جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

زندگی‌نامه و آثار استیون هاوکینگ

از: پل استراترن؛ برگردان: بهرام معلمی

زندگی‌نامه و آثار استیون هاوکینگ


فهرست مندرجات

.



استیون هاوکینگ

استیون هاوکینگ (Stephen Hawking)، فیزیکدان و کیهان‌شناس مشهور و نظریه‌پرداز مطرح بریتانیایی

استیون هاوکینگ (Stephen Hawking)، فیزیکدان برجسته‌ی بریتانیایی، در سن ۷۶ سالگی درگذشت. او به‌خاطر دستاوردهای علمی بزرگی در زمینه‌ی سیاه‌چاله‌ها و نسبیت عام مشهور بود و چند کتاب علمی به‌زبان مفهوم و ساده نوشته بود که مشهورترین آن‌ها «تاریخچه‌ی مختصر زمان» (A Brief History of time) بود.

لوسی، رابرت و تیم فرزندان او نوشتند: «امروز از این‌که پدر عزیزمان درگذشته به‌نهایت غمگین هستیم. او یک دانشمند بزرگ و یک مرد فوق‌العاده بود که آثار و میراثش برای سال‌های طولانی زنده خواهد بود.» آن‌ها «شهامت و پشتکار» پدرشان را ستودند و نوشتند که «نبوغ و شوخ‌طبعی‌اش» الهام‌بخش بسیاری در سراسر جهان بود. «او یک‌بار گفته بود: کیهان ارزش زیادی نخواهد داشت مگر آن‌که خانه کسانی باشد که دوست‌شان داری. جای او برای همیشه خالی خواهد بود.»

ابتلای او به یک نوع نادر از بیماری نورون حرکتی در سن ۲۲ سالگی تشخیص داده شد و پزشکان تصور می‌کردند این بیماری به‌سرعت باعث مرگ او خواهد شد. او فلج شد و عمدتاً توانایی تکلم را از دست داد با این‌حال سال‌ها بعد با کمک دستگاه صوت‌ساز دوباره موفق به سخن گفتن شد؛ اما ۷۶ سال زیست.

خانواده‌اش گفت که او در آرامش در خانه‌اش در نزدیکی کمبریج درگذشت، جایی‌که بیش‌تر تحقیقات تراز اولش درباره‌ی سیاه‌چاله‌ها را انجام داده بود. او اولین کسی بود که شروع به تدوین یک نظریه‌ی کیهان‌شناختی با ترکیب فیزیک کوانتوم و نسبیت کرد. او یک‌بار گفته بود: «هدف من ساده است. درک کامل کیهان، چرا به این شکل است که هست و اصلاً چرا وجود دارد.» او معتقد بود جهان هستی «خودبه‌خود» به‌وجود آمده و برای خلقتش نیازی به «خدا» نیست.

او در کتاب «تاریخچه‌ی مختصر زمان» به «بازخوانی ذهن خدا» اشاره می‌کند و می‌نویسد: «اگر بتوانیم فرضیه‌های لازم برای توضیح هر پدیده و ماده‌ی موجود در هستی را کشف کنیم، این کشف یک پیروزی نهایی برای خرد انسانی است. به این معنی که ما می‌توانیم فکر خدا را بخوانیم.» در کتاب «طرح بزرگ» (The Grand Design) او که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد، هاوکینگ فرضیه‌ی «پیدایش خودبه‌خودی هستی از هیچ» را مطرح کرد. او می‌نویسد: «چون قانونی مانند نیروی جاذبه وجود دارد، عالم هستی می‌تواند خود را از هیچ بیافریند.» هاوکینگ ادامه می‌دهد: هست شدن خودبه‌خودی و ناگهانی خود دلیلی است برای موجودیت عالم هستی و «هستی» به‌جای «نیستی». او با استناد به قوانین دانش و امکان پیدایش خودبه‌خودی کیهان، نتیجه می‌گیرد که در این صورت نیازی به توسل به یک آفریننده برای توضیح چگونگی پیدایش عالم نیست.

آن‌چه در زیر می‌آید، بخش نخست و دوم مقاله‌ی پل استراترن (Paul Strathern) (زاده‌ی ۱۹۴۰ میلادی)، نویسنده و پژوهشگر بریتانیایی‌ست. او مدتی در دانشگاه کینگستون در رشته‌ی فلسفه و علوم تدریس می‌کرد و اکنون در لندن زندگی می‌کند.


پیش‌گفتار

استیون هاوکنیگ با دکتر استرنج لاو، لولو خورخوره‌ی فیلم کلاسیک اِستنلی کوبریک، به‌همین نام پیوند خورده است؛ و بین آن‌ها بیش‌تر از شباهتی ساده و ظاهری برقرار است. البته هاوکینگ یک نازی آکنده از تشویش و اضطراب نیست. با همه‌ی این‌ها، کسانی که با او کار کرده‌اند، از شدت انرژی عقلی و خردمندانه‌ی سرکوب‌شده‌ی مشابهی سخن به‌میان می‌آورند. دکتر استرنج لاو تقلید و مضحکه‌ای از قدرت اراده‌ی صریح و بی‌پرده بود؛ البته آدم مضحکی از نوعی پیچیده، تیزبین، و عمدتاً متفکر و اندیشمند. در عین حال، دکتر استرنج لاو به تمامی انسان، برخوردار از احساسات قوی و نقاط ضعف انسانی بود؛ که معلولیت زمین‌گیرکننده چیزی از آن‌ها کم نمی‌کرد. هاوکینگ همواره پافشاری کرده است که وی را هم باید همچون انسانی به‌هنجار و معمولی نگریست و اعمالش این دیدگاه را به‌طور کامل تأیید می‌کند.

در فیلم، ما هرگز دفتر کار دکتر استرنج لاو را نمی‌بینیم. اگر قرار بود برای دفتر کار دکتر هاوکینگ جایی در کمبریج اختصاص یابد، این مکان باید از شرایطی آرمانی برخوردار می‌شد: محیطی ساکت و آرام برای تمرکز که فقط صدای کلیک ابزاری آن را درهم شکست که با جثه‌ی ولو شده‌ی او در وسط صندلی چرخ‌دارش کار می‌کرد. در اطرافش، نمایشگرهای کامپیوتر، آینه‌ای که چهره‌ی مصممش را به‌سوی شما برمی‌گرداند، و پوسترهای مریلین مونرو که از دیوار به پایین خیره شده‌اند.

این مغز متفکر که دستش از فعالیت‌های دنیا کوتاه است، در خانه‌ی خود و بسی دور از جهان هستی به‌سر می‌برد. برخی از هیجان‌انگیزترین تفکرات کیهان‌شناختی از این مغز تراویده است. در عصر و زمانه‌ی هاوکینگ تصویر کلی ما از کیهان به‌نحو فاحشی دگرگون شده است. تصویری که وی و همکارانش پدید آورده‌اند، همان‌قدر خیال‌پردازانه، خلاق و زیباست که هر اثر هنری بزرگ. این تصویر همچون یک رؤیا ناممکن، و فراتر از درک معمولی و روزمره پیچیده نیز هست. هاوکینگ ایده‌های نو و هیجان‌انگیزی در خصوص سیاه‌چاله‌ها، «نظریه‌ی همه چیز»، و منشأ عالم (جهان هستی) ابراز و ارائه کرده است.

با همه‌ی این احوال، برخی دانشمندان تمامی این ایده‌ها را مورد تردید و پرسش قرار داده‌اند. کیهان‌شناسی عبارت است از مطالعه‌ی جهان هستی؛ اما آیا این مطالعه به‌راستی علم است؟ به اعتبار محاسبات و روابط ریاضی دشوار و پیچیده‌ای که متضمن ایده‌های مطرح شده در آن‌هاست، بیش‌ترشان را نمی‌توان اثبات کرد. به‌هر حال، آیا کیهان‌شناسی مهم، با معنی و مفید است؟ یا مثل قصه‌ی پریان، همان مقدار برای زندگی‌مان لازم است که آثار و عتیقه‌های برجای‌مانده از خدایان یونان باستان؟ دستاورد هاوکینگ را می‌توان برای فهم و درک‌مان از خود حیات تأثیرگذار دانست، یا به‌عنوان تعهد روشنفکرانه‌ی پروانه‌ای سرشار از سروصدا و هیجان، اما بدون هیچ‌گونه معنی و اهمیت؟


زندگی و آثار (تاریخچه‌ی مختصر هاوکینگ)[۱]

استیون هاوکینگ در روزهای تیره‌ی جنگ جهانی دوم به‌دنیا آمد. خانه‌ی والدین وی در های‌گیت در شمال لندن واقع بود. سکوت شب را صدای آژیر حمله‌ی هوایی در هم می‌شکست، پرتوهای نورافکن‌های گردان دل آسمان را روشن می‌کردند، و درخشش انفجار بمب‌های آلمانی به‌همه جا می‌تابید.

فرانک و ایزوبل هاوکینگ، برای اطمینان یافتن از تولد بدون خطر و سالم نخستین فرزندشان تصمیم گرفتند پیش از به‌دنیا آمدن او موقتاً به آکسفورد بروند. آلمانی‌ها موافق بمباران آکسفورد و کمبریج، با معماری منحصر به‌فردشان نبودند؛ در عوض متفقین هم موافقت کرده بودند از بمباران شهرهای دانشگاهی تاریخی آلمان، هایدلبرگ و گوتینگن، اجتناب ورزند. به‌قول ایزوبل هاوکینگ: «مایه‌ی بسی تأسف است که این مختصر توافق مدنی نمی‌توانسته به نواحی بیش‌تری گسترش یابد.» وی در هشتم ژانویه‌ی سال ۱۹۴۲ در آکسفورد پسرش را در کمال سلامت به‌دنیا آورد. از قضای روزگار، این روز مصادف بود با سالروز مرگ گالیله، که دقیقاً سیصد سال پیش از آن، در ۱۶۴۲ اتفاق افتاده بود. بنابر تصادفی دیگر، نیوتون حدود همان روزها در همان‌سال به‌دنیا آمده بود. نشانه‌های طالع‌بینی برای یک اخترشناس اهمیت زیادی داشتند، اگر این حقیقت را نادیده پنداریم که این دو حوزه، یعنی طالع‌بینی و اخترشناسی و نجوم، علی‌الاصول مانعه‌الجمع‌اند.

فرانک و ایزوبل هاوکینگ هر دو در آکسفورد درس خوانده بودند. فرانک پزشک و در پژوهش‌های پزشکی درگیر بود، که غالباً در خارج از شهر و دیار به‌سر می‌برد. از سوی دیگر، پیشه و شغل ایزوبل صرفاً به‌علت پیش نیامدن فرصت‌های مناسب، به‌تدریج راه زوال پیمود و از دست رفت؛ به‌عنوان بازرس بی‌حال و حوصله‌ی مالیات‌ها کار خود را آغاز کرد و در راه یافتن کار راه زوال را پیمود تا به مشاغل منشی‌گری گوناگونی رسید که جملگی برایش ملال‌آور و ناراضی‌کننده بودند. زمانه برای او خیلی زودهنگام بود. چند سالی بعد، مارگارت تاچر بر کانون حزب محافظه‌کار در دانشگاه آکسفورد سلطه یافت. در طول جنگ، زنان به وزارتخانه‌ها راه یافتند، و به مرتبه‌های بلندی در دستگاه اداری رسیدند. کسان دیگری از آنان از نظام ارباب‌رعیتی خانه‌ها گریختند تا به‌عنوان «زنان مزرعه» در کشتزارها و مزارع کار کنند، یا در کارخانه‌ها که به پیشه‌های مردانه می‌پرداختند، طعم استقلال را بچشند. ایزوبل به شغل منشی‌گری مشغول بود که با فرانک هاوکینگ، که به‌تازگی از یک مأموریت تحقیقات پزشکی در افریقا بازگشته بود، برخورد کرد. آنان پس از کوتاه‌زمانی ازدواج کردند، و ایزوبل در نهایت چهار بچه آورد. وی شخصیتی بسیار راسخ و مستحکم داشت، و هدفش در زندگی این بود که بر فرزندانش نفوذی ژرف و تعیین‌کننده اعمال کند.

اما زندگی ایزوبل علی‌الاصول با ناخرسندی و نارضایتی ادامه یافت. او در آرمان‌گرایی و ایده‌آلیسم برای خود راه خروج و مفرّی یافت. وی که در آغاز به مشرب کمونیستی گرویده بود، پس از کوتاه‌زمانی موضع خود را نرم‌تر کرد، اما کماکان سوسیالیستی متعهد باقی ماند. بعداً در قالب مبارزات اولیه‌ی خلع سلاح هسته‌ای از آلدِرمَستون تا لندن راه‌پیمایی کرد، که در آن هنگام تلاش در جهت نجات نوع بشر از خود ویرانگری هسته‌ای یکی از فعالیت‌های عمیقاً ضداجتماعی تلقی می‌شد.

