱٠٠۴، به نوشتۀ اسکندرمنشی (ج ٢، ص ۵٠٨)، حاکم بدخشان، جان محمد قراول (اوزبک) بوده است. در نامۀ شاه عباس به عبدالمؤمن خان اوزبک در ۱٠٠٦، به حکومت وی بر بلخ و بدخشان اشاره شده است (همان، ج ٢، ص ۵٦٦). در همین سال (۱٠٠٦)، اوزبکان در خراسان عبدالامین خان را به پادشاهی برداشتند و به بدخشان لشکر کشیدند... محمد زمان] خان [، والی بدخشان، شبانه از قلعۀ خود به زیر آمد و به طالقان گریخت (منجم یزدی، ص ۱٧٦-۱٧٧). در۱٠۱٠، که شاه عباس به هرات آمد، در اواسط ماه شوال، ایلچیِ بدیع الزمان میرزا، حاکم بدخشان، با تحف و هدایا به خدمت وی رسید (همان، ص ٢٢۱). پس از مراجعت شاه عباس از خراسان، باقی خان (اوزبک) ارادۀ حمله به بدخشان کرد. بدخشیان از ترس اوزبکان به کوهستانها گریختند و بدیع الزمان میرزا که در خود نیروی جنگ صحرا را نمی‌دید، در قلعۀ (بدخشان) متحصن شد. بدخشیان با او بیوفایی کردند و در میانشان تفرقه و پراکندگی افتاد. سرانجام، باقی خان بر قلعه مسلط شد و بدیع الزمان میرزا را به قتل رسانید و بدخشان را به یکی از امرای معتمد خود سپرد (اسکندر منشی، ج ٢، ص ٦٣٢). به نوشتۀ میرزا محمد کاظم مروی وزیر (ج ٢، ص ٦٠٨، ٦٢۱)، نادر سردار خود، طهماسب خان، را که از رود جیحون عبور کرده و برای تسخیر بدخشان رفته بود، سرزنش کرد. در زمان نادر والی بدخشان میرزانبات نامی بود. او در ۱۱۵۹، برخلاف معمول هر سال، باج و خراج آنجا را به دربار نادر نفرستاد. نادر آقا حسن بیک، مین باشی کُرد مَردَکانلو، و چند تن از امرا را با پنجهزار سپاهی خراسانی و آذربایجانی روانۀ خراسان کرد. میرزا نبات، ناگزیر شد که مالیات سال قبل و سالی را که در آن بود به دربار نادر بفرستد. چون سپاه نادر به سوی بدخشان حرکت کرد، میرزا نبات به پاس احترام وی، به پیشواز او آمد (همان، ج ٣، ص ۱٠۹٣ـ۱٠۹۴، ۱٠۹٨ـ۱٠۹۹). شیروانی، سیاح قرن یازدهم، که به بدخشان سفر کرده و با شاه آنجا گفتگو داشته است، می‌نویسد: عموم مردم آنجا فارسی زبان و ساکنان دهاتش نیز فارسی زبان اند و ایلاتشان ترک زبان اند. اغلب بر مذهب ابوحنیفه‌اند. بدخشان اسماعیلی مذهب بیشمار دارد و شیعۀ آنجا اندک است (ص ۱٢۱).

در [شعبان] ۱٢۹٣ / اوت ۱٨٧٦، پس از الحاق فرغانه به روسیه، روسها دربارۀ خط مرزی، با بیگ قراتگین [قره تکین] پیمانی منعقد کردند که براساس آن، ناحیۀ مزبور [بدخشان کوهستانی] تابع بخارا باقی ماند و نواحی جنوبیتر مسیرِ آمودریا [بدخشان افغانستان] به افغانستان پیوست. از آن تاریخ، بدخشان به دو قسمت مجزا تقسیم شد (بارتولد، ص ٣٣۱).[۱]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برگرفته از دانش‌نامه‌ی جهان اسلام است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- بدخشان، دانشنامۀ جهان اسلام، جلد دوم، برگرفته از پایگاه اطلاع‌رسانی متعلق به بنياد دايرةالمعارف اسلامی



