|
کودتاها در تاریخ افغانستان
کودتای نامنهاد محمدهاشم میوندوال
(بخش پنجم)
ابلاغ تردیدآمیز مرگ محمدهاشم میوندوال (۹ میزان خورشیدی ۱٣۵٢) از طرف دولت، با واکنشهای ناباورانۀ گستردهترین بخشهای مردم افغانستان همراه بود. همانگونه که پیشتر گفتهایم، دولت با این ادعا که میوندوال خود را با نکتایی کشته است، افزون بر آن ادعای تمسخرآمیز، افشأ اعمال شکنجهها در حق او و بقیه توقیف شدهگان، به ناباوری مردم میافزود. عدم ارائه اسناد، مشاهده و اطلاع از اعمال بسیار مسخرهآمیز دولت، ذهنیت قتل میوندوال بهدستهای شکنجهگران و تصمیمگیرندهگان را روز تا روز تقویه مینمود. میتوان ادعا نمود که به غیر از چند تن دولتی و مسؤولین تحقیق او که بیشتر پرچمیها بودند، متباقی همۀ مردم گفتهاند، که میوندوال به قتل رسیده است.
بحث مرگ میوندوال پیوند ناگسستنی با ادعا و نیات دولت یافت. پس از گذشت سالها، و پدیدآیی دگرگونیها و سرنگونیها در جبهۀ مشترک کسانی که میوندوال و بقیه شخصیتها را به بند کشیده بودند؛ و بهویژه در اثر کوششهای گرهگشایانۀ علاقمندان موضوع، پارهیی از مدارک و اسناد در اختیار قرار گرفته که اگر به ادعای توطئه از طرف دولتیان صحه میگذارد، به حکم و ابراز نظر همه آنانی که مدعی قتل میوندوال بودند، نیز تکیهگاهی تهیه میدارد. بخش قابل ملاحظۀ این تکیهگاه خویش را در مصاحبههای جناب داؤود ملکیار با چند تن از مسؤولین امور وقت، یافتهایم. سعی ما این است که با انتشار این مصاحبهها و اسناد، خوانندهگان نیز در بررسیهای مرگ میوندوال سهیم شوند.
در این قسمت، دو مصاحبه را انتشار میدهیم که از طرف جناب داؤود ملکیار با خانم میوندوال مرحومه سلطانه میوندوال و محمدعیسی نورزاد، آمر محبس دهمزنگ در وقت مرگ میوندوال، در سال ۱٣٧٧ خورشیدی، بهعمل آمده است.
مصاحبهها را از روی نوار و زبان عادی گفتاری، تهیه دیدهایم. پارهیی از جملات به تکرار نشسته کوتاه شدهاند. همچنان ویرایش بقیه موارد، هیچگونه تغییری در متن اصلی صحبتها وارد نکرده است.
۱ | مصاحبه آقای ملکیار با خانم میوندوال |
● داوود ملکیار: شما از روزی که میوندوال را زندانی ساختند تا روزی که خبر شهادتشان به شما رسید، کدام ارتباط با میوندوال برقرار ساخته توانستید؟
□ سلطانه میوندوال: نخیر من نتوانستم هیچگونه ارتباطی با میوندوال برقرار سازم.
تنها روزی که میوندوال را به شهادت میرسانیدند یکنفر بهنام عیسی به (وی خسربرۀ قدیر قوماندان عومی ژاندارم و پولیس آن وقت است. قدیر بعدتر وزیر داخله شد.) خانۀ ما آمد. عیسی به من گفت، که یک پرزۀ کاغذ که بهقلم میوندوال نوشته شده به شما آوردهام.
در نامۀ میوندوال (هشتم میزان سال ۱٣۵٢خورشیدی) شش قلم سامان، از خانه خواسته شده بود، که در آن جمله چپرکت سفری نیز بود. من به عیسی گفتم که فعلاًً چپرکتی در اختیار ما نیست ولی به عاجلترین فرصت آن را تهیه خواهم کرد.
