جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۸ شهریور ۳۰, شنبه

احمدشاه مسعود از زبان خودش

از: احمدشاه فرزان

تارسیدن به‌قله‌ی آزادی

احمدشاه مسعود از زبان خودش


فهرست مندرجات

.



احمدشاه مسعود از زبان خودش

احمدشاه مسعود (زاده‌ی ۱۱ سنبله ۱۳۳۲ در پنجشیر – درگذشته‌ی ۱۸ سنبله ۱۳۸۰ در تخار) فرماندهان نظامی مجاهدین، و وزیر دفاع اسبق افغانستان بود.

احمدشاه مسعود، یکی از فرماندهان مبارز جهادی دو دهه‌ی اخیر افغانستان و وزیر دفاع اسبق افغانستان بود که در جنگ‌ با ارتش سرخ شوروی و در اخراج نیروهای نظامی شوروی از افغانستان و در جنگ‌های داخلی این کشور نقش عمده‌ای داشت. وی در سال‌های اخیر یکی از رهبران جبهه متحد برای مبارزه با طالبان به‌شمار می‌آمد که روز ۱۸ شهریور ۱۳۸۰ (نهم سپتامبر ۲۰۰۱)، بر اثر انفجار انتحاری دو تروریست مظنون به ارتباط با شبکه القاعده که خود را خبرنگار معرفی کرده بودند، در خواجه بهاءالدین ولایت تخار افغانستان کشته شد. بعدها دولت حامد کرزی، در لویه‌جرگه‌ی تصویب قانون اساسی افغانستان، به‌وی لقب «قهرمان ملی» را اعطا کرد.

کتاب «مردی استوار و امیدوار به‌افق‌های دور»، مجموعه‌ای از مطالب مختلف و متنوع نشریات مختلف دنیا درباره‌ی احمدشاه مسعود است که بیانگر دیدگاه‌ها، شخصیت و روش مبارزه‌ی اوست. مطالب کتاب در هجده بخش تنظیم شده هر بخش با عکس و شعری از احمدشاه مسعود آغاز می‌شود. عناوین تعدادی از بخش‌های کتاب از این قرار است: افغانستان و مقاومت‌های ملی، استراتژی مسعود، مردی پیروز بر فراز پامیر، جنگ چریکی کار سیاسی، استراتژی نظامی و سیاسی فرماندهان، مجاهدین در آستانه‌ی تشکیل حکومت در کابل، مداخله بیگانگان، جنگ تحمیلی نه جنگ داخلی، اگر پاکستانی‌ها