فهرست مندرجاتبنیادگرایی مذهبی
یا
بازی شیطانی
بخش اول
- پیشگفتار
- ویروس زهرآگین
- برخورد تمدنها
- جستجوی نفت
- جنگ سرد
- بنیادگرایی مسیحی
- جنگ با تروریسم
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[قبل] [بعد]
[↑] پیشگفتار
در تاریخ جنگ سرد و نظم نوین جهانی فصلی نانوشته وجود دارد. این فصل، داستان حمایت مادی و معنوی - گاه آشکار و گاه پنهان - ایالت متحدهی آمریکا از فعالیت اسلامگرایان واپسگرا و ارتجاعیاندیش است. کتاب «بازی شیطان» میکوشد پیوند گمشدهی حیاتی میان این دو را نشان دهد.
شناخت این پیوند از این رو مسالهای حیاتی است، که سیاست کمتر شناخته شدهی شش دههی گذشته ایالات متحدهی آمریکا در حمایت از این اسلام، تا حدی در پیدایش "تروریسم اسلامی" بهعنوان پدیدهای جهانی، موثر بوده است. گذشته از این، طراحان استراتژی برپایی امپراتوری آمریکا در خاورمیانه، شمال آفریقا و آسیای جنوبی و مرکزی، امیدوار بودند که تا حدی با تکیه بر اسلام سیاسی، این پروژه را پیش ببرند؛ اما خیلی دیر و پس از رخداد واقعهی ١١ سپتامبر ٢٠٠١، نتیجهی این بازی شیطانی آشکار شد. در چندین دههی متمادی، ایالات متحده با اسلامگرایان طرح دوستی ریخت، آنان را اینجا و آنجا و با روشهای گوناگون از آنها استفاده کرد، از آنها بهعنوان متحد خویش، در جنگ سرد استفاده کرد و حتی در مقاطعی به آنان خیانت نیز کرد. این شیوهی برخورد با اسلامگرایان در نهایت زمینهی رشد تروریسم اسلامی و پشت کردنشان به حامی خود را تقویت کرد. به این ترتیب روحانیون مذهبی در هیات شیاطینی انتقامجو نه تنها لبهی تیز شمشیر خود را به سمت ایالات متحده برگرداندند، که تهدیدی برای دموکراسی، سکولاریسم، ناسیونالیسم، جنبش چپ و حقوق زنان نیز شدند. بخش تقریباً کوچکی از اسلامگرایان در زمرهی تروریستها قرار گرفتند، و بخش عظیمی از این دسته، با افکار قرون وسطایی خویش میخواهند چرخ تاریخ را به قرن هفتم میلادی بازگردانند.
در دوران جنگ سرد از ١٩۴۵ تا ١٩٩١ از نظرگاه غرب، تنها اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی دشمن بهحساب نمیآمد و ایالات متحده، رهبران کشورهای خاورمیانه، شمال آفریقا، آسیا و بهطور کلی جهان سوم را هم چنانچه صمیمانه مهر تاییدی بر پروژهی سیاسی او نمیزدند و یا هژمونی غرب و بهویژه آمریکا را بهچالش میکشیدند، تحت فشار میگذاشت. آنچه ایالات متحده را نسبت به رهبران این کشورها ظنین میکرد تمایل به ناسیونالیسم اومانیستی، سکولاریسم و سوسیالیسم بود. اینها از نگاه امریکا «ایدئولوژیهایی مخرب» بودند که بنیادگرایی اسلامی در حال ظهور را نیز به هراس میانداخت. در این منطقه از جهان اسلامگرایان واپسگرا نه تنها در گسترهی فکر و اندیشه، که در پهنهی کارزار عملی نیز وارد میدان مبارزهای تمام عیار و خشونتآمیز با عاملان اندیشههای مترقی شدند. در دهههای متمادی، ایالات متحده، همدستی با اسلامگرایان افراطی را ضد ناسیونالیسم عرب - و همزمان، ناسیونالیسم ایران و ترکیه و هند - در سیاست خود گنجاند و آن را مفید یافت.
با نگاه در مقیاسی وسیعتر، آشکار است که ایالات متحدهی آمریکا سالهای زیادی سعی در ایجاد سدی دفاعی در مرزهای جنوبی اتحاد شوروی داشت. از یونان تا چین زنجیر کشورهای اسلامی القا کنندهی ایدهی تقویت پدافندی ماژینو[۱] توسط این کشورها بود. بهتدریج ایدهی «کمربند سبز» در مرزهای جنوبی اتحاد شوروی شکل گرفت. تنها جنبهی تدافعی چنین ایدهای مطرح نبود، بلکه گذشته از این، با توجه به خصلت سرکش و تهاجمی بنیادگرایی اسلامی، طراحان این سیاستهای ستیزهجویانه در آمریکا، سودای تحریک مسلمانان جمهوریهای آسیای مرکزی اتحاد شوروی و از درون فروپاشاندن آن را نیز در سر داشتند.
ایالات متحده نه تنها با اسلام بهعنوان مذهبی متشکل از باورهای سنتی و چهار چوب اندیشهایی خاص که میلیونها مسلمان بدان معتقدند استفادهی ابزاری کرد، که اسلام واپسگرا را بیشتر به خدمت گرفت. بر خلاف ایمان اسلامی که ریشه در ١۴ قرن گذشته دارد، باید ریشههای این اسلام گرایی، بهعنوان آئینی سیاسی را در اواخر قرن ١٩ میلادی جستجو کرد. انگارههای اسلامگرایی ستیزه جوی امروز با ویژگی نظری جهانشمول در نظر مسلمانان با تفکرات سنتی و متفکران مسلمان، چیزی غریب و در واقع تحریف اسلام مینماید. به هر حال چنین پدیدهای خواه پاناسلامیسم نامیده شود، خواه بنیادگرایی اسلامی و یا اسلام سیاسی، آنچه نمیتوان در آن شکی داشت، ماهیت کاملا متفاوت آن با باورهای مذهبی سنتی اسلام و بهعبارت دیگر پنج رکن اصلی دین اسلام است. آشکارا اسلامگرایی تحریفی از باورهای سنتی اسلام و ایدئولوژی دگرگون شدهای است که ایالات متحدهی آمریکا چه مالی و چه معنوی، با سازماندهی، از آن حمایت همه سویه کرد. مصادیق پشتیبانی آمریکا را اینجا و آنجا در کشورهای جهان سوم میتوان دید. «الاخوانالمسلمین» در مصر، انجمن حجتیه در ایران، وهابیون راست آیین در عرستان سعودی، حماس و حزبالله در فلسطین، مجاهدین در افغانستان و دست آخر اسامه بن لادن.
