جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

آفرینش جهان در اساطیر افریقا

از: باجلان فرخی

آفرینش جهان

(در اساطیر افریقا)

فهرست مندرجات

[قبل][بعد]


اساطیر آفرینش افریقایی دو زمینه دارد: یکی اسطوره‌هایی که در آن‌ها همه چیز از انسان آغاز می‌شود و دربردارندهٔ کهن‌ترین شکل توجیه انسان از خویش و از طبیعت است. دوم روایاتی که از اساطیر کهن آفریقایی متأثر است و با دگرگونی زندگانی و معیشت انسان افریقایی شکل تازه‌یی به‌خود گرفته و در آن‌‌ها خاستگاه انسان و جهان به‌باشنده‌یی برتر نسبت داده می‌شود.



[] انسان و جهان

در یک اسطورهٔ پیچیدهٔ قوم دوگون، ساکن «وُلتا»ی علیا، در مالی، نخستین نیاکان انسان هشت تن بودند، چهار زن و چهار مرد؛ چهار همشکم نر و ماده. چنین بود تا نیای بزرگ به‌چال مورچگان یا رَحِـم مادرِ کهن فرو رفت، تا همچون دانه‌یی که در خاک پرورش می‌یابد کمال یافته به‌آسمان صعود کند؛ نیای بزرگ به‌آسمان رفت و پس از او هفت نیای دیگر نیز بدین‌سان به‌آسمان صعود کردند.

نُومّو، روح آسمان، به‌هر یک از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها دانه‌یی داد تا بخورند، پس فرمان داد که از یکدیگر جدا باشند. اولین و دومین نیا فرمان «نومو» را نادیده گرفتند، بدین‌سبب همگان از آسمان رانده شدند. هشت پدربزرگ و مادربزرگ به‌هنگام بازگشت هر یک چیزی از آسمان با خود برداشتند. نخستین جفت سبدی پر از خاک رس برداشتند تا با آن جهان را بسازند. خاک را درون سبد به‌پیمانه زدند و سبد را برگرداندند. آنگاه بنایی پدید آمد که بالای آن مربعی با چهار دیوار، و بر هر دیوار ده پلهٔ نر و ماده، به‌نشانِ فرزندان آنان و یاور انسان و پرندگان و حشرات، و ستارگان. مربع بام، نشان آسمان بود با دایره‌یی در میان آن به‌نشان جایگاه ماه. زیر بنا مربع بزرگ‌تری بود که در میانش دایره‌ئی داشت به‌نشان جایگاه خورشید.

الگوی بنای جهان چیزی مانند انبار غله بود، پس آن را انبار غلهٔ سرور زمین نام نهادند. سومین نیا از کورهٔ آهنگریِ «نومو» آتش برداشت، نیای دیگر دانه‌های نباتات را برداشت و دیگران هم هر یک چیزی مفید برداشتند. آن‌گاه «نومو» آذرخش را بر بنای جهان فرستاد و بنا چون رنگین‌کمانی از آسمان فرود آمد. دیوارهٔ بنا شکاف برداشت که از صدای آن همهٔ موجودات گریختند. پس نیای بزرگ از بام انبار، از پلکان، به‌زیر آمد، و مزارع را سامان داد و آن‌ها را به‌فرزندان نخستین نیاکان بخشید.

می‌گویند نخستین نیا آهنگر بود، دومی ‌دباغ، سومی‌ گدازگر و هر یک کاری مفید داشتند. آن گاه قبایل انسانی در هشت دودمان سامان یافتند. پیر دودمان هشتم لِبـِه سخن گفتن را فرا گرفت و به‌دیگران آموخت. وقتی «لبه» مُرد او را رو به‌آسمان و در حالی که سرش به‌جانب شمال قرار داشت به‌خاک سپردند. آن گاه ماری مؤذی نمایان شد. می‌گویند این مار هفتمین نیا بود که بدین‌گونه نمایان شد. مار جسد «لبه» را فرو برد و سپس برگرداند. از استفراغ آن مار بنیاد‌های استوار تن آدمی‌ یعنی سر، زانو، دنده‌ها، ستون فقرات و استخوان‌های دیگر شکل گرفت. سپس مردم ازدواج کردن را آموختند. می‌گویند «لبه» در حقیقت نمرده بود، چرا که هنوز مرگ ومیر رایج نبود. «لبه» نیکی‌های خود را به‌مردمان داد، و چنین است که مردم هر سال در راه «لبه» قربانی می‌کنند.

شکل خانه و روستای طایفهٔ «دوگون» نیز اسطوره‌یی و نمادین است: هر خانه غالباً سه اتاق دارد که در یک ردیف قرار دارد. اتاق میانی از دو اتاق دیگر بزرگ‌تر و نماد زن است و اتاق‌های سمت راست و چپ دو دست او. بدین‌سان اتاق میانی زن، و دو اتاق دیگر مرداند و جمع اتاق‌ها نشان یکی شدن زن و مرد است. بام اتاق‌ها به‌چهار قسمت پست و بلند قسمت می‌شود و چهار بخش آن نماد چهار جهت اصلی است. کف اتاق که «لِبـِه» نام دارد خاکی است و نشان زمین است. درِ کلبه درشمال خانه قرار دارد. در اتاق میانی کنار دیوار جنوبی اجاقی هست که آن را سر زن می‌دانند؛ اجاق دو سنگ دارد که یکی در شرق و دیگری در غرب اجاق قرار دارد. چهار دیرک و چهار زاویهٔ اتاق میانی نشان مرد است. بام اتاق مرد است و کف اتاق زن و تمام خانه نماد یگانه شدن زن و مرد و یادآور وحدت است.