شب (۹ میزان) محمدعلی نفرخدمت ما، گفت که از ولایت نفری آمده میگوید خانم میوندوال را به ولایت خواستهاند. من حیران شدم که با کی بروم. چه بگویم. بعد به این فکر افتادم که شاید میوندوال را به ولایت آورده باشند. تا با من ملاقات کند. (با محمدغیاث - خواهرزادۀ خانم میوندوال - و محمدعلی روانۀ ولایت کابل شدم). زمانیکه ما به ولایت کابل رسیدیم دروازه بسته بود. کسی اجازه نمیداد. وقتی که گفتم، من خانم میوندوال هستم و مرا به اینجا خواستهاند، دروازه را به روی ما باز کردند. اما به من نگفتند که من به کدام طرف بروم. محمدعلی را نگذاشتند که داخل شود. من و غیاث جان داخل رفتیم. چراغهای ولایت کابل همه خاموش بودند. جویچهها بود که در آنها میافتادیم.
کسی هم نبود که راه را برای ما نشان بدهد. بالاخره شخصی پیدا شد که راه را به ما نشان داد. گفت، در پشت این عمارت چراغی با روشنی دیده میشود. شما به آنجا بروید. در زیر آن چراغ اتاق سرمامور است. وقتی ما با بسیار مشکلات خود را آنجا رساندیم، بازهم اشخاص دیگری ما را نماندند که پیش برویم. مانع ما شدند و ما را نمیگذاشنند که پیشتر حرکت کنیم. از ما سوال کردند که به کدام مقصد به اینجا آمدهایم. من گفتم که من خانم میوندوال هستم. بعد گفتند خوب است بیایید. (به دفتری رسیدیم) به آنجا که رفتیم یک خائن بسیار رذیل نشسته بود وضع نهایت خشن و رویۀ خراب داشت به من گفت:
کیستی؟ زن هاشم هستی؟
من گفتم هاشم نام زیاد است. شوهر من محمدهاشم میوندوال نام داشت. گفت، بنشین در آنجا! بعد از انتظار زیاد این شخص بهجایی تلفون کرد. گفت که وی بیطاقتی و پرسان میکند. گفتند معطلاش کن. بعد از آن دیدم که سرمامور، عیسی خان و قوماندان امنیه با یک زن پولیس آمدند، تا مرا از حال شوهرم با خبر کنند. ما را به یک اطاق دیگر رهنمایی کردند. در آنجا یک مرد دیگری نشسته بود. یکی به دیگری میگفت که تو بگو. دیگرش میگفت تو بگو. فکر میکنم باهم به زبان روسی چیزی گفتند. بالاخره یکی از آنها که صدیق وردک بود، بهمن روی کرده گفت: شما از شوهرتان خبر خواهید بود که بعد از یازده شب و روز تحقیق، دیشب دست به خودکشی زده است. وقتی ما دیشب به اتاق او رفتیم، چون در تحقیق خود خائنانه اعتراف کرده بود، که کودتا میکرد، خودکشی کرده است.
من گفتم میوندوال خودکشی نکرده است.
گفت بههرحال خودکشی کرده است. گفتم میوندوال خائن نبود و نخواهد بود.
در همینجا بود که دست خود را به روی میزی که در برابر ما گذاشته بود، محکم کوبیدم و گفتم، که ای خائنان شما او را کشتید. گفت، خودکشی کرده. گفتم میوندوال خودکشی نمیکرد. میوندوال از خودکشی نفرت داشت. بگویید که او را کشتید. و این کودتا برای مخلوع ساختن محمدظاهر نبود. بلکه برای از بین بردن میوندوال بود. من تا که توانستم دستم را بهروی میز کوبیدم و دشنام دادم.
● داوود ملکیار: در اینوقت صاحبمنصبان پولیس چه گفتند؟
□ سلطانه میوندوال: هیچ چیز. از صاحبمنصان پولیس کوچکترین عکسالعملی ندیدم. بعد خواستند برای من عکسی را نشان بدهند. گفتم بدهید. آخر گفتند بیا عکسها را ببین. عکس را کش کردم گفتم بدهید که من ببینیم. عکسهای میوندوال بود. که از او به حالت افتاده گرفته شده بود. در عکس دیگر دو چشم میوندوال را کش کردهگی عکاسی نموده بودند. گفتند که در این چپرکت انتحار کرده است.
