جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

انسان و معماهایش

از: دن جونز، کیت داگلاس و دیوید رابسن؛ برگردان از: فرزانه سالمی

انسان و معماهایش

مجله «نیو ساینتیست» به ده معمای بزرگ درباره سرگذشت و تکامل انسان پاسخ می‌دهد


فهرست مندرجات

[قبل][زیست‌شناسی]




[] معمای ۱: چرا شبیه شامپانزه‌ها نیستیم؟

واضح است که کسی انسان را با حیوانی مثل شامپانزه اشتباه نمی‌گیرد. اما واقعیت این است که ما در «دی. ان. ای» و برخی عوامل دیگر با بعضی حیوانات اشتراکاتی داریم. اما اصلاً چه‌طور چنین چیزی ممکن است؟ پیشرف تهایی که در علم ژنومیک صورت گرفته حالا دارد به رمزگشایی از این ناگفته‌ها کمک می‌کند.

اگر ژنوم‌های انسان و شامپانزه را کنار هم بگذارید یک درصد بیشتر باهم تفاوت ندارند. همین برابر است با بیش از سی میلیون جهش (موتاسیون) نقطه ای. به این ترتیب، حدود ٨٠ درصد از سی هزار ژن ما تحت تاثیر قرار می‌گیرند و به‌رغم آن که اکثر آن‌ها فقط دچار یکی-دو تغییر می‌شوند، اما همین تغییرات می‌توانند اثر زیادی به‌جا بگذارند. مثلا پروتئینی که توسط ژن انسانی FOXP2 ساخته می‌شود و ما را قادر به صحبت کردن می‌کند، تنها به‌اندازه وجود دو آمینو اسید با نسخه مشابه‌ش در شامپانزه‌ها، تفاوت پیدا می‌کند. تغییرات کوچک در ژن‌های میکروسفالین و ASPM هم احتمالاً علت ایجاد تفاوتی بزرگ در اندازه مغز انسان‌ها و شامپانزه‌ها بوده است.

اما تکامل پروتئین تنها بخشی است از شرایط انسان شدن ما. از نظر «جیمز نونان»؛ دانشمند دانشگاه ییل، از دیگر نکات مهم در این خصوص، باید به تغییرات در تنظیم ژن‌ها اشاره کرد؛ مثلا این که ژن‌ها در چه زمان و مکانی از مراحل رشد، نمایان می‌شوند. وقوع جهش در ژن‌های مهم رشد، احتمالاً خیلی مخرب است. اما به‌گفته نونان، «تغییر در نمایان‌شدن یک ژن در یک بافت یا در یک زمان می‌تواند ابتکاری باشد و اصلا هم اثری مخرب نداشته باشد.» آزمایشگاه نونان یکی از آن جاهایی است که دانشمندانش به‌شدت روی مقایسه نمایان شدن ژن در بافت‌ها (مثلا در مغز) کار می‌کنند تا در نهایت مشخص شود که علل کنترل کننده و ناشناخته بروز تفاوت میان شامپانزه‌ها و انسان‌ها چه هستند.

بعد هم مساله تکثیر ژن‌ها مطرح می‌شود. «اوان ایچلر» از دانشگاه واشنگتن در «سیاتل»، در این خصوص می‌گوید: «تکثیر ژن‌ها می‌تواند به تنوع خانواده آن‌ها کمک کند و کارکردهای تاز‌های به آن‌ها بدهد». آزمایشگاه او، خانواده‌های خاصیاً ز ژن انسانی را شناسایی کرده است که ابعاد زیادی از زیست‌شناسی ما - از سیستم ایمنی گرفته تا رشد مغز - را در بر می‌گیرد. ایچلر معتقد است که شاید تکثیر ژن‌ها به تکامل قابلیت‌های شناختیِ جدیدی در انسان‌ها کمک کرده باشد؛ اما این مسأله هزینه‌ای هم در بر داشته است؛ آسیب پذیری بیشتر نسبت به اختلالات نورولوژیک.

بروز خطا در روند تکثیر به این معنی است که توده‌های بزرگی از دی. ان. ای به شکل تصادفی پاک شده‌اند. در عین حال، بقیه توده‌ها نیز دستخوش تغییراتی می‌شوند. وقتی که عناصر ژنتیکیِ در حال حرکت به اطراف ژنوم بجهند یا ویروس‌ها خود را در دی. ان. ای ترکیب کنند، بقیه توده‌ها عملاً خود را در موقعیت جدیدی می‌یابند. تفاوت در نمایان شدن ژن میان انسان‌ها و شامپانزه‌ها را می‌توان به این مساله مرتبط دانست.

اما به‌هر حال، معمای تفاوت انسان با شامپانزه تنها با بررسی این تفاوت‌های ژنتیکی حل نخواهد شد. «آجیت وارکی» از دانشگاه کالیفرنیا در «سن دیه گو» در این خصوص می‌گوید: بخش زیادی از آنچه که ما را به انسان تبدیل می‌کند، فرهنگی است و با یادگیری از نسلی به نسلی دیگر منتقل شده است. به‌گفته او، تکامل توامان ژن‌ها و فرهنگ، نیروی بزرگی در تکامل انسان بوده است و مثلا باعث شده که بازماندگان خانواده‌های لبنیات کار، قادر به‌هضم پروتئین شیر باشند. برای واگشایی رمز خصلت‌های بی‌نظیر انسانی، ما باید بدانیم که ژنوم‌ها چگونه بدن و مغز را می‌سازند؛ و مغز چگونه فرهنگ را می‌سازد؛ و فرهنگ چگونه به‌تدریج آن را باز می‌خوراندَ تا ژنوم را تغییر دهد. و البته این هدفی است که تحققش اصلاً آسان نیست.[۱]



[] معمای ٢: چرا روی دو پا ایستادیم؟

«چارلز داروین» می‌گفت که اجداد ما ابتدا به این علت روی دو پا ایستادند که بتوانند از دستان آزاد خود برای ساختن ابزار و کارهای دیگرا ستفاده کنند. ما حالا می‌دانیم که این ایده چندان درست نیست؛ چون قدمتِ قدیمی‌ترین ابزارهای کشف شده انسان به ٢.٦ میلیون سال بر می‌گردد، در حالی که آناتومی فسیل‌های «هامینین‌ها» (انسان‌گونه‌ها) نشان می‌دهد که روی دو پا ایستادن حداقل ۴.٢ میلیون سال قبل - و حتی به روایتی ٦ میلیون سال قبل – برای انسان اتفاق افتاد. «کریسا سترینگر» از موزه تاریخ طبیعی لندن در این خصوص می‌گوید: «روی دو پا ایستادن و درست راه رفتن، مزایای فراوانی داشت اما کسب این مهارت، در گرو تغییرات آناتومیکیِ زیادی بود و در عین حال، باعث می‌شد انسان کُند، دست و پا چلفتی و بی‌ثبات باشد». او می‌گوید که در مورد بقیه پستانداران نخستین، ایستاده راه رفتن با حرکت خاصی در میان درختان شروع شد. «اورانگوتان‌ها» و سایر این پستانداران نخستین، موقع جستجوی غذا به‌شکل ایستاده از میان درختان عبور می‌کردند. این با آن چیزی که ما درباره سبک زندگی اولین موجودات دوپا می‌دانیم تطابق دارد اما نمی‌تواند توضیح بدهد که چرا آن‌ها به این شکل خاص دگرگون شدند. مثلاً از چهار میلیون سال پیش، استخوان درشت نی در پایین پای انسان به شکلی صاف قرار داشته در حالی که در میمون‌های امروزی، این استخوان به‌سمت بیرون زاویه دارد. حتی اگر بخواهیم توضیح تکاملی و متقاعد کنند هتری ارائه بدهیم، می‌توانیم بگوییم که روی دو پا ایستادن به صورت مشخص، راه بقا را تقویت کرده است. شاید به‌همین دلیل است که گفته می‌شود روی دو پا ایستادن به جنس نر کمک کرده که بتواند تامین غذا برای خانواده‌اش را راحت‌تر انجام دهد. اما «دونالد جانسن» از دانشگاه دولتی آریزونا در «تمپ» - که در سال ١٩۷۴ میلادی یک «استرالوپیتی سین» (انسان‌گونه) مربوط به ٣.٢ میلیون سال پیش را کشف کرد - در این خصوص می‌گوید: «فایده روی دوپا راه رفتن چه بوده است؟ یک احتمال این است که هر کس بیشتر می‌توانسته این طرف و آن طرف برود به منابع غذای بیشتری هم دست پیدا می‌کرده است و با این حساب می‌توانسته مدت بیشتری زنده بماند و فرزندانش هم بیشتر شانس بقا داشته باشند. به‌علاوه، راه رفتن روی دو پا باعث می‌شد که دستان آن‌ها آزاد باشد تا هرچه خواستند حمل کنند و قد بلندترشان هم باعث می‌شد که حمله کنندگان احتمالی را زودتر ببینند. پس روی دو پا راه رفتن، فایده‌های زیادی داشت». تمام این‌ها، بهانه‌ای بوده برای آن که عرصه برای مرحله دوم تکامل در حدود ١.٧ میلیون سال پیش فراهم شود، یعنی آن زمانی که اجداد ما جنگل‌ها را ترک کردند و به‌دشت‌ها روی آوردند. این همان زمانی است که بزر گ ترین تغییرات آناتومیک رخ داد؛ شانه‌ها به‌عقب کشیده شدند، پاها بلندتر شدند ولگن به‌شکلی مناسب برای زندگی انسان‌ها روی پاها قرار گرفت. دلایل زیادی را می‌توان برای درک ایستادن و راه رفتن روی دوپا ذکر کرد. راه رفتن روی دو پا به انسان گونه‌ها اجازه می‌داد که گرمای طاقت فرسای خورشید را تحمل کنند و مساحت کمتری از بدن‌شان در معرض نور خورشید باشد و البته جریان هوا در اطراف بدن را هم راحت‌تر می‌کرد.

حرکت آن‌ها نیز در چنین شرایطی آسان تر می‌شد. «رابین دانبر» از دانشگاه آکسفورد می‌گوید: «این شرایط، هم راه حرکت و هم طی مسافت بیشتر را هموار می‌کرد. آن‌ها می‌توانستند سریع در دشت حرکت کنند و دنبال غذا باشند.[٢]



[] معمای ٣: چرا پیشرفت تکنولوژیک این‌قدر آهسته صورت گرفت؟

تراشه‌های سنگیِ تیزی که دو دهه پیش، در ته رودی سوخته و از بین رفته در منطقه «آفار» در اتیوپی به‌دست آمد، قدیمی‌ترین ابزار ساخت دست انسان است که تاکنون کشف شده است. قدمت این ابزار به ٢.٦ میلیون سال قبل بر می‌گردد. اما از آن زمان، یک میلیون سال دیگر طول کشید تا اجداد ما به یک دستاورد تکنولوژیک دیگر دست بیابند. در آن زمان آن‌ها دریافتند که به‌جای استفاده صِرف از سنگ‌هایی که رود تیزشان کرده بود، می‌توانند خودِ آن تراشه‌ها را به‌شکل ابزاری دیگر درآورند. «دیتریش استوت» از دانشگاه «اموری» در آتلانتا در این خصوص می‌گوید: «تبردستی در این زمان ابداع شد». اما چندین میلیون سال طول کشید تا انسان‌های نخستین، این تکنیک را تکمیل کنند. چرا این روند این قدر طول کشید؟

