دانشنامۀ آريانا

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

كعب بن الأشرف

از: دانشنامه‌ی آریانا

فهرست مندرجات

[تاریخ اسلام][ترورهای اسلامی]


کعب ابن اشرف (به عربی: كعب بن الأشرف) (درگذشته به‌سال ٦٢۴ م)[۱]، شاعر از قبیلۀ طیء بود که از جانب مادر به يهودان بنی‌نضير نسبت داشت[٢]. داستان او در کتاب‌های سيرةالنبی آمده است[٣] و پيامبر و اصحاب او را هجو می‌كرد و در شعر خود كافران قريش را عليه مسلمانان بر می‌انگيخت[۴]. محمد، پیامبر اسلام، که از دشمنی او نسبت به‌خود و مسلمانان سخت ناراض بود، دستور به قتل او داد[۵]. برای اين كار محمد بن مِسْلَمَه داوطلب شد[٦] و او را در يك عمليات غافلگيرانه به قتل رساند[٧]. پس از قتل كعب بن اشرف، يهوديان مجبور به نوشتن قرارداد صلح با مسلمانان شدند[٨].


[] فرمان ترور

محمد بن عمر واقدی در کتاب «مغازی» (تاریخ جنگ‌های پیامبر) می‌نویسد:

    عبدالحمید بن جعفر از یزید بن رومان؛ مُعمر از زهری و او از ابن کعب بن مالک؛ ابراهیم بن جعفر از پدرش و او از جابر بن عبدالله برایم نقل کردند و همۀ آن‌ها در این هم‌عقیده بودند که: ابن اشرف شاعر بود و پيامبر(ص) و اصحاب او را هجو مى‏كرد و در شعر خود كافران قريش را عليه مسلمانان بر مى‏انگيخت.

    هنگامى كه پيامبر(ص) به مدينه آمدند، مردم مدينه مخلوطى از گروه­هاى مختلف بودند، برخی مسلمان بودند که دعوت اسلام آن‌ها را گردهم جمع کرده بود، گروهی هم اهل سلاح و حصار بودند و برخی هم هم‌پیمانان با قبیله‌های اوس و خزرج. پيامبر(ص) چون به مدینه آمد خواست میان همه را اصلاح کند و با همه پیمان دوستی ببندد، در عین حال گاهی مسلمانانی بودند که پدران ایشان کافر بودند. مشرکان و یهودیان مدينه، پيامبر(ص) و اصحاب آن‌حضرت را به‌شدت آزار مى‏دادند و خداوند متعال پيامبر خود و مسلمانان را فرمان به شكيبايی و گذشت از ایشان مى‏داد و در مورد آنان اين آيه نازل شد: «وَ لَتَسْمَعُنَّ من الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ من قَبْلِكُمْ وَ من الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذىً كَثِيراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِكَ من عَزْمِ الْأُمُورِ» - هر آینه بشنوید از آنان که پیش از شما کتاب داده شده‏اند (اهل کتاب) و از کسانی که مشرک شده‏اند ناسزای فراوان و اگر صبر کنید و بپرهیزید آن از کارهای استوار است[۹]. و هم دربارۀ ایشان این آیه را نازل فرموده است: «وَدَّ كَثِيرٌ من أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ من بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً ...» - خواستند بسیاری از جهودان که از ایمان به کافری برندتان ...[۱٠]

    به‏هر حال، ابن الاشرف از ناسزا گفتن و آزار رساندن به پيامبر(ص) و مسلمانان خوددارى نمى‏كرد بلكه در آن مبالغه هم مى‏كرد. چون زيد بن حارثه براى مژده از بدر آمد و خبر کشته‏شدگان را آورد و ابن الاشرف اسيران را در بند ديد، خوار و زبون شد و به‏قوم خود گفت: «واى بر شما، به خدا سوگند، امروز زيرزمين براى شما بهتر از روى آن است، اين‏ها كه كشته و اسير شدند سران و بزرگان مردم بودند و حالا شما چه خیال دارید؟» آن‏ها گفتند: «تا زنده هستيم با محمد دشمنی مى‏ورزیم». ابن الاشرف گفت: «چه ارزشى داريد؟ او خويشان خود را لگدكوب كرد و از ميان برد، ولی من پيش قريش مى‏روم و آن‏ها را بر مى‏انگيزم و بر كشته‏شدگانشان مرثيه می‏گویم و مى‏گریم، شايد آن‏ها راه بيفتند و من هم همراه آن‏ها مى‏آیم؛ این بود که بیرون آمد و به مکه رفت و به ابوَوداعة بن ضُبَیر سهمی وارد شد؛ همسر ابووداعه، عاتکه دختر اسید بن ابی‏العِیص بود. ابن الاشرف برای قریش مرثيه سرود و چنین گفت:

    «آسیاب بدر برای نابودی اهل آن به گردش درآمد،
    آری، برای امثال بدر باید گریست و اشک ریخت.
    ...»