من گفتم، چی؟ کدام کدام چپرکت؟ دستم را بهسوی عیسی نورزاد گرفتم و گفتم که او قوماندن صاحب دیروز دیگر (عصر) به خانه ما نیامده بودی؟ گفت: هان. گفتم تو نگفتی که میوندوال به چپرکت ضرورت دارد. من به تو گفتم که بر سر چه میخوابد. تو گفتی بر سر یک چوکی مینشیند. تو نگفتی که قالینچهیی بدهید که میوندوال بهروی آن بخوابد؟ گفت: بلی. خیر ببیند که گفت بلی
عیسی خان در پیشروی دیگران گفت که بلی.
بعد پاچاگل گفت: اگر باور نمیکنی بیا برویم من بهتو او را نشان میدهم. من هنوز در فکر بودم که اینها دروغ میگویند. مرا بازی میدهند و تحقیقات میکنند.
بالاخره بیرون شدیم. مرا بهسوی یک موتر سیاه رهنمایی کردند. این موتر محبس بود. در زیر یک درخت ولایت. این موتری بود با رنگ نجس. که زندانیان را در آن میبردند. موتری بود بلند که من نمیتوانستم به آسانی در آن بالا شوم. گفتند که به موتر بالا شو! مرا تا موتر پاچاگل، صدیق واحدی، و عیسی نورزاد همراهی کردند. واحدی چراغ انداخت و گفت که برو! خانم پولیس هم با آنها یکجا بود. این را به یاد دارم، کسی که به من با لهجۀ آمرانه گفت، که به موتر بالا شو، صدیق واحدی بود.
من دیدم که میوندوال را به روی یک تسکرهگک انداخته بودند. دو پولیس به دو طرف جسد میوندوال نشسته بودند. میوندوال افتیده بود. اول من هر دو پای میوندوال را گرفتم و بوسیدم. بعدا ًبه موتر بالا شدم. موتر بلند بود با مشکل داخل شدم. کمی خود را نزدیک سر میوندوال ساختم. سرش را بلند کردم و به بغل خود گرفتم. گفتم میوندوال انتقام ترا از خدا میخواهم. آخر ترا برای ملاقات برده بودند.
در این وقت یک داکتر را آوردند. از داکتر سوال کردم که او داکتر تودانی و خدایت، که میوندوال خودکشی کرده است؟ داکتر صدایش برنیامد و چیزی نگفت. جواب نداد. بعد من بهسوی سر میوندوال رفته و به تکرار از داکتر پرسیدم که بگو! او داکتر آیا میوندوال خودکشی کرده است؟
داکتر سرش را پایین انداخته بود و اصلاً چشمهایش را بلند نمیکرد. با صدای بلند از او سوال کردم که من از تو پرسیدم. بگو که میوندوال خودکشی کرده ؟ داکتر با چشمانی پایین افتاده گفت، هان خودکشی کرده.
گفتم که چه قسم خودکشی در ۵ صبح است،اما حالا گردنش گرم است. در این وقت بود که پاچا سرباز گفت که پاییناش کنید. ولی من خود را به دستان میوندوال نزدیک ساختم. دستان او را باز نمودم. پنجههای میوندوال باز شد. دستان و گردن او نرم و گرم بود. من با صدای بلند گفتم که این چگونه خودکشی است. که گردن و دستهایش گرم است. پاچا سرباز یکبار دیگر گفت، که مرا از موتر پایین کنند.
گفتم که او مردم! اینچه قسم خودکشی است؟ من خود را محکم گرفتم.
در تن میوندوال پیراهن و تنبان رنگ زیرهیی بود و یک جاکت زیرهیی را هم بر سر لباسش پوشانده بودند، که من برایش روان کرده بودم. وقتی من یخن پیراهن میوندوال را باز کردم، دیدم که کوچکترین آثار خودکشی در گردن او دیده نمیشود. گردنش را شور دادم. بعد دامن پیرانش را به روی سینهاش بلند کردم. بهروی گردهاش یک داغ نهایت بزرگ دیده میشد. به رنگ سیاه. و بهروی سینهاش بهاندازۀ یک کف دست مردی که دستهایش بسیار بزرگ نباشد یک داغ بود. ولی در روی پوست گردهاش علامت کبودی بود.
کلکهایش چنگ مانند شده بود که باز میشد پس بسته میشد. لبهای میوندوال مثل جلیبی شده بود...
این چیزها را که دیدم، مرا کش کردند و گفتند که پایین شو، برو!
پاهایم و دستهایم پوست شده بودند. زیرا در روی میز کوبیده بودم و پاهایم را کش کرده بودم.
