سرگذشت سیاه سنگ
آدينه روز دهم اکتوبر ۱٩۵٨ (هژدهم ميزان سيزده سی و هفت) در شهر غزنی چشم به جهان کشودم. مادرم کدبانوی خانه و پدرم ارتشیمرد روزگارش بود. هر باری که به چگونگی پيوند آنها میانديشم، معادله دو مجهوله الجبری و پارامترهايش يادم میآيند. شش خواهر و شش برادر، هر يکی در هفت اقليم جهان، دارم. ما سيزده تن در زمينه يگانه ولی آب و هوای ناهمانند پرورش يافتهايم.
آموزشهای نخستين را در گرديز و خوست و غزنه، و فاکولته طب را در دانشگاه کابل به پايان رساندم. شور گرايش به سرود و فسانه و نگارهپردازی از نوجوانی با من بود و گمان میبرم هنوز هم خاکستر همان اجاق گرم است.
فراتر از دو سه بار زندانی شدن، زخم برداشتن و آواره گرديدن، زندگيم فراز و فرود چندانی ندارد. میتوان گفت نزديک به نيم سده را يکنواخت، گهگاه با خم و پيچهای پشيمانی و پريشانی، زيستهام. میشد، بهتر باشد. نشد.
بر يازده سال ۱٩۵٨ تا ۱٩۶٩ میتوان يکسره چليپا کشيد، زيرا به کودکی آدميزاده نمیماند. در سالهای ۱٩٧۰ و ۱٩٧۱ دو رهنمايی که در سرآغاز کارهای "هنری" کمکم کردند خانم زابله قندی و خانم فاطمه رضايی آموزگارهای صنف ششم و هفتم مکتب "غاتول" (لاله) در پکتيا بودند. آنها در ميان هزار و يک مهربانی ديگر، همپای بنيانگذاری جريده ديواری "لاله"، سنگ تهداب مرا نيز در زمين همان لالهزار گذاشتند. (زنی که در داستان کوتاه "شکستن در پيش آيينه" معلم صاحب نسرين جان ناميده شده، همان زابله جان است و اکنون در جرمنی زندگی میکند.)
در ۱٩٧٢، يکی از دوستان پدرم به نام رشيد بهادری که داستاننويس و ادبياتشناس بود، الفبا و بايد/نبايدهای نگارش را نشانم داد و گفت: نويسنده خوب با دل مینويسد نه با انگشتها.
در ۱٩٧۳، از مکتب متوسطه "غاتول" به ليسه "غرغشت" رفتم و نخستين بار از زبان معلم فيزيک مان شنيدم "ماده مقدم است يا شعور؟" میگفتند او "خلقی" است.
در ۱٩٧٤، از پکتيا راهی غزنی شدم و با عبدالله فضلی، همسن و همصنفم آشنا گرديدم. او در نخستين برخوردها دگرگونم ساخت. عبدالله برايم پديده بود، پديده يگانه و بیمانند در چندين گستره ارزشی. توانمنديهای چندين سويهاش برون از گمان مینمود. آگاهی او از ادبيات ديروز و امروز، تيوریهای ادبی، شعر، داستان، عرفان، اسلام، مارکسيزم، تاريخ، زبان، ويراستاری، زيبانويسی، زبانزد بسياری از شاگردان و آموزگاران ليسه سنايی (غزنی) بود.
او مرا از بسياری سردرگميها رهانيد و راه راست را نماياند. از آشکارا گفتن اين سخن که همه دستاوردهای سی و چند سال پسينم در هر رشته و رسته زندگی، ريشه در دو سال همصنف بودن با عبدالله فضلی دارد، به خود میبالم.
از شگفتیهای آن سالهای سراپا "مرده باد و زنده باد"، وابسته نبودن او به سازمانهای سياسی بود. گرچه شايد گزافه پنداشته شود، عبدالله در چشم چپها راستگراتر از امام بخاری و در نگاه راستها چپگراتر از تروتسکی میآمد.
پس از آنکه نوشتهها، سرودهها و برگردانهايم در پرتو رهنمودهای وی در روزنامه "سنايی" چاپ شدند، از کمکهای بزرگواران ديگری چون محمد وارث ويس، تاج محمد زرير و امير محمد اسير فراوان بهره بردم.
در ۱٩٧۶ به ليسه غازی کابل آمدم و از تنهايی، دلبستگی آنچنان ابلهانه به ياوههايی که يادش مرا در کوره آزرم میسوزاند، يافتم. اگر اندرزهای نور محمد تابش استاد الجبر مان نمیبود، در کشاکش ناکاميهای زندگی ورشکست میشدم و از پا میافتادم.
در ۱٩٧٧ به کمک دوســتی که نميخواهد نامش اينجا ياد شود، در بخش فرهنگی ســفارت هند کارمند نه چندان برجسته شدم. اين کار با پا گذاشتنم در فاکولته طب در بهار ۱٩٧٨ پايان يافت.
در ۱٩٧٨ عبدالله فضلی نيز به دانشگاه کابل (فاکولته حقوق) آمد. بار ديگر بهبود يافتم. در همين سال با سرودپردازی به نام عظيم هراتی (اکنون: نوذر الياس) که دوست گرمابه و گلستان عبدالله است، آشنا شدم. آنها در بهسازی روزگار آشفتهام نقش خوبتر از آنچه بتوان بر زبان آورد، داشتند.
در اپريل ۱٩٧٨ حزب دموکراتيک خلق افغانستان با راهاندازی "انقلاب شکوهمند و برگشت ناپذير ثور" فرمانروای تخت و پايتخت شد. در همين سال با گروهی از دوستان و همسالان که خود را "اتحاديه محصلين پوهنتون کابل" میناميدند و بيشتر شبنامه پخش میکردند، پيمان همکاری بستم.
در ۱٩٧٩، به ســازمان آزاديبخش مــردم افغانســتان (ســاما) پيوستم. آنجا، ســرودهها، برگردانها و نوشتههای سياسيم به نام مستعار "پلاتين" در انتشارات آييژ و غرجستان چاپ میشدند.
گذشته از سه بار زندانی شدن چند روزه تا چند هفته، در ۱٩٨۰ بازداشت شدم و هفت سال و سه ماه در زندان پلچرخی (کابل) ماندم.
کنايه نيست اينکه میگويم از کف خاک تا عرش پاک سپاسگزار حزب دموکراتيک خلق افغانستان هستم. هفت سال نشستن در زندان چشماندازهای نوينی به ديدگاهم بخشيد. هرگز نمیتوانستم در "آزادي" بخت اينچنين بلند داشته باشم. اگر بازداشت نمیشدم، در تنگنای قفس کوچک خودم، میپوسيدم.
حقی که سلولهای پلچرخی بر سلولهای پيکرم دارند، به حق گندمزار بر گرسنه میماند.
در پاييز ۱٩٨٧ با گروهی از زندانيان رها شده، يکراست در پايگاه ارتش "قرغه" فرستاده شدم تا بخواهم يا نخواهم با تفنگ از آرمانهای حزب دموکراتيک خلق افغانستان و "انقلاب شکوهمند و برگشت ناپذير ثور" پاسداری کنم.
از کارنامه "سرباز" بودنم ماهی نگذشته بود که جنرال محب علی (قوماندان فرقه قرغه و دوست پدرم) کمک فراموش نشدنی کرد و مرا برای دنباله آموزشهای گسستهام، واپس به فاکولته طب دانشگاه کابل فرستاد.
در زمستان ۱٩٩۰ فاکولته پايان يافت. در ۱٩٩۱ به "سازمان دکتوران بدون مرز" (فرانسه) پيوستم و در نقش "گرداننده بخش معلومات و امور اجتماعی" اين سازمان، کارمند شفاخانه جمهوريت (کابل) شدم.
در ۱٩٩۳ با دکتور براد گسنر (نويسنده و سرودپرداز امريکايی) و جوليان ليزلی (مهندس و نويسنده انگليسی) در کابل آشنا شدم و از رهنمودها شان زياد آموختم.
در زمستان ۱٩٩٤، در پل محمود خان کابل زخم برداشتم. کمکهای بيدريغ دکتور چراغعلی چراغ و دکتوران بدون مرز برای بيرون کشيدن گلوله که در گلويم گير مانده بود، هرگز فراموشم نخواهند شد. آنها مرا به يکی از پيشرفته ترين کلينيکهای اسلام آباد پاکستان فرستادند تا بهتر شوم.
در تابستان ۱٩٩٤، به سازمان ملل پيوستم. از ياری بخت، با پشتيبانی کمابيش هفت ساله اين سازمان، توانستم در همه ولايتهای افغانستان کار کنم.
در ۱٩٩۵، با بانو نانسی دوپری و شيوههای نوين نگارشی او آشنا شدم. اين رويداد خجسته نيز میتواند از خوشبختیهای ناگهانيم شمرده شود.
در بهار ٢۰۰۱ به کانادا آمدم و در شهر کوچک "ريجاينا" که از سوی باشندگان افغانش، به شوخی "چخانسور کانادا" نام گرفته است، زندگی میکنم.
در ۱٩٩٢ ازدواج کردم و سه دختر به نامهای کرستل، قافيه و سوسن دارم. فرزندان بيگناهم ندانسته گمان میبرند که پدرشان "بهترين" آدم روی زمين است، و به اينگونه بر شرمساریهايم میافزايند.
در ۱٩٩٩ و ٢۰۰۰ سه گزينه سرودهها، داستانها و برگردانهايم به نامهای "های آذرشين"، "اگر بهار نيايد" و "پراکندههای پيوسته/ بخش نخست" چاپ شدند.
پس از آمدن به کانادا، با دوهفتهنامه "زرنگار" و سايتهای "فردا" و "کابل ناتهـ" پيوسته همکاری (بهتر است بگويم: کمکاری) داشتهام.
نيمگفتهها: رنگ سياه را میپسندم، ولی از تاريکی میترسم. بزرگترين آرزويم راست و درست بودن "اگلی جنم" است، و گرانبهاترين گنجينهام، ايميلهايم.
و نگفتهها: نگفتهها ناگفته به . . .
صبورالله سياه سنگ
ريجاينا (کانادا)
بيست و چهارم سپتمبر ٢۰۰٧
ليست مقالات سیاه سنگ در اين دانشنامه:
__________________________________________
- □ آن گلوله باران بامـــداد بهــــار: بخش نخست، بخش دوم، بخش سوم، بخش چهارم، بخش پنجم، بخش ششم، بخش هفتم، بخش هشتم، بخش نهم، بخش دهم، بخش يازدهم، بخش دوازدهم، بخش سيزدهم، بخش چهاردهم، بخش پانزدهم، بخش شانزدهم . . .
□
□
□
□
ليست مقالات سیاه سنگ در وب سايتهای ديگر:
__________________________________________
- □ [1]
□
__________________________________________
- ● نشانی من: Siasang, 679 Rink Ave., Regina, SK., S4X2P3, CANADA
● شـمارههای تلفـن: 5438950 (306) 001 و 5020882 (306) 001
__________________________________________
<برگشت به بالا><باز گشت به دانشنامه>