- زندگینامه
- …
- …
- ...
- ...
- ...
- ...
- ...
- ...
- ...
- ...
- يادداشتها
- پيوستها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
- پيوند به بيرون
[...] [...]
اِبْراهیمِ اَدْهَم، ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصوربن یزید ابن جابر (یا عامربن اسحاق) تَمیمی عِجْلی[۱]، که از اعيانزادگان بلخ بود[٢]، عارف و زاهد معروف سدۀ دوم هجری قمری است[٣].
[↑] زندگینامه
ابراهیم ادهم در بلخ زاده شد[۴] اما برخی از مورخان نوشتهاند، هنگامی که پدر و مادرش به حج رفته بودند، ابراهیم در مکه بهدنیا آمد[۵]. در تذکرهها پدر او را از ملوک خراسان گفتهاند[٦] ولی نسبنامۀ او را با تفاوتهای اندکی روایت کردهاند. اغلب او را از اعراب دانستهاند[٧]، چنان که ابویوسف بسوی در کتاب "المعرفه و التاریخ"[٨] گفته است که وی از اعرابی بوده که به خراسان نزد لیث (ظاهراً لیث بن نصر سیار) رفته و در آنجا اقامت گزیده است. البته این خبر را سند دیگری تأیید نمیکند و بعید نیست که در نقل روایت خلط و اشتباهی روی داده باشد[۹]. اما این احتمال نیز است که اجداد وی از موالی بوده و به بکر بن وائل منسوب بودهاند.[۱٠]
دربارۀ ابتدای کار او داستانهای گوناگون نقل کردهاند که همگی حکایت از آن دارد که وی پیش از آنکه به طریق زهد و ریاضت درآید، از امیرزادگان بلخ بوده و پدر و یا جدّ مادریش، طبق روایتی که به ابن بطوطه رسیده[۱۱] در آن ناحیه جاه و مقامی داشته است. ولی چنین بهنظر میرسد که پدرش ادهم اهل علم و محدث بوده، زیرا ابراهیم خود احادیثی از او نقل کرده است[۱٢].
دربارۀ علت خروج او از بلخ نیز روایات مختلف است. اغلب مورخان و تذکرهنویسان نوشتهاند که وی در پی دگرگونی روحی و ترک اغراض دنیوی به عراق عرب و شام رفت تا زندگانی زاهدانه در پیش گیرد و رزق حلال از دسترنج خویش حاصل کند، ولی طبق روایتی که ابن عساکر نقل کرده است[۱٣] وی از ترس ابومسلم از خراسان گریخت و به نواحی مرزی شام و روم (ثغور) رفت[۱۴]. بنابر روایت دیگری که ابونعیم اصفهانی آورده است، عبداللـه بن مبارک گفته است که من و ابراهیم ادهم و گروهی دیگر در طلب علم از خراسان بیرون شدیم[۱۵].
بر اساس آنچه شیخ فریدالدّین عطّار نیشابوری - در تذکرةالاولیا - از زندگانی ابراهیم اَدهم بهدست داده است، هرچند از گذشتهٔ ابراهیم سخنی بهمیان نمیآید، ولی عطّار ابتدای حال او را تنها از آنجا نقل میکند - و آن هم بههمین اختصار - که "او پادشاه بلخ بود و عالمی بهزیر فرمان داشت، و چهل سپرِ زرّین در پیش و چهل گرزِ زرّین در پس او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود، سقف خانه بجنبید، چنان که کسی بر بام بُوَد. ابراهیم پرسید، کیست؟ جواب آمد که شتر گم کردهام و گمشدۀ خود را میجویم. ابراهیم گفت: ای نادان! شتر بر بام میجويی؟ شتر بر بام چهگونه باشد؟ پاسخ آمد: ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّین و در جامهٔ اطلس میجوِيی؛ شتر بر بام جستن از آن عجیبتر است؟ از این سخن آتشی در دل وی پیدا گشت و موجب دگرگونی درونی او شد و وی زندگانی زاهدانه پیش گرفت"[۱٦]
در روایت دیگری آمده است که روزی ابراهیم ادهم در قصر خود نشسته بود و ارکان دولت نزد او ایستاده بودند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد و بهسوی تخت ابراهیم پیش رفت. ابراهیم از او پرسید که کیستی و چه میخواهی؟ گفت آمدهام تا در این رباط فرود آیم. ابراهیم گفت این رباط نیست، سرای من است. مرد پرسید که این سرای پیش از تو از آنِ که بود؟ گفت از آنِ پدرم. پرسید پیش از او از آنِ که بود؟ گفت از آنِ فلان کس. پرسید پیش از او؟ گفت از آن پدر فلان کس. پرسید آنان همه کجا رفتند؟ گفت همه مردند و رفتند، پرسید: آیا چنین جایی که در آن میآیند و میروند جز رباط است؟ مرد بیگانه پس از این سخن به شتاب از خانه بیرون رفت. ابراهیم در پی او دویـد و از او پرســید تـو کیســتی؟ مـرد گفـت مـن خضـرم و ناپدیـد شـد[۱٧]. این واقعه موجب انقطاع او از دنیا شد.