بازهم کـَـشَم کردند که برآی. پایین شو...
من گفتم، (از موتر) نمیبرایم. تا مرده و جنازۀ را بدهید.
گفتند تو برو، ما بعد از طی مراحل تحقیق جنازهاش را به تو میآوریم.
مرا از موتر پایین کردند و دیگر میوندوال از نزد من گم شد.»
٢ | مصاحبه با محمدعیسی نورزاد، آمر محبس دهمزنگ کابل |
محمدعیسی نور زاد، شخص مورد اعتماد قدیر قوماندان عمومی ژاندرام و پولیس، خسربرۀ او و آمر محبس دهمزنگ بود. همان زندانی که صدراعظم پیشین محمدموسی شفیق و سردار عبدالولی، مرد پرقدرت سالیان پسین پادشاهی محمدظاهر خان نیز در آنجا زندانی بودند. اهمیت محافظت آن زندان و مراقبتهای همیشگی آن را از آنجا نیز میتوان دریافت که باری حواس محمدرضا، شاه ایران را برای نجات سردار عبدالولی معطوف نموده بود. حضور چنان زندانیان و تعدادی از آن اشخاص که با میوندوال در دهمزنگ زندانی شدند، میتواند اهمیت مقام آمر آن محبس را نیز بازگو نماید. علاوه بر آن عیسی نورزاد کسی است که به تاریخ ٨ میزان ۱٣۵٢ خورشیدی، نامۀ میوندوال را شخصاً به منزل او برده و برای همسرش داده است. بردن چنان نامه و درخواست اجناس مورد نیاز میوندوال که برای عدهیی از زندانیان پس از اجازۀ مقامات بالا، طبیعی بود، حکایتگر آن است که برای میوندوال مسلم شده بود که مدتی را در زندان خواهد ماند. گذشته از درخواست کتاب وغیره، مطرح کردن احتیاج میوندوال بهیک پایه چپرکت ساده که غالباً چپرکت سفری یاد میشود، و پاسخی که خانم میوندوال میدهد که آنرا در آیندۀ نزدیک تهیه میدارد، نشان میدهد که میوندوال در اتاق زندان چپرکتی نداشته است.
این را نیز بیفزاییم که عیسی نورزاد، پس از گذشت سالیان متمادی، هنگامی که در برابر پرسشهای پیرامون موضوع مرگ میوندوال قرار میگیرد، به موضوعاتی اشاره مینماید که برای بررسی و جمعبندی نهایی مرگ میوندوال، نکات جالبی را در اختیار میگذارد. مصاحبه را در پایان میآوریم:
● داوود ملکیار: به قراریکه من شنیدهام که دروازۀ اطاقهای بندیهای مهم یک سوراخ داشت که بهوسیلۀ مؤظفین، از آن، هر چند دقیقه بعد، داخل اطاق محبوس کنترول میشد؟
□ عیسی نورزاد: ما خود ما دروازهها را سوراخ کرده بودیم و پلاستیک گذاشته بودیم و از سوراخها پلاستیک را بالا میکردیم و بندی را میدیدیم.
● داوود ملکیار: بعد از چقدر وقت، پلاستیک را بلند میکردید؟
□ عیسی نورزاد: نیم ساعت بعد یک ساعت بعد دو ساعت پنج ساعت بعد.
● داوود ملکیار: کی در دهلیز میبود، شما میبودید؟
□ عیسی نورزاد:
بلی. من در دهلیز میبودم. کسی دیگر نبود. از همین سوراخ یکبار سیلش میکردم، که است و پس میآمدم.
● داوود ملکیار: شما خودتان میرفتید و او را میدیدید؟
□ عیسی نورزاد: بلی خودم میرفتم، او را میدیدم و پس میآمدم.
● داوود ملکیار: در شب آخر که شما میوندوال صاحب را دیدید، شب واقعه. آخرین دفعه، ساعت چند شما میوندوال را در اطاقش دیدید؟
□ عیسی نورزاد: آخرینبار سحر (ماه رمضان بود) خود را میخورد.
● داوود ملکیار: سحر میخورد؟
□ عیسی نورزاد: بلی.
● داوود ملکیار: به شما چیزی گفت؟
□ عیسی نورزاد: سلام علیکی کردیم، دیگر چیزی نگفت.
● داوود ملکیار: شب پیشتر که شما برایش کالا بردید، خوش بود؟
□ عیسی نورزاد: از کل چیز خود خوش بود.
● داوود ملکیار: از آوردن کتاب گاندی، عکس و دوا و ویتامین. کسی که همۀ این چیزها بهخواست خودش آورده شده باشد، به شمول کتاب گاندی، روحیهاش باید روحیۀ خودکشی نباشد؟
□ عیسی نورزاد: من هم حیران هستم که چطور، آنطور شد.
● داوود ملکیار: دفعۀ پیش به من گفتید که کسانی بهطور مشکوک در محبس رفت و آمد داشتند، آیا در آن مورد شما (با مقامات بلندتر) در تماس شدید؟ ایا به قدیر خان گفتید که پسانها کدام واقعهیی رخ ندهد. آنها کیها بودند؟
□ عیسی نورزاد: یکی نبی عظیمی بود.
● داوود ملکیار: همین نبی عظیمی که پسانها لوی درستیز و قوماندان گارنیزیون کابل وقت داکتر نجیبالله بود؟
□ عیسی نورزاد: بلی. یکنفر دیگر بهنام ستار و دیگرش قوماندان ضیا، قوماندان گارد.
● داوود ملکیار: همین ضیایی مشهور به گارد؟
□ عیسی نورزاد: بلی. من به قدیرخان گفتم که قوماندان ژاندارم را میگویم که اگر اینها به گپ من نکنند باز گلۀتان نباشد. من در محبس نمیباشم. او همراه وزیر دفاع گپ زد و آمدن آنها را قطع کرد. آنها همیشه (به محبس دهمزنگ) میآمدند. همرای فیضمحمد وزیر داخله میآمدند.
● داوود ملکیار: یعنی بعد از اینکه بندیها را (پس از تحقیق از وزارت داخله) پس میآوردند، آنها چهار، صبح پنج صبح میآمدند؟
□ عیسی نورزاد: بلی هر وقت که دلشان میشد، میآمدند.
● داوود ملکیار: پس، آیا امکان این احتمال میرود که یک وقت بعد از اینکه شما بندیها را داخل محبس ساختهاید و میوندوال صاحب را هم دیدهاید، کسی در بین ساعات چهار تا هشت صبح داخل اطاق او شده و میوندوال را کشته باشد. آیا امکانش موجود است؟
□ عیسی نورزاد: والله امکانش بهخاطری موجود است که انسان هیچ چیزی نیست. یک آدمی که افتاده باشد در یک اطاقی که دو نفر یا چهار نفر داخل شوند یک نفر هیچ چیز کرده نمیتواند.
● داوود ملکیار: شما در دفعه پیش، یاد کردید که شب آخر وضع میوندوال صاحب (پس از آوردن او از وزارت داخله به محبس) خراب بود، حالت تشنج و لرزش داشت. از درد شکایت میکرد و شما پرسانش کردید که آزارتان دادند؟ لتتان کردند او گفت که بلی. شما چه گفتید؟
□ عیسی نورزاد: وقتیکه او را آوردند، همان (وقت) شب من از طرف اطاق موسی شفیق آمدم. دیدم که او را نو آوردند. پرسان کردم که چطور هستین؟ گفت، که بسیار خراب. نالش میکرد. گفتم که لتتان کردند. گفت، که هیچ پرسان نکو. وضعش خوب نبود.
● داوود ملکیار: در سر و رویشان زخم هم دیدید؟
□ عیسی نورزاد: نی.
● داوود ملکیار: اما نالش میکردند؟ دفعۀ پیش این را هم گفتید که میوندوال صاحب سر پاهایشان ایستاده شده نمیتوانستند، آیا او را برای راه رفتن کسی کمک کرد؟
□ عیسی نورزاد: هان، هان. بلی.