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

ابن حوقل، کتاب صورۀ الارض، چاپ دخویه، لیدن ۱۹٦٧؛ ابن فقیه، مختصر کتاب البلدان، چاپ دخویه، لیدن ۱۹٦٧؛ اسماعیل بن علی ابوالفداء، کتاب تقویم البلدان، چاپ رینود و دیسلان، پاریس ۱٨۴٠؛ اسکندر منشی، تاریخ عالم آرای عباسی، تهران ۱٣۵٠ ش؛ ابراهیم بن محمد اصطخری، کتاب مسالک الممالک، چاپ دخویه، لیدن ۱۹٦٧؛ همان، ترجمۀ فارسی قرن پنجم /ششم هجری، چاپ ایرج افشار، تهران ۱٣٦٨ ش؛ واسیلی ولادیمیروویچ بارتولد، گزیدۀ مقالات تحقیقی، ترجمۀ کریم کشاورز، تهران ۱٣۵٨ ش؛ میرزا سنگ محمد بدخشی، تاریخ بدخشان، چاپ منوچهر ستوده، تهران ۱٣٦٧ ش؛ محمدبن نجیب بکران، جهان نامه، چاپ محمد امین ریاحی، تهران ۱٣۴٢ ش؛ مارکو پولو، سفرنامۀ مارکو پولو، ترجمۀ حبیب الله صحیحی، تهران ۱٣۵٠ ش؛ عطاملک بن محمد جوینی، کتاب تاریخ جهانگشای، چاپ محمدبن عبدالوهاب قزوینی، لیدن ۱۹۱۱-۱۹٣٧؛ حدودالعالم من المشرق الی المغرب، چاپ منوچهر ستوده، تهران ۱٣۴٠ ش؛ حمدالله بن ابی بکر حمدالله مستوفی، کتاب نزهۀ القلوب، چاپ گی لسترنج، تهران ۱٣٦٢ ش؛ محمدبن ابی طالب دمشقی، نخبۀ الدهر فی عجائب البرّ و البحر، ترجمۀ حمید طبیبیان، تهران ۱٣۵٧ ش؛ دولتشاه سمرقندی، تذکرۀ الشعراء دولتشاه سمرقندی، چاپ محمد عباسی، تهران] تاریخ مقدمه ۱٣٣٧ ش [؛ حسن روملو، احسن التواریخ، چاپ عبدالحسین نوائی، ج ۱٢، تهران ۱٣۵٧ ش؛ شرف الدین علی یزدی، ظفرنامه، چاپ محمد عباسی، تهران ۱٣٣٦ ش؛ زین العابدین بن اسکندر شیروانی، حدائق السیاحۀ، تهران ۱٣۴٨ ش؛ عالم آرای صفوی، چاپ یدالله شکری، تهران ۱٣٦٣ ش؛ عبدالرزاق سمرقندی، مطلع سعدین و مجمع بحرین، چاپ عبدالحسین نوائی، تهران ۱٣۵٣ ش؛ محمد کاظم مروی، عالم آرای نادری، چاپ محمد امین ریاحی، تهران ۱٣٦۴ ش؛ علی بن حسین مسعودی، کتاب التنبیه والاشراف، چاپ دخویه، لیدن ۱۹٦٧؛ محمدبن احمد مقدسی، کتاب احسن التقاسیم فی معرفۀ الاقالیم، چاپ دخویه، لیدن ۱۹٦٧؛ جلال الدین محمد منجم یزدی، تاریخ عباسی، یا، روزنامه ملاجلال، چاپ سیف الله وحیدنیا، تهران ۱٣٦٦ ش؛ نظام الدین شامی، ظفرنامه، چاپ پناهی سمنانی، تهران ۱٣٦٣ ش؛ عبدالله بن فضل الله وصاف حضرۀ، تحریر تاریخ وصّاف، به قلم عبدالمحمد آیتی، تهران ۱٣۴٦ ش؛ یاقوت حموی، معجم البلدان، چاپ فردیناند ووستنفلد، لایپزیگ ۱٨٦٦-۱٨٧٣، چاپ افست تهران ۱۹٦۵؛ احمدبن اسحاق یعقوبی، کتاب البلدان، چاپ دخویه، لیدن ۱۹٦٧.


[برگشت به بالا]