- ريشه واژه فلسفه از كجاست؟
- فايده فلسفه چيست؟
- تقسيمات اصلی فلسفه چگونه است؟
- مباحث مرتبط با مسائل فلسفی
- فرق فلسفه و علوم خاص چيست؟
- اختلاف روش فلسفه و روش علوم در چيست؟
- فلسفه و روانشناسی چه نسبتی دارند؟
- شكاكيت يعنی چه؟
- فلسفه و حكمت عملی چه نسبتی دارند؟
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
<فلسفه>
فلسفه در اينكه تاكنون به ادعاهای بزرگ خويش دست يافته و يا در مقايسه با علوم، دانش و معرفتی مقبول و برخوردار از توافق عام حاصل كرده باشد، موفق نبوده است. اين امر تا اندازهای به اين دليل است كه هر جا معرفت مقبول، آن مسأله تعلق به حوزه علوم داشته است و نه به فلسفه.
[↑] ريشه واژه فلسفه از كجاست؟
تعريف دقيق «فلسفه» غير عملی است و كوشش برای چنين كاری، لااقل در آغاز، گمراه كننده است. ممكن است كسی از سر طعنه آن را به همه چيز و يا هيچ چيز، تعريف كند و منظورش آن باشد كه تفاوت فلسفه با علوم خاص در اين است كه فلسفه میكوشد تصويری از تفكر انسان بهطور كلی و حتی از تمام واقعيت تا آنجا كه امكان داشته باشد، ارایه دهد؛ ولی عملاً حقايقی بيش از آنچه علوم خاص در اختيار ما میگذارند، عرضه نمیكند، تا آنجا كه به نظر بعضی برای فلسفه ديگر چيزی باقی نمانده است. چنين تصويری از مسأله گمراه كننده است. ولی در عين حال بايد پذيرفت كه فلسفه تاكنون در اينكه به ادعاهای بزرگ خويش دست يافته و يا در مقايسه با علوم، دانش و معرفتی مقبول و برخوردار از توافق عام حاصل كرده باشد موفق نبوده است. اين امر تاحدودی و نه به تمامی مربوط به آن است كه هرجا معرفت مقبول در پاسخ مسألهای به دست آمده، آن مسأله تعلق به حوزه علوم داشته است و نه به فلسفه. واژه فيلسوف از نظر لغوی به معنای دوستدار «حكمت» است، و اصل آن مربوط به جواب معروف فيثاغورث به كسی است كه او را «حكيم» ناميد. وی در پاسخ آن شخص گفت كه حكيم بودن او تنها به اين است كه میداند كه چيزی نمیداند و بنابراين نبايد حكيم بلكه دوستدار حكمت ناميده شود. واژه «حكمت» در اينجا محدود و منحصر به هيچ نوع خاصی از تفكر نيست، و فلسفه معمولاً شامل آنچه امروز «علوم» میناميم نيز میشود. اين نحوه از كاربرد واژه فلسفه هنوز هم در عباراتی مثل «كرسی فلسفه طبيعی» باقی است.
به تدريج كه مقداری اطلاعات و آگاهیهای تخصصی در زمينه خاصی فراهم میشد، تحقيق و مطالعه در آن زمينه از فلسفه جدا شده رشته مستقلی از علم را تشكيل میداد. آخرين رشتههای اين علوم روان شناسی و جامعه شناسی بودند. بدينگونه قلمرو فلسفه با پيشرفت معرفتهای علمی رو به محدود شدن گذاشته است. ما ديگر مسائلی را كه میتوان به آنها از طريق تجربه پاسخ داد مسأله فلسفی نمیدانيم. ولی اين بدان معنی نيست كه فلسفه سرانجام به هيچ منته خواهد شد. مبادی علوم و تصوير كلی تجربه انسانی و واقعيت تا آنجا كه ما میتوانيم به عقايد موجه در باب آنها دست پيدا كنيم، در قلمرو فلسفه باقی میمانند، زيرا اين مسائل ماهيتاً و طبيعتاً با روشهای هيچ يك از علوم خاص قابل پیجويی و تحقيق نيستند. هرچند اين نكته كه فلاسفه تاكنون درباره مسائل فوق به يك توافق كلی دست نيافتهاند تا حدودی ايجاد بدبينی میكند ولی نمیتوان از آن نتيجه گرفت كه هر جا نتيجهای قطعی و مورد قبول عام به دست نيامده، كوشش و پژوهش در آن زمينه بيهوده بوده است. ممكن است دو فيلسوف كه با يكديگر توافق ندارند، هر دو آثاری با ارزش بيافرينند و در عين حال كاملاً از خطا و اشتباه آزاد و رها نباشند، ولی آرای معارض آن دو مكمّل يكديگر باشد. از اين واقعيت كه وجود هر يك از فلاسفه برای تكميل كار فيلسوفان ديگر ضروری است نتيجه میشود كه فلسفهورزی تنها يك امر فردی و شخصی نيست بلكه يك فرآيند جمعی است. يكی از موارد تقسيم مفيد كار، تأكيدی است كه افراد گوناگون از زوايای گوناگون بر مسأله واحد دارند. قسمت زيادی از مسائل فلسفی مربوط به نحوه علم ما به اشياء و امور است نه مربوط به خود اشياء و امور، و اين هم دليل ديگری است بر اينكه چرا فلسفه فاقد محتوا به نظر میرسد. ولی مباحثی مثل معيارهای نهايی حقيقت ممكن است به هنگام كاربردشان، مآلاً در تعيين قضايايی كه ما در عمل آنها را صادق میدانيم، تأثير بگذارند. بحثهای فلسفی درباره نظريه شناخت به طور غيرمستقيم تأثيرات مهمی در علوم داشتهاند.
[↑] فايده فلسفه چيست؟
پرسشی كه بسياری از مردم هنگام برخورد با مسأله (يعنی فلسفه) میپرسند اين است كه فايده فلسفه چيست؟ نمیتوان انتظار داشت كه فلسفه مستقيماً به تحصيل ثروت مادی كمك كند. ولی اگر ما فرض را بر اين نگذاريم كه ثروت مادی تنها چيز ارزشمند است، ناتوانی فلسفه در توليد مستقيم ثروت مادی به معنای اينكه فلسفه هيچ ارزش عملی ندارد، نيست. ثروت مادی فینفسه ارزشی ندارد -مثلاً يك دسته كاغذ كه آن را اسكناس میناميم فینفسه خوب و خير نيست- بلكه از آن جهت خوب است كه وسيله ايجاد خوشحالی و شادكامی است. ترديد نيست كه يكی از مهمترين سرچشمههای نشاط و شادكامی برای كسانی كه بتواند از آن بهرهمند شوند، جستجوی حقيقت و تفكر و تأمل درباره واقعيت است، و اين همان هدف فيلسوف است. به علاوه آنان كه به خاطر علاقه به يك نظريه خاص همه لذتها را يكسان ارزيابی نمیكنند و كسانی كه علیالاصول چنان لذتی را تجربه كردهاند، آن را لذتی برتر و بالاتر از همه انواع لذتها میشمارند. از آنجا كه تقريباً همه محصولات صنعتی به جزء آنها كه مربوط به رفع نيازهای ضروری هستند، فقط منابع ايجاد راحتی و لذت میباشند، فلسفه از جهت فايده بخشی میتواند با بسياری از صنايع رقابت كند؛ به ویژه زمانی كه میبينيم عده كمی به صورت تمام وقت به پژوهش فلسفی اشتغال دارند شايسته نيست از صرف شدن بخش كمی از استعدادهای آدمی برای آن دريغ ورزيم، حتی اگر آن را فقط منبعی برای ايجاد نوعی خاص از لذت بیضرر كه ارزش فینفسه دارد (نه فقط برای خود فلاسفه بلكه برای آنها كه از ايشان تعليم میيابند و اثر میپذيرند) بدانيم.
ولی اين تمامی آنچه كه در حمايت از فلسفه میتوان گفت نيست. زيرا غير از هر ارزشی كه بر فلسفه بهطور فینفسه مترتب است و ما فعلاً از آن صرفنظر میكنيم، فلسفه هميشه غيرمستقيم تأثير بسيار مهمی بر زندگی كسانی كه حتی چيزی درباره آن نمیدانستهاند داشته و از طريق خطابهها، ادبيات، روزنامهها و سنت شفاه به پالودن فكر اجتماع كمك نموده و بر جهانبينی افراد مؤثر واقع شده است. آنچه امروز به نام دين مسيحيت شناخته میشود، تاحدود زيادی تحت تأثير فلسفه تكوين يافته است. ما در بخشی از افكار و عقايد كه نفش مؤثری در تفكر عمومی آن هم در سطحی وسيع داشتهاند، مرهون فيلسوفانيم. عقايدی مثل اينكه با انسانها نبايد همچون ابزار و وسيله رفتار كرد و يا اينكه حكومت بايد مبتنی بر رضايت حكومت شوندگان باشد.
اين تأثير به ویژه در حوزه سياست مهم بوده است. برای مثال قانون اساسی آمريكا تا حدود زيادی يكی از موارد اعمال و پياده نمودن انديشههای يك فيلسوف يعنی جان لاك است، با اين تفاوت كه در آن رئيس جمهور جای پادشاه موروثی را گرفته است، چنان كه بر سر سهم و تأثير افكار روسو در انقلاب ١٧٨٩ فرانسه، اتفاق نظر وجود دارد. البته بیترديد فلسفه گاه بر سياست تأثير سوء میگذارد: فيلسوفان قرن نوزدهم آلمان بخشی از گناه پيدايش ناسيوناليسم افراطی در آلمان را كه سرانجام چنان صورت انحرافی يافت به دوش میكشند، هر چند نسبت به آنچه سرزنش شدهاند اغلب اغراق شده و تعيين دقيق حد و مرز مسأله به دليل پيچيدگی و غموض آن دشوار است. ولی اگر فلسفه بد تأثير بدی بر سياست بجا میگذارد، فلسفه خوب نيز دارای آثار خوب است. ما به هيچ روی نمیتوانيم از تأثير فلسفه بر سياست پيشگيری كنيم، پس بايد كاملاً متوجه اين امر باشيم كه چه مفاهيم فلسفی میتوانند بر سياست تأثير مثبت به جا گذارند و نه منفی. دنيا چقدر كمتر دچار زحمت میشد اگر آلمانيها به جای فلسفه نازيسم تحتتأثير فلسفهای بهتر بودند.
با توجه به آنچه گذشت اكنون بايد اين عقيده را كه فلسفه حتی به اندازه ثروتهای مادی دارای ارزش نيست به كناری نهاد. يك فلسفه خوب به جای فلسفه بد از طريق تأثيرگذاری بر سياست میتواند ما را حتی در اينكه ثروتمندتر بشويم نيز كمك كند. به علاوه، پيشرفت روزافزون علم و نتايج و منافع عملی آن مربوط به زمينه فلسفی آن است. حتی اين مطلب (كه بیشك مبالغهآميز است) گفته شده است كه تمامی پيشرفت تمدن مربوط به تحولی است كه در مفهوم عليت پيدا شده؛ يعنی تحول از مفهوم جادويی و خرافاتی آن به مفهوم علمیاش، و مفهوم عليت بدون ترديد يكی از مسائل فلسفه است. خود جهانبينی علمی، نيز يك فلسفه است و فلاسفه تاحد زيادی در تكوّن آن نقش داشتهاند.
اما اگر فلسفه را عمدتاً وسيلهای كه بهطور غيرمستقيم برای ايجاد ثروت مادی به كار میرود در نظر آوريم، ديدگاه مناسبی درباره آن انتخاب نكردهايم. نقش اساسی فلسفه عبارت از ايجاد زمينه فكری و عقلی برای مظاهر خارجی و محسوس يك تمدن و ديدگاههای خاص آن است. گاه درباره نقش فلسفه ادعاهای بزرگتری هم شده است. وايتهد يكی از بزرگترين متفكران ستايش برانگيز در عصر حاضر، دستاوردهای فلسفه را ايجاد بصيرت، دورانديشی، ادراكی از ارزش حيات و بهطور خلاصه چنان احساسی از عظمت كه همه تلاش بشر در راه تمدن را روح بخشيده، حيات میدهد،[۱] میداند. وی میافزايد هنگامی كه يك تمدن به پايان راه خويش میرسد، فقدان يك فلسفه وحدتبخش و متوازن كننده كه در سراسر جامعه گسترش يافته باشد متضمن فساد، زوال و تباه تلاشها و كوششهاست. برای او فلسفه از آن جهت اهميت دارد كه كوششی است برای توضيح باورهای بنيادينی كه جهتگيری اساسی هسته اصلی شخصيت هر فرد را معلوم میكند.
به هر حال اين نكته مسلم است كه خصلت اساسی يك تمدن تاحدود زياد مربوط به ديدگاه كلی آن درباره حيات و واقعيت است. اين امر تا عصر اخير برای بسياری از مردم به وسيله تعاليم دينی فراهم میشد ولی ديدگاههای دينی خود تا حد زيادی تحت تأثير تفكر فلسفی بودهاند. به علاوه تجربه نشان میدهد كه عقايد مذهبی نيز مادامی كه به وسيله عقل مورد مداقه و بازنگری قرار نگيرد، به خرافات منته میشوند. كسانی هم كه هر نوع عقيده مذهبی را مردود میشمارند بايد خود ديدگاه جديد (اگر بتوانند) ارایه كنند تا جانشين باور مذهبی شود، و اشتغال به چنين كاری خود عيناً اشتغال به فلسفه است.
علم نمیتواند جانشين فلسفه شود ولی میتواند مسائل فلسفی را مطرح كند. زيرا ظاهراً خود علم نمیتواند به ما بگويد واقعياتی كه با آنها سروكار دارد در طرح كلی اشياء و امور چه جايی دارند، يا حتی با ذهن كسی كه آنها را مشاهده میكند چگونه ارتباط میيابند. علم نمیتواند حتی وجود جهان مادی را اثبات كند (هرچند آن را مفروض میگيرد) يا صحت استعمال اصول استقراء را برای پيشبينی آنچه كه در آينده واقع خواهد شد يا به هر حال برای عبور از مرز آنچه كه به مشاهده درآمده، به اثبات برساند. هيچ آزمايشگاه علمی نمیتواند بگويد كه انسان به چه معنا دارای روح است، آيا جهان غايتی دارد يا نه، آيا انسان مختار است يا نه و اگر هست به چه معنا، و مانند آن. من نمیگويم كه فلسفه میتواند اين مسائل را حل كند ولی اگر فلسفه نمیتواند اين مسائل را حل كند، هيچ چيز ديگر هم نمیتواند چنين كاری انجام دهد، ولی ارزش فلسفه لااقل در اين است كه درباره قابل حل بودن يا نبودن اين مسائل به پژوهش میپردازد. علم، چنان كه خواهيم ديد هميشه مفاهيمی را مفروض میگيرد كه آن مفاهيم خود متعلق به حوزه فلسفهاند. ما همان طور كه نمیتوانيم هيچ پژوهش علمی را بدون داشتن پاسخهايی ضمنی برای بعضی مسائل فلسفی آغاز كنيم، مطمئناً نمیتوانيم استفاده ذهنی مناسب از آن علم برای پيشرفت فكری خود بنماييم، بدون آنكه كم و بيش جهانبينی منسجمی را در اختيار داشته باشيم. اگر دانشمندان علوم جديد فرضيات خاصی را از فيلسوفان بزرگ وام نگرفته بودند، فرضياتی كه كل روش خود را بر آنها استوار كردهاند، پيشرفتهای علوم جديد هرگز حاصل نمیشد. برداشت مكانيستی نسبت به جهان به عنوان وجه مشخصه علم جديد كه در طی سه قرن اخير پيدا شده، عمدتاً ناشی از تعاليم فيلسوفی به نام دكارت است. اين ديدگاه مكانيستی كه به چنان نتايج حيرتانگيزی منجر شده بايد تاحدودی به واقعيت نزديك باشد ولی بخشی از آن نيز فرو ريخته، و احتمالاً دانشمندان بايد چشم به راه كمك فيلسوف برای ايجاد يك ديدگاه تازه به جای آن باشند.
خدمت بسيار ارزشمند ديگر فلسفه (در زمان ما به ویژه «فلسفه نقادی») مربوط به ايجاد ملكهای برای كوشش در مورد قضاوتی بیطرفانه و همهسويه است و ديگر مربوط به اينكه در هر برهان دليل كدام است و چه قسم دليلی بايد مورد كاوش و پیجويی قرار گيرد. اين خدمت برای پيشگيری از جانبداريهای احساساتی و نتيجهگيريهای عجولانه اهميت دارد و به ویژه در مجادلات سياسی كه به ويژه فاقد بیطرفی هستند، مورد نياز است. در مسائل سياسی اگر طرفين جدال با روح فلسفی گفتگو كنند، به احتمال زياد بينشان جنگ و مخاصمهای درنخواهد گرفت. موفقيت دموكراسی تاحدود زيادی وابسته به قدرت شهروندان در بازشناسیِ استدلالهای درست از نادرست و گمراه نشدن با التباسها و ابهامها است. فلسفه انتقادی نمونه ممتاز تفكر خوب را به دست میدهد و فرد را در رفع ابهامها و آشفتگيها ياری و آموزش میدهد. شايد به همين دليل است كه وايتهد در همان صفحاتی كه قبلاً نقل شد میگويد كه جامعه دموكراتيك موفق بدون وجود تعليم و تربيت عمومی كه ديدگاه فلسفی به فرد اعطا كند وجود ندارد.
در حالی كه بايد از اين فرض اجتناب كرد كه آدميان موافق فلسفهای كه به آن عقيده دارند، زندگی میكنند، و در حالی كه بايد قسمت اعظم خلافكاريهای انسانها را نه ناشی از جهل يا اشتباه محض بلكه ناشی از اين دانست كه آنها نمیخواهند برمبنای آرمانها و ايدهآلها زندگی كنند، اين نكته را نيز نمیتوان رد كرد كه عقايد كلی درباره طبيعت و جهان و ارزشها سهم و تأثير بسيار مهمی در پيشرفت يا انحطاط انسان دارند. مطمئناً بخشهايی از فلسفه آثار عملی بيشتری دارند ولی نبايد تصور كرد كه چون بعضی پژوهشها و مطالعات، آثار عملی آشكاری ندارند، پس هيچ ارزش عملی ديگری هم بر آنها مترتب نيست. به گزارش تاريخ دانشمندی كه با تحقير ديدگاههای عملگرا به خود میباليد، درباره پژوهشی نظری چنين گفت: مهمترين امتياز اين پژوهش اين است كه هيچ كاربرد عملی برای هيچ كس ندارد. با اين وصف همان پژوهش منجر به كشف الكتريسته شد. آن بخش از مطالعات فلسفی كه ظاهراً كاربرد عملی ندارد و بحثهايی كاملاً دانشگاه است، ممكن است مآلاً همهگونه تأثير بر جهانبينی ما داشته باشد و در نهايت بر اخلاق و مذهب مؤثر واقع شود. زيرا بخشهای گوناگون فلسفه و بخشهای گوناگون جهانبينی ما به يكديگر وابستهاند. اين امر لااقل در يك فلسفه خوب هدف به شمار میرود، هرچند هدفی است كه هميشه حاضر نمیشود. به اين ترتيب مفاهيمی كه ظاهراً با علايق و مصالح عملی فاصله بسيار دارند، ممكن است بالضرورة بر علايق و مصالح ديگری كه ربط وثيق با زندگی روزمره دارند، تأثير بگذارند.
بنابراين فلسفه از اين پرسش كه فايده عملی آن چيست هراسی ندارد. با اين وصف من ابداً ديدگاه يكسره پراگماتيستی درباره فلسفه را نيز قبول ندارم. ارزش فلسفه تنها برای آثار غيرمستقيم عملی آن نيست، بلكه ارزش فلسفه مربوط به خود آن است؛ بهترين راه تضمين همين آثار عملی نيز آن است كه به خاطر خود فلسفه به فلسفه بپردازيم. برای دستيابی به حقيقت بايد بیطرفانه به جستجوی آن پرداخت. هرچند ممكن است پس از آنكه به حقيقت دست يافتيم از آثار مفيد عملی آن هم بهرهمند شويم، ولی اگر برای دستيابی به اين آثار عملی عجله كنيم، ممكن است به آنچه واقعاً حقيقی است نرسيم. مطمئناً آثار عملی فلسفه را نمیتوان معيار حقيقی بودن آن قرار داد. عقايد از آن جهت كه حقيقت دارند مفيدند نه چون مفيدند حقيقت دارند.
[↑] تقسيمات اصلی فلسفه چگونه است؟
فلسفه را معمولاً به موضوعات فرعی ذيل تقسيم میكنند:
- ١- مابعدالطبيعه.[٢] منظور از اين بحث مطالعه و پژوهش درباره واقعيت در كلیترين وجوه و صور آن است، تا آنجا كه انسان قدرت بر اين امر دارد. برخی از مسائل آن عبارتنداز -ماده (تن) و ذهن چه رابطهای با هم دارند؟ كداميك از آن دو مقدم بر ديگری است؟ آيا انسان مختار است؟ آيا نفس جوهر است يا تنها مجموعهای از تجربههاست؟ آيا جهان متناه است؟ آيا خدا وجود دارد؟ وحدت و كثرت چه نسبتی با جهان دارند (جهان تا كجا وحدت و اين همانی دارد و تا كجا اختلاف و اين نه آنی؟)؟ نظام عالم تا چه حد مبتنی بر عقل و خردمندی است؟
٢- فلسفه نقادی. در مقابل مابعدالطبيعه (يا فلسفه نظری، چنان كه گاه گفته میشود) در عصر اخير غالباً «فلسفه نقادی» قرار دارد. اين فلسفه مشتمل بر تحليل و نقد مفاهيم عقل متعارف و علوم است. علوم، مفاهيم خاصی را مفروض میگيرند كه خود اين مفاهيم را به وسيله روشهای معمول در خود اين علوم نمیتوان مورد تحقيق و بررسی قرار داد و بنابراين مفاهيم ياد شده در حوزه فلسفه قرار میگيرند. همه علوم به جزء رياضيات نوعی مفهوم قانون طبيعی را مفروض میگيرند و پژوهش درباره چنين قانونی كار فلسفه است نه هيچ علم خاصی. در عادیترين گفتگوها و مجادلات غيرفلسفی نيز ما مفاهيمی را كه به هر حال با مسائل فلسفی ارتباط دارد به كار میگيريم؛ مفاهيمی مثل ماده، ذهن، علت، جوهر، عدد. تحليل اين مفاهيم و تعيين معانی دقيق آنها و اينكه چنين مفاهيمی را در عقل متعارف تا چه حد به صورت موجه و معقول میتوان اطلاق و استعمال كرد، وظيفهای مهم برای فلسفه است. آن بخش از فلسفه انتقادی كه مشتمل بر مباحثی درباره حقيقت و معيار آن و نحوه علم ما به آن است معرفتشناسی[٣] نام دارد (نظريه شناخت). اين بخش با چنين مسائلی سروكار دارد: تعريف حقيقت (صدق) چيست؟ علم و عقيده چه تفاوتی دارند؟ آيا علم يقينی ممكن است؟ كاركردهای نسبی تعلق، شهود تجربه حسی چيست؟ كتاب حاضر به اين دو بخش كه بنيادیترين و تعيين كنندهترين بخش مسائل فلسفه هستند، میپردازند. مباحث ذيل نيز هرچند از فلسفه متمايزند و خود استقلال دارند، ولی به عنوان شاخههای فلسفه به معنای موردنظر در اين كتاب، مورد بررسی قرار میگيرند.
- ١- هرچند منطق از مباحث معرفت شناسی جدا نيست، ولی معمولاً به صورت يك رشته مستقل درنظر گرفته میشود. منطق دانشی است مربوط به بررسی انواع گوناگون قضايا و آن نوع روابط بين آنها كه در استنتاج به كار میآيد. بخشهايی از اين علم قرابت قابل توجه با رياضيات دارند و قسمتهای ديگر را میتوان جزء مباحث معرفت شناسی دانست.
٢- حكمت عملی يا فلسفه اخلاق با مباحث مربوط به ارزشها و مفهوم «بايستی» سروكار دارد و از چنين مسائلی گفتگو میكند: خير اعلی چيست؟ تعريف خير چيست؟ آيا صحت هر فعلی تنها مربوط به نتايج آن است؟ آيا داوريهای ما درباره آنچه كه بايد انجام داد، عينی است يا ذهنی (ملاكهای داوری ما عينی و خارجی است يا شخصی و ذهنی)؟ مجازات چه كاركردی دارد [آيا مجازات برای انتقام گرفتن است، يا برای بازداشتن مجرمين بالقوه است، يا ما با مجازات مجرم و خطاكار عادلانه رفتار میكنيم: هركس كار بدی مرتكب شود بايد مجازات آن را تحمل كند] ؟ دليل اصلی و نهايی قبح كذب چيست؟
٣- فلسفه سياسی كاربرد فلسفه (به ویژه بخش حكمت عملی) در ارتباط با مسائلی است كه ناشی از عضويت فرد در يك كشور است. فلسفه سياسی با مسائلی از اين قبيل سروكار دارد: آيا فرد در قبال دولت دارای حقوقی است؟ آيا جامعه چيزی غير از افراد تشكيل دهنده آن و فوق آن است؟ آيا دموكراسی بهترين نوع حكومت است؟
۴- زيبايیشناسی ، كاربرد فلسفه در ارتباط با هنر و زيبايی است و با مسائلی از اين قبيل سروكار دارد: آيا زيبايی امری عينی است يا ذهنی؟ كاركرد هنر چيست؟ انواع گوناگون زيبايی با چه جنبههايی از طبيعت آدمی ارتباط دارند؟
۵- گاه اصطلاح كلیتر «نظريه ارزش» برای مطالعه ارزشها بهطور عام به كار میرود، هرچند كه اين بحث را میتوان در ذيل مباحث حكمت عملی يا فلسفه اخلاق جای داد. ارزش را در مفهوم عام آن میتوان از نمونههای خاص و موارد و مصاديق مباحث (٢)، (٣) و (۴) دانست.
كوشش برای خارج كردن مابعدالطبيعه از فلسفه در معرض اين ايراد است كه حتی فلسفه انتقادی هم بدون مابعدالطبيعه ناممكن است.
كوششهای فراوانی (كه بعضی از آنها ذكر خواهد شد) به عمل آمده تا مابعدالطبيعه را به دليل آنكه تماماً بیمعنا و غيرقابل فهم است از زمره شاخههای فلسفه خارج كنند و فلسفه را به همان ۵ شاخه پيشگفته محدود سازند؛ البته تا جايی كه بتوان آنها را به عنوان پژوهش نقادانهای از مبادی علوم و مفروضات [فلسفی] زندگی عملی تلقی كرد. از اين ديدگاه فلسفه مشتمل است يا بايد مشتمل باشد بر تحليل قضايای عقل متعارف. اين ديدگاه با همين وضع محدودی كه دارد بسيار دور از واقعيت است، زيرا ١- حتی اگر بر آن باشيم كه متافيزيك به معنای مثبت و معقول و برحق آن وجود ندارد، مسلماً رشتهای از تحقيق و پژوهش وجود دارد كه كار آن رد و انكار استدلالهای مغالطهآميزی است كه فرض شده به نتايج مابعدالطبيعی میانجامند، و بديه است كه اين رشته خود بخشی از فلسفه است. ٢- اگر قضايای عقل متعارف را تماماً كاذب ندانيم، تحليل آنها به معنای ارایه تفسيری كلی از بخشی از واقعيت است كه اين قضايا از آن سخن میگويند، يعنی فراهم آوردن تفسيری كلی از واقعيت كه مابعدالطبيعه هم در پی عرضه آن است. بنابراين، اصلاً اگر اذهانی وجود داشته باشند - و مسلماً به يك معنا هم وجود دارند - تحليل قضايای عقل متعارف درباره خودمان، تا آنجا كه اين قضايا صادقند -و پذيرفتنی هم نيست كه همه قضايای عقل متعارف مربوط به عقيده ما به وجود ديگران كاذب باشند- تحليلی مابعدالطبيعی از مسأله را در اختيار ما قرار میدهد. هرچند ممكن است كه مابعدالطبيعهای از اين دست چندان هم ثمربخش نباشد ولی به هر حال مشتمل بر قضايای اساسی مابعدالطبيعه خواهد بود.
حتی اگر بر آن باشيم كه تمام معلومات ما مربوط به نمودها و ظواهر اشياء است، خود همين نمودها بر وجود واقعيتی كه دارای نمود است و ذهنی كه آنها را درك میكند دلالت میكنند و روشن است كه اين دو امر ديگر خودشان نمود نيستند و اين يعنی نوعی مابعدالطبيعه. حتی رفتارگرايی هم يك مابعدالطبيعه است. البته اين سخنان نه بدين معناست كه بگوييم مابعدالطبيعه به صورت نظامی تام و كامل كه اطلاعات جامعی درباره كل ساختار واقعيت و اموری كه غالباً مايل به شناختن آنها هستيم ارایه میدهد، ممكن است يا حتی ممكن خواهد بود. بلكه تنها بدين معنی است كه در كوشش برای اثبات و نقادی قضايای مورد بحث در مابعدالطبيعه میتواند مورد بررسی قرار گيرد. از طرف ديگر ما هر چه هم طرفدار پروپا قرص مابعدالطبيعه باشيم، بدون فلسفه نقادی نمیتوانيم در مابعدالطبيعه پژوهش كنيم يا حداقل اگر فلسفه نقادی را ناديده بگيريم، مطمئناً مابعدالطبيعه ما بسيار بد خواهد بود. زيرا حتی در مابعدالطبيعه نيز چون مفاهيمی غير از مفاهيم عرف عام و مبادی تصوری علوم چيز ديگری در اختيار نداريم، بايد از همانها آغاز كنيم و اگر بناست كه مبانی و مبادی درستی در اختيار داشته باشيم، بايد اين مفاهيم را به دقت تحليل و بررسی كنيم. پس فلسفه انتقادی را هم نمیتوان تماماً از مابعدالطبيعه جدا كرد. هرچند ممكن است كه يك فيلسوف در تفكر خود بر يكی از اين اجزاء بيش از ديگر اجزاء تأكيد بورزد.
[↑] فرق فلسفه و علوم خاص چيست؟
فلســــفه با ســــايـر علـوم خـاص در ايـن جـهات تفـاوت دارد: ١- كليــت بيشــتر آن ٢- روش آن. فلسفه مفاهيمی را مورد بررسی قرار میدهد كه جزء مبادی همه علوم است، به علاوه تحقيق درباره نوعی مسائل خاص كه همگی خارج از حوزه علوم قرار دارند. علوم و عقل متعارف مفاهيمی را كه نيازمند چنين پژوهش فلسفی هستند مورد استفاده قرار میدهند، ولی مسائل خاصی هم هستند كه در نتيجه كشفيات علمی به وجود آمده يا موضوعيت يافتهاند و چون علوم قابليت تحقيق تام و كامل درباره آنها را ندارند، فلسفه بايد به آن تحقيق درباره آن بپردازد، كه از آن جمله میتوان از مفهوم «نسبيت» نام برد. بعضی از متفكران مثل هربرت اسپنسر فلسفه را تركيبی از نتايج علوم دانستهاند، ولی اين رأی امروزه مقبول اهل فلسفه نيست. ترديدی نيست كه اگر بتوان نتايج فلسفی را از طريق تركيب يا تعميم اكتشافات علمی به دست آورد بايد بیدرنگ به آن مبادرت كرد ولی اينكه آيا چنين چيزی ممكن است يا نه، امری است كه تنها در عمل روشن میشود، در عين حال كه فلسفه از اين راه به پيشرفت چندانی نايل نشده است. فلسفههای بزرگ گذشته بخشی مربوط به تحقيق در مفاهيم بنيادی تفكر است و بخش ديگر هم تلاشهايی است برای طرح حقايقی متفاوت با حقايق مورد بحث در علوم و با استفاده از روشهايی متفاوت از روشهای آنها. اين فلسفهها بيش از آنچه كه در ظاهر به نظر میآيد متأثر از علوم زمان خود بودهاند ولی نمیتوان هيچ يك از آنها را تركيبی از نتايج علوم دانست، و حتی فيلسوفان مخالف مابعدالطبيعه هم مثل هيوم، بيش از آنكه به نتايج علوم تعلق خاطر داشته باشند، به مبادی و مبانی آنها پرداختهاند.
تا يك نتيجه يا فرضيه علمی در حوزه خاص خودْش اعتبار يافت نبايد ما هم آن را بیقيد و شرط يك حقيقت فلسفی بدانيم. مثلاً به هيچ عنوان نمیتوان گفت كه چون زمان فيزيكی غيرقابل انفكاك از مكان است، چنان كه امروزه علم فيزيك ادعا میكند، پس تقدم مكان بر زمان يك اصل فلسفی است. زيرا ممكن است اين امر نسبت به زمان فيزيكی صادق باشد، آن هم به اين دليل كه زمان فيزيكی در مكان اندازهگيری میشود. ولی اين امر لزوماً درمورد زمانی كه به تجربه ما درمیآيد (كه زمان فيزيكی منتزع از آن يا جزئی از آن است) صادق نيست. علوم ممكن است با استفاده از وهميات روش شناختی يا كاربرد اصطلاحات در معانی غيرمعمول به پيشرفتهايی دست يابند ولی به هر حال فلسفه بايد آنها را تصحيح كند. اصطلاح فلسفه علم معمولاً به آن شاخه منطق گفته میشود كه به طريق خاصی به بررسی روشهای گوناگون علوم میپردازد.
[↑] اختلاف روش فلسفه و روش علوم در چيست؟
روشهای فلسفه از بنياد با روشهای علوم خاص متفاوت است. علوم به جزء رياضيات از روش تعميم تجربی استفاده میكنند و اين روشی است كه در فلسفه كاربرد بسيار اندكی دارد. از طرف ديگر كوششهای بسياری هم كه برای ادغام فلسفه در رياضيات صورت گرفته موفقيتآميز نبوده است (به جزء در بخشهای خاصی از منطق كه موضوعاً به رياضيات نزديكترند تا فلسفه). به ویژه به نظر میرسد برای فلاسفه بهعنوان انسان، رسيدن به قطعيت و مسلميتی كه در رياضيات وجود دارد ناممكن باشد. تفاوت بين اين دو رشته از مطالعات و تحقيقات را میتوان مربوط به علل گوناگون دانست. نخست اينكه معلوم نيست بتوان معانی اصطلاحات مورد استفاده در فلسفه را به همان وضوح مفاهيم مورد استفاده در رياضيات مشخص كرد، بهطوری كه در يك استدلال اين اصطلاحات در معرض تغييراتی نامحسوس و ظريف قرار میگيرند و علاوه بر آن اطمينان يافتن از اين امر كه فيلسوفانی كه افكار و نظريات گوناگون دارند كلمه واحدی را در معنای واحد استعمال كرده باشند دشوار است. ثانياً تنها در حوزه رياضيات است كه مفاهيمی ساده، بنياد يك سلسله پيچيده و در عين حال دقيق از استنتاجات را تشكيل میدهند. ثالثاً قضايای رياضياتِ محض همگی قضايای شرطی است؛ بدين معنا كه نمیتوانند به ما بگويند وضع در جهان خارج واقعاً به چه صورت است. مثلاً نمیتوانند بگويند در يك مكان مشخص چه تعداد از اشياء خاصی وجود دارد، بلكه تنها میتوانند بگويند اگر چنين و چنان باشد چه خواهد شد. مثل اينكه میتوانند بگويند اگر در اتاقی ٧+۵ صندلی وجود داشته باشد، در آن اتاق ١٢ صندلی وجود خواهد داشت. ولی هدف فلسفه آن است كه مستقيماً درباره واقعيات سخن بگويد؛ يعنی بگويد وضع در جهان خارج واقعاً به چه صورتی است. به همين دليل نيز تشكيل دادن قياساتی كه تنها از اصول موضوعه يا تعاريف ساخته شده باشند با فلسفه تناسب ندارد حال آنكه در رياضيات امر غالباً به همين صورت است.
بنابراين نمیتوان بين روشهای فلسفه و روشهای ساير علوم به مشابهت تامی دست يافت، چنان كه تعريف دقيق روش فلسفه نيز ناممكن است، مگر به قيمت محدود كردن نامتناسب و مضحك موضوع آن. فلسفه تنها يك روش ندارد، بلكه به تناسب موضوعات دارای روشهای متفاوت است و تعريف اين روشها نيز قبل از بيان موارد اطلاق و كاربرد آنها، كار درستی نيست. بلكه چنين كاری بسيار مخاطرهآميز است. در گذشته نيز غالباً هر چه را كه با روش خاصی قابل بررسی بود از فلسفه خارج میكردند و همين امر منجر به محدود شدن نادرست دامنه فلسفه میگرديد. فلسفه مستلزم روشهای بسيار گوناگون ی است؛ زيرا بايد تمام انواع تجارب انسانی را در معرض شرح و تفسير خود قرار دهد. در عين حال روش فلسفه ابداً تجربی محض هم نيست، زيرا وظيفه فلسفه آن است كه تا حد ممكن تصويری هماهنگ از تجارب انسانی و هر آنچه را كه میتوان از واقعيت (علاوه بر واقعيتی به نام تجربه) استنتاج كرد، پديد آورد. درمورد نظريه شناخت نيز فلسفه بايد همه انواع تفكر انسانی را به صورت بنيادی و اساسی به نقد بكشد، و هر نوع انديشهای كه در تاملات ممتاز ولی غيرفلسفی ما به صورت بديه و واضح ظهور میكند، بايد در اين تصوير جايی داشته باشد و تنها به دليل تفاوت داشتن با انديشههای ديگر به دور افكنده نشود. در اين مورد معيارهای فيلسوف بهطور كلی عبارت خواهند بود از: ١- هماهنگی و ٢- جامعيت؛ او بايد ارایه تصويری جامع و نظاممند از تجربه انسانی و جهان را وجهه همت خويش قرار دهد، تصويری كه در آن توصيف اين امور تا آنجا كه در حوزه توصيف ممكن است آمده باشد. ولی نبايد چنين چيزی را به قيمت كنار گذاشتن اموری كه ذاتاً معرفت حقيقی يا عقيده درست هستند، به چنگ آورد. اگر فلسفهای ادعايی داشته باشد كه در زندگی عادی و عرفی عقلاً نمیتوان قبول كرد، به حق مورد اعتراض قرار میگيرد. مثل اينكه بخواهد با استفاده از قواعد منطق اين نتيجه را بگيرد - چنان كه گاه هم اين طور شده- كه جهان مادی اصلاً وجود ندارد و يا اينكه همه عقايد علمی يا اخلاقی ما در واقع نادرستند.
[↑] فلسفه و روانشناسی چه نسبتی دارند؟
روانشناسی با فلسفه رابطه خاصی دارد. نظريههای خاص روانشناختی خيلی بيش از نظريههای خاص يك علم تجربی ممكن است عملاً بر يك استدلال فلسفی يا نظريهای درباره خير و شر تأثير بگذارند؛ عكس آن نيز صادق است؛ به جزء آنجاها كه روانشناسی با فيزيولوژی ارتباط میيابد. روانشناسی از اشتباهات فلسفی بيشتر آسيب میپذيرد تا آسيبی كه به جهت عضويت در علوم طبيعی بر آن وارد میشود. اين امر شايد از اين روست كه ساير علوم طبيعی از گذشتهای تقريباً دور دارای موقعيت نسبتاً تثبيت شدهای بودند و بنابراين زمان كافی برای تبيين و تدقيق مفاهيم بنيادين خويش جهت اهداف خاص خود داشتهاند، ولی روانشناسی اخيراً به صورت علمی مستقل درآمده است. تا يك نسل قبل معمولاً روانشناسی را داخل در حوزه كار فيلسوف میدانستند و كمتر آن را به صورت يكی از علوم طبيعی تلقی میكردند. از اين رو روانشناسی فرصت كافی برای تكميل فرآيند تدقيق مفاهيم بنيادين خود -هرچند كه از نظر فلسفی بیايراد نباشد- نداشته است. مفاهيمی كه به هر حال بايد به صورتی كاملاً روشن تبيين شوند و عملاً قابليت كاربرد يابند. وضعيت فعلی علم فيزيك اين نكته را به اثبات میرساند كه وقتی علمی به مرحله پيشرفتهتری نسبت به گذشته میرسد ممكن است مجدداً از جهت مسائل فلسفی با اشكالاتی روبهرو شود، بهطوری كه دوره استقلال آن علم نه در آغاز تكون و نه در مرحله پيشرفت آن بلكه در فاصله بين اين دو دوره قرار داشته باشد. مطمئناً فلسفه میتواند در دوره بازسازی دانش فيزيك مؤثر واقع شود.
[↑] شكاكيت يعنی چه؟
بخش قابل توجه از اشتغالات فلسفه صرف مخلوق عجيبی به نام شكاك مطلق شده است، هرچند كسی كه واقعاً شكاك مطلق باشد وجود ندارد واگر هم وجود داشته باشد ابطال رأی او محال خواهد بود. چنين كسی نه میتواند مخالف خود را رد كند و نه میتواند چيزی حتی شكاكيت خود را اثبات كند. مگر، آنكه با خود دچار تناقض شود، زيرا اثبات اينكه هيچگونه شناختی وجود ندارد و هيچ اعتقادی حق نيست، خود اثبات يك اعتقاد است. اما شما نمیتوانيد برای او ثابت كنيد كه برخطاست. زيرا هر دليلی بايد چيزی را مسلم فرض كند، مقدمهای يا چيز ديگری و قواعد منطق را. اگر قانونِ [امتناعِ] تناقض درست نباشد، هرگز نمیتوان سخن كسی را با استناد به اينكه تناقضآميز است رد كرد.
بنابراين فيلسوف نمیتواند از هيچ شروع كرده همه چيز را اثبات كند: بلكه خلاصه بايد چيزهايی را مفروض بگيرد. بهطور مشخص بايد درستی قواعد منطق را مفروض بگيرد، والا نمیتواند هيچ استدلالی اقامه كند يا حتی جمله معناداری بيان كند. مهمترين اين قوانين دو قانون [امتناع] تناقض و قانون ثالث مطرود (بين سلب و ايجاب واسطهای نيست) هستند. كاربرد قانون اول درمورد قضايا اين است كه براساس آن يك قضيه ممكن نيست هم صادق باشد و هم كاذب و براساس قانون دوم يك قضيه بايد يا صادق باشد يا كاذب. كاربرد قانون اول درمورد اشياء و امور هم اين است كه براساس آن ممكن نيست يك شیء هم باشد و هم نباشد و يا صفتی را هم داشته و هم نداشته باشد. براساس قانون دوم نيز بايد يا باشد يا نباشد و يا صفتی را داشته باشد و يا نداشته باشد. اين دو قانون چندان با اهميت به نظر نمیرسند ولی تمامی معرفت و تفكر آدمی بر آن دو مبتنی است. اگر اثبات چيزی به معنی نفی نقيض آن نباشد، هيچ سخنی معنايی نخواهد داشت و سخن هيچ كس را هم نمیتوان رد كرد؛ زيرا ممكن است هم آن سخن و هم رد آن هر دو درست باشند. البته اين نيز درست است كه در بعضی موارد اسناد دادن چيزی به صفتی يا اسناد ندادنش به آن چيز هر دو گمراه كننده است. مثلاً افراد زيادی هستند كه اسناد دادن يا ندادن صفت طاسی به آنها، نادرست است، ولی اين به دليل فقدان تعريف دقيقی از واژه «طاس» است، و هم به دليل آنكه «طاس» و «غيرطاس» دارای درجات هستند و در بين آن دو مواردی هست كه نمیتوان هيچ يك از اين دو اصطلاح را به كار برد، بلكه بايد گفت «تاحدودی طاس» يا «بيش و كم طاس».
در اين صورت هيچ كس نيست كه درجه معينی از اين صفت را هم دارا باشد و هم نباشد. هر فردی بايد درجه معينی از طاسی را داشته و يا نداشته باشد. ولی وقتی كه واژه «طاس» يا «غيرطاس» را به كار میبريم دقيقاً مشخص نيست كه چه درجهای از اين صفت را در نظر داريم. به نظر من اعتراضاتی كه گاه به قاعده امتناع ارتفاع نقيضين شده ناشی از همين نوع بدفهميهاست. چنان كه قاعده امتناع اجتماع نقيضين درمورد كسی كه به جهتی خوب است و به جهت ديگر بد يا در زمانی خوب است و در زمان ديگر بد كاملاً صادق است.
فلسفه بايد حجيت تجربه مستقيم و بیواسطه را نيز بپذيرد، ولی اين ابزار آنقدرها هم كه ممكن است به نظر رسد، كارا نيست. طبيعتاً ما نسبت به وجود هيچ ذهنی مگر ذهن خودمان تجربه مستقيم نداريم. تجربه مستقيم نيز عقلاً نمیتواند وجود مستقل اشياء مادی را كه (كه به نظر میرسد مورد تجربه ما هستند) اثبات كند. اگر بپذيريم كه ما از چيزهايی آگاه داريم كه در زندگی روزمره آگاه نداشتن از آنها برایمان ممكن نيست، بايد فروضی بيش از آنچه تاكنون بيان شدهاند به ميان آوريم. البته از اين امر نبايد نتيجه بگيريم كه چون نمیتوانيم عقيدهای را در عقل متعارف با برهان اثبات كنيم، پس عقايد مبتنی بر عقل متعارف بالضروره نادرست است. شايد اين امر نتيجه آن باشد كه ما در سطح عقل متعارف از شناخت صحيح يا عقيده حقی برخورداريم كه بديه و بيّن است و محتاج تأييد فلسفه نيست. در اين مورد وظيفه فيلسوف اثبات صدق چنين عقيدهای نيست، كاری كه شايد هم ناممكن باشد، بلكه وظيفهاش آن است كه تاحد ممكن بهترين بيان و توصيف از اعتقاد موردنظر و تحليل دقيق آن را ارایه دهد. اگر اصطلاح «باور فطری»[۴] را برای آن اموری كه در زندگی عادی و قبل از هرگونه نقادی و تجزيه و تحليل فلسفی بديه و واضح میدانيم، به كار ببريم، میتوانيم هم عقيده با راسل -كسی كه مطمئناً اتهام زودباوری به او نمیچسبد - بگوييم كه دليلی برای كنار گذاشتن يك باور فطری، مادام كه با باورهای فطری ديگر تعارض نيافته باشد، وجود ندارد.
اصولاً يكی از اهداف اساسی فلسفه، ايجاد يك نظام هماهنگ بر مبنای باورهای فطری است كه اين باورها در جهت همسازی با انسجام و نظم منطقی كمترين اصلاح و تعديل را يافته باشند. از آنجا كه هر نظريهای در باب شناخت تنها بر پژوهش درباره آن امور بالفعلی كه متعلق علم ما واقع میشوند و طريق علم ما به آنها استوار است، میتوان گفت كه اگر نظريه فلسفی خاصی به اين نتيجه بيانجامد كه علم به چيزهای خاص و مشخصی كه میدانيم برای ما ممكن نيست يا اعتقادات خاصی كه قطعاً درستند درست نيستند، اين اشكالی است بر آن نظريه نه به دانشها يا عقايدی كه اين نظريه آنها را رد میكند. از طرف ديگر درست دانستن همه عقايدِ مبتنی بر عقل متعارف به همان صورتی كه هستند سادهلوحی است. شايد بتوان كاركرد فلسفه را اصلاح و تصحيح اين عقايد، نه دورافكندن آنها يا تغيير و تبديلشان به نحوی كه غيرقابل فهم شوند، دانست.
[↑] فلسفه و حكمت عملی چه نسبتی دارند؟
فلسفه همان طور كه با حكمت نظری پيوسته است با حكمت عملی هم ارتباط دارد و عبارت «تلقی فيلسوفانه از امور» به اين هر دو معنی اشاره میكند. در واقع كسب توفيق در فلسفه نظری تضمين كننده عمل بر وفق فلسفه و به مفهوم مورد اشاره در عبارت فوق، نيست. آموزه جالب توجه سقراط اين بود كه اگر بدانيم چه چيزی خوب است، آن را انجام خواهيم داد. ولی اين سخن زمانی درست است كه ما در مفهوم كلمه «دانستن» رسيدن به حاق واقع و دريافتِ عميق آنچه را كه معلوم ماست نيز مندرج كنيم. اين امر كاملاً محتمل است كه من بدانم يا معتقد باشم كه انجام دادن فلان كار كه ميل به انجام دادنش دارم بيش از آنچه كه به من لذت میرساند موجب آزار فرد ديگری مثلاً الف است و بنابراين كاملاً نادرست است، ولی با اين حال ممكن است آن را انجام دهم، زيرا آن مقدار رنج و آزادی كه فرد الف از عمل من متحمل میشود به شدت رنجی كه من از نرسيدن به مطلوب خويش متحمل میشوم درك نمیكنم. و چون كاملاً غيرممكن است كه كسی بتواند رنج و الم ديگری را مانند رنج خود درك كند، امكان اينكه وسوسه شود، تا وظيفه [اخلاقی] خود را ناديده انگارد وجود دارد. پس بايد با اين احساس نه فقط به صورت علمی بلكه با تمرين و ممارست در به كاربردنِ اراده مقابله نمود. اين طور هم نيستيم كه مقاومت در برابر يك ميل و خواهش قوی (حتی اگر اين مقاومت به شادی و سرور خودمان بيانجامد) برایمان آسان باشد تا چه رسد كه بخواهيم برای يك خير اخلاقی چنين كنيم. فلسفه تضمين كننده رفتار صحيح يا تطبيق صحيح تمايلات ما با معتقدات فلسفیمان نيست. حتی از جهت نظری هم فلسفه به تنهايی نمیتواند به ما بگويد كه چه بايد بكنيم. به همين دليل ما علاوه بر اصول فلسفی، نيازمند شناخت تجربی از واقعيتهای مربوط، توانايی پيشبينی نتايجِ محتمل امور و همچنين بصيرت نسبت به هر موقعيت خاص هستيم تا بتوانيم اصول خود را به نحو شايسته و صحيح به كار بريم.
منظورم اين نيست كه فلسفه نمیتواند درباره اصلاح زندگی به ما كمكی بكند، بلكه فقط منظورم آن است كه فلسفه به تنهايی نمیتواند به ما آن توانايی را ببخشد كه درست زندگی كنيم يا حتی مشخص كنيم كه زندگی درست كدام است. ولی قبلاً گفتهام كه فلسفه میتواند لااقل در اين مورد اشارات ارزشمندی داشته باشد. اگر من بنا داشتم كه در اين كتاب بحث مستقلی درباره فلسفه اخلاق، يعنی آن رشته فلسفی كه مربوط به خير و عمل اخلاقی است بياورم، البته بايد درباره رابطه فلسفه و حيات راستين مطالب بيشتری را مطرح میكردم؛ ولی بايد بين فلسفه نظری به عنوان دانشی كه درباره هستها سخن میگويد و فلسفه اخلاق كه به آنچه خوب است و آنچه بايد بكنيم میپردازد، فرق نهاد.
نمیخواهم از اين توضيحات نتيجه گرفته شود كه من لذتگرا هستم؛ يعنی كسی كه معتقد است لذت و الم تنها عوامل تعيين كننده صحت يك فعل هستند. من چنين نيستم.
مابعدالطبيعه يا فلسفه انتقادی با ما كمك چندانی در اينكه بدانيم چه بايد بكنيم نمیكنند. هرچند ممكن است به نتايجی منجر شوند كه تحمل مشكلات را برای ما آسانتر كنند، ولی اين درمورد بعضی فلسفهها صادق است، و متأسفانه اين نكته كه خوشبينی نسبت به جهان از نظر فلسفه معقول و موجه است امری نيست كه مورد اتفاق همه فلاسفه باشد. ولی ما بايد دنبالهرو حقيقت باشيم، زيرا ذهن، وقتی بيدار شد، بر آنچه معقول و موجه نيست تكيه نمیكند؛ زيرا انديشه ناصحيح به نتايج درست منجر نمیشود. در عين حال بايد ادعاهای كسانی را هم كه تصور میكنند به حقايقی طمأنينه بخش درباره واقعيت از راه الهام دست يافتهاند مورد توجه قرار داد و از آنها غفلت نكرد. حقايقی كه به گفته ايشان از طريق مقولات عقل متعارف و معمول قابل تحصيل نيست. نبايد از اول بنا را بر اين بگذاريم كه ادعاهای ابراز شده درباره حصول معرفتِ موثق و معتبر در تجارب دينی و عرفانی كه سيمای ديگری از واقعيت دارند لزوماً نادرستند، و به عنوان ناموجّه آنها را كنار نهيم، آن هم تنها به اين دليل كه با نوع خاصی از ماترياليسم، كه به هيچ وجه نه اثبات شده و نه حتی واقعاً مورد حمايت علم جديد است، تطبيق نمیكند.[۵]
[↑] پینوشتها
[۱]- Adventure of Ideas. P. 125.[۲]- ريشــه اين اصـطلاح مربـوط به تنظيم آثـار ارســطو اســت كه مباحـث آن پس (meta) از مباحث مربوط به طبيعت قرار گرفته بود.
[۵]- ا. سی. يونيگ، پرسشهای بنيادين فلسفه، تهران، حكمت، ١٣٧٨، صص ۴٢-١۵.
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ فلسفه چيست و چرا ارزش مطالعه و تحصيل دارد؟ (ديدگاه ا. سی. يونيگ)، کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>