● داوود ملکیار: یکی از سوالهایی را مطرح میکنم که همیشه نزد خانمش موجود بود و پیش فامیلش موجود است:
بعد از واقعۀ فوت میوندوال صاحب. شما یگانه کسی بودید که هم در محبس بودید و هم در ولایت کابل. پرچمیهای که در آنوقت با پاچاگل سرباز و واحدی هیات تحقیق بودند و شکنجه میکردند، آیا در آن صحنۀ آخر نبودند و پای خود را کشیده بودند؟ و یا اینکه برایشان دیگر موضوعی نمانده بود کار خود را کرده بودند؟
دیگر اینکه، به قرار گفتۀ داکتر حسن شرق که گفت، ما فیصله کردیم که جسد میوندوال، باید به فامیلش داده نشود به او اتهام گرفته شده بود. باید جسدش داده نمیشد. معلومدار که این فیصلۀ مقامات بالا بود. ولی در مورد اینکه در کجا دفن شود به شما چه هدایت داده شده بود؟
□ عیسی نورزاد: من هیچ نفهمیدم. قوماندان امنیه بود. من رفتم به محبس. باز آمدیم تا قوماندانی جسد را آوردیم، من دوباره محبس رفتم.
● داوود ملکیار: به شما هیچ هدایتی داده نشد؟
□ عیسی نورزاد: نی، نی. قوماندان امنیه بود و صدیق واحدی. آنها بودند. آنها هدایت داده بودند.
● داوود ملکیار: من این سوال را بهخاطری از شما پرسیدم، که شما از جملۀ مهمترین اشخاص همکار قدیرخان بودید. و هم از کسانی بودید که پیشتر گفتید در کودتا فعال بودید. و چون در محبس کابل سر شما اعتبار داشتند؛ و شما اختیاردار بودید و در صحنه آخر هم که جسد برای خانم میوندوال نشان داده میشد، شما موجود بودید. حتی یک ساعت بعد خانمش را گفتند که برو خانه.
یاد من هم میآید که پس از آمدن خانم مرحوم میوندوال به خانه، برای فامیل گفتند که: «به من گفتند که جنازه را برایت به خانه روان میکنیم.»
ولی از همان دقیقه اول فیصله شده بود که جنازه باید برای فامیلش تسلیم داده نشود. شما از این فیصله خبر داشتید؟
□ عیسی نورزاد: بلی از این فیصله خبر داشتم.
● داوود ملکیار: در حالیکه شما در همان دقیقه با جنازه جایی نرفتید، اقلآ با آن چند تن عالیرتبۀ دیگر، قوماندان امنیه و سرمامور و آمر امنیت، وقتیکه خانم میوندوال خانه رفت شما یک ساعت یا دو ساعت همانجا بودید. حتمآ آنها به یکدیگر خود گفتند، که چه بکنند و چه نکنند. به یک نفر هدایت میدهند که چه کنند؟
□ عیسی نورزاد: نی، نی. من هم بیرون شدم. بهخاطریکه کار ما، کار محبس، بیخی جدا بود.
● داوود ملکیار: مگر شما بیخی اختیاردار محبس بودید و سرشته محبس بهدست شما بود. لباس، نان، حتـی دوا و داکتر (به شما مربوط بود) قسمی که برای آقای موسـی شفیق و سردار عبدالولی دوا تهیه کرده بودید. در بارۀ موضوع قتل و دفن میوندوال هم برای شما یک چیزی گفته باشند.
□ عیسی نورزاد: نی، نی. آن موضوع، مربوط محبس نبود. بهکلی موضوع خودشان بود.
● داوود ملکیار: فردای آنروز پرسان کردید که چــه واقع شد؟
□ عیسی نورزاد: گفتند که دفنش کردند.
● داوود ملکیار: دیگر بیشتر پرسان نکردید؟
□ عیسی نورزاد: نی. اینطور بود که ما دیگر سوال نمیکردیم.
● داوود ملکیار: او از بندیهای مهم شما بود و شما گفتید که به میوندوال صاحب بسیار احترام داشتید.
□ عیسی نورزاد: نی. آنطور بود که در همان قسمت گپهایی که ساخته شده بود، که آنها بر ضد دولت تحریک شدهاند. باز این موضوعات را که کی، چه کسی، را در کجا کشت، هیچ پرسان نمیکردیم ...
[▲] يادداشتها
[▲] پینوشتها
[▲] جُستارهای وابسته
□
□
□
[▲] سرچشمهها
□ نصیر مهرین، کودتاها در افغانستان: کودتای نامنهاد محمدهاشم میوندوال (بخش پنجم)، کابل ناتهـ،: شمارۀ مسلسل ۱۱۸، سال ششم، حمل - ثور ۱۳۸۹ هجری خورشیدی (اپریل ٢٠۱٠)