[٢]- ویروس زهرآگین
ایالات متحدهی آمریکا بهکار گرفتن اسلام سیاسی در خاورمیانه را موثرترین و در عین حال سهلترین شیوه در روند پیاده کردن پروژهی امپراتوری خویش یافت. از آغاز نفوذ در منطقه تا دستاندازیها و مداخلات نظامی، و سرانجام حضور مستقیم نظامی در جریان اشغال عراق و افغانستان، همواره اسلام سیاسی ابزاری در خدمت این هدف بوده است. در سالهای دهه ۵٠ میلادی آمریکا نه تنها اتحاد شوروی را دشمن خود میپنداشت که ناسیونالیسم در حال ظهور جهان سوم، از جمال عبدالناصر گرفته تا مصدق را نیز دشمن خود میپنداشت. آمریکا و بریتانیا میبایست به شیوهای مانع رشد فزایندهی شخصیت محبوب و مردمی ناصر به عنوان رهبر ناسیونالیسم عربی شوند و برای این کار «الاخوانالمسلمین» بهترین گزینه بود. در ایران نیز در جریان کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ حمایت مالی آمریکا از رهبری «فداییان اسلام» که گروهی افراطی مذهبی و نسخهی ایرانی «الاخوانالمسلمین» مصر بودند، نقش مهمی بازی کرد. بعدها در دههی ۵٠ میلادی، آمریکا از اسلامگرایان عربستان سعودی بهعنوان سدی در برابر پیشروی ناسیونالیسم چپ در این کشور بهره گرفت.
علیرغم همه تلاش آمریکا، جناح چپ ناسیونالیسم عربی و سوسیالیسم عربی در دههی ٦٠ میلادی از مصر و الجزایر تا سوریه، عراق و فلسطین گسترش یافت و آمریکا بهمنظور مقابله با خطر گسترش بیشتر این جنبشها؛ عربستان را متحد خود در منطقه کرد؛ با این هدف که بتواند از بنیادگرایی وهابی در عرصهی سیاست خارجی عربستان استفاده کند.
بستن پیمان با ملک سعود و شاهزاده فیصل (ملک فیصل بعدی) در راستای تشکیل بلوک اسلامی از شمال آفریقا تا پاکستان و افغانستان انجام گرفت، و حکومت عربستان سعودی دست بهکار برپایی انجمنها و موسساتی برای تجهیز و سازماندهی جناح راست وهابیون و «اخوانالمسلمین» شد. فعالان سعودی که به کشور بازگشته بودند Islamic Center Geneva (١٩٦١)، «وحدت جهان مسلمین» (١٩٦٢)، سازمان کنفرانس اسلامی (١٩٦٩) و سازمانهای دیگری را بنیاد نهادند، که در حقیقت هستهی نخستین جنبش جهانی اسلامی شدند. در دههی ١٩۷٠ با مرگ ناصر و ضعیف شدن ناسیونالیسم عربی، فرصت برای حرکتهای نوین اسلام واپسگرا بهعنوان تکیهگاه حکومتهای وابسته به ایالات متحده فراهم شد. به دنبال آن و با روی کار آمدن «انور سادات» در مصر و حمایت او از اسلامگرایان مرتجع این کشور، به عنوان نیرویی بر ضد ناصریسم، کودتای ژنرال «ضیاءالحق» در پاکستان و تشکیل دولت اسلامی در این کشور، و عروج «حسن الترابی» رهبر «الاخوانالمسلمین» سودان برای کسب قدرت در این کشور، آمریکا متحدان خویش را یافت. همزمان ایالات متحده بنیادگرایی اسلامی را سلاحی مفید و موثر بر ضد اتحاد شوروی یافت، بویژه در افغانستان و آسیای مرکزی، جایی که نقطه ضعف بالقوهی اتحاد شوروی بود. با تسریع روند شکل گیری انقلاب ایران، توافق آمریکا با اسلامگرایی و ناآگاهی وسیع سران آمریکایی از تمایلات اسلامگرایان ایرانی، زمینه رشد آیتالله خمینی شد. اعتبار و سابقهی ضد کمونیستی او را فورا بهرسمیت شناخت، نتیجه اینکه آثار بالقوهی حرکت او در ایران ناچیز شمرده شد. حتی پس از انقلاب بهمن ۵۷ نیز هنوز آمریکاییان و متحدان آن درک نکرده بودنند که اسلامگرایی نوین میتواند به نیرویی خطرناک و غیر قابل کنترل مبدل شود.
ایالات متحدهی آمریکا میلیاردها دلار برای حمایت از مجاهدان افغانستان که بهوسیله گروههای متحد با «الاخوانالمسلمین» هدایت میشدند هزینه کرد. زمانی که اسرائیل و اردن پنهانی تروریستهای «الاخوانالمسلمین» را در جنگ داخلی این کشور پشتیبانی میکردند و یا در جریان ترویج اسلامگرایی در مناطق اشغالی فلسطین بهوسیلهی اسرائیل، و کمک این کشور به پایهریزی حماس، آمریکا خیلی عادی از کنار این مسائل گذشت. همچنین، زمانیکه نومحافظهکاران به کمک سیا و شخص «بیل کازی»[٢] وارد معاملات پنهان با سران رژیم ایران شدند، آمریکا بهعواقب ناشی از آن توجهی نداشت.
با آغاز دهه ٩٠ میلادی جنگ سرد دیگر پایان یافته بود و کارکرد اسلام سیاسی مانند گذشته بهعنوان ابزاری در خدمت جنگ سرد مشکوک مینمود. اینگونه، برخی استراتژیستها «ایسم» جدید (اسلامیسم سیاسی) را بهجای کمونیسم، دشمن جهانی ایالات متحده قلمداد کردند.
هر چند که این امر، دربارهی قدرت جنبش اسلامی که به کشورهای فقیر و توسعه نیافته محدود بود، گزافه مینمود، اما این جنبش اسلامی که از مراکش تا اندونزی نیرویی بهشمار میآمد ایالات متحده را ناچار به کنار آمدن با آن کرد. پاسخ آمریکا به این مساله گنگ بود. در دههی ١٩٩٠ ایالات متحده با زنجیرهای از بحرانها در این زمینه مواجه شد؛ برای نمونه الجزایر از قدرت گرفتن اسلامگرایان پشتیبانی کرد. این کار صرفا ایجاد فرصتی به منظور فروش تسلیحات و حمایت مالی از ارتش در برابر اسلامگرایان واپساندیش بود، اما در عین حال آمریکا باب گفتگو با اسلامگرایان الجزایر را که آشکارا به تروریسم روی آورده بودند گشود. در مصر در حالیکه «الاخوانالمسلمین» و شعبات آن از جمله سازمان زیر زمینی تروریستی وابسته به آن برای رژیم «حسنی مبارک» تهدید جدی بهشمار میآمدند؛ آمریکا به پشتیبانی خود از «الاخوانالمسلمین» ادامه داد. و دست آخر در افغانستان ویران از چند دهه جنگ، طالبان با حمایت آمریکا بهقدرت رسید. حتی زمانیکه القاعدهی اسامه بن لادن شکل میگرفت، آمریکا متحد جناح راست اسلامگرایی در پاکستان، عربستان سعودی و کشورهای حوزه خلیج فارس باقی ماند.