در سال ۱۹۵۰، خانواده‌ی هاوکینگ به سن آلبانز، شهرستان اسقف‌‌نشینی کوچک و دلپذیر (که جای پرت و دورافتاده‌ای بود) مهاجرت کرد. فرانک در آن‌جا رییس بخش انگل‌شناسی انستیتو ملی پژوهش‌های پزشکی بود. خانواده‌ی هاوکینگ در این شهر کوچک به زندگی روشنفکرانه‌ی راست‌آیین و سنتی ادامه می‌داد، که بلافاصله به آن‌ها انگ چسباندند که آدم‌های عجیب و غریبِ خطرناکی‌اند. خانه‌ی آن‌ها مملو از کتاب بود؛ مبلمان و اسباب خانه فقط به‌منظور فراهم آوردن شرایط راحتی و نه به‌خاطر آن که نماد شأن و منزلت اجتماعی خانواده باشد تهیه شده بود؛ پرده‌ها شسته نمی‌شدند و گاهی حتی در شب هم آن‌ها را کنار نمی‌زدند. آنان که خود را موظف می‌دیدند در مورد زندگی این خانواده کنجکاوی کنند، متوجه شدند که این‌ها فقط به برنامه‌ی دوم رادیو گوش فرا می‌دهند (برنامه‌ای متشکل از نمایشنامه‌های پیشرو و موسیقی کلاسیک، که برای کسانی پخش می‌شد که زندگی در میان مردم عامی به رای‌شان نوعی تبعید تلقی می‌شد). فرانک در اوقات فراغت حتی چندتایی هم رمان نوشت (که هرگز انتشار نیافتند، و همسرش آن‌ها را تحت عنوان دری‌وری به ریشخند می‌گرفت). سرمشق‌های استیون جوان، به‌جای ورزشکاران یا ستارگان سینما، خواندن آثار برترند راسل و گاندی بودند.

در تابستان افراد خانواده در داخل اتومبیل‌شان (که قبلاً در لندن تاکسی بوده) می‌چپیدند و برای گذراندن تعطیلات در داخل کاروان‌شان به‌سوی آن می‌راندند. کاروان آن‌ها در ناحیه‌ی سرسبزی واقع در اوزمینگتون در دورستر، نزدیک خلیج وینگستد استقرار یافته بود. (گفتن ندارد که این کاروان از نوع معمول و متداول آن نبود: خانواده‌ی هاوکینگ یک کاروان قدیمی کولیان را در اختیار گرفته بودند، که با رنگ‌های زرق و برقی «کولی‌وار» رنگ‌آمیزی شده بود) خانواده‌ی هاوکینگ ثروتمند نبود، اما فقیر هم نبود. به‌همین ترتیب، ظاهراً آنان در این دوران ملال‌آور و سرکوب اجتماعی از اکثر خانواده‌های دیگر طبقه‌ی متوسط نه خوشبخت‌‌تر بودند و نه بدبخت‌تر.

از این خانواده‌ی متوسط، یک پسربچه‌ی مدرسه‌ای متوسط و معمولی سر برآورد. استیون را در ده سالگی به بهترین مدرسه‌ی محلی، مدرسه‌ی سن آلبانز بدون ویژگی خاص با شهریه‌ای بالغ بر پنجاه پوند، یا تقریباً یکصدوپنجاه دلار، برای نیم‌سال فرستادند. استیون دانش‌آموزی نحیف و لاغر مردنی، بی‌دست و پا، و از لحاظ بدنی و جسمی نامتوازن و بدون اختیار کنترل حرکاتش بود: آدمی غیرقابل تشخیص و نامتمایز در میان هم‌کلاسی‌های معمولی، دانش‌آموزانی میان‌مایه و تحمل‌ناپذیر، نق‌نقو، و عجیب و غریب که حیاط مدرسه‌هایی از این نوع را پر می‌کنند.

در این احوال استیون به «علوم طبیعی» علاقه‌مند شد و حتی یک آزمایشگاه علمی در خانه دایر کرده بود. این آزمایشگاه به‌زودی به‌جایی تبدیل شد پر از آت و آشغال لوله‌های آزمایش به‌هم‌ریخته، تکه‌های پراکنده‌ی وسیله‌های آزمایشی که خیلی قبل به‌کار گرفته شده بودند، و راهنماهای ساخت باروت، سیانور و گاز خردل که فقط می‌تواند متعلق به یک پسربچه‌ی مدرسه‌ای باشد.

به‌تدریج معلوم شد که استیون پسری تیزهوش است، اما مدرسه‌ی شبه‌اشرافی‌اش که درباره‌ی استانداردهای علمی خود بسی گزافه‌گویی می‌کرد، نمی‌توانست از استعدادهای او کار بکشد و آن را شکوفا کند. او خیلی سخت کار نمی‌کرد، و با همه‌ی این‌ها در رده‌های بالای کلاس خود قرار داشت؛ اما هرگز شاگرد اول نشد. بسیار تیزهوش بود، با همه‌ی این‌ها چندان تندتند حرف می‌زد که نمی‌شد حرف‌هایش را به‌وضوح فهمید. در خانه در گوشه‌ی دنج خود با چند تن از همکلاسی‌های صمیمی‌اش، به ابداع بازی‌های صفحه‌دار پیچیده اقدام کرد. بازی کردن با این صفحات به‌ندرت کمتر از پنج سال طول می‌کشید، و در تعطیلات گاه حتی می‌توانست تا یک هفته هم به درازا بکشد. تعجبی ندارد که پس از کوتاه‌مدتی خودش را در حال بازی کردن در مقابل خودش دید. هم دوستان و هم افراد خانواده‌اش تحت تأثیر قدرت او در غرق شدن کاملش به اندیشیدن در خصوص برخی مسائل غامض و دشوار قرار گرفتند که غالباً ساعت‌ها به درازا می‌کشید، تا این‌که سرانجام موفق به حل آن‌ها می‌شد. به‌نظر مادرش: «تا آن‌جا که می‌توانستم سر در بیاورم، این بازی تقریباً جایگزین زندگی او شده بود.»

به‌نظر می‌رسید که استیون از زیستن در یک دنیای منظم نظری لذت می‌برد، و می‌کوشد ساختار آن را تا واپسین مرزها و محدوده‌هایش به چالش بکشد. ممکن است که ناراضی و ناخشنود نبوده باشد، اما قطعاً آدمی پیش‌پاافتاده و معمولی هم نبود. تمرکز ذهنی او به‌نحو نامعلومی انتزاعی بود، و انگیزه‌ی او ظاهراً چیزی قوی‌تر از یک گرایش و تمایل طبیعی به‌شمار می‌آمد.

استیون، با بی‌اعتنایی صمیمانه‌ای دوستش مایکل، شاگرد اول و جایزه‌بگیر کلاس را «عالم کوچک تیزهوش» تلقی می‌کرد. روزی آن دو در آزمایشگاه استیون در خصوص «حیات و فلسفه» صحبت می‌کردند. مایکل ادعا کرد که حسابی از فلسفه سر در می‌آورد و در این زمینه وارد است؛ اما با ادامه‌ی گفتگو پی برد که استیون دارد او را به اشتباه می‌کشد و دست می‌اندازد، و وی را به پیش گرفتن رفتار و گفتاری ترغیب می‌کند که خود را بی‌اعتبار سازد. این لحظه‌ای هراس‌انگیز و نگران‌کننده برای مایکل بود که ناگهان پی برده بود که ناظری بی‌تفاوت اما خرسند، دارد از ارتفاعی بلند به او نگاه می‌کند. «در این‌جا بود که برای نخستین‌بار پی بردم که وی به‌نحوی متفاوت و نه تنها تیزهوش، زیرک، و خلاق، بلکه استثنایی است.» مایکل هم‌چنین به یک «نخوت فراگیر، و اگر دلتان بخواهد، حس و درکی فراگیر نسبت به چگونگی کارکرد جهان در وی» پی برد. این اندیشمند کوچولوی زیرک از قرار معلوم چندان وقتی صرف فکرکردن پیرامون امور و چیزها نمی‌کرد: تلاش می‌کرد پی ببرد در کل عالم چه می‌گذرد.

یک وظیفه در اصل بر عهده‌ی فلسفه بوده است: کیهان‌شناسی. واژه‌ی یونانیان باستان برای عالم یا جهان هستی عبارت بود از کوسموس، کلمه‌ای که به‌معنای «نظم» نیز بود. کلمه‌ی cosmetic (به‌معنای آرایشی و مربوط به زیبایی) از همین واژه مشتق شده است. نزد یونانیان باستان، نظم جهان موضوعی مربوط به حوزه‌ی زیبایی است. کیهان‌شناسی امروزه حاشیه‌های فلسفی جنجالی و پر سروصدای خود را کناری نهاده، و به مطالعه‌ی ساختار عالم محدود شده است. اما کشف نظم در این گستردگی تقریباً نامتناهی، هنوز هم می‌تواند یک حس زیبایی و بُهت فلسفی را برانگیزد. این انگیزش به‌خصوص می‌تواند در ذهن نوجوان اندیشمند، و تیزهوش استثنایی اتفاق افتد که به‌سوی تجرید جذب می‌شود و قادر به تمرکز فوق‌العاده و دارای اراده‌ی راسخ به اندیشیدن در اعماق و جزئیات امور است.

استعدادهای پنهان هاوکینگ به یک تکان و ضربه نیاز داشت تا به‌منصه‌ی ظهور برسند و خود را آشکار کنند. این اتفاق در شانزده سالگی او افتاد که داشت خود را برای امتحانات اِی لِوِل[٢] آماده می‌کرد. در سال ۱۹۱۸ پدر هاوکینگ به یک سمت تحقیقاتی در هند برگمارده شد و خانواده تصمیم گرفت دست به ماجراجویی بزند و تا هند با اتومبیل خود برود (به‌راستی سفری تهورآمیز در آن زمان بود). اما یک اتفاق نومیدکننده‌ی بزرگ رخ نمود: همه‌ی اعضای خانواده نمی‌توانستند در این سفر شرکت کنند. باید استیون را باقی می‌گذاشتند تا امتحان‌های اِی لِوِل خود را بدهد و نزد خانواده‌ی همفری، که از دوستان نزدیک‌‌‌شان بودند، پانسیون می‌شد.

نگرش و راه و رسم خانم هاوکینگ به تمامی انگلیسی بود. «استیون در کنار خانواده‌ی همفری اوقات خوشی را گذرانید، و به ما هم در هند فوق‌العاده خوش گذشت.» و این‌طور هم به‌نظر می‌رسید. هر چند که نشانه‌هایی از بی‌عرضگی و بی‌دست‌وپایی استیون هرچه بیش‌تر آشکار می‌شد. یک‌بار که موقعیتی برای دلقک‌بازی و نمایش‌های شوخی و مسخره پیش آمد، یک چرخ‌دستی پر از ظروف سفالی خانواده‌ی همفری شکست و از بین رفت. خانم همفری به یاد آورد: «حدس می‌زنم همه خندیدند، اما پس از یک مکث و وقفه استیون به صدایی بلندتر از همه خندید.»

جا گذاشته‌شدن هاوکینگ از سوی خانواده‌اش ممکن است هر تأثیری بر او نهاده باشد، اما باعث شد نفوذ نیروی خرد وی در زندگی‌اش برانگیخته و تحریک شود. پدرش از وی خواسته بود به مطالعه‌ی زیست‌‌شناسی بپردازد، تا حرفه‌ی او را از حوزه‌ی پزشکی تعقیب کند. استیون بیش‌تر به ریاضیات گرایش و علاقه داشت، که در این درس از همه بهتر بود؛ اما پدرش ریاضی خواندن را راه پیمودن به‌سوی بن‌بست می‌دانست که فقط به‌تدریس ختم می‌شود. سرانجام آنان به سازش رسیدند: قرار شد استیون ریاضیات، فیزیک و شیمی را مطالعه کند. وی تمام تلاش و دقت خود را وقف درس‌هایش برای امتحان اِی لِوِل کرد، یک امتحان اولیه هم برای آزمون ورودی آکسفورد در پیش داشت که هدف آن شرکت در آزمون واقعی سال بعد بود. در اتفاقی نامنتظره، استیون از پس امتحان آکسفورد چندان خوب برآمد که فی‌المجلس یک کمک هزینه‌ی تحصیلی به او عطا شد.

استیون هاوکینگ در هفده سالگی به کالج دانشگاه آکسفورد وارد شد تا در آن‌جا به تحصیل علوم طبیعی، با تأکید بر فیزیک بپردازد. این فقدان ریاضیات در مرحله‌ی تحصیلات دانشگاهی وی گواهی بر مصالحه‌ی بیشتر و دامنه‌دارتری بین او و پدرش نبود. برعکس، به این ارزیابی رسیده بود که ریاضیات تنها کلید فهم گستره‌ی جهان هستی است. خود کیهان کماکان ژرف‌ترین دل‌مشغولی و مشغولیت ذهنی وی را تشکیل می‌داد.

بسیاری از دانشجویان سال اول حدود یک سال‌ونیم از استیون هفده ساله بزرگ‌‌تر بودند، و کسانی هم تا سه سال مسن‌تر، و دو سال خدمت سربازی خود را هم طی کرده بودند. همه استیون عینکی و فسقلی را کوچولو، و دست‌وپا چلفتی حساب می‌کردند و در هیچ موردی او را به بازی نمی‌گرفتند. وی قسمت عمده‌ی وقت خود را در سال اول در اتاقش می‌گذرانید؛ نه برای کارکردن، بلکه در اندیشه و بهت‌زده از این‌که چگونه خودش را به حلقه‌ی دیگران وارد کند. حتی کوچک‌‌تر از آن بود که در میکده‌ها هم جایی داشته باشد. غروب‌ها مخفیانه و به تنهایی یک بطری آبجو در اتاقش می‌نوشید در حالی که با اشتیاق تمام داستان علمی-تخیلی می‌خواند (در واقع می‌بلعید). این نوع مطالعات او را با نگاه‌های مضحک، تحمیلی و غالباً گیج و منگ به عالم آشنا می‌کرد، اما هرگز علائق علمی او را برنمی‌انگیخت. اگر روزی یک ساعت درس می‌خواند، آن روز خیلی خوشبخت بود.

