انسانشناسی اجتماعی
اصطلاح انسانشناسی اجتماعی در بریتانیا در سالهای اولیه قرن بیستم پدیدار شد و برای توصیف یک گونهی متمایز انسانشناسی استفاده میشد - گرایشی مقایسهای، مبتنی بر پژوهش میدانی و همراه با پیوند ذهنی قوی با ایدههای جامعهشناسانه امیل دورکیم و گروه پژوهشگران فرانسوی که توسط مجله "L'Année sociologique" بههم پیوند میافتند. اگرچه این گرایش ابتدا در تعارض با تکاملگرایی متداول زمان خود و مکاتب اشاعه در انسانشناسی تعریف شد، ولی در میانه قرن بیستم انسانشناسی اجتماعی بهطور فزایندهای با سنتهای انسان گرایانهتر انسانشناسی فرهنگی امریکا تقابل یافت. در این هنگام این رشته بهبخشهای مختلفی از آن چه بعدها امپراتوری بریتانیا (the British Empire) نامیده شد بسط یافت و همچنین بهعنوان یک رشتهی متمایزِ تدریس و پژوهش، در تعداد انگشتشماری از دانشگاههای امریکایی تاسیس شد. با این وجود در سالهای پس از جنگ جهانی دوم مخالفت انگلستان با انسانشناسی فرهنگی امریکا تا حدی از میان رفت، چناچه پژوهشگران جوان انگارههای جامعهشناسی مقایسهای را - که توسط ای. آر. ردکلیف - براون، یکی از پایهگذاران این رشته، نهادینه شده بود - کنار نهادند. با این حال در همان دوران اصطلاح یاد شده بهطور روز افزونی در قاره اروپا مورد استفاده قرار گرفت: کلود لوی استروس، انسانشناسی فرانسوی در سال ۱۹۵۹ یک کرسی انسانشناسی اجتماعی را در کالج فرانسه پذیرفت و زمانی که انسانشناسان اروپایی در اواخر دهه ۱۹٨٠ یک انجمن حرفهای مشترک تاسیس نمودند، نام انجمن انسانشناسان اجتماعی (EASA) را برگزیدند و عنوان مجله خود را نیز انسانشناسی اجتماعی انتخاب کردند.
این یک امر متعارف بوده است که داستان انسانشناسی اجتماعی با انتصاب جیمز جورج فریزر در یک کرسی با همین عنوان در لیورپول در سال ۱۹٠٨ آغاز شود، اما این انتصاب یک حادثهی کوتاه مدت بود و فریزر خود بعدها شرح انسانشناسی ذهنی را بهمنظور پوشش پروژهی گستردهی تطبیقی خود ترجیح داد. اما در سالهای بلافاصله پیش از جنگ جهانی اول تدریسِ مشخص در انسانشناسی اجتماعی، در دو دانشگاه آکسفورد و کمبریج بنیانگذاری شد. پس از جنگ، دو چهره بهعنوان نیروهای فکری غالب در این رشته جدید ظهور کردند. برانیسلاو مالینوسکی بهعنوان یک مربی در انسانشناسی اجتماعی، در مدرسه اقتصاد دانان لندن منصوب شد (و چند سال بعد درجه استادی گرفت)؛ او بهسرعت یک سمینار پژوهشی بسیار تاثیرگذار را برگزار نمود که در آن دانشجویان با ایدههای و روشهای مکتب جدید انسانشناسی آشنا میشدند. در همان زمان، ردکلیف - براون پیش از بازگشت به کرسی خود در دانشگاه آکسفورد در سال ۱۹٣٧، چندین کرسی را در کیپ تاون، سیدنی، استرالیا و شیکاگو گرفت. شخصیت و سبک ذهنی و فکری این دو شخص اغلب با یکدیگر متضاد بود: مالینوسکی دارای شخصیتی کاریزماتیک و رمانتیک بود و هنوز برای نگارشهای خود بر اساس کارهای میدانی گسترده در جزایر تروبریاند در پاپوا گینه نو بهخاطر آورده میشود. رد کلیف - براون از نظر اخلاقی خشکتر و تندتر بود و از او یک سری مقالات کوتاه و روشمند در باره مقایسه، کارکرد و از همه بالاتر خویشاوندی بهعنوان یک میراث معنوی بر جای مانده است.
در اوایل دهه ۱۹۵٠ انتشار یک مجموعه ویرایش شده از تاریخ خویشاوندی در افریقا، سبب نقدی مشهور در صفحات مجلهی انسانشناسی امریکایی شد. جورج. پ. مرداک، انسانشناس برجسته امریکا بهسبب دانش قومنگارانهی عمیق و انسجام نظری درونی، بهطور ضعیفی بهتحسین مکتب انسانشناسی اجتماعی بریتانیا پرداخت، اما این مکتب را بهدلیل چشمانداز و اهداف محدود و سطحی مورد انتقاد قرار داد: این مکتب بهطرزی شدید بر افریقا، روابط خویشاوندی و مجموعه مباحثی انتزاعی تمرکز کرده که در نهایت بیش از آن که انسانشناسانه باشند، جامعهشناسانه هستند. یکی از موارد نقد مرداک بیتفاوتی انسانشناسی اجتماعی نسبت بههرگونه مبحث فرهنگی بود. در نسخهی قوی انسانشناسی اجتماعی که رد کلیف - براون آن را با ارائه مثال نشان داده است، فرهنگ بهعنوان یک امر انتزاعی مبهم از ارزشهای علمیِ ناچیز تصور میشد. انسان شناسان اجتماعی بهجای پرداختن بهامر فرهنگ باید بر مقایسهای ظاهرا شدیدتر و حقیقیتر میان ساختارهای اجتماعی گوناگون تمرکز کنند.