١١ سپتامبر رخ داد: پس از واقعهی ١١ سپتامبر دولت بوش با پذیرش نظریه نومحافظهکاران مبنی بر اینکه جهان امروز جهانی است که با تز «برخورد تمدنها» تعریف میشود، دست بهکار آغاز جنگ همهجانبهای با تروریسم شد. قاعدتاً لبهی تیز حمله، متوجه القاعده بود؛ ویروس زهرآگینی که ایالات متحده آمریکا بیش از همه در پدید آوردنش نقش داشت. حتی هنوز هم ایالات متحده چه پیشتر و چه در هنگام یورش به عراق - کشوری سوسیالیست و سکولار که سالیان متمادی بر ضد بنیادگرایی اسلامی مبارزه کرده بود - از جناح راست شیعیان این کشور از «آیتالله سیستانی» تا احزاب اسلامگرای افراطی چون «مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق» و«حزب الدعوة» که هر دو از سوی رژیم تهران حمایت میشوند، فعالانه پشتیبانی میکند و آنان را در قدرت سهیم میکند.
[٣]- برخورد تمدنها
گزافهی برخورد تمدنها یا تصادم ساختاری میان تمدن غرب و تمدن اسلامی پدیدهی شومی است که با ورود آمریکا در جنگ دوم جهانی به خاورمیانه، یعنی جایی که کمترین آگاهی را نسبت بدان داشت آغاز شد. در واقع اشتباهات ایالات متحده در نیمهی دوم قرن بیستم در جریان بازی با کارت اسلام از شناخت بسیار سطحی او از این پدیده ناشی شد.
تا پیش از ١٩۴١ خاورمیانه برای آمریکاییان مکانی هراسناک و وهمآلود بود. سرزمینی خیال انگیز از شیوخ و حرمسراهایشان، سلاطین دستاربند و گرمابههای شرم آور، بیابانهای پر از نخل و اهرام و سرانجام سرزمین مقدس (فلسطین). در متون ادبی کهن از جمله در اشعار، رمانها و سفر نامهها، این قسمت از جهان در هالهای مرموز و وسوسهآمیز از اصول غیر اخلاقی و غیر مذهبی توصیف شده است. در تصاویر نقاشی، مردمان این سرزمینها در شکل مسلمانهایی شمشیر بهدست که از فرهنگ و تمدن به دورند ترسیم میشدند. این سرزمین از دید غربیان مکان امن دزدان دریایی و ترکان عثمانی بود. واژهی «ترک» هنوز هم در معنای منفی بهکار میرود.
کتاب «سادهلوحان خارج رفته»[٣] (١٩٦٩) نوشتهی «مارک تواین» نویسندهی آمریکایی، خود بیانگر سادهلوحی و خوشباوری آمریکایی دربارهی خاورمیانه است. هنوز عدهی بسیار کمی از این موضوع اطلاع دارند که مارک تواین - شاید تیز بینترین و نکتهسنجترین طنزپرداز آمریکایی - تنها با اقامتی کوتاه در خاورمیانه و کشورهای مدیترانه، چنین برداشتی از مردمان این سرزمینها را در کتابش آورده است. این کتاب عمیقاً بر خوانندگان قرن نوزده تاثیرگذار بوده است. اما متاسفانه خود تواین نیز در تکوین این نگاه متعصبانه نسبت به اسلام و مسائل مرتبط با آن دخیل بود و از آن بهره نیز گرفت. در سفر ترکیه، سوریه، لبنان و فلسطین تواین با بیزاری نسبت به بربریتی که شاهد آن بوده است مینویسد: «استراحتگاهها با نقوشی بر دیوارها از بالا تا پایین پوشیده شده است و تاپالهی شترها را میبینی که بر روی هم گذاشته شدهاند تا خشک شوند.» اما دمشق، «ساکنان این شهر چقدر از مسیحیان متنفرند!»، جهنمی از مسلمانان متعصب در سرزمینهای عربی است. او میافزاید: «مردمان دمشق زشتترین و شریرترین چهرههایی هستند که تا بهحال دیدهایم.» ...
در طلیعهی سدهی بیستم، با آغاز جنگ جهانی یکم و فروپاشی امپراتوری عثمانی، که به «جنبش بیداری عرب» با حمایت بریتانیا و هدایت کسانی چون «وینستون چرچیل»[۴]، «توماس ادوارد لورنس»[۵] (لورنس عربستان) و «گرترود بل»[٦] انجامید، فکر خاورمیانهی مدرن در اذهان آمریکاییان وجهغالب یافته بود. اما این تصور، هنوز رنگی رمانتیک داشت و درهاله ناآگاهی از منطقه بود. نوشتههای لورنس در کتاب مشهورش "Seven Pillars of Wisdom” دربارهی داستانهای رمانتیک و عشقی خاورمیانه و نیز خاطرات او پیرامون مسائل بیابانگردی، پرفروشترین داستانها در ایالات متحده بود. این، خود بیانگر نگاه آمریکائیان به خاورمیانه بود. برای آنها خاورمیانه به آنچه در فیلمها و ترانهها میدیدند و میشنیدند خلاصه میشد. فیلم «شیخ» (١٩٢١) اثر «رودولف والنتینو»[٧] و بهدنبال آن ترانه «شیخ عربی» (١٩٢١) که شعر در آن حالتی وهمانگیز را القا میکند، بهخوبی شیوهی نگاه آمریکایی به اعراب را نشان میدهد. در قطعهای از این ترانه چنین آمده است: «و شبهنگام، آن دم که تو خفتهای، آرام آرام به سراپردهات میآیم...» نتیجهی چنین آثاری سالها باقی بود؛ چنانکه «بنی گودمن»[٨] در ١٩٣۷ و بار دیگر «گروه بیتلز»[۹] در ١٩٦٢ و «لئون ردبون»[۱٠] بهسال ١٩۷۷، این ترانه را ضبط کردهاند.
