|
بر افغانستان چه گذشت؟
در خدمت و خیانت رهبران افغانستان
فهرست مندرجات
.
چرا دولت دکتر نجیبالله سقوط کرد؟
در سقوط دولت دکتر نجیبالله دو عامل درونی و بیرونی، نقش اساسی بازی کرد. آنچه از قراین بر میآید، روسها با تنی چند از رهبران مجاهدین کنار آمدند و دولت دکتر نجیبالله را سقوط دادند! اینکه چرا روسها چنین کردند، نیاز به پژوهش جداگانه دارد. اما در عامل درونی، در کنار اسلامگرایی مجاهدان افغان، میتوان بهصورت آشکار و نهان خیانت برخی از فعالان ارشد حزب دموکراتیک خلق افغانستان (حزب وطن) را به این حزب و پیوستن آنها به نیروهای بنیادگرای اسلامی، براساس گرایشهای قومگرایی و قومستیزی در افغانستان دید که ریشهای پدیدهی شوم قومگرایی و قومستیزی به اواخر قرن نوزدهم در این کشور بر میگردد.
کشوری که امروز افغانستان نامیده میشود، کانون دولتی بود که احمدشاه ابدالی آن را در سال ۱۷۴۷ میلادی بنیاد نهاد. اما مرزهای کنونی این کشور، در پایان قرن نوزدهم میلادی بهدست انگلیسیها، در زمان حکومت امیر عبدالرحانخان (۱۸۸۰-۱۹۰۱ میلادی) پیریزی شد. تفاهم دو امپراتوری بزرگ بریتانیا و روسیه تزاری در آنزمان، به امیر این امکان را داد تا حکومت مرکزی مقتدر و مستبدی را بنیان گذارد. امیر در سیاست داخلی استقلال داشت، در حالیکه سیاست خارجی او را دولت بریتانیا در هند مدیریت میکرد و خود او باور داشت که بقای سلطنتش بسته به این است که افغانستان دولت حایلی باشد میان دو ابرقدرت استعماری آنزمان.
در زمان امیر سختگیر، گرفتن مالیات در سراسر کشور تعمیم یافت، داشتن اسلحه به انحصار دولت درآمد، و مردم آزادی رفت و آمد - در داخل و خارج از کشور - را از دست دادند. اما مانع عمده در برابر حکومت مرکزی، خانها و ملاها بودند که از قدرت بزرگی بهره میبردند.[۱] هر ملا و رهبر قومی و قبیلهای، خود را پادشاه مستقلی میدانست، که در طول دویست سال پیش از آن، آزادی و استقلال بسیاری از آنان هیچگاه خدشهدار نشده بود. میرهای ترکستان، میرهای هزاره و خانهای غلزایی همیشه قویتر از امیر بودند.[٢] برای سرکوب این شاهان کوچک، و هر گروه سرکش دیگر، امیر، جویباری از خون به راه انداخت و اثر وحشتناکی در تاریخ بهجا نهاد.[٣]
برای تحمیل حکومت مرکزی، امیر عبدالرحمانخان، دستکم حدود یکصد هزار نفر را به قتل رساند که تمام اقوام و قبایل افغانستان را در بر میگرفت. در میان، هزارهها، هم از جهت قومی و هم از جهت مذهبی، نهتنها منکوب شدند، بلکه بهعنوان برده (غلام و کنیز) فروخته شدند که تأثیر آن حتا تا امروز، نهایت وحشتناک است.[۴]
با این وجود، نخستین اثر مخرب این استبداد خشن را میتوان پس از استقلال افغانستان، در زمان سلطنت شاه امانالله دید. چنانکه تصویب قوانین جدید، واکنشهای را از جمله در محافل مذهبی جامعه سنتی افغانستان برانگیخت. اولین شورش از منطقهی منگل در پکتیا بهرهبری ملا عبدالله، مشهور به ملای لنگ، آغاز شد. او در دستی قرآن و در دست دیگر قانون جزا را گرفت و از مردم پرسید که کدامیک را قبول دارند. سپس، این شورش با دستگیری ملای لنگ پایان یافت و او با عدهای از یارانش در کابل اعدام شدند.[۵] با اینحال، پس از سفر شاه به اروپا، تاجیکهای ناراضی مناطق شمالی کابل و استان پروان به گرد فرد ساده، بیسواد و دزد، اما عیارمنش و شجاع - بهنام حبیبالله کلکانی - جمع شدند و اعتشاش سقوی را برای سقوط دولت مترقی شاه به راه انداختند. آنها به مردم گفتند که امانالله کافر شده است. استعمار بریتانیا و ارتجاع داخلی، هر دو در سقوط شاه امانالله نقش داشتند.