علائق هاوکینگ متوجه دنیای بزرگ‌تر پیرامونش بود، و این حوزه را به‌دقت و مشتاقانه مطالعه می‌کرد، حتی تا انجام رصدهای شبانه هم پیش می‌رفت. وی نمی‌توانست نسبت به کیفیت‌های منحصر به‌فرد این جهان گسترده، کردار و رفتار چشمگیر و جذاب و امکان‌های هیجان‌انگیز آن، بی‌تفاوت و بی‌توجه باشد. هاوکینگ با آغاز سال دوم دانشجویی خود دیگر آماده‌ی وارد شدن به این دنیا بود. وی گذاشته بود موهایش چندان بلند شوند (که برای دهه‌ی ۱۹۵۰ کار بس تهورآمیزی بود) که شوخ‌طبعی ظریفی را القا می‌کرد، و به‌نحوی به او ظاهر یک ژیگولو را می‌بخشید. این جوجه اردک زشت شکوفاشده، از این مهمانی به مهمانی دیگر پرسه می‌زد، که با آرامشی حاکی از اعتماد به‌نفس یک بازیگرِ کاملاً آموزش‌دیده در برابر آینه، به امور اجتماعی روی آورده بود. حتی به گروه سنگین‌وزن‌های باشگاه قایق‌رانی با پارو هم پیوست، و سکان‌دار تیم هشت‌نفره‌ی قایقرانی کالج خودش هم شد.

وقتی هاوکینگ بر آن می‌شد که کاری انجام دهد، آن کار را با تصمیم و اراده‌ای راسخ انجام می‌داد. به‌نظر می‌رسید که یک بار دیگر وی آن «خودپسندی و نخوت فراگیر ... حسی فراگیر درباره‌ی سر درآوردن از امور جهان هستی» را به کار انداخته است؛ همان حسی که دوست مدرسه‌ای‌اش مایکل را چنان تکان داده بود و از چیزی استثنایی و خارق‌العاده در منش وی حکایت می‌کرد. اما این کیفیت هولناک نه یک «نخوت فراگیر» بلکه بیش‌تر اعتماد به نفسی بود که از عزمی جزم و اراده‌ای آهنین الهام می‌گرفت.

با همه‌ی این‌ها کانون این اراده کماکان دقیق و موشکافانه باقی ماند. درس‌های هاوکینگ چندان جاذبه‌ای در وی ایجاد نمی‌کرد و هنوز هم فقط یک ساعت در روز کار می‌کرد و درس می‌خواند. علی‌رغم این‌ها، دکتر رابرت برمَن استاد راهنمای فیزیک استیون به‌یاد آورد: «وی آشکارا تیزهوش‌ترین دانشجویی بود که در طول زندگی حرفه‌ای‌ام دیده بودم. آن‌قدر خودپسند و مغرور نیستم که فکر کنم هرگز چیزی به او آموخته‌ام.» چنین اظهار نظر مبالغه‌آمیزی نشانه‌ی معیار و ملاکی است که در بازنگری‌ها ابراز می‌شود. با همه‌ی این‌ها چندان تردیدی وجود ندارد مبنی بر این‌که هاوکینگ را استثنایی می‌دانستند، هر چند که فقط به این علت که وی ناقض اصل بقای انرژی است (جمع دریافتی شما از هر چیز نمی‌تواند از مقدار کاری که روی آن انجام می‌دهید تجاوز کند).

هاوکینگ هم خود را از لحاظ موقعیت اجتماعی نسبت به دیگران بالاتر می‌دید و هم خویشتن را باهوش‌تر از سایرین می‌دانست و از این‌رو آدمی از خودراضی بود. وی برای پوشاندن توانایی استثنایی ذهنی و عقلی خود هیچ تلاشی به خرج نمی‌داد: فخرفروشی‌هایی از این دست تنها اعتبار و احترام افراد را می‌افزاید. علی‌رغم نمره‌های کارنامه‌اش، بر آن شد به درس خواندن خود ادامه دهد، و کارشناسی ارشدش را در تحقیقات کیهان‌شناسی بگیرد. از این‌رو برای ادامه‌ی تحصیل در کمبریج و شرکت در کلاس‌های درس هویل، بزرگ‌‌ترین کیهان‌شناس زمانه، درخواست داد و به این شرط پذیرفته شد که با درجه‌ی ممتاز در امتحانات نهایی قبول شود. برآوردن این شرط برایش دشوار نبود.

در آخرین لحظه اعتماد به نفسش را از دست داد. وی در آستانه‌ی امتحانات نهایی یک شب را تا صبح نخوابید، و در نتیجه پاسخ تعدادی از سئوال‌ها را به‌هر ترتیبی که شده، داد. نمره‌های نهایی‌اش در مرز بین اول و دوم قرار گرفت. مطابق معمول در این مورد، برای مصاحبه فراخوانده شد تا در مورد سرنوشتش تصمیم بگیرند. در این هنگام اعتماد به نفس ویژه‌ی وی برگشته بود. وقتی درباره‌ی برنامه‌هایش از او پرسیدند، پاسخ داد: «اگر شاگرد اول شوم به کمبریج راه پیدا می‌کنم. اگر شاگرد دوم شوم در آکسفورد خواهم ماند. از این‌رو انتظار دارم مرا شاگرد اول کنید.» به‌قول دکتر برمن: «مصاحبه‌کنندگان به اندازه‌ی کافی از خرد و هشیاری برخوردار بودند که تشخیص دهند دارند با کسی صحبت می‌کنند که از اکثرشان بسیار باهوش‌تر است.» هاوکینگ شاگرد اول شد، و در پاییز سال ۱۹۶۲، در بیست سالگی به ترینیتی‌هال کمبریج وارد شد.

ورودش به آکسفورد خیلی ناخوشایند بود؛ ورودش به کمبریج بسی بدتر اتفاق افتاد. در همان ابتدا، پی برد که با همه‌ی این‌ها هویل تصمیم گرفته او را به‌عنوان دانشجوی خود نپذیرد. دستیار هویل به‌عنوان استاد راهنمای وی برگزیده شد. به غرور هاوکینگ ضربه‌ی سختی وارد آمد: این بی‌اعتنایی و تحقیر را هرگز فراموش نکرد. در دوره‌ی فوق‌لیسانس کمبریج، هاوکینگ دیگر آن دانشجوی درخشان دوره‌ی لیسانس نبود. تعداد زیادی ستاره و ذهنِ درخشان علمی واقعی در کمبریج یافت می‌شد، و در آن‌جا معمولاً رویدادهای علمی عمده‌ای روی می‌داد. کریک و واتسون در آزمایشگاه کاوندیشِ کمبریج ساختار DNA را کشف کرده، و در همان هفته‌های ورود هاوکینگ جایزه‌ی نوبل زیست‌شناسی و فیزیولوژی را ربوده بودند. در عین حال، کِندرو و پروتز نیز در همان آزمایشگاه کاوندیش، جایزه‌ی نوبل شیمی را کسب کردند. حتی در دنیای کوچک بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری[٣]، هاوکینگ به‌زودی همه چیز را دشوار و سخت یافت. روزی یک ساعت درس خواندن برای فراگیری درس‌ها و مطالب پایه‌ای چندان کافی نبود، و فقدان زمینه‌ی ریاضی دقیق و کامل به‌زودی خود را نمایان کرد.


بیماری هاوکینگ

اما این فقط نوک مرئی و دیدنی آن کوه یخ بود. در سال آخر تحصیل هاوکینگ در آکسفورد در پاگرد پله‌ها زمین خورده و سرش به زمین اصابت کرده بود. در نتیجه، اندکی حافظه‌اش را از دست داده بود. دوستانش گمان می‌کردند که این اتفاق ناشی از مستی او بوده است، اما این تنها باری نبود که او از پله‌ها افتاده بود و گاهی هم گره‌زدن بند کفش‌هایش برایش دشوار شده بود. هاوکینگ در رفتن از پله‌ها مواظب خودش بود، اما آن دشواری بستن بند کفش کماکان باقی بود.

وقتی در پایان نخستین نیم‌سال تحصیلی در کمبریج به خانه رفت، پدرش تصمیم گرفت او را برای معاینه به بیمارستان ببرد. نتیجه فراتر از بدترین کابوس‌هایی بود که ممکن بود به‌سراغ کسی بیاید. هاوکینگ به بیماری تصلب جانبی توأم با کاهیدگی عضله[۴]، مشهور به بیماری لوگرینگ[۵]، گرفتار شده بود.

ALS بیماری فرساینده‌ی پیش‌رونده‌ی یاخته‌های عصبی در رشته‌ی نخاعی و مغز است. این یاخته‌ها فعالیت عضلانی را کنترل می‌کنند، و با پیشرفت بیماری، عضلات تحلیل می‌روند و رو به تباهی می‌گذارند، و نتیجه بی‌حرکتی و سرانجام حتی فقدان تکلم است. جسم به یک حالت گیاهی کاهش پیدا می‌کند، اما مغز در آن جسم کاملاً هشیار و فعال باقی می‌ماند. در این میان برقراری تمامی ارتباطات ناممکن می‌شود. معمولاً بیمار ظرف چند سال می‌میرد. در مرحله‌ی نهایی به بیمار مورفین می‌دهند تا از آثار افسردگی و وحشت مزمن رهایی یابد.

واکنش هاوکینگ به این ماجرا از تربیت و منش او ناشی شد. «وقوف به این‌که به بیماری درمان‌ناپذیری مبتلا شده‌ام که احتمال داشت ظرف چند سال مرا بکشد، ضربه‌ی مهلکی بر من وارد آورد. چگونه ممکن بود چنان اتفاقی برای من بیفتد؟» واکنش مادرش این بود که موضوع را دست‌کم بگیرد و کوچک جلوه دهد. وی به دیدار یکی از متخصصان درجه‌ی اول در کلینیک لندن شتافت. اما آن متخصص با بی‌تفاوتی به وی اطلاع داد: «من در واقع کاری نمی‌توانم انجام دهم. وضع کم‌وبیش همان است که قبلاً به شما گفته‌اند.»

هاوکینگ، علی‌رغم سخنان دلیرانه‌اش، در واقع عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود. دختری که در مهمانی سال نو، درست پیش از رفتن وی به بیمارستان، با وی ملاقات کرده بود به‌نحوی مرعوب این جوجه‌روشنفکر یک‌دنده‌ی ژولیده‌مو شده بود. این دختر بعداً که او را دید، گفت: «وی به‌راستی حالتی کاملاً ترحم‌انگیز داشت. به نظرم میل و اراده به ادامه‌ی حیات را از دست داده بود.» هاوکینگ به کمبریج بازگشت، به‌حالت افسردگی سیاه و هراسناکی فرو رفت. چندین ماه به‌ندرت خانه‌ی اجاره‌ای خود را ترک کرد. تمام چیزی که از این اتاق به بیرون راه می‌یافت، نوایی بود که از صفحه‌های موسیقی واگنر گسیل و بطری‌های خالی وودکا که بیرون گذاشته می‌شد.

اما به‌تدریج ابرهای تیره‌ی آه و ناله ترحم‌جویی به کناری رفتند و فضا شروع به روشن‌شدن کرد. دختری که در مهمانی سال نو با او دیدار کرده بود، در کمبریج به دیدنش رفت. او جین وایلد بود، و فقط هیجده سال داشت. وی درس‌های اِی لِوِل را در دبیرستان سن‌آلبانز نزد خود می‌خواند، و قصد داشت سال بعد به دانشگاه لندن برود.

جین دختری کم‌رو و خجالتی بود. وقتی هاوکینگ نخستین‌بار به او گفته بود که دارد کیهان‌شناسی می‌خواند، او بعداً ناگزیر به فرهنگ لغات مراجعه کرد تا بفهمد کیهان‌شناسی به چه معناست. (نابغه‌ها چنین چیزهایی را توضیح نمی‌دهند) جین به خداوند اعتقاد داشت، و طبعاً خوش‌بین بود. وی معتقد بود که هر چیزی برای هدف و منظوری به‌وجود آمده و در واقع آفریده شده است؛ و مهم نیست که رویدادهای نامناسب و نامطلوب چگونه جلوه می‌کنند، که ممکن است چیز خوب و مطلوبی از دل آن‌ها به‌وجود آید و رخ بنماید. هاوکینگ از دیرباز اعتقاد به خدا را وانهاده بود، اما نگرش جین به‌نظرش آشنا آمد و در دلش نشست. او یک‌دنده و لجوج بود، و همیشه یک‌دنده بوده است: همین امر راز کامیابی و توفیق او بوده است. چرا حالا باید دگرگون و متحول می‌شد.

به‌یاد آورد: «پیش از آن‌که بیماری به‌سراغم بیاید از زندگی خسته شده بودم، هیچ کاری به‌نظرم نمی‌رسید که به انجامش بیارزد». اما حالا همه چیز فرق کرده بود. به یادش می‌آید: «خواب دیدم می‌خواهند اعدامم کنند، ناگهان پی بردم اگر حکم اعدامم لغو شود، کارهای ارزشمند زیادی هست که می‌توانم انجام دهم.» در هر حالت، از لحاظ ذهنی و روانی، داشت رو به بهبود می‌رفت. هرچند از لحاظ جسمی، چشم‌انداز چندان مساعد نبود.