در سالهایی که به جنگ دوم جهانی انجامید؛ آمریکائیان آشنا به مسائل خاورمیانه کم بودند. از قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم تنها مبلغان مسیحی، پزشکان و معلمان با اختیار خود و بیشتر برای تبلیغات مذهبی در امپراتوری عثمانی و بهویژه سوریه و لبنان، به خاورمیانه سفر کرده بودند. پیشگامانی چون «دانیل بلیس»[۱۱]، پسرش «هاروارد بلیس»[۱٢] و «برادران داج»[۱٣] که کالج پروتستانها را تاسیس کردند و «مری ادی»[۱۴] دختر یک مبلغ مذهبی که کلینیکی در لبنان ساخت؛ اولین کسانی بودند که به ولایات عربنشین امپراتوری عثمانی رفتند. اینان در واقع، نیاکان عربشناسان پس از جنگ دوم جهانی بودند.
[۴]- جستجوی نفت
در ١٩۴۵، فرانکلین روزولت در جستجوی نفت به شرق روی آورد اما اسلام را یافت؛ چیزی بهتر از نفت. او وارد مواجههای پر افتوخیز با شاه عربستان سعودی «ابن سعود» گردید و این، سرآغاز نفوذ سیاسی-نظامی ایالات متحدهی آمریکا در منطقه شد.
آمریکا، سرمست از پیروزی در جنگ دوم خود را ابر قدرتی جهانی میدانست. نسل رهبران آمریکایی پس از جنگ دوم جهانی قلباً معتقد بودند که روح آمریکایی همگان را تسخیر خواهد کرد و اگر لازم باشد در پهنهی زندگی حقیقی نیز.
پس از آن خاورمیانه پر اهمیت ترین منطقهی استراتژیک جهان آنسوی دنیای صنعتی غرب و ژاپن شد. گرچه آشنایی زبانی و فرهنگی و تخصصی آمریکا با تمدنهای پیچیدهی خاورمیانه بسیار کم بود، اما قدرت فائقهی ایالات متحده مانع از تحقق سودای امپراتوریش نمیشد. در کتاب ”The Naked and the Dead” نوشتهی «نورمان مایلر»[۱۵]، «ژنرال کامینگز»[۱٦] پیشگویانه رها شدن قدرت آمریکای پس از جنگ دوم جهانی را توصیف میکند:
«مایلم این را گونهای رها شدن انرژی تاریخی بنامم. کشورهایی با نیرویی نهان از منابع طبیعی و سرشار از پتانسیل بالا. پیامد تاریخی جنگ دوم جهانی، تبدیل توانمندی و پتانسیل بالقوهی ایالات متحده به خیزشی بالفعل است...زمانی که کشوری قدرت مادی و نظامی برتر دارد، این توانایی بهخودی خود هدر نمیرود. خلا ما بهعنوان یک ملت با گسترش این توانایی پر میشود. میتوانم بگویم که اینک ما فراتر از مردابهای ایستای تاریخ هستیم...»
اما با حضور هر چه بیشتر در منطقه، کاستی شناخت عقلانی آمریکا از نیروهایی که در تعامل با آنها بود نمایانتر میشد.
شناخت آمریکا از خاورمیانه تا اندکی پس از جنگ دوم جهانی، عملا ناچیز و محدود به زیر مجموعهی الهیات بود. پس از تاسیس مرکز مطالعات خاور نزدیک بوسیلهی دانشگاه پرینستون، با حمایت دولت در سال ١٩۴۷، مراکز دیگری برای مطالعات مسائل خاورمیانه پدید آمد. اما سالها پائید تا کادری از کارشناسان متخصص در امور سیاست، فرهنگ و مذهب اسلامی سر برآورد.
از دورهی ریاستجمهوری فرانکلین روزولت، اکثر سیاستمداران آمریکایی اسیر درکی نادرست و کلیشهای و نگاهی فانتزی و سرسری پیرامون اعراب بودند. گویی مسحور شمایل آنجهانی همتایان عرب خویش بوده اند. پس از بازگشت فرانکلین روزولت به واشنگتن به دنبال دیدار وی با ابن سعود، از زبان او چنین میشنویم: «من نمیتوانم تصویر پر هیبت پادشاه سعودی را که بر تختی از تلا نشسته بود و شش برده او را در بر گرفته بودند فراموش کنم». یا دو سال بعد از قول «هری ترومن» در توصیف وی از دیدارش با یکی از سران سعودی میخوانیم: «او سیمای عرب توصیف شده در انجیل قدیم را داشت، با ریشی بر چانه، ردایی بلند و سفید و موهایی بههم بافته. همهچیز او شبیه همان توصیفات بود.» و «آیزنهاور» از آنرو که آنها را «نامطمئن و بسیار متعصب» مییابد، آنها را بهحساب نمیآورد. در مستندات رسمی موارد بسیار زیادی از این تلقی کلیشهوار و تهی از اطلاعات کافی شخصیتهای آمریکایی از اعراب میتوان یافت. بدرازای ٦٠ سال بعد، اندک عرب شناسان برجسته تلاش زیادی برای تغییر این نگاه شخصیتهای آمریکایی داشتند، اما موفق نبودند.
[۵]- جنگ سرد
هنگامیکه آمریکا به خاورمیانه راه یافت، و وارد ارتباطات سیاسی و نظامی با منطقه شد، این نگاه فانتزی و رمانتیک آمریکایی به زندگی اعراب، همراه با افکار نژادپرستانه و تحقیر مذهبی اعراب، در روند این ارتباطات تاثیر بسیار خطرناکی داشت. شاید چنین نگاهی، نادرست و کلیشهای، این پندار را در آمریکاییان پدید آورده است که اعراب جنگجویانی درنده خویند. شاید تعصب و جزماندیشی مذهبی اعراب را عاملی برای مقابله در برابر کمونیسم یافتند و چهبسا پنداشتند که استمرار حضور مذهب همچون مجموعهای از باورهای سنتی در آسیای جنوب غربی همچنان چگونگی این منطقه را آنگونه که هست، دگرگونیناپذیر نگاه میدارد. اما به مغز آمریکاییان نیز خطور نکرد که ایدئولوژیهای سازمانهای چون «الاخوانالمسلمین» پدیدهای کیفیتا متفاوت از باورهای مذهبی است و شرایط، همچنان نخواهد ماند. بیگمان هر چه بیشتر از جنگ سرد میگذشت، اتحاد شوروی، متحدان آن و ناسیونالیسم عرب دشمن مشترکی در مقابل خود مییافتند: «اسلام».
در واقع جنگ سرد به نوعی از خاورمیانه آغاز شد. در سال ١٩۴۷ ترومن یونان و ترکیه را در گسترهی قلمرو خود برشمرد و آمریکا جایگزین بریتانیا در این دو کشور شد. آمریکا در مقابل اتحاد شوروی، که در آذربایجان ایران نفوذ داشت ایستاد. امپراتوری بریتانیا در حال اضمحلال بود و دورهی عقب نشینی از کشورهای زیر سلطه و مستعمرات فرارسیده بود. بریتانیا از ترکیه و یونان چشم پوشید و نیز مجبور به ترک هند و فلسطین شد. کم کم قدرت جدید آمریکا خلا ناشی از ضعف بریتانیا را پر میکرد؛ قدرتی فریبنده در مقابل گسترش نفوذ اتحاد شوروی. (پژوهشهای بعدی نشان داد که نه استالین و نه خروشچف هیچکدام قصد تسلط یا توانایی سلطه بر خلیج فارس را نداشتند.)