حبیبالله کلکانی، مشهور به «بچهی سقو» در ژانویه ۱۹۲۷ میلادی، وارد ارگ شد و خود را امیر حبیبالله خادم دین رسولالله خواند. صفحهی تاریخ ورق خورده بود. از زمان تشکیل دولت افغان، در سال ۱۷۴۷ میلادی، این نخستینباری بود که فردی از قوم تاجیک دریزبان شمال کابل قدرت را از حیطهی قوم پشتون بیرون کشید. اما چیزیکه برای روشنفکران مشروطهخواهی جامعه مهم بود، قومیت او نه، بلکه شخصیت او بود. او یک راهزنی بود که شاه امانالله ترقیخواه را از تاجوتخت انداخته بود. بهگفتهی میر غلاممحمد غبار، او که طبعاً از ادارهی یک کشور نه بلکه از ادارهی یک قریه هم عاجز بود[٦]، باری در اعلامیهی بهزبان خود چنین گفت:
-
مه (من) اوضای (اوضاع) کفر و بیدینی و لاتیگری حکومت سابقه ره (را) دیده، و برای خدمت دین رسولالله کمر جهاده (جهاد را) بسته کدم (کردم) تا شما بیادرها ره (برادرها را) از کفر و لاتیگری نجات بتم (بدهم) مه باد ازی (بعد از این) پیسه (پول) بیتالماله به تعمیر و متب (مکتب) خرج نخات کدم (نخواهم کرد) بل همه ره (را) به عسکر خود میتم (میدهم) که چای و قند و پلو بخورن، و به ملاها میتم که عبادت کنن، مه مالیه سفایی و ماسول (محصول) گمرگ نمیگیرم و همه ره بخشیدم و دگه (دیگر) مه پاچای (پادشاه) شماستم، و شما رعیت مه میباشین، بروین (بروید) باد ازی همیشه سات خوده تیر کنین (ساعت خود را خوش بگذارنید)، مرغبازی، بودنهبازی کنین، و ترنگ تانه(شاداب) خوش بگذرانین.[٧]
بهنوشتهی نجیب مایل هروی، وقتیکه فاجعهی تاریخی عهد سقوی در افغانستان به اوج خود رسید، نادر و برادران وی در اروپا بودند. در اواخر انقلابات داخلی با رفتن شاه امانالله از افغانستان اوج بیامنیتی حاکم بر جامعه، نادر و برادرانش بهوسیله انگلیسیها به هندوستان آورده شدند و از طریق مرزهای شرقی افغانستان به راهیابی سیاسی پرداختند. آنچه به موقعیت نادر کمک کرد، و در امارترسیدن او مؤثر افتاد، یکی تاجیکبودن حبیبالله بچهی سقو بود که قبایل پشتون از این امر ناراضی بودند، و دو دیگر، پول و اسلحههایی بود که انگلیس در دست او گذارده بود. وی سران عشایر را رام کرد، پولی در مشت آنان داد و اسلحهی در پشت آنان بست و سرانجام حبیبالله را شکست داد و پادشاهی را بهدست آورد.[٨]
بیشتر روشنفکرانیکه به شاه امانالله متمایل بودند، سلطنت نادرشاه را غیرمشروع دانستند و شاه جدید نیز به آنها بدگمان شد و در نتیجهی این بدگمانی بسیاری از روشنفکران که اولین دسته از تحصیلکردگان آگاه آغاز قرن بیستم را تشکیل میدادند، قربانی شدند. هواداران شاه امانالله، در پاسخ به گرفتاریها و اعدامهای پیاپی - بهویژه پس از قتل سپهسالار غلامنبیخان چرخی و زندانیساختن خانوادهی او - راه انتقامجویی و ترور را در پیش گرفتند. نقطهی اوج این ترورها، قتل محمدنادرشاه، در روز هشتم نوامبر ۱۹۳۳ میلادی، بهدست عبدالخالق هزاره، یکی از دانشآموزان دبیرستان نجات بود. قاتل نادرشاه فوراً دستگیر شد و اندکی بعد، او را همراه با اعضای خانواده و تنی چند از همکلاسیهایش - در محضر عام در شهر کابل - بهطرز فجیعی کشتند.
