دانشنامۀ آريانا

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

تاریخ اندیشه مدرن

از: م. ج. البرز

تاریخ اندیشه مدرن

(فصل دهم)

جان لاک، انقلابی در شناخت


فهرست مندرجات

[تاریخ اندیشه]



[] جان لاک، انقلابی در شناخت

در تاریخ فکری مغرب زمین نقش جان لاک[۱] بی‌اندازه با اهمیت است. نقطه نظرها و دیدگاه‌های او وسیعاً در کارزار فکری اروپا پیروز گشتند و وی، بیش از صد سال پس از انتشار آثارش، همچنان چهره‌ی بانفوذ تئوری شناخت[٢] در اروپا بود. مردم خود را با افتخار پیرو لاک معرفی می‌کردند و معتقد بودند او انقلاب در روش اندیشیدن قرن هفده میلادی را به روشنی توضیح داده بود.


اگر به نقش تئوری شناخت در یک محیط فکری نیک دقت کنیم، درمی یابیم که هر گونه تغییر در بافت آن می‌تواند به تغییر ابعاد فکری و فرهنگی یک اجتماع بیانجامد. اینکه انسان نسبت به دانش چگونه نگاه می‌کند، علم چگونه کسب می‌شود و حدود آن تا کجاست، چگونه بشر به آن نایل می‌آید، دانش چطور مورد آزمایش قرار می‌گیرد و غیره، همگی، سایر دیدگاه‌ها را تعیین می‌کنند. جامعه‌ی متفکران سده‌های هفدهم و هجدهم معتقد شده بودند که نظریات لاک مانند دستآوردهای نیوتنی بر کل فرهنگ تأثیر گذارده، و با انسجام درونی و نیرومندش موفق شده بود علل انقلاب علمی قرن هفدهم را برشمارد و شالوده‌ی فکری فیلسوف‌های طبیعی بزرگ، یعنی کسانی را که امروزه دانشمندان علمی می‌نامیم، شرح دهد؛ بگوید آنان از چه راه به آن همه نتایج رسیدند و چگونه آگاهی را کسب کردند. همین نکته، جان لاک را با نفوذترین اندیشمندان علم شناخت در آن سده‌ها می‌کند.

در کتاب‌های تاریخ فلسفه و در مقالات تاریخ فکری، پیش از این، رسم بر این بود که تفاوت عمده‌ای را میان عقل گرایی[٣] رنه دکارت و عمل گرایی[۴] جان لاک قائل می‌شدند. عقل گرایی می‌گوید عقل به تنهایی و بدون یاری حواس می‌تواند دانشی ازجهان بدست آورد و عمل گرایی حکم می‌کند، عقاید و تصورات، تنها از راه تجربه به انسان منتقل می‌شوند. اما در این اختلاف نظر میان این دو اندیشمند، دکارت و لاک، بیش از حد مبالغه شده است. لذا بد نیست، پیش از آنکه به شناخت شناسی جان لاک بپردازیم، چند لحظه‌ای را در این نکته درنگ نماییم.

اولاً، باید به دامنه و به حدود عملگرایی فلسفه‌ی دکارت توجه نمود: هر چند رنه دکارت معیارهای حقیقت را عقلگرایانه معرفی می‌کند و وجود خدا و دلایل وجود روح و ذهن را به عنوان پدیده‌های غیرمادی، با روش عقلگرایانه توضیح می‌دهد و سپس گستره[۵] و جهان مادی را بر اساس قوانین مکانیک نتیجه می‌گیرد؛ و براستی، قانون اینرسی را از اراده‌ی ثابت و تغییرناپذیر الهی استنتاج می‌کند، اما به محض رسیدن به آن نقطه، نظام فکری او - در زمینه‌ی مطالعه‌ی جهان طبیعی - به سوی عملگرایی می‌گراید. در سیستم دکارتی، تنها راهی که می‌توان فیزیولوژی گیاهی، حیوانی و رفتار اجسام را فهمید آن است که عملگرایانه، یعنی از طریق تجربه و مشاهده، به آنان پرداخت. وی آزمایشات عظیمی را در زمینه‌ی پژوهش مغز و سیستم مرکزی عصبی طراحی می‌کند و به مطالعه‌ی کردار حیوانات و گیاهان و فیزیک اجسام در حال حرکت مشغول شده، دیگران را هم به انجام آنان فرامی خواند. بدین ترتیب، در عقلگرایی دکارت نقطه‌ای وجود دارد که عقل اعلام می‌کند برای شناخت جهان طبیعی باید چشم‌ها را گشوده، به مشاهده‌ی طبیعت بنشینیم. عقل تنها و بخودی خود جوابگو نیست و باید نمودهای طبیعی را مطالعه نمود. بنابراین، در بینش دکارت، بیش از آنکه به وی نسبت داده شده، عملگرایی موجود است.

