|
از شعر مولوی تا شهر مولوی
فهرست مندرجات
.
از شعر مولوی تا شهر مولوی
باقر معین، روزنامهنگار و پژوهشگر ایرانی است که مدیریت بخش فارسی و پشتوی سرويس جهانی بیبیسی را برعهده داشت. او در صفحهی فیسبوک خود[۱] نگاشته است:
«چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم؛ این گزارش را ۹ سال پیش و به بهانه هشتصدمین سالروز تولد مولانا نوشته بودم. مولانا در سرزمین بلخ و در خراسان بزرگ زاده شد و در قونیه جان سپرد. میخواهم دو نکته را یادآوری کنم.
یک: بنایی که در [افغانستان] میگویند محل تولد اوست در واقع مدرسه و خانقاهی است که پدرش، سلطان العلما، در آن درس میگفته [است].
دو: هنوز هم به نکته پایانی این گزارش باور دارم که: از بلخ تا قونیه، بسیاری با نزدیک ساختن خود به مولوی میخواهند در افتخارات سال و نام مولوی سهیم شوند، اما از جهانبینی او بیش از ٨٠٠ سال دورند. خویشان واقعی مولوی، شاید شهروندان جهان فردا باشند.»
این گزارش آقای معین را جدید آنلاین زیر عنوان «از شعر مولوی تا شهر مولوی»[٢] منتشر کرده و آقای میر عبدالواحد سادات، حقوقدان افغانستان، آن را با مقدمهی زیر در سایت آریایی به نشر رسانیده است.
شــــور دارد عالـمـی از تلـخـیام
«در این روزها که اعتراضات گسترده در رابطه به توافق دولتهای ترکیه و ایران مبنی بر ثبت «مثنو معنوی» خداوندگار بلخ؛ بهمثابه میراث مشترک این دو کشور در سازمان جهانی یونسکو جریان دارد، نوشتهی با ارزشی از محقق سرشناس ایرانی، جناب باقر معین، که سالهای متمادی مسولیت بخش فارسی بیبیسی را عهدهدار بود، از صفحه فيسبوکشان به دوستان عزيز تقديم میدارم.
بینیاز از تذکار خواهد بود که هرگاه اغراض خاص سیاسی مطرح نباشد، همین نوشته به تنهایی گویایی تمام حقایق در زمینه میباشد.
خداوندگار بلخ، مولانا جلالالدین بلخی (یا رومی) و اثر ماندگارشان «مثنوی معنوی» که بهقول حضرت مولانا جامی «قرآن در زبان پهلوی» میباشد، به انسان و انسانیت تعلق دارد و این هر دو تقسیمناپذیر و سرمایهی معنوی بشریت پنداشته میشود.»[٣]
در ایام نوروز امسال فرصتی پیش آمد که در بلخ باشم و شبی را با آشنایان اهل فرهنگ بگذرانم. برای من بلخ حال و هوای غمزدهای دارد. با اینکه نباند چنین باشد. درختهای بلند و سر به فلک کشیده. دشت هموار و سبز و مردمی با گامهای آهسته. بلخ اما شهر ویرانیهاست. دیدن ویرانیها و شنیدن داستانها از زندگی سرآمدان این شهر و دیار، بیشتر برای عبرتآموزی خوب است تا شاد شدن.
با آشنایان به زیارت رابعه بلخی میرویم. گورش مثل خودش افتاده است و تنها. لابد چون زن بوده درخور زیارتگاه و بارگاهی نبوده. چون در کنار گور او آرامگاهی است بس با شکوه اما نیمهویران از خواجه پارسا.
مزار رابعه یک متر بالای زمین و یک متر زیر زمین است. از پنجرهای دولا میشوید و به زحمت پایین میروید. اتاقی کوچک، دلگیر و تاریک. گور رابعه این اتاقک را پُر کرده و شما را به یاد داستانهایی میاندازد که در شب اول مرگ از فشار قبر میگویند.
رابعه که همعصر رودکی بود در شمار عارفان بزرگ است و نخستین زن شناخته شاعر به فارسی. داستان مرگ و عشق رابعه ساده است. گویا پدرش از عربهای بلخ بود. حارث، برادرش، غلامی داشت بهنام بکتاش. رابعه عاشق بکتاش شد. حارث رابعه را به زندان افکند و به گفته خود رابعه «عشق او باز اندر آوردم به بند.» و گویا سر انجام برادرش او را کشت. رابعه با خون خود بر دیوار زندان این رباعی را نوشت و با فروتنی برادر را چنین دعا کرد:
بر يكی سنگين دلی نامهربان چون خويشتن
تا بدانی درد عشــق و داغ مهـر و غمخـوری
تـا بـه هجـر انـدر بپـيچـی و بـدانـی قـدر مـن
زنان و مردان جدا جدا به درون مزار رابعه میروند و میآیند. زنانی را دیدم که با شوق به درون میرفتند و با اشک بیرون میآمدند. پیش خودم میگفتم که شاید آنها هم مثل رابعه درد عشق داشتهاند، و راز دل خود را به رابعه گفتهاند. رازی که لابد با خود آنها به گور خواهد رفت.
بلخ کجاست؟ رود آمو مرز کنونی افغانستان است با ازبکستان و تاجیکستان. اگر رو به جنوب و پشت به آمودریا بایستید در روبهرو دشتی میبینید پهناور و هموار. در میان این دشت زمانی شهری بوده است بسیار آباد و بزرگ که نام آن باختری یا باکتری بوده و بعدها بلخ شده است. تاریخ ما پُر است از نام دانشمندان و شاعرانی که از این شهر برخاستهاند. آنچه ما امروز بلخ میگوئیم شهرکی است بسیار کوچک در میان ویرانههایی که از شهر باستانی بلخ بهجا مانده.
بلخ نام استان یا ولایتى هم هست که مرکز آن شهر مزار شریف است و در سی کیلومترى شرق شهرک بلخ است.
در کنار مزارع سبز و در میان باد و خاکی که میوزد مردان دستار به سر و زنانی چادری را میبینید که به زندگی، دکانداری و زراعت مشغولند و کودکانی که سائلاند و بهدنبال جهانگردان میدوند.
میگویند زردشت زمانی نزدیک به ٣٠٠٠ سال پیش در این شهر پیامبری خویش را اعلام کرد و ٢٥٠٠ سال پیش هزاران تن برای شرکت در جشنهای معبد آناهیتا به این شهر میآمدند.
در بارهی شهر قدیمی بلخ و تاریخ چندین هزار سالهاش بسیار نوشتهاند. در هر گوشهای از این سرزمین اثری از تمدنی است باستانی: هخامنشی، ساسانی، کوشانی، یونانی، بودایی، زردشتی و اسلامی. از دودمانهایی هم که بر این شهر فرمان راندهاند، آثار بسیاری بهجاست در همتنیده از همه این تمدنها.
میزبان ما مردی است تنومند از رستهی جنگاوران. درس نظامیگری خوانده و داستانها دارد از سیاست و جنگ. از زندانهای افغانستان، از شکنجههای طاقتفرسا، از جنگ در کنار نجیبالله با مجاهدین و بعد جنگ در کنار مجاهدین با طالبان و بعد وزارت و رها کردن وزارت.
شب که میشود سکوت بر این دشت سایه میافکند. واقعيات پیشرو وقتی تلخ است بازگشت به گذشته شیرینترین پناه است. همه گویی از خوابی دراز برخاستهایم که تاریخ بر دوشمان سنگینی میکند. و چه خوشتر از حال و هوای مولوی و روزگار او و نگاه به این زمانه در پرتو همان روزگار.
میزبان ما هیچ شباهتی حتی به یک نظامی پیشین ندارد. افتاده است و کمسخن اما نغزگو. اهل کتاب و شعر و به گفته خودش ناپرهیزیهای زندگی است. در این زمانه پُر جنبوجوش و ناپیوستگی، او هم، مثل بسیاری دیگر، با شک و تردیدهای مولوی دمسازتر است و با آنها بیشتر زندگی میکند تا یقینهای او.
در کنار او استادی است مولویشناس که زندگیاش را وقف مولوی کرده است. کسی که همه اصطلاحات مثنوی را میداند و در باره هر واژهای که مولوی نوشته و هر نکتهاى که گشوده نظری دارد. طنز در کلامش موج میزند و لحن و لهجه دلنشین بلخیاش گوش را جذب میکند.
میزبان، که اهل جدل هم هست، از استاد مولویشناس میخواهد که بیتی از مولوی را تفسیر کند. و میزبان استاد را رها نمیکند. و او میپرسد و دنباله دارد شب.
در میان ما پزشکی است اهل ایرلند که کارش جستجو و پژوهش برای پیشگیری از بیماری ایدز و مداوای دردهای بیدرمان آن است. او که سالها در کنار آوارگان افغان کار کرده اکنون در شمال افغانستان کار میکند و سر انجام به این نتیجه رسیده که باید از رهبران دینی کمک بگیرد که مردم را در مساجد از خطرات و راههای ابتلا به این بیماری آگاه کنند. او میگوید مردم افغانستان در مساجد گوش شنواتری دارند.
پزشک ایرلندی اهل معنا هم هست و میخواهد بداند چگونه مولوی، کسی که هشتصد سال پیش در این شهر زاده شده، چنان اندیشههای جهانی داشته و فراتر از مرزهای زادگاه و کیش و نژاد تا افقهای بالاتر رفته و از انسان و جهان سروده است.
آیا او فردی است استثنایی یا نماینده شیوه تفکری که در آن جامعه بوده. و اگر بوده بر سر آن شیوه تفکر چه آمده و چرا مردمان همین سرزمینی که مولوی از آن برخاسته، و سرزمینهای دیگری که بر مولوی ادعا دارند، این روزها در قفسهای خودساخته زبان و نژاد و مذهب و مرز چنین گرفتارند.
استاد مولویشناس شعر میخواند، به گفتار مولوی اشاره میکند و از آن شاهد و دلیل میآورد. پزشک ایرلندی، اما در رفتار امروز مردم بهدنبال مدرک و دلیل است و میپرسد پس آن خوی فرشتگی کجا رفت؟ بر سر آن پویاییها و نوآوریهای مولوی چه آمد؟
دو سه تن دیگر هم وارد بحث میشوند. یکی اهل تعلیم است و دیگری شاعر. آنها هم از ابوسعید ابوالخیر و از سنایی غزنوی و عطار نیشابوری و دیگران بهعنوان پیشگامان مولوی میگویند. بحث داغتر میشود و صحبت از جهانبینی متفاوت او به میان میآید. شاعر جوان بلخی سنتشکنی مولوی را حاصل تجربه مولوی از سفرها و آشناییاش با زندگی در روم و آمیزش با فلسفه یونان و کلام و عرفان در دمشق آن زمان میداند.
حضور استاد مولویشناس این حسن را دارد که بلخ را خوب میشناسد و میتواند در باره معبد بودایی نوبهار و مسجد نه گنبد و آرامگاه رابعه بلخی و بسیاری دیگر از آثار تاریخی مستند بگوید. او از گذشته میگوید، از شهر تاریخی بلخ که از جملهی قدیمیترین شهرهای جهان بهشمار میرود، با یک حصار بزرگ و دایرهای شکل که گویا چند هزارسال پیش بنا شده است.
دیدن ویرانههای بلخ دود از نهاد هر کس میتواند بر آورد. آنچه روی زمین بهجای مانده، در حال ویرانی است و آنچه زیرزمین بوده، و در دسترس، به غارت رفته است. پس از چند دقیقه راه رفتن در میان این ویرانهها در گوشه و کنار این دیوار و حصار گودالهایی را میبینی که یغماگران همین روزها هم در آنها کاوش میکنند.
گرچه من با رها به بلخ رفته بودم اما استاد ما را بهجاهایی برد که تاکنون ندیده بودم و بدون اوهم پیدا کردن آن آسان نبود. نخست به دیدن مسجد ٩ گنبد رفتیم که از آن گنبدی نمانده و بیشتر ستونهای آن ویران شده و حتی کاشیهای آن هم به گفته اهل محل در بازارهای پیشاور به فروش رفته.
پس از مسجد، استاد ما را برد از کوچه پس کوچههای پرخاک بلخ در میان کشتزارها و بعد از چند جوی آب و چند باغ با دیوارهای نیمهویران گذراند که زنها در آنجا لباس میشستند. و ناگاه از کوچه دیگری که گذشتیم در برابرمان بنایی مخرویه اعلام حضور کرد.
استاد گفت: «رسیدیم. اینجا خانقاه سلطانالعلماست و مکتبی که مولانا در آن از پدر درس آموخته.»
برای لحظهاى هم که شده واژه خانقاه را فراموش کنید. خانقاهی نبود. بنایی بود ویران شده و پر از زباله که دیگر نه سقفی داشت و نه دری و نه دیواری.
در حالی که استاد میگفت در همینجا جلالالدین محمد بلخی، پسر سلطانالعلما، کودکیاش را گذرانده و در همینجا درس خوانده و تا وقتی پدرش با او به نیشابور و ری و دمشق و سرانجام قونیه کوچ کرد، جلالالدین جوان اینجا بوده است، ناگهان تاریخ زنده شد و چشم ما به کودکانی افتاد که در آنجا در کنار آن خانقاه ویرانه داشتند بازی میکردند.
از دیدن این صحنه، و این خرابه که زمانی جایگاه دانش و عرفان بوده، شهر قونیه به یادم آمد و آرامگاه سلطانالعلما و فرزندش جلالالدین که چون زیارتگاهی مقدس است و پر از زائر.
استاد میگوید: «هنوز کسی به فکر بلخ و بازسازی فرهنگی آن نیست. و آنچه هم که مانده زیرپا له خواهد شد.»
از بلخ تا قونیه، بسیاری با نزدیک ساختن خود به مولوی میخواهند در افتخارات سال و نام مولوی سهیم شوند، اما از جهان بینی او بیش از ٨٠٠ سال دورند. خویشان واقعی مولوی، شاید شهروندان جهان فردا باشند.
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط میر عبدالواحد سادات ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم، صفحهی فیسبوک باقر معین
[٢]- باقر معین، از شعر مولوی تا شهر مولوی، جدید آنلاین: ۰۴ ژوئن ۲۰۰۷ - ۱۴ خرداد ۱۳۸۶
[٣]- میر عبدالواحد سادات، بلخیام من بلخیام من بلخیام، شور دارد عالمی از تلخیام، سایت آریایی
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ برگرفته از: جدید آنلاین