|
نگاهی به شناخت اسطورههای ملل
اسطوره، زایش و پیدایش
فهرست مندرجات
.
اسطوره، زایش و پیدایش
سهراب هادی: بشر ابتدایی همهی اعمال و عقاید و افکارش را با اساطیر و افسانهها توجیه و تفسیر میکند.
احیا آقازاده مینویسد: «وقتی بشر پا به عرصهی وجود گذاشت، باید بهگونهای با محیط، افراد و دنیایی که در آن میزیست ارتباط برقرار میکرد و بدینگونه بود که خداوند «کلمه» را آفرید. انسان با کلمه، طلسم تنهایی را شکست و با این کلید اسرارآمیز، دنیایی از احساس، شور و حال و نیاز را به روی خود و همنوعان خود گشود و هنوز که هنوز است گوش بشر درصدد شنیدن صدا و کلمهای است که باز به روی او دنیایی نادیده را تصویر کند، راهی بنماید، عقدهای بگشاید و پنجرهی تازهای را فرارویش قرار دهد. وقتی انسان عشق را تجربه کرد و میوهی گناه را چشید، وقتی با اسرار طبیعت آشنا شد و ترسید و از طبیعت گریخت و باز به آن پناه برد، وقتی با پلیدیها و ناهنجاریها دست و پنجه نرم کرد و از ایثار و گذشت بهرهمند گشت، وقتی در آرزوی همهی نبودها و ایجاد بایدها تلاش کرد و بالاخره در استنباطی که از چهرهی هستی داشت، اندکاندک، جوانههای ظهور اساطیر در ذهن و درون انسان ریشه گرفت و سر برآورد. گاه انسان خود اسطوره شد و گاه اسطورهها را لمس و تجربه کرد، آنها را ساخت و آفرید. اسطورهها به مانند موجوداتی با قابلیتهای متفاوت بودند که در ذهن و درون آدمی نفس میکشیدند و بارور شدن را میطلبیدند. فقط باید دستی و توانی میبود تا آنها را بپرورد و بهشکلی دلخواه و ایدهآل بسازد. این بود که واقعیت و تخیل و رمز، به آفریدن چهرههایی پرداختند که هر یک از آنها با یکی از ابعاد وجودی انسان در ارتباط بود.
اندکاندک اسطوره با مذهب پیوند خورد، با تأملات فلسفی درآمیخت، با خدا و انسان یکی شد، از زمان خروج کرد، به غیب و سحر و جادو مسلح گشت و قدرتی یافت لایتناهی... و چنین شد که در نگاه و تخیل اسطورهساز، چهرههایی ظهور کردند که پا در زمین داشتند و سر بر آسمان میساییدند. چهرههایی که چون خدایان تبعیدی در این خاکدان زمین آواره و سرگردان میزیستند. خدایانی که بار رسالتی گران بر دوشهایشان سنگینی میکرد و با وجود قدرتهایی شگرف، چهرههای انسانیشان، آنها را محبوس و اسیر زمین میساخت. اینکه کدام سرزمین خاستگاه اساطیر بوده، هند، بابل، ایران، یونان، مصر... و ظهور آنان از چه زمانی نشئت گرفته، در توان این مقوله نیست. بلکه محور اصلی بحث در حول و حوش علل و انگیزهی ظهور و آفرینش اسطوره میباشد. اینکه اصولاً وجود اساطیر آفرید تنها چه عواملی بودهاند؟ آیا اسطوره میتوانست پاسخی باشد برای تمامی نیازهایی که انسان میخواست باشد و نبود؟ نیازهایی که همواره در طلب و جستوجوی آن بوده است؟ آیا خلق اسطورهها بهانهای بود برای پر کردن تمامی خلأها، کمبودها و پرسشهای پاسخنیافتهای که انسان در طول ادوار با آن مواجه بوده است؟ یا اساساً اساطیر آفرید تنها تخیل هنرمندانه و شاعرانه است؟ آیا واقعیتهای ملموس و تجربهها نمیتوانند رنگ و روی اساطیری به خود بگیرند؟ واقعیتهایی که با تخیلی هنرمندانه آرایش و پیرایش شدهاند؟
اولین قصهای که بهزبان آدمی بیان شده، آیا صورتی واقعی داشته یا از ذهنی خلاق و خیالاتی دور و دراز، آمیخته با اعتقادات خرافی، ساحرانه و جادویی نشئت گرفته است؟ باید گفت بشر بههر واقعیتی که میتوانست پردهای از ابهام داشته باشد، رنگ و بویی شاعرانه و اساطیری زده است، تا برای خود توجیهی بیابد و دنیای خود و هستی را بهگونهای تفسیر کند. اما اینکه ظهور خدایان میتوانسته از اینسو، یعنی مخلوق انسان باشد یا از سوی دیگر، یعنی از سوی نیرویی ماورای ذهن و توان و خواست وی، نیرویی که درصدد تماس با انسان بوده است، جای بحث دارد! آیا ضعف و ناتوانی انسان او را معتقد به خدایان و نیروهای ماورایی کرده است؟ خدای خورشید، باران، آتش، طبیعت... یا یک نوع حس یا شعور و درک در انسان تعبیه شده است که او را به تسلیم در برابر نیروهای مافوق وا میداشته است؟ و این حس و نیرو به مرور زمان تکامل یافته، تا به وحدانیت رسیده؟ به مرحلهای که دیگر اثری از ثنویت نیست. آیا اساس دانش اساطیری منفک از مذهب است؟ و در سیر و تکامل خویش با مذهب پیوند خورده و آمیخته است؟ یا مذهب و اندیشههای ماورایی بدان جان بخشیده و شاخ و برگ دادهاند؟
آیا اسطوره در ذات و جوهر متفاوت از مذهب است و بهگونهای حاصل تأملات فلسفی است؟ و این دو یعنی فلسفه و مذهب میتواند مقولهای قائم به ذات و مستقل از ذات بشر باشد؟ آیا این دو مقوله در تاریخ، نقط تنها دیداری با انسان دارند؟ و ظهور و آغازی؟ آیا بشر امروز پیچیدهتر، عمیقتر، فلسفیتر، مذهبیتر از بشر دیروز است؟ و بشر دیروز ناقصتر؟ این نقص و رشد بهچه عواملی بستگی دارد؟
بیشک نمیتوان گفت که همهی اسطورهها موجودات قدسی و مینویاند، یا همه راست و واقعی و یا همه دروغ. نمیتوان گفت که اسطورهها موجوداتی الهی، مافوق طبیعی، آسمانی یا اختری و کوکبیاند و یا فقط زمینی. اینکه اسطورهها وجود تاریخی دارند و یا ساخته و پرداخته تخیل و خواب و خیالاند، مورد بحث ما نیست. اسطورهها میتوانند تاریخی باشند، اما ساخته و پرداختهی ذهن، میتوانند زمینی باشند با قدرتی آسمانی، میتوانند قدسی باشند، اما محبوس در تقدیر و سرنوشت بشری. میتوانند واقعی باشند اما با ماهیتی ماورایی و خیالی.