در همین راستا، چون جان لاک به حقیقت می‌اندیشد از عملگرایی دور و فیلسوفی کاملاً عقلگرا می‌شود و حکم می‌کند که حقیقت، بر خلاف احتمالات، وابسته به تصورات انسان درباره‌ی جهان نیست. گفته‌ها و تصورات بشر از دنیای پیرامون بر اساس تجربیات، همگی دارای ضریب احتمال هستند، اما حقیقت بستگی تام به رابطه‌ی میان عقاید و یا میان ایده‌های گوناگون است. بنابراین، در بخش چهارم کتابش تحت عنوان "مقاله‌ای در باره‌ی ادراک بشر"[٦] جایی که به مبحث حقیقت می‌پردازد، می‌گوید: "اگر سوال شود که چند نفر در فلان اتاق حضور دارند؛ آیا پنج، یا شش نفر هستند، این پرسشی است عملی. زیرا با تجسس عملی می‌توان صحت و سقم آن را معین نمود: ممکن است خطایی در شمارش مرتکب شده باشیم، فردی در اتاق می‌توانسته مخفی شده باشد، کسی دیگر ممکن است استتار کرده باشد. این مقوله‌ای در حوزه‌ی حقیقت نیست. اما اگر "تصور پنج" را با "تصور شش" مقایسه کنیم، ذهن بشر شهوداً[٧] به این حقیقت اطمینان دارد که شش بیشتر از پنج است. اگر بپرسیم در حیاط خانه‌ی همسایه‌ی من آیا مثلث یا دایره‌ای رسم شده است، این سوالی در حوزه‌ی تجربی و عملگرایانه است و ما در پاسخ آن ممکن است اشتباه کنیم. معذالک، این حقیقت که یک مثلث یک دایره نیست و یا اینکه دو کمتر از چهار است، این‌ها روابط میان تصورات هستند. در اینجا لاک متذکر می‌شود که بشر از نظر شهودی[٨] به قطعیت رسیده است. لاک مانند دکارت موارد از این گونه را که در قلمرو حقیقت هستند، همچون آفتاب تابان ذهن بشری می‌داند و به آنها "تصورات روشن و مشخص" نام می‌دهد. ذهن به محض آنکه دو تصور را در نظر می‌آورد، شهوداً و قطعاً، رابطه‌ی هویت[۹] و تشابه[۱٠] و تفاوت[۱۱] میان آنها را درک می‌کند و به حقیقت شهودی آنان دست می‌یابد.

در نتیجه تئوری حقیقت جان لاک عقلگرایانه است و تئوری‌های فیزیولوژی و فیزیک دکارت در بسیاری موارد از اساس عملگرایانه هستند. جدال توفنده‌ی دکارت و جان لاک را نباید در عملگرایی علیه عقلگرایی دید. پس کشمکش واقعی میان این دو متفکر در کجاست؟ عمده ترین آنان در دو قسمت متمرکزند: اول، آماج فلسفه طبیعی پایه[۱٢] چیست؟ برای چه مقصودی باید ذهن را بکار برد؟ میوه و نتیجه کاربرد ذهن کدام است؟ دوم، منبع تصورات بشر کدام است؟ و وقتی که منبع تصورات انسان معلوم شد، حاصل چه می‌باشد؟ از نظر دکارت، هدف فلسفه‌ی طبیعی آن است که به حقیقت خواص واقعی پدیده‌های دنیوی دست یابد. همانطور که در فصل دکارت گفته شد، وظیفه‌ی فیلسوف آن است که از غار پدیده‌ها یعنی سایه‌های افتاده بر دیوار خارج شود و به اجسام آن گونه که در واقع هستند، نگاه کند تا خواص واقعی دنیا و ماهیت بشناسد. اما به نظر جان لاک، آن معرفت (شناخت) در دسترس نوع بشر نیست و نخواهد بود. دست یابی به ماهیت اجسام در حوزه‌ی اختیار و قدرت ذهن بشری نیست. معرفت تنها از طریق تجربه‌ی انسان‌ها در اذهان تکامل می‌یابد و هدف فلسفه‌ی طبیعی شناخت تجربه‌ی انسان از عالم و به نظم کشیدن آن تجربه است.