ALS به‌صورتی منظم پیشرفت نمی‌کند. در پی هر نوبت اوج‌گیری نشانه‌های بیماری معمولاً یک دوره‌ی پایداری فرا می‌رسد، تثبیتی که گاه می‌تواند تا مدت چشمگیر و شگفت‌آوری تداوم یابد. دکترها به هاوکینگ خبر داده بودند که بیماری‌اش وارد یکی از این دوره‌های «وضع ثابت» شده است، اما پیش‌آگهی این پزشکان خطا از کار درآمد. پیشروی بیماری ادامه یافت، و بعد از چند ماهی هاوکینگ ناگزیر شد با استفاده از عصا این طرف و آن طرف برود. پزشکان حالا دیگر نظر دادند که او فقط کمتر از دو سال دیگر زنده خواهد بود. اگر می‌دانست که مرگ به او فرصت می‌دهد که پایان نامه‌ی دکتری‌اش را تکمیل کند، برای شروع کردن کار این پایان‌نامه با مشکلی روبه‌رو نبود.

هاوکینگ کماکان با جین دیدار می‌کرد، اما از وارد کردن هرگونه نشانه‌ی احساساتی‌گری به رابطه‌شان سرباز می‌زد. وی از ترحم متنفر بود، و تصمیم داشت حتی‌الامکان تا وقتی برایش میسر است، مستقل بماند. وی احساسی مانند یک انسان معمولی و بهنجار داشت، و دلش می‌خواست دیگران هم او را به این طریقه بنگرند. وی جین را همچون «دختری بسیار زیبا» می‌نگریست، و جین نیز شهامت و تهور وی را تحسین می‌کرد. همین ستایش متقابل، و نه احساساتی‌گری بود که به آنان فهماند ناممکن می‌تواند ممکن شود. به‌قول جین، هر دو پی بردیم «که می‌توانیم چیز ارزشمندی در زندگی‌مان به‌وجود آوریم.»

سرانجام با هم نامزد شدند. از نظر هاوکینگ، این اتفاق «همه چیز را تغییر داد.» وی اکنون چیزی داشت که به‌خاطرش زندگی کند. اما اگر قرار بود ازدواج کند، پس باید شغل و پیشه‌ای می‌داشت و اگر باید به کاری مشغول می‌شد، به درجه‌ی دکتری Ph.D نیاز داشت. هاوکینگ بار دیگر اعتماد به نفس خود را به‌دست آورد، و دست به‌کار اندیشیدن درباره‌ی موضوع مناسبی برای پایان‌نامه‌ی دکتری خود شد. خود را خوشبخت می‌دانست. کیهان‌شناسی به ابزاری جز تلسکوپ نیاز نداشت؛ و مستلزم آزمایش‌هایی نبود که نیازمند مهارت‌های فیزیکی یا عملی باشد. تنها نیاز مطلق او در این کار مغزش بود: یکی از معدود اعضای بدنش که از تأثیر بیماری مصون ماند.

هاوکینگ در ۱۹۶۵، در بیست‌وسه سالگی، کار برای دریافت Ph.Dرا آغاز کرد، و در ژوئیه‌ی همان‌سال ازدواج کرد. در پاییز جین برای گذراندن واپسین سال دانشگاهش به لندن رفت که در روزهای آخر هفته به کمبریج برمی‌گشت. هاوکینگ به خانه‌ای از یک ردیف خانه‌های هم‌شکل و کنار یکدیگر، به فاصله‌ی حدود هزار متری از بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری اسباب‌کشی کرد و مقداری از پول مراسم عروسی را بابت خرید یک خودرو سه‌چرخه پرداخت کرد تا بتواند با آن تا رصدخانه‌ای که در حومه‌ی شهر واقع بود، رفت‌وآمد کند.

اراده‌ی مصمم هاوکینگ برانگیخته شد، و نیروی مغزش را به‌طور کامل، بدون کم‌ترین پریشانی حواس، متمرکز کرد؛ و باید هم این شرایط فراهم می‌آمد. زیرا مسائلی که وی اینک متوجه آن‌ها شده بود از جمله‌ی پیچیده‌ترین و بلندپروازانه‌ترین مسائل در کلّ حوزه‌ی کیهان‌شناسی به‌شمار می‌آمدند.

سالیان متمادی کیهان‌شناسی را چیزی مانند شبه‌علم تلقی کرده بودند، و از این‌رو طبیعتاً تعداد زیادی شبه‌دانشمند به این حوزه جذب شده بود. ایده‌ها و نظرهای بزرگ در باب عالم، که تعدادشان هم بسیار زیاد بود، به جلب توجه مردم (و گیج‌کردن آن‌ها) کمک کرده بود. چنین ایده‌ها و نظرهایی دایناسورهای علم نوین بودند: عظیم، ساده‌انگار، و آماده‌ی انقراض. شمار پرسش‌های دقیقی که مطرح می‌شد اندک بود. دانشمندان واقعی علم واقعی را ترجیح می‌دادند، که این علم می‌توانست از طریق آزمایش اثبات یا ابطال شود. عامه‌ی مردم گول‌خورده و گمراه‌شده فقط انتظار داشتند نفس‌شان از هیبت آخرین خبرهای مربوط به جهان هستی بند بیاید. لازم نبود نسبت به این اخبار هیچ‌گونه اعتراض و ایرادی ابراز شود.

تا اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ تمام این شرایط رو به دگرگونی نهاده بود. یافته‌ها و کشف‌های بزرگ اوایل قرن بیستم - نسبیت و نظریه‌ی کوانتومی - نگاه ما را هم به جهان زیر اتمی و هم به جهان هستی متحول کرده بود. نسبیت به این معنا بود که فضا منحنی است و جهان هستی (عالم) مرز و حدّ دارد. اما اکنون فقط نسبیت و نظریه‌ی کوانتومی بودند که با دقت تمام به اصل قضیه و بنیاد جهان هستی، هم در مقیاس زیر اتمی و هم مقیاس کهکشانی مرتبط می‌شد. این ایده‌ها و نظرها بر آزمون و تجربه‌ی پردامنه و پیوسته‌ای که عالم و جهان هستی را تشکیل می‌داد، چه تأثیری می‌نهاد؟ پاسخ‌هایی که به این پرسش می‌دادند، و کماکان می‌دهند، لگام‌گسیخته‌تر از لگام‌گسیخته‌ترین تخیلاتی بود که در داستان‌های علمی تخیلی یافت می‌شد. چه کسی می‌توانست سیاه‌چاله‌ها، شکاف‌های نامرئی در عالم را در جایی‌که فضا و زمان صرفاً ناپدید می‌شدند، به تصور آورد؟

هاوکینگ توجه کرده بود که نسبیت در سطح مکانیک کوانتومی با فیزیک سازگار نیست، و بنابراین برای توضیح دادن و توصیف کردن سیاه‌چاله‌ها ناکافی است. تحقیقات وی در چارچوب این معنا، به‌یک نتیجه‌ی هیجان‌انگیز ختم شد. اخترشناس امریکایی، ادوین هابل[٦] (همان کسی که تلسکوپ فضایی هم به نامش نام‌گذاری شده)، به کمک رصدهای عملی در سال ۱۹۲۸ دست به‌کار مطالعه‌ی انتقال به سرخ بیش از یک دوجین کهکشان مختلف شد، در حالی‌که از تلسکوپ یکصد اینچی در مونت ویلسون سود می‌جست. (انتقال به سرخ یا اثر هابل عبارت است از جابه‌جایی خطوط در طیف که حاکی از سرعت نسبت به ناظر است) هابل پی برد که سرعت دور شدن این کهکشان، با فاصله گرفتن از زمین بیش‌تر می‌شود. این مضمون نخستین گواه از یک عالم در حال انبساط به‌شمار می‌آمد.

گواه نظری عمده‌ی بعدی پنج سال بعد، و آن نیز از روسیه فراهم آمد. در آن موقع تصفیه‌های استالینی به اوج خود رسیده بود. این امکان وجود داشت که دانشمندی متعهد انقلاب روسیه را که در بیرون از چاردیواری خانه‌اش در جریان بود نادیده انگارد، اما حکومت وحشت استالین ماجرای دیگری بود. مردان تنومند با اورکت‌های چرمی بر در می‌نواختند و درخواست ورود می‌کردند؛ حتی اگر کسی سخت مشغول محاسبات کیهان‌شناختی بود. بعد از ژنرال‌های ارتشی و رهبران حزبی، اکنون از دانشمندان می‌خواستند که در نمایش‌های دادگاه‌های فرمایشی نقش بازی کنند.

لِولاندائو،[٧] فیزیک‌دان نظری می‌دانست که در کام دردسرهای عمیقی گرفتار شده است. نه تنها اخیراً از یک سفر کاری خارج به روسیه برگشته بود، یهودی هم بود. لاندائو به این نتیجه رسید که تنها امیدش باید دستیابی به آوازه‌ای جهانی باشد که حضورش با جایگاه مشهود (و در نتیجه‌ی آن ناپدیدی و نابودی‌اش) مایه‌ی سرافکندگی و دردسر آرمان‌شهر شوروی شود. با شتاب دست به‌کار نگارش مقاله‌ای حاوی برخی ایده‌های کیهان‌شناختی هیجان‌انگیز شد که مدتی روی آن‌ها به اندیشه و تأمل پرداخته بود. این مقاله را شتابان برای دوستش، نیلز بور، فیزیک‌دان بزرگ، به کپنهاگ فرستاد. لاندائو، در نامه‌ای به پیوست این مقاله از بور درخواست پشتیبانی و عنایت کرد. اگر بور در این مقاله مطالب به‌دردبخور می‌یافت، می‌توانست با بهره‌گیری از نفوذ خود، آن را در مجله‌ی نیچر، معتبرترین نشریه‌ی علمی بین‌المللی به چاپ برساند.

مدت زمان کوتاهی بعد بور از روزنامه‌ی ارگان رسمی حزب کمونیست، ایزوستیا، تلگرامی دریافت کرد که در آن از وی خواسته شده بود بگوید آیا مقاله‌ی لاندائو مطلب به‌دردبخوری دارد یا خیر. بور اصلاً وقت نکرده بود مقاله را بخواند، اما فوراً متوجه قضیه شد. وی پیامی حاوی ستایشی مبالغه‌آمیز به مسکو فرستاد، و اطمینان داد که مقاله‌ی لاندائو در نیچر چاپ و منتشر خواهد شد. (علی‌رغم همه‌ی این ماجراها، لاندائو در سال ۱۹۳۸ بازداشت شد؛ اما با این عنوان که «اشتباهی» رخ داده است، او را رها کردند.)

مقاله‌ی لاندائو با مقداری شتاب نوشته شده بود، و پیش از آن‌که وقت پیدا کند درباره‌ی ایده‌هایش به‌درستی تأمل کند، منتشر شد. رابرت اوپنهایمر،[٨] فیزیک‌دان کوانتومی بی‌نظیر امریکایی، و دستیار هوشمند و تابناکش هارتلند اسنیدر،[۹] که قبلاً در ایالت یوتا راننده‌ی کامیون بود، این مقاله را خواندند.

اوپنهایمر و اسنیدر کمبودها و نقطه‌ضعف‌های زیادی در مقاله‌ی لاندائو یافتند، اما به ایده‌ی بدیع و خلاق او باور آوردند. بنابر نظر اوپنهایمر و اسنیدر، وقتی یک ستاره‌ی بزرگ سوخت هسته‌ای خود را به تمامی مصرف می‌کند و می‌سوزاند، تحت ربایش گرانشی خودش از درون فرو می‌ریزد. در یک نقطه‌ی معین تا یک شعاع بحرانی منقبض می‌شود، که در این مرحله، حتی پرتوهای نور نمی‌توانند از سطح آن بگریزند. در این مرحله این ستاره از بقیه‌ی عالم مجزا می‌شود، و یک «افق رویداد یک طرفه» شکل می‌گیرد. ذرات و تابش می‌توانند به این افق رویداد وارد شوند، اما هیچ چیزی نمی‌تواند از آن بگریزد. یک تکینگی (یا نقطه‌ی تکین) تشکیل خواهد شد، که در آن‌جا ابعاد فضا، و بعد مرتبط و پیوندخورده با آن، یعنی زمان، به تمامی ناپدید می‌شوند. نمی‌توان هیچ راهی یافت که به ما بگوید درون این افق چه روی داده است، و اوپنهایمر حتی از اندیشیدن در این مورد امتناع ورزید.

اوپنهایمر و اسنیدر یافته‌های خود را از طریق نشریه‌ی فیزیکال ریویو، به‌تاریخ اول سپتامبر ۱۹۳۹، به اطلاع عموم رسانیدند. این رویداد، درست هم‌زمان بود با تهاجم هیتلر به لهستان که به‌وقوع جنگ جهانی دوم انجامید. در همان شماره‌ی فیزیکال ریویو، نیلزبور و جان ویلر،[۱٠] فیزیک‌دان آمریکایی، مقاله‌ای در خصوص چگونگی اجرای شکافت هسته‌ای (یعنی، سازوکار ضروری برای تولید بمب اتمی) منتشر کردند. بر حسب تصادف، اوپنهایمر بعداً به سرپرستی پروژه‌ی مانهاتان برگمارده شد که نخستین بمب اتمی در قالب این پروژه تولید شد. در همان روز آغاز جنگ جهانی دوم، روش پایان بخشیدن به آن، ضمن مقاله‌ای به‌قلم مردی که این کار به‌دست او میسر شد، انتشار یافت. اما در آن موقع مقاله‌ی اوپنهایمر عمدتاً نادیده گرفته شد: در آن هنگام در جهان چنان امور مهمی در جریان بود که توجه و تأمل پیرامون عالم و جهان هستی چندان محلی از اِعراب نداشت.