جنس اسطوره از جنس شعر است. لوازم و زیبایی و زشتی و بیان و شکل شعر مهم نیست، آنچه که مهم است پیامی است که آن شعر میتواند داشته باشد، پیامهای یکسانی که به شیوههای گوناگون بیان میشود. اسطوره از جنس رمز است، تلمیح است. مافوق است. از جنس عبرت و بیداری است. آرمانزا و آرماننماست. اگر افسانهها و قصهها برای خوابیدن است، اسطورهها برای بیداریاند، اگر در واقع اشیا و موجودات برای بهرهوری و تملکاند، در اسطورهها دارای قداست و منشأ آگاهی و تنبهاند.
اسطوره خود زبانی است برای حقایق، حقایق درونی بشر و حقایق برون از توان و تخیل بشر. وقتی حقایق شکل و تصویر میپذیرد، اساطیر چهره مینمایند و با تاریخ عجین میشوند. همانگونه که لباسها، نقاشیها، حجاریها، تاریخ و سرنوشت هر مرز و بومی از هم متفاوتاند، اسطورهها نیز در هر سرزمینی شکل و صفات خاص خود را دارند. جغرافیا، زبان، رنگ پوست، فرهنگ، تاریخ، شیوه و روش زندگی، آداب و تجربیات، مذهب، سنت، اخلاق... هر جامعهای را بهشکل خاص خود درآورده است. چهره و ویژگی اساطیر نیز تابع این ویژگیها و عوامل است. بنابراین شکل و گونهی هر اسطورهای شکلی از فرهنگ و اعتقاد و قصهها و افسانهها و روح و تاریخ آن جامعه را دارد. هر قدر فرهنگها، عقاید، آرزوها، ارزشها، دیدگاهها و شخصیتهای آرمانی به هم نزدیکتر باشند، اسطورهها بههم مشابهترند و هر چه این مقولات یعنی فرهنگ و عقاید و آرمانها و زبانها قویتر باشند، اسطورهها قدرتمند، جاودانتر و قابل فهمترند. اصل و گوهر اسطورهها یکی است. تنها شکل و توضیح و تفسیر آن متفاوت است. خیر و نیکی، شر و فساد، حماقت و ابلهی، ظالم و مظلوم، ظلمت و روشنایی، فریبکار و فریبخورده، انسان، خدا، شیطان، اشیا، آنگاه که تن به واقعیت و مادیت میسایند، اسطورهها را میسازند و در زمان و مکان جاری میشوند.
اسطورهها میتوانند مظهر و سمبل شخصیتهایی باشند که آدمی به رمز آنها را تصویر میکند. شخصیتهایی که گاه آمیخته از دو نیروی متفاوت و متناقضاند، گاه آمیخته از چندین نیرو و گاه سمبل یک نیروی خاص. بینش اساطیری و رمز و راز مضمر در آنها، با اصول متعارف عقلانی همخوانی و همسانی ندارد. بههر صورت انسان موجودی است کنجکاو و دقیق، رمزآفرین و جستوجوگر، مشوق، معنیساز، ماجراجو، برتریطلب، حقیقتخواه، هنرمند و مسلح به ابزاری چون تخیل، احساس، فکر، عقل، هوش، شهوت، ترس، نفرت، عشق، حکمت، خواب، مذهب و سنت… و در رویارویی با دنیای شگرف و لایتناهی و بیحد و مرز، دنیایی پر از شناختهها و ناشناختهها، ظاهر و پنهان، کشف و شهود و اسرار و نهانیها... وقتیکه این نیروها با هم میآمیزند، معجون اساطیر را میسازند. وقتی پرندهای میپرد، جغدی آواز میخواند، قویی در رودخانه شنا میکند، درختی پیر و متروک میشود، برگی میافتد، همه حوادث طبیعی و انسانی، رنگ و بویی اسطورهای میگیرند و هر نگاهی بهگونهای تفسیر میکند.
یکی از علل پیدایش اساطیر، گریز بشر از قبول گناه، پذیرش و تسلیم وی در مقابل قدرتهای مرموزی است که درصدد انهدام و نابودی ویاند. قدرتها و دستهایی که بیاختیار او عمل میکنند، رقم میزنند و بر سرنوشت بشر حاکماند. یکی از خصیصههای بارز اینگونه اساطیر، ماورایی بودن آنان است. موجوداتی که از فضاهای دوردَست با قدرتهای فوق بشری عمل میکنند. با اینحال چون اساطیر ساخته دست بشرند، مرگ آنان نیز بهگونهای رمزآمیز و عجیب بهدست بشر ابداع و طراحی شده است. چنانکه هر یک بهشیوهای خاص، که باید بهوسیلهی دشمن کشف و فهمیده شود، میمیرند و یا به ابدیت میپیوندند.
