نگاهی به اندیشههای فریدریش نیچه در نقد دین
فریدریش نیچه، متفکر آلمانی سدهی نوزدهم (۱۹۰۰ - ۱۸۴۴)، نقطهی مقابل سنت فلسفی مغربزمین از افلاطون تا هگل و گسستی بنیادین در این روال فکری است. او متفکری است «نابهنگام» که خود را به «دینامیت» تشبیه میکند و به یاری «فلسفیدن با چکش» به جنگ «بتهای زمانه» و «بتهای جاودانه» میرود. در کانون اندیشههای نیچه، مفهوم او از زندگی قرار دارد و فلسفهی او وحدت پیچیدهی اندیشه و زندگی است. در این فلسفه، اشکال زندگی، شیوههای تفکر را برمیانگیزند و اشکال تفکر، شیوههای زندگی را میآفرینند. زندگی، اندیشه را فعال میکند و اندیشه، به شیوهی خود به زندگی آری میگوید.
فریدریش نیچه، متفکر آلمانی سدهی نوزدهم (۱۹۰۰ - ۱۸۴۴)
نیچه در فلسفهی خود آرمان «شناخت» و «حقیقت» را کنار مینهد و «تفسیر» و «ارزشگذاری» را جانشین آن میسازد. او از این طریق میخواهد به ما کهنترین گونهی فلسفیدن را بنمایاند: تفکر پیشسقراطی و متفکرانی که همزمان پزشک و هنرمند، یا بهتر است بگوییم مفسر و ارزشگذار بودند، و نهایتا قانونگذار. مفسر، پزشکی است که پدیدهها را چونان عارضههایی در نظر میگیرد و ارزشگذار، هنرمندی است که «چشمانداز» میآفریند. به باور نیچه، تفکر فلسفی پیشسقراطی فراموش شده و ما از آن ایدهای در اختیار نداریم. ما فقط نمونههایی را میشناسیم که در آن اندیشه، زندگی را لگام میزند و آن را مثله و معقول میکند، یا نمونههایی میشناسیم که در آن زندگی تلافی میکند و اندیشه را آشفته و سردرگم میسازد و همراه آن زوال مییابد. ما فقط گزینشی میان یک زندگی متوسط و اشکال فکری جنونآسا داریم؛ زندگیای بیش از اندازه معقول برای یک متفکر، و اندیشههایی بیش از اندازه جنونآسا برای کسی که زندگی میکند.
برای نیچه پدیدهی بنیادین همهی زندگی، «ارادهی معطوف به قدرت» است. ارادهی معطوف به قدرتی که نیچه از آن سخن میگوید، ارادهی افزایش قدرت زندگی است. برای او صیانت نفس فقط در منطق افزایش قدرت ممکن است و آنچه فقط به نیروی صیانت نفس بدون افزایش و گسترش قدرت بسنده کند، زوال مییابد. ارادهی معطوف به قدرت، یعنی ارادهی افزایش، ژرفش و گسترش دائمی قدرت برای چیرگی بر نیروی مقابل خود. زندگی از طریق تفاوت کیفی میان دو نیروی بنیادین کنشگر و واکنشگر تعیین میگردد و ارادهی معطوف به قدرت، هر دو نیرو را مدیریت میکند. ارادهی معطوف به قدرت در نیروهای کنشگر، خودانگیزنده، تهاجمی، فراگیرنده و نوسازنده به زندگی آری میگوید و با آزادکردن نیروهای خود پیروز میشود؛ و ارادهی معطوف به قدرت در نیروهای واکنشگر، زندگی را نفی میکند و با جداکرن نیروهای کنشگر و فعال از زندگی، بر آن پیروز میشود.
در فلسفهی نیچه ساختمانی واحد یا طرحی منظم دیده نمیشود. او به آتشفشانی میماند که اندیشههای خود را مانند گدازههایی سوزان به هرسو پراکنده است. نیچه از سیستمسازی فلسفی بیزار بود و ترجیح میداد ژرفترین اندیشههای خود را گاه در قالب کوتاهترین جملات بیان کند. خود او گفته بود: «این بلندپروازی من است که در ده جمله چیزی بگویم که دیگری در یک کتاب میگوید، که دیگری در یک کتاب نمیگوید».
نیچه بهرغم گریزان بودن از ایجاد سیستم فلسفی، در آثار پرشمار خود به حوزههای فکری و موضوعات متعددی پرداخته است، از فرهنگ گرفته تا اخلاق، از موسیقی گرفته تا ادبیات، از فلسفه گرفته تا دین، از تاریخ گرفته تا روانشناسی و غیره. همچنین نیچه برای بیان اندیشههای خود در همهی این عرصهها به قالبها و فرمهای گوناگونی که مناسب تشخیص داده متوسل شده است، از جمله شعر، برهانهای کوتاه، کلام قصار و گزینگویه (آفوریسم)، تمثیلات و نیز نثری سرشار از تصاویر. ولی این قالبها نافی دقت مفهومی در آثار نیچه نیست، بلکه بر عکس، مفاهیم نیچه از برندگی الماس برخوردارند.
با این همه، تسلط نیچه بر زبان، لحن شاعرانه و قدرت واژهپردازی و روش ویژهای که برای بیان اندیشههای ژرف خود به کار میبرد، کار را برای فهمیدن او دشوار و برای نوشتن دربارهی او دشوارتر میکند. از این منظر طبعا پرداختن به اندیشههای نیچه در حوزهی نقد دین و متافیزیک، آن هم در یادداشتی کوتاه، کاری دشوار و همواره با خطر ناکامی همراه است. بنابراین باید این یادداشت را نیز فقط تلاشی برای برداشتن گام کوچکی در جهت نزدیکتر شدن به «میدان منازعه» ارزیابی کرد و نه بیشتر.
نیچه از زبان زرتشت خود میگوید: «اگر خدایان وجود داشتند، من چگونه میتوانستم تحمل کنم که خدا نباشم؟». تفکر نیچه همزمان آموزههای دینی تئولوژی مسیحی و متافیزیک را نشانه میگیرد. اوج این معارضه در تمثیلی بهنام «آدم دیوانه» بازتاب یافته که نیچه در آن مرگ خدا را اعلام کرده است و ما در پایان این یادداشت به آن بازخواهیم گشت. ولی در آغاز اشارههایی گذرا به اندیشههای نیچه در نقد مسیحیت.
نیچه مسیحیت را نه جنبشی بر ضد یهودیت، بلکه تداوم منطقی آن میداند و هر دو را نتیجهی «قیام بندگان در اخلاق» ارزیابی میکند. پیش از پرداختن به نقد او از مسیحیت، بد نیست نخست ببینیم «قیام بندگان در اخلاق» چیست. بدین منظور اشارهای گذرا به یکی از آثار نیچه بهنام «تبارشناسی اخلاق» که نخستین چاپ آن به سال ۱۸۸۷ بازمیگردد، ضروری است. نیچه در این کتاب پرسش از خاستگاه امر اخلاقی را مطرح میکند، ولی پرسش او فقط پرسشی تاریخی، جامعهشناختی و روانشناختی نیست، بلکه پرسشی برای یافتن دلایل توجیه تصورات اخلاقی است. نیچه میخواهد با نگاهی ژرف به جهان اخلاق، ما را با خاستگاه مفاهیم نیک و بد آشنا کند. به باور او، عالیترین قاضی و داور برای تفکیک ارزش از بیارزش در تصورات اخلاقی، زندگی و نیروی شکوفایی و گسترش و تداوم آن است. مفاهیمی چون «از خودگذشتگی»، «افتادگی»، «ایثار»، «خاکساری»، «ملایمت» و مشابه آنها که امروزه بهعنوان «نیک» شناخته میشوند، در واقع نقطهی مقابل آن چیزهایی تصور میشوند که «بد» است.
