|
سکولاریسم
تاریخ مختصر سکولاریسم
فهرست مندرجات
.
تاریخ مختصر سکولاریسم
بخش نخست
سکولاریسم واکنشی در برابر اربابان کلیسا و آموزههای دین مسیحیت بود که در دوران معاصر در پاسخ به مسئلهی دولتسازی مدرن، به الگوی نظری بدیل در برابر حکومت دینی مطرح شده است. از سکولاریسم برداشتهای متفاوتی وجود دارد. بنیادگرایان اسلامی با حساسیت بسیار با آن برخورد کرده و به این مفهوم بار شدیداً منفی میدهد. در مقابل گروهی از روشنفکران چاره نهایی حل مشکلات کشور در دوره کنونی را در سکولار شدن حکومت، یعنی جدایی دین و دولت میدانند. اما خاستگاه و جايگاه سكولاريسم در جهان کجاست و سير تاريخى تكوين و توسعه انديشهی سكولاريستى چگونه است؟ آنچه در پی میآید، پاسخی به این پرسش است.
سکولاریسم یکی از موضوعاتی است که نه فقط باعث ازهم گسیختگی جوامع امروزه کشورهای اسلامی شده، بلکه در جوامع پیشرفته و مدرن دنیای غرب نیز هنوز موضوع بحثهای فلسفی و جامعهشناسی و علوم سیاسی قرار میگیرد.
سکولاریسم یعنی دنیویشدن جامعه و در روند رشد خود با پدیدهها و فرایندهای تاریخی علوم جدید و اومانیسم و روشنگری در تاریخ اروپا همراه است. در عصر تجدد و مدرنیته عقلانیت و دین باهم در تضاد قرار گرفتند. ناگفته نماند که آشتی تفکر دینی و تفکر علمی و عقلانی امروزه فیلسوفان و جامعهشناسان و عالمان الهیات را هنوز که هنوز است بهخود مشغول میدارد.
در بحث از سکولاریسم دو واژهی دیگر نیز اهمیت بهسزایی دارند.
«پروفان» و دیگری لایسیته یا لاییسیسم. پروفان بهمعنای نامقدسبودن و هر نوع تفکر غیرمذهبی است. و لائیکها کاملاٌ مخالف دین دولتی و مدافع جدایی دین از دولت هستند. تفکیک و شناخت این سه واژه در این بحث اهمیتی قابل توجه دارد.
انگیزهی ارائه توضیح دربارهی تاریخ سکولاریسم در اروپا چیست؟
جوامع سکولار امروزی فرایندی حدود ۵۰۰ ساله را پشتسر گذاشتهاند که توأم با پیشرفت تکنولوژی، عصر روشنگری و ایجاد سیستمهای دولتی مدرن بوده است. همانطور که خواهیم دید، شروع علم عقلانی در قرن شانزدهم و روشنگری در فلسفه و قانونگذاری جدید در سیستمهای دولتی که منجر بهظهور نظامهای دموکراتیک امروزی شد، در قرن هجدهم شروع شد.
قبل از شروع مقاله جا دارد که به یک مقایسهی تاریخی خیلی مختصر دست بزنیم:
در جمهوری اسلامی ایران، ما شاهد حکومتی هستیم که از تکنولوژی مدرن استفاده میکند، ولی با هر نوع سکولاریسم و لائیسیسم مخالفت نموده و مهمتر از همه بهنام حکومت اسلامی حق رشد روشنگری در اجتماع را از مردم سلب کرده است. بهعبارت دیگر، ارکان سیاسی و مذهبی جمهوری اسلامی ایران پیروی عقلانیتی هستند کاملاً متفاوت با عقلانیتی که در جوامع غربی رایج است.
از آن گذشته جمهوری اسلامی ایران با جوامع غربی در رقابت دیپلماسی اصطکاکی قرار گرفته است و از تکنولوژی بهعنوان اسلحه در مقابله با غرب استفاده میکند. برای درک تصادم سیاسی، فرهنگی و اقتصادی سیستم حاکم در ایران با دنیای غرب نگاهی اجمالی به تاریخ سکولاریسم در چند مقاله امری اجتنابناپذیر مینماید.
در ابتدا مفید بهنظر میرسد که نگاهی به تاریخ چگونگی بهوجود آمدن جوامع سکولار در اروپا بیندازیم.
سکولاریسم در اروپا بهمعنای جدایی کلیسا از دولت و در دید فلسفی بهمعنای بدعتگرایی در اصطلاحات و واژههای مذهبی و همچنین ابطال و لغو طلسم دینی دنیاست. سکولاریسم یعنی دنیا را با عقل و درایت دیدن بدون فرافکنی بر اساس افسون امیدهای دینی. دنیویشدن فکر بهجای فکر دینی. البته سکولاریسم بهخصوص از قرن بیستم بهبعد دستخوش بحرانهای جدی تاریخی قرار گرفت که در مقالههای بعدی مورد اشاره قرار خواهند گرفت.
تفکر عقلانی و خردمندانه در تاریخ اروپا از وداع با حکومت مسیحی شروع شد. و با شروع قرن هفدهم دید علمی به بدیلی جدی برای دید مذهبی در اروپا تبدیل شد.
در فرایند سکولار شدن جوامع اروپایی تفکر آسمانی و ابدی در تضاد با تفکر خاکی و زمینی قرار گرفت. دولت جایگزین کلیسا شد و حتی مالکیت کلیسا تا حدی سلب شد. باید گفت که دولت داراییهای قلمروهای اسقفها را در اروپا محدود کرد. در چارچوب این مقاله البته این سئوال که کلیسا هنوز در قرن بیستویکم مثلاٌ در آلمان چه داراییهایی دارد، مورد بحث قرار نمیگیرد.
جامعهای که در فرایند سکولاریزهشدن قرار میگیرد از اهمیت دین در حل مسائل اجتماعی و سیاسی میکاهد. نگاهی به تاریخ اروپا مفهوم از دسترفتن اهمیت مسیحیت بهعنوان مهمترین ستون فرهنگی اجتماع را بهخوبی نشان میدهد.
اما روند تاریخی بروز و ظهور سکولاریسم بهچه نحوی بود؟ در ابتدا با اولین قدمها در پیشرفت علوم نو و پروفانشدن یعنی نامقدسشدن علوم و دانش شروع میکنیم: در سال ۱۵۴۳ کوپرنیک ادعا میکند که زمین و کرات دیگر دور خورشید میگردند و بهعلاوه زمین گرد است. حتی مارتین لوتر، یکی از بزرگترین مصلحان دین مسیحی بهخشم میآید و این ادعا را رد میکند. لوتر دربارهی کوپرنیک مینویسد: «این دیوانه میخواهد کل هنر ستارهشناسی را وارونه کند. ولی همانطور که کتاب مقدس نشان داده است یوشع بن نون گفته است که خورشید نگهداشته شود و نه کره زمین.»
باید یادآوری کرد که ستارهشناسان از دانشمندان بزرگ آنزمان محسوب میشدند، زیرا آنها بودند که سرنوشت انسانها را میدانستند و پیشگویی میکردند و از منابع دینی فقط الهام میگرفتند. کپلر و گالیلئو گالیلئی معروف به گالیله تاثیرات مهمی بر روند سکولاریزهشدن جامعه اروپا گذاشتند. هر دو از تفکرات نامقدس کوپرنیک دفاع کردند. پاپ و ژزوئیتها علیه او برخاستند، ولی نتوانستند جلوی اشاعه و رواج شناختهای غیرمذهبی و علمی گالیله را بگیرند.
جوردانو برونو در سال ۱۵۸۴ کتابی را منتشر میکند بهنام ابدیت کهکشانها و دنیاها.
او هم با نظریات کوپرنیک موافق بود و فراتر از او فکر میکرد که ماهیت ستارهها با کره زمین شباهتهایی دارد. او را در زمان انکیزیسیون یا تفتیش عقاید بعد از شش سال حبس در آتش سوزاندند. یادآوری میشود که انکیزیسیون و ساحرهسوزان و منجمله زنسوزان بهنام دین و خدا، در واقع در قرن سیزدهم شروع شده بود. برای درک جنبش سکولاریسم باید بدانیم که مصلحان مذهبی مانند لوتر و کالون از ساحرهسوزی دفاع میکردند. سوزاندن شخص دانشمند ولی نامقدسی مانند برونو ادامه همان زنسوزان دوران انکیزیسیون بود.
با وجود آنکه دانشمندان قدمهای ابتدایی را برای دگرگونی زندگی بشریت برداشتند حاکمان سیاسی و مذهبی دنیای قدیم آنها را بهعنوان آزادیخواهان و راهگشایان دنیای جدید قبول نداشتند و تنها بهعنوان نیروهای برانداز و زیرزمینی و خرابکار معرفی میکردند.
قابل ذکر است که علم جدید طب نیز باعث تشنج قابل ملاحظهای با کلیسا شد. سیستم بهداشتی در قرن هفدهم نسبت به قرن سیزدهم بدترشده بود، چرا که کلیسا حمام عمومی را قدغن کرده بود و هنوز حمام خصوصی رواج نداشت. در این باره اشاره به حداقل یک مثال در چارچوب این مقاله اجتنابناپذیر است: ویلیام هاروی که در قرن شانزدهم در انگلستان زندگی میکرد کتابی در مورد گردش خون نوشت. این کتاب امروزه بهعنوان پایهی علم پزشکی در خصوص شناخت جنین و نطفه انسانی شناخته میشود. ولی بعد از نوشتن کتابش او حتی بیمارهای خود را که برای معالجه به نزدش میآمدند از دست داد. قابل توجه این که برخورد کالون در خصوص پیشرفت علم پزشکی کاملاً با کلیسای کاتولیک فرق میکرد. کالون که مصلحی مسیحی بود حداقل از پیشرفت علم طب حمایت میکرد.
در قرن هفدهم دانشمندان علوم در مقایسه با سیاستمداران نقش بزرگتری در تاریخ رشد بشری بازی کردند. نقش فیلسوفان انساندوست یا همان اومانیستها از قرن هجدهم به بعد بروز کرد. ناگفته نماند که ایزاک نیوتن در قرن هفدهم سعی خودش را کرد که علم و خداشناسی را دوباره باهم آشتی بدهد.
بخش دوم
در بخش اول توضیح داده شد که سکولاریسم روندی حدود ۵۰۰ ساله را در تاریخ اروپا پشت سر گذاشته است.
خرد و عقلانیت در دنیای سکولار غرب نسبت به آنچه امروزه در جمهوری اسلامی از عقلانیت درک میشود، مفهوم کاملاً دیگری در پروسهی تاریخی پیدا کرده است. عقلانیت خود فصلیست از سکولار شدن دنیای غرب.
در بخش دوم به شروع جنبش و تفکر هومانیسم یعنی انساندوستی و پروفانشدن یعنی غیرمذهبیشدن آن پرداخته میشود.
در این مقالهی یک پروسه فکری که توسط محققین مختلف انجام شده آورده میشود.
دزیدریوس اراسموس در قرن پانزدهم زندگی میکرد. او نه فقط عالم الهیات بود بلکه فیلسوف هم بود و این امر تازگی داشت زیرا او هم به آن دنیا و هم به این دنیا میاندیشید.
او مصمم بود که کاتولیسیسم را با انساندوستی آشتی دهد و البته فقط تا حدی بههدف خود رسید. تعداد زیادی از متفکران اراسموس را سرمشق خود قرار دادند و سعی خود را کردند که از مکتب شولاستیک که در قرون وسطی حاکم بود کم کم بگریزند.
شولاستیک مکتب فصاحت و فن و هنر سخنوری بود. پایه گذار این مکتب سیسرو بود که در حدود ۱۵۰ سال قبل از میلاد مسیح در رم زندگی میکرد.
فیلسوفان انساندوست شروع کردند قدمهایی فراتر از چهارچوب فکری شولاستیک بردارند.
خوان لویس ویوس محقق دیگری بود که تا اواسط قرن شانزدهم در اسپانیا و فرانسه زندگی میکرد. او شولاستیکریها را مسخره میکرد و از آنها میپرسید که «اصلاً چهطور میتوانند راحت بخوابند؟»
فرانسوا رابله محقق دیگری بود که او نیز در پروسه خاکیشدن و غیرمذهبیشدن تفکر در اروپا نقش پراهمیتی را بازی کرد. او در قرن شانزدهم زندگی میکرد پزشک معتبری بود که حتی پاپ از او دفاع کرده بود. ولی رابله در نهایت کشیشها و روحانیت مسیحی آن دوره را «رشوه خوار» نامید و آنها را «ریاکارانی» نامید که «معتاد به الکل هستند».
او یکی از منتقدین جنگ شد و از آزادی سخن گفت. سرمشق او دیر تلمه در سیسیلی بود.
این متفکر یک شعار داشت: «هر کاری را که میخواهی بکنی، بکن.» این تفکر پروفان و خاکی البته کشیشها و اسقفهای کلیسا را به خشم آورد. زیرا با همچنین شعاری استقلال فردی انسان از کلیسا بیشتر میشد و به این صورت میتوانست پا از چهارچوب قوانین کلیسا فراتر بگذارد. این نوع تفکر ریشهی انساندوستی و سکولاریزهشدن اجتماع را متبلور میکند.
شایسته است که برای معرفی ابتدایی تاریخ سکولاریسم نام یک تاجر و حقوقدان دیگر فرانسوی هم برده شود. او یکی از پایهگذاران هومانیسم محسوب میشود: میشل دمونتاین که در نیمهی دوم قرن شانزدهم زندگی میکرد. او در مقالههایش که بعد از مرگش منتشر شد در مورد «نظاره، مشاهده و شناخت خود» مینوشت. او دنبال ادراک روحیه فردیت بود. دمونتاین حتی به فلسفه «کافرانه» عهد عتیق یونان رجوع کرد و تعالیم باستانی یونان را با فرهنگ فرانسوی تلفیق داد.
بر عکس عالمان الهیات دمونتاین انساندوست بود. او از دوستی و رفاقت بین انسانها صحبت میکرد. او هنر بازتابیدن پندار فردی، رفلکسیون، را ترویج کرد و فرهنگ جدید تفکر و تعمق شخصی و فردی را اشائه داد. او مخالف بردهداری هم بود (با وجودیکه خود فردی ثروتمند بود). دمونتاین در واقع یکی از مهمترین پایهگذاران انساندوستی عقلانی بهشمار میرود.
جین بودن حقوقدان دیگری بود که در نیمه دوم قرن شانزدهم زندگی میکرد. بودن برای اولین بار از واژه «زوورنیتت» یعنی استقلال صحبت نمود که یک اصطلاح تازه در اصول تعالیم دولت مدرن بود. دولتی که قرار بود دنیوی شود و البته جدا از دستور علمای آسمانی کلیسا به حیات ادامه دهد.
بودن از «مقام قدرت» صحبت میکرد که به نظر او میبایست با «آنارشی افسار گسسته» مقابله کند. تفکراو دنیوی بود ولی هنوز به تفکردموکراتهای امروزی نرسیده بود و میگفت: «مستقل کسی است که فراتر از خدای فناناپذیر هیچ بزرگتری از بزرگی خودش را نشناسد و قبول نکند.» البته او به خدا اعتقاد داشت ولی برای حاکمیت زمینی یک امیر اروپایی قرن شانزدهم و هفدهم را در نظر داشت و مقام انسانی شخص والایی را به جانشین خدا ترجیح میداد.
قابل یادآوری است که دیانت مسیحی در قرن سیزدهم به دنبال مناقشه و کشمکش بین شاهان و کلیسا شکست تاریخی خورده بود. بهعلاوه جنبشهای رفرماسیون و مخالفان آنها، اروپا را از همگسیخته بودند. ازمیان ویرانههای دین مسیحیت خاندانهای بزرگی بهوجود آمده بودند. او مسئله دنیویشدن را اینگونه شرح میدهد: «تا بهحال هیچکس با مشی و اسلوبی مشخص خود را با دانش حقوق مشغول نکرده است، حقوقی که پایهی مشترک خیلی از ملیتها میتواند باشد... با وجودیکه وقوع این امر به منفعت و مصلحت بشریت است».
حقوقدان دیگری که نقش بهسزایی در روند پروفان شدن دانش حقوق داشت از هلند میآمد و هوگو گروتیوز نام داشت. او در سال ۱۶۲۵ بهجای اینکه بهنظم ماورأ طبیعی کهکشانها پناه ببرد سعی کرد که نوع جدیدی از حقوق طبیعی را بهمثابه امری مشتق شده از غریزهی انسانی، مقرر کند. گروتیوز میگفت که طبیعت انسانها آنان را مجبور میکند که با هم معاشرت کنند و با هم به صحبت و بحث برانگیزند. او میگوید که «انسانها مایلند که جامعه را بهنحوی شکل بدهند که برای عقلشان خوشایند باشد.» او این حق و نیاز عقلانی بودن انسان را سرچشمه حقوقی میدانست که شایستگی داشتن عنوان حقوق را حداقل داشته باشد. به این ترتیب او دیدگاه بینهایت خوشبینانهای در قرن هفدهم ارائه داد که تاثیرات خود را به سلوک و رفتار جامعهای که در آن زندگی میکرد بهخوبی گذاشته بود.
گروتیوز اولین طراح و مدافع حقوق بینالملل بود. به نظر او همچنین سیستم حقوقی میتواند برای همه و یا حداقل برای تعدادی از کشورها قوانین و قواعدی مقرر کند که تفاهم بین آنها بوجود آورد. بدون چنین قانونی - بهنظر او - آنارشی جهانی بر قرار میشود.
گروتیوز معتقد بود که همچنین قانونی آنقدر اهمیت دارد که میتواند حتی به جنگ حقانیت بدهد. البته اگر جنگ آخرین وسیلهایی باشد که امکان مقابله با یک تجاوزگری را بدهد که همان قانون را تخطی نموده و زیر پا گذاشته است. گروتیوز پایهگذار حقوق بینالملل در قرن هفدهم بود.
در پایان بخش دوم این مجموعه یادداشت شایسته است که اشارهای مختصر به سیر فرانسیس بیکن و رنه دکارت شود.
بیکن از این نقطهی نظر حرکت میکرد که دانش باید وضع زندگی بشری را بهبود بخشد و نه اینکه انسان با دعا امیدوار به بهبود شرایط زندگیش شود. این فکر بعد دیگری از خاکیشدن علوم را نمایان کرد. بیکن بین حقیقت دین و حقیقت روش تجربی علمی، فرق میگذاشت.
سرانجام نوبت نوبت دکارت است. او بانی متودولوژی مدرن بود که در سه نکتهی خلاصه میشود:
یکم: هیچوقت نباید چیزی را بدون تشخیصی روشن و واضح بهعنوان حقیقت معرفی کرد.
دوم: هر معضلهای را باید تا حدی به نکتهها و بخشهای کوچک خرد کرد تا اینکه بهترین راه حل مطلوب بهدست آید.
سوم: حل هر مسئلهای را باید با آسانترین بخش شروع نمود و قدمبهقدم به حل بخشهای سختتر آن رسید.
این شیوه با «دعا کردن» برای رسیدن بهحل مسائل فرق داشت.
یکی از جملات دکارت شهرت زیادی پیدا کرد که البته سیر پروفانشدن و سکولارشدن تفکر اروپایی را در قرن هفدهم نشان میدهد. او میگفتم «میاندیشم، پس هستم» و نه اینکه من هستم چون خدا من را با سرنوشت محتومم خلق کرده است.
بخش سوم
در بخش نخست و دوم سعی شد مقدمهای در خصوص چگونگی شروع تاریخ سکولاریسم در اروپا ارائه شود. در آنجا بهاختصار نشان داده شد که عقلانیشدن علم و فلسفه از خصوصیات این دوره است.
در قرن هجدهم عصر روشنگری فصل دیگری را در فرایند سکولاریزهشدن اروپا باز کرد. از خصوصیات خرد عصر جدید فکر آزاد، بهعبارت دیگر فکر بدون توهم، بدون احساسات، بدون تعصبات دینی، یعنی واقعبینانه فکر کردن بدون نفی آرمانگراییست. حتی امید به بهشت روی زمین و عدالت و تساویخواهی در فلسفه جنبهی علمی بهخود میگیرد.
اما علت شکلگیری و پیدایش عصر روشنگری اصلاً چه بود؟
در پایان قرن هفدهم جنگهای مذهبی ساختار اجتماعی جوامع اروپایی را منهدم کرده بودند و کلیسا قدرت خودش را فقط با زور و ستم نگه میداشت. بنابر این انحطاط فرهنگی و سقوط تاریخی طبقه اشرافیت در اروپا یعنی سرنگونی آنسین رژیم و تشکیل طبقه بورژوازی یکی از دلائل بروز عصر روشنگری است. در اواخر قرن هفدهم و در قرن هجدهم طرز فکر و شیوهی عقیده مذهبی شهروندهای اروپایی رفته رفته تغییر کرده بطوریکه رفتار اجتماعی اروپاییها بهتدریج نسبت به گذشته متفاوت میشود.
در کشورهای اروپایی فرایند پیشرفت عصر روشنگری یکسان و بهیک شکل نبوده با وجود آنکه شعارهای جنبشهای گوناگون شباهتهای زیادی با هم داشتند: شعارهایی مانند خردمندی، آزادی، فضیلت، خوشبختی و حتی فایده و بهره را میشود نام برد که بازتاب ظهورو تبلور جامعه سرمایهداری هم هستند.
دقیقاً نمیشود گفت که کدام کشور اروپایی در فرایند سکولارشدن اروپا گام اول را برداشت. قابل یادآوریست که اسحاق نیوتن در قرن هفدهم ادعا کرده بود که کهکشانها حاصل آفرینش خالقی عاقل با تفکر مکانیکیست؛ بهعبارت دیگر تصویری جدید از خدایی داده بود که درکی از صنعت هم دارد. و توماس هوبز نیز از ترس اینکه شاه و پارلمان در جنگهای خونین داخلی، جامعهی انگلستان را متلاشی کنند، به دفاع و تئوریزهکردن قدرت مطلق دولت به اضافهی روشنگری برخواست. به نظراو انسانها در اجتماع در حالت طبیعی خود با همدیگر مانند گرگ رفتار میکنند و به این خاطر قرار دادهای سیاسی موجب توازن اجتماعی میشوند. او خواهان حاکمیت مطلق دولتی میشود که غیردینی است. به اینصورت هوبز در فرایند سکولارشدن حاکمیت نقش بزرگی بازی کرد بدون اینکه واقعاً یکی از متفکرین عصر روشنگرایی باشد.
عصر روشنگری در انگلستان در سال ۱۶۸۸ با انقلابی که سیستم قانونگذاری پارلمانتاریسم مدرن را با خود آورد، شروع میشود. شاه دیگر تنها حاکم مستقل نبود و باید با پارلمان یعنی نماینگان مردم همکاری میکرد. این انقلاب بدون اینکه عصر روشنگرایی در این کشور تئوریزه و یا برنامه بهخصوصی داشته باشد بهوقوع پیوست. البته روشنفکرانی بودند که شرایط را برای چنین انقلابی آماده کرده بودند.
از چهرههای مطرح جان لاک بود؛ این فیلسوف انگلیسی فلسفه لیبرالیسم را در انگلستان پایهگذاری کرد. جان لاک قدرت دولت را توجیه و قلمداد کرد البته نه بهعلت مشروعیت بخشیدن الهی به دولت بلکه بهدلیل امنیت شهروندان فرمانبردار سیستم دولتی. دولتی که حاضر بود از حق مالکیت و دارایی مطیعان خودش دفاع و حفاظت کند. به اینصورت بدیهی بود که در آنکشور پارلمان و اقشار پائین اشرافیان و بورژوازی بزرگ و پروتستانتیسم یعنی کلیسای آنگلیکان پیروزی تاریخی یافتند و دورهی ولادت لیبرالیسم و پراگماتیسم و نیز ملیگرایی نوین را بنیان نهادند. مثلاً در لندن در اوائل قرن هیجدهم مدارسی بهنام «چاریتی» یعنی مدارس خیریه تاسیس شدند که مشغول به تدریس کودکانی میشوند که از اقشار پائین میآمدند. این حرکت عملی نمایانگر تحرکات و پیشرفت اجتماعی بود که دلسوزی و احساس انسانی را در اجتماع رشد میداد.
به موازات تغییرات قدم بهقدم فکری و عملی جنبش فراماسون هم در اوائل قرن هجدهم شروع به فعالیت مینماید. فراتر از اینکه روحانیت ارتجاعی شیعه ودولتی ایران در مورد این جنبش چه گفته و میگوید نمیبایست فراموش شود که شعار فراماسونها نیز آزادی، برادری، تولرانس به معنی شکیبایی، مدارا و بشردوستی بود.
فرانسه در قرن هجدهم بزرگترین قدرت فرهنگی در اروپا محسوب میشد و روشنگرانی بخشی از صادرات فرهنگی این کشور بود. منتقدین روشنگرای فرانسوی در پایان قرن هفدهم شروع به کار در رشتههای فلسفه و نویسندگی کردند بطوریکه متفکران هم انگلستان و هم فرانسه تاثیر قابل ملاحظه ای به تحولات اجتماعی دو کشور وکل اروپا میگذارند، با وجودیکه انگلستان و فرانسه در اواسط قرن هجدهم با هم در جنگ بودند. حتی میشود گفت که نقش آن منتقدین و متفکرین انساندوست در بسط وگسترش آموزش قوائد نوین دموکراسی و بوجود آوردن تحولات اجتماعی نسبت به سیاستمداران و دیپلماتهای آن زمان خیلی موثرتر و بیشتر بوده است.
مونتسکیو یکی از مهمترین نویسندگان، فیلسوفان و تئوریسینهای دولت و ازمنتقدین دولت مطلقگرا در ابتدای قرن روشنگری است. او معتقد بود که انسان میتواند با قوه شعورخود قوانین انسانی و اجتماعی را طراحی کند. به نظر او این تصورمحال و نامعقول است که یک موجودیکه صاحب درک و حس و فطانت میباشد یعنی همان انسان ذیشعور توسط خدایی که مانند یک سرنوشت کورکورانه عمل میکند خلق شده باشد. مونتسکیو فکر میکرد که انسان میتواند با کمک خرد، درایت و عقل و منطق خود قوانین دولتی را وضع کند.
مونتسکیو در کتابی که زیرعنوان نامههای ایرانی منتشر کرد نشان داد که چطور میشود به صورت غیر مستقیم روشنگرایی و انتقاد کرد. در آن داستان تخیلی دو ایرانی که در فرانسه مسافرت میکردند به اوضاع آن زمان دولت فرانسه انتقاد میکردند. مونتسکیو در کتابی دیگر از سقوط حکومت رم که به دست انسانها انجام پذیرفته بود سرمشق میگیرد. هدف او این بود که برتری و مزایای تفکیک قوا یعنی تجزیه قوای سه گانه مجریه، مقننه و قضائیه را در مقایسه با حکومت مطلق گرا نشان دهد. کتب او تاثیر بزرگی بر انقلاب فرانسه گذاشتند.
نویسندگان دیگری مانند دنیس دیدرو، ولتر از فرانسه و یا ژان ژاک روسو که از سوئیس میآمد هم نقش بزرگی در عصر روشنگرایی بازی کردند. دیدرو یکی از بزرگترین منتقدین دین در فرانسه میباشد و بهوجود خدا معتقد نبود و یک انساندوست بود. اهمیت او در این نکتهی خلاصه میشود که بهتر است انسان اصلاً دینی نداشته باشد و بهنام خدا هم به جنایتهای دولتی خود حقانیت نبخشد، ولی انساندوست باشد.
ولتر هم علیه کلیسای آنزمان میجنگید. او معتقد بود که همه رخدادهایی که در این جهان اتفاق میافتند بهنوعی بههم دیگر پیوستهاند و بههم ربط دارند. بهخصوص به دو چیز معتقد بود: به آزادی و به عشق. ولتر فکر میکرد که یک حاکم مستبد و زورگو همیشه حمله تهاجمی میکند. او معتقد بود که انسان باید کوشش به کسب علم و دانش نماید. ولتر اعتقاد داشت که انسان باید در درجه اول انسان بماند و بعد پزشک شود و دیگران را معلاجه کند. این جمله او هم آموزنده بهنظر میرسد: «میترسم که نمایندگان خدا بر روی زمین حسن نیات انسانها را تا آنوقتی مورد سوء استفاده قرار بدهند تا آنها بالاخره عاقل شوند.» ولتر میگفت که «تعصب خونین هزاربار بدتر است از بیخدایی.» و تاکید میکرد که «تعصب انسان را تبهکار میکند.»
ژان ژاک روسو معتقد بود که طبیعت انسان در اصل خوب است ولی انسانها در رشد اجتماعی خودشان به خاطر دفاع از منافع شخصی خود نسبت به یکدیگر نفرتآفرین میشوند. روسو فکر میکرد مسیسحیت فقط بردگی را موعظه میکند و حتی فکر میکرد که مسیحیان واقعی فقط میتوانند برده باشند. روسو بهقدرت دولتی اعتقاد داشت که تبلور اراده عمومی اجتماع است. ولی کلیسا همچنین منتقدی را نمیتوانست تحمل کند. حکم جلب او صادر شده و کتابهایش را در پاریس آتش میزنند. متعاقباً در یک دورهای روسو خود مخالف روشنگرایی میشود. او به این نتیجه میرسد که علم و هنر مضرند چون حالت اولیه اجتماع را تباه میکنند. ولی سرانجام او به این نتیجه رسید که انسان فقط توسط یک قرارداد اجتماعی میتواند رشد کند و توسط همان قرارداد نیز استقلال مردمی بهوجود میآید.
ازتجربه تاریخی انگلستان و فرانسه میشود آموخت که زوال یک دین کهن نیروهای فکری و اجتماعی جدیدی را به وجود میآورد که در بعد تاریخی خود بدیلهای جدیدی را به اجتماع ارائه میدهند.
درس عبرتی که از سقوط حکومتهای الهی قرون وسطایی اروپا برای زمان کنونی و آینده ایران میشود گرفت آن است که حاکمان هیچ دولت ایدولوژیکی نمیتوانند با زور شلاق و اعدام و حکومت وحشت درازمدت جلوی پیشرفت اجتماعی یک کشور را بگیرند.
عصر روشنگری در آلمان نیز در فرایندی چند صد ساله رشد کرد و اینجا فقط مروری به آن میشود: شاه فریدرش دوم تحت تاثیر روشنگران فرانسوی قرار گرفته بود و منجمله ولتر را به قصر خود به شهر پوتسدام دعوت کرد که از او بیآموزد. ولی او هم بهزودی درگیر جنگ پیشگیرانه با اتریش میشود هرچند بعد ازآن جنگ هفت ساله هم دوباره شروع به مدرنیزهکردن کشورش میکند. او دانشگاههای جدید تاسیس میکند.
ویلهلم لیبنیتس فیلسوفی بود که در آستانه پدید آمدن عصر روشنگری در آلمان در خصوص حقوق کلیسا و علم الاهیات آثارهای متعددی نوشت.
نویسندگان بزرگی مانند مارتین ویلاند و یوهان ولفگانگ گوته و فریدریش شیلر درعصر روشنگری بسیار موثر بودند. خلاصه سزاوار است که کانت راهم فراموش نکرد که از یکسو در پرتو فلسفه عصر روشنگرایی قرار گرفته بود و از سوی دیگر فراتر از آن قدم میگذاشت. فلسفه اخلاقیات ودین و یا این سئوال که آیا متافیزیک علم محسوب میشود و یا نه او را مشغول میکرد. او از پایهگذاران تئوری شناخت شمرده میشود.
بخش چهارم
در بخش نخست، دوم و سوم کوشش شد تصویری از تاریخ سکولاریزهشدن اروپا ارائه شود. در این فرایند کلیسا که دیگر جوابگوی مسائل اجتماعی نبود با خواستهای انساندوستی شهروندان و توان شناخت علمی دانشمندان در تضاد دیالکتیکی قرار گرفت.
حاکمان قرون وسطایی کلیسا بهمثابهی حاکمان ظالم زمینی از قدرت بر کنار شدند و نقش دولت دنیوی و مسئولیت و حقوق فردی شهروندان در جامعه افزایش یافت. یکی از مهمترین اهداف روشنگران قرن هجدهم استیلأ و تسلط بر طبیعت و حاکمیت دولت بود. دولتهایی که میخواستند تصورات خدایی را نابود کنند تا خود بهجای خدایان حکومت کنند.
این مقاله به سه بخش تقسیم شده است. در بخش اول توضیحاتی در مورد آغاز شکست عصر روشنگری داده میشود. در بخش دوم به ظهور دیکتاتوریهای توتالیتر پرداخته میشود که بهمثابهی پایان عصر روشنفکری در یک دوره تاریخی محسوب میشوند. در بخش پایانی به پدیده دموکراسیهای مدرن توجه میشود که چهارچوبی برای امکان آشتی دین و علم و حتی راه حلی برای همزیستی دولت بیطرف و دینداران را فراهم کرده است.
ظلم دولتی با بهقدرترسیدن و ظهور جدید دول دنیوی نادرتر نشد. شاید عجیب بهنظر آید ولی انقلاب فرانسه پایان عصر روشنگری در اروپا بود. در لحظه اول شاید فکر شود که انقلاب فرانسه روشنگری را به تحقق رساند ولی واقعیت تاریخی آن بود که وقتی در پاریس حکومت ترور برقرار شد فضای سیاسی و معنوی اجتماع تغییر کرده و اهداف روشنگرایی بهفراموشی سپرده شدند. بهویژه جنگهای فاتحانه ناپلئون دیگر ربطی به اهداف عصر روشنگری نداشتند.
دولت فرانسه از شعارهای آزادی و عدالت بهصورت وسیلهای ایدئولوژیک برای اعمال حکومت خود استفاده میکرد. شیوهی حکومت انقلابیخواهان اطاعت کورکورانه و یا گیوتین بود. این شیوه حکومتی نوین نبود بلکه همانند دستورات کلیسا در قرون وسطی حالت دستورات الهی داشت که توسط سیاستمداران آشتیناپذیر اجرا میشدند. همانطور که در جنگ سیساله در اروپا، بین سالهای ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ انسانها را در گروههای بیست تا سی نفری به یک درخت دار حلقهآویز میکردند، در دورهی حکومت ترور در فرانسه هم بین ۳۵ تا ۴۰ هزار انسان بهقتل رسیدند.
این دیگر ربطی به انساندوستی و روشنفکری نداشت و تا به امروز فقط توسط مبلغین به اصطلاح انقلابی برای تحقق آرمانهای غیرواقعی خود که گویا در آیندهایی دور به اجرا خواهند رسید، توجیه میشوند.
واقعیت تاریخی آن بود که انقلاب فرانسه نتایج یک بعدی نداشت. از یکسو در کوتاهمدت شهروندان نقش خلاقانه خود را از دست دادند و از سوی دیگر البته شکست اهداف عصر روشنگری بهمعنای پایان تصورات و اندیشه روشنگرایی هم نبود.
جالب توجه است که به موازات خشونتهای دولتی تغییراتی در افکار و اهداف جنبش روشنگری پدید میآید. مثلاً به مرور زمان واژهی خردمندی نسبت به عقلانیت اهمیت بیشتری پیدا میکند و یا بهجای فضیلت بیشتر به آزادی بهمثابهی حقوق طبیعی انسانها تاکید میشود. نباید هم فراموش کرد که در قرن نوزدهم اهداف انساندوستی و عدالت اجتماعی جنبهی عامیانه و مردمی بهخود میگیرند و باعث بروز جنبشهای کارگری میشوند که برای احقاق حقوق خود مبارزه میکردند.
یادآوری میشود که روشنگرایی اندیشه مدرنیسم را پایهگذاری و بههمین دلیل هم هنوز اهمیت بهسزایی برای متمدنتر کردن جوامع جهانی دارد.
در بخش دوم به قدرتهای دیکتاتوری پرداخته میشود که از خشونتهای انقلاب فرانسه فراتر رفتند. در قرن بیستم حکومتهای توتالیترسوسیالیسم واقعی و ناسیونال سوسیالیستی و متعاقباً اسلامیستی بهقدرت میرسند.
انقلاب روسیه سال ۱۹۱۷ با ایدئولوژی مارکسیست لنینیستی بهقدرت رسید. انقلابیون روسی اهداف تساوی حقوق انسانها که آرمانهایی انساندوستانه بودند را دنبال میکردند. ولی با قول ایدئولوژیک و با توسل بهقدرت دیکتاتوریهای جنایتبار، انساندوستی و صلح و اعتدال اجتماعی بهوقوع نمیپیوندد.
دیکتاتوریهای پرولتاریی نه طبقه کارگر را آزاد کردند و نه توانستند عدالت اجتماعی را بر قرار کنند. برعکس بهخصوص تجربه جنایات هولناک استالین و دولت پول پوت سوسیالیسم دولتی را به اسطورهای تبدیل کرد که مانند دولتهای قرون وسطا حقانیت خودشان را اینبار نه از خدا بلکه بهنام بهشت در آینده مشروعیت میبخشیدند. نشناختن اینکه با شعار برابری و صلح جهانی دیکتاتورها چه جنایتهای تاریخی را مرتکب میشوند خود شکست روشنگرایی را متبلور میکند.
تاریخ دیکتاتوریها نشان داد که انساندوستی، عشق، عدالت و یا صلح جهانی را با زور شلاق بهتحقق نمیرسد. میشود گفت حکومتهای دیکتاتوری توتالیتر سوسیالیستی با اعلام شعار ماتریالیسم علمی علیه اسطورههای الهی، خود به اسطوره سیستمهای قدرت توتالیتر و ضد انسانی تبدیل شدند.
ناسیونال سوسیالیسم آلمان و فاشیسم ایتالیا در واقع شکست روشنگرایی را بار دیگر اثبات کردند بدون اینکه ادعای دیدگاههای عصر روشنگرایی را مانند برابری و آزادی را دنبال کرده باشند.
ایدئولوژی نژادپرستی و یهودستیزی نازیها خود بینشی ضد انسانی بود که بهنام مبارزه با کمونیستها و مبارزه با سرمایه جهانی و یهودیان اسطورهایی ساخت که نژاد برتر آریایی را تبلیغ میکرد ولی همانطور که در عمل نشان دادند میتوان ایدئولوژی نازیسم را ضد انسانیترین تفکر بشری محسوب کرد.
تودههای مردم طرفدارنازیها حاضر شدند زندگی خودشان را در خدمت تعصبات سیاسی آنها در جنگ فدا کنند و فراتر از آن زندگی شش میلیون یهودی را نابود کنند.
فعل و انفعالات اجتماعی سیاسی و فرهنگی در جهانی که هر روز کوچکتر میشود حالت دیالکتیکی دارند. حکومت اسلامی ایران نیز خود عکسالعملی منفی و اشتباه به صعود و افت روشنگری انساندوستانه در مدرنیته محسوب میشود.
ساختار دولتی جمهوری اسلامی ایران با ساختارهای دیکتاتوریهای توتالیتر قابل مقایسه میباشد. ارگانهای جمهوری اسلامی ایران نیز مانند دیکتاتوریهای توتالیتر با آزادی و برابری شهروندان ایران میجنگند. حاکمان جمهوری اسلامی ایران با زور اسلحه و سپاه و بسیج و با برقراری حکومت ترور بهنام اسلام که دینی الهی و تاریخی میباشد سیاستی را دنبال میکنند که مطلقاً تمامیتخواه میباشد. تاریخ اسلام سیاسی نیز بار دیگر شکست روشنگرایی را نمایان میکند.
ایدئولوژیهای توتالیتر در واقع نوعی از بربریت مدرن را در تاریخ بشریت به نمایش میآورند. اندیشه روشنگری و خواستهای آزادی در جنبش علیه شاه تبدیل به یک حکومت اسلامی شد که انسانیت را به دار و تیرباران و شکنجه دگراندیشان خلاصه کرده است.
بخش سوم با تاسیس سازمان ملل شروع میشود. در چهار چوب این مقاله جا برای پرداختن به نقش ایالات متحده آمریکا برای بهبود جو سیاسی در اروپا بعد از جنگ جهانی دوم نیست. ولی باید یادآوری شود که بعد از تجربهی ناسیونال سوسیالیسم با تاسیس سازمان ملل متحد و با تاسیس دولتهای دموکراتیک در اروپا بار دیگر امکان رشد تفکرات آزادیخواهی و انساندوستی فراهم شد.
قابل توجه است که در جوامع سکولاریزهشده اروپا از یکسو قدرت کلیسا به مرور زمان کمتر میشود و از سوی دیگر علاقه انسانها به این سئوال که «خدا کیست» و «دین چیست» بیشتر میشود.
بهعلاوه دولت دموکراتیک نقش بیطرفانه نسبت به دین بازی میکند. دول دموکراتیک پارلمانی مدافع و حافظ همان حقوقی میباشند که در عصر روشنگرایی برای آن مبارزه شده بود یعنی آزادی بیان و آزادی عقیده و حتی مبارزه برای برابری انسانها. دولتهای دموکراتیک اروپایی نماد پیروزی عصر روشنگرایی میباشند. در اروپای امروز ادیان و جوامع مذهبی گوناگونی به موازات جنبشهای غیر مذهبی امکان رشد پیدا کردهاند و بهنوعی با هم در مسابقه هستند. و شهروندان به بلوغ رسیده هم حق انتخاب عقیده خود را دارند. کسی بهخاطر خروج از کلیسا نه تهدید به اعدام میشود و نه شلاق میخورد.
کلیسا نه فقط دیگر نمیتواند با زور به مردمان حکومت کند بلکه مردم آزادانه میتوانند عضو کلیسا بشوند و یا از آن بیرون بیایند.
تاریخ بشری امر مهمی را به ما میآموزد که عدالت و آزادی و برابری نه با زور بلکه با عشق به آزادی میتواند تحقق یابد. عشق به آزادی و دوستی و انساندوستی هم خود بهخود در تضاد با دین و علم قرار نگرفتهاند.
دولتهای پارلمانی اروپایی امکان آشتی دین و علم و یا دین و دولت را با اعلام بیطرف بودن دولت راحتتر کردهاند.
نتیجه: امروزه دموکراسیهای پارلمانی غربی نماد و مظهر کنونی سکولاریسماند. سکولاریزهشدن اجتماع پس بهمعنای نفی دین نیست بلکه بهمعنای برکناری حکومت دینی و برقراری دولت دموکراتیک پارلمانی میباشد که آزادی عقیده و بیان را تضمین کند.
بخش پنجم
به مناسبت ۱۰ دسامبر، روز بینالمللی حقوق بشر، در این مقاله و در مبحث بعدی نگاهی انداخته میشود به فرایند پیدایش گفتمان حقوق بشر و نهادینهکردن آن، که خود نماد سکولاریزهشدن فرهنگ سیاسی-اجتماعی جهان امروز است و زمینهایی برای صلح سیاسی در جامعه جهانی.
در ابتدا ارزنده است توجه به مقدمهی اعلامیه جهانی حقوق بشر بشود. در آنجا سخن از «حیثیت ذاتی کلیهی اعضای خانواده بشری و حقوق یکسان و انتقالناپذیر آنان» میرود.
اما چرا در جمهوری اسلامی ایران مبلغان و فعالان حقوق بشر به اتهام بهخطر انداختن امنیت ملی کشور به زندان انداخته میشوند؟ جواب این سئوال تلویحی به خوانندگان واگذار میشود.
هدف این مقاله نشاندادن این واقعیت است که گفتمان حقوق بشر نتیجهی چندین قرن تلاشهای فکری دانشمندان بزرگ و بروز جنبشهای متعددی در اروپا و آمریکا است که هدفشان خرق عقاید پوسیده و تقالید کهنه بود. در مقابل آن در اصل اول قانون اساسی ایران ولی صحبت از حکومتی میشود که به «حق وعدل قران در پی انقلاب اسلامی» بر قرار شده است.
البته درک انسانها از عدالت اجتماعی٬ با پیشرفت تاریخی جوامع تغییر میکند. بههمین خاطر ما در ایران مواجه میشویم با دو مقوله کلی فرهنگی و سیاسی؛ یک مقوله بهدنبال برگرداندن ساعت فرهنگ اجتماعی به گذشته تاریخ طلایی حکومت اسلامی است و مقوله دیگر پا فشاری میشود به تغییر ارزشهای اجتماعی به سوی تحقق فرهنگ سیاسی حقوق بشر. ولی مدافعان رنگارنگ انقلاب اسلامی اصرار بر ادامه حاکمیت اسلامی دارند، حکومتی که سیاستهای خود را بر اساس معیارهای اسلام یعنی معیار مذهبی و تاریخی برقرار کرده است و مقوله حقوق بشر را نفی میکند.
انسانها در زندگی اجتماعی خود احتیاج به قوانین، حقوق و مسئولیتهای فردی دارند. در تاریخ بشری و در جوامع مختلف جهان همیشه این سئوال مطرح بوده که انسانها میبایست به چه نحوی با همدیگر برخورد کنند. با وجود فرقهای فرهنگی و مذهبی درجوامع مختلف جهان امروز، خواستهایی مانند آزادی بیان و عقیده، برابری حقوق زنان و مردان مطرح میشوند که از جمله خواستهایی هستند که جهانشمول شدهاند و نشاندهنده میزان رشد و توسعه آن جوامع هستند.
▲ | از روشنگری در اروپا تا انقلاب آمریکا |
تاریخ بهوجود آمدن آزادیهای مدرن بدون نقش خلاق حقوقدانان و حذف حاکمیت مطلقگرایانه ولی سخیف کلیسا و شاهان وقت٬ قابل تصور نیست. قاضیان انگلیسی در قرن هفدهم حقوق فردی شهروندان و قدرت پارلمان را توسط قوانین عقلانی تضمین میکردند. در این بحث شایسته است به تاریخ آمریکا هم کمی توجه شود که در سال ۱۷۹۱ موجب تصویب «منشور حقوق» توسط کنگره آمریکا شد که در آن زمان فقط از ۱۱ ایالت تشکیل شده بود.
قانون اساسی ایالات متحده آمریکا که منجمله خواهان آزادی مذهب و آزادی عقیده، آزادی مطبوعات، جدایی دولت از کلیسا و آزادی تجمع شده، بر فلسفه روشنگرایی در اروپا استوار است. انقلاب و قانون اساسی آمریکا همچنین آن زمان در فرایند و رابطه مستقیم با جنبش آزادیطلبانه روشنگرایی اروپا قرار گرفته بود. بذری که با خواستهای آزادیخواهی در یک پروسه چند قرنی و به خصوص در عصر روشنگرایی کاشته شده بود، نه فقط در انقلاب آمریکا بلکه در انقلاب فرانسه هم رشد کرد و شکوفه زد و با فراز و نشیبهای متعددی متعاقباً باعث پایهگذاری منشور حقوق بشر سازمان ملل شد.
▲ | از روسو تا لنین |
راه طولانی نهادینهکردن حقوق بشر توام با مبارزات اجتماعی بود و بههیچوجه راهی مستقیم و یک بعدی نبود.
از تاریخ پند بگیریم: یکی از سئوالهای کلیدی این است که چرا تئوریها و جنبشهای تودهایی سبب نفی تاریخی حقوق بشر میشوند؟ فلسفه روسو، استقلال اراده توده مردم یعنی وظیفه از خود گذشتگی شهروندان نسبت به تمامیت یک ملت را تبلیغ میکرد.
تفکر جمعیای که توسط روسو تبلیغ میشد، نه فقط نقش حقوق فردی شهروندان را تنزل داد بلکه آنان را تا حدی بهکلی نفی کرد. استقلال اراده ملت در فلسفه روسو بهحدی رسید که ضرورت حقوق بشر برای فرد را نفی میکرد. مثلاً حق داشتن کار در سال ۱۷۷۶ بهمثابهی یکی از حقوق انسانها در قانون دولتی فرانسه آورده شده بود، ولی همان قانون متعاقباً در بیانیه حقوق بشر فرانسه در سال ۱۷۸۹ حذف شد. حق جمعی ملت فرانسه هدف اصلی مریدان روسو قرار گرفت و نه دفاع از حقوق فردی بشر.
در چارچوب این مقاله فقط اشاره میشود به معضل تاریخی لنین، تئوریسین دیکتاتوری پرولتاریا که مسئول فکری جنایتهای بزرگی در تاریخ سوسیالیسم جهانی بهشمار میرود. لنین تفکرات روسو را سرمشق خود قرار داده و از آنها سؤاستفاده کرد. از نظریه استقلال اراده مردمی روسو، لنین تئوری استقلال قدرت حزب کمونیست را مطرح کرد که به دیکتاتوری توتالیتر سوسیالیسم واقعی منجر شد.
▲ | انقلابیون فرانسه یکرنگ نبودند |
در اصل دوم قانون اساسی سال ۱۷۹۱ فرانسه بر حقوق طبیعی انسانها پافشاری شده است ولی در آن قانون٬ به ارادهی ملت٬ مقام بالاتری نسبت به حقوق فردی شهروندان بخشیده میشود. یعنی فرد حق مقاومت با بیعدالتی دولتی را نداشت. هر نوع مقاومت و حتی مقاومت فکری در مقابل دستورات دولتی قابل تعقیب و مجازات بود. یادآوری میشود که واژهی آزادی در اصل دهم و یازدهم قانون اساسی سال ۱۷۹۱ فرانسه تضعیف شد. نمیبایست فراموش شود که قانون اساسی یاکوبینرها هم در سال ۱۷۹۳ بر همان استقلال ویژه دولت برقرار بود که به آزادیهای فردی هیچ اعتناعی نمیکرد. روبزپیر هم طبق سیاست قدرت دولت «فضیلت و رشوهناپذیر» انقلابی٬ بهنام دفاع از آزادی به حذف آزادیهای فردی پرداخت.
این مسئله خود باعث به ارمغان آوردن ریشههای دیکتاتوریهای مدرن شد. زیرا با مقام جدید و والای کلیت جمعی تودههای مردمی، حقوق فردی شهروندان زیر پا گذاشته میشود.
برای درک جنبههای عمیق و گوناگون انقلاب فرانسه باید به چند عامل دیگر انقلابهای فرانسه و آمریکا نیز اشاره کرد:
لافایت که هم در انقلاب آمریکا و هم در انقلاب فرانسه فعال بود مابین حقوق بشر به مفهوم کلی انتزاعی آن و حقوق شهروندی که از طرف دولت میبایست تضمین شود، فرق میگذاشت.
زاییس هم کشیش بود و هم سیاستمدار و یکی دیگر از تئوریسینهای انقلاب فرانسه. او از حقوق متساوی مردم صحبت میکرد.
تارگت را هم نباید فراموش کرد که در دفاع از فردیت میگفت که قوانین دولتی، حقوق و مقام یک فرد را فقط موقعی میتوانند نفی کنند که آن فرد به حقوق شخص دیگری لطمه زده و آن را زیر پا گذاشته باشد.
تارگت نسبت به سازماندهی دولتی بدگمان بود و در دفاع از حقوق فردی انسانها برخاسته بود. او اخطار میداد که نباید گذاشت که اتحادیههای سیاسی تبدیل به باندهای دزدان شوند.
▲ | آزادی بهجای یکنواختی اجتماع |
آلکسی دتوکویل٬ نویسنده و سیاستمدار فرانسوی بود و از خطرات حذف حقوق شهروندی کاملا درس عبرت گرفته بود. او نه فقط از بنیانگذاران علم حقوق سیاسی محسوب میشود بلکه در پی مسافرتهایش به آمریکا به این نتیجه رسید که دموکراسی خطرهایی مانند استبداد اکثریت را در خود میگنجاند، دقیقاً اتفاقی که کمتر از یک قرن بعد در ناسیونال سوسیالیسم آلمان به وقوع پیوست. این یک واقعیت تاریخیست که نازیها با رای قانونی اکثریت مردم آلمان به حکومت رسیدند. دتوکویل به این خاطر هر نوع مرکزیت دولت را خطرناک میدانست.
بهنظر دتوکویل٬ خواست متحدالشکل و یکنواخت کردن شهروندان زیر عنوان برابری انسانها امری خطرناک بود که بههیچعنوان نمیتواند عدالت اجتماعی را برقرار کند. او تاکید میکرد که سیستم دولتی آمریکا نمیتواند مرکزی بشود. قابل ذکر است که نظریههای دتوکویل تا به امروز حتی دربحثهای توسعه دموکراسی در اتحادیه اروپا نیز مطرح میشود.
بخش ششم
۱۰ دسامبر روز بينالمللی حقوق بشر است. به اين مناسبت هدف اين مقاله نشان دادن پديدههای تاريخی است که منجر به صدور اعلاميه جهانی حقوق بشر شدند.
در نيمهی اول قرن بيستم دو سازمان بينالمللی تاسيس شدند که باعث فشارهای سياسی برای صدوراعلاميه بينالمللی حقوق بشر شدند: جامعه ملل در سال ۱۹۱۹ و متعاقبا سازمان ملل متحد در سال ۱۹۴۵.
▲ | فلسفه و حقوق بشر |
ايدهی تئوريک احداث جامعه ملل به تفکرات حقوقدان هلندی هوگو گروتيوس برمیگردد که پايهگذار حقوق بينالمللی هم محسوب میشود. البته فيلسوف آلمانی امانوئل کانت در کتابش در مورد «صلح ابدی» که در سال ۱۷۹۵ منتشر شد، خواهان قوانين بينالمللی شده بود، قوانينی که بتوانند صلح جهانی را تضمين کنند.
کانت هم ملی و هم جهانی فکر میکرد، به اين معنا که او از استقلال ملی دفاع ميکرد و در آن واحد خواهان يک اتحاديه جهانی برای برقراری صلح بود.او مخالف مسابقه تسليحاتی نيز بود.
کانت عقيده داشت که صلح میتواند با کاست تسليحات نظامی کشورها برقرار بشود. او فکر میکرد که انسانها میبايست از سه نوع حقوق برخوردار باشند: حقوق شهروندی دولتی، حقوق بينالمللی و حقوق شهروند جهانی.
کانت مدافع جمهوریخواهی در سطح ملی و يک سيستم فدرال جهانی که دولتها میبايست عضو آن شوند، بود. فراتر از آن کانت در چارچوب حقوق شهروندان جهانی از حق ديدار و ملاقات همه شهروندان جهان از کشورهای ديگر صحبت مینمود. بهنظر کانت انسانها در شرائط طبيعی نمیتوانند در صلح زندگی کنند و بههمين دليل وظيفه سياست و سياستمداران برآوری صلح ميباشد. فلسفه کانت تاثير بهسزايی بهمحتوی کلی منشور سازمان ملل متحد گذاشت.
▲ | سياست و حقوق بشر |
فعاليتهای خسته ناپذير و مبتکرانه سياست مدار آمريکايی بهنام وودرو ويلسون باعث تشکيل جامعه ملل (۱۰ ژانويه ۱۹۲۰) بعد از فاجعهی جنگ جهانی اول شد. او رئيسجمهور وعضو حزب دموکرات ايالات متحده آمريکا بود.
قبل از تاسيس جامعه ملل ويلسون در يک سخنرانی که در هشتم نوامبر ۱۹۱۸ درکنگره آمريکا انجام داد ويژه گيهای اصلی يک نظام صلح را برای جوامع اروپايی که در پی جنگ جهانی اول صدمات زيادی ديده بودند در چهارده نکته مطرح کرد.