اسطورهها برخلاف افسانه و قصه که مشتمل بر ماجرایی است که آغاز و پایانی دارد و پیآمدی بر آن مترتب نیست، مانند قوانین و پدیدههای تغییرنیافتنی و انکارناپذیر طبیعت، پدیدههایی که از آغاز ظهور انسان تا به امروز و تا ابد، در بطن و متن هستی جاری و ساریاند، عمل میکنند. چنانکه اسطورهها میتوانند تبیین و تفسیر قوانین و پدیدههای حاکم بر طبیعت هستی و طبیعت بشری باشند و آنان که از مذهب نیز میگریزند نمیتوانند منکر حاکمیت این قوانین و پدیدهها و پیآمدهای لایزال آنها باشند.
اگرچه عکس این تعریف را پذیرفتهاند که اساطیر بهجای آنکه تبیین و توحید طبیعت باشند، توصیف و تعریف مافوق طبیعتاند. زیرا میان طبیعی و مافوقطبیعی مرزی نیست و دنیوی و دینی در یکدیگر تداخل سرّی دارند و از هم بهرهمندند.
دو خصیصهی بارز قهرمانان اسطورهای یکی آن است که اغلب آنها از نسل و نژاد خدایاناند و یا پادشاهان. این قهرمانان نه از تخمه و تبار پست و زبوناند و نه از خانوادههای فقیر و بیاصل و نسب و گمنام. و دیگر آنکه اغلب خود بنیانگذار و مؤسس تمدناند و انسانیّت و مدنیّت، حق و دِینی عظیم نسبت به آنان احساس میکند. بدینگونه است که ناچار اساطیر به تاریخ میپیوندند و سرنوشت و سرگذشتشان با وقایع تاریخی گره میخورد. تاریخیکه دیگر نمیتوان آنرا انکار کرد، حذف نمود و از خاطرهها زدود. زیرا در اصل اسطوره، پیش از آنکه اندیشیده و بیان شود، احساس و تجربه شده است و وجدان بشری آن را دریافته است و از آن بهره گرفته است.
با اینحال بیان این نکته ضروری است که اگرچه اساطیر با تاریخ عجین شدهاند و گسستن آنها از تاریخ امری ناممکن است، اما باز به تعبیری مجرد از زمان و مکاناند و بهعبارتی تعلق به زمان و مکان خاصی ندارند و این امر ناشی از خواست انسان به تحقق و تجربه کردن ابدیت و جاودانگی و زیستن با آن در این جهان خاکی است. جاودانگیای که همواره یادآور این است که انسان وجود دارد، خود را گم نمیکند و از یاد نمیبرد. یادآور اینکه انسان همواره بوده است و هست و خواهد بود و همیشه مربوط و متعلق بهوجود و هستی است.
وجود اساطیر نشانگر و مبرهن این امر است که بشر نمیتواند بدون روح و معنی، ارزش، ایدهآل و بدون توجیه خود و هستی به زندگی ادامه دهد و باید خود را به چیزی بیاویزد، روی چیزی بایستد. بر چیزی تکیه کند. اصلاً انسان یله و رها واقعیت ندارد. چرا در فرهنگ اساطیر، اشیأ و عناصر طبیعی دارای قداستاند و قهرمانان دارای صفات و شخصیتی ماورایی و غیر واقعی؟ بیشک حس و بینش مذهبی و ماورایی در ظهور و پیدایش اساطیر نقش بارز و انکارناپذیری دارد. همینکه انسان به خلقت خویش، کائنات، اشیأ و طبیعت اندیشیده و به تفسیر و بیان آنها از دیدگاه خود پرداخته و برای آنها معنی و مفهومی قائل شده، نشاندهندهی این است که آن حس مذهبی در او وجود داشته و در او تعبیه شده است. وقتی وحی نازل شد، وقتی ارتباط انسان با خالق برقرار و حاصل گشت، دیگر انسان گوینده و مفسر هستی نبود، بلکه از آنسو گویندهای بود که هستی را آنچنان که هست بیان و تفسیر میکرد. بنابراین از نگاه یک انسان مذهبی، آب، آتش، خاک، انسان، کاینات، اشیأ، مکانها و چهرهها... رنگ و بویی دیگر مییافت.
قهرمان مذهبی دیگر خیالی و ساخته و پرداخته ذهن آدمی نبود، نه در شکل و نه در ماهیت، بلکه همهی آنها واقعی بودند. بیهیچ شک و تردیدی. اگرچه پس از اندکی این قهرمانان رنگ و رویی اساطیری میگرفتند و حتی از ارزش و جایگاهی فراتر از اساطیر برخوردار میشدند. بنابراین نطفهی اساطیر، با ظهور و پیدایش آفرینش بسته و منعقد شده است و بینش خلاقیت و تفکر در چگونگی آغاز هستی و خلق شدن و صورت و نقش بستن هستی به بیان اساطیری میبایست منشعب و برخاسته از تفکر مذهبی باشد. اگرچه مذهب و اسطوره دو مقولهی جدا از هماند و غالباً ظهور اسطوره را از نظر قدمت مقدم بر مذهب میانگارند. زیرا ظهور پدیدهی مذهب به وحی و القای آن از سوی موجودی دیگر نسبت داده شده است و چیزی است منفک از خواست و ارادهی بشر... و ظهور اساطیر استنباطی است که انسان مذهبی یا غیر مذهبی میتواند از هستی و خلایق داشته باشد.
دنیای اساطیری دنیایی است مملو از دیوان و شیاطین و همچنین فرشتگان و ارواح نامرئی؛ اعم از ارواح بهشتی و ارواح دوزخی. دیوانی که گاه دشمن انساناند و در تعارض و نابودی و جنگ با وی و گاه در خدمت او و وسیله نجات وی و پیروزی از آنکسی است که قوای عظیمی از دیوان و فرشتگان را سوی خود گرد آورد و مطیع خود بسازد و از آنان در وقت لزوم کمک و استمداد جوید.
جستوجو در احوال ستارگان، غیبگویی، سحر و جادوگری، تعبیر خواب، پیشگویی، قِران سرنوشتساز ستارگان، شفابخشیهای معجزهآسای گیاهان افسانهای، تولدها و لشکرکشیها، سفرها، جنگها، موجودات غیر انسانی، انسانهای عوالمِ دستنیافته ... در قصههای اساطیری مقام و جایگاهی سرنوشتساز دارند. در دنیای اساطیری آدمی انگار در هر قدم و در هر لحظه میتواند از دنیای محسوس قدم به عالم غیرمحسوس و دنیای موجودات و قوای جادویی بگذارد و گاه هر چیز ممکن تبدیل به ناممکن و هر امر ناممکن امری بدیهی و عینی بهشمار آید.
بههر صورت در عصر کنونی پرداختن بهدنیای اساطیر و جولانزدن در عرصهی آن، همچون پرداختن بههر مقولهی دیگر، میتواند نقبی باشد برای رهایی و رستگاری و تنبه و بیداری. آگاهی یافتن از دنیا و چهرههای اساطیری اگرچه کلید و راهحل مشکلات و معضلات کنونی نیست، اما میتواند وسیلهای باشد در بهتر فهمیدن و شناختن تمدنها و جوامع مختلف و افکار و آرزوها و آرمانهای آنان و یافتن زبانی برای ارتباط بیشتر با آنان و استحکام هر چه بیشتر این ارتباط و شاید در نهایت راهی برای بهتر اندیشیدن.»
اسطوره در کنار افسانه، حماسه و فولکلور یکی از عناصر شکلدهندهی فرهنگ و هویت قومی و ملی جوامع بوده است. بعضی از اسطورهشناسان آنرا دینِ تمدنهای اولیه و دوران پیش از گسترش ادیان توحیدی میدانند.
در واقع اسطوره، بخش نظری فرهنگِ انسانِ پیش از تاریخ و به بیان دقیقتر، انسانِ پیش از مرحلهی دانش است. انسان تا به مرحلهی دانش نرسیده و تا به دانش آراسته و آموده (مجهز) نشده است، اساطیری (و بهتعبیری دیگر بدوی یا وحشی) میاندیشد. این انسان صریحترین و خشنترین پدیدهها و قوانین طبیعت را هم در الگوی راز و رمزآمیز جهانِ خویش میبیند. بنابراین پُر بیراهه نخواهد بود که او را در هزارتوهای تاریک - روشن تاریخ دنبال کنیم و مسیر این پویش و جویشش را به نظاره بنشینیم:
انسان ابتدایی بهحکم زندگی، ناگزیر از آن است که نمودهای هستی را بشناسد و حوادث عالم را برای خود تبیین و با معنی کند. از اینرو عملاً و نظراً به تلاش میپردازد. اما چون تجربهی کافی ندارد و نمیتواند با مشاهده و آزمایش، بسیاری از اشیا و امور پیرامون خود را بشناسد، به ناچار برای فرونشاندنِ خلجان و بیتکلیفی خود، بهخیال پناه میبَرَد و با تخیل ابتدایی خود، هستی را تبیین میکند و به این طریق پاسخهایی برای برخی از مسایل بیشمارِ زندگی مییابد و موافق آنها برای تسلط بر حوادث پیرامون خود، دست به فعالیتهایی میزند. اینگونه فعالیتها که زادهی خیالپروری و امیدند و به موازات کارهای مثبت تولیدی جریان مییابند، «جادو» نام گرفتهاند.
در جامعهی ابتدایی جادو در همهی مظاهر زندگی مخصوصاً مظاهر پیچیدهای که بهدشواری شناخته و مطیع ارادهی انسانی میشوند، راه دارد. همهی وجوه رفتار انسانی مخصوصاً زادن و زناشویی و تولید اقتصادی و درمان بیماری و مرگ در همان حال که موضوع شناخت تجربی انسان قرار میگیرند، با جادو میآمیزند. مثلاً انسان در همان حال که عملاً میکارد و آبیاری میکند و میدروَد، به مراسمی جادویی که بهنظر او برای بارآوری کشتزار لازماند، تن درمیدهد. کار عملی باعث تغییر طبیعت و رفع نیازمندیهای انسانی میشود و کار جادویی به تغییر ذهن یعنی آرامش خاطر و امیدواری میانجامد.
انسانِ جادو - کارِ ابتدایی برای تبیین حرکات خود و طبیعت، باور میدارد که چیزی یا نیرویی در همه چیزها جریان دارد، و همهی تغییرات زادهی آن است. بومیان مه لانزی و پولینزی این نیرو را مانا: Mana میخوانند، سرخپوستانِ آلگون کوین: Algon quin بدان مانیتو: Maniton میگویند و سرخپوستان دشتهای بزرگ: Great Plains آنرا واکان: Wakan مینامند. بهگمان مردم ابتدایی، هرجا که مانا باشد، قدرت و نشاط هست. بومیان جزایر مارکِز بر آناند که هرکس از مانا تهی شود، به نادانی میگراید. مردم برخی از نواحی پولینزی مثلاً تاهی تی معتقدند که اقتدار رئیس قبیله نتیجهی بهرهی عظیم اوست از مانا، درست همچنان که مردم برخی از جامعههای متمدنِ قدیم رهبران و پادشاهان خود را دارای فره: Charisma یعنی موهبتی آسمانی میدانستند و برای آنان حقوق الهی میشناختند.
بر اثر تحولات گوناگون جامعه، رفتهرفته مفهوم مانای مرموزِ هستیگسترِ هستیبخش بهصورتِ مفهوم جان یا همزاد: Anima درمیآید. به این معنی که انسان سادهاندیشِ ابتدایی برای تبیین مظاهر گوناگون طبیعت اعتقاد میکند که هر چیز دارای جان یا همزاد یا مانایی مستقل است و جنبش و آرامش آن از حرکت و سکون یا حضور و غیاب جان یا همزاد میزاید. پس انسانِ ابتدایی یا جانِ اشیا را موافق خود گرداند. با تکامل بعدی جامعه و درهم شکستن تجانس اجتماعی: Social homogeneity و تقویت فکر انتزاعی، مفهوم جهان یا همزاد که در آغاز، مستقل از نمودها بهشمار نمیرود، از جسم تجرید میشود. انسان باور میدارد که جان چیزی است متفاوت و مستقل از جسم و دارای نظامی متفاوت از نظام اشیای محسوس. پارهای از آزمایشهای زندگی مانند رویا و بیماری و مرگ که برای انسانِ ابتدایی روشن نیستند، به تجریدِ مفهومِ «جان» کمک میکنند. در نتیجه، مفهوم سادهی جان بهمفهومهایی پیچیده تبدیل میشود و اعتقاد به جان یا همزادگرایی: Animism بهصورتِ دینِ ابتدایی درمیآید.[۳۲: صص ۴۲۶-۴۲۵]
انسان ابتدایی در شیوهی آنیمیسم (= جانگرایی)، فلسفهی تاریخ خود را با اساطیر و افسانهها توجیه میکند، زیرا اغلب عقاید و مراسم زندگی دینی او، آمیخته به تخیلات و احساسات خیالی است؛ تفسیرات تاریخی آنها نیز با تخیلات و تصورات خیالی آمیخته است؛ چرا که حیات فکری و فعالیت ذهنی انسانِ ابتدایی، مانند کودکان ما، غیرمنطقی و خیالآمیز است، همانطور که کودک، افسانهگرا و اسطورهپسند است و توجیهات و تفسیرات افسانهای را بر حقایق جدیِ تاریخی و جریان طبیعی ترجیح میدهد، جانگرایانِ ابتدایی نیز، دارای اینچنین بینشی هستند.
روی این اصل، جانگرایان نیز، مانند توتمپرستان، همهی اعمال و عقاید دینی خود را با اساطیر تخیلی توجیه مینمایند. اسطورهگرایی، هم در شیوهی توتمیسم و هم در روش آنیمیسم، حکایت از نفوذ نیاپرستی در آنها مینماید که بهخاطر زنده نگهداشتن خاطرهی اجداد، اساطیری دربارهی آنها، و همچنین دربارهی چگونگی پیدایی جهان و مخلوقات، در جشنهای دینی و در انجمنهای خود تعریف و توصیف میکنند.
در میان همهی قبایل بومیِ جانگرا، در همهجا، موضوع اسطورهگرایی و میتولوژی: Mythology رواج دارد و اساس عقاید و مناسک دینی آنها را تشکیل میدهد. ولی نحوهی اساطیر در هر محیط و قبیلهای شکل ویژهای دارد و حتی در یک قبیله، متخصصان اساطیر، اسطورهها را بهصورتهای مختلف توجیه و تفسیر میکنند و معانی تفاسیر خود را از دیگران پنهان میدارند.
از ویژگیهای اساطیر جانگرایی این است که وقایع و حوادث افسانهها با اعمال سحر و جادوگری و با کارهایی همراه است که در آنها ارواح و شیاطین دخالت دارند. آثار اینگونه اسطورهگرایی ابتدایی در داستانهای قدیمی و در متون قدیم، مانند هزار و یک شب باقی مانده است که در آنها جادوگران و اجانین و دیوها قهرمانان داستانها هستند.
گذشته از اعمال اجداد و قهرمانان قدیمی قبیله، بیشتر مضوعات اساطیر مسایل آفرینش آسمان و زمین، ستارگان، حیوانات و انسانِ اولیه که جد نخستین هر قبیله است، میباشد.
در آفریقا، قبیلهی دوجون: Dogon دربارهی پیدایی قبیلهی خود اسطورهای نقل میکنند که اجداد اولیهی آنها، یعنی منشأ نژاد افراد قبیلهی آنها، هشت نفر بودند و در آسمان سکونت داشتند و در آنجا از میوههای خوب تغذیه میکردند؛ ولی بهعلت تمامشدن خوراک در آسمان به زمین آمدند و قبیلهی آنها را بهوجود آوردند. از اینجهت قبیلهی آنها به هشت عشیره و هشت طایفه تقسیم شده است.
قبیلهی بانتو نیز در آفریقا دربارهی چگونگی خلقت جد اولیهی آنها و آفرینش جهان، اسطورهی جالبی نقل میکنند؛ قبیلهی بامبارا: Bambara نیز اسطورهای شبیه اسطورهی آنها تعریف و نقل میکنند، مبنی بر اینکه: در آغاز، جهان خالی از همه چیز بود و یک نیروی متحرکی بود روحانی که بهنام زو: Zo خوانده میشد که از آنهمهی موجودات پدید آمدند.[۲۹: صص ۳۱۵-۳۱۴]
بشر ابتدایی همهی اعمال و عقاید و افکارش را با اساطیر و افسانهها توجیه و تفسیر میکند. بنابراین، موضوع میتولوژی: Mythology جهانبینی و فلسفهی تاریخ انسان ابتدایی را در ادیان بدوی تشکیل میدهد. طرز تفکر و جهانبینی انسانِ ابتدایی، مانند طرز تفکر کودکان است. همانطور که کودکانِ کنونی افسانهگرا هستند و آن را بر هرگونه حوادث تاریخی و مطالب علمی و استدلالی مقدم میدارند، و در عالم خیال و رویاهای اوهام به سر میبرند، بشر ابتدایی و قبایل توتمپرست هم همان حال را دارند. یعنی اگر از یک توتمپرست پرسیده شود که چرا یک حیوان را منشا خود قرار داده و آنرا تقدیس میکند؟ پاسخ آنرا با افسانه و اسطوره میدهد. جان ناس میگوید: «اساطیر ممکن است از آنجا تکوین یافته باشد که در یکی از روزهای اوایل از شخصی که دارای قوهی تصور نیرومندی بوده، سؤالاتی بهعمل آمده از این قبیل: جهان را کی ساخت؟ آدم اولی از کجا آمد؟ چرا خرس دُم ندارد؟ و چرا مار پا ندارد؟ پس آن مردِ متفکرِ اولیه از قوهی تصوریه یا از خواب و خیال خویش پاسخهایی برای آن سؤالات تراشیده است. این قصهسرایان و افسانهپردازان اولیه، هرچند سادهلوح و سطحی بودند، ولی بهنظر میرسد که آنها خود را در یک نوع کارِ فکریِ عملی، سرگرم میکردهاند. اسطورهها تجسم احساساتی هستند که ندانسته بعضی افراد برای تقلیل و یا اعتراض برامور نامطلوب و غیرعادلانه، که در سازمانهای قبیلهای خود مشاهده میکنند، بیان مینمایند و از این حیث، اسطورهها راز و رموز و کنایات پرمغز و با معنا میباشد که چون آنها را کراراً نقل میکنند یک نوع آرامش فکری در ذهن آنها ایجاد میکند».
این عقیدهی جان ناس را کاملاً نمیتوان پذیرفت که همهی اساطیرِ کهن زاییدهی اوهام و خیالِ انسانِ اولیه باشند در حالیکه برخی داستانها و اسطورهها اشاره به بعضی حوادث طبیعی و حقیقی دارد.
قبایل توتمپرست در اجرای جشنهای دینی، اساطیری مربوط به قهرمانان قبیله و اجداد طایفه را با سرودهایی میخوانند و با هیجان جزییات آنها را برای شنوندگان نقل و تکرار و تفسیر میکنند و بهخصوص افسانههایی را که منشأ آنها را با توتمهای خود توجیه میکنند، تعریف و توصیف مینمایند که مثلاً در آغاز، یک روح آسمانی نازل شده و در قالب توتم و قهرمان قبیلهی آنها حلول کرده است. توتمپرستان آن زمان را، یعنی وقتی که روح اجداد از آسمان نازل شده و در قالب توتم حلول نموده، بهنام زمان رویایی. Dreamtime میخوانند که منظور از آن شاید عالم خیال و رویا و یا جهان روحانی باشد.
عقاید کلامی توتمپرستان در همین اساطیر گنجانیده شده است. مطابق اینگونه عقاید اسطورهای، بعضی توتمپرستان استرالیا معتقدند که جسم انسان دارای یک موجود باطنی است که همان روح باشد؛ بعضی قبایل زنان را فاقد چنین روحی میپندارند. دربارهی تولد کودک معتقدند روحِ یکی از اجداد در جسم طفل در شکم مادر حلول میکند و بچهای بهوجود میآید. روح اجدادِ قبیله در جسم توتم متمرکز است.[۲۹: صص ۲۴۲-۲۴۱]
بههر منوال، نخستین راه تسلط بر طبیعت که بشر به آن پرداخت سِحر و جادو بود که بهتدریج تحول و گسترش یافت و دارای آداب و رسوم تشریفاتی گشت. بهعقیدهی فرایزر، در حیات فکری و دینی بشر، از نظر سیر تکاملی فکر و دین، جادو و سحر مقدمه و آغاز بوده است برای پیدایی دینهای اولیه.
اساطیر بخش مهمی و گاهی تمام دین را منعکس میکند. دین چیست؟ مجموعهی باورهایی که رابطهی خدا(یان) را با انسان و زمین و انسان را با آنان معین میکند. در واقع، اساطیر مادر ادیان است، در طول تاریخ و همراه با روند تکامل اجتماعی، دینها از اساطیر زاده شده با آن همزیستی کرده، از آن فاصله گرفتهاند، اما هرگز آنرا رها نکردهاند. بهتعبیر دلنشین یکی از ایرانیان، اساطیر سر بر زانوی خدای قادرِ متعال نهاده و آرمیده است.
لوسین لوی برول جامعهشناس فرانسوی با تجزیه و تحلیل مدارک مربوط به اقوام بدوی به این نتیجه میرسد که اساطیر ابتدایی اقوام بدوی حاکی از ساخت فکری خاصی است که میتوان آن را «پیش منطقی» دانست. در محیطی که این اقوام زندگی میکنند، طبیعت جلوهای جادویی دارد بهاین معنی که کلیهی اشیأ و موجودات در یک شبکه از ارتباطات مرموز ظاهر میشوند و ارتباط فرد به «توتم» نوعی ارتباط سحرآمیز است که میتوان آنرا «همجوهری مرموز» دانست. بهنظر وی آدم بدوی هر اتفاق خوب و بدی را که رخ میدهد به نفوذ نیروهای مرموز و سحرآمیز نسبت میدهد. اقوام بدوی فقط به معلول توجه میکنند و علت را ناشی از موجودات و نفوس مرموزی میدانند و ارتباط بین علتِ مرموز و معلولِ مشهود را بیواسطه میپندارند و به حلقههای میانهای که علت را به معلول میپیوندند اعتنایی نمیکنند. بهجای اینکه زمان را مدتی متجانس، متشکل از لحظات مساوی و قابل تقسیم در نظر بیاورند و آنرا بر اساس نظام توالی تصور کنند، برعکس بدان صفات و خصایص درونی و کیفی میبخشند و بهجای اینکه مکان را بهشکل بعدی متجانس، انتزاع کنند که در آن اشیأ را میتوان کنار هم قرار داد، آن را، برعکس مملو از ارواح مرموز و مشحون از کیفیات گوناگون میپندارند، و هر یک از موجودات واقع در آن را آراسته به فضیلتی خاص و مزن به نیروی خاص میانگارند. لوی برول دربارهی زمان اساطیری میگوید: «هنگامیکه اقوام بدوی میگویند که جهان اساطیری آغاز همهی چیزهاست این فقط به این معنی نیست که جهان اساطیری به گذشتهای متعالی و ورای تاریخی تعلق داشته باشد، بلکه بیشتر این معنی را القأ میکند که هر آنچه آفریده شده از جهانِ اساطیری، هستی یافته است، یا به عبارت دیگر جهان اساطیری آفریننده است».
اهمیت تحقیقات این محقق در این است که به کیفیات خاص زمان و مکان و علیت آن طوریکه در جهان اساطیری جلوه میکنند پی برده است ولی با گفتن اینکه بینش اساطیری مرحلهی «پیش - منطقی» ذهن آدمی است خود را محدود کرده است، زیرا با پیدایش مکتب روانشناسی اعماق، میدانیم که اگر مقولات خاص بینش اساطیری با قوانین منطقی صدق نمیکنند، دلیلش این نیست که پوچ و وهمی باشند، بلکه بینش اساطیری دارای نظامی است خاص که اصولاً از ساخت دیگری از وجود حکایت میکند. این ساخت نه فقط منطبق با اصول عقل استدلالی نیست بلکه ضد آن است و در برخی موارد تسلطی کامل بر عقل استدلالی دارد. یونگ دربارهی مفهوم «پیش - منطقی» لوی برول میگوید: «ذهن اقوام بدوی نه منطقی است و نه غیرمنطقی، آدم بدوی نه مثل ما زندگی میکند و نه مثل ما میاندیشد. آنچه برای ما غیرطبیعی و مرموز است برای او کاملاً عادی است و جزیی از تجارب زندگی اوست. برای ما گفتن اینکه: این خانه آتش گرفته زیرا که رعد بدان اصابت کرده است عادی مینماید، ولی برای آدم بدوی گفتن اینکه: این خانه آتش گرفته است زیرا افسونگری، از رعد استفاده کرده و این خانه را سوزانده است، بههمان اندازه عادی و طبیعی است».
فیلسوف آلمانی ارنست کاسیرر در کتاب سه جلدی خود معروف به فلسفهی صور تمثیلی در جلد دوم که به آگاهی اساطیری معروف است، مقولات بینش اساطیری را بررسی میکند و اینان را به اصول عقل استدلالی و شیوهی تحقیق علمی مقایسه میکند و نشان میدهد که بینش اساطیری و مقولات مضمر و مستتر در آن، با اصول متعارف شیوهی عقلانی یکی نیست و دنیای اساطیری در ساحت دیگری از وجود است و روش جادویی و کیمیایی آن بیشتر در جهت ایجاد ترکیب است تا تجزیه، بیشتر به ادغام چیزها در هم توجه دارد تا به تحلیل و جدایی مقولات. در بینش اساطیری برای مرتبط ساختن چیزها با یکدیگر، فقط یک بعد وجودی هست و آن نیز، بعد اتصال، همجوهری، همسانی است. ارتباط بین چیزها ذهنی و انتزاعی نیست، بهطوری که بتوان آنها را هم از یکدیگر جدا کرد و هم به یکدیگر پیوست، بلکه این ارتباط شباهت بهنوعی «سیمان» دارد که همهچیزها را بههم میچسباند، آنها را رویهم انباشته میکند و گرد هم میآورد، هر قدر هم عناصر روی هم انباشته نامتجانس، متفاوت، و حتی متضاد باشند. فیالمثل در شناخت علمی، عناصری را که پدیداری را تشکیل میدهند، ابتدا از هم تفکیک میکنند و ارتباطات آنها را براساس نسبت و وجه اشتراک و وجه افتراق تعیین میکنند و بعد آنها را بر پایهی نوع و جنس و کم و کیف و غیره دستهبندی میکنند، ماهیتشان را معلوم میکنند و در صورت لزوم به آنها از نو ترکیب میبخشند، اما عناصری که در بینش اساطیری تماس پیدا میکنند - خواه این تماس زمانی باشد، خواه بعدی، خواه فقط بعلت شباهت ظاهر باشد، خواه بسبب تعلق به نوع و جنس مشترک - خصایص و وجوه افتراق خود را از دست میدهند و وجودی مشترک مییابند و اساساً همجوهر میشوند. بهنظر این اندیشهگر بینش اساطیر بهمعنی راستین کلمه کنکرت: Concert یعنی واقعی، انضمامی، محسوس است، البته اگر این کلمه را از فعل کن - کرسکره: Con-Crescere لاتینی که بهمعنی رشد بهواسطه تراکم، رویهم انباشتن است، در نظر بیاوریم. بههمین جهت است که در بینش اساطیری کل و جزء، بزرگی و کوچکی، بالا و پایین، جوهر و کیفیت و جمله مقولات دیگر عقل استدلالی مصداق و مفهومی ندارند و ممکن است هر چیزی با هر چیز دیگر ادغام شود و عین آن گردد؛ جزء کل است و کل جزء زیرا این دو با یکدیگر همجوهرند. نوع در فرد است و فرد در نوع، چه «نوع» خود رد فرد حضوری مرموز دارد. ارتباط انسان با اجداد و نیاکان واقعی است و نه نسبی؛ و ارواح نیاکان در محرابی که خاطرهی آنان نگهداری میشود، همانقدر حضور دارند که فلان شیء محسوس که در مقابل ما قرار گرفته و به همان اندازه «ملموس» و واقعی و حاضر است.[۸: صص ۱۳۱-۱۳۰]
اساطیر، تاریخ انسان پیش از تاریخ هم هست زیرا قهرمانان او، زندگی او و فراز و نشیب آن تنها در الگوهایی بیان میشود که خدایان و نیروهای برون از طبیعت در آن انبازند. خارج از آن الگوها زندگی آن انسان معنایی نداشته است. در بخشهایی از اساطیر رنگ تند تاریخ سایه میافکند چنان که در اسطورهی جمشید، گسترش جامعهی آریایی، در اسطورهی ضحاک برخود آن با جامعهای که بافت دیگری داشته است و در اسطورهی سیاوش مراحل چندگانه باورهای ایرانیان (توتم اسب، پدید آمدن یک شاه، خدای ایرانی و تبدیل آن به یک الگوی کهن و دلخواه) را میتوان دید.