اهمیت استراتژیک خاورمیانه بر کسی پوشیده نیست. این منطقه از جهان برای متحدان آمریکا یعنی اروپا و ژاپن به دلیل منابع انرژی نفتی آن ارزش حیاتی داشته و دارد. در سالهای پس از جنگ دوم جهانی، ایالات متحده عمدهی انرژی نفت مورد نیاز خویش را در خارج، از ونزوئلا و در داخل، از تگزاس، لوییزیانا و اوکلاهما تهیه میکرد و به نفت خلیج فارس وابسته نبود. اما حیات اروپا و ژاپن ناچار وابسته به ذخایر نفتی خلیج فارس بود. بی مبالغه استراتژیستهای آمریکایی دفاع از اروپای غربی در جریان جنگ سرد را بدون طرح و نقشهای برای کنترل ذخایر نفتی خلیج فارس ناممکن میدانستند. با وجود تنشها و تضادهای درونی قدرتهای غربی، آنها یک سلسله پیمانها در منطقه بستند. از جمله پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) و پیمان نظامی بغداد[۱٧] که عملا کمترین اثری نداشت و بعدها به "سنتو" تغییر نام یافت. همهی این معاهدات برای مقابله با اتحاد شوروی بسته میشد. همزمان و آرام آرام واشنگتن و لندن برای مقابله با جنبشهای چپ، دست به حمایت جناح راست اسلامگرا در کشورهای مختلف زدند و مشوق پیدایش «بلوک اسلامی» در این کشورها شدند. روسای جمهور، وزرای امور خارجه و گردانندگان سازمان سیا بهدلیل آگاهی اندکی که نسبت به فرهنگ و مذهب در خاورمیانه داشتند، بر این گمان بودند که میتوانند به آسانی اسبسواری از اسلام استفاده کنند. آنها میپنداشتند، میتوانند با مردمانی که عمیقا تحت تاثیر باورهای مذهبی هستند همدردی کنند، حتی اگر این باورها از مذهبی به کلی متفاوت و بیگانه با آنچه آنها میشناسند بر خاسته باشد. بهنظر آمریکا، راست اسلامی نسبت به سکولارهای چپ گزینه یی بهتر بهعنوان متحد او بود؛ زیرا سکولارهای با تمایلات چپ را ابزار سیاستهای مسکو میپنداشتند و طیف میانه روتر آنها نیز شدیدا بر ضد رژیمهای سلطنتی منطقه بودند. پس از تراژدی جنگ دوم جهانی رژیم سلطنتی، محدود به کشورهای عربستان سعودی و اردن نبود، که مصر، عراق، ایران و لیبی نیز در این جرگه بودند.
در دههی ١٩۵٠ موسسات علمی و نظامی دانشگاهی بهمنظور تحقیق و پژوهش دربارهی مسائل خاورمیانه تشکیل شد. از این موسسات، عرب شناسان و شرق شناسانی بیرون آمدند که طرف مشورت سیاستگذاران آمریکایی برای تصمیم گیری دربارهی منطقه بودند. سیا و وزارت امور خارجهی آمریکا دانشآموختگان مرکز «آیوی لیگ»[۱٨] را به استخدام خود در آوردند. اینان به زبانهای عربی، ترکی، فارسی، اردو و سایر زبانهای خاورمیانه تسلط داشتند و اینگونه، هستهیی از عربشناسان و شرقشناسان مطلع نسبت به مسائل منطقه پدید آمد. اما به اقرار خود این شرقشناسان، شمار کمی از آنان اطلاعات کافی از اسلام و اسلامگرایی داشتند و بیشترشان در مسائل اساسی اقتصادی و سیاسی مطالعه داشتند. بیشتر این عربشناسان سکولار بودند و درکی از بنیادگرایی اسلامی نداشتند. در واقع بیشتر آنان با ناسیونالیسم عربی احساس همدردی داشتند و اسلام را تنها سمبلی از گذشتهی منطقه بهشمار میآوردند.
با اینهمه و با دامنهدار شدن جنگ سرد، آندسته از ماموران سیا و وزارت امور خارجهی آمریکا که از ناسیونالیسم عرب پشتیبانی میکردند به مرور زمان حذف شدند. نظرات این افراد از سوی هدایت کنندگان جنگ سرد و حامیان اسرائیل که هر نوع هواداری از اعراب را تضعیف میکردند، مورد حمله قرار میگرفت. تا سالهای دههی ١٩۷٠ دیگر واژهی «عربیست» آنچنان بار منفی یافته و مذموم جلوه داده شده بود، که به سختی اعتبار آن قابل بازگشت بود. از آن پس فعالان هوادار صهیونیسم در آکادمیها و ارگانهای دولتی آمریکا چون سیا و وزارت امور خارجه قدرت را در دست داشتند و به شدت به هواداران اعراب در این سازمانها میتاختند. کتاب مغرضانه و طعنه آمیز "رابرت کاپلن»[۱۹] با نام «اعراب: عشق نخبگان آمریکایی» نمونهی نمایان و اوج تلاشهای این گروهها بر ضد هواداران اعراب بود. از آن پس کارخانهی حمله به روشنفکران هوادار اعراب بهشدت و بیوقفه کار میکرد. اینگونه، تا پیش از طرح نقشهی حمله به عراق، اکثر روشنفکران از این دست، از ارگانهای دولتی حذف شده بودند. بیشتر این افراد به شدت با تز "حملهی پیشگیرانه" مخالف بودند؛ اما با حذف آنها، دولت بوش دیگر مطمئن بود که با تشویق و حمایت همکاران کم اطلاع خود میتواند طرح حمله را اجرا کند.
[٦]- بنیادگرایی مسیحی
شاید گفته شود که آمریکا نه در پدید آمدن اسلام و نه در ظهور نوع بنیادگرایانهی آن نقشی نداشته است. البته این گفته صحیح است، ولی در اینجا باید به تشابه بنیادگرایی اسلامی و گرایشات راست مسیحی در آمریکا نیز اشاره کنیم. در ایالات متحده شمار زیادی از محافظهکاران و مبلغان مذهبی بوده اند، اما ظهور بنیادگرایی مسیحی در آمریکا به اواخر دههی ۷٠ میلادی باز میگردد؛ زمانیکه «تیموتی لاهی»[٢٠]، «انجمن کلیساهای کالیفرنیا» را بنیاد نهاد یا در تشکیل جنبش «اکثریت اخلاقگرا»[٢۱] همراه «جری فال ول»[٢٢] فعالیت میکرد. ایندو و دیگران نیز، در ارتقا سازمانهایی همچون «شورایی برای سیاست ملی» و نیز «وحدت مسیحیان» نقش داشتند. سازمانهایی چون امپراتوری رسانهای «پت رابرتسون»[٢٣] نیز در همین زمان پدید آمدند. تا پیش از این، محافظه کاران مسیحی نیرویی به لحاظ سیاسی نو ظهور بودند؛ اما در خلال سه دههی گذشته، رشد و سازماندهی بی وقفه یی داشتند چنانکه اکنون از نظر سیاسی به جنبشی نیرومند و خودآگاه بدل شده است.