ظاهراً هوش در این خصوص، نقش مهمی بازی کرده است. در دو میلیون سال بعد از پیدایش ابزارهای اولیه، اندازه مغز انسان گونه‌ها بیش از دو برابر شد و به حدود نهصد سانتی‌متر مکعب رسید. ساختن ابزار به طور قطع به‌هوشمندی نیاز داشت و «استوت» از تصاویر ام.آر.آیِ انسان‌هایی که سنگ خرد می‌کردند، استفاده کرد تا ببیند کدام مناطق در مغز بیشتر در این عمل دخیل هستند. مطالعات نشان می‌دهد که ابداعات اولیه تکنولوژیک، به قابلیت‌های جدید ادراکی- حرکتی (مثل توانایی کنترل گرفتگی عضلات) بستگی داشت. این در حالی بود که پیشرفت‌های بعدی با پیچیدگی‌های فزاینده شناختی، همراه بودند (مثل تفکر مربوط به‌زبان). بنابراین، با وجود آن که ابزارها ظاهراً پیشرفت چندانی نکرده بودند، تولید آن‌ها با پیشرفت شناختی زیادی همراه بود و استوت را به این نتیجه رساند که در این دوران، پیشرفت‌هایی ورای تصور ما صورت گرفته است. او می‌گوید: «انسان‌ها احتمالا ابزارهای دیگری را نیز از موادی مثل چوب و استخوان می‌ساخته‌اند، اما از مدت‌ها قبل آن‌ها را کنار گذاشته‌اند.» کریس استرینگر از موزه تاریخ طبیعی لندن در این خصوص معتقد است: «با وجود تمام این شواهد، هنوز هم به‌نظر می‌رسد که پیشرفت ابزارسازی انسان، بسیار کند بوده است». او در کتاب خود با عنوان «منشأ گونه‌های ما» که در سال ٢٠١١ میلادی منتشر شد، دلیل دیگری؛ یعنی دلیل جمعیت‌شناسانه را در این خصوص ذکر می‌کند. به‌نوشته او، انسان‌های مدرن جمعیت زیادی داشتند و به‌تدریج تکثیر می‌شدند و راه‌های زیادی برای انتقال اطلاعات نیز بین آن‌ها وجود داشت. ما نیز وضعیت مشابهی داریم و عمر طولانی‌مدت ما، فرصت انتقال ایده‌ها از نسلی به‌نسل دیگر را فراهم می‌کند. این در حالی است که انسان گونه‌هایی مثل «هومو ارکتوس » و «هوموهایدلبرگنسیس» احتمالاً عمری حدود سی سال داشتند و «نئاندرتال‌ها» هم عمرشان شاید به‌چهل سال می‌رسید. به‌گفته استرینگر، «آن‌ها باید زود بزرگ می‌شدند و ارتباط شبکه‌ای کمتری هم، بین‌شان برقرار می‌شد.»

از سوی دیگر، اجداد ما شاید خیلی به‌تغییر و تحول اهمیت نمی‌دادند، چون زندگی‌شان به‌اندازه کافی چالش برانگیز و سخت بود و تجربه‌کردن و ریسک کردن چندان در اولویت فعالیت‌های روزمره زندگی‌شان نبود. استرینگر در این خصوص می‌گوید: «همین که دنبال ابداع و اختراع باشید با خودش ریسک و خطر به‌همراه دارد.» «مارک پیگل» زیست‌شناس معروف از دانشگاه «ردینگ» انگلیس نیز معتقد است که «هامینین‌ها» (انسان‌گونه‌های پیش از «هومو ساپین‌ها») حتی اگر به‌دنبال ابداع و اختراع بودند هم، راه چندانی برای تحققِ اهداف‌شان نداشتند. شاید شامپانزه‌ها به‌شکل آزمون و خطا، متوجه می‌شدند که چه‌طور باید سنگی تیز را به‌کار بگیرند. اما ما انسان‌ها از همان ابتدا با نگاه کردن به یکدیگر و الگوبرداری از کار یکدیگر پیش می‌رفتیم و می‌فهمیدیم که آیا کاری ارزش انجام دادنش را دارد یا نه.

اگر این نظر پیگل درست باشد؛ یعنی که «یادگیری اجتماعی» جرقه‌ای بوده که باعث ایجاد انقلاب تکنولوژیک شده است. بر این اساس، ظهور انسان‌های مدرن، عملاً باعث تغییر تمام ابعاد بازی و ورود پیشرفت تکنولوژیک به‌مرحله‌ای جدید بوده است.[٣]



[] معمای ۴: زبان چگونه تکامل پیدا کرد؟

بدون زبان چه می‌کردیم؟ احتمالاً باید برای ابراز عقیده و تاثیرگذاری بر دیگران به‌شدت و به‌شکلی دیگر تلاش می‌کردیم. بدون زبان، جامعه انسانی به آن شکلی که ما می‌شناسیمش اصلاً نمی‌توانست وجود داشته باشد. اما ظاهراً برای درک زمان وقوع این تحول، با مشکلات زیادی مواجه هستیم. می‌دانیم که «هومو ساپین» تنها انسان‌گونه دارنده قابلیت‌های زبانی نبود. نئاندرتال‌ها که حدود ٢٣٠ هزار سال پیش تکامل یافتند، ارتباط بین اعصاب با زبان، دیافراگم، و ماهیچه‌های سینه را بر قرار کرده بودند و این، همان ارتباطاتی بود که برای ادای صداهای ظریف و نیز کنترل تنفس برای حرف زدن ضروری بود. نشانه‌اش اندازه حفره‌ها در جمجمه و مُهره‌هاست که اعصاب مورد نظر از میان آن‌ها عبور می‌کردند. به‌علاوه، نئاندرتال‌ها هم متغیر انسانی ژن FOXP2 را داشتند، یعنی همان چیزی که برای شکل دادن اعصاب حرکتی پیچیده و دخیل در صحبت کردن لازم بود. اگر فرض بگیریم که این متغیر فقط یک‌بار هم افزایش یافته باشد، به این معنی است که سخن گفتن پیش از ظهور انسان‌های مدرن و نئاندرتال‌ها در حدود ۵٠٠ هزار سال قبل امکان‌پذیر شده است.