جدال عظیم دوم میان دکارت و لاک درباره‌ی منبع و خاستگاه تصور آدم‌هاست. از دید دکارت، حواس مملو از خطا هستند، لیکن انسان به کمک تصورات فطری و ذاتی[۱٣] قادر به شناخت جامع و کامل است و این شناخت پیش از مشاوره با حواسش، حتی قبل از آنکه بدانیم که ما انسان‌ها دارای جسم یا حواسی هستیم، برایمان ممکن می‌شود. مثلاً ما در ذهن خود تصور خداوند را بطور ذاتی تعبیه داریم؛ تصور کمال[۱۴] فطرتاً در ذهن ما هست. تصورات روح و جسم همگی ذاتاً در ذهن ما هستند. دکارت، بعد از اینکه حقیقت این تصورات را برای ذهن انسان مشخص می‌کند، در اثر خود "مکاشفات"[۱۵]، از راه قیاس به نتیجه گیری می‌پردازد و گام به گام پیش می‌رود تا دریابد که از این گونه تصورات ذاتی و مشخص و روشن، چه حاصل می‌شود. لیکن از نظر جان لاک، تمامی تصورات از راه تجربه حاصل می‌شوند و تصورات ذاتی وجود ندارند. در فصل اول کتاب مشهور خود "مقاله‌ای درباره‌ی ادراک انسانی" می‌نویسد اگر عقاید فطری و ذاتی موجود می‌بودند، کودکان نیز از آنان برخوردار می‌شدند. اما خردسالانی را با تصوراتی از کمال و تصورات روشن و متمایز مشاهده نمی‌کنیم، زیرا این تصورات اکتسابی هستند. این یکی از نقاط مجادله میان دکارت و لاک است.

حال می‌پرسیم، تصورات چگونه حاصل می‌شوند؟ از دید وی انسان دو نوع تجربه را از سر می‌گذراند که هر کدام می‌توانند منبع تصورات[۱٦] ما باشند. اول آنکه بشر از حواس برخوردار است و جهان را از راه حواس پنجگانه تجربه می‌کند و از درون آن تجربه، تصوراتی درباره‌ی جهان می‌اندوزد. تجربه، منبع[۱٧] تصورات بشر از جهان طبیعی پیرامونش است. اما از دید او منبع دیگری نیز برای تصورات وجود دارد و آن تعمق[۱٨] است. ذهن آدمی نه فقط داده‌های حواس خود را تجربه می‌کند، بلکه آگاه به تجربه‌ی خود نیز هست و آن داده‌ها را حلاجی می‌کند و نسبت به آنان واکنش نشان می‌دهد. برای مثال، از طریق حس، من تصوری از خانه‌ی همسایه ام و معماری آن دارم. اما سپس ذهن من عمل دیگری را نیز انجام می‌دهد و خانه‌ی مرا با خانه‌ی همسایه ام مقایسه می‌کند. از طریق تعمق است که تصور مقایسه ایجاد می‌شود و قضاوت[۱۹] می‌کند که کدامین بهتر است. نه حواس بلکه تعمق است که این داوری را به وجود می‌آورد؛ این را بر آن دیگری ترجیح می‌دهد؛ و از راه تعمق است که تصور اراده و انتخاب کسب می‌شود. از تعمق تصورات محاسبه[٢٠] و انتزاع[٢۱] حاصل می‌شوند. این عملیات از طریق تجارب حسی بدست نمی‌آیند. بنابراین، برخلاف آنچه از جان لاک معرفی می‌شود که وی صرفاً حسگرای محض است، از دید او دو منبع[٢٢] برای تصورات آدمی موجود است: حواس، که از طریق آنها حسیات بشر از دنیای پیرامون کسب می‌شوند و تعمق، که از راه آن تمامی عقاید ما درباره‌ی فعالیت‌های ارادی فکری ما و آنچه به اراده و انتخاب مربوط می‌شود، مشتق می‌شوند. در مدل لاک، شناخت، از آنچه که وی به آن‌ها حسیات ساده و تعمق‌های ساده می‌گوید، آغاز می‌شوند و سپس از راه ترکیب تصورات مرکب را تشکیل می‌دهند. برای مثال، با ترکیب تجربه‌ی انسان‌های منفرد و خیابان‌ها و اسب‌ها، انسان به تصور "شهر" نایل می‌آید. این مدل که خاصاً از آن جان لاک است، همانند ترکیب اتم‌ها برای تشکیل مولکول است. وی با اشتیاق زیاد آثار فیلسوف بزرگ فرانسوی پییر گاساندی[٢٣] را که به تجدید حیات فلسفه‌ی یونان باستان اتمیسم پرداخته بود، مطالعه کرده بود. در این فلسفه این گونه فرض می‌شد که جهان از ترکیب واحدهای مادی و ساده‌ای تشکیل شده است. از دید جان لاک این مدلی ارزشمند برای فهم ساختمان دانش بود، زیرا بیان می‌کرد که واحدهای ساده‌ی تجربه، حس و تعمق در ذهن، بصورت تصورات پیچیده ترکیب می‌شوند.