چنان‌که می‌توانیم ملاحظه کنیم، کیهان‌شناسی در اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ که هاوکینگ پای به‌عرصه نهاد، در وضعیتی بسیار بی‌ثبات و نامشخص بود. در واقع، سنت غالب در کمبریج هنوز هم از نظریه‌ی حالت پایایی که فرد هویل[۱۱] ارائه داده بود، جانب‌داری می‌کرد. بنابر این نظریه، عالم آغاز نشده است، و پایان هم نخواهد پذیرفت، همواره وجود داشته است؛ چگالی میانگین کلی آن همواره ثابت (یعنی در یک حالت پایا) باقی خواهد ماند. هویل در دهه‌ی ۱۹۵۰ با لحنی تحقیرآمیز، آفرینش نظریه‌ی «مهبانگ» (big bang) را تحت عنوان «راه انداختن یک مهمانی فقط با یک کیک» به باد ریشخند می‌گرفت.

با همه‌ی این احوال نظریه‌ی حالت پایای هویل مستلزم شعبده‌بازی‌های مشابهی بود. این نظریه چگونه می‌توانست انبساط عالم را توضیح دهد، که هابل عملاً مشاهده کرده بود؟ هویل، برای حل و فصل کردن این مشکل کوچک، اظهار کرد که در واقع وجود ستارگان و کهکشان پیوسته از فضا ناشی می‌شود. اما چگونه؟ بنابر نظر هویل، این اتفاق صرفاً یکی از خواص فضاست. (و برای جبران کردن این ایجاد و خلق، ستارگان و کهکشان‌ها نیز پیوسته درون آن سیاه گسترده ناپدید می‌شوند و آن‌جا از بین می‌روند.)

خود هویل، تبلیغ‌گری خستگی‌ناپذیر و گاه فوق‌العاده شتاب‌زده به‌منظور معرفی و جاانداختن نظریه‌ی حالت پایای خود بود. در موقعیتی مناسب در انجمن سلطنتی لندن سخنرانی ایراد می‌کرد، پیش از این‌که برای اثبات و تأیید اظهارات خود محاسباتی انجام دهد. هاوکینگ، که هویل او را نمی‌شناخت، هویل از طریق دستیارش ارقام مقدماتی را ملاحظه کرده و در آن‌ها به ناهنجاری‌هایی پی برده بود. هاوکینگ تصمیم گرفت به سخنرانی هویل در انجمن سلطنتی که با تشویق و تحسین شورانگیزی مواجه شد، به‌دقت گوش فرا دهد. هویل بعد از سخنان خود از مخاطبان خواست که اگر پرسشی به نظرشان می‌رسد مطرح کنند. یک جوان عینکی نحیف، دانشجوی دوره‌ی فوق‌لیسانس، به‌زحمت به کمک عصا روی پای خودش ایستاد. صدها نفر افراد حاضر در جلسه، که بسیاری از دانشمندان سرشناس جز آن‌ها بودند، برگشتند تا این نوآمده را ورانداز کنند که جسارت ورزیده بود تا از آن مرد نامدار پرسش کند. هاوکینگ گفت: «کمیّتی که شما درباره‌اش حرف می‌زنید به‌سمت بی‌نهایت میل می‌کند.» همهمه‌ای هیجان‌زده از حاضران برخاست: اگر چنین باشد، سخنان هویل بی‌معنی بوده‌اند.

هویل با لحنی تحقیرآمیز پاسخ داد «البته این کمیّت به بی‌نهایت میل نمی‌کند.» هاوکینگ با اصرار و لجاجت «چرا، میل می‌کند.» هویل پرسید: «از کجا می‌دانی؟» هاوکینگ با لحنی یکنواخت: «چون در این خصوص کار و محاسبه کرده‌ام.»

چند نفری از میان حاضران زیر لب لبخند زدند. هویل از شدت خشم برافروخته بود. این جوان نوخاسته‌ی متکبّر کیست؟

هاوکینگ ورود خود را به صحنه‌ی کیهان‌شناسی با استحکام و حدّت اعلام کرده بود. آنان که به ستارگان ویران‌شونده نگاهی نامتقارن می‌انداختند، مانند نظر فیزیک‌دانان شوروی، داشتند تصویر جدیدی را شکل می‌دادند. بنابر این نظر، این ستاره باید به‌نحوی بسیار ناموزون، و بسیار قدرتمند به درون خود منفجر شود، یعنی این که صرفاً «خودش را به گذشته می‌رساند» و دوباره منبسط می‌شود.

هاوکینگ منشأ عالم را توضیح داده بود. وی نشان داده بود که مهبانگ عملاً چگونه به‌وقوع پیوسته، و چگونه از یک سیاه‌چاله‌ی وارونه‌ی فراگیر به‌وجود آمده است. (هر چند که دانشمندان شوروی هم‌چنان مصرانه بر این عقیده پای می‌فشردند که چیزی به‌عنوان سیاه‌چاله وجود ندارد و هویل نیز با لجاجت و سرسختی به دفاع از نظریه‌ی حالت پایای خود ادامه می‌داد) پیام نظریه‌ی شگفت هاوکینگ پس از کوتاه‌زمانی شروع به اشاعه و گسترش کرد و در بسیاری جاها پذیرش پردامنه‌ای یافت، مگر در اتحاد شوروی و محافلی که جهان هستی را کره‌ی زمین تخت می‌پنداشتند. هاوکینگ خود را در مقام ستاره‌ای در حال طلوع در صحنه‌ی کیهان‌شناسی جاانداخته بود.

اما کیهان‌شناسی کماکان یک دنیای کوچک باقی ماند، و آوازه‌ی هاوکینگ به موضوع‌هایی مرتبط با عالم محدود ماند. در جهان گسترده‌تر محیط علمی و دانشگاهی کمبریج، او صرفاً چهره‌ی خلاقی حاشیه‌ای (و یکی از بسیار آدم‌هایی از این‌دست) به‌شمار می‌آمد. با همه‌ی این‌ها افسانه‌ها، شکل می‌گرفتند و دامن می‌گسترانیدند. دانشجویان فوق‌لیسانس در ساختمان بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری DAMTP عادت کرده بودند که به چهره‌ای نحیف و عینکی با عصایش برخورد کنند که با تندی و بدون ملاحظه دست کمک و یاری هر کسی را که به‌سویش دراز می‌شد رد می‌کرد. غالباً چند دقیقه‌ای در است‌قامت می‌ایستاد و در برابر دیواری نفس عمیق می‌کشید تا تمام قوایش را جمع کند و از پله‌ها بالا رود. حالا از سرآمدن دو سالی که پزشکان تا هنگام مرگش مهلت تعیین کرده بودند چهار سال می‌گذشت و او هنوز زنده بود، و به‌نحو فزاینده‌ای ناگزیر می‌شد به چوب‌های زیر بغل متوسل شود. از این چوب‌های زیر بغل متنفر بود: نه تنها او را به‌عنوان معلول انگشت‌نما می‌کردند، بلکه حتی بیش‌تر از حد واقع هم او را خسته نشان می‌دادند.

با همه‌ی این احوال، هاوکینگ خیلی خودش را حفظ کرد، و جسمش هنوز هم تا شرایط از کارافتادگی فاصله داشت. پسرش رابرت، در سال ۱۹۶۷ به‌دنیا آمد؛ و هاوکینگ علی‌رغم موانعی چون چوب زیربغل، ساعت‌های طولانی دشواری را به‌کارش اختصاص می‌داد. وی نسبت به آن‌چه انجام می‌داد، آکنده از اشتیاق بود. طرفه این‌که در این هنگام، خود را نسبت به زمان‌های پیش از بیمارش خوشبخت‌تر احساس می‌کرد، یا لااقل اصرار می‌ورزید که چنین است.

اما هیچ‌کدام از این‌ها بدون حمایت‌های همیشگی و فداکارانه‌ی همسرش، جین، دست نمی‌داد. زندگی کردن با یک «نابغه‌ی کم‌وبیش انسان» که افراط‌های هیجانی معمول مرتبط با این نوع افراد همواره از وجودش طغیان می‌کرد، کار آسانی نبود. بروز خشم و بدخلقی از هاوکینگ کم اتفاق نمی‌افتاد، و وی قادر نبود تمامی نیروی شخصیت خود را ظاهر کند. هر چند که وی فردی نابغه و معلول بود، پافشاری می‌کرد که او را همچون انسانی تمام و کمال و سالم بنگرند و به حساب آورند؛ و علی‌رغم تمام این مشکلات و دشواری‌ها، تحقق این خواسته‌اش هنوز ممکن و میسر بود. مراسم عروسی‌اش نزدیک بود، و به‌طور کامل از کارش جدا نشده بود. جین مقالاتش را از روی خط خرچنگ‌قورباغه‌اش تایپ می‌کرد، یا آن‌چه را که او با صدایی برایش دیکته می‌کرد که این صدا هر لحظه رو به خاموشی می‌گرایید. حالا دیگر سخن گفتنش به مویه‌ای جویده‌جویده بدل می‌شد.

هاوکینگ حالا دیگر عملیات ریاضی خود را هرچه بیش‌تر به‌طور ذهنی انجام می‌داد، و خود را آموزش می‌داد که به مهارتی فوق‌العاده و استثنایی در اندیشه و تفکر دست یابد تا از پس این محاسبات ذهنی برآید. وی به‌نحو فزاینده‌ای وقتی به انتقال و بیان این‌کار فکری خود دست می‌یازید که به شکل تکامل و تکوین‌یافته‌ای در می‌آمد. توان حافظه، تمرکز، و مهارت‌های سازماندهی ذهنی لازم او برای این کار، چشمگیر و فوق‌العاده بود. از ضرورت و نقش نیروی اراده در این میان، ذکری به میان نمی‌آوریم؛ و این‌ها فقط کار پشتیبانی و حمایتی بود. در رأس همه‌ی این‌ها، توان و بصیرت خلاق برای ایجاد تفکر بدیع و اصیل با بالاترین نظم قرار داشت؛ و وی به همین ترتیب به کار خود ادامه داد.

هاوکینگ با گسترش آوازه و شهرت خود، به گردآوری گروهی از پژوهشگران نخبه و با استعداد در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری دانشگاه کمبریج همت گماشت، که در امر تحقیقات مداوم پیرامون سیاه‌چاله‌ها با وی همکاری می‌کردند. وی در خلال سال تحصیلی ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۵ برای گذراندن یک سال در کلتک، دعوت آن دانشگاه را پذیرفت. این دانشگاه معتبرترین نهاد علمی در کرانه‌ی غربی امریکا به‌شمار می‌آمد؛ بزرگ‌ترین شیمیدان قرن بیستم در آن جا کار کرده بود، و اکنون گروهی از بزرگان جایزه‌ی نوبل در این دانشگاه کار می‌کردند. (در میان این افراد چهره‌های تابناک علمی چون ریچارد فاینمن،[۱٢] فیزیکدان بانگونواز، و یوری گلمن[۱٣] به‌چشم می‌خوردند؛ شخص اخیر کشف‌هایش را با نقل قول‌هایی از جمیز جویس[۱۴] تا متون بودایی نام‌گذاری می‌کرد).

هاوکینگ از کالیفرنیا خوشش آمد، و این فرصت را یافت که از تلسکوپ‌های قدرتمند در مونت ویلسون استفاده کند، و به‌نحو موفقیت‌آمیزی همه را از بردن وی به دیسنی‌لند بازداشت؛ هر چند که پوستر بزرگی از مریلین مونرو تهیه کرد که اتاقش در کمبریج را با آن تزئین کند. در این هنگام بیماری ALS هاوکینگ به یک «دوره‌ی وضع ثابت» وارد شده بود، اما تا رسیدن به این وضعیت، دیگر گرفتار صندلی چرخ‌دار شده بود. به همین ترتیب، صدایش نیز وضع وخیمی یافته و به صدای ناله‌ای بدل شده بود که به‌زحمت قابل فهم بود، به طوری که فقط همکاران و دوستان نزدیکش می‌توانستند منظور او را درک کنند.

هاوکینگ، علی‌رغم چنین معلولیت‌های خردکننده‌ای در سال ۱۹۷۹ برای سومین بار پدر شد. به قول یکی از دوستان صریح‌اللهجه‌اش که در هنگام معرفی وی در یک سخنرانی عمومی در چند سال بعد اظهار داشت: «با توجه به این که سن و سال کوچک‌ترین پسر او، تیموتی، کمتر از نصف مدت زمان بیماری اوست، پس معلوم است که همه‌ی اندام‌های استیون به فلج گرفتار نشده است!» حضار از شرم و خجالت به جای خود خشک شدند و نمی‌دانستند چه واکنشی به این حرف بروز دهند، اما صورت کوچک و واپیچیده‌ی هاوکینگ در صندلی چرخ‌دار به خنده‌ی مشهور او گشوده شد.

هاوکینگ در سی و دو سالگی به عضویت انجمن سلطنتی برگزیده شده بود، که یکی از جوان‌ترین اعضای این انجمن از آغاز تشکیلش تا آن هنگام به‌شمار می‌آمد. در پی آن سایر جوایز و افتخارات به سویش سرازیر شدند. به قول جین، همسر بردبارش، این جایزه‌ها مثل «پاشیدن شکر روی کیک بودند.» اما زندگی در کنار هاوکینگ آسان نبود: «فکر نمی‌کنم هرگز در ذهنم با نوسان‌های آونگی که در خانه‌ی ما جاری بود، آشتی و سازش برقرار کرده باشم؛ در واقع این نوسان از ژرفای یک سیاه‌چاله تا تمامی جایزه‌های درخشان و استثنایی را دربر می‌گرفت.»