پس از قتل محمدنادرشاه، برادرانش، پسر نوزدهسالهی او - محمدظاهر - را به تخت پادشاهی نشاندند. گرچه محمدظاهرشاه، رسماً پادشاه اعلام شد، اما قدرت واقعی در دست برادران شاه پیشین بود، که در رأس آنها سردار محمدهاشمخان صدراعظم قرار داشت. سردار محمدهاشمخان هفده سال حکومت کرد و حکومت او دورهی استبداد و اختناق طولانی بهشمار میرود. اما برخلاف امیر عبدالرحمانخان، او سعی میکرد تا مخالفان حکومت را بیسروصدا سرکوب کند. استبداد بسیار خشن و بیرحمانه او، سبب شکلگیری حافظه تاریخی مردم - بهویژه در ذهن اقلیتهای قومی و مذهبی - شد، که پس از برقراری نظام دموکراسی در افغانستان، آن را - بهصورت عقدهمندانه - برضد دولت و بهخصوص قوم پشتون بهکار گرفتند.
در سال ۱۳۴۳ خورشیدی، تغییرات اساسی در نظام سیاسی افغانستان بهوجود آمد. قانون اساسی جدید بهتصویب رسید و دههی دموکراسی، با کنار رفتن محمدداوود خان، از مقام صدرات آغاز شد. برخی کارشناسان معتقدند که این اولین گام بهسوی دموکراسی و تحولی بزرگ در حاکمیت افغانستان بهشمار میرفت. دکتر محمدیوسف، دانشمند علم فیزیک که از قوم تاجیک بود، از سوی ظاهرشاه، بهعنوان صدراعضم منصوب شد و این اولینباری بود که مهمترین مقام پس از پادشاه به کسی سپرده میشد که عضو خاندان سلطنتی نبود. با این وجود، پادشاه قانون احزاب سیاسی را تایید و تنفیذ نکرد. با اینحال، در اواخر سالهای دههای میلادی روشنفکرانی که به افکار چپی مارکسیستی گرایش یافته بودند، در هستههای مطالعاتی مخفی که در عمل، واحدهای اولی تشکیلاتی را میساختند، گرد آمدند. آنها در نهایت، حلقههای کمیتهی تدارک کنگرهی مؤسس حزب دموکراتیک خلق افغانستان را بهوجود آوردند. سرانجام، کنگرهی مؤسس در ۱۱ دیماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در خانهی نورمحمد ترهکی، بهصورت مخفی، برگزار شد و به این ترتیب، راه برای ظهور احزاب سیاسی دیگر نیز هموار شد.
حزب دموکراتیک خلق، از همان آغاز تأسیس، نطفههای اختلاف را در خود داشت. یکی از نکات اختلاف، رقابت میان دو دبیر اول و دوم آن، نورمحمد ترهکی و ببرک کارمل بود که سرانجام در بهار سال ۱۹۶۷ میلادی به انشعاب حزب و تشکیل دو گروه خلق و پرچم انجامید. گذشته از رقابت سیاسی دو دبیر حزب، اختلاف بین خلق و پرچم، بیشتر بهخاطر تضادهای قومی و محلی نیز بود. از اینرو، بیشتر اعضای پشتوزبان که دارای پایگاه قبیلهای و روستایی بودند، در گروه خلق و بیشتر دریزبانان که دارای پایگاه شهری بودند، در گروه پرچم گرد آمدند. اما اختلافات در حزب دموکراتیک خلق فقط به جناح خلق و پرچم خلاصه نشد و عدهای نیز بهرهبری طاهر بدخشی، در سال ۱۳۴۷، از این حزب جدا شده و گروه تازهای را بهنام «محفل انتظار» که در بین مردم به «ستم ملی» معروف شد، بهوجود آوردند. طاهر بدخشی، گرچه از قوم تاجیک بود، اما پس از انشعاب حزب دمکراتیک خلق به جناحهای خلق و پرچم در سال ۱۳۴۶ در جناح خلق قرار گرفت. با اینحال، او اعتقاد داشت که تضاد عمده و اساسی فعلاً تضاد قومی است و بر سر مسایل قومی و زبانی با سران حزب دمکراتیک خلق - بهویژه حفیطالله امین - اختلاف پیدا کرد.
یکی دیگر از سازمانهای مهم چپ در افغانستان که در این دوران ظهور کرد، سازمان دموکراتیک نوین بود، که از آن معمولاً بهنام جریان شعلهی جاوید یاد میشود. در سال ۱۳۴۳ خورشیدی اولین هستهگذاریهای این سازمان آغاز شد، ولی با این هستهگذاری نتوانست بهشکل یک سازمان سیاسی ارتقا یابد. با این وضع، پس از تظاهرات معروف سوم عقرب (آبانماه) سال ۱۳۴۴، همان هستهها یا محافلی که مباحثه را باهم برای ایجاد یک سازمان آغاز کرده بودند، توانستند سازمان جوانان مترقی را بنیاد بگذارند. از جملهی مبتکران آن، میتوان اکرم یاری، صادق یاری، رحیم محمودی و هادی محمودی را نام برد.
اندیشههای مارکسیستی، که توسط این سازمانهای هوادار شوروی و چین در افغانستان ترویج میشد، یگانه ایدئولوژی و تفکر سیاسی مسلط در جامعه نبود. پس از ظهور گروههای کمونیست، بخشی از جوانان - در دانشگاه و مدارس - با آثار و کتابهایی آشنا شدند که بهوسیلهی دفتر مرکزی اخوانالمسلمین و جماعت اسلامی پاکستان بهنشر رسیده بود و هدف آن پخش ایدئولوژی اسلامی افغانستان بود. از اینروی، بسیاری از جوانان مسلمان افغانستان شکار اندیشههای بنیادگرایی اسلامی شدند.
نهضت جوانان مسلمان افغانستان، در فروردین ۱۳۴۸ خورشیدی، توسط یازده نفر دانشجوی مسلمان دانشگاه کابل بنیان گذاشته شد و رهبری آن را عبدالرحیم نیازی بهعهده داشت. اما گفته میشود که اساس این نهضت را، در واقع، عدهای از استادان دانشکدهای شرعیات دانشگاه کابل (مانند: غلاممحمد نیازی، برهانالدین ربانی و عبدالرسول سیاف) که در جامعالازهر مصر تحصیل کرده و با اخوانالمسلمین در تماس بودند، بنیاد نهادند.
فضای باز سیاسی دههی دموکراسی، کابل را به صحنهی ظهور، سربازگیری و فعالیت گروههای مختلف سیاسی، اما فاقد تجربهی سیاسی بدل کرد. همزمان با پیدایش و تشدید فعالیت گروههای خلق-پرچم حزب دموکراتیک خلق افغانستان و نهضت اسلامی افغانستان، گروههای سیاسی دیگر، مانند: افغان سوسیال دموکراتیک (افغان ملت)، وحدت ملی (حزب رستاخیز)، حزب دموکراتیک مترقی (مساوات) و عوام زحمتکشان نیز آغاز به فعالیت سیاسی کردند.
همه احزاب و گروههای سیاسی، در نیمهی دوم دههی چهل خورشیدی، بیشتر فعالیتهای تشکیلاتی و سیاسی خود را که ناشی از فقدان رقابتهای قانونی سیاسی بود، در مراکز آموزشی کشور (دانشگاه کابل و مدارس آن) متمرکز ساختند. نفوذ فزایندهی گروههای چپ، بهویژه حزب دموکراتیک خلق افغانستان، از زبان تبلیغاتی - که بیشتر از نشریات حزب تودهی و سایر گروههای چپ ایران تقلید میشد و فرهنگ سیاسی افغانستان را غنی میساخت - و قدرت سازماندهی آنها منشأ میگرفت. در مقابل، فعالیت سیاسی نهضت اسلامی افغانستان، بیشتر واکنشی بود، که برضد کمونیستها و دولت انجام میگرفت و فقط میتوانست تودههای عوام مردم را بفریبد.
گلبدین حکمتیار، یکی از رهبران جوان نهضت اسلامی در آنزمان به این عقیده است که دولت شاهی افغانستان، کمونیستها را تهدیدی علیه خود نمیدانست:
-
رژیم ظاهرشاه نظام منحط، ضعیف و محتاج این بود تا از بیرون حمایت شود و امتیازات بیشتری به روسها دادند و روسها کمکهای خود را با این رژیم مشروط بر این ساخته بود که باید حزب کمونیستی در افغانستان تأسیس شود و از حمایت دولت برخوردار باشد؛ چنانکه ظاهرشاه زمینهی فعالیتهای سیاسی را برای حزب کمونیست فراهم کرد. در برابر جنبش اسلامی، موضع حکومت شاه چنان بود که این را خطری جدی تلقی میکرد. حتی روزی یکی از مشاورین نزذیک ظاهرشاه او را متوجه بیرقهای سرخ کمونیستها ساخت و گفت که این خطر است، باید چاره کرد. ولی ظاهرشاه میگوید که نه، بیرقهای سرخ خطر نیست، بلکه بیرقهای سبز خطر است.
صبحگاه ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ خورشیدی، رادیو کابل که برنامههای معمولیاش را قطع کرده بود، مردم را دعوت به شنیدن بیانیهی محمدداوود کرد:
-
هموطنان عزیز! باید به اطلاع شما برسانم که دیگر این نظام از بین رفت و نظام جدیدی که عبارت از نظام جمهوریت است و با روحیهی حقیقی اسلام موافق است، جایگزین آن گردید.
بدینگونه، محمدداوود، پسر عموی محمدظاهرشاه، در یک کودتای نظامی بدون خونریزی که از شامگاه روز قبل آغاز گردید، بر تاریخ دویستسالهی سلطنت افغان پایان بخشید و فصل نوینی در تاریخ افغانستان گشود.
گرچه سقوط سلطنت دستاورد محمدداوود بود، اما کودتاگران بیشتر افسرانی وابسته به جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق بودند که در شوروی آموزش دیده و در آنجا با ایدئولوژی چپ آشنا شده بودند. در هر صورت، کودتا بیانگر سیاسیشدن ارتش در نتیجهی همکاری نطامی افغان-شوروی و نفوذ افکار چپ مارکسیستی در کشور بود. شرکت افسران چپ در کودتا و شعارهای انقلابی رژیم جدید، این تصور را پدید آورد که جناح پرچم در پشت صحنه سر نخ حوادث را در دست دارد. در حالیکه روابط محمدداوود با جناح خلق این حزب بههیچوجه دوستانه نبود و حتی گفته میشود که داوود خان تمایل نداشت که با ببرک کارمل، رهبر جناح پرچم نیز تماس بگیرد. با این حال، پاکستان و ایران، دو کشور همسایه با افغانستان که از متحدان اصلی آمریکا بودند و در سازمان پیمان مرکزی (پیمان سنتو، که در دوران جنگ سرد و با هدف مبارزه با توسعهطلبی شوروی و نفوذ کمونیسم تشکیل شده بود) قرار داشتند، سخت نگران تحولات سیاسی در افغانستان بودند.