ولی به باور نیچه، پرسش اصلی این است که چه کسانی قدرت تعریف مفاهیم اخلاقی دربارهی نیک و بد را در اختیار دارند. ارزشگذاری مرسوم دربارهی نیک و بد به گفتهی او از طرف ناتوانان و درماندگان انجام گرفته است و این موضوع وقتی روشن میشود که ما تفاوت اولیهی میان نیک و بد را در نظر بگیریم. خوب در گذشته آن چیزهایی بودهاند که «والا»، «قدرتمند»، «بلندپایه» و «عالیمرام» به شمار میرفتند، یعنی همهی چیزهایی که در خدمت فزایندگی جنبش زندگی، قدرت و زیبایی قرار داشتند. در واقع والامنشان و توانمندان، با چنین مفاهیمی رفتار و کردار خود را نامگذاری میکردهاند، البته بدون اینکه از این گذرگاه بخواهند برای همگان هنجاری تعریف کرده و به دست داده باشند؛ بلکه آنان میخواستند از این طریق این ارزشها را برجسته و حد و مرزهای آن را روشن کنند. این قدرت و دانش برای تعیین حد و مرز و فاصلهگذاری میان ارزش و بیارزش را نیچه «شور فاصله» مینامد.
از این دیدگاه، «بد» آن چیزی بوده که فاقد ویژگیهای یادشده بوده و به دیگر سخن، همهی چیزهایی که «پست» و «عوامانه» و «اوباشانه» بوده است. بنابراین تفاوت میان خوب و بد، بیانگر تفاوتی میان مرتبهها بوده و «از بالا» ارزشگذاری میشده است. ولی «قیام بندگان در اخلاق»، این تفاوت مرتبهها را به پرسشی اخلاقی تبدیل کرده و ارزشگذاری برآمده از آن را وارونه ساخته است.
اما این کار چگونه صورت گرفته است؟ پاسخ نیچه این است: از طریق «چیرگی اخلاق بندگی». به باور او، سرچشمهی اخلاق بندگی در «کینهتوزی» فرودستان نسبت به توانمندان و والامنشان بوده است. مفهوم «کینهتوزی» نزد نیچه برخاسته از رویارویی میان بندگان و والامنشان یا میان «منحطان» و «نیرومندان» و احساس حقارت و نیز نفرتی است که منحطان ازنیرومندان داشتهاند. در واقع نیچه با مفهوم «کینهتوزی» وضعیت روحی و روانی فرودستانی را توصیف میکند که ناتوان، درمانده و عقبمانده بودند و به دلیل ناکامی خود به شدت به والاتباران و توانمندان حسادت میورزیدند و کینهی آنان را به دل داشتند. از همین «کینهتوزی» است که بندگان سلاح اصلی خود را شکل دادند تا هر چه را والا، شاد، باارزش و زیبا بود از بین ببرند و ارزشهای خود را جانشین آن سازند. در حالی که ارزشهای اخلاقی والامنشان و سروران جنبهی ایجابی داشت و «آریگویی» به خود آنان و زندگی بود، بندگان فقط به روشی سلبی و سترون به همهی چیزهای «غیرخودی» و «بیرونی» پاسخ نه دادند و این «نهگویی» تنها آفرینندگی برخاسته از «کینهتوزی» آنان بود. به گفتهی نیچه، اخلاق بندگی برای پیدایش خود همواره به جهانی مخالف و بیرونی نیازمند است تا اساسا بتواند به تحریک بیرونی پاسخ دهد و به این معنا همواره «واکنشی» به «کنش» است و آفرینندگی آن به همین «واکنش» و «نهگویی» خلاصه میشود.
با قیام بندگان در اخلاق و چیرگی تدریجی «اخلاق بندگی»، وارونهسازی نظام ارزشی والامنشان و سروران آغاز شد و خصوصیاتی چون «لطف»، «تواضع»، «فرمانبری»، «شکیبایی» و «بخشش» به عالیترین ارزشها تبدیل شدند، ارزشهایی که همگی غیرطبیعی هستند و با یاری وجدان از جوشش و انرژی زندگی جلوگیری میکنند. «اخلاق بندگی» توانست به مرور سروران و توانمندان را نیز به عذاب وجدان دچار کند و با تحمیل ارزشهای خود به آنان، قدرت را وارونه سازد. نیچه در این زمینه به دو آریستوکراسی و دو کاست «شهسواران» و «روحانیان» بهعنوان عالیترین کاستهای اجتماعی نیز اشاره میکند و خاطر نشان میسازد که نظام ارزشی آن دو متفاوت بود و در حالی که شهسواران مردان زندگی و رزم بودند و پیششرط وجودی آنان تندرستی، نیرومندی، غنا و شکوفایی بود و به ارزشهایی چون «سلحشوری»، «دلیری»، «ماجراجویی»، «شکار»، «پایکوبی» و «بازیهای رزمی» میدان میدادند و آنها را میستودند، روحانیان درست در نقطهی مقابل آنان بود و به دلیل ضعف، بهویژه در زمان جنگ که حرفی برای گفتن نداشتند، ناتوانی خود را به صورت کینه و نفرت نسبت به شهسواران در خود فرومیدادند و میانباشتند. چیرگی اخلاق بندگان، نتیجهی «سیاست انتقامجویانهی» این کاست بوده است.
به گفتهی نیچه، با یهودیت نخستین «قیام بندگان در اخلاق» آغاز میشود. او یهودیان را «قومی روحانیمحور» میخواند و معتقد است که همهی چیزهایی که روی زمین بر ضد «والامنشی»، «توانمندی»، «سروری» و «قدرتمداری» صورت گرفته، در برابر کاری که یهودیان برضد آن کردهاند، چیزی به شمار نمیآید. به باور نیچه یهودیان کسانی بودند که به مقابله با نظام ارزشی والامنشان و توانمندان رومی کمربستند و با تکیه بر نفرتی که از ناتوانی خود و توان سروران داشتند، توانستند با روشی مزورانه ولی موثر، ارزشهای سروران را بدنام کنند و نظام ارزشی آنان را که بر قدرت و دلیری و غرور استوار بود، بهطور رادیکال واژگون سازند و به جای آن این ارزشها را جا بیندازند که: فقط فلاکتزدگان و مسکینان و ناتوانان و فرودستان نیک هستند؛ تنها کسانی مومن هستند که رنج و ریاضت میکشند، بیمار و زشتاند و خداوند فقط اینان را میآمرزد؛ و والامنشان و سروران و قدرتمندان تا ابد شر هستند.
از این منظر است که نیچه مسیحیت را به مثابه تداوم یهودیت، بر «اخلاق بندگی» استوار میداند و به نقد کوبندهی آن میپردازد. نیچه معتقد است که کار اخلاق یهودی ـ مسیحی نه گفتن به همهی چیزهایی بوده که نمایانگر فزایندگی جنبش زندگی، قدرت، زیبایی و تایید خویشتن در روی زمین بوده است. اخلاق یهودی ـ مسیحی با غریزهی کینهتوزانهی خود جهان دیگری اختراع کرده که در آن آری گفتن به زندگی، بد و مطرود اعلام میشود. به باور او، مسیحیت به این دلیل فروپاشیده، زیرا از آغاز از زندگی باواسطه روی گردانده است. فروپاشی مسیحیت از درون خود او سرچشمه میگیرد و نتیجهی تباهی آن است و این فروپاشی آشکار میسازد که دین چیست و چه بوده است.