در همین دوران بود که هاوکینگ به لحظه‌ی «یافتم! یافتم!» خود رسید، که وی را در مسیر کشف عمده‌اش قرار داد. یک شب هنگام رفتن به بستر به فکر سطح سیاهچاله‌ها افتاد. پافشاری لجوجانه‌ی هاوکینگ در این که همه‌ی کارهایش را خودش انجام دهد به این معنی بود که رفتنش به بستر، فرایندی طولانی و پرزحمت به‌شمار می‌آمد؛ از این رو در مسیر طی کردن این فرآیند وقت زیادی هم برای فکر کردن داشت.

هاوکینگ به اندیشه در این زمینه دست زد که در افق رویداد سیاه‌چاله برای پرتوهای نور چه اتفاقی می‌افتد. وی می‌دانست که پرتوهای نور گسیل‌شده از افق رویداد، یعنی سطح سیاهچاله، هرگز نمی‌توانند به یکدیگر برسند؛ زیر به حالت معلق در می‌آیند، نه قادرند بگریزند و نه می‌توانند به داخل سیاهچاله کشیده شوند. در یک جرقه‌ی ناگهانی، وی معنی این موضوع را دریافت. مساحت سطح سیاهچاله هرگز نمی‌تواند کاهش پیدا کند. به بیان دیگر، حتی اگر دو سیاهچاله درهم ادغام شوند، یکدیگر را نخواهند بلعید. برعکس، مساحت سطح کل آن‌ها فقط می‌تواند بدون تغییر بماند یا افزایش یابد، هرگز نمی‌تواند کاهش یابد، ممکن است این امر نکته‌ای پیچیده و مبهم به نظر آید؛ نکته‌ای که نه هیجان خاصی را برانگیزد و نه مهم و با معنا باشد. با همه‌ی این‌ها معنای ضمنی آن، کل تصور ما را از سیاه‌چاله دیگرگون کرد. هاوکینگ این را حس کرد، و هیجان و شور و شوق آن کار دشوار آماده کردن بستر به دست خودش را برایش شیرین کرد. وی شبی را به صبح رسانید، بدون آن که لحظه‌ای به خواب رود.

این خبر به زودی در همه‌جا پیچید که هاوکینگ به ایده‌هایی رسیده که «همه چیز را تغییر داده» است. در نتیجه، در فوریه‌ی ۱۹۷۴ از هاوکینگ دعوت شد در همایشی که در آکسفورد در خصوص موضوع سیاهچاله برگزار می‌شد، سخن بگوید. این همایش را ریاضیدانی به نام جان تیلور سازمان داده بود که خود را چیزی در حدّ یک خبره‌ی سیاهچاله می‌دانست. پس از آن که سخنرانان دیگر مقاله‌های خود را ارائه دادند، هاوکینگ با صندلی چرخ‌دار بر سکوی سخنرانی سالن قرار گرفت. وی با صدای ناله مانند خود، که به سختی قابل درک بود، شروع به صحبت کرد. حضار به‌سختی می‌شنیدند، نمی‌توانستند قبول کنند که واقعاً چیزی دارند می‌شنوند. اگر آن‌چه که هاوکینگ می‌گفت راست بود، به‌راستی همه چیز تغییر می‌کرد. هاوکینگ حرف‌های خود را با اعلام موضوعی حتی هیجان‌انگیزتر پایان داد. سیاه‌چاله زمان دارد، انتروپی دارد، و این انتروپی شبیه هر چیز دیگری افزایش می‌یابد. منظور این بود که سرانجام سیاه‌چاله به‌صورت تابش خالص تبخیر خواهد شد. به بیان دیگر، سیاهچاله در پایان راه خود «منفجر» خواهد شد.

مخاطبان در سکوتی آمیخته به بهت و حیرت از سخنان هاوکینگ استقبال کردند. آن‌گاه تیلور برخاست و اعلام داشت: «متأسفم، استیون، اما این حرف‌ها به‌کلی بی‌معناست.» وی در حالی که به‌سختی خشم خود را مهار کرده بود، روی برگردانده و به‌حالت قهر از سالن بیرون رفت.

یک ماه بعد هاوکینگ مقاله‌ای حاوی طرح کلی یافته‌هایش منتشر کرد. این مقاله در نشریه‌ی نیچر، تحت عنوان «انفجارهای سیاه‌چاله؟» چاپ و منتشر شد.[۱۵] شاما، استاد راهنمای پیشین و همکار کنونی هاوکینگ، این مقاله را «یکی از زیباترین رساله‌ها در تاریخ فیزیک» توصیف کرد. این مقاله‌ی هاوکینگ هم‌ارز مقاله‌ی نسبیت عام اینشتین تلقی شده است. اهمیت آن، هر چند که بنیادی و اساسی است، کاملاً هم به قدر و اندازه‌ی مقاله‌ی اینشتین نیست؛ اما این مقاله به‌همان اندازه مقاله اینشتین موجب واکنش‌های ستیزه‌گرانه از جانب کسانی شد که آن را نمی‌فهمیدند یا از فهم آن امتناع می‌ورزیدند. چند ماه بعد تیلور پاسخی خشم‌آگین به این مقاله در نیچر منتشر کرد، که طی آن نسبت به ایده‌های هاوکینگ در خصوص انفجار سیاه‌چاله آه و ناله کرده بود. اما تا آن‌موقع دیگر دعوا خاتمه یافته بود. ایده‌های تیلور، مانند نظریه‌ی حالت پایای هویل، در همان موقع هم چیزی متعلق به گذشته بود. دنیای علمی فارغ از قوانین تکامل نیست. در این دنیا نیز شایسته‌ترین‌ها دوام می‌آورند و می‌مانند؛ حتی اگر این شایسته‌ترین‌ها فوراً در میان شایسته‌ترین گونه‌های طبیعت ظاهر نشوند.


اوج‌گرفتن بیماری هاوکینگ

حالا دیگر بیماری هاوکینگ به حدّ هشداردهنده‌ای پیشروی کرده بود. وی دیگر نمی‌توانست، حتی با کمک و یاری دیگران، راه برود، و ناگزیر شد در صندلی چرخداری موتوری حرکت کند و جابه جا شود. وی قادر نبود خودش چیزی بخورد، و وقتی سرش به روی سینه‌اش پایین می‌افتاد حتی نمی‌توانست سر خود را بلند کند. این وضعیت بر مرد مغرور و یک‌دنده‌ای که استقلال خود را بسی دوست می‌داشت، ضربه‌ی روانی عمیقی به شمار می‌آمد. اما رویدادهای شوم‌تری هم در راه بود. کیفیت تکلم هاوکینگ کماکان سیر قهقرایی می‌پیمود؛ حتی نزدیکان وی پس از کوتاه‌مدتی برای فهم چیزهایی که او تلاش می‌کرد بگوید با دشواری فراوان مواجه بودند. هم‌زمان، وی توانایی نوشتن خود را هم از دست می‌داد. ذهن و قوه‌ی تفکرش اکنون به بالاترین میزان قوت خود رسیده بود؛ اما آیا چگونه می‌توانست افکار خود را به دیگران انتقال دهد؟

با همه‌ی این احوال می‌شد انتظار چه چیزی را داشت؟ اکنون پانزده سال از آن دو سالی می‌گذشت که قرار بود هاوکینگ پس از سپری شدن آن، زندگی را وداع گوید. زنده ماندن و بقای وی کلاً معجزه‌آسا بود؛ تقریباً همان قدر معجزه‌آسا و اعجاب‌آور که کشفیاتش در حوزه‌ی کیهان‌شناسی. پیوند بین این دو ماجرا تصادفی نبود. این هر دو نشانه‌ی کیفیت‌های استثنایی نیروی ذهن و اراده بودند.

در سال ۱۹۷۹، هاوکینگ در سی و هفت سالگی به استادی لوکاسی ریاضیات در کمبریج منصوب شد. این سمت معتبرترین مقام از نوع خود در آن سرزمین به شمار می‌آمد؛ سمتی که قبلاً از آن نیوتون، و بعداً به بَبیج،[۱٦] پدر و معمار کامپیوتر تعلق داشت. هاوکینگ عمیقاً به خود می‌بالید. چندین ماه بعد، وقتی پی برد صورت تاریخی اسامی استادان لوکاسی را امضا نکرده است، برای ثبت امضای خود رنج و عذاب زیادی را تحمل کرد. به طوری که خودش بعداً خاطرنشان کرد: «آخرین باری بود که امضای خودم را جایی ثبت می‌کردم.»

هاوکینگ، علی‌رغم مشکلاتش بر حضور در جریان امور جامعه‌ی کمبریج اصرار می‌ورزید. وی و جین به رستوران‌ها سر می‌زدند، در مهمانی‌ها حضور می‌یافتند، و این استاد جدید لوکاسی به زودی به عنوان میزبانی محبوب شهرت و آوازه یافت. هیچ‌کدام از این اتفاقات و توفیق‌ها بدون وجود جین تحقق نمی‌یافت، کسی که به قول یکی از دوستان نزدیک: «زنی فوق‌العاده بود. او همه‌ی چیزهایی را که یک شخص سالم باید انجام دهد می‌بیند و می‌فهمد. این دو تن همه جا می‌روند و همه کار می‌کنند.» بزرگ‌ترین تأسف هاوکینگ این بود که قادر نیست به طور واقعی و با جسم خود با فرزندان رو به رشدش بازی کند. هاوکینگ با استفاده از وجهه‌ی جدید خود، پیکار و فعالیت به خاطر معلولین و توان‌خواهان را نیز آغاز کرد. سرشت ستیزه‌جویانه‌ی وی در قالب نامه‌های پرخاشگرانه‌اش به شورای شهر کمبریج، در خصوص موضوع‌هایی چون بسترسازی‌ها مناسب و کوتاه کردن جدول خیابان‌ها، مفرّی برای تخلیه یافت. توفیق‌هایش در این راه، برایش جایزه‌ی «مرد سال» را از سوی انجمن سلطنتی معلولیت و توان‌بخشی به ارمغان آورد. حالا دیگر بیماری ALS هاوکینگ احتمالاً به وضعیتی ثابت رسیده بود، اما بسیاری از فیزیک‌دانان نظری که دوستانش بودند، حس می‌کردند که حیات وی نمی‌تواند چندی دیگر بپاید. پایان عمرش نزدیک به نظر می‌رسید. هاوکینگ، چنان که انتظار می‌رفت در سخنرانی خود، به مناسبت نشستن به کرسی استادی لوکاسی، پشت دوستان خود را خالی کرد. عنوان این سخنرانی عبارت بود از: «آیا پایان فیزیک نظری نزدیک است؟» تعداد کثیری مخاطب این سخنرانی بودند، و یکی از دانشجویان هاوکینگ آن را قرائت می‌کرد. در این جا هاوکینگ به مبحثی پرداخته بود که در آینده علاقه‌ی بسیاری از دانشمندان را جلب می‌کرد. این مبحث عبارت بود از «نظریه‌ی همه چیز». این نظریه توصیفی واحد و یکپارچه، سازگار و کامل از همه چیز فراهم می‌آورد. (در این حالت، تمام ذرات بنیادی و تمامی برهم‌کنش‌های فیزیکی شناخته شده در عالم که در یک مجموعه معادلات گنجیده شده باشند) این نظریه «ختم» فیزیک نظری را نشانه‌گذاری خواهد کرد. هاوکینگ اذعان کرد که پس از این مرحله (تدوین نظریه‌ی همه چیز) «باز هم کارهای زیادی باید انجام شود»، اما انجام آن کارها «مثل کوهنوردی پس از صعود به اورست» خواهد بود.

از آن به بعد، هاوکینگ به نفع نظریه‌ی ابرریسمان در دیدگاه‌های خود تجدید نظر کرده است. بنابر این نظریه، اشیای بنیادی که جهان هستی را می‌سازند، نه ذرات خیلی ریز، بلکه اشیای ریسمان‌مانند یک بعدی هستند. گفته می‌شود طول این نوارهای بی‌نهایت باریک حدود ۳۵-۱۰ متر است، و با این احوال می‌توانند تمامی ذرات و نیروهای شناخته‌شده را در قالب سوسیس‌های نهایی یکپارچه و متحد کنند. هاوکینگ اکنون پیشگویی می‌کند که موضوع نظریه‌ی ابرریسمان تا بیست سال آینده روشن خواهد شد و رازهای آن از پرده برون خواهد افتاد. در این صورت ما مسأله نهایی را حل خواهیم کرد؛ در آن هنگام است که به ماهیت همه چیز پی خواهیم برد.

