فهرست مندرجاتترور میر اکبر خیبر
يك راز سر به مُهر!
[قبل] [بعد]
آنچه در زیر آمده است، با اندکی جابهجایی و ویرایش، یادوارۀ است به خامۀ غرزی لایق که برای صفحهى خاطرهها نوشته شده و در صفحهی فیسبوک خود نیز منتشر کرده است.
[↑] يك راز سر به مُهر!
٢٧ حمل ١٣٥٧: چيزى بيش به دوازدهى شب نمانده بود که دروازهى آهنی منزل ما در سرك دوم كارته پروان بهشدت زده شد. با چنين پيشامد نيمه شب تا آنزمان من و خانوادهام ناآشنا بوديم. من نزديكترين فرد به در كوچه بودم. از بالاى كلكين (پنجره) پرسيدم كه كيست و چى ميخواهد. آوازى بلند شد: «پدرت خانه است؟» تا لحظهاى كه من میخوابيدم، پدرم هنوز بر نگشته بود و نادانسته گفتم كه پدرم هنوز به خانه بر نگشته است. آدم ناآشنا يكى دو بار پافشارى نمود تا دروازه را باز كنم، ولی من پيوسته رد میكردم. بالاخره مرد ناآشنا از پشت در آواز كشيد كه «خيبر را میشناسى؟» گفتم: «بلى». گفت: «خيبر زخم برداشته است و مجبوريم با خانوادهى شما بهحيث يگانه قريب وى چند مسأله را در ميان بگذاريم. لطفاً نترس، من كارمند وزرات داخلهام، در را باز كن!»
با اين حرف جانم لرزيد، بیروحيه شدم و سر از پا گًُم كردم، دويدم بهطرف اتاق مادرم و وى را بيدار ساختم. همينجا متوجه شدم كه پدرم نيز برگشته و بهخواب رفته است. وى را هم بيدار نمودم و مسأله را برايش نَقل كردم. گفت: «برو در را باز كن و ببين كه حرف از چه قرار است، ولی هنوز برایشان از حضور من در منزل چيزى نگويی تا معلوم شود كه حرف چيست.»
به مجردىكه در را گشودم، آدمى مرا با شتاب به بيرون كشيد و متوجه شدم كه نه يك آدم، نه دو، نه سه، بلكه گروه از آدمهاى در لباس پوليس در زير سايه ديوارهاى حويلى در كمين اند. آدمى كه مرا بهسوى خود كشانده بود، همان بود كه با من از پس در بسته سخن میگفت. چند افسر هم در دور و بر او ايستاده بودند. باز از من پرسيد كه: «راست است که پدرت در منزل نيست؟» گفتم: «نه، نیست».
مرد حرف را كوتاه كرد و پس از معرفى خود و سرمأمور و مأمور پوليس جنايی و محل گفت: «ساعاتى پيش مير اكبر خيبر از طرف افراد ناشناس در سرك کنار مطبعهى دولتی به قتل رسيده و جسدش در محل حادثه روى سرك افتيده. پوليس دانست كه شما از خويشان نامبرده میباشيد، میخواستيم كه كسى از شماها جسد را شناسايی كند تا بعداً بهطب عدلی انتقال يابد». گفتم: «كمى منتظر باشيد تا با مادرم مشورت كنم». به منزل برگشتم و شنيدگى را با پدرم در ميان گذاشتم. قرار اين شد كه من بايد با پوليس به قربانگاه خيبر بروم. پدرم هنوز شاكى بود و انديشه داشت كه كدام دسيسهيی در كار نباشد، فلهذا من حاضر به رفتن شدم.
همينكه موتر از چهاراهى صحتعامه بهجانب مطبعه پيچيد، متوجه شدم كه سرك را از اینجا بهروى ترافيك بستهاند. پس از چند لحظهاى از دور از داخل موتر نظرم به جسد افتاد كه بهروى سرك و زير چراغ لميده است. آدمهايی هم دور و بر جسد ايستادهاند. موتر نزديك جسد شد و به من گفتند كه از موتر بيرون شوم. میلرزيدم، نمیدانستم كه چه میشنوم و چى میگويم. مرا به جسد نزديك ساختند. موهاى سرش چنان ژوليده و با خاك آلوده شده بود كه گويی تازه از گور بيرونش كردهاند. پس از ضربههاى سرب مذاب بر قلب و جگر و گرده و... وى به سينه به جويچهى كنار جاده زمين خورده بود. دريشى فولادىاش با خاك و كثافت جويچه كثيف و آلوده شده بود. وى را براى شناسايی از جويچه به لب جاده كشیده بودند. در پيادهرو، انبوه كاغذ سفيد از مطبعه آماده كرده بودند تا جسد را در لاى آن بپيچانند و به طب عدلی انتقال دهند. در آن يك لحظهى كوتاه يك جهان خاطره از برابر چشمانم گذشت. خيبر و شوخىهايش با اطفال خانه، عمهى بيوه شدهام، توريالی پسرش و دوست دوران کودکیام، پلوشه و برشنا و زيارمل، همه يتيم شده بودند، خلاصه همه آنچه كه در لحظههاى آرام زندگى بهخاطر نمیآوردم، چون فیلم از پيش ديدگانم رد شدند. بيان آن همه ديدنی و شنيدنی و حالت روانی خودم در اينجا نمىگنجد.
همانی كه مرا از منزل برداشته و تا اينجا همراهى كرده بود، پرسيد: «كسى ديگرى از خانوادهى شما میخواهد جسد را ببيند يا خير؟» گفتم: «نه، همينكه من ديدم كافی است». گفت: «باوردارى كه اين مرد مير اكبر خيبر است؟» گفتم: «بلى، خودش است». گفت: «بهغير از شما وى كسى ديگرى هم دارد؟» فشارى بالاى سينهام احساس كردم. نمیخواستم اشكم جارى شود، ولی ديگر همهچيز از اختيارم برآمد و با درد و اشك به مرد گفتم: «شما فردا خواهيد ديد كه خيبر به غير از ما كسى ديگرى هم دارد يا خير». پرسيد: «میتوانيم جسد را بهطب عدلی انتقال دهيم»؟ گفتم: «بلى». گفت: «به خانواده بگو كه جسد را فردا از طب عدلی بهدست آرند». با ختم اين گفتگو مرا با موترى دوباره به منزل برگشتاندند.
همينكه وارد منزل شدم، پدرم را آماده براى خارجشدن از منزل يافتم. فهميدم كه وى تلفنی از حادثه باخبرشده و براى بحث روى حادثه ترور خيبر بايد بهمنزل ترهكى راهى شود. بهحرفهاى من گوش داد و از من خواهش نمود تا وى را تا منزل ترهكى همراهى كنم. با وى بيرون شديم و با تاكسى خود را به منزل ترهكى رسانديم.
حدود ساعت دو نيمه شب همراه با پدرم به خانهی شادروان ترهكى در كارته سه رسيديم. دروازه را ترهكى گشود و ما داخل حويلى (حیاط) شده و پس از اداى احترام به داخل خانه دعوت شديم. آندو پيش، و من بهدنبال آنان داخل سالونى شدیم كه دود سگرت فضا را مکدر ساخته بود. ترهكى عادت به سگرت نداشت و معلوم شد كه زندهياد ببرك كارمل پيش از همه به خانهی ترهكى رسيده است. كارمل كه قطرات اشك از چشمانش آرام آرام بر گونههايش میريخت، پدرم را سخت در آغوش فشرد و از لابلاى گفتههايش فقط همينقدر فهميدم كه گفت: «لايق جان نوبت بعدى از توست». بعداً به ترهكى رو كرد و گفت: «ما بیجواب نخواهيم نشست» و ترهكى به تأیيد حرفهاى كارمل تكرار كرد: «نه، ما عقبنشينی نخواهيم كرد...» كارمل با عصبانيت رو به ترهكى كرد و با صدا بلندتر گفت: «اصلاً از عقبنشينی ياد نكن...»
پس از احوالپرسى، محترم كارمل رو به من گرداند و گفت: «جان كاكا اين پولها را بگير و برايم سگرت بخر و در برگشت برو و اناهيتا را با خود اينجا بیاور»
حيران شدم كه در اين نيمهشب فرمان رهبر را چگونه اجرا كنم؟ از كجا دكان باز بيابم؟ از كجا سگرت بياورم؟ من كه با كوچههاى كارته سه و پُل سرخ و سراى غزنی كاملاً نابلدم!
رفتم و در همان نيمهشب همهى كوچههاى دور و بَر را زير ز زبَر كردم، ولی، [دکان باز و] سگرت نيافتم. دانستم كه در برابر رهبر خجل شدم. براى اجراى دستور دومى كارمل، رفتم به دروازهى منزل وی كه كمى دورتر در گولايی سرك دارالمعلمين ابنسينا در مسير سراى غزنی واقع بود. به در كُوفتم. بهزودى در باز شد و ديدم كه «اغه جان»، خانم كارمل، در را [به رویم] باز كرد. دانستم كه از تكان حادثه و جلسهى غير معمول نيمهشب سراسيمه است و خواب از چشمانش پريده. پرسشهاى از من كرد و من هم ابراز بیخبرى كردم و گفتم كه كارمل دستور دادهاند كه اناهيتا را با خود نزدش ببرم. «اغه جان» در همان حالت هيجانی خنديد و گفت كه: «بچيم، منظور كارمل اناهيتاى دخترش نه، بلكه دكتر اناهيتا است كه چند قدم پيشتر در مركز حزب در پل سرخ بهسر میبرد». گفتم: «خاله جان، كارمل، برايم گفت اناهيتا را با خود بياور، ولی نه گفت كه دكتر صاحب اناهيتا را از مركز حزب در پل سرخ بياور». هر دو خنديديم و من بهجانب پُل سرخ راهى شدم. درب را آقای زلمى جهش گشود و حالی كرد كه دكتر اناهيتا چند لحظه پيش با دكتر نجيب به خانهی ترهكى رفتهاند. به اينگونه من بالاخره بدون سگرت و اناهيتا دوباره به خانهی ترهكى برگشتم.
حالا سالون خانهی ترهكى پُر از آدم بود. چنانكه من دانستم، شهيد نجيبالله و نوراحمد نور و كريم ميثاق مأمور گردآورى اكثريت قابل دسترسى ٣٠ عضو كميته مركزى حزب واحد دموكراتيك خلق افغانستان در خانهی ترهكى بودند تا به جلسهى اضطرارى گرد هم آيند.
در ميان اين انبوه خود را به كارمل رساندم و گزارش بیعرضگى خود را برايش بيان كردم. بر سرم دستی كشيد و گفت: «سگرت پيدا كردم و اناهيتا هم به اينجا رسيد و تو با پولهاى سگرت تاكسى بگير و به خانه برگرد». در اين لحظه ترهكى دخالت کرد و گفت كه «اين پسر را نه بايد در اين نيمهشب به تنهايى به منزل بفرستيم، بگذار دو سه ساعتی اينجا باشد، همينكه روشنی شد پى كار خود رَوَد». همان شد كه شب را در اتاق احمد، پسر خواندهى ترهكى صبح كردم.
از خانم ترهكى كه با چنين جلسهى نيمهشبی خيلى ناآرام و سراسيمه بهنظر میآمد خواستم تا برود و استراحت كند. وظيفهى چاى دادن اعضاى جلسه كميته مركزى را بهدوش خود گرفتم و در اتاقك احمد پسر خوانده ترهكى كه آن شب در منزل نبود به آماده كردن چاى مشغول شدم.
شش صبح، زمانیكه نورجان از سالون بيرون آمد، به دهليز پريدم و اجازهى رفتن بهمنزل را گرفتم. لحظهيی وى به داخل سالون رفت و در بازگشت گفت: «میتوانى بروى، ولی بههيچكس چيزى نگويی كه شب اينجا چى گذشت.
از راه بهسوى منزل سرى بهمنزل غياثى در كارتهى مأمورين زدم و وى را از حاثهى شب خبر كردم و سپس به حصه دوم كارته پروان بهمنزل مزدك سر زدم و وى را دَم در گير آوردم كه بهجانب مكتب روان بود. او را هم از پيشامد شب باخبر ساختم و خودم بهمنزل برگشتم. ساعت ١٠ صبح خود را به مكروريان سوم رساندم.
آنچه در پى آن حادثهى خشن و مرموز رخ داد، داستانی است كه دنبالهى آن هنوز هم جارى است و گره معماى آن تا هنوز باز نشده است![۱]
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مطلب توسط غرزی لایق برشتۀ تحرير درآمده و توسط مهدیزاده کابلی به برای دانشنامهی آريانا ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- لایق، غرزی، يك راز سر به مهر! ، صفحۀ شخصی غرزی لایق: ٣۱ آگوست ٢٠۱٣
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ فیسبوک