[] پیدایی انسان

در یک اسطورهٔ قوم زُولو از جنوب آفریقا، نخستین زن و مرد از درون نی یا در نیزار ساحل رود زاده می‌شوند. در یک اسطوره قوم تونگای موزامبیک نیز نخستین زن و مرد از شکافتن نی هستی می‌یابند و بر طبق یک سنت کهن به‌هنگام تولد کودکان در جلو خانه‌یی که کودک در آن زائیده می‌شود چندین بوتهٔ نی می‌نشانند.

هِرِرُوهای جنوب غربی آفریقا پیدایی انسان را از درختی می‌دانند که در آن منطقه نادر است. پیدایی گله و چوپان را نیز از این درخت می‌دانند و بنا به‌اعتقاد همین مردم، «بوشمن»ها از حفره‌ئی از درون زمین بیرون آمده‌اند.

در روایتی از قوم آشانتی غنا آمده است که در روزگار قدیم پیر‌زنی نقبی در خاک زد که از آن هفت مرد، چند زن و یک پلنگ بیرون آمدند (کشتن پلنگ نزد آشانتی‌ها از محّرمات است). انسان‌هایی که از این نقب بیرون آمدند به‌اطراف نگاه کردند و به‌وحشت افتادند. روز دوشنبه بود که انسان‌ها از نقب بیرون آمدند، (دوشنبه برای قوم «آشانتی» آخرین روز هفته است). سه شنبه پیر این مردمان، یعنی اَدو به‌سر یاران خود دست کشید و آنان را آرامش بخشید. پس از این آرامش، یعنی در روز سه شنبه، خانه‌سازی را آغاز کردند. در آن روز درختی فرو افتاد و «ادو» کشته شد. وقتی خدا این آدمیان را یافت یکی از آنان را به‌عنوان رابط خود با مردمان دیگر برگزید و او را با خود به‌آسمان برد. آتش سنگ را به‌انسان‌ها ارمغان داد. هنوز هم در مناطق دور‌افتادهٔ «غنا» سه شنبهٔ اول سال را به‌نام روز پیدائی انسان جشن می‌گیرند و در این روز قربانی می‌کنند.

در اسطوره‌یی از قوم دینکا، که ساکن «سودان»اند، خدا نخستین زن و مرد جهان را از گل رس سرشت و به‌پیمانه زد. نخستین زن و مرد جهان گارَنگ و اَبوک نام داشتند.

در روایتی از قوم شیلوک، ساکن نیل علیا در «سودان»، انسان نخست در آسمان می‌زیست و به‌سبب خوردن میوهٔ ممنوع از آسمان رانده شد. نگفته نماند که تا زمان شنیده شدن این روایت هنوز شیلوک‌ها با مسلمانان و مسیحیان رابطه‌ئی نداشتند.

در یک اسطورهٔ مالاگسی آمده است که خدا نخست دو مرد و یک زن را در آسمان آفرید. خدا زن و دو مرد جدا از یکدیگر آفرید و آنان را بی‌آن‌که از وجود یکدیگر خبری داشته باشند به‌زمین فرستاد. نخستین مرد تندیسی چوبی و خیالی از یک زن ساخت و آن را در گوشه‌ئی از زمین قرار داد. دومین مرد به‌تصادف تندیس چوبی را یافت و عاشق آن شد. دومین مرد تندیس را با پوشاک و زیور‌های گوناگون آراست و گه‌گاه به‌دیدنش می‌رفت. زن نیز به‌تصادف تندیس چوبی را یافت و از آفریننده آن خواست که آن را زنده کند. زن آن را به‌بسترش برد و فردا تندیس چوبی دختری زیبا و زنده شد. دو مرد یکدیگر را یافتند و با هم به‌جستجوی تندیس چوبی برخاستند. دو مرد تندیس را که دیگر دختر زنده‌ئی بود نزد زن یافتند. نخستین مرد با نخستین زن ازدواج کرد و دومین مرد با تندیس دختر. انسان‌های کنونی اعقاب این زنان و مردان نخستین‌اند.


[] راز تولد

در یک اسطورهٔ قوم «آشانتی» آمده است که در آغاز سَرورِ آسمان زن و مردی را درآسمان آفرید و به‌زمین فرستاد. آنگاه زن و مردی که در اعماق زمین می‌زیستند از مغاک‌شان به‌روی خاک آمدند. سرور آسمان مار عظیم بی‌زهری را به‌زمین فرستاد تا ساکن رود باشد، و چنین شد. نه زن و مرد آسمانی و نه زن و مرد زمینی رغبتی به‌آمیزش با یکدیگر نداشتند و فقط با هم بودند. مار به‌زن و مرد زمینی و آسمانی فرمان داد تا رو‌به‌روی یکدیگر بایستند. آن‌ها چنین کردند. مار دهانش را پر از آب کرد و بر شکم زن و مرد آسمانی و زمینی پاشید، و به‌آن دو فرمان داد که به‌کلبه بروند و هماغوش شوند. چنین کردند و چنین شد که فرزندانی از آنان زاده شد که روح رود را در خود داشتند.

در میان قوم آشانتی هنوز هم مار در شمار محرّمات است و کشتن آن را گناهی بزرگ می‌دانند، و هرگاه که مار بی‌زهری را کشته بیابند آن را در سفالی می‌گذارند و همانند انسان مرده دفن می‌کنند و مراسم تدفین خاص انسان‌ها را برای او به‌جای می‌آورند.

در اسطوره‌یی از پیگمی‌های ساکن مناطق جنگلی کنگو آمده است که در آغاز سه انسان هستی یافتند، دو پسر و یک دختر. یکی از دو پسر سراپا سیاه و دیگری نیمه سیاه بود. روزی پسر سیاهپوست به‌پیگمی گفت که خواهرش زخمی در تن دارد که دائم از آن خون می‌چکد و با هیچ داروئی هم بهبود نمی‌یابد. پیگمی که از راز خونریزی زن آگاه بود از آن سیاهپوست خواست تا به‌او اجازه دهد که خواهرش را درمان کند. آن گاه پیگمی با آن دختر هماغوش شد و زخم دختر شفا یافت. پس از این هماغوشی دختر یک پسر پیگمی زائید. سیاه که هماغوشی را آموخته بود با خواهرش هماغوش شد و این بار خواهرش دختری زائید؛ بنابراین اسطوره اقوام و قبایل آفریقا از تبار این انسان‌های نخستین‌اند.

در اسطوره‌یی از قوم «مالاگسی» آمده است که نخستین انسان روی زمین فقط یک مرد بود. مرد صیادی چیره‌دست بود و با صیادی روزگار می‌گذرانید. روزی صیاد برای صید به‌رود رفت و وقتی در نیمه روز مشغول صید بود احساس کرد که چیزی از درون آب به‌سختی مردی او را می‌کشد. صیاد اندیشید که این باید ماهی بزرگی باشد. دست برد تا ماهی را بگیرد و ناگاه زنی بر آب نمایان شد، صیاد هراسان زن را رها کرد و گریخت. زن صیاد را دنبال کرد و با رفتار خود مرد را آرام ساخت. زن با مرد ازدواج کرد و از مرد خواست که هیچ‌گاه شرم او را نگاه نکند تا ازدواج‌شان پایدار بماند. چنین بود تا روزی که مرد شرم زن را، که در خواب بود، نگاه کرد و اندیشید که زن به‌جای یک دهان دو دهان دارد. زن که نیمه بیدار و مرد را در آن حال دیده بود روز بعد با او به‌صید به‌روز رفت و در امواج رود گم شد. در اسطورهٔ دیگری آمده که زن مادر ماهیان رودخانه است.


[] باشندهٔ برتر و جهان

از پژوهش‌هایی که در آفریقا انجام گرفته چنین بر می‌آید که «باشندهٔ برتر» در اساطیر افریقا مفهومی کهنسال است. اگرچه به‌سبب تنوع زبان نام «باشندهٔ برتر» که ما آن را «خدا» می‌نامیم در سراسر آفریقا یکی نیست اما همهٔ این نام‌ها دارای مفهوم واحدی است. در افریقای شرقی نام خدا، «مُولُونگو»، در افریقای مرکزی «لِـزا»، در منطقهٔ حاره غربی «بُوتسوانا»، در کنگو، «نیامبِـه» و در مناطق دیگر افریقای غربی به‌نام‌های «نِگِه‌وُ»، «ماوُو»، «آمّا»، «اُلوُرون»، «چُوکووُو» و مانند این‌ها مشهور است. در اینجا هرگاه که کلمه «خدا» به‌کار برده شود منظور همان مفهوم مردم افریقا از «باشندهٔ برتر» و مفهومی است که پیش از ورود مسیحیان و مسلمانان در افریقا وجود داشته است.

اسطوره‌های خدایان افریقائی، چنان که در آغاز گفته شد، در اساطیر کهن این قاره ریشه دارد و از توجیه پدیده‌های مختلف زندگانی مردم قارهٔ سیاه متأثر است. در بسیار از این اسطوره‌ها خدا خاستگاه جهان و انسان است و آسمان جایگاه اوست. خدای برتر در این اساطیر نیز نخست ساکن زمین است و بعد به‌سبب خطای انسان زمین را ترک می‌گوید و به‌آسمان می‌رود.

اگر‌چه خدا در این اسطوره‌ها برترینِ باشندگان است اما بعد از او از نظر تقدس ارواح یا خدایانی قرار دارند که در مذاهب آفریقائی آن‌ها را نیایش می‌کنند. از آن جمله‌اند خدایان توفان، زمین، جنگل، آب و مانند این‌ها. غیر از این خدایان ارواح بسیاری از نیاکان را نیز نیایش می کنند. و در رقص‌های آیینی مورد پرستش قرار می‌گیرند. در آفریقا تعداد معابد خدایان که پائین‌تر از خدای برترند از معابد خدای برتر بیش‌تر است و اگرچه خدای برتر در اساطیر افریقا دارای هیأت و خلق و خوی انسانی است و همسر و خانواده دارد اما دارای مفهومی مجرد است.

مفهوم برخی از نام‌های خدای برتر، در اساطیر و روایات آفریقایی چنین است: پدر کودکان، مادربزرگ، یارِ بزرگ، اقیانوسی که افق دستار اوست، تالاب کهن همسال همه آذرخش، کمان آسمان، عنکبوت بزرگ و حشرهٔ چابک. مفهوم نام‌هائی که از قدرت خدا سخن می‌گویند عبارتست از: آفریننده، ریخته‌گر، هستی بخش تن و روح، سرنوشت ساز، باران ساز، هستی بخش آفتاب، پدید آورندهٔ فصول، آفرینندهٔ تندر، کسی که شاهان را به‌تعظیم وا می‌دارد، بخشنده و گیرنده، چاره‌سازی که چون خورشید همه چیز را می‌بیند، کسی که خطا نمی‌کند... صفات خدا: بیکران، آغازین، قائم به‌ذات، حاضر و ناظر، یگانهٔ مهربان، شفیق آرامبخش، قاهر یگانه، بی‌نیاز از سپاس و بیان ناشدنی.


[] خدا آفرینندهٔ زمین و انسان

در یک اسطورهٔ قوم یوروبا، ساکن «نیجریه» آمده است که در آغاز دنیا همه باتلاق و آب بود؛ «الورون» و خدایان دیگر در آسمان مأوا داشتند و گه‌گاه برای بازی و تفرج به‌باتلاق‌ها فرود می‌آمدند. «الورون» فرمان داد تا «ارُشِانلا» فرماندهٔ خدایان فرودست زمین را استوار بدارد – که برخی می‌گویند کاهنی این کار را انجام داد. «الورون» یک صدف پر از خاک حلزون، یک کبوتر و یک مرغ به «اُریشانلا» داد تا زمین را هستی بخشد. «اُریشا» با صدف پر از خاک به‌مرداب فرود آمد، خاک را به‌باتلاق ریخت و کبوتر و مرغ را واداشت تا خاک را با پنجه پراکنده کنند. کبوتر و مرغ خاک را با پنجه پراکندند و بخش بزرگی از مرداب استوار و سخت شد.

آن گاه «الورون»، حربا را به‌زمین فرستاد تا آفریدهٔ «اریشانلا» را ببیند به‌او گزارش دهد. حربا زمین را دید و آن را «اپفه»، یعنی «گسترده» نامید. دیگربار حربا زمین را که استوار شده بود دید و آن را «ایله – ایفه»، یعنی «خانهٔ بزرگ»، نامید.

پس «الورون» درخت نارگیل را به‌زمین ارزانی داشت تا از آن روغن و نوشابهٔ گوارا فراهم آورند. «الورون» سه درخت دیگر هم به‌زمین هدیه داد، و باران را بر درختان جاری ساخت. «اریشانلا» نخستین زن و مرد را از گل سرشت و در آسمان به‌پیمانه زد. و «الورون»، آنگاه که «اریشا» در خواب بود، به‌انسان‌های گلی جان بخشید و زن و مرد را از هم متمایز ساخت.

آفرینش زمین در چهار روز انجام یافت و روز پنجم به‌نیایش آفریننده اختصاص یافت.


[] دوقلوی آسمان

در یک اسطورهٔ قوم فُن، ساکن «داهومی»، آمده است که از «نانابُولُوکُو»، کهن‌ترین مادر جهان، دختر و پسری به‌نام «ماوُو» و «لیزا» زاده شدند. «ماوو» ماه و فرانروای غرب، و «لیزا» خورشید فرمانروای شرق شدند. «ماوو» به «لیزا» عشق ورزیدند و از این دوقلو هفت خدای دوقلو زاده شدند[۱].

آن‌گاه از دوقلوی آغازین دوقلوهای زمین و توفان و رعد و برق و آهن و دریا و شکارگر زاده شدند. دوقلوهای زمین فرمانروای زمین و به‌زمین نزول کردند. دوقلوی توفان در آسمان ماندند تا فرماندهٔ رعد و برق و باران باشند. دوقلوهای آهن به‌زمین آمدند تا جنگل‌ها را پیراسته و زمین‌های زراعی را سامان دهند و سلاح و وسیله فراهم آورند. دوقلوی دریا فرمانروای دریاها و ماهیان شدند. دوقلوی شکارگر فرمانروای بوته‌زاران و پرندگان و جنگل شدند. دوقلوهای دیگرِ ساکن میانهٔ آسمان و زمین و واسطه انسان و «ماوو» شدند[٢]. آنکو می‌تواند با خدایان سخن گوید و زبان خدایان و همهٔ باشندگان را می داند کاهن و پیشگو است و جز کاهن کسی را یارای این کار نیست.


[] جهانِ کدوی قلیانی

در یک اسطورهٔ «داهومی» آمده است که جهان چون کدوی قلیانی (= کالاباش)[٣] گردی است که آن را از میان بریده باشند، که در کرانهٔ آن دریا و آن سوی دریا افق قرار دارد. در این روایت زمین مسطح و به‌سان کدو کشکولی کوچکی است که درون کدو قلیانی بزرگ‌تری شناور باشد. در فاصلهٔ زمین و کدو قلیانی جهان دریا قرار دارد و بدین سان نه تنها افق به‌آب می‌انجامد که زمین هم بر آب محاط شده است و چنین است که اگر در زمین چاه بزنیم به‌آب می‌رسد. در این اسطوره خورشید و ماه و ستارگان بر سطح بالائی کدو قلیانی جهان قرار دارند. جایگاه مردگان در این اسطوره نامشخص و گاه بر فراز زمین و گاه بخش ناپیدای زیرزمین است. کدو قلیانی زمین بر چنبرهٔ ماری که بر دریا غنوده تکیه دارد و کدو قلیانی جهان را نیز ماری به‌سان کمربند در میان گرفته است.[۴]


[] مارِ ازلی

در اساطیر، مار برای انسان افسون خاصی دارد و در هاله‌یی از راز و ترس فرو رفته و در افسانه‌ها غالباً او را ازلی می‌دانند. وحشت از مار بیش‌تر ناشی از حرکات مشکوک او به‌هنگام خزیدن، انزوا و نیش زهرآگین اوست. تصور جاودانی بودن مار از آنجا پیدا شده است که مار هر ساله پوست می‌اندازد و به‌زندگی کردن ادامه می‌دهد. در اساطیر آفریقا تصویر ماری که دُم خود را به‌دندان گرفته، نماد جاودانگی است. در اساطیر افریقا همهٔ مارها از چنین ویژگی برخودار نیستند و تنها نوعی مار بزرگ و بی‌زهر آفریقایی چنین خصوصیاتی دارد و کشتن او از محرّمات شمرده می‌شود.

در یک افسانهٔ «داهومی» به‌هنگام آفریده شدن جهان ماری برگرداگرد آن چنبر زد و آن را استوار کرد. هنوز مار آغازین جهان را در چنبر خود دارد و زمانی که آن را رها کند جهان نابود می‌شود و به‌پایان می‌رسد. در افسانه‌یی آمده که ۳۵۰۰ مار بر فراز زمین و ۳۵۰۰ مار در زیر زمین چنبره زده‌اند و زمین را استوار می‌دارند. بنابر روایتی ماری عظیم ستون جداکنندهٔ آسمان و زمین را محکم در میان گرفته سه رنگ آسمان یعنی سیاهی شب، سپیدی روز و سرخی بامداد با تعویض لباس این مار فراهم می‌آید.

در اسطوره‌یی آمده که مار نماد حرکت و جاری شدن است، به‌سان نی در آب. مار در آب‌های زیرزمین فرو می‌رود و حرکات زمین ناشی از حرکات اوست. در اسطورهٔ دیگری آمده ماری که گرداگرد زمین حلقه زده دایم در حرکت است و حرکات هیاکل آسمانی و ستارگان ناشی از حرکت اوست.

بنابر برخی از افسانه‌های افریقایی، در هر تالاب و رود و دریا ماری پنهان است و جهش آذرخش همانا ماری است که از دریا به‌‌آسمان می‌رود و تندر هم صدای اوست.

در افسانهٔ دیگری آمده که نخستین باشندهٔ جهان پس از آفریننده، مار است و اوست که آفریننده را به‌‌هر سوی می‌برد و امکان آفرینش جهان را فراهم می‌سازد. در این افسانه کوه‌ها مدفوع مار آغازین است و چنین است که اگر انسان کوه‌‌ها را بشکافد به‌‌گنج دست می‌یابد. می‌گویند وقتی آفریننده زمین را آفرید زمین چندان سنگین بود که نزدیک بود در اقیانوسی که بر آن شناور است غرق شود. پس، آفریننده از مار خواست تا دُم خود را به‌دندان و زمین را به‌دوش بگیرد تا مانع غرق شدنش شود، و مار نیز چنان کرد. می‌گویند هنوز هم مار در زیرزمین بر دریا حلقه زده، و چون بالشتک گردی که مردم به‌هنگام حمل کوزهٔ آب بر سر می‌گذراند، زمین را از آب جدا ساخته است. می‌گویند مار همیشه از گرما می‌گریزد و دریا برای او مکان مناسبی است. می‌گویند بوزینگان سرخ دریا، به‌‌فرمان آفریننده، با میله‌های آهنی که از هر سوی گرد می‌آورند به‌مار غذا می‌دهند و هرگاه که مار از روی خستگی جایش را عوض کند زلزله‌ئی بزرگ روی می‌دهد. می‌گویند اگر بوزینگان سرخ در غذا دادن به‌‌مار غفلت ورزند مار که دمش را به‌دندان دارد خود را خواهد خورد و همه چیز در دریا غرق خواهد شد و پایان جهان فرا خواهد رسید.


[] خدا و زمین

«اگوتمّلی» (Ogotemmeli) پیرمرد کوری که از قبیله «دوگون»، ساکن خم رود «نیجر» (Niger) در جنوب «تیمبوکتو» (Timbuctoo) روایت می‌کرد که

آمّا جهان را آفرید. آمّا خورشید و ماه را به‌شکل جام آفرید. جام خورشید سپید و سوزان است و در حلقه‌ئی از مس سرخ قرار دارد و جام ماه در حلقه‌ئی از مس سپید محاط شده است. «آمّا» مشتی گل رس در چنگ گرفت و آن را به‌فضا پرتاب کرد تا ستاره باشد و ستارگان این‌گونه یکی پس از دیگری آفریده شدند. «آمّا» از گل رس زمین را به‌هیأت زنی آفرید و در فضا قرار داد و زمین آفریده شد.

آمّا تنها بود، پس به‌آغوش زمین پناه برد و با‌زمین همبستر شد. وقتی «آمّا» با زمین همآغوش می‌شد تپه‌ئی یا چنان که می‌گویند لانهٔ موریانه‌یی راه او را سد کرد و همآغوشی به‌نیکی انجام نیافت. از نخستین همآغوشی «آما» و زمین شغالی زاده شد که همیشه مایه رنج «آما» است.

دیگر بار «آما» و زمین همآغوش شدند و از آن دو، دوقلویی به‌رنگ گیاه، سبز و به‌رنگ آب زائیده شد. نیمی از تن این دو‌قلو به‌هیأت انسان و نیمهٔ دیگر به‌هیأت مار بود. چشمان دوقلو‌ها سرخ رنگ، زبان‌شان دوشاخه، و دست‌های‌شان پیچاپیچ و پوست‌شان از موی سبز پوشیده بود. «آما» آنان را ارواج دوقلوی «نومّو» نامید. ارواح «نومو» سال‌ها و قرن‌ها در آسمان نزد «آما» ماندند و آن گاه «آما» آنان را به‌دریا فرستاد تا فرمانروای آب و توفان و روح همیشه جاری آب باشند.

آن‌‌گاه که ارواح «نومو» در آسمان بودند مادر خود زمین را عریان یافتند و برای او پوشاکی فراهم آورند. ارواح «نومو» از گیاهان آسمانی پوشاکی به‌هم بافتند و شرم مادر را با آن پوشاندند. وقتی زمین با پوشاک گیاهی شرم خود را پوشانید سخن گفتن آغاز کرد و ارواح «نومو» در او نفوذ یافتند.

شغال، پوشاک زمین مارد را دزدید و سخن گفتن را فرا گرفتن و مادر به‌اعماق لانهٔ مورچگان پناه برد. آما به‌کمک ارواح «نومو» و بی‌وجود زنی انسان و انسان‌ها را آفرید. چنین است که انسان تا نوجوانی نر و ماده است جنسیت او قدرتی ندارد. وقتی به‌جوانی می‌رسد زن یا مرد بودن او شکل می‌گیرد. هر انسان بخشی از ارواح «نومو» را در خود دارد و پس از مرگ «نومو» از تن می‌گریزد و به‌آسمان، که جایگاه دیرین اوست، باز می‌گردد.


[] آتش

در اسطورهٔ قوم «ایلا»، ساکن زامبیا، آمده است که در آغاز انسان آتش را نمی‌شناخت و زمین همیشه سرد بود. چنین بود تا باشندگان زمین انجمن کردند که به‌جستجوی آتش برخیزند. زنبور بر آن شد تا نزد خدا رفته آتش را به‌زمین آورد. پس کرکس، ماهیخوار و کلاغ با زنبور همسفر شدند و به‌آسمان پرکشیدند. ده روز پس از آغاز سفر استخوان‌های کرکس چون بارانی از آسمان فرو ریخت. بیست روز پس از آغاز سفر استخوان‌های ماهیخوار هم چون باران از آسمان فروریخت. سی روز از آغاز سفر استخوان‌های کلاغ هم چون باران از آسمان به‌زمین فرو ریخت. زنبور رفت و رفت تا پس از سی روز بر پاره‌ابری در آسمان آرام گرفت. فرمانروای آسمان زنبور را یافت و با خود به‌آسمان برد و از او خواست که لانه‌اش را کنار اجاق آتش بنا کند، و زنبور چنین کرد. آنگاه زنبور داستان سردی زمین و نیاز به‌‌آتش را با خدا در میان نهاد و خدا به‌او اجازه داد تا پاره آتشی به‌زمین ببرد. و چنین بود که در زمین آتش پیدا شد و مردم افروختن آتش را فرا گرفتند.

در یک اسطورهٔ قوم «دوگون» آمده است که آتش را ارواح «نومو» از آسمان به‌زمین آوردند. چنین روایت می‌کنند که نخستین نیای انسان که آهنگر آسمان بود آتش را از کورهٔ آسمانی دزدید و به‌زمین آورد. [مقایسه کنید با پرومِتِه در اساطیر یونانی]. وقتی که نخستین نیا آتش را از آسمان دزدید، «نومو» به‌آذرخش فرمان داد که او را نابود کند. نخستین نیا خود را در پشت دَم چرمی آهنگری پنهان کرد و بر رنگین‌کمان نشست و به‌زمین آمد. در این سفر دست و پای نخستین نیا شکست و هم از آن زمان است که دست و پای انسان از زانو و آرنج خم می‌شود.

در یک افسانهٔ قوم «پیگمی« آمده است که در روزگار قدیم پیگمی‌ئی به‌سفر رفت. رفت و رفت تا درون جنگل به‌روستای زادگاه خدا رسید. مردم روستای خدا همیشه گرد آتش فروزان جمع می‌شدند و از گرمای آن لذت می‌بردند. پیگمی مدتی در روستای خدا ماند، و بعد آتش را دزدید و گریخت و گفتار شد. پیگمی سه بار آتش را دزدید و هر بار خدا او را به‌چنگ آورد تا سرانجام، در بار چهارم، آتش را دزدید و به‌نزد مردمان خود آورد.

بنابر روایت دیگری از همین قوم، پیگمی‌ئی که راه خود را در جنگل گم کرده بود به‌روستای خدا رسید. مادر خدا را دید که کنار آتش آرمیده است. پیگمی آتش را دزدید و گریخت و خدا او را یافت و آتش را بازگردانید. وقتی پیگمی داستان آتش را با مردم خود درمیان نهاد دو تن دیگر نیز به‌دزدی آتش رفتند و به‌سرنوشت پیگمی اول دچار شدند. چهارمین پیگمی از پر پرندگان پر و بالی برای خود درست کرد و آتش را دزدید و خدا هم به‌ناچار آتش را با او تقسیم کرد. پیگمی آتش را به‌مردم خود هدیه کرد. وقتی هم که خدا آتش را نزد مادر پیر خود برد مادرش از سرما مرده بود. وقتی مادر خدا مرد خدا انسان‌ها را به‌مرگ محکوم کرد و چنین است که هر انسان بعد از پیر شدن می‌میرد. و بدین‌گونه انسان با دست یافتن به‌آتش میرا شد.