اما در این جا خوب است که سخنان ویتگنشتاین را به خاطر آوریم، هنگامی که فکر می‌کرد به «راه حل نهایی مسائل» در فلسفه دست یافته است. فقط در آن موقع پی برد که «وقتی این مسائل حل می‌شوند چقدر چیزهایی اندک به دست آمده است.» فلسفه، برخلاف علم، در قرن بیستم با رسیدن به این شناخت که چیزی به عنوان حقیقت غایی وجود ندارد، به بلوغ رسیده است. حقیقت غایی نه در صحنه‌ی فلسفه و نه در ساحت علم وجود ندارد. هم علم و هم فلسفه دقیقاً سیستم‌هایی هستند که ما با آن‌ها زندگی می‌کنیم، و تصور ما از این سیستم نیز، در کنار تصورمان از حقیقت، تکوین می‌یابد. شالوده‌ی این هر دو سیستم بر پایه‌ی آن چیزی استوار شده‌اند که برایمان مفید است، و منطبق با این است که چگونه دیدگاه‌مان به جهان را برگزینیم. اَبَرریسمان غایی مسئول و متعهد است که غیر از آتش یا اتم‌ها «حقیقت» دیگری وجود نداشته باشد (یا به بیان دیگر، درست همان قدر حقیقت جلوه خواهد کرد که آن‌ها، یعنی آتش یا اتم‌ها، در زمان خود حقیقت به شمار می‌آمدند.)

هاوکینگ، علی‌رغم بیماری خود هنوز هم اصرار داشت به مسافرت برود. وی اکنون چهره‌ی علمی بین‌المللی مشهوری بود، و تصمیم داشت در صحنه‌ی علمی جهان نقش بازی کند. به سوییس، آلمان و ایالات متحده‌ی امریکا سفر کرد. شرایط جسمی هاوکینگ اکنون چنان بود که به نحوی فزاینده ناگزیر به اتکا به حافظه‌ی خود بود. وی با سخت‌کوشی مثال‌زدنی خودش، تا منتها درجه بر این کار اشراف یافت. در یک گردهمایی در کَلتیک دانشجویانی را که در آن جا گرد آمده بودند، با دیکته کردن معادله‌ای چهل جمله‌ای از حافظه‌ی خود، شگفت‌زده و حیران کرد. از بخت بد او، گِلمن، نابغه مکانیک کوانتومی، در جلسه حاضر بود و خود را ناگزیر دید خاطر نشان کند که گر چه حافظه‌ی هاوکینگ به خوبی و درستی کار می‌کند، اما او یک جمله را جا انداخته است. معلوم شد که حق با گلمن است. در جایی که سخن از اَبَرگرانش و اَبَرریسمان در میان است، باید به اَبَرحافظه هم مجهز بود.

در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ هاوکینگ تقریر برخی ایده‌های خود را برای انتشار به صورت کتابی همه‌فهم در خصوص کیهان‌شناسی آغاز کرد. نیت او کسب مقداری پول بود تا بتواند شهریه‌ی مدرسه‌ی دخترش را بپردازد. تا ۱۹۸۵ پیش‌نویس اولیه‌ی این کتاب را به پایان رسانده بود و تصمیم گرفت طی تعطیلات تابستانی خود آن را مرور کند. در ایامی که در یک آپارتمان اجاره‌ای در ژنو اقامت داشت، یک پرستار و یکی از دستیاران تحقیقاتی‌اش از وی مراقبت می‌کردند، در حالی که جین در آلمان تعطیلات خود را سپری می‌کرد. هاوکینگ، در خلال ویرایش دست‌نوشته‌های خود، زمانی را هم در سِرن CERN، تأسیسات پژوهش‌های هسته‌ای اروپا در نزدیکی ژنو گذرانید. در این مرکز شتابگرهای عظیم ذرات (بعضی از آن‌ها با پیرامونی چندین کیلومتری) اطلاعات جدید هیجان‌انگیزی راجع به ذرات زیر اتمی ارائه می‌دادند.

شبی که پرستار هاوکینگ در ساعت سه بامداد برای سرکشی متداول نیم‌ساعت یک‌بار به اتاق او نگاه کرد، پی برد که اوضاع وی به سختی وخیم است. چهره‌ی هاوکینگ بنفش شده بود و او به دشواری تنفس می‌کرد. ناله‌ای غُل غُل مانند از گلوی او بیرون می‌آمد. هاوکینگ را شتابان به بیمارستان رساندند و در آن جا فوراً او را زیر دستگاه تنفس مصنوعی قرار دادند. پزشکان پی بردند که در نای او انسداد پدید آمده و او سینه‌پهلو کرده است؛ اتفاقی که در مراحل بعدی بیماری ALS متداول است. تا چندی به نظر می‌رسید که حیات وی تا صبح دوام نمی‌آورد. به کمک یک رشته شماره تلفنی که جین برای تماس برقرار کردن در اختیار همراهان هاوکینگ گذاشته بود، سرانجام رد او را در بُن، در فاصله‌ای حدود ششصد و پنجاه کیلومتری یافتند.

وقتی که جین بعدازظهر آن روز رسید، هاوکینگ از خطر جسته بود، هر چند که هنوز هم زیر دستگاه اکسیژن بود جین خود را با وضعیتی عذاب‌آور مواجه دید که باید تصمیم دشواری می‌گرفت. هاوکینگ برای تنفس به یک دستگاه تنفس مصنوعی نیاز داشت. عملاً هیچ بخت و مجالی برای بقای حیاتش وجود نداشت، مگر این که عمل جراحی نای شکافی (تراکیوتومی) روی او انجام شود؛ عملی که مستلزم بریدن گلو و نصب وسیله‌ای در داخل آن بود تا او را قادر به تنفس کند. این عمل زندگی او را نجات می‌داد، اما به این معنی هم بود که دیگر قادر به سخن گفتن نخواهد بود. آیا او باید یکی از تابناک‌ترین دانشمندان عصر را برای بقیه‌ی عمر محکوم به خاموشی و سکوت کند؟ جین به این نتیجه رسید که حیات همسرش مهم‌تر از هر سخنی است که او باید بر زبان آورد، اصلاً مهم نیست که این ماجرا چگونه جهان را تکان دهد. هاوکینگ تحت عمل جراحی قرار گرفت و قدرت تکلم خود را از دست داد.

هاوکینگ پس از برگشتن به کمبریج، ناگزیر شد وضع خود را سر و سامان دهد. وی حالا دیگر نیاز به پرستار پر هزینه‌ی شبانه‌روزی داشت، هزینه‌ای که نمی‌توانستند به آسانی فراهم کنند. حتی سازمان خدمات بهداشت ملی انگلستان پیشنهاد کرد که او را در خانه‌ی بیماران درمان‌ناپذیر نگهداری کنند. تنها طریقه‌ی برقراری ارتباط که هاوکینگ در اختیار داشت، باز و بسته کردن چشمانش بود، و با مشقت فراوان حرف‌هایی را که روی تابلویی در مقابلش حک شده بود، با پلک زدن نشان می‌داد.

جین دست به کار نوشتن نامه‌های یاری‌خواهانه به سازمان‌های نیکوکاری سراسر جهان شد. خوشبختانه یک انجمن خیریه‌ی امریکایی، پس از مدت کوتاهی کمک مالی به آن‌ها ارائه کرد. اخبار مربوط به وضع اسفبار هاوکینگ در تمام جامعه‌ی علمی پیچید. در نتیجه، والت وُلتوز، یکی از خبرگان کامپیوتر اهل کالیفرنیا برای هاوکینگ برنامه‌ای کامپیوتری فرستاد که همان موقع نوشته شده بود. این برنامه، به نام برابرساز،[۱٧] برای وی این امکان را فراهم می‌آورد که هر یک از سه هزار کلمه‌ی مندرج در فهرست انتخاب‌ها را که می‌خواهد، روی صفحه برگزیند. این برنامه‌ی کامپیوتری روی صندلی چرخ‌دار موتوری هاوکینگ نصب شد؛ این کار را دیوید مِیسون دوستش انجام داد که همسر او اِلینا بعداً یکی از پرستاران وی شد. حس‌گر این دستگاه می‌توانست با یک کلید دستی به حرکت درآید، که این کار به کم‌ترین حرکت انگشت نیاز داشت، و هاوکینگ هم فعلاً می‌توانست به این کار اقدام کند. وقتی کلمات یک جمله کامل می‌شد، صدا به وسیله‌ی یک ترکیب‌گو[۱٨] انتقال می‌یافت.

همه‌ی این کارها به ممارست و تمرین نیاز داشت. اما پس از مدتی کوتاه، یکی از تابناک‌ترین مغزهای دوران توانست تا ده کلمه در دقیقه را منتقل کند. (به بیان دیگر، با منظور کردن میان‌وندها، ساختن هر جمله برای او دو دقیقه طول می‌کشید) به نظر هاوکینگ «کمی کند و آهسته بود، اما بعدها آهسته‌تر فکر کردم و از این رو کاملاً با آن جفت و جور شدم.»

حقیقت واقع در پس این کلمات، چندان امیدبخش و خوش‌بینانه نبود. در واقع، وی از ترکیب‌گر متنفر بود. به نوشته‌ی زندگی‌نامه‌نویسانش، جان گریبین و میچل وایت: «خیلی شبیه به روبوت به نظر نمی‌رسد.» و به بیان جین: «روزهایی فرا می‌رسید که گاهی احساس می‌کردم نمی‌توانم پیش بروم، زیرا نمی‌دانستم چگونه از عهده‌ی کارها و مشکلات برآیم.»

در سال ۱۹۸۷ هاوکینگ سرانجام کتاب همه‌فهم خود را درباره‌ی کیهان‌شناسی به پایان برد و بنگاه انتشاراتی بانتام چاپ و انتشار آن را بر عهده گرفت. عنوان کامل کتاب عبارت بود از: تاریخچه‌ی مختصر زمان: از مهبانگ تا سیاهچاله‌ها،[۱۹] و روز اول آوریل (روز دست انداختن) سال ۱۹۸۸ منتشر شد. بانتام ناشر متخصص کتاب‌های علمی نبوده، اما دامنه‌ی علاقه و توجه به کیهان‌شناسی رو به رشد و افزایش بود. خوانندگان «با اطمینان‌خاطر امیدوار بودند» که کتاب هاوکینگ مشکلات و مسائل آن‌ها را در این زمینه با سه شماره حل خواهد کرد.

بقیه‌ی ماجرا وقایع نگاری است. از اول اولش، تاریخچه‌ی مختصر زمان یک توفیق چشمگیر بود. ظرف ده سال، این کتاب به سی زبان ترجمه شد و شش میلیون نسخه از آن در سرتاسر جهان به فروش رفت. علت این امر را واقعاً کسی نمی‌داند. تمامی انواع نظرها در این مورد عنوان شده است. همه فکر می‌کردند باید اندکی در خصوص علم بدانند، و این برایشان فرصتی بود که یک کتاب همه‌فهم مناسب در خصوص موضوع مورد علاقه‌ی خود به قلم کسی که بهترین متخصص در این زمینه‌ها به شمار می‌آید، خریداری کنند (و نه این که ضرورتاً آن را بخوانند).

خواندن این کتاب وجهه‌ای روشنفکرانه به بحث‌های پشت میز کافه‌ها می‌بخشید. این کتاب هدیه‌ی کاملی به مناسبت‌های گوناگون برای افراد، به خصوص بزرگ‌ترها، را تشکیل می‌داد که به نسل ظاهراً با سوادی بدهند که فقط به کامپیوتر و دستگاه‌های صوتی پر سرو صدا علاقه دارند. کتابی خوش‌دست و خوش‌خوان بود؛ برای اهدای جایزه در مدارس، هدیه‌ای آرمانی به شمار می‌آمد. نیاز به یک اینشتین جدید احساس می‌شد. زنان این کتاب را به مردان اهدا می‌کردند. زنان آن را می‌خواندند (حتی اگر مردان آن را نمی‌خواندند). ... نظریه‌ها فراوان بودند، پژوهشگران در امر بازار بیش از حدّ معمول کار می‌کردند. (آنان می‌خواستند پی ببرند که درباره‌ی کتاب بعدی چگونه رفتار کنند).

به نظر می‌رسید که در خصوص یک چیز توافق همگانی حاصل است: مردم کتاب را می‌خریدند، اما عملاً آن را نمی‌خواندند. آنان بیش از حدّ مشغول و گرفتار، بسیار خسته بودند، کارهای بهتری برای انجام دادن به جای خواندن این کتاب داشتند، و دلایلی از این دست. اما این‌ها همه هم دقیقاً بیانگر واقعیت امر نیست. از همه‌ی چند میلیون نسخه‌ای که از این کتاب به فروش رفته، دست‌کم چند نسخه‌ای از آن از اول تا آخر خوانده شده است. تأثیر آن بر مردمی (عمدتاً جوان) که آن را تا صفحه‌ی ۱۸۲ خواندند، بسیار پردامنه و عظیم بوده است. گزافه نیست اگر بگوییم که این کتاب نسل جدیدی از دانشمندان را پرورانده است. برندگان آینده‌ی جایزه نوبل به یاد خواهند آورد: «روزی که تاریخچه‌ی مختصر زمان را خواندم، دانستم که می‌خواهم چه کار کنم.» به این ترتیب است که چنین کتاب‌هایی جهان را تغییر می‌دهند.

حالا درباره‌ی خود کتاب چه باید گفت؟ اولاً بسیار خوش‌خوان است و نیاز به گفتن نیست که حاوی اطلاعات زیادی است. البته مفاهیمی که در آن مطرح شده‌اند دشوار فهمند، و بدون این که این مفاهیم ساده‌انگارانه شوند، ساده‌سازی و بیان آن‌ها به زبان ساده دشوار است. هاوکینگ از پس این کار به خوبی برآمده است. عناوین فصل‌ها به عنوان نمونه حاکی از این است که کتاب در خصوص چه مباحثی بحث می‌کند: عالم در حال انبساط، سیاهچاله‌ها، منشاء و آینده‌ی عالم، وحدت فیزیک.

کتاب با بررسی برخی پرسش‌های فلسفی-در عین حال انتقاد از فیلسوفانی که «نتوانسته‌اند پا به پای پیشرفت نظریه‌های علمی به پیش بروند»، به نتیجه‌گیری از مطالبی می‌پردازد که عنوان کرده است. تأملات و اندیشه‌های هاوکینگ ممکن است معدودی سیاهچاله‌ی فلسفی را ناپدید کنند، اما جالب و مرتبطند. دانشمندان بزرگ دوران معاصر در پیشرفته‌ترین مرحله‌ی زمینه‌ی پژوهشی خود چنین می‌اندیشند. معدود فرض‌های فلسفی که دانشمندان امروزی پرداخته‌اند ممکن است لق و لرزان یا فقط اشتباه فاحش باشند؛ اما به کار می‌روند، و ثمربخش و بارور هستند. این فرض‌ها قسمت اعظم تابناک‌ترین تفکر زمانه‌ی ما را به وجود آورده‌اند؛ بنابراین آیا موضوع فلسفه اصلاً به علم ربطی دارد؟ ظاهراً بنا بر نظریه‌ی هاوکینگ، در نهایت چنین است.

هاوکینگ، در نتیجه‌گیری تاریخچه‌ی مختصر زمان چنین موضوع‌هایی را به‌عنوان ماهیت خدا و نظریه‌های وحدت‌یافته (نظریه‌های همه چیز) مورد بحث قرار می‌دهد. این موجودات مسأله‌آفرین (نظریه‌های همه چیز) چه وجود داشته باشند یا خیر، نه قابل آزمودن‌اند، و نه موضوع‌هایی مرتبط تلقی می‌شوند. (هاوکینگ یکی از معتقدان پا بر جای مورد دوم است، اما به شق اول باور ندارد). اما وی یک نکته‌ی فلسفی مطرح می‌کند: «رویکرد معمول علم به ساختن یک مدل ریاضیاتی نمی‌تواند به این پرسش پاسخ دهد که چرا باید مدلی برای توصیف عالم وجود داشته باشد.» (ویتگنشتاین، فیلسوفی که هاوکینگ به‌خصوص او را به باد ریشخند می‌گیرد، در واقع بیش از هفت سال قبل این پرسش را مطرح کرد: «معما این نیست که چیزها چگونه در جهان وجود دارند، بلکه معما از این قرار است که چیزی در دنیا وجود دارد.»).

هاوکینگ، پس از انتشار کتاب پرفروش خود، به سرعت شهرت و آوازه یافت. این مرد کوچک‌اندام در صندلی چرخ‌دار در حکم یکی از دیدنی‌های کمبریج درآمد. یعنی، وقتی که آن جا بود، کمبریج هم دیدنی می‌شد. حالا هاوکینگ از سراسر جهان خواهان داشت. در این موقع جین یک شغل آموزش داشت، که باید طی نیمسال در کمبریج می‌ماند، از این رو هاوکینگ همراه با پرستارش، الاین میسن در خارج به سر می‌برد. موقعیت جین تغییر کرده بود. یک فیلم تلویزیونی درباره‌ی هاوکینگ تحت عنوان ارباب عالم[٢٠] ساخته شد. جین، پس از این فیلم، نقش خودش را در این دید که «صرفاً به او بگوید که او خدا نیست.»

نتیجه شاید اجتناب‌ناپذیر بود. در سال ۱۹۹۰ کار جین و استیون هاوکینگ به جدایی انجامید. هاوکینگ با اِلاین، که هنوز همسر دوست او دیوید میسن، مهندس کامپیوتر بود به یک آپارتمان اسباب‌کشی کرد. تلخی و تندی کردن گریزناپذیر بود. هیچ‌کدام مقصر نبودند و هر دو هم تقصیر داشتند. موضوع هم کاملاً علمی بود: هر چه وضعیت پیچیده‌تر می‌شد، توجیه کردن آن نیز دشوارتر بود. با همه‌ی این احوال برای هیجان‌های انسانی هیچ نظریه‌ی وحدت‌یافته‌ای وجود ندارد. (شاید نظریه‌ی همه چیز به نظریه‌ای برای همه چیز ختم خواهد شد، مگر آن چه که واجد اهمیت است.)


از اَبَرریسمان به زرق و برق

در سال ۱۹۹۰ سرانجام سرو کار هاوکینگ به هالیوود افتاد، و در آن جا با استیون اسپیلبرگ دیدار کرد. آن دو هر یک کار دیگری را تحسین کرد. اسپیلبرگ قول داد هزینه‌ی ساختن فیلمی از تاریخچه‌ی مختصر زمان را عهده دار شود. هاوکینگ پیشنهاد کرد نام فیلم را بازگشت به آینده‌ی 4 بگذارند. آنان قول دادند تماس با یکدیگر را حفظ کنند.

سرانجام ساختن این فیلم در استودیوهای الستیر در نزدیکی لندن آغاز شد، و با ماکتی دقیق از دفتر هاوکینگ در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری دانشگاه کمبریج تکمیل شد. هاوکینگ، در بازگشت به کمبریج در حالی که مانند هر هنرپیشه‌ی دیگر به استراحت پرداخته بود، شروع به اندیشه درباره‌ی بخت‌هایش برای ربودن یکی از جوایز اسکار کرد؛ به خاطر بازی در «بهترین نقش حامی جهان هستی.» اما متأسفانه، استودیوهای مربوط به جهان هستی که او در آن جا کار کرده بود او را فقط برای رقابت به منظور ربودن جایزه نوبل (نوعی جایزه‌ی اسکار برای کسانی که آن را در جهان واقعی دریافت نمی‌کنند) مجهز کرده بود. هاوکینگ نسبتاً آشکارا به جایزه‌ی نوبل علاقه‌مند بود (یعنی این جایزه بزرگ‌ترین مدخل را در نمایه‌ی تاریخچه‌ی مختصر زمان به خود اختصاص داده بود). اما بخت و اقبال او برای ربودن این جایزه در واقع چندان زیاد نیست و افق دوری را تشکیل می‌دهد.

علت چیست؟ مانند هر حوزه‌ی دیگر فعالیت و تلاش علمی، در این مورد هم حدس و گمان‌ها زیاد است. بنابر یکی از این نظریه‌ها، یک کیهان‌شناس با همسر آلفرد نوبل، غول صنایع دینامیت‌سازی سوئدی و بنیانگذار این جایزه، رابطه‌ی نامشروع برقرار کرده بود. از این رو، وی مقرر کرد که جایزه‌اش به همه‌ی دانشمندان تعلق گیرد، مگر کیهان‌شناسان! با همه‌ی این احوال، جایزه‌ی نوبل فیزیک چند باری به کیهان‌شناسان تعلق گرفته است. اما بنابر قاعده‌ی صریح‌تر دیگری، جوایز علمی باید برای علم اهدا شوند. در روزهای اولیه‌ی قرن بیستم که نوبل جایزه‌ی خود را بنیاد نهاد، علم به چیزی محدود می‌شد که می‌توانستید آن را اثبات کنید؛ و این اثبات باید از طریق مشاهده یا آزمایش تحقق می‌یافت؛ بحث‌ها و استدلال‌های نظری گیج‌کننده کافی تلقی نمی‌شدند. کارهای هاوکینگ را نمی‌شود اثبات کرد. او نمی‌تواند بگوید: «آن جا بودم و آغاز جهان هستی را دیدم.» در واقع، علم عنوز هم حتی از اثبات وجود سیاهچاله‌ها عاجز است.

بی‌خود نیست که هاوکینگ در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری کار می‌کند. اگر کارش اثبات می‌شد، می‌توانست جنبه‌ی عملی پیدا کند و وی از دست دفتر خود در این بخش خلاصی می‌یافت. در این دفتر است که هاوکینگ قسمت اعظم ژرف‌ترین اندیشه‌های خود را تدوین کرده است (با این نوشته بر روی در که: لطفاً ساکت، استاد خواب است). شاید به این طریقه باید بهترین چهره را از وی در ذهن خود ترسیم کنیم. هاوکینگ با چهره‌ی کوچولو و ولو شده در صندلی چرخدار مجهز به انواع دستگاه‌های خودکار، با صفحه‌ی نمایانگر کامپیوتر، آینه، سیم‌های درهم تنیده، با صدای کلیک ابزار آلات، به آرامی و در سکوت محاسبات جزیی تا تدوین نظریه‌ای گسترده را متحقق می‌کند. روی میز در مقابلش صفحه‌ی کامپیوتر دیگری، و توده‌ای کاغذ قرار دارد. آن سوتر، پوستر بزرگ مریلین مونرو مهربانانه به فعالیت فکری و خردمندانه‌ی او خیره شده است. هاوکینگ، بی‌اعتنا به پیرامونش، توان ذهنی و عقلی خود را در قبال محددیت های عالم به آزمون می‌گذارد. گاهگاهی یک دستیار یا یک پرستار به آرامی وارد می‌شود، و دوباره در سکوت و خاموشی آن‌جا را ترک می‌کند.

دقیقاً در ساعات چهار، مراسمی روزانه اجرا می‌شود. موقع صرف چای است. هاوکینگ با صندلی چرخ‌دار خود راهروی منتهی به اتاق عمومی دانشجویان را طی می‌کند و به آن‌جا می‌آید که دیوارهایش را با عکس استادان سابق لوکاسی پوشانده‌اند. در این جا بین پژوهشگرانی که با ظاهری جوانانه آن جا گرد آمده‌اند، تبادل افکار دوستانه‌ای صورت می‌پذیرد. همیشه ظاهر این جمع به یک «گروه موسیقی راک در روزی که اجرای بدی دارند» می‌مانست، و زبان‌شان نیز به طریق اولی برای مردم عادی غیر قابل فهم بود. چهره‌ی عمده و محوری این گروه در حالی که پیش‌بندی انداخته بر صندلی چرخ‌دار خود می‌نشیند. فنجان چای او را یک پرستار در دست دارد که یک دستش را روی پیشانی او می‌گذارد و سر او را چنان پایین می‌آورد که بتواند بنوشد. عینکش به آهستگی روی بینی‌اش به پایین می‌لغزد و لب‌های شل و وارفته‌اش چای را هورت می‌کشد در حالی که جوانان با حرارت و صمیمانه مشغول مباحثه و مناظره‌اند. گاهی مکالمه و محاوره قطع می‌شود، و یکی از افراد گروه فرمولی ریاضی را روی تخته‌ی سفید که بر دیوار نصب شده می‌نویسد. یک بار هاوکینگ به یکی از ملاقات‌کنندگانش گفت: «وقتی می‌خواهیم چیزی را از روی این تخته سیاه حفظ کنیم، از آن فتوکپی می‌گیریم.».

گاهگاهی گروه به‌سوی این چهره‌ی درهم‌شکسته و کوچولو در صندلی چرخ‌دار رو می‌کند، و او نیز پاسخ خود را تایپ می‌کند، که به صورت صدایی آزاردهنده از دستگاه ترکیب‌کننده بیرون می‌آید. گاهی یکی از اعضای گروه اظهارنظری ناشیانه و ناخوشایند، خاص دانشجویان، می‌کند و آن چهره‌ی جای گرفته در صندلی چرخ‌دار، آن خنده‌ی مشهور خود را تحویل می‌دهد. او احساس خودمانی بودن می‌کند: در مرکز و کانون عالم ریاضیاتی خودش، که هم‌اکنون خمیره و مایه‌ی اسطوره است.


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- A Brief History of time، عنوان یکی از مشهورترین کتاب‌های هاوکینگ «تاریخچه‌ی مختصر زمان» است، که ظاهراً مؤلف با تلمیحی به آن کتاب، این عنوان فصل را برگزیده است.
[٢]- A Level، در بریتانیا، امتحان پیشرفته‌ی دبیرستانی در هر یک از دروس که ملاک ورود به دانشگاه قرار می‌گیرد. م.
[٣]- Department of Applied Mathematics and Theoretica Physics (DAMTP)
[۴]- amyotrophic lateral scalerosis (ALS)
[۵]- Lou Gehrings disease
[٦]- Edwin Powell Hubble (1889–1953)
[٧]- Lev Davidovich Landau (1908–1968)
[٨]- Julius Robert Oppenheimer (1904–1967)
[۹]- Hartland Sweet Snyder (1913-1962)
[۱٠]- John Archibald Wheeler (1911–2008)
[۱۱]- Sir Fred Hoyle (1915–2001)
[۱٢]- Richard Phillips Feynman (1918–1988)
[۱٣]- Yuri Goldman
[۱۴]- James Augustine Aloysius Joyce (1882–1941)
[۱۵]- Hawking, SW (1974). "Black Hole Explosions". Nature 248 (1): 30–31.
[۱٦]- Charles Babbage, (1791–1871)
[۱٧]- Equalizer. نوعی دستگاه صوتی جنبی و به‌طور کلی هر نوع اسباب الکترونیک برای کم و زیاد کردن طیف‌های بسامدی انتخابی.
[۱٨]- Synthesizer. برای تولید و ترکیب بسامد، و به‌ویژه برای تولید و ترکیب‌دهی شکل موج‌های (صوتی) معین.
[۱۹]- Hawking, SW (1988). A Brief History of Time: From the BigBang to Blanch Holes, New York, Bantam.
[٢٠]- Master of the Universe


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

پل استراترن، زندگی‌نامه و آثار استیون هاوکینگ (۱) و (۲)، ترجمه‌ی بهرام معلمی، وب‌سایت راسخون: شنبه، ۲۵ شهريور ۱۳۹۱؛ برگرفته از: استراترن، پل؛ (۱۳۸۹) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.