گفتنی است که نیچه رادیکالترین نقد خود بر ضد مسیحیت را بهطور منسجم در کتاب «ضدمسیح» (دجال) ارائه میکند که یکی از آثار متاخر اوست و در سال ۱۸۸۸ نوشته شده است. وی در این کتاب مسیحیت را دشمن خونی واقعیت میداند و معتقد است که نمیبایست آن را بزک کرد و رنگوروغن زد، زیرا مسیحیت خصم مرگبار سنخ انسانهای نیرومند است. مسیحیت آرمانی از تضاد با غریزههای زندگی نیرومند درست کرده است. مسیحیت خرد و حتی نیرومندترین طبیعتهای روحی را از این طریق تباه ساخته که عالیترین ارزشهای روحی را «گناهکارانه» و «گمراهکننده» و «وسوسه» جلوه داده است.
نیچه تصریح میکند که مسیحیت دین ترحم است و ترحم با انفعالات نفس که انرژی حس زندگی را افزایش میدهند در تضاد است. ترحم، تاثیری افسردهکننده دارد و از نیروی آدمی میکاهد. ترحم، آدمی را به نیستی متقاعد میکند، البته کسی صریحا از «نیستی» سخن نمیگوید، بلکه به جای آن گفته میشود: «آنجهان» یا «خدا» یا «زندگی واقعی» یا «رستگاری» یا «نیروانا». برای نیچه، مادامی که کشیش یا روحانی مسیحی، نوع برتر انسان شناخته میشود، «روح ناب» چیزی جز «دروغ ناب» نیست. شغل کشیشان نفیکردن، تحریفکردن و مسمومکردن زندگیست و هنگامی که روحانیان یعنی «وکیلان آگاه نیستی و نفی» بهعنوان «نمایندگان حقیقت» شمرده میشوند، پاسخی برای این پرسش وجود ندارد که حقیقت چیست، زیرا آدمی حقیقت را واژگونه ساخته است.
به باور نیچه، نه اخلاق و نه دین در مسیحیت کوچکترین نقطهی تماسی با واقعیت ندارند. علل تخیلی آن مانند «خدا»، «روح»، «ارادهی آزاد یا ناآزاد»، معلولهای تخیلی آن چون «گناه»، «رستگاری»، «عفو»، «عقوبت» و «بخشش گناهان»، اصطلاحات اخلاقی آن مانند «توبه»، «عذاب وجدان»، «وسوسهی شیطان»، «نزدیکی به خدا»، غایتشناسی تخیلی آن مانند «ملکوت آسمانی»، «روز رستاخیز» و «زندگی جاوید» همگی به جهانی رویایی و تخیلی تعلق دارند که با واقعیت در تضاد است و مسیحیت با این دروغها از واقعیت میگریزد.
از دیدگاه نیچه مفهوم مسیحی «خدا» فاسدترین مفهومی است که تا کنون روی زمین دربارهی خدا به دست داده شده است. خدای مسیحی که خدای ناتوانان و بیماران است، نمایانگر حضیض سنخهای گوناگون خدایی است. خدایی است که به جای آری گفتن به زندگی، به قطب مخالف زندگی تبدیل شده است. خدای مسیحی به حیات، به طبیعت و به اراده برای زندگی اعلام جنگ داده است. خدای مسیحی به فرمولی برای هر نوع تحریف بر ضد «اینجهان» و هر نوع دروغگویی به سود «آنجهان» تبدیل شده است. خدای مسیحی خدایی است که نیستی را خدایی و ارادهی معطوف به نیستی را مقدس اعلام کرده است.
نیچه سپس به زایش مسیحیت از بطن یهودیت میپردازد. به باور او «قوم مقدس» یهود که از همه چیز فقط ارزش روحانیان یهودی و سخنان آنان را برای خود حفظ کرده، قدرت روی زمین را «غیرمقدس» و «گناه» خوانده و خود را از آن جدا کرده بود، برای غریزهی خود فرمولی بهنام «مسیحیت» درست کرد که منطقا آخرین اشکال واقعیت را نفی کند. خدای یهودی فرزند خود را میکشد تا او را از خود و قوم یهود مستقل کند. مرگ عیسی در قالب فرزند خدای یهودی، برآمد «دین محبت» است.
به گفتهی نیچه، عیسی رهبر شورشی متشکل از تحتانیترین لایههای مردم و راندهشدگان و «گناهکاران» بر ضد کنیسه و روحانیان یهودی بوده است. ولی شورشی که او مردم را به آن فرامیخواند، شورشی بر ضد تباهی یهودیت نیست، بلکه بر ضد هیرارشی روحانیان یهودی و کاست ممتاز آن است. نیچه تصریح میکند که عیسی سرانجام به عقوبت کار خود بر صلیب جان میسپرد، ولی مرگ او مرگی خفتبار و بدون کمترین مقاومتی است. عیسی همانگونه میمیرد که زیسته بود. رفتار او در برابر قاضی و محاکمهکنندگانش و در برابر آن همه اهانت و اتهام و تمسخر، مانند رفتار او بر صلیب است: او مقاومت نمیکند و از حق خود دفاع نمیکند.
نیچه در روانشناسی عیسی تصریح میکند که پیام «عشق به همسایه» در آموزهی او به نوع زندگی و رویکرد روانی و درونی او بازمیگشته و عیسی در جهانی میزیسته که در درون خود ساخته بود و این جهان با جهان واقعی بیرون از او هیچ ارتباطی نداشته و عیسی آن را «جهان جاودان» و «ملکوت آسمانی» نامگذاری کرده بود. به گفتهی نیچه، بنابراین صفاتی چون «قهرمان»، «نابغه» یا «منجی» که به عیسی نسبت میدهند همگی نادرست است و دربارهی عیسی به مفهوم فرسختانهی روانشناختی میتوان از یک «ابله» سخن گفت.
نیچه یادآور میشود که تاریخ مسیحیت، جعل دیگری است و همهی کلیساها برپایهی ضد آن چیزی تاسیس شدهاند که عیسی آموخته است. به باور نیچه، در تاریخ فقط یک مسیحی وجود داشته و او هم بر صلیب مرده است و در این میان باید برای هر کس آشکار شده باشد که مفاهیم مسیحی دروغین هستند و روحانیان مسیحی نه از روی نادانی، بلکه برای حفظ قدرت دروغ میگویند.
نیچه در «ضدمسیح» تصریح میکند: «آنچه در گذشته بیمار بود، امروزه ناشرافتمندانه است. امروزه مسیحی بودن کار ناشرافتمندانهای است. حتی با فروتنانهترین ادعا برای قضاوت باید امروز دانست که یک یزدانشناس، یک کشیش، یک پاپ با هر جملهای که بر زبان میآورد، فقط خطا نمیکند، بلکه دروغ میگوید.از چیزی که در گذشته حقیقت نامیده میشد هیچ اثری بر جای نمانده است. دیگر تحملپذیر نیست که یک روحانی مسیحی حتی واژهی حقیقت را بر زبان آورد. امروز وجدان ما میداند که اختراعات وحشتناک روحانیان مسیحی و کلیسا در خدمت چه بوده است؛ مفاهیمی چون «آنجهان»، «روز رستاخیز»، «نامیرایی روح» و خود «روح» ابزارهای شکنجه و سیستمهای قساوت بودهاند که روحانیان مسیحی به یاری آنها به سروری رسیدهاند و سرور ماندهاند. همگان اینها را میدانند و با این همه، همه چیز مانند گذشته است». اینکه روحانیان هنوز در انظار مردم اشخاص محترمی هستند، برای نیچه «مشمئزکننده» است. بیهوده نیست که او تصریح میکند: «کسی که میخواهد هوای پاکیزه تنفس کند، نمیبایست به کلیسا برود».
نیچه خاطر نشان میسازد که مخالفت او با مسیحیت به این دلیل نیست که خدایی در تاریخ و طبیعت یافتنی نیست، یعنی چیزی که غالبا از آتهایسم برداشت میشود، بلکه این است که آنچه مسیحیت ستایش میکند، قابل ستایش نیست.