اگر چنانچه تمامی شناخت وابسته به تصورات ما باشند و آن تصورات از تجربه برخاسته باشند و تصورات فطری وجود نداشته باشند، نتیجتاً از تئوری شناخت جان لاک این امر استنباط می‌شود که دانش بشری تنها به تجربه‌های ما از جهان و تجارب ما از حسیات ما محدود می‌شود. این که فرهنگ یک اجتماع این وجه فلسفه‌ی جان لاک را مشتاقانه قبول می‌کند، یکی از اتفاقات پراهمیت در تاریخ اولیه‌ی فکری مدرن محسوب می‌شود. معرفت انسان به تجربه‌ی او محدود می‌شود و مطلقاً به آن وابسته است. آنجایی که تجربه نیست، شناختی نیز وجود ندارد. این نکته شالوده‌ی جدل میان لاکیان و دکارتیان درباره‌ی هدف فلسفه طبیعی پایه[٢۴] است. زیرا دکارت چه می‌پرسد؟ دکارت در صدد است که ماهیت زیربنا و واقعیت آن توده‌ی مومی که در دست داریم را معین کند. آن جسم زردرنگ که بویی مخصوص دارد و قابل انعطاف است. واقعیت موم چیست؟ دکارت نتیجه می‌گیرد که واقعیت آن گستره[٢۵]، در درازا و پهنا و عمق، می‌باشد، که تصوری روشن و مشخص از آن جسمی است که قادر است به اشکال گوناگون خود را به ما بنمایاند. ما می‌دانیم ماده چیست؛ می‌دانیم ذهن کدام است؛ می‌دانیم ذهن، فکر است، جسمی نیست، فضایی را اشغال نمی‌کند. ما راجع به ماهیت‌های واقعی و طبیعت واقعی جهان، شناخت واقعی داریم.

از دیدگاه لاک، از آنجا که شناخت ما به تجربه‌ی ما محدود می‌شود، پرسش اینکه "چه چیزی زیربنای تجربه است" غیرقابل پاسخ است. تصور کنید تمامی آنچه که ما می‌دانیم درون یک اتاق وجود دارد وخارج آن، به هیچ طریقی در دسترس ما نیست. حال اگر بگوییم: "اما سؤال ژرف آن است که بپرسم، خارج از این اتاق چه چیزی موجود است؟" جواب جان لاک این است که "ممکن است این پرسشی ژرف باشد، ولی جواب دادنی نیست." شناخت آدمی به تجربیاتش محدود می‌شود.

برخلاف سیستم دکارتی، در نظام لاک، انسان‌ها از ماهیت واقعی ذهن و ماده آگاهی عقلی[٢٦] ندارند و از این دو (ذهن و ماده) صرفاً تجارب ما در دست ماست؛ و این پرسش که زیربنای آن تجربه چیست وآن چه چیز است که تجربه نمود آن می‌باشد، سؤالی بدون پاسخ است. دکارت درصدد است جوهر واقعی را بشناسد: ماده‌ی در گستره که همه‌ی چیزهای دیگر در فیزیک از آن نتیجه می‌شود. ذهن که فکری غیرمادی است و هرچیز دیگر درباره‌ی ذهن را می‌توان از آن نتیجه گرفت. اما لاک می‌گوید که در تجربه‌ی انسانی، عمده ترین وجوه یک پدیده توسط ذهن برگزیده می‌شوند؛ مثلاً می‌گوییم عمده ترین وجه بشرآن است که فانی است ودر او قوه‌ی انتخاب تعبیه شده، در نتیجه اظهار می‌کنیم که "آدمی تماماً از این دو تشکیل شده است". لیکن برای ذهن ما این وجوه فقط شاخص هستند. وقتی می‌گوییم "انسان"، منظور نظر ما این خصوصیات می‌باشند. ما نمی‌دانیم انسان واقعاً چیست. تنها تجربه‌ای از او در اختیار ما هست. در همین راستا از دیدگاه لاک، جوهر اصلی ذهن برای انسان‌ها قابل معرفت نیست. ما فکر و اراده را تجربه می‌کنیم، نتیجتاً زمانی که درباره‌ی ذهن صحبت می‌کنیم، آنی را در نظر داریم که می‌اندیشد و صاحب اراده است، اما نمی‌دانیم از چه چیز ساخته شده و زیربنای آن کدام است. فقط تجربه‌ی آن در دسترس ماست.

چون به جهان مادی بنگریم، می‌گوییم در سیستم دکارتی، آنچه که در جهان مادی وجود دارد، گستره است، اما در واقع تنها چیزی که می‌توانیم بگوییم آن است که ماده آنی است که گستره داشته باشد. گستره عمده ترین و برجسته ترین بخش ماده در تجربه‌ی ماست. این تنها جوهر اسمی آن است. لاکن، خداوند برخلاف نوع بشر که آگاهی اش محدود به تجربه است، به واقعیت ذهن و ماده واقف است. از دید لاک، اعتراف به جهل و نقصان هستی شناسی[٢٧]، یعنی عدم توانایی انسان‌ها به شناخت کنه و زیربنای تجربه، عین فروتنی و تواضع است. از نگاه دکارت واضح است که ماده و ذهن در مقوله‌ی دوگانگی[٢٨] با هم در ارتباطند.

لاک در مقاله‌هایش به روشنی گرایش به دوگانگی را نشان می‌دهد: بنظر می‌آید که انسان‌ها از دو گوهر مختلف ترکیب شده اند، جسم و ذهن. لیک ماهیت آن دوگانگی بر بشر مجهول است و ذهن او به زیربنای تجربه دسترسی ندارد. باید به جهل خویش اعتراف نمود؛ باید دم را فرو کشید و بانگ ادعای فلسفه را کوتاه نمود. جان لاک در برابر خطر مذهبیان که مدعی بودند افکار او درباره‌ی شناخت واقعی از ماده و جسم به نحوی از انحاء می‌تواند خطرناک باشد، اینطور ضد حمله می‌زند: "اگر عقیده مند باشید که ماده ناتوان از اندیشیدن است، چنانچه دکارتیان ادعا داشتند، در واقع دارید می‌گویید که خداوند باری تعالی با قدرت بیکران خود عاجز از آن است که ماده را به تفکر وادارد." به دیگر سخن، ادعا می‌کنید که گویا شما به عنوان بشر ناچیز واقفید که خداوند جامع الشمول قادر نبوده انسان را طوری خلق کند که توانا به تفکر باشد.

در نتیجه، لاک بر این باور بود که نه شناخت بشر و نه فلسفه هیچکدام توانا نیستند که به پرسش در باب زیربنای ذهن و ماده پاسخ گویند؛ باید به جهل اقرار کرد. طبیعت انسان برای این شناخت ساخته نشده است، و وظیفه آن نیست که جواب دهیم ذهن چیست، بلکه آن است که بگوییم در تجربه‌ی ما، ذهن چگونه رفتار و عمل می‌کند. ما به متافیزیک ماده نیاز نداریم، بلکه به فیزیک و مجموعه‌ای از علوم نیازمندیم که نه بر اساس تصورات فکری و منطقی، بلکه بر پایه‌ی تجربه واقعند که پیوسته - توسط تجربه‌ای والاتر و فراتر – مشمول تصحیح و ترمیم می‌باشند.

زمان آن فرا رسیده است که فلسفه محدودیت‌های فکری را دریابد و تواضع را فرابگیرد.[٢۹]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- John Locke
[۲]- Epistemology
[۳]- Rationalism
[۴]- Empiricism
[۵]- Extension
[۶]- An Essay Concerning Human Understanding
[٧]- Intuitively
[۸]- Intuitive
[۹]- Identity
[۱٠]- Similarity
[۱۱]- Difference
[۱۲]- Fundamental natural philosophy
[۱۳]- Innate ideas
[۱۴]- Perfection
[۱۵]- Meditation
[۱۶]- Ideas
[۱٧]- Source
[۱۸]- Reflection
[۱۹]- Judge
[٢٠]- Computation
[٢۱]- Abstraction
[٢۲]- Source
[٢۳]- Pierre Gassendi
[٢۴]- Fundamental natural philosophy
[٢۵]- Extension
[٢۶]- Rational
[٢٧]- Ontology
[٢۸]- Dualism
[٢۹]- م. ج. البرز، تاریخ اندیشه مدرن (فصل دهم)، جان لاک، انقلابی در شناخت، نشریۀ خبری سیاسی الکترونیک ایران امروز



[] سرچشمه‌ها

نشریۀ خبری سیاسی الکترونیک ایران امروز