دو ماه پس از پیروزی کودتا، دولت افغانستان ضمن آنکه پاکستان را به دخالت در امور افغانستان متهم میکرد، در ۲۲ سپتامبر ۱۹۷۳ میلادی، رادیوی افغانستان از بازادشت عدهای از مقامات کشوری و نظامی پیشین خبر داد که ظاهراً قصد کودتا علیه دولت را داشتند. براساس اظهارات مقامات رسمی وقت، خانمحمد معروف به مرستیال معاون ستاد فرماندهی ارتش و ژنرال عبدالرزاق فرمانده نیروی هوایی در زمان شاه و محمدهاشم میوندوال نخستوزیر سابق رهبری این کودتا را بر عهده گرفته بودند. دکتر محمدحسن شرق میگوید:
-
چند نفری که دستگیر شدند، در وقت دستگیری، خانمحمد خان مرستیال، همینطور مردانهوار گفت: «برادر صد دفعه هم که مرا رها کنید، من کودتا میکنم و من به شما نه عقیده دارم و نه با مفکورهی شما هستم و نمیخواهم که شما چندتا خُردضابط در افغانستان حکمروایی کنید.» همچنین چند نامه از خانهی مولانا سیفالرحمان، یکی از فعالان نهضت جوانان مسلمان، بهدست آمد که برای مقامات پاکستانی نوشته بود «ما هرچه میکنیم کسی معتقد نیست که داوود خان کمونیست است». ولی پاکستانیها نوشته بودند که شما کوشش کنید و بگویید که اینها پرچمی هستند. افزون بر این، نوارهای صوتی دستگیرشدگان را نزد میوندوال فرستادند و میوندوال گفت که این نوارها بسیار امکان دارد که ساختگی باشد. سپس، یکی از افسرانی که از طرف خود میوندوال جذب شده بود را بهدستور داوود خان، با میوندوال روبهرو کردند و میوندوال چون میداند که راه دیگری نیست، برافروخته میشود و خودش کاغد را بر میدارد و مینویسد که «بلی ما کودتا میکردیم و دیگر اعصابم خراب است به من اجازه بدهید، فردا گپ بزنم».
فردای آنروز، محمدهاشم میوندوال، بهطور مرموزی در زندان خودکشی کرده بود و بعدها شایع شد که میوندوال در اثر ضربات لگد بازپرسان بهقتل رسیده و دستگیری او و همکارانش فقط یک اقدام پیشگیرانهای برای تصفیهی مخالفان سیاسی بوده است.
وقتی این توطئهی براندازی دولت ناکام شد، در سال ۱۳۵۳ خورشیدی، نهضت اسلامی افغانستان - بهتحریک پاکستان - تصمیم به کودتا گرفت، اما نقشهی آنها نیز کشف شد و رهبران آنها یا گرفتار شدند و یا به پاکستان فرار کردند. برهانالدین ربانی، عبدالرب رسول سیاف و مولوی حبیبالرحمان و عدهای افسران ارشد ارتش در جمع کودتاچیان بودند. مولوی حبیبالرحمان شبانه خود را به لغمان رساند و ربانی به پاکستان متواری شد و سیاف در فرودگاه کابل دستگیر گردید. با اینحال، رهبران و فعالان نهضت اسلامی، پس از شکست کودتا در پاکستان مورد استقبال و حمایت دولت آنکشور قرار گرفتند. حکومت ذوالفقار علی بوتو فرصتی طلایی بهدست آورد تا از محمدداوود، دشمن دیرینهی پاکستان در کابل انتقام گیرد. محمداکرم اندیشمند مینویسد:
-
عدهای از اعضای نهضت، نخست دست به اختفأ زدند و سپس به پاکستان پناه بردند که برهانالدین ربانی، احمدشاه مسعود و گلبدین حکمتیار در میان آنان بود. رهبران فراری نهضت اسلامی در پاکستان مورد پذیرایی جماعت اسلامی آنکشور بهرهبری مودودی و دولت پاکستان قرار گرفتند. آنها نیروی خدادادی برای اسلامآباد محسوب میشدند تا علیه سردار محمدداوود مورد استفاده قرار بگیرند. داوودخان بر سر خط دیورند سیاست شدید و جدی را در برابر پاکستان در پیش گرفته بود. حکومت پاکستان بهصدارت ذوالفقار علی بوتو در سال ۱۳۵۴ خورشیدی (۱۹۷۵ میلادی) مهاجرین نهضت اسلامی را مسلح ساخت تا برای براندازی حکومت محمدداوود دست به اقدام نظامی بزنند.