نیچه در روانشناسی انسان دینی تصریح میکند که چنین آدمی آنگونه که کلیسا او را میخواهد یک «منحط تیپیک» است. به گفتهی او انسان دینی به خود تعلق ندارد و خود را غایت نمیشمرد. او فقط میتواند وسیله باشد. او باید به مصرف برسد و به کسی نیاز دارد تا او را مصرف کند. هر نوع باور ایمانی نوعی از خودبیگانگی است. انسان دینی نمیخواهد بسیاری چیزها را ببیند و همواره جانبدار است. انسان دینی نقطهی مقابل حقیقتگویی است. او وجدان طرح پرسش «واقعی» و «غیرواقعی» را ندارد. به گفتهی نیچه امروز هیچکس آزادانه مسیحی نمیشود، بلکه به مسیحیت گروانده میشود، به شرطی که به اندازهی کافی بیمار باشد.
نیچه همچنین در روانشناسی شهیدان و متعصبان دینی تصریح میکند که این افراد از نظر روحی ناتوان یا انسانهایی متمردند. او کلیسا را متهم میکند که درست به همین گونه افراد پروبال میدهد تا از آنان برای مقاصد خود بهرهبرداری کند. نیچه باور به مشیت الهی را کودکانه میداند و تصریح میکند که تقدیس شهیدان زیانمند است و این نظر را ترویج میکند که حقیقت آن است که کسی برای آن بمیرد.
نیچه میافزاید که همهی جانهای بزرگ و آزاده و نیرومند، شکگرا بودهاند. نیرومندی و آزادی برخاسته از نیروی روحی، از طریق شکگرایی اثبات میشود، در صورتی که مومنان همیشه دربند و وابستهاند و میتوانند به متعصبان تبدیل گردند. به گفتهی نیچه همهی حکومتهایی که بر روحانیان متکی بودهاند، به «دروغ مقدس» متوسل شدهاند. نمونهی آن پولس است که نیاز او برای رساندن روحانیان به قدرت باعث ایجاد مفاهیم، آموزهها و نمادهایی میشود که با آن بتوان ارادهی خود را به تودههای مردم تحمیل کرد و گله راه انداخت؛ چیزی که بعدها محمد نیز از مسیحیت وام گرفت.
به باور نیچه، «جانهای آزادشده» امروزه شرایط آن را دارند تا چیزی را بفهمند که ۱۹۰۰ سال بد فهمیده شده است. تاریخ مسیحیت از زمان به صلیب کشیده شدن عیسی، تاریخ بدفهمی گام به گام و فزایندهی یک نمادگرایی اولیه است. مسیحیت با گسترش خود همواره عوامانهتر و بربرمنشانهتر و مبتذلتر شده و آموزهها و مراسم کیشهای زیرزمینی امپراتوری روم و یاوههای همه گونه اذهان بیمار را در خود جای داده است. سرنوشت مسیحیت با این ضرورت همراه بوده که باورهای آن باید چنان بیمار و پست و مبتذل میشدند تا به نیازهای بیماران و فرومایگان و عوام پاسخ دهند. کلیسا نهایتا مجموعهی بربریت بیمارگونهای است که به قدرت رسیده است؛ کلیسایی که دشمن مرگبار هر نوع راستگویی، هر نوع روح والا و هر نوع انسانیت صادقانه و نیکخواهانه است.
نیچه به نیروی ویرانگر سیاسی دین نیز اشاره میکند و معتقد است که دین همواره بر ضد ارزشهای والا بوده و این را تاریخ اثبات میکند. مسیحیت نخست میراث عصر باستان، بهویژه امپراتوری روم و بعدها فرهنگ مورو ـ اسلامی در اسپانیا و سپس در جنگهای صلیبی فرهنگ شرق را نابود ساخته است. نیچه همچنین در جنبش رنسانس آخرین شانس پیروزی فرهنگ والا را میبیند که میتوانست مسیحیت را شکست دهد، آن هم در مرکز آن یعنی رم، ولی به گفتهی او، جنبش رفورماسیون مانع این امر میشود.
همانگونه که گفتیم نیچه در بررسی ریشههای مسیحیت به یهودیت نیز میپردازد. وی در یهودیت دینی را میبیند که از یک دین طبیعی اولیه به دینی اخلاقی و ضدطبیعی تبدیل میشود. او بهویژه کاست روحانیان یهودی را مسئول این دگرگونی میداند. به گفتهی نیچه، روحانیان یهودی همهی مفاهیم را قلب کردند تا بتوانند به قدرت برسند. کتاب مقدس یهودیان «عهد عتیق»، جعلنامهای ساختهی دست خاخامهاست که در آن تاریخ قوم یهود به یک «سازوکار رستگاری ابلهانه» قلب شده است و در آن هر کس علیه «یهوه» گناه کند مجازات میشود و هر کس مومن بماند پاداش میگیرد. به باور نیچه اینها همه در خدمت آن است که مردم مطیع روحانیان یهودی باشند.
از دیدگاه نیچه هنگامی که گرانیگاه زندگی نه به خود زندگی، بلکه به «آنجهان»، یعنی به نیستی منتقل شود، از این طریق گرانیگاه زندگی از آن گرفته میشود. و این کاری است که دین انجام داده است.
[
▲]
يادداشتها
[
▲]
پینوشتها
شهاب شباهنگ، نگاهی به اندیشههای فریدریش نیچه در نقد دین (۱)، وبسایت اخبار روز: چهارشنبه ۲٣ مهر ۱٣۹٣ - ۱۵ اکتبر ۲۰۱۴
دیدگاه نیچه در نقد متافیزیک و اعلام «مرگ خدا»
نیچه از زبان زرتشت خود میگوید: «اگر خدایان وجود داشتند، من چگونه میتوانستم تحمل کنم که خدا نباشم؟». تفکر نیچه همزمان آموزههای دینی تئولوژی مسیحی و متافیزیک را نشانه میگیرد. اوج این معارضه در تمثیلی بهنام «آدم دیوانه» بازتاب یافته که نیچه در آن مرگ خدا را اعلام کرده است ...
اگر از رابطهی تفکر نیچه با اندیشهی فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، دکارت، لایبنیتس، کانت، هگل و نیز پوزیتیویستها و پدیدارشناسان بپرسیم، باید اذعان کنیم که نیچه به این سنخ فیلسوفان تعلق ندارد. نیچه فلسفه به مفهوم سنتی آن را که داعیهی جستجوی حقیقتی مقرر شده را دارد، بهطور بنیادین طرد میکند و طرح منحصر بهفرد خود از فلسفه را جانشین آن میسازد. او فلسفه را یک «بازی» و همزمان تلاش و وسوسه میخواند. به باور نیچه، فیلسوف، قانونگذار خود است و آزادانه در قلمرو امکانات قابل فکر حرکت میکند و بهطور همزمان بدون توقف و وابستگی، با این امکانات بازی و آزمایش میکند. فیلسوف بازی خود را میکند و میداند که این فقط یک بازی است.
اما نیچه همچنین تصریح میکند که آزادی یک چنین جان آزادهای برای خود او آزادی خطرناکی است. فیلسوف باید بهطور مستمر خطر کند و میتواند دچار خطا شود. او میداند که مشغول بازی خطرناکی است و دارد با زندگی خود بازی میکند. برای نیچه فلسفه نه دانش است و نه کار، بلکه رقص و بازی است و او با این تعریف بر آزادی تفکر بهعنوان مهمترین ویژگی اندیشهی فلسفی تاکید میکند. نیچه همزمان خاطر نشان میسازد که فلسفه یک بازی بد و شاید بدترین بازی است؛ فلسفه بازی خطرناک و مخوفی نه فقط برای خود فیلسوفان است، بلکه محتملا بازیای است بر سر همه یا هیچ.
از چنین دیدگاهی است که نیچه به نقد متافیزیک در فلسفهی مغربزمین و متفکرانی برمیخیزد که به گفتهی او دلبستهی «ایده» و «دشمن حواس» بودهاند. او در کتاب «دانش شاد» (۱۸۸۲)، در گزینگویهای تحت عنوان «چرا ما ایدهآلیست نیستیم»، به طبیعت فیلسوفان و بیگانگی آنان با زندگی واقعی میپردازد و آنان را افرادی مینامد که از بیم رنگباختن «فضیلتهای فیلسوفان»، در گوشهای خود موم فروکردهاند تا موسیقی زندگی را که در گوش آنان مانند صدای آژیر است نشنوند. به گفتهی نیچه اما «ایدهها» فریبگران بدتری از «حواس» هستند و همواره از خون فیلسوفان تغذیه و آنان را بیقلب کردهاند. این فیلسوفان بیقلب بودند و فلسفیدن آنان همواره گونهای «خونآشامی» بوده و فیلسوف خونآشامی است که از خون خود تغذیه میکند. نیچه همهی فلسفههای ایدهآلیستی را به بیماری تشبیه میکند.
وی بهویژه آن فیلسوفانی را که «جزمگرا» میخواند، سزاوار تندترین سرزنشها میداند. نیچه تصریح میکند که بدترین، وقتگیرترین و خطرناکترین خطایی که این فیلسوفان تا کنون مرتکب شدهاند، اختراع «روح ناب» و «نیکی فینفسه» بوده است؛ کاری که نخست به دست افلاطون صورت گرفت که خود نیز توسط استادش سقراط به تباهی کشیده شده بود. از دیدگاه نیچه، انحراف از فلسفه به مفهوم کهن آن با سقراط میآغازد که متافیزیک را با تفکیک دو جهان، تضاد میان ذات و پدیدار، واقعی و غیرواقعی و عقلی و حسی تعریف میکند. بنابراین سقراط مخترع متافیزیک است و با اختراع خود، از زندگی چیزی میسازد که باید محدود و مقرر باشد. سقراط همچنین از اندیشه نیز مرز و معیاری میسازد که بهنام ارزشی والاتر مانند «امر خدایی»، «امر واقعی»، «امر زیبا» و «امر نیک» کار میکند.
نیچه تصریح میکند که فیلسوفان اخلاقگرا و طرفدار آموزهی متافیزیکی ایده، حسیات را از ارزش تهی ساختند و منشاء گرایشی هستند که سرانجام به یاری مسیحیت به بندگی مدرن و نهایتاً حکومت اوباش راه برد. بر این پایه، نیچه فیلسوفان عصر جدید را نیز مانند یزدانشناسان، آماج حملات خود قرار میدهد و از «یزدانشناس ـ فیلسوفان» سخن میگوید.
بخش مهمی از نقد نیچه به فلسفهی عصر جدید، نقد فلسفهی آلمانی است که نیچه آن را تحقیر میکند. او «پروفسورهای فیلسوف» آلمانی را متهم میکند که با «فاضلمآبی» و «شبهدانشوری» خود در خدمت دولت یا کلیسا هستند و نه در خدمت زندگی واقعی. به گفتهی نیچه، «کشیش پروتستان، پدربزرگ فلسفهی آلمانی است» و این فلسفه در واقع چیزی جز «تئولوژی مکارانه» نیست. به باور نیچه، با ظهور کانت هم چرخش و تحولی در این وضعیت حاصل نمیشود، چرا که «سه چهارم خود کانت کشیش بوده» است. به گفتهی نیچه، غریزهی تئولوژیک در فیلسوفان آلمانی راهی میانبر یافته تا دوباره به آرمان کهن «جهان واقعی» و مفهوم اخلاق چونان «جوهر جهان» برسد؛ دو مفهومی که «بدخیم ترین خطاهای بشری» هستند. بدینسان نیچه به نقد فلسفهای برمیخیزد که به گفتهی او «خون تئولوژی» در پیکر آن جریان دارد و آن را مسموم کرده است. بخشهای مهمی از نقد او در این زمینه، در کتابهای «دانش شاد»، «غروب بتها» و «فراسوی نیک و بد» پیکر گرفته است.
نیچه به «جهانی» فراسوی واقعیت تجربی ما اعتقاد ندارد و شناخت نسبت به چنین «جهانی» را با دلایل معرفتشناختی، تاریخی و روانشناختی رد میکند و معتقد است که این دلایل بر ضد هرگونه نگرورزی متافیزیکی هستند.
به نظر نیچه هیچ ارگانی برای شناخت «جهانی دیگر» وجود ندارد و آدمی در امکانات معرفتی خود به جهان واقعی محدود است. همهی استنتاجاتی که بخواهند با استناد به معقول و مشروط بودن جهان از واقعیت فراتر روند و جهانی نامشروط را نتیجهگیری کنند، ناموجهاند. به باور نیچه، متافیزیک در طول تاریخ بر پایهی یک چنین نتیجهگیریای در اندیشهی بشری تکوین یافته است؛ بنابراین میتوان گفت که خدایان و جهانی متعال، از هیچ و پوچ ساخته شدهاند.
از دیدگاه نیچه، پیدایش ساختمان فکری متافیزیکی در گذر تاریخ دلایل روانشناختی نیز دارد. متافیزیک میتواند از رویاهای انسانهای اولیه برخاسته باشد که این رویاها و محتوای آنها را واقعیت دومی در کنار واقعیت تصور میکردند؛ ولی رویاها حامل خطاها هستند، همانگونه که متافیزیک خطاست. دومین سرچشمهی روانشناختی پیدایش متافیزیک میتواند در ناخشنودی نسبت به جهان موجود باشد. به دیگر سخن، آمال و آرزوها برای رسیدن به جهانی بهتر، راه را برای پدید آمدن متافیزیک هموار کردهاند.
نیچه در آثار مختلف خود به متافیزیک از سویههای گوناگون حمله میکند و میخواهد بنای فکری آن را منهدم سازد. وی بدین منظور بر روی سه آموزهی متافیزیکی تمرکز میکند: «شئ فینفسه»، «جوهر» و «خدا».
گفتنی است که نیچه نمیخواهد متافیزیک را با ابزار نقدی درونماندگار، یعنی از گذرگاه رویارویی با استدلالهای متافیزیکی نقد کند، بلکه میخواهد آن را با استفاده از ابزارهای روانشناختی ابطال کند؛ یعنی از طریق بازسازی و نشان دادن سرچشمهی پیدایش تصورات متافیزیکی. از این رو نیچه از «شیمی مفاهیم» سخن میگوید که به یاری آنها میتوان به علل تشکیل ایدههای متافیزیکی پی برد که بر رانشها، احساسات و آرزوهای آدمی استوارند.
به باور نیچه، در پشت آموزههای متافیزیکی، نه بصیرتهای عقلانی، بلکه انگیزههای غیرعقلی قرار دارند و آشکارسازی این انگیزهها همان نقد متافیزیکی است که او آن را با زمانهی خود سازگار میداند. بیهوده نیست که نیچه در کتاب «سپیده دم» (۱۸۸۱) در رابطه با مسالهای بهنام خدا و برهانهای ارائه شده توسط فیلسوفان برای اثبات یا رد او مینویسد: «در گذشته تلاش میشد ثابت شود که خدایی وجود ندارد. امروز نشان داده میشود که اعتقاد به وجود خدا چگونه پدید آمده است... از این طریق ارائهی برهانی متقابل برای این موضوع که خدایی وجود ندارد، زائد میشود».
نیچه در رابطه با موضوع «شئ فینفسه» نیز که یکی از مفاهیم کانونی معرفتشناسی در فلسفهی ایمانوئل کانت است، به روشی مشابه متوسل میشود. فقط به اشاره باید گفت که کانت معتقد بود ما اشیاء را که موضوع یا برابرایستای ادراک حسی ما هستند، فقط در لباس اشکال نگرش خود یعنی زمان و مکان و طبق مقولات نیروی فاهمهی خود میشناسیم و اینکه این اشیاء «بطور فینفسه» چگونه هستند را هرگز نمیتوانیم بشناسیم. به دیگر سخن، شئ مستقل از فاعل شناسا که نه فقط «پدیدار» بلکه «هستی واقعی» است، برای ما ناشناختنی باقی میماند.
نیچه در نقد این دیدگاه میگوید، برای نقد باور به اشیایی در پشت «پدیدارها»، باید نخست بپرسیم که مفهوم «شئ» عموما چگونه پدید آمده است. سپس درخواهیم یافت که این مفهوم به خاطر نیاز به امری استوار و پایدار شکل گرفته که گوناگونی پدیدارهای تغییرپذیر میباید بر شالودهی آن استوار گردند. بنابراین تصور شئ از طرف ما تحت تاثیر علایق عملی با هدف نظمبخشی به دادهها ایجاد شده است و نمیتوان پذیرفت که مستقل از تفکر ما شئای وجود دارد. به باور نیچه، آنچه برای اصطلاح «شئ» اعتبار دارد، برای اصطلاح «شئ فینفسه» هم معتبر است: یعنی اینکه دارای معنایی عینی نیست، بلکه بر پایهی انگیزههای نامعقول شکل داده میشود. نیچه نتیجه میگیرد که از «واقعیتی فینفسه» نمیتوان بهعنوان امری بامعنا سخن گفت. وقتی «شئ فینفسه» معنای خود را از دست بدهد، بطریق اولی «پدیدار» نیز معنای خود را از دست میدهد. تفاوت میان جهان پدیدارها و جهانی دیگر در پشت پدیدارها یا «جهان پشتی» نیز بیمورد میشود. تنها جهانی وجود دارد که ما آن را تجربه و در آن زندگی میکنیم. این جهان، جهانی تفسیرشده و از این رو به چشمانداز (پرسپکتیو) تفسیر وابسته است.
به باور نیچه، در تشکیل اصطلاحات تخیلی متافیزیکی، زبان نقش مهمی ایفا میکند و این امر بهویژه در بررسی مفهوم «جوهر» آشکار میگردد. برای نمونه ما دچار این خطا میشویم که باید برای موضوع هر گفتهای، در واقعیت نیز جوهری وجود داشته باشد. بهویژه ما تصور میکنیم که شالودهی هر تفکری باید جوهر تفکری باشد، زیرا دستور زبان ما را وامیدارد هر کاری را به فاعلی نسبت دهیم. ساختارهای زبان در تشکیل تصورات خدا نیز نقش بازی میکنند. به همین دلیل نیچه تصریح میکند: «بیم دارم از دست خدا خلاص نشویم، زیرا هنوز به دستور زبان باور داریم!».
اگر مفاهیم اساسی متافیزیک همه اختراع شدهاند، این پرسش پیش میآید که آدمی به چه منظوری آنها را اختراع کرده است؟ نیچه پاسخ میدهد که آنها اختراع شدهاند تا ارتباطات واقعیت را توضیح دهند و از این طریق آن را تسلط پذیر سازند. برای اینکه آدمی بتواند بر رویدادهای طبیعت تاثیر بگذارد، باید آنها را توضیح دهد و این کار تنها زمانی ممکن است که اندازههای ثابتی وجود داشته باشد، رویدادها انتظام معینی نشان دهند و بهویژه علتهای یکسان همواره معلولهای یکسان داشته باشند. اما به باور نیچه از آنجا که در واقعیت چیز ثابت و یکسانی وجود ندارد، تصورات مربوط به اشیاء پایدار و قانونمندیهای عمومی روند رویدادها، باید تخیلاتی برخاسته از دلایل عملی باشند.
گفتنی است که برای نیچه روح هم مانند خدا بهعنوان چیزی جوهری، جاوید و واقعی وجود ندارد. روح تنها «ساختمان اجتماعی رانشها و انفعالات» و نتیجهی دردناک روند سرکوفت رانشهای آدمی برای رام کردن خویشتن است که فرهنگ بر پایهی آن ساخته شده است. به باور نیچه، مفهوم خرافی روح دارای یک سرچشمهی آسیبشناختی واقعی است: همهی غرایزی که نمیتوانستند تخلیهی بیرونی پیدا کنند، به درون ریخته میشوند. این درونیشدهها همان چیزی است که بعدها به آن روح اطلاق میشود. بهویژه وجدان معذب بر خلاف تصور رایج، یک نهاد اخلاقی خدایی نیست، بلکه گونهای بیماری ماندگار است که آدمیان در نتیجهی سرکوب سازمانیافتهی دولتی و رام کردن رانشهای خود به آن مبتلا شدهاند. بنابراین وجدان معذب گونهای بدرفتاری مزمن با رانشها و غرایز آدمی است.
برای نیچه جهان یعنی هرج و مرجی بیمعنا. جهان یعنی خطا، تغییر، شدن، چندگانگی، تضاد، تناقض، جنگ، جریان یافتن و بازگشت. شاخص کلی جهان که دیگر نباید آن را جامعیت نظمی برخاسته از خرد خدایی دانست، هرج و مرجی ابدی است. جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، غیرخدایی، غیراخلاقی و غیرانسانی است. رویدادی فینفسه در جهان وجود ندارد و آنچه روی میدهد مجموعهای از پدیدارهایی است که از طرف موجودی تفسیرکننده به هم مرتبط میشود. در پشت تفسیرهای ما ـ که توضیحات روشنگر علمی را هم شامل میشوند ـ رانشها، علایق و ارزشگذاریهای ما قرار دارند. فهم جهان از زاویهی دید مبتنی بر چشمانداز (پرسپکتیو) رانشهای آدمی صورت میگیرد. عالیترین تصورات ارزشی اخلاقی که مفهوم حقیقت نیز به آن تعلق دارد، ابزارهای بههم پیوسته علایق ما برای به کرسی نشاندن قدرت است.
«پرسپکتیویسم» برای نیچه شرط بنیادین همهی زندگی است و هر ذاتی از واقعیت همواره فقط بخش ویژه (چشمانداز محدود) خود را درک میکند و این بخش برای او مانند کل جلوهگر میشود. از این دیدگاه «پرسپکتیویسم» فقط شکل پیچیده و خاصی است که شاخصهای ویژهی هر ذاتی را با تکیه بر ویژگیهای او بهطور اجتنابناپذیر میسازد. آدمی از چشمانداز (پرسپکتیو) رهایی ندارد و چیزی بهنام «چشمانداز کل» نیز وجود ندارد که همه چیز را دربرگیرد و محدودیتی نداشته باشد. حتی مفاهیمی مانند «جهان» یا «واقعیت» نیز بیان رویکردهای پرسپکتیویستی هستند که در آن ذات شناسا همهی چیزهایی را جمعبندی میکند که از موقعیت او قابل فهم است. بنابراین همهی شناخت به چشمانداز (پرسپکتیو) وابسته است.
برای نیچه حقیقت چیزی جز یک آرمان و «پندار قهرمانانه» نیست. ما با حقایق انسانی خود نمیتوانیم از خود فراتر رویم و به سپهری که بر آن نام «هستی» یا «واقعیت» گذاشتهایم نفوذ کنیم. ما نهایتا با «انگشت حقیقت» فقط میتوانیم خودمان را نشان دهیم. نیچه منکر آن است که «حقیقتهای ما»، مابهازایی در واقعیتهای موجود دارند. او مرزهای دانش و شناخت بشری در تاریخش را با سناریویی تاریک در مقالهای کوتاه تحت عنوان «دربارهی شور حقیقت» (۱۸۷۲) چنین ترسیم میکند: «در یکی از زوایای دورافتاده از بیشمار منظومههای خورشیدی که در کیهان سوسو میزنند، زمانی سیارهای وجود داشت که جانوران هوشمند روی آن «شناخت» را اختراع کردند. این مغرورانهترین و دغلکارانهترین لحظهی تاریخ جهان بود، ولی تنها برای یک لحظه. پس از چند دم طبیعت، آن سیاره منجمد شد و جانوران هوشمند باید میمردند. زمانش هم رسیده بود: زیرا آنان اگر چه چیزهای زیادی را شناخته بودند و به آن میبالیدند، ولی در پایان با کمال سرخوردگی پی برده بودند که همه چیز را اشتباهی شناخته بودند. آنان مردند و در حال احتضار حقیقت را نفرین کردند».
نقد نیچه از متافیزیک هنگامی به اوج میرسد که او مرگ خدا را اعلام میکند. گفتنی است که اندیشهی نیچه در این بافتار کمتر بر سر بیاعتبار ساختن متافیزیک یا تئولوژی، بلکه بیشتر بر سر رنگ باختن جهانبینیای است که به ایدهی خدا باور دارد.
اصطلاح «مرگ خدا» در نوشتههای نیچه تازگی ندارد. پیش از او ژان پاول نویسنده و هگل فیلسوف آلمانی در آثار خود این اصطلاح را به کار برده بودند. تفاوت اساسی در آن است که نیچه پیامدهای نیهیلیستی مرگ خدا را موضوعیت میبخشد. او فاکت تاریخی اعلام مرگ خدا را در نوشتههای خود به گونهی سایهای توصیف میکند که سراسر اروپا را فراگرفته است. این سایه، نیهیلیسم است. اما نیهیلیسم چیست؟
نیهیلیسم (هیچگروی)، آنگونه که نیچه میگوید، به معنی نفی همهی حقایق و ارزشهای مطلق و «باور به بیارزشی، یعنی بیمعنایی» است. بر این پایه میتوان گفت که نیهیلیسم پیامد رفع باورهایی است که برای فلسفهی نظری و عملی عصر خردگرایی و روشنگری جایگاهی کانونی دارند. ولی نیهیلیسم فقط بهطور بیواسطه پیامد دست کشیدن از باور به نظمی عینی برای حقایق و ارزشهاست؛ نیهیلیسم بهطور باواسطه، معلول حاکم شدن ضعفی روانی و فیزیکی است که نیچه آن را «تباهی» یا «انحطاط» مینامد و به معنی سقوط و فروپاشی زندگی و اراده برای زندگی، هم در فرد و هم در جامعه است. نیهیلیسم آگاهی ناتوان برخاسته از انحطاط و تباهی است. رویکردی است که به زندگی و ارزشهای مثبت آن باور ندارد. از دیدگاه روانشناختی، نیهیلیسم پیامد شرایطی است که در آن جستجو در پی معنا بینتیجه میماند و آدمی درمییابد که آنچه را جستجو میکرده، اصلا وجود ندارد. به دیگر سخن، هنگامی که آدمی تلاش میکند واقعیت را با کمک مفاهیم «وحدت»، «حقیقت» و «هدفمندی» بفهمد و سرانجام باید بپذیرد که وحدت، حقیقت و هدفی وجود ندارد؛ در چنین شرایطی است که اندیشهی بیارزشی و بیمعنایی جهان ابطالناپذیر میگردد.
از دیدگاهی دیگر، نیهیلیسم بیان فلج شدن ارادهی زندگی است و این حالت سرشت انحطاط را میسازد. خود نیچه میگوید که جنبش نیهیلیستی بیان یک تباهی فیزیولوژیک است. ناتوان شدن نیروی اراده، خود را در نیازهای باور به متافیزیک و دین و نیز ترحم متجلی میسازد. زیرا ترحم نیروی زندگی را کاهش میدهد و به این معنا زندگیستیز است. نیچه در «تبارشناسی اخلاق»، اخلاق ترحم را «ترسناکترین عارضهی فرهنگ اروپایی» و بیان نیهیلیسم میخواند.
از این منظر میتوان گفت که نیهیلیسم برای نیچه یک نظریهی فلسفی نیست، بلکه رویدادی تاریخی است. نیهیلسم در وهلهی نخست به معنی بیارزش شدن عالیترین ارزشهاست. نیهیلیسم یعنی کاستی سازگاری آدمی با جهان خویشتن، چیزی که با بیداری و آگاهی آدمی ارتباط دارد. زیرا آگاهی، تفکیک کننده است و آدمی را از جهان پیرامون جدا میسازد و بداهت جهان را از او میگیرد. بداهت جهان برای آدمی، منشاء تاییدها و ارزشگذاریها بوده است.
به باور نیچه در تاریخ مغربزمین از زمان افلاطون تا مسیحیت که نیچه آن را تداوم افلاطونیسم یا «افلاطونیسم برای مردم» مینامد، ارزشگذاریها با کمک اختراع «ایدهی آسمان» یا «خدای مسیحی» انجام گرفته است. جهان، ارزش خود را از آنجا به دست آورده که تصویری از «ایده» یا «آفرینش الهی» قلمداد شده است. آدمی آموخته که خود را به خاطر «ایده» یا «خدا» دوست داشته باشد، نه به خاطر خودش. نیچه معتقد است که این راه میانبر از طریق «خدا» یا «ایده»، اختراعی نبوغآسا توسط آدمی بوده است؛ چرا که بدون این اختراع آدمی نمیتوانست جهان را تحمل کند. ولی سرانجام آگاهی آدمی متوجه این شگرد و خودفریبی میشود و پندار و توهم بودن آن را تشخیص میدهد. برای آدمی روشن میشود که ارزشهای دینی در خود امور و پدیدهها نیستند، بلکه نیروی انگارش آدمی آنها را در امور و پدیدهها نهاده است. آدمی شروع میکند این ارزشها را دوباره از امور و پدیدهها بیرون کشیدن؛ و زمانی قادر به انجام این کار میشود که با رشد دانشهای طبیعی، توانسته در علم تکیهگاه تازهای بیابد. با این همه، پردهی ارزشی که آدمی بر سر اشیاء کشیده بود دیگر پاره شده است و واقعیت جهان به گونهای عریان در برابر آدمی است. این واقعیتی که آدمی خود را در آن بازمییابد، مطلق و تام است، ولی آدمی دیگر در آن ارزشی نمییابد.
تاریخ نیهیلیسم اما زمانی آغاز نمیشود که این پوچی و بیمعنایی برای آدمی آشکار میگردد، بلکه در نخستین تخالف بنیادین با هستی. به دیگر سخن، در هنگامی که هستی برای آگاهی زیر سوال میرود و زندگی خود را بهعنوان چیزی کشف میکند که درخود کافی نیست و آنقدر ناتوان است که نمیتواند از هستی بلاواسطه برای خود تاییدی بگیرد. بنابراین نیهیلیسم در همان راه میانبر «خدا» و «ایده» کمین کرده است و هنگامی آغاز میشود که زندگی گرانیگاه خود را از دست میدهد و در پی نهادی تاییدکننده میگردد، در پی ارزشی والا که نه بر بیواسطگی زندگی، بلکه بر خدا و ایده مبتنی است. بر این پایه میتوان اختراع خدا را بیان ناتوانی زندگی و بدینسان نخستین فصل تاریخ نیهیلیسم دانست.
اما آیا هنگامی که ارزشی بهنام خدا از جهان رخت برمیبندد، لحظهی رهایی آدمی فرارسیده است؟ آیا زندگی بدینوسیله دلیری، نیرو و شادی خود را بازیافته است؟ آیا زندگی پس از آن نیرومند و شکوفا میشود؟ به راستی چه روی میدهد هنگامی که خدا میمیرد؟
نیچه در پرسش مربوط به خدا نیز استدلالات روانشناختی و تاریخی ارائه میکند. او تصریح میکند که اگر کسی بخواهد خود را با سرشت دینی آدمی مشغول کند، باید مانند یک روانشناس در روان آدمی به دنبال شکار برود.
نیچه نشان میدهد که آدمی بهعنوان آفرینندهی خدا، نهایتا باید این خدا را نابود کند. تصاویر خدایان به آسانی و فقط با تغییر افکار ناپدید نمیشوند، بلکه لازمهی آن نوعی کشتن است. سخن فیلسوفان دربارهی خدا، محل تلاقی تجربیات وجودی شخصی و جریانهای فکری زمانه است. نیچه خود را پس از فروپاشی مسیحیت، بر بستر احتضار اخلاق مسیحی میبیند و با توجه به انکار خدا توسط علم، عنوان میکند که در اروپا باید برای به دور افکندن خدایان کهن آماده شد.
نیچه پیام کانونی مرگ خدا را در یکی از گزینگویههای خود در کتاب «دانش شاد» توسط آدمی دیوانه مطرح میکند. این آدم دیوانه روز روشن با فانوسی در دست به بازار میرود تا خدا را جستجو کند. او به گروهی خداناباور میرسد که آنجا ایستادهاند. آدم دیوانه نخست با پرسشهای خود در این مورد که خدا کجا رفته است، باعث خنده و سرگرمی جمع میشود. آنان او را دست میاندازند و به او میخندند. یکی از او میپرسد، نکند خدا چون کودکی راهش را گم کرده است؟ دیگری میپرسد، نکند خدا از ما میترسد و خود را پنهان کرده است؟ تا اینکه سرانجام آدم دیوانه خود به پرسشی که مطرح کرده پاسخ میدهد و میگوید: «من به شما خواهم گفت که خدا کجا رفته است. ما او را کشتهایم، شما و من. همهی ما قاتلان خدا هستیم».
آدم دیوانه سپس به تلخی میپرسد: «ولی ما چگونه این کار را کردیم؟ ما چگونه توانستیم دریا را سرکشیم؟ چه کسی به ما اسفنج داد تا با آن همهی افق را بزداییم؟ ما چه کردیم هنگامی که زمین را از خورشیدش جدا ساختیم؟ اکنون زمین به کدام سو میرود؟ ما به کدام سو میرویم؟ آیا از همه خورشیدها دور نمیشویم؟ آیا مدام سقوط نمیکنیم؟ به پس، به پهلو، به پیش و به هر سو؟ آیا دیگر بالا و پایینی وجود دارد؟ آیا ما در نیستی بیکرانی سرگردان نیستیم؟ آیا سردتر نشده است؟ آیا شب بیشتر و بیشتر نمیشود؟ آیا نباید فانوسها را پیش از نیمروز برافروخت؟ آیا هنوز همهمهی گورکنانی را نمیشنویم که خدا را به خاک میسپرند؟ آیا هنوز بوی پوسیدگی خدایی به مشاممان نرسیده است؟ خدایان هم میپوسند! خدا مرده است! خدا مرده میماند! و ما او را کشتهایم! ما قاتلترین قاتلان چگونه خود را تسلی دهیم؟ مقدسترین و نیرومندترین چیزی که جهان تا کنون در اختیار داشت، زیر تیغ ما جان سپرد. چه کسی خون را از دستان ما خواهد شست؟ با چه آبی میتوانیم خود را تطهیر کنیم؟ کدام مراسم کفاره و اعیاد مقدسی باید برای خود اختراع کنیم؟ آیا عظمت این اقدام برای ما زیادی عظیم نبوده است؟ آیا نباید برای اینکه درخور این کار باشیم خودمان خدا شویم؟».
آدم دیوانه پس از این پرسشها لحظهای سکوت میکند و بار دیگر به شنوندگان خود مینگرد. آنان نیز با نگاهی متعجب به او مینگرند. دراینجا آدم دیوانه فانوس خود را بر زمین میکوبد و آن را خرد و خاموش میکند. سپس میافزاید: «من زود آمدهام. هنوز وقت من نرسیده است. این رویداد عظیم هنوز در راه و حرکت است و هنوز به گوش آدمیان نرسیده است. آذرخش و تندر زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. کارهایی هم هستند که حتی پس از انجامشان زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. این اقدام هنوز از آنان دورتر از دورترین ستارگان است. با این همه، خود آنان این کار را کردهاند!».
مرگ خدا به معنی زوال باور بیتردید و جمعی به وجود خدا در عصر جدید است. با مرگ خدا ارزشهای معتبر جهانشمول اخلاقی که نتیجهی ارادهی خدایی به شمار میرفتند نیز از دست رفتهاند. خدا معنای زندگی و جهان بود و هنگامی که دیگر وجود نداشته باشد، کل هستی بیمعنا میشود و زندگی به محصولی جنبی از هستی مادی فرومیکاهد.
ولی سخن بر سر خدایی نیست که در گذشته وجود داشته و حال وجود ندارد. خدا دروغی بیش نبوده است و آدمیان با رانشها، خودفریبیها و خطاهای خود او را از هیچ آفریدند تا تکیهگاهی بیابند و بر ترسهای خود در برابر بیماری و پیری و مرگ و تاریکیهای ناشناخته چیره گردند. خدا، اختراع آدمی و برای او دروغی آرامبخش بوده است. ولی اکنون بصیرت زمانه این دروغ را برملا کرده و آدمی پیبرده است که خدایی وجود ندارد. خدایی که به دست آدمی از نیستی برآمده بود، بار دیگر نیست شده است. از این رو کلیساها برای نیچه «آرامگاهها و سنگگورهای خدای مرده»اند.
مرگ خدا برای نیچه در یک «منطق عظیم وحشتناک» تجلی مییابد و تا هزارهی سوم تاریخ بشریت پیامدهای موحشی چون گسستها، ویرانیها، زوالها و واژگونیها را در بر خواهد داشت و به تیرگیها و ظلمتهایی خواهد انجامید که نمونهی آن روی زمین دیده نشده و از قدرت تصور ما فراتر است که هنوز با معیارهای ارزشی مرسوم میسنجیم.
با مرگ خدا، اوج نیهیلیسم فرارسیده است. ولی کسانی که او را کشتهاند ـ یعنی کسانی که به او باور ندارند - هنوز درنیافتهاند که مرگ خدا چه معنایی دارد. به راستی مرگ خدا چه معنایی دارد؟ وقتی آدمی پاسخ این پرسش را نمیداند، به طریق اولی نمیداند چگونه میتوان ارزشهای تازه آفرید.
آری، خدا به مثابه والاترین ارزش مرده است، ولی نتیجهی نیهیلیستی مرگ او فقط هشیاری آدمی نیست، بلکه آدمی همچنین «آنجهان» را باخته است، بدون آنکه «اینجهان» را برده باشد. نیچه اما میخواهد از گذرگاه چیرگی بر نیهیلیسم ما را با هنری آشنا کند که با کمک آن بتوان هنگام باختن برد. او میخواهد با قدرت اندیشهی خود نیروی همهی تلاشها، شورها و احساساتی را که آدمی با «آنجهان» پیوند زده بود آزاد سازد و در خدمت زندگی قرار دهد. او میخواهد با فلسفهی خود به آدمیان بیاموزد که چگونه میتوان پس از چشم برگرفتن از آسمان، «به زمین وفادار ماند» و با «بازسنجی همهی ارزشها»، ارزشهای تازه آفرید.
[
▲]
يادداشتها
[
▲]
پینوشتها
شهاب شباهنگ، نگاهی به اندیشههای فریدریش نیچه در نقد دین (۲)، وبسایت اخبار روز: سهشنبه ۲۹ مهر ۱٣۹٣ - ۲۱ اکتبر ۲۰۱۴