همین سمت گیری دربارهی راست اسلامی نیز صادق است. تمایلات واپسگرایانهی اسلام به ١٣ قرن پیش و دورهی صدر اسلام باز میگردد. یعنی هنگامیکه بخش ضد اصلاح دینی با تمایلات خرد ستیزانه و تفسیر سطحی از آیات قرآن در مقابل بخش میانه رو با تمایلات مترقیتر و نگرشی روشن بینانه رقابت داشتند. اکنون واپسگرایی مسلمانان رنگ ضد مدرنیته، ضد آموزش و پرورش مترقی و ضد آزادیخواهی و حقوق بشر یافته است. اما این تمایلات تنها با آغاز جنبش "امت واحد اسلامی" سید جمالالدین افغانی (اسدآبادی) در اواخر دههی ١٨٠٠ میلادی، تاسیس سازمان «الاخوانالمسلمین» مصر بهوسیلهی «حسن البنأ» در ١٩٢٨ و تشکیل «انجمن اسلامی» پاکستان بهوسیلهی «ابو الأعلی مودودی» در ١٩۴٠ همانند بنیادگرایی نوع مسیحی شکلی سازمان یافته و تشکیلاتی یافت. این نسل اول اسلامگرایان، دقیقا بههمان دلایلی که بنیادگرایان مسیحی در ایالات متحده فرهنگ ستیزهجویی را ترویج میکردند، به این کار مشغول شدند.
درست همانگونه که راستگرایان مسیحی حمایت مالی صاحبان نفت در تگزاس و «مید وست» را جلب کردند، راستگرایان اسلامی نیز از حمایت قدرتهای نفتی خاورمیانه و در رأس همه خاندان سلطنتی عربستان سعودی و شیخ نشینهای خلیج فارس برخوردار شدند. همزمان با بسط پیوند میان راستگرایان مسیحی و جناح راست جمهوری خواهان آمریکا، راستگرایان اسلامی نیز به استراتژیستهای سیاست خارجی آمریکا نزدیک شدند. حمایت و پشتیبانی از راست مسیحی و اسلامی بویژه در دورهی ریاست جمهوری ریگان، که مایل به اتحاد با هر دو جریان بود، بیشتر شد. آمریکائیان آنقدر درگیر جنگ سرد شده بودند که از دیدن کمکهای فعالان دست راستی مسیحی و پارتیزانهای صهیونیست اسرائیلی به افراطیون مسلمان ناتوان بودند.
بنیادگرایان مسیحی و اسلامی همانندیهای دیگری نیز دارند؛ از جمله تعصب در باورها و عقایدشان، که کوچکترین انتقادی را بر نمیتابند و از دین خارج شدگان و باصطلاح مرتدان را مهدور الدم میشمارند. هر دو گروه بر وحدت سیاست و مذهب باور دارند. بنیادگرایی مسیحی، آمریکا را نماد «امت مسیحی» میداند و نسخهی اسلامی آن خواهان برپایی «امت واحد اسلامی» تحت حکومتی قدرتمند به شیوهی خلافت اسلامی یا سلسله یی از «جمهوریهای اسلامی» تحت قوانین شریعت اسلامی است. هر دو گروه تعصب و اطاعت کورکورانه یی را در میان هواداران خود تبلیغ میکنند. هیچ شگفتآور نیست که هم بنیادگرایی مسیحی و هم نوع اسلامی آن، جهان امروز را جهان «برخورد تمدنها» میانگارند.
[٧]- جنگ با تروریسم
جنگ با تروریسم شیوهی غلطی از برخورد با ستیزهجویی اسلامی است. ستیزه جویی اسلامی در دو شکل ظاهر شده است: اول و بهطور خاص تهدید امنیت داخلی آمریکائیان از سوی القاعده و دوم مشکلات عمدهی سیاسی در خاورمیانه و آسیا ناشی از رشد اسلامگرایی افراطی.
در رابطه با القاعده دولت بوش تعمدا تهدید ناشی از این گروه را بیش از آنچه که هست جلوه داده است. این گروه سازمانی نیرومند که بتواند برای دولت آمریکا تهدید جدی بشمار آید و یا ایالات متحده را مغلوب سازد نیست. این سازمان ممکن است دست به اقدامات تروریستی بزند و جان مردم آمریکا را به خطر اندازد، اما هیچگاه نتوانسته و نخواهد توانست به سلاحهای کشتار جمعی دست یابد. این سازمان نفرات زیادی در ایالات متحده ندارد و نیز سرمایهی محدودی دارد. گرچه پس از واقعهی ١١ سپتامبر دادستان کل ایالات متحده مدعی شد که بیش از ۵٠٠٠ جاسوس القاعده در این کشور وجود دارند؛ اما هیچکدام از صدها مسلمانی که در آمریکا پس از ١١ سپتامبر دستگیر یا بازداشت شدند پیوندی با القاعده نداشتند. در طول سه سال و نیمی که از ١١ سپتامبر میگذرد هیچ حملهی تروریستی یی از سوی القاعده یا هر گروه تروریستی اسلامی در خاک آمریکا اتفاق نیفتاده است. هیچ هواپیماربایی، بمب گذاری یا حتی ترور شخصی روی نداده است. هیچگاه ثابت نشد که عراق یا هر کدام از کشورهای مسلمان منطقه از جمله سوریه، عربستان سعودی و ایران با القاعده پیوندی دارند. در واقع تهدید القاعده مهار شدنی است.
جنگ قهرآمیز نظامی بر ضد القاعده نهتنها راه حل نیست، که خود مانع تقویت اجرای قانون و اطلاع رسانی است. حمله به افغانستان نیز اشتباه بود. این حمله نه تنها نتوانست رهبری القاعده یا طالبان را از بین ببرد، که باعث پراکندن طالبان در منطقه نیز شد. همچنین نتوانست ثبات را با تشکیل حکومت مرکزی موقت و ضعیف به عنوان مقابله با جنگجویان طالبان، به این کشور جنگ زده بازگرداند. بدتر از جنگ افغانستان حمله به عراق بود. کشوری که هیچ ارتباطی با القاعده یا بن لادن نداشت. به قول یک ناظر سیاسی، این همانند اشتباه فرانکلین روزولت در حمله به مکزیک در پاسخ حمله به «پرل هاربر» بود. استفاده از نیروی نظامی به شیوه یی ناکارآمد بر ضد القاعده، یعنی نیرویی که هیچ مکان معلومی ندارد، تنها اتلاف هزینه و به زیان خود آمریکا است. با این شیوه، یعنی استفاده از موشکهای هدایت شوندهی لیزر، حملات دریایی به استحکامات اسلامگرایان، یا چون اسرائیل یورش با هلی کوپتر به پناهگاههای حماس و حزبالله و استفاده از موشکهای کروز برای تخریب تاسیسات نظامی، تنها باعث گسترش تروریسم اسلامی خواهد شد.
اما، داستان چیز دیگریست. حمله به افغانستان و عراق در راستای تز «حملات پیشگیرانه» چیزیست که دولت بوش برای پیاده کردن امپراتوری آمریکا در شکل قدرت نظامی- صنعتی گستردهی جهانی از شرق آفریقا تا آسیای مرکزی بدان نیاز دارد. مسالهی القاعده که میتوانست به شیوه یی عقلانی حل شود، با بزرگ نمایی خطر آن از سوی دولت بوش و تلاش او برای جلب توافق جهانی ضد القاعده و سرانجام استفاده ازنیروی نظامی علیه آن، اکنون به مشکل وخیم تری تبدیل شده است.
هنوز میتوان با القاعده مقابله کرد: مشکل عمدهی ناشی از رشد اسلامگرایی در خاورمیانه و آسیا بسی پیچیدهتر است. مشکل اول نیز خود از مشکل عمدهتر ناشی از رشد بنیادگرایی پدید میآید. تا زمانی که رشد بنیادگرایی اسلامی متوقف نشود، القاعده میتواند به شیوههای گوناگون خود را بازسازی کند؛ همانند عراق که خشم و انزجار ناشی از اشغال این کشور، باعث پدید آمدن سازمانهای تروریستی با سبک و سیاق القاعده شده، یا دامنهی فعالیت سازمانهای تروریست اسلامی چون حماس و حزبالله که محدود به منطقهی خاصی میشد را گستردهتر سازد. چنین است که گروههای مستعد اقدامات تروریستی از سایر سازمانهای منظم و دارای تشکیلات منسجم، کمک مالی، نظامی و حمایت معنوی دریافت میکنند و به حملات تروریستی روی میآورند. نیروهایی که در منطقه، خط مشی اسلام سیاسی دارند، درست مانند کتری آب جوشی که در حال جوشیدن، که تنها بخار آن قابل مشاهده است، در شرف طغیان هستند و پیوسته بر شمار افراطیونی که به سازمانهای تروریستی متمایل میشوند افزوده میگردد.
آمریکا برای خاموش کردن این آتش در حال گسترش چه میتواند بکند؟ چه اقدامی برای کاستن از گرمای سیاسی جنبش اسلامی میتواند انجام دهد؟
اولاً و پیش از هر چیز، آمریکا میبایست از عوامل نارضایتی مسلمانان که موجب رویآوردن آنان به سازمانهایی چون «الاخوانالمسلمین» میشود بکاهد. بی گمان همهی عوامل نارضایتی مسلمانان ناشی از اقدامات آمریکا نیست و ایالات متحده نیز نمیتواند شرایط را از هر جهت بهتر کند. با وجود این، دست کم ایالات متحده میتواند گامهای موثر و مهمی در جهت تضعیف جناح راست اسلامگرایی در یارگیری بردارد. آمریکا با همگامی و همکاری سازمان ملل متحد، اروپا و روسیه میتواند برای کاهش اختلاف میان فلسطین و اسرائیل با تشکیل دولت فلسطینی مستقل با اقتصادی موفق، ضمن عقب نشینی اسرائیل از سرزمینهای اشغالی به آنسوی مرزهای مورد توافق ١٩٦۷ اقدام کند. اینگونه، یکی از عوامل مناقشه انگیز از دید جناح راست اسلامگرایی از میان میرود. ثانیاً، ایالات متحده باید از داعیهی تسلط بر جهان و برپایی امپراتوری جهانی اش در خاورمیانه دست بردارد. این مساله مستلزم عقبنشینی نیروهای نظامی آمریکایی از خاک افغانستان و عراق، برچیدن پایگاههای نظامی آمریکا در خلیج فارس و عربستان، کاهش قابل توجه شمار ناوگان دریایی و دیگر تاسیسات نظامی، ماموریتهای آموزشی و فروش تسلیحات است که دید جهانیان را به خود جلب میکند. بسیاری از دیپلماتهای ایالات متحده به این امر که حضور آمریکا در منطقه باعث خشم و انزجار عمومی میشود آگاهند. ایالات متحده نمیتواند نسبت به این مساله که سرنوشت اقتصادی و سیاسی خاورمیانه تنها بهوسیلهی رهبری کشورهای منطقه میبایست تعیین شود ادعایی داشته باشد؛ حتی اگر به زیان منافع آمریکا در منطقه باشد.
ثالثاً، ایالات متحده باید از تحمیل نظرات و خواستهای خویش در خاورمیانه خودداری ورزد. از سال ٢٠٠١ آمریکا با اقدامات خود و بدلیل اینکه به زعم خود "خاورمیانهی بزرگ" با دموکراسی آمریکایی همخوانی دارد، لطمات بیشماری وارد آورده است. بی گمان، از نقطه نظر دولتمردان تندرو کابینهی بوش، اعلان وی برای صدور دموکراسی به کشورهای عربی و ایران صرفاً بهانهای برای نفوذ و دست اندازی بیشتر در منطقه است. با نگاهی به ظاهر قضیه، مداخلهی آمریکا این واقعیت را که کشورهای خاورمیانه خود باید دموکراسی را به شیوهی خویش و در زمان مناسب آن بیابند نادیده میگیرد. تحمیل اصلاحات از سوی آمریکا در حکم توهین به شعور جمعی مردم منطقه و محکوم به شکست خواهد بود. ممکن است برخی از کشورهای خاورمیانه آمادگی اصلاحات ساختاری را داشته باشند، اما برخی دیگر در چنین شرایطی نباشند. تحمیل تغییرات دموکراتیک به منظور جلوگیری از قدرتگیری جناح راست اسلامگرایی و کسب قدرت سیاسی از سوی "الاخوان المسلمین" در قاهره، دمشق، ریاض و الجزیره تنها کشورهای بیشتری را بهدام اسلامگرایی افراطی میکشاند. ایالات متحده باید سیاست عدم مداخله را در جهان اسلام بپذیرد.
رابعاً، ایالات متحده میباید از اعمال سیاستهای خصمانه و ستیزه جویانه علیه کشورهای خاورمیانه، مانند ایران و سودان که هنوز تحت حکومتهای اسلامی هستند خودداری کند. موج اسلامگرایی، هنوز به اوج خود نرسیده است. محتمل است کشورهای دیگری نیز پیش از افول اسلامگرایی اسیر آن شوند. ایالات متحده باید این واقعیت را بپذیرد که دیکته کردن سیاستهای امپریالیستی مساله را وخیمتر کرده و موجب گسترش اسلامگرایی افراطی خواهد شد.
راه نجات ملتهای خاورمیانه رشد جنبشهای سکولار برای بالا بردن سطح آگاهی، آموزش مردم و مدرن کردن دیدگاه مردم کشورهای اسیر در چنبرهی اسلامگرایی است. این، کوششی است که چندین دهه خواهد پایید و همین امروز باید بدان آنرا آغاز کرد. هرگز منطقی نیست که اسلام با باورهای قرآنی متعلق به قرن هفتم بر همهی شئون زندگی، از قبیل سیاست، آموزش و پرورش، علوم و فرهنگ حاکمیت داشته باشد. این بدان معنی است که جنبش سکولار باید بتواند این تلقی را که پاسخ مسائل قرن بیست ویکم را در نگاه واپسگرایانه و بنیادگرایانه میجوید تغییر دهد. بنیادگرایی در هر شکل و شیوه یی، چه در نوع افراطی اسلامی یا مسیحی آن، و یا نوع راست آیینی افراطی یهودی حرکتی واپسگرایانه است. دهها میلیون از مومنان جهان چون مسلمانان و مسیحیان و یهودیان ایالات متحده میتوانند مذهب را امری خصوصی و جدا از سیاست بدانند. این، وظیفهی اکثریت خاموش است که ابتکار عمل را از بنیادگرایان بگیرد و در این راستا از حمایت جوامع غربی، سازمانهای غیر دولتی، دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی و سازمانهای پژوهشی و غیره یاری بخواهد.
مردم خاورمیانه نهتنها باید در راه ساختن کشور خود بکوشند بلکه باید دست به «نوسازی دینی» نیز بزنند. با فروکش کردن آتش تنشها و منازعات سیاسی در خاورمیانه، محققان و فیلسوفان و پژوهشگران دین اسلام با همکاری متقابل و از خلال مباحثه و مناظره خواهند توانست اسلامی مدرن ارائه کنند و آنرا از انحصار روحانیون واپسگرا درآورند. این چنین، «خرد جمعی» یی پدید خواهد آمد، که با تفسیری دیگرگونه از متون و کتب سنتی دینی، جهانبینی روشن بینانه و مترقی تری را پدید آرد. این «خرد جمعی» میتواند با آغاز از شهرهای بزرگ - استانبول، قاهره، بغداد، کراچی، جاکارتا - بههر روستا و ده کوره یی گسترش یابد. بی گمان، چنین نوسازییی با انجام اصلاحاتی در سیستم آموزشی و کاستن از مدارس مذهبی و حوزههای علمیه در کشورهای اسلامی همراه خواهد بود و این خود نیازمند جایگزینی با رسانههای ارتباط جمعی از قبیل رادیو، کانالهای ماهوارهیی و اینترنت برای دسترسی همگان و در هر مکان ممکن است. چنین زیرساختی سالها بطول خواهد انجامید و این ممکن نخواهد شد، مگر اینکه پیش از هرگامی، ابتدا بهحضور نیروهای نظامی و هر نیرویی که در خاوزمیانه تنش زا است پایان داده شود و اقتصاد سیر بهبود و ترقی پیوسته پیدا کند. نوسازی دینی نیز، همچون بازسازی ملی زمان میخواهد.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: آنچه در اینجا منتشر میشود، برگرفته از راه توده است که از شماره ٧٠، انتشار ترجمه کتابی بهنام «بازی شیطانی" را آغاز کرد. این کتاب، نوشتهی «روبرت دریفوس» و از زبان انگلیسی، بههمت «فروزنده فرزاد» بهفارسی برگردانده شده است. اين نو برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- برگرفته از نام وزیر دفاع فرانسه در جنگ اول جهانی و نام دیواری دفاعی از استحکامات در مرزهای شرقی فرانسه برای مقابله با آلمانها که در حملهی ١٩۴٠ آلمان به فرانسه شکسته شد.(م)
[٢]- رییس سازمان اطلاعات آمریکا - سیا - در سالهای ١٩٨١ تا ١٩٨۷، او در مبارزات انتخاباتی رونالد ریگان در سال ١٩٨٠ نقش مهمی ایفا کرد. پس از به قدرت رسیدن ریگان از سوی او به سمت رئیس سازمان سیا منصوب شد. «کازی» در دوران تصدی سیا نقشی اساسی در سیاست خارجی دولت ریگان و بهویژه فروپاشی اتحاد شوروی داشت. او از طراحان اصلی معامله «سلاح در مقابل گروگانها» بود که به رسوایی ایران کانترا(ایران گیت) معروف شد. او همچنین در جریان کمک به مجاهدان افغانستان همکاری نزدیکی با «اختر عبدالرحمان» رئیس سازمان امنیت پاکستان (ISI) داشت. سازماندهی شمار زیادی از کودتاهای ایالات متحدهی آمریکا در آمریکای لاتین و آمریکای مرکزی در زمان ریاست او انجام گرفت. وی در سال ١٩٨۷ درگذشت.(م)
[٣]- The Innocents Abroad[۱٧]- پس از کودتای ١٩۵٨ عبدالکریم قاسم و اعلام جمهوری عراق به جای نظام سلطنتی، این کشور از پیمان بغداد، که بعدها «سنتو» نام گرفت، خارج شد.(م)
[۴]- Winston Churchill
[۵]- T.E. Lawrence
[٦]- Gertrude Bell
[٧]- Rudolf Valentino
[٨]- Benny Goodman
[۹]- Beatles
[۱٠]- Leon Redbone
[۱۱]- Daniel Bliss
[۱٢]- Howard Bliss
[۱٣]- Dodge brothers
[۱۴]- Mary Eddy
[۱۵]- Norman Mailer
[۱٦]-
[۱٨]- Ivy League انجمنی که حاصل همکاری هشت دانشگاه و کالج در شمال شرقی ایالات متحدهی آمریکا است. این دانشگاهها عبارتند از «کامپرایزینگ براون»، «کلمبیا»، «کرنل»، «دارت موث»، «هاروارد»، «پرینستون»، «پنسیلوانیا» و «ییل» است. (م)
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ برگرفته از سایت اینترنتی حزب تودهی ایران: راه توده