مهمترين آن نکات که خود پايهی تئوريک برای طرح جامعه ملل بودند به اين صورت هستند: قراردادهای صلح میبايست ديگر علنی باشند و نه مخفی. دفع موانع اقتصادی و برآوری شرائط برابری در بازرگانی در سطح جهانی. محدوديت توليدات تسليحات نظامی. جبران تقاضاهای دول و مردم کشورهای مستعمره. کمک به روسيه با هدف ورود آن کشور به دنيای آزاد. خروج تمام نيروهای اشغالگر از بلژيک و فرانسه از رومانی و صربستان. تلاش برای استقلال کشورهای بالکان. تصحيح مرزهای ايتاليا. استقلال لهستان. و بلاخره مهمترين خواست ويلسون تشکيل يک اتحاديه ملل بود برای کسب استقلال سياسی کشورها و امکانات بيشتر برای تصويب قراردادهای بينالمللی در خدمت جلوگيری از جنگ.
بعد از تجربه هولناک جنگ جهانی اول قرار بود که جامعهی ملل صلح را تضمين نمايد و جلوی جنگ را بگيرد. در حدود ۹,۵ ميليون سرباز و ۷،۸ ميليون غير نظامی در جنگ جهانی اول کشته شده بودند. در اين جنگ صنعتی از گازهای شيميايی و سمی برای کشتار سربازهای دشمن استفاده شده بود.
صلح بين جنگ جهانی اول و دوم طولانی نبود: ۲۱ سال صلح مدت طولانی نيست. يکی از دلائل شکست جامعه ملل اين بود که ايالات متحده آمريکا هيچوقت عضو اين سازمان نشدند. با وجوديکه اين سازمان بين المللی طبق اساسنامه خود وظيفه و ماموريت داشت مستقيم و غير مستقيم دخالت نظامی در خدمت دفاع از کشوری کند که مورد حمله کشور ديگری قرار گرفته باشد، ولی کشورهای عضو جامعه ملل اصلا قدرت نظامی و اراده سياسی برای جلوگيری از شروع جنگ جهانی دوم توسط آلمان ناسيونال سوسياليست را نداشتند وايالات متحده آمريکا هم از جلوگيری حمله نازیها به لهستان در ۱ سپتامير ۱۹۳۹ امتناع ورزيدند.
علت عضو نشدن آمريکا در جامعه ملل مخالفت دولت آمريکا با قرارداد ورسای بود. طبق اين قرارداد آلمان تنها مسئول جنگ جهانی اول شمرده شده بود. هيتلر هم بخاطر انتقامگيری از شکست آلمان در جنگ جهانی اول و البته بخاطر ايدئولوژی ناسيونالسوسياليسم که نژاد آريايی را برترين نژاد بشری ميدانست که ميبايست بر تمام جهان حکومت کند، جنگ جهانی دوم را شروع کرد.
جنگ خانمانسوز: در جنگ جهانی دوم بيش از ۶۰ کشور مستقيم و يا غيرمستقيم و ۱۱۰ ميليون انسان مسلح شرکت کردند. در اين جنگ خانمانسوز ۶۰ تا ۷۰ ميليون انسان جان خود را از دست دادند. مريضی مزمن تعصبات وطنی و سياسی باعث خونريزهايی شد که هادم بنيان انسانيت بودند. جنگ فقدان وحدت سياسی بشريت را برای خيلی از متفکرين جهان روشن نمود. تعصب سياسی باعث شده بود که نازیها ۶ ميليون يهودی را فقط بهخاطر يهودیبودنشان و بهخاطر مرض تعصبات نژادپرستی حاکم در ايدئولوژی توتاليتر نازيسم به قتل رسانند.
شايسته بهنظر میآيد که اينجا نقل قولی از سارتر آورده شود: «يهودستيزی ترس از بشر بودن است. فرد يهودستيز انسانی است که میخواهد يک سخره بیرحم، آب تند و سريع يک جوی، صاعقه نابودکننده باشد: همهچيز باشد، بهغير از اینکه انسان باشد.»
نازیها اجازه يافتند که به جنگ تهاجمی خود ادامه دهند و نتيجه آن اين بود که ميليونها نفر به قتل رسيدند و چه بسيار از اطفال که پدر و مادر خود را از دست دادند.
اميد به صلح. سازمان جامعه ملل در ۱۸ آوريل ۱۹۴۶ منحل شد ولی اميد به صلح سياسی از بين نرفت.
بار ديگر يکی ديگر از رئيسجمهوران ايالات متحده آمريکا بود که بهدنبال چارهجويی برای به هدف رساندن صلح سياسی در جهان بود، فعال شد. دولت آمريکا بعد از حمله آلمان نازی در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ به شوروی تصميم میگيرد که با دخالت نظامی جلوی تهاجمات نازی را بگيرد.
فرانکلين روزولت با همکاری با نخستوزير انگلستان وينستون چرچيل در ۱۴ آگوست ۱۹۴۱ منشور آتلانتا را امضأ کردند. طبق اين قرارداد دولت آمريکا موظف شد که برای جلوگيری از تهاجمات نازیها تسليحات نظامی در اختيار انگلستان و شوروی بگذارد، برای دفاع از خودشان.
آمريکا در دسامبر ۱۹۴۱ مستقيماً وارد جنگ میشود، با هدف غلبه بر نازيسم و متحدانش.
يادآوری ميشود که با وجود محنت و مشقتی که بشريت در جنگهای خانمانسوز کشيد اهداف بشردوستانه و اميد به صلح جهانی خاموش نشد. فاجعه انسانی ناسيونالسوسياليسم و جنگ خود دردهای زه بودند برای دنيايی جديد: در ۱ ژانويه ۱۹۴۲ يک ائتلاف ضد هيتلری تشکيل شد و ۲۶ کشور قرارداد آنرا در واشنگتون امضاء کردند.
اين ائتلاف قدم بزرگی بود برای رسيدن به تاسيس سازمان ملل متحد. در کنفرانسهای مهم تاريخی قراردادهايی مانند اعلاميه مسکو در ۳۰ اکتبر ۱۹۴۳ به امضاء رسيد که مبانی نظم صلح را بعد از غلبه بر ناسيونال سوسياليسم آلمان دنبال مینمودند. در يالتا که در اوکرايين قرار گرفته منشور سازمان ملل متحد مکتوب و تصويب شد و در ۲۶ ژوئن ۱۹۴۵ در کنفرانس سان فرانسيسکواين اساسنامه سازمان جهانی به امضأ ۵۰ کشور رسيد.
حقوق بشر و صلح بين الملل: در همان سطرهای اول اين منشور صحبت از بلای جنگ است که دو بار در مدت يک عمرانسانی دچار مصائب غير قابل بيان شد. فراتر از آن ايمان امضاءکنندگان اين منشوربه حقوق اساسی بشر، به حيثيت و ارزش شخصيت انسانی و به تساوی حقوق مرد و زن بيان ميشود.
سرانجام اعلاميهی جهانی حقوق بشر نيز در ۱۰ دسامبر ۱۹۴۸ توسط مجمع عمومی سازمان ملل به تصويب رسيد. در اين اعلاميه صحبت از «شناسايی حيثيت ذاتی کليه اعضای خانواده بشری و حقوق يکسان و انتقالناپذير آنان» ميشود.
اعلاميهی جهانی حقوق بشر متبلور قرنها مبارزه فکری و اجتماعی و طبقاتی و نمايانکننده وجدان انسانی در سراسر جهان ميباشد و متاسفانه در قوانين جمهوریاسلامی ايران کاملا زير پا گذاشته میشود. زيرا قوانين اسلامی حاکم در تناقض آشتی ناپذير با مضمون حقوق بشر هستند.
منشور حقوق شهروندی که در آذر ۱۳۹۲ توسط معاونت حقوقی رياست جمهوری و با همکاری مرکز بررسیهای استراتژيک رياستجمهوری ايران تهيهشده نيز تظاهر میکند که میخواهد جوابی باشد برای خواستهای حقوق بشری مردم ايران.
ولی در کشوری که در لوای قوانين اسلامی از احراز مقام برابر زنان و مردان، از احراز حقوق اقليتهای مذهبی بهخصوص بهائيان، از احراز حقوق مليتهای ايران، از احراز حقوق شهروندی مردم ايران احتراز میورزد، اين پيام تبليغی نيز شاهدی در تاييد اين مطلب است که منشور حقوق شهروندی دولت روحانی نيز در رديف سياستهای تدليس جمهوری اسلامی ايران محسوب میشود.
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]-
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□