در روایت دیگری از همین قوم آمده است که در آغاز انسان‌ها فن افروختن آتش را نمی‌دانستند و تنها میمون‌ها در اعماق جنگل و در روستای خود آتش داشتند. پیگمی جوانی با آگاهی از این ماجرا لباسی از پوست درختان پوشید و به‌روستای میمون‌ها رفت، و مدتی با آن‌ها گذرانید تا شبی لباسش را به‌آتش زد و با به‌آتش کشیدن روستای میمون‌ها آتش را دزدید گریخت. پس از آن میمون‌ها از آن روستا کوچیدند و به‌جنگل دیگری رفتند و انسان‌ها افروختن آتش را فرا گرفتند.


[] تاریکی

در یک افسانهٔ قبیلهٔ کونو ساکن «سیرالئون»، آمده است که در آغاز شب نبودو روشنائی همه چیز را در میان گرفته بود. چنین بود تا خدا به‌خفاش سبد در بسته‌ئی داد که به‌ماه برده در آنجا بگذارد. خفاش به‌جانب ماه پر گشود؛ رفت و رفت تا خستگی بر او غالب شد و سبد را در گوشه‌پی از آسمان گذاشت تا کمی بیارامد. رهگذری سبد را یافت و درِ آن را گشود، و بدین‌گونه و همه جا در تاریکی پنهان شد. آن چه در سبد بود تاریکی بود که خدا می‌خواست آن را از زمین دور سازد و غفلت خفاش سبب پیدائی تاریکی شد. چنین است که خفاش‌ها تمام روز را به‌خواب می‌روند و شب‌ها برای گرد کردن تاریکی و نهادن آن در سبد پرواز می‌کنند. از آن زمان شب پدید آمد و نور ماه را نیز یارای آن نیست که شب را چون روز روشن کند.


[] مرگ

در یک اسطوره دیگری از قبیلهٔ «کونو» آمده است که چون خدا انسان را آفرید به‌او نوید داد که زندگانی او جاودانه خواهد بود. چاره چنین بود که انسان به‌هنگام پیری پوست بیندازد و دیگر باره جوان شده از مرگ بگریزد. چنین بود تا وقتی که نخستین انسان‌ها پیر شدند پس، خدا پوست تازه را در سبدی نهاد و آن را به‌سگ داد تا به‌انسان ارزانی دارد. سگ سبد را گرفت و رفت و رفت تا خستگی بر او چیری شد. سگ در جشنی که حیوانات در راه او به‌پا کرده بودند شرکت کرد. مار هم در آن جشن بود و از راز پوست تازه آگاه شد. پس، آن را دزدید. انسان‌های پیر چون پوست تازه به‌آن‌ها نرسید مردند، و مار با عوض کردن پوست جوان شد. چنین است که مار هر وقت پیر می‌شود پوست می‌اندازد و انسان‌ها که پیر می‌شوند می‌میرند.

در روایتی از قبیلهٔ «نُوبا»، ساکن سودان شرقی، آمده است که در آغاز مرگ نبود. وقتی انسان‌ها می‌مردند مرگ آنان شبی بیش نبود و با فرارسیدن بامدادی دیگر، زنده می‌شدند. چنین بود تا خرگوشی به‌انسان‌ها گفت که مردهٔ خود را چال کنند، و آنان نیز چنین کردند. از آن پس خدا بر انسان‌ها خشم گرفت و هر انسان بعد از مردن دیگر به‌زندگی باز نمی‌گردد و پایان کار انسان مردن است.

در یک اسطورهٔ قوم بُورُوندی آمده است که در آغاز خدا ساکن زمین بود و از انسان‌ها در برابر مرگ محافظت می‌کرد. در آن روزگار مرگ را از بیم تیرهای تند پرواز و سگ‌های پاسبان خدا یارای نزدیک شدن به‌مردمان نبود. چنین بود تا روزی که مرگ به‌زمین نزدیک شد و سگ‌های پاسدار در پی او کردند؛ مرگ به‌هنگام گریز در کوره راهی زنی را دید و تمنا کرد که او را از سگ‌‌ها برهاند، و زن دهان گشود و مرگ را در کام خود پنهان کرد. خدا که در تعقیب مرگ بود فرا رسید و با آن که از ماجرا آگاه بود از زن پرسید «آیا مرگ را ندیده‌ای که از دست سگان بگریزد؟» و زن به‌خدا دروغ گفت. خدای خشمگین از زن دور شد و از آن پس حمایت خود را از انسان‌ها دریغ داشت، و مرگ بر انسان غالب شد.

در یک اسطورهٔ قوم «مالاگسی» آمده است که زمین، دختر خدا، عادت داشت که از گل رس تندیس‌های آدمی می‌ساخت و با آن‌ها بازی می‌کرد. خدا تندیس‌ها را یافت و در آنان‌ها دمید، و تندیس‌ها زنده شدند. تندیس‌های جان یافته زادوولد کردند و همه به‌خدمت زمین در‌آمدند. خدا بر دختر خود حسد برد و از او خواست که نیمی از آدمیان خود را به‌او ببخشد. و زمین که آدمیان خود را دوست می‌داشت بهانه آورد و از دادن آن‌ها به‌او خدداری کرد. پس خدا دَم خود را از آدمیان پس گرفت و از آن زمان آدمیان میرا شدند. چنین است که هر آدم چندی پس از زاده شدن از درون شروع به‌‌پوسیدن می‌کند و سراجام پیری فرا می‌رسد و آدم می‌‌میرد.

در یک افسانهٔ قوم کراچی، ساکن «توگو»، آمده است که در آغاز آدمیان جاودانه بودند. چنین بود تا قحط‌سالی بزرگی پیدا شد و آدمیان گرسنه ماندند. جوانی به‌جستجوی خوراک رفت و رفت تا در اعماق جنگل جسمی سیاه و رخشانی دید و به‌سوی آن رفت. جوان نزدیک‌تر رفت و غول خفتهٔ سیاهی، به‌‌رنگ شب، را دید که موئی چون ابریشم رخشان داشت. جوان ترسید و هنگامی که قصد فرار داشت غول بیدار شد و از او پرسید که آنجا چه می‌کند. جوان ماجرای قحط‌سالی و گرسنگی را بازگفت و غول که نام او مرگ بود از او خواست بردهٔ او باشد و جوان به‌سبب گرسنگی پذیرفت و بردهٔ غول شد. روزها گذشت و جوان که سخت هوای یار و دیار دردلش افتاده بود از غول خواست که به‌او اجازه دهد تا به‌دیدار خویشانش برود. غول از او خواست که برادر خود را نزد او بفرستد تا جای خالی او را بگیرد. جوان چنین کرد و پس از رسیدن به‌زادگاهش برادرش را نزد غول فرستاد. روزها گذشت و جوان به‌سبب قحطی گرسنگی نزد غول بازگشت اما برادرش را در آنجا نیافت. وقتی جوان از حال برادرش پرسید غول گفت او را به‌‌سفری دوردست فرستاده است، و جوان آرام یافت.

روزها گذشت و جوان دیگر بار هوای یار و دیار کرد و از غول اجازه خواست که به‌دیدار خویشان برود. غول از جوان خواست که خواهرش را به‌عنوان همسر نزد او بفرستد و جوان پس از رسیدن به‌زادگاهش خواهر گرسنه‌اش را نزد غول فرستاد.

روزها گذشت و جوان دیگر بار به‌سبب قحطی و گرسنگی نزد غول بازگشت و خواهرش را نیافت. وقتی جوان از خواهر خود پرسید غول گفت او را به‌سفری دوردست فرستاده است. و این‌بار جوان اگرچه نپذیرفت اما به‌ناچار خاموش ماند. جوان به‌جستجوی برادی و خواهر همه جا را گشت و سرانجام استخوان‌های‌شان را در کنام غولِ مرگ پیدا کرد. جوان به‌اندیشهٔ انتقام پنهانی به‌زادگاهش بازگشت و با خویشانش به‌جایگاه غول بازگشتند و از را از پا افکندند.

مادر فرزند مرده که غول را به‌خوبی می‌شناخت در جستجوی داروی زندگی موهای بلند و سیاه درخشان غول را کاوید و کاوید تا شیشه‌ئی را که جاندارو در آن بود یافت. مادر اندکی از آن دارو را بر استخوان‌های پسر و دختر مرده‌اش پاشید و استخوان‌ها به‌هم آمدند و دختر و پسر مرده جان یافتند. و زندگی از سر گرفتند.

جوان به‌‌بازیگوشی همهٔ جاندارو را در چشم غول مرگ ریخت و غول چشم گشود و هم در آن دم جوان به‌‌خواب مرگ رفت.

چنین شد که انسان‌ها میرا شدند. غول مرگ گه‌گاه چشم می‌گشاید و با هر بار چشم گشودن او انسانی می‌میرد، و انسان‌ را از مرگ گریزی نیست.[۵]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- نزد «فن»های «داهومی» زمانی که خورشید و ماه می‌گیرند وقتی است که «ماوو» و «لیزا» به‌عشقبازی پرداخته‌اند.
[٢]- با گذشت زمان تنها از «ماوو» یاد می‌شود و از زن یا مرد بودن او به‌سبب روی آوردن به‌یک خدایی سخنی نمی‌رود.
[٣]- کالاباش نوعی کدو قلیانی است که پوست سختی دارد که بومیان داخل آن خالی می کنند و آن را به‌جای کوزه به‌کار می‌برند. در بسیاری از معابد افریقا کدو قلیانی را دونیم می‌کنند و به‌جای ظرف نذور و فدیه از آن استفاده می‌کنند. کدو قلیانی‌های معابد غالباً کنده کاری شده و گاه آن را به‌هیأت انسان، حیوان یا خزنده در می‌آورند.
[۴]- باجلان فرخی، آفرینش جهان در اساطیر افریقا (۱)، کتاب جمعه، سال اول، شماره ۷، ۲۲ شهریورماه ۱۳۵۸، صص ۱۳۷-۱۴۹
[۵]- باجلان فرخی، آفرینش جهان در اساطیر افریقا (٢)، کتاب جمعه، سال اول، شماره ۸، ۲۹ شهریورماه ۱۳۵۸، صص ۱۲۰-۱۳۳



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

کتاب جمعه، سال اول، شماره‌های ۷ و ۸؛ برگرفته از سه کتاب زیر که هرسه کتاب از انتشارات «Hamlyn» است:
African Mythology G. parrinder
New Larousse Encyclpedia of Mythology
Larousse World Mythology