انسان اسطورهساز، کسی است که به عصر تاریخ و بهتر بگوییم به عصر علم نرسیده است. (گرچه دانش نه از فلسفه که فلسه و دانش هر دو از اساطیر زاده شدهاند.) او در باورهای خود عناصری را میگنجاند که وجود خارجی ندارند یا به طبیعت، آسمان و ... قدرتهایی را میدهد که ندارند. او حتی به انسان قدرتی میبخشد که ندارد و آن انسان هیچگاه خود او نیست. او خود را میشناسد و میداند که آن تواناییها را باید فقط در فراخود جستجو کرد. چنین انسانی ممکن است متعلق به یک قبیلهی پیش از تاریخ در آسیا، اروپا یا آفریقا باشد و ممکن است در غیر جای تاریخی خود هماکنون استاد دانشگاهی در کنگو، استرالیا، ایران یا هر جای دیگر باشد. اگر اسطورهساز است و اگر اسطوره را باور دارد، دانشی را باور ندارد. میدانیم که انسان پیش از تاریخ میتوانست مسیر و مدت سیر سیارات را اندازهگیری کند. دانستن احکام نجوم نیازمند دانستن ریاضیات و داشتن توانایی محاسبه است، اما در بنیاد، اعتقادی اساطیری است. از اینجا روشن میشود که آمیختن اساطیر و علم هم چیز تازهای نیست و چنان کهنه است که دست تاریخ به آن نمیرسد.
گفتیم که انسان اسطورهساز با ساختن و پرداختن اسطوره، در واقع برای خود ایدئولوژی میسازد. ایدئولوژی، دلایل رفتارهای او است و رفتارهای او بر مبنای منافع او. پس، اساطیر روشنگر منافع انسان اسطورهساز است و بههمین دلیل است که اغلب، در اساطیر، منافع طبقهی حاکم یعنی بهروران منعکس میشود. ایدئولوژی را حاکم بر جامعه میسازد، نه محکوم. اساطیر ساخته حکّام است و بیانگر منافع آنان. طبیعی است که در این نظام ایدئولوژیک حاکمِ نیرومند، محقّ و محکومِ ناتوان، بیحق، پست، کثیف، پرخور، بیشعور و شهوتران معرفی شود. کافی است بنگریم که در شاهنامه، اسفندیار (قهرمان طبقهی حاکم) دارای همهی صفات اخلاقی نیکو و ملکوتی است (در هفتخوان اسفندیار) و رستم (قهرمان تودهی مردم) پرخور، سنگین و گاه چنان گول که اسب، سیمرغ یا جادو به کمک او میآید، وگرنه کارش زار است. (عزّتی را هم که رستم در شاهنامه دارد، مدیون روایات جدید، بهویژه فردوسی است وگرنه در مدارک کهن زرتشتی نام او هم نیامده است.)
با همهی این، قهرمانان طبقهی حاکم میمیرند و قهرمانانِ توده میمانند. اسفندیار (در اوستا بهمعنی آفریدهی مقدّس) با همهی صفات آسمانی و با وجود تن روئین مقدسش میمیرد و رستم با همهی پرخوری و بیخردی میماند و در رستمنامهها حتی به دست حضرت علی مسلمان میشود. مردم، قهرمانان محبوب خویش را نگه میدارند و از مرز تاریخ هم میگذرانند.
به این ترتیب ملاحظه میکنیم که اسطوره هم مرگ دارد. هر چیز که ساختهی بشر باشد. بهصرف انسانی بودن زنده نمیماند هر چند انسان حتی به دلیل علائق خود آن را مدتی در خلاف جریان تاریخ با مشقّت فراوان به همراه بکشد. چیزی زنده میماند که در گذر تاریخ بتواند به یاری مردم بیاید. پهلوانانی که مرگشان در خود اساطیر ترسیم شده یا خود به مرگ خود اعتراف کردهاند، چگونه ممکن است زنده بمانند؟ یاد رستم برای شیعیان در مقابل ستمِ حکّامِ عرب الهامبخش بوده است، بههمین دلیل او را، آنهم بهدست حضرت علی، مسلمان کردهاند. این ویژگی ایدئولوژی است که باید با گذرهای انسان در طول تاریخ هماهنگ باشد، وگرنه خواهد مرد؛ هرچند سرمایهداران جهان بخواهند آنرا در جهت منافع خویش زند نگهدارند. اما اگر با طبع محرومان جهان که اکثریت با آنان است سازگار بود، زنده خواهد ماند؛ هرچند بازاریان به چکمههای شاهان دست یابند و آن را زیر پای بکوبند.
عصر ما و بهطریق اولی عصر آینده، دورهی اسطوره نیست. برای عبورِ صحیحِ یک فضاپیما از خطِ سیرِ تعیین شده و رفتن به حیطههایی که در خیال انسان صد سال پیش هم نمیگنجیده، هیچچیز به اندازهی محاسبهی دقیق مهم نیست و امروز آن محاسبه را هم یکی از دست ساختههای انسان انجام میدهد.
یکی از عواملی که انسان را از طبیعت جدا میکند ابزار است. ابزار بهشکلی (با واسطه) جای اسطوره را میگیرد. (این را نباید با فن - خدایی اشتباه کرد.) هرچه ابزار پیچیدهتر شود، ایدئولوژی نوین، پیچیدهتر خواهد شد و از اسطوره فاصله خواهد گرفت. پیشروان عصر ما از اسطوره فاصله دارند و انسان آینده فاصلهای بیشتر. دورانِ علم نسبت به طول عمر انسان تازه آغاز شده است و دلیل آن اشتباهات فراوان و آزارنده از جمله در آلودن محیط زیست، مداوای بیماران و... است.[۱]
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- سهراب هادی، نگاهی به شناخت اسطورههای ملل (۳): اسطوره، زایش و پیدایش، سرویس تجسمی هنرآنلاین: ۱۷ آبان ۱۳۹۶.
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□ وبسایت سرویس تجسمی هنرآنلاین