در واقع به نظر می‌رسد که انسان‌گونه «هومو‌هایدلبرگنسیس» قدرت سخن گفتن را پیش از ٦٠٠ هزار سال قبل - یعنی زمانی که برای اولین‌بار سر و کله‌اش در اروپا پیدا شد - به‌دست آورده بود.

بازمانده‌های فسیلی نشان می‌دهند که این انسان‌گونه‌ها، یک ارگانِ بالن مانندِ چسبیده به‌حنجره را از دست دادند و به این ترتیب، قادر به سخن گفتن شدند. این ارگان به انسان‌گونه‌ها امکان درآوردن صداهایی بلند را می‌داد که معمولاً برای ترساندن دشمنان به‌کار گرفته می‌شد. «بارت دوبوئر» از دانشگاه آمستردام هلند، در این خصوص الگوهایی را طراحی‌کرده که نشان می‌دهد آن کیسه‌های هوا تفاوت بین حروف صدادار را مختل می‌کرد و باعث می‌شد که کلماتی مشخص، شکل نگیرند و قابل تشخیص نباشند. بنابراین از بین رفت نشان می‌توانست به سخنگو شدن بیانجامد. اما در مورد اجداد قدیمی‌تر ما، فسیل‌ها و شواهد موجود نمی‌توانند چندان مفید واقع شوند. البته «رابین دانبر» از دانشگاه آکسفورد در این خصوص می‌گوید که متاخرترین «هامینین‌ها» (انسانگونه‌ها)یی که نشان‌های از ارتباطات عصبیِ میمون‌وار در دیافراگم و سینه‌شان دیده شده، مربوط به ١.٦ میلیون سال قبل هستند و این، به آن معنی است که سخن‌گویی در فاصله‌ای بین آن زمان تا ٦٠٠ هزار سال قبل صورت گرفته است. اما موضوعات دیگری هم در کار است که قضیه را پیچیده‌تر می‌کند؛ مثلاً این که، زبان احتمالاً اول با حرکات دست شروع شده و بعداً صدا هم در آن، دخیل شده است. اگر این‌طور باشد، انسان‌گونه‌ها احتمالاً از مدت‌ها قبل‌تر، با زبان اشاره با هم در ارتباط بودند. البته حتی تفسیر شواهد موجود هم در نوع خود مشکل‌ساز است، زیرا انسان‌گون‌های که قادر به‌سخن گفتن باشد، لزوماً نمی‌تواند مکالمه‌ای معنادار تولید کند.

دانبر، در این خصوص می‌گوید صداهای انسان‌گونه‌ها احتمالاً به‌صورت آوازخوانی دور آتش تکامل یافته بود. این صداها درست مثل صدای پرندگان بود و احتمالاً اطلاعات خاصی در برنداشت؛ اما همین فعالیت، در واقع در شکل‌گیری الُفت و عُلقه در گروه، نقش زیادی داشته است. اما به‌هر حال، اولین کلمات انسان - در هر زمانی که به‌زبان آورده شده باشند - توانستند زنجیره‌ای از حوادث را شکل بدهند که مناسبات ما و نیز جوامع و تکنولوژی‌مان را به‌کلی تغییر داد؛ و البته حتی نحوه فکر کردن مان را.[۴]



[] معمای ۵: چرا مغز ما این‌قدر بزرگ است؟

احتمالاً تنها یک موتاسیون (جهش)، راه را برای تکامل سریع مغز، هموار کرده است. سایر موجودات نخستین، عضلات فَک بسیار قدرتمندی داشتند که نیرویی را به‌کل جمجمه آن‌ها وارد می‌ساخت و رشد آن را محدود می‌کرد. اما حدود دو میلیون سال قبل، موتاسیونی رخ داد که این شرایط را در انسان‌ها دگرگون کرد و فوران رشد مغز هم بلافاصله بعد از آن صورت گرفت. این که چه‌چیزی باعث این فوران شد، مسأله دیگری است. محیط، احتمالاً چالش‌هایی ذهنی به وجود آورده بود و پیشرفت‌های اجتماعی نیز در این مساله دخیل بود. «دیوید گیری» در دانشگاه میسوری کلمبیا، برای آزمایش کردن اهمیت نسبی این فشارها، پروژه‌ای را آغاز کرد. او در این راستا اندازه جمجمه انسان‌گونه‌های مختلف را بر اساس شرایطِ محیطیِ محل زندگی‌شان - مثل تغییرات تخمینی دما به‌صورت سالانه - و نیز شرایط اجتماعی آن‌ها - مثل بزرگ بودن محیط قبیل‌های و گروهی - مورد بررسی قرار داد. هر دوی این شرایط می‌توانست باعث بزرگ‌شدن مغز شود اما ظاهراً شرایط اجتماعی تاثیر بیشتری بر این مسأله داشت.

مغزِ بزرگ، به‌شدت گرسنه است، بنابراین انسان‌های اولیه چاره‌ای نداشتند جز آن که رژیم غذایی خود را برای تامین نیاز مغز تغییر دهند. روندِ گذار به گوشت‌خواری و همین‌طور اضافه‌شدن غذاهای دریایی به رژیم غذایی آن‌ها، احتمالاً در این‌خصوص کمک‌کننده بوده است؛ به‌خصوص به این خاطر که خوردن غذاهای دریایی در حدود دو میلیون سال پیش، توانست اسیدهای چرب امُگا ٣ را برای ساخت‌وساز مغز، به رژیم غذایی اضافه کند. احتمالا پخته‌شدن غذاها هم در این خصوص تاثیر مثبتی داشته است و هضم غذا را آسان کرده است. این مساله در عین حال به اجداد ما اجازه داده که دل و روده کوچک‌تری داشته باشند و منابع اضافی دیگری را به ساخت مغز اختصاص دهند. البته بزرگ بودن مغز هم هزینه‌های خودش را دارد؛ از جمله خطر تفکر و تولید را. وقتی که مغز بزرگ شد و ١.٣ کیلوگرم توده هوشمند در اختیار انسان قرار گرفت، طرح پرسش‌ها راجع به‌هستی خود انسان آغاز شد![۵]