بهگفتهی فضلغنی مجددی، یکی دیگر از فعالان نهضت اسلامی، در پاکستان، ذوالفقار علی بوتو از جوانان مسلمان بهعنوان یک اهرم فشار علیه داوودخان استفاده کرد و جوانان مسلمان هم چارهای جز این نداشتند، چون در خاک پاکستان زندگی میکردند. از اینرو، آنان در سال ۱۳۵۴ خورشیدی، دست به اغتشاش در داخل افغانستان زدند. از جمله حبیبالرحمان در لغمان و احمدشاه مسعود در پنجشیر شورش مسلحانه کردند که در نتیجه به ناکامی انجامید. پس از این شکست، گلبدین حکمتیار، احمدشاه مسعود را متهم به جبن و بزدلی و داشتن روحیهی تسلیمطلبی و حتی جاسوسی به حکومت محمدداوود خان کرد. محمداکرم اندیشمند در این باره میافزاید:
-
حکمتیار در صدد دستگیری و قتل مخالفان خود بهخصوص دستگیری و قتل احمدشاه مسعود از طریق پلیس و سازمان استخبارات نظامی پاکستان (آیاسآی) برآمد. سید بهأالدین ضیائی، عضو شورای اجراییه جمعیت اسلامی در دوران جهاد که آنزمان در پیشاور با اعضای تبعیدی نهضت اسلامی در پاکستان بهسر میبرد میگوید: «احمدشاه مسعود بعد از شکست قیام پنجشیر که به پیشاور برگشت در برابر حکمتیار قرار گرفت. او به سایر اعضای نهضت میگفت که قومانده و نقشهی غلط حکمتیار موجب شکست و تلفات زیاد گردید. مسعود حکمتیار را آدم خودخواه میخواند و علیه او تبلیغ میکرد. در مقابل حکمتیار مسعود را متهم مینمود که به حکومت داوودخان تسلیم میشود. حکمتیار به آیاسآی و دولت پاکستان اطلاع داد که احمدشاه مسعود به حکومت کابل ارتباط گرفته و برای داوودخان جاسوسی میکند. حکمتیار میخواست تا از طریق برخی مامورین پایینرتبهی پاکستانی در پلیس و آیاسآی مسعود را نخست زندانی و بعداً مانند انجنیر جانمحمد یکی از اعضای سابقهدار نهضت اسلامی نابود کند. او یکبار مؤفق شد تا احمدشاه مسعود را در توقیف پلیس پاکستان قرار بدهد. اما در همانلحظات اول بهکمک انجنیر محمدایوب که بعداً بهریاست کمیتهی نظامی جمیعت اسلامی رسید نجات یافت. مسعود بعد از آن بهصورت نیمهمخفی و با احتیاط زندگی میکرد.
بهسبب تشدید اینگونه اختلافها در نهضت اسلامی، دو حزب جداگانهی رقیب و مخالف: جمعیت اسلامی بهرهبری برهانالدین ربانی و حزب اسلامی بهرهبری گلبدین حکمتیار شکل گرفت. احمدشاه مسعود که فرماندهی شورش مسلحانهی سال ۱۳۵۴ نهضت اسلامی را در پنجشیر بهعهده داشت با انتقاد شدید از حکمتیار و در مخالفت فزاینده با او در کنار برهانالدین ربانی قرار گرفت. او بعدها - در سالهای حکومت مجاهدین - در مورد این مخالفت گفت:
-
حکمتیار نسبت به هر تلاشی در راهاندازی انقلاب دید خاص خود را داشت. وی دستزدن بهانفجارها و ترور و امثال آنرا ترجیح میداد و من مخالف دستزدن به خشونت و اقدام تروریستی بودم. چون از نظر من چنین روشی با مبادی اسلام سازگاری ندارد. اما وی پافشاری میکرد و میگفت که جهاد همین است. ولی من میگفتم که اشتباه میکنی و پاکستان در این راه تو را استفاده میکند. در آنمدت میان حکمتیار و ذوالفقار علی بوتو مناسبات محکمی بر پا شد و بدینگونه میان ما اختلاف ظاهر شد و با مرور زمان بزرگ گردید. خاصتاً پس از آنکه دست به عملیات نظامی متعددی در نواحی مختلف افغانستان زدیم. در پنجشیر، کنر، لغمان وغیره. من مسئول منطقهی پنجشیر بودم... این عملیات به شکست مواجه شد. حکمتیار خواست طبق استراتژی خاص خودش عمل گردد و من شخصاً مخالف آن بودم. ولی چون دستور نظامی بود به اجرای آن اجباراً تن دادم. در نتیجه از جمیعت اسلامی انشعاب کرد و حزب خود را اساس گذاشت و از آن سال بدینسو اختلاف میان ما با گذشت هر روز فزونی گرفت.
هر چند برای این اختلافات توجیهات گوناگون صورت میپذیرد، ولی عمق اختلافات احمدشاه مسعود تاجیکتبار با گلبدین حکمتیار پشتونتبار، مسایل قومی بود که هرگز نمیخواستند آنرا علنی تبارز دهند. اما کسی هم نمیتوانست، قومگرایی را از ذهن آنها و حافظه تاریخ پاک کند.
بههر حال، کودتای ناکام سالهای ۱۹۷۳-۱۹۷۴ و شورش سال ۱۹۷۵ گروههای اسلامی در مناطق بدخشان، لغمان و پنجشیر دولت محمدداوودخان را در موقعیت متزلزلی قرار داد. رژیم جمهوری با یک جنگ واقعی اما اعلامنشدهای پاکستان روبهرو شده بود. مخالفان با متهمکردن داوود و حکومت او به کمونیسم و وابستگی به شوروی بر فشار خود علیه آن میافزودند.
استراتژی وارد آوردن فشار بر محمدداوود مؤثر واقع شد. او که زمانی قهرمان داعیهی پشتونستان بهشمار میآمد، آماده شد تا با پاکستان راه مذاکره و سازش را در پیش بگیرد. نزدیکی با پاکستان و بهویژه تحکیم روابط با ایران و کشورهای عربی، شوروی را سخت نگران ساخت و مقامات آنکشور با این پرسش روبهرو شدند که داوود به کدام سمت میرود. پس از نزدیکی افغانستان با ایران، پاکستان و سایر کشورهای اسلامی، تصفیهی عناصر چپ از زمره عواملی بهشمار میرفت که روابط مسکو را با کابل بیشتر متشنج ساخت. این تلاشها سرانجام مسکو را واداشت تا با استفاده از تمام امکانات در راه سقوط رژیم محمدداوود گام جدی بردارد.
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- ظاهر طنین، افغانستان در قرن بیستم، صص ۱۹-۲۰.
[٢]- نقلقول از دکتر اشرف غنی احمدزی، همان، ص ۲۰.
[٣]- همان، صص ۲۰-۲۱.
[۴]- نقلقول از دکتر اشرف غنی احمدزی، همان، ص ۲۱.
[۵]- همان، ص ۴۵.
[٦]- غبار، میر غلاممحمد، افغانستان در مسر تاریخ، ج ۱، ص ۸۲۶.
[٧]- مایل هروی، نجیب، تاریخ و زبان در افغانستان، ص ۴۶. عین نطق سادهلوحانهی حبیبالله بچهی سقو، که واقعاً نه شرق را میشناخت و غرب را، و نه از آیین کشورداری، و سیاست مدن مطلع بود، بهقول دکتر باستانی پاریزی «فکر میکرد میشود هم از مردم بلخ و جلالآباد مالیات نگرفت و هم در کاخ کابل نشست و پادشاهی کرد.» (حماسهی کویر، ص ۴۰۸).
[٨]- همان، صص ۴۷-۴۸.
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□