    حسان بن ثابت در پاسخ ابن الاشرف چنین سرود

    «چشم کعب اشکبار باشد و پیاپی اشک ببارد و بینی بریده و کر باشد،
    ...
    گریه کن بر برده‏ای فرومایه،
    که چون توله سگی از ماده سگی کوچک پیروی می‏کرد.
    ...»

    چون خبر هجای حسان بن ثابت، به عاتکه دختر اسید که همسر ابی وداعه بود رسید، گفت: «ما را با این یهودی (کعب بن اشرف) چه کار است؟ مگر نمی‏بینی که حسان چه بر سر ما می‏آورد؟»

    ناچار ابن اشرف از نزد آن‏ها رفت و پیش هر کسی که، پیامبر(ص) حسان را می‏خواست و به او می‏فرمود که ابن اشرف به کجا رفته است و حسان همچنان آن‏ها را هجو می‏کرد تا ابن اشرف از پیش آن‏ها برود. چون ابن اشرف پناهگاهی نیافت، به مدینه برگشت و چون خبر آمدن او به مدینه، به‏اطلاع پیامب(ص) رسید فرمود: «پروردگارا، در ازای اشعاری که او سروده و شری که آشکار ساخته است، به هر طریقی که می‏خواهی، او را جزا فرمای.[۱۱

    و هم پیامبر(ص) فرمد: «چه کسی شر ابن اشرف را از من دفع می‏کند که مرا آزرده است.» محمد بن مَسلمه گفت: «من از عهدۀ او بر می‏آیم ای رسول خدا، و او را خواهم کشت.» پیامبر(ص) فرمود: «این کار را بکن.»[۱٢]


[] چگونگی قتل کعب ابن اشرف

محمد بن عمر واقدی، دربارۀ چگونگی قتل کعب ابن اشرف چنین می‌نویسد:

    چند روزى محمد بن مسلمه چيزى نمى‏خورد، پيامبر(ص) او را احضار كرد و فرمود: «محمد، چرا خوراك و آشاميدنى را ترك كرده‏اى؟» گفت: «اى رسول خدا، عهدی با شما بسته­ام كه نمى‏دانم مى‏توانم آن را انجام دهم يا نه». پيامبر(ص) فرمود: «بر تو است كه تلاش كنی» و همچنين فرمود: «در مورد او با سعد بن معاذ مشورت كن». اين بود كه محمد بن مسلمه همراه تنی چند از اوس از جمله، عبّاد بن بشر و ابونائله سلكان بن سلامه و حارث بن اوس و ابو عبس بن جبر جمع شدند و گفتند: «اى رسول خدا، ما او را مى‏كشيم، به ما اجازه بده كه هر چه لازم باشد، بگوييم زيرا از این کار چاره‏اى نيست». پيامبر(ص) فرمود: «هر چه مى‏خواهيد بگوييد».[۱٣]

    ابونائله به‏سوى كعب بن اشرف رفت، چون كعب او را ديد خوشش نيامد، چرا که ترسيد نكند ديگران در كمين باشند. ابونائله گفت: نيازى به تو پيدا شده است. كعب در حالی كه در ميان قوم خود و يهوديان بود، گفت: نزديك بيا و حاجت خود را بگو. در عين حال، رنگ چهره‏اش دگرگون شده و بيمناك بود. - ابونائله و محمد بن مسلمه هر دو برادران شیری كعب بودند - ابونائله و كعب ساعتی گفتگو كردند و براى يك ديگر شعر خواندند، كعب شاد شد و از ابونائله پرسيد: حاجت تو چيست؟ ابونائله كه شعر مى‏سرود همچنان براى او شعر مى‏خواند، كعب دو مرتبه پرسيد: حاجت تو چيست؟ شايد مى‏خواهى كسانی كه پيش ما هستند برخيزند؟ چون مردم اين سخن را شنيدند برخاستند. ابونائله گفت: خوش نداشتم كه مردم گفتگوى ما را بشنوند و بدگمان شوند. آمدن اين مرد (پيامبر(ص)) براى ما گرفتارى و بلا بود، همه عرب به جنگ ما برخاسته‏اند و متفقاً ما را هدف قرار مى‏دهند، راه­هاى زندگى بر ما بسته شده است، به‏طورى كه خودمان و خانواده‏هایمان سخت به زحمت افتاده‏ایم، او از ما زكات مى‏خواهد و مى‏گيرد، حال آنكه ما چيزى پيدا نمى‏كنيم كه بخوریم. كعب گفت: اى پسر سلامه، من كه قبلا به تو گفته بودم كار به اين جا مى‏كشد. ابونائله گفت: مردانی از ياران من هم همراه من هستند كه همين‏نظر را دارند، تصميم گرفتم همراه ایشان پيش تو بياييم و از تو خرما يا خوراك ديگرى خريدارى كنيم و تو هم بايد با ما نيكو رفتار كنی، البته ما هم چیزی نزد تو گرو مى‏گذاريم. کعب گفت: ولی انبارهای من انباشته از خرماهای خوب و نرم است که دندان در آن‏های پنهان می‏شود. آنگاه گفت: اى ابونائله، به خدا دوست نداشتم كه تو را در اين گرفتارى ببينم، كه تو در نظرم از گرامی­ترين مردم هستی، تو برادر منی و من با تو از يك پستان شير خورده‏ام. او گفت: آنچه درباره محمد(ص) به تو گفتم پوشيده دار. كعب گفت: يك حرف از آن را نخواهم گفت. كعب به ابونائله گفت: به من راست بگو، در باطن خود نسبت به محمد چه تصميمى داريد؟ گفت: خوار ساختن او و جدا شدن از وى. گفت: خوشحالم ‏كردى، حالا چه چيز را در گرو من مى‏گذاريد، پسران و زنانتان؟ ابونائله گفت: مى‏خواهى ما را رسوا كنی و كار ما را آشكار سازى؟ نه! ولی ما آن‏قدر اسلحه در گرو تو مى‏گذاریم كه خوشنود شوى. ابونائله اين مطلب را براى اين مى‏گفت كه وقتی با اسلحه آمدند تعجب نكند، كعب هم گفت: آرى! در سلاح وفاى به عهد است و همان كفايت مى‏كند. ابونائله از نزد كعب بيرون رفت تا در وقتی كه قرار گذاشته بود برگردد، او پيش ياران خود رفت و تصميم گرفتند كه شبانگاه پيش كعب بروند. آنگاه شب به‏حضور پيامبر(ص) آمدند و خبر دادند، پيامبر(ص) تا بقيع همراه آن‏ها آمد و از آنجا آنان را روانه كرده و فرمود: در پناه و یاری خدا برويد و این شب، چهاردهم ماه ربيع الاول بيست و پنجمين ماه هجری بود.

    گوید: به راه افتادند تا به محله کعب بن اشرف رسيدند. چون كنار خانۀ او رسيدند، ابونائله او را صدا زد، ابن اشرف تازه عروسى كرده بود، چون برخاست زنش گوشه لباس او را گرفت و گفت: كجا مى‏روى؟ تو مردى هستی در حال جنگ و كسى مثل تو در اين ساعت از خانه بيرون نمى‏رود. گفت: با آن‏ها قرار دارم، بعلاوه او برادرم ابونائله است، اگر مى‏دانست خوابم بيدارم نمى‏كرد، و با دست خود جامه‏اش را گرفت و گفت: اگر جوانمرد را برای نیزه‏زدن هم بخوانند می‏رود.

    آنگاه پيش آنان آمد و ساعتی نشستند و گفتگو كردند به‏طورى كه با آن‏ها اُنس گرفت، سپس آن‏ها گفتند: آيا موافقى كه به «شرج العجوز» برويم و باقى شب را به گفتگو بگذرانيم؟ گوید: بيرون آمدند و به‏طرف شرج العجوز به راه افتادند. ابونائله دست خود را وارد موهاى سر كعب كرد و گفت: خوش به‏حالت، اين عطر تو چقدر خوشبو است! كعب مشك ممزوج با آب و عنبر و روغن به موهاى خود مى‏ماليد به‏طورى كه روى زلف­هايش باقى مى‏ماند، او مردى بسيار زيبا و با موهاى مجعد بود. سپس ساعتی راه رفتند و ابونائله دوباره همان كار را انجام داد به‏طورى كه كعب مطمئن گرديد. ناگاه دست‏هاى خود را در موهاى او زنجيروار داخل كرد و طرفين سرش را محكم گرفت و به ياران خود گفت: دشمن خدا را بكشيد! و آن‏ها با شمشيرهاى خود به‏جانش افتادند. ولی چون شمشيرها به‏يك ديگر برخورد مى‏كرد و او هم خود را به ابونائله چسبانده بود كارى ساخته نمى‏شد. محمد بن مسلمه گويد: ناگاه يادم آمد كه شمشير كوچك و باريكى دارم که در نیامش بود، آن را بيرون كشيدم و بر سينه‏اش نهادم و تا زير نافش را دريدم. دشمن خدا چنان فریادی کشید که در همۀ کوشک‏ها یهود آتش افروخته شد؛ در این هنگام، ابن سُنینه که یهودی از یهود بنی حارثه بود و فاصلۀ محل زندگی او و کعب سه میل بود، گفت: من بوی خونی را که در مدینه ریخته شده است، می‏شنوم.

    ضمناً همچنان که آن‏ها به کعب ضربت می‏زدند، یکی‏شان بدون توجه ضربتی به حارث بن اوس زد که پایش را سخت مجروع کرد. ایشان چون از كشتن كعب فارغ شدند، سرش را بريدند و همراه خود بردند. پس شتابان بیرون آمدند و چون از كمين يهوديان بيمناك بودند، به محله «بنی امية بن زيد» و سپس به محله يهود «بنی قريظه» رسيدند که آتش‏های ایشان بر فراز کوشک‏های‏شان روشن شده بود. سپس به «بعاث» رسيدند، چون به حرةالعریض رسیدند، زخم حارث شروع به خون‏ریزی کرد و از ایشان عقب ماند، پس آن‏ها را صدا زد و گفت: سلام مرا به رسول خدا برسانید! آن‏ها بر او محبت کرده و به‏دوشش گرفتند تا به‏حضور پیامبر(ص) بیایند. چون به بقيع رسيدند، تكبير گفتند. اتفاقا پيامبر(ص) هم آن شب به‏پا خاسته و نماز مى‏گزارد، چون صداى تكبير ايشان را شنيد، تكبير گفت و دانست كه او را كشته‏اند. آن‏ها با دَو خود را به مسجد رساندند و ديدند كه پيامبر(ص) كنار در مسجد ايستاده است، حضرت فرمود: «چهره‏هاى شما شاد باد.» گفتند: «و چهره تو اى رسول خدا»، و سر او را برابر پيامبر(ص) انداختند. حضرت خداى را براى قتل او ستايش كرد. آن‏ها دوست خود حارث را پيش آوردند، پيامبر(ص) آب دهان خود را در محل زخم افکند و آن زخم حارث را زیانی نرساند.[۱۴]

محل قتل کعب ابن اشرف

واقدی در پایان این خبر می‏افزاید: «چون پیامبر(ص) آن‏شب را که ابن اشرف کشته شد به صبح آورد، فرمود: به هر یک از بزرگان یهود که دست یافتید، بکشیدش. یهودان سخت‏ ترسیدند به‏طوری که هیچ‏یک از بزرگان ایشان ظاهر نمی‏شدند و سخنی هم نمی‏گفتند و می‏ترسیدند که شبانه آن‏ها را بکشند، همچنان که این اشرف کشته شد.»[۱۵]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پيوست‌ها

پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-
[٢]-
[٣]-
[۴]-
[۵]-
[٦]-
[٧]-
[٨]-
[۹]- سورۀ (٣) آل عمران، آیۀ ۱٨٦
[۱٠]- سورۀ (٢) البقره، آیۀ ۱٠۹
[۱۱]-
[۱٢]-
[۱٣]- در این‌جا، می‌توان شعار معروف ماکیاولی «هدف وسیله را توجیه می‌کند» را از زبان محمد، پیامبر اسلام، شنید؛ حتی اگر وسیله دروغ باشد. یا به‌سخن دیگر «دفع افسد به فاسد»! (در هر صورت، حتی هدف پاک، وسیلۀ کثیف را توجیه نمی‌کند. اگر هدف پاک است وسیله هم باید پاک باشد. این بخشی از قانون اخلاقی کانت است.)
[۱۴]-
[۱۵]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها








[] پيوند به بیرون

[1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]