[] معمای ٦: چطور شد که موهای بدن‌مان کم شد؟

پستانداران مقدار زیادی انرژی صرف می‌کنند تا خودشان را گرم نگه‌دارند. پوست در واقع عایق‌بندی طبیعت، برای بدن است. چرا ما باید در گذشته از آن مزیت مهم چشم‌پوشی کرده باشیم؟ قابل تصورترین جوابی که می‌توان به این سوال داد، این است که اجداد ما میلیون‌ها سال قبل یک دوره زندگی در آب را پشت‌سر گذاشتند و موهای‌شان را از دست دادند. همان‌طور که می‌دانید مو عایق خوبی در آب نیست، و این درست مثل وضعیت پستانداران بی‌مو و آبزی (سیتاشین‌ها) بود. دانشمندانی که این نظر را قبول ندارند می‌گویند که اگر قرار است موجودی در آب احساس گرما کند، باید بدنی گِرد و پیه‌دار داشته باشد، نه این که دارای جثه‌ای دراز و پر از اعضا و جوارح باشد. از طرف دیگر، آن نظریه دوران زندگی در آب هم چندان قابل قبول نیست چون شواهد فسیلی برای تاییدش وجود ندارد.

نظری‌های که توجه خیلی‌ها را در این خصوص به‌خود جلب کرده، این است که انسان‌ها موهای بدن‌شان را زمانی از دست دادند که گرمای شدید تهدیدی برای‌شان به‌شمار آمد. کریس استرینگر، از موزه تاریخ طبیعی لندن در این خصوص می‌گوید: «ما نفس نفس نمی‌زنیم و گوش‌هایی بزرگ مثل گوش‌های فیل هم نداریم. تنها راهی که می‌توانیم از طریقش خنک شویم عرق کردن است و با داشتن موهایی کلفت، چنین چیزی امکان‌پذیر نبود.»

البته این قضیه شاید در دوران زندگی در جنگل‌های سایه‌دار، چندان مشکل‌ساز نبود اما وقتی اجداد ما به زمین‌های بازتر کوچ کردند و آن جا را به‌عنوان محل زندگی خود برگزیدند، شرایط عوض شد. طبیعت، این‌طور می‌طلبید که انسان‌هایی با موهای نرم آن‌جا زندگی کنند، به‌شکلی که هوای خنک‌کننده در اطراف بدن‌های عرق کرده‌شان بچرخد و خنک‌شان کند. اما عرق کردن به‌معنای این است که مایعات زیادی باید وارد بدن شود و این، یعنی این که انسان‌ها باید در نزدیکی رودها و چشمه‌ها زندگی می‌کردند. این، همان جایی است که اطرافش کمی پر درخت و سایه‌دار بود و نیاز به‌عرق کردن را کاهش می‌داد. از سوی دیگر، عصر یخبندان «پلیستوسین» حدود ١.٦ میلیون سال پیش آغاز شد و حتی در آفریقا هم شب‌ها دیگر خنک‌تر از گذشته بود.

«مارک پیگل» از دانشگاه ردینگ در انگلیس می‌گوید سایر موجوداتی که در دشت زندگی می‌کردند موهای بدن‌شان را در آن زمان از دست ندادند. استدلال او این است که انسان‌ها درست زمانی موهای بدن‌شان را از دست دادند که برای مقابله با تبعات آن، آمادگی پیدا کرده بودند. این احتمالاً زمانی است که انسان‌های مدرن تکامل یافتند، یعنی حدود ٢٠٠ هزار سال پیش. در چنین شرایطی احتمالاً انسان‌ها با لباس پوشیدن، پناهگاه ساختن و درست کردن آتش، توانستند از دست رفتن موهای بدن‌شان را جبران کنند. به‌گفته پیگل، انتخاب طبیعت این بود که انسان‌ها موهای کم تری داشته باشند چون موی بدن باعث ایجاد انگل‌هایی می‌شود که بیماری‌های مختلف را شیوع می‌بخشند. البته به‌تدریج آن‌ها که موهای کم‌تری داشتند خود را زیباتر از دیگران هم قلمداد کردند و در همین راستا تولید مثل بیشتری داشتند و ژن‌های بیشتری از آن‌ها باقی ماند.

در همین حال، شواهدی جزئی‌تر نیز نشان می‌دهد که شپش بدن که در لباس‌ها زندگی می‌کند از حدود هفتاد هزار سال پیش وجود داشته است و احتمالاً تا قبل از آن هنوز استفاده از لباس چندان مرسوم نبوده است.[٦]



[] معمای ٧: چطور شد که در جهان پراکنده شدیم؟

اجداد ما مهاجرت‌هایی بزرگ صورت داده‌اند. انسان گونه «هومو ارکتوس» اولین سفر بزرگ پیاده از آفریقا به‌سمت آسیای شرقی را در ١.٨ میلیون سال پیش، صورت داد. حدود یک میلیون سال بعد، سر و کله نیاکان نئاندرتال‌ها در اروپا پیدا شد. ١٢۵ هزار سال قبل هم «هومو ساپینس‌ها» به خاورمیانه آمدند. جمعیت هیچ‌یک از آن‌ها واقعاً بقا نداشت. اما حدود ٦۵ هزار سال قبل، یک گروه از انسان‌های مدرن آفریقا را ترک کردند و دنیا را فتح کردند و این دستاوردی خارق‌العاده برای هرگونه انسانی بود. اما چه عاملی باعث شد که انسان‌ها این‌قدر پراکنده و دور از هم شوند؟

ماجرا احتمالاً با ازدحام و تراکم شدید جمعیت آغاز شد. تمام انسان‌ها به یکی از چهار توالی «میتوکندری» (L0, L1, L2, L3) تعلق دارند که به‌چهار جد مادری مربوط است اما تنها L٣ است که در خارج از آفریقا یافت می‌شود. همکارانش دریافتند که انفجار جمعیت این دودمان در ١٠ هزار سال پیش از میلاد رخ داد و به‌هجرتی بزرگ منتهی شد. یعنی ازدحام جمعیت در شاخ آفریقا شاید این گروه را واداشته باشد که از دریای سرخ بگذرند و به سواحل جنوبی آسیا بروند.

اما حتی در این حالت نیز این پرسش مطرح است که چرا شمار آن‌ها افزایش یافت. «اتکینسون» می‌گوید که آب‌وهوای آفریقا به‌مدت صد هزار سال بین خشکسالی و سیل نوسان کرد و تازه حدود هفتاد هزار سال پیش به‌حالتی با ثبات درآمد. شاید بی‌ثباتی محیطی، انسان‌های اولیه را وادار کرده که ابداعات بیشتری داشته باشند و بعد هم سازگاری‌های بیشتری با محیط صورت بگیرد و همین مساله به افزایش جمعیت منتهی شود.

«پل ملارز» از دانشگاه کمبریج چنین استدلال کرده که انفجار جمعیت، بر اثر افزایش پیچیدگی‌ها در عرصه رفتارهای تکنولوژیک، اقتصادی، اجتماعی و شناختی صورت گرفته است. قابلیت کنترل آتش، از مُدّت‌ها پیشتر ایجاد شده بود و به‌وجود آمدن زبان هم همین‌طور. اما در این دوران، ابداعاتی مثل ساخت ابزارهای پیچیده، استفاده موثر از منابع غذایی، آثار هنری و تزیینات نمادین رونق یافت. مارک پیگل، از دانشگاه «ردینگ» انگلیس می‌گوید این پیشرفت‌های فرهنگی اهمیت زیادی داشته است. انسان‌ها در این زمان هم می‌توانستند راه بروند و هم به‌شکل‌های مختلفی دنیا را تغییر دهند. این وضعیت انعطاف‌پذیر باعث می‌شد که مهاجران هرچه بیشتر به‌سمت جاهای دورتر حرکت کنند؛ زیرا جمعیت انسان‌ها دیگر می‌توانستند وسایلی را با خود حمل کنند و برای پرهیز از رقابت هم ترجیح می‌دادند به مناطق دیگر بروند.

کریس استرینگر از موزه تاریخ طبیعی لندن در این خصوص می‌گوید: «برخی از این تحولات می‌توانستند تصادفی باشند؛ مثلاً رسیدن جمعیت انسان‌ها به استرالیا به این دلیل بود که مسافران دریای یای که بین جزایر در حرکت بودند، گاهی به آن‌جا کشیده می‌شدند. در همین حال، موتاسیون (جهش) ژنتیکی هم می‌توانست انسان‌ها را ماجراجو بار بیاورد. مثلا ژن DRD4-7R که به ژنی در جستجوی نوآوری معروف است، بیشتر در جمعیت‌هایی دیده می‌شد که با سرعت و شمار بیشتری از آفریقا مهاجرت می‌کردند. البته این به روحیه انسانی هم مربوط می‌شد؛ به این که انسان حس کند هر قله ناشناخته‌ای را باید فتح کند.[٧]



[] معمای ٨: آیا برخی از ما دو رگه‌ایم؟

مقایسه دی.ان.ای انسان مدرن با زنجیره انسان‌گونه‌های باستانی، آشکار کرده که بین ١ تا ۴ درصد از ژنوم هر انسانی از تبار غیرآفریقایی، عملاً از نئاندرتال‌ها نشات گرفته است. مثلا هفت درصد از ژنوم «ملانزی‌ها» از انسان‌گونه «دنیسووایی» گرفته شده است. «ریچارد گرین» از دانشگاه کالیفرنیا در «سانتا کروز» در این خصوص می‌گوید: «این نشانه‌ای تردیدناپذیر است مبنی بر این که گونه‌های مختلف با هم حشر و نشر پیدا کردند». مطالعات انجام شده در این خصوص نشان می‌دهد که پیوند بین انسان‌های مدرن و نئاندرتال‌ها زیاد نبوده و صرفاً در زمان و مکان خاصی صورت گرفته بوده است.

اما ظاهراً این توضیحات برای خیلی‌ها قانع‌کننده نیست. ملارز در این خصوص می‌گوید: «در همان حال که انسان‌ها ۴۵ هزار سال پیش داشتند در اروپا پراکنده می‌شدند با نئاندرتال‌ها برخورد پیدا کردند. اما آیا شواهدی وجود دارد که نشان بدهد پیوندی بین آن‌ها صورت گرفته است»؟ گرین می‌گوید: «اگر تعداد انسان‌ها در آن زمان از تعداد نئاندرتال‌ها بیشتر بود، آنگاه نشانه‌های دی .ان .ایی از پیوند آن‌ها در اروپا یا اصلاً در ژنوم انسان مدرن یافت نمی‌شد و یا اثری بسیار کوچک از آن به‌جا می‌ماند.»

اما حضور دی. ان. ای نئاندرتال‌ها در ژنوم انسانی را می‌توان به‌شکلی دیگر نیز توضیح داد. تصور کنید که جمعیتی از انسان‌گونه‌های باستانی در آفریقا زندگی می‌کنند و هر یک هم ساختار ژنتیکی متفاوتی دارند و حالا دارند به‌دلیل مهاجرت از هم جدا می‌شوند. گروهی از آن‌ها در داخل آفریقا می‌مانند و جد تمام انسان‌هایی هستند که امروزه، تبار آفریقایی دارند. اما بقیه آن‌ها با گروه‌هایی دیگر در خارج از آفریقا )مثل نئاندرتال‌ها( حشر و نشر پیدا می‌کنند. به‌همین علت، طبیعی است که در تبار غیرآفریقایی‌ها، دی. ان. ای خاصی وجود داشته باشد که در تبار آفریقایی‌ها دیده نمی‌شود. این احتمال را گرین و همکارانش در یک تحقیق بزرگ مطرح کردند و بعد از آن‌ها هم «آندره مانیکا» از دانشگاه کمبریج بیشتر روی آن کار کرد. او اعتقاد دارد که الگوی پراکندگی ژن‌های نئاندرتال‌ها را می‌توان با این احتمال توضیح داد. اما حتی اگر بدانیم که چنین پیوندهایی وجود داشته است، آیا می‌توانیم بگوییم که ما انسان‌ها دورگه هستیم؟ «مارتین ریچاردز» از دانشگاه «هادرزفیلد» در انگلیس می‌گوید که مساله گونه‌ها خیلی درهم برهم است و نمی‌توان خطوط مشخصی بین گروه‌ها کشید. یک تعریف از «گونه»، گروهی است که نمی‌تواند با گونه‌های دیگر جفت‌گیری کند و تولید مثل داشته باشد.

اندازۀ جمجمه انسان‌ها و نئاندرتال‌ها خیلی با هم فرق دارد

بنابراین اگر گفته شود که نئاندرتال‌ها و دنیسووایی‌ها گونه‌ای متفاوت از انسان‌ها بودند، آن‌گاه، تحلیل ژنتیکی می‌تواند به میدان بیاید و این مساله را زیر سوال ببرد. در واقع نئاندرتال‌ها اغلب به‌عنوان زیر مجموعه‌ای از گونه «هومو ساپین» در نظر گرفته می‌شوند.

گرین می‌گوید مساله گونه‌ها م یتواند کاملاً حواس ما را پرت کند: «می‌توانیم مناسبات ژنتیکی خود با نئاندرتال‌ها و دنیسووایی‌ها را با جزییاتی زیاد تشریح کنیم و برچسبِ‌گونه را هم، به این گروه‌ها نچسبانیم». البته در یک سطح غریزی، شاید این مساله که اجداد ما با گونه‌های دیگر آمیزش داشته‌اند یا نه، می‌تواند در نحوه تفکر ما درباره خودمان تاثیر بگذارد.[٨]



[] معمای ۹: آیا انسان گونه‌ای وجود دارد که امروز زنده باشد؟

افسانه‌های مختلف درباره «پاگُنده‌ها»، «یتی‌ها» و «یووی‌ها» طی قرن‌های متمادی انسان‌ها را سرگرم نگه‌داشته است. این مسائل برای داستان گویی خیلی مناسب اند، اما آیا می‌توان رد پایی از حقیقت نیز در آن‌ها دید؟

احتمالش زیاد نیست. اخیرا «جف لوزیر» از دانشگاه «آلاباما» در «توسکالوزا» موقعیتِ دیده‌شدن تمام پاگُنده‌ها یا «ساسکواچ‌ها» را بررسی کرد. او دریافت که این نشانه‌ها بسیار به نشانه‌هایی از خرس سیاه شباهت دارند و ممکن است اصولاً با خرس سیاه اشتباه گرفته شده باشند. «دیوید کالتمن» از دانشگاه «آلبرتا» در ادمونتون کانادا در این خصوص می‌گوید: «هیچگاه چیزی در این خصوص ندیده‌ام که واقعاً متقاعدم کند». او اخیراً یک دسته مو را که تصور می‌شد متعلق به پاگنده‌ها بود‌ه است، بررسی کرد و متوجه شد که این دسته مو متعلق به یک «بایسون» (گاومیش وحشی منطقه آمریکای شمالی) بود‌ه است. کالتمن اذعان دارد که گونه‌های جدیدی از نخستینیان گه‌گاه در مناطق دورافتاده یافت می‌شود و احتمال کمی وجود دارد که واقعاً نشانه خوبی به‌دست بیاید. اما او در عین حال می‌گوید: «احتمالش زیاد نیست که آن‌ها بتوانند مدت زیادی از چشم رادارها دور بمانند.»

اما با این وجود، برخی از دانشمندان همچنان به‌وجود انسان‌گونه‌ها توجه نشان می‌دهند. جفری ملدرام از دانشگاه دولتی «آیداهو» در پوکاتلو می‌گوید که گونه‌های «هامینین» در بخش اعظم تاریخ انسانی، با اجداد ما همزیستی داشته‌اند. اما این همه ماجرا نیست. شجره‌نامه ما می‌تواند خیلی هیجان‌انگیز باشد؛ چنان که ٩ سال پیش؛ در زمان کشف انسان گونه «هومو فلورسینسیس» ملقب به «هابیت» هیجان زیادی بین دانشمندان ایجاد شد. این انسان‌گونه تا حدود ١٨ هزارسال پیش، در جزیره فلورس اندونزی زندگی می‌کرده است. تنها دو سال پیش، شگفتی دیگری نیز اتفاق افتاد زیرا تحلیل‌های ژنتیکی نشان داد که یک گونه ناشناس دیگر به‌نام «دنیسووا» (انسان‌گونه دنیسووایی) هم، وجود داشته که حدود چهل هزار سال پیش در سیبری زندگی می‌کرده است.

ملدرام می‌گوید وجود گروه‌های کوچکی از انسان‌گونه‌ها در مناطق دورافتاد‌های از هیمالیا و قفقاز چندان غیر قابل تصور نیست و حتی شاید آن‌ها در جایی نزدیک‌تر هم حضور داشته باشند. ملدرام در سال ١٩٩٦ میلادی گزارش‌هایی دریافت کرد مبنی بر وجود رد پاهای ٣٨ سانتی‌متری از یک موجود میمون‌گونه. این نشانه‌ها در جنگل‌های کوهستان آبی در ارگون دیده شده بودند. ملدرام وقتی به آن‌جا رفت، تصور می‌کرد که با یک حقه‌بازی جدید مواجه خواهد شد اما عملاً در آن نشانه‌ها، جزئیات آناتومیکی دقیقی وجود داشت. انگشتان (یا پنجه‌های) پا در برخی از جاها، حالتی منقبض و در جاهای دیگر حالتی آزاد، به خود گرفته بودند، گویی که آن موجود در بخش‌هایی از سفر به‌سرعت حرکت می‌کرده و بقیه‌اش را مشغول استراحت بوده است.

ملدرام می‌گوید که جعل کردن چنین نشانه‌هایی بسیار کار سختی است: «من نمی‌خواهم مردم را به‌باور کردن وجود «ساسکواچ» ترغیب کنم، فقط تاکید دارم که نباید این احتمال را دست‌کم بگیریم.[۹]



[] معمای ۱٠: ما نئاندرتال‌ها را نابود کردیم؟

بیش از صد هزار سال پیش، گروهی از نئاندرتال‌ها در غارهای بزرگی در صخره جبل‌الطارق سکنی گزیدند. در آن زمان، گونه‌های زیادی در نقاطی از اروپا و آسیا پراکنده شده بودند. اما وقتی چندین هزاره سپری شد، جمعیت کاهش یافت و جبل‌الطارقی‌ها از جمله آخرین‌ها و البته منزوی‌ترین نجات‌یافتگان آن دوران بودند. در ٢۴ هزار سال پیش، آن‌ها هم تسلیم سرنوشت شدند. اکثر تئوری‌های مربوط به‌انقراض نئاندرتال‌ها انگشت تقصیر را به‌سمت خود ما انسان‌ها نشانه می‌گیرند.

در همان حال که اجداد ما در آسیا و اروپا پراکنده می‌شدند، احتمالاً بیماری‌هایی را با خود می‌آوردند که نئاندرتال‌ها قادر به‌مقاومت در برابر آن‌ها نبودند. در عین حال اجداد ما احتمالاً قدرت هوشی بیشتری از آن‌ها داشتند و می‌توانستند به‌منابع غذایی و زمین‌های بیشتری دست پیدا کنند و آن‌ها را در رقابت شکست بدهند.

با وجود آن که مغز آن‌ها به‌اندازه ما بزرگ نبود، اما تحقیقات جدید نشان می‌دهد که آن‌ها حجم مغزی بیشتری را به‌دیدن اختصاص می‌دادند و این باعث می‌شد که در تاریکی بهتر ببینند.

اما این مساله باعث می‌شد ماده خاکستری کمتری در مغزشان برای نشان‌دادن مهارت‌های دیگر - از جمله همکاری و نیز استفاده پیشرفته از ابزار - مورد استفاده قرار بگیرد. حتی اگر انسان‌ها با نئاندرتال‌ها نجنگیده باشند هم، به‌طرق دیگری باعث زوال آن‌ها شد‌ه‌اند.

اما این اتهام علیه ما را شاید بتوان به‌نحوی رد کرد. به‌گفته «کلایو فینلایسون» از دانشگاه تورنتوی کانادا، نشانه‌های زیادی در مورد ارتباط مستقیم نئاندرتال‌ها با انسان‌های مدرن وجود ندارد، چه‌رسد به‌رقابت یا جنگ. او معتقد است که علت زوال نئاندرتال‌ها و ظهور قدرتمند ما انسان‌ها، تغییرات آب و هوایی بود‌ه است. در طلیعه آخرین دوره یخبندان - یعنی حدود صد هزار سال پیش - آب‌وهوا به‌شدت غیرعادی شد و در بخش‌های زیادی از شمال اروپا، پوشش گیاهی از میان رفت و دشت‌هایی سرد و بادگیر را به‌جا گذاشت. انسان‌گونه‌های «هومو ساپینس» سلاح‌های پرتاب شوند‌ه‌ای داشتند که به آن‌ها اجازه شکار در دوردست را می‌داد. اما نئاندرتال‌ها باید از فاصله نزدیک شکار می‌کردند.

آن‌ها از پوشش گیاهی استفاده می‌کردند تا پنهان شوند و خود را به‌طعمه نزدیک کنند. به اعتقاد فینلایسون، وقتی این پوشش از میان رفت، آن‌ها مثل مرده‌های متحرک شدند. آخرین نئاندرتال‌ها هم در مناطقی زندگی کردند که آب و هوای با ثبات‌تری داشت؛ البته پیش از آن‌که فشارهای دیگری مثل خشکسالی و بیماری، زنگ مرگ را برای این جمعیت به‌صدا درآورد.

کریس استرینگر از موزه تاریخ طبیعی لندن اما نظر دیگری دارد. او هم قبول دارد که آب‌وهوا بخشی از این معما را تشکیل می‌دهد اما گمان می‌کند که ما نباید مساله رقابت با انسان‌های مدرن را کم اهمیت بدانیم. کسی چه می‌داند، شاید اگر این آب‌وهوای دمدمی مزاج، جور دیگری رفتار می‌کرد، الان یک نئاندرتال به‌جای شما روی صندلی نشسته بود.[۱٠]



[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی و ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- فریدون بیگلری، زندگی و مرگ نئاندرتال‌های ایرانی، دانش روز، اردیبهشت ۱٣۹۱، ص ۵۵
[٢]- همان‌جا، ص ۵٦
[٣]- همان‌جا، صص ۵٦-۵٧
[۴]- همان‌جا، ص ۵٧
[۵]- همان‌جا، ص ۵٧
[٦]- همان‌جا، ص ۵٨
[٧]- همان‌جا، صص ۵٨-۵۹
[٨]- همان‌جا، ص ۵۹
[۹]- همان‌جا، صص ٦٠-٦۱
[۱٠]- همان‌جا، صص ٦٠-٦۱



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

مجلۀ دانش روز، شماره اول، اردیبهشت ۱۳۹۱