گذشته از آشفتگیها و پنداربافیهايی که در این روایات وجود دارد که پذیرفتن آنها را دشوار مینماید، برخی از خاورشناسان داستان آغاز کار ابراهیم ادهم را متأثر از داستان زندگی بودا دانستهاند[۱٨] که سلطنت و لذات دنیایی را ترک کرد و به تجرد و زندگی زاهدانه روی آورد. گرچه اینگونه مشابهتها لزوماً و همیشه برخاسته از تأثیر و تأثر نیست و میتواند «مشابهت نوعی» باشد، ولی در این مورد خاص احتمال اینکه روایات بودایی با داستان ابراهیم ادهم درآمیخته باشد، بیوجه نیست، زیرا بلخ در آن روزگار یکی از مراکز مهم تعلیمات و تبلیغات بودایی بوده و سرگذشت بودا، چنانکه از روایات سغدی و ترکی و فارسی و عربی داستان بلوهر و بوذاسف بر میآید، در شرق ایران (خراسان آنروز یا افغانستان امروز) و در میان بوداییان، مانویان و مسلمانان آن نواحی شهرت تمام داشته است. آنچه مؤید این احتمال است و تاکنون بدان توجه نشده، یکی داستان ملاقات ابراهیم با پسر خود در مکه است که عطار[۱۹] و دیگران آن را نقل کردهاند و آن نیز به داستان ملاقات بودا با پسرش راهولا بیشباهت نیست. دیگری گفتوگوی او با ابلیس است[٢٠] که روبهرو شدن بودا را با مارا بهیاد میآورد.
به هر حال، ابراهیم پس از خروج از بلخ به گفتۀ فریدالدین عطار، به نیشابور رفت و در آنجا در غاری مسکن گزید و مدت ۹ سال در آن غار به عبادت و ریاضت مشغول شد، ولی هنگامی که مردمان از احوال او باخبر شدند، آن محل را ترک کرد و به مکه روی نهاد[٢۱].
پس از آن، ابراهیم به عراق عرب و از آنجا به حجاز و شام رفت و سالیان دراز در شهرهای آن نواحی به سیر آفاق و تزکیۀ نفس مشغول بود و طبق روایات در جنگهای مسلمانان با روم نیز شرکت میجست، چنانکه گفتهاند که حتّی در وقت مرگ خواسته بود که تیر و کمانش را بهدستش بدهند[٢٢].
ابراهیم ادهم در مکّه با سفیان ثوری و فضیل بن عیاض و ابویوسف غسولی صحبت داشت[٢٣] و گفتهاند که وی شاگرد ابوحنیفه بود[٢۴]. ابوحنیفه در حق او میگفت که «او به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنها خود»[٢۵]. بنا بر گفتۀ اکثر مورخان وی در جنگ با رومیان بیمار شد و درگذشت[٢٦].
[↑] کرامات ابراهیم ادهمقدسالله سره بر لب دریا
این ماجرا در تذکرةالاولیا چنین آمده است: ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست و بهدوختن پارههای خرقهاش مشغول شد. در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر میکرد. همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت. ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت، بلکه او را درویشی بیپیرایه و خاکسار یافت. پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال؟ چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است؟
ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص، واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را بهدریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک، سوزنی از طلا بود. ماهیان به ابراهیم خطاب کردند: ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست، بگیر. ابراهیم رو به امیر کرد و گفت: ای امیر، حکومت بر دلها مهمتر است یا حکومت بر تختها؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت: وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند، وای بهحال کسی که از او بیخبر باشد.
بههر روی، این داستان که بهمنظور پندآموزی روایت شده است و بهطور مسلم با واقعیت ناسازگار است؛ ولی مولوی جلالالدین محمد بلخی - در دفتر دوم مثنوی معنوی - آن را چنین میسراید:
- هــم ز ابـراهــیــم ادهــم آمــدســــت
کـو ز راهـی بـر لـب دریـا نـشــســـت
دلق خود میدوخت آن سـلطان جـان
یــک امــیـــری آمــد آنــجــا نــاگـهــان
آن امــیـــر از بــنـــدگان شــــیــخ بــود
شـیخ را بشـناخت ســجـده کــرد زود
خـیـره شــد در شــیخ و انـدر دلـق او
شـکل دیـگر گشــته خلـق و خلـق او
کــو رهـا کـرد آنچـنان مـلکی شــگرف
بـر گــزیـد آن فـقــر بـس بـاریـکحــرف
تـرک کـرد او مـلـک هـفــت اقـلـیــم را
مـیزنــد بـر دلـق ســـوزن چـون گــدا
شــیخ واقـف گشــت از انـدیشــهاش
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش
چـــون رجـــا و خـــوف در دلهــا روان
نیســت مخـفی بر وی اســرار جهـان
دل نــگـــه داریــد ای بــیحــاصـــلان
در حــضـــور حــضـــرت صـــاحــبدلان
پـیـش اهـل تـن ادب بـر ظـاهـرســت
که خدا زیشــان نهان را ســاترســت
پـیــش اهـل دل ادب بـر بـاطـنـســـت
زانک دلشــان بر ســرایر فـاطـنـســت
تو بـهعکســی پیـش کـوران بهـر جـاه
بـا حـضـــور آیـی نـشــــیـنـی پــایــگاه
پـیــش بـیــنـــایــان کـنـــی تــرک ادب
نـار شــهـوت از آن گـشـــتـی حـطـب
چــون نــداری فـطــنــت و نــور هـــدی
بــهـــر کـــوران روی را مـــیزن جــــلا
پـیــش بـیــنـایـان حــدث در روی مـال
نـاز میکـن بـا چـنـیـن گـنـدیـده حـال
شــیـخ ســـوزن زود در دریــا فــکــنــد
خــواســــت ســــوزن را بــواز بــلــنــد
صــــد هـــزاران مــاهـــی اللـهــیــــی
ســـــوزن زر در لـــب هـــر مــاهـیـــی
ســـــر بـــر آوردنـــد از دریـــای حــــق
که بگـیـر ای شــیـخ ســوزنهـای حـق
رو بــدو کــرد و بـگـفــتــش ای امــیـــر
مـلک دل بـه یـا چـنـان مـلـک حـقـیــر
این نشان ظاهرست این هیچ نیسـت
تـا بـبـاطـن در روی بـیـنـی تـو بیســت
[↑] :
[↑] :
[↑] :
[↑] :
[↑] :
[↑] :
[↑] :
[↑] :
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]
[٣٠]
[٣۱]
[٣٢]
[٣٣]
[٣۴]
[٣۵]
[٣٦]
[٣٧]
[٣٨]
[٣۹]
[۴٠]
[۴۱]
[۴٢]
[۴٣]
[۴۴]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پيوستها
پيوست ۱: ابراهیم ادهم، از دایرةالمعارف بزرگ اسلامی
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:
[↑] پینوشتها
[۱]- نام و نسب ابراهیم ادهم را پارهيی ابراهیم بن ادهم بن منصور بن زید بلخی نوشتهاند، و برخی بهاشتباه ابراهیم بن ادهم بن منصور بن نوح سامانی، که پیداست از نام ابراهیم ابن احمد سامانی به خطا افتاده ادهمی بر آن افزوده هر دو را یکی شمردهاند بهویژه که شهرت هر دو نیز ابواسحاق بودهاست؛ حال آن که مرگ شاهزادهٔ سامانی بهسال ۳۳۶ هجری روی داده و مرگ ابراهیم ادهم را بعضی از تذکرهنویسان ۱۶۲ ضبط کردهاند و بعضی دیگر میان سالهای ۱۶۰ تا ۱۶۶. از جمله لغتنامهٔ دهخدا نوشته است: "بهسال ۱۶۰ یا ۱۶۶ در فزای هیزفطیه بهشهادت رسید".
[۲]- در لغتنامهٔ دهخدا آمده است: ابراهیم ادهم. [اِ م ِ اَ هََ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصوربن زید بلخی. نام یکی از اکابر زُهّادنیمهٔ اول قرن دوم هجری است که بهسال ۱۶۰ یا ۱۶۶ ه.ق در غزای بیزنطیه بهشهادت رسیده است و پسر خواهر او محمد بن کناسه شاعر کرخی متوفی به ۲۰٧ ه.ق را در رثاء او قصیدهای است و در آن اشارتی بر اینکه قبر ابراهیم در شهر غربی است و صاحب اغانی مدفن او را جدث الغربی میگوید. بنابر روایات دیگر روضهٔ او در سوقین یکی از دژهای روم است و گویند او شاهزادهٔ بلخ بود. روزی به شکارگاه هاتفی در گوش سر او ندا داد که ای ابراهیم آیا تو بدین کار آمدی! از شنیدن آواز شوری در درون او افتاده از اسب بزیر آمد و جامهٔ خویش بهشبانی از شبانان پدر داده و پشمینهٔ او در پوشیده روی بهصحرا نهاد. دیر زمانی شوریده و پریشان در جبال و مفاوز بهسر برد سپس بهمکه شد و مجاورت خانه گزید و در آنجا بهصحبت چند تن از اولیا از جمله فضیل عیاض و سفیان ثوری و بهقولی حضرت امام محمد باقرعلیه السلام رسید و سرانجام بهشام رفت و تا پایان عمر بدانجا بزیست. کرامتهای بسیار بدو نسبت کنند و نام او چون مثل اعلای ترک و تجرید زبانزد اهل طریقت و شعرای صوفی مشرب است.
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-
[۳٠]-
[۳۱]-
[۳۲]-
[۳۳]-
[۳۴]-
[۳۵]-
[۳۶]-
[۳٧]-
[۳۸]-
[۳۹]-
[۴٠]-
[۴۱]-
[۴۲]-
[۴۳]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴۶]-
[۴٧]-
[۴۸]-
[۴۹]-
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□
□
□
□
[↑] پيوند به بیرون
□ [1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20]
□
□
[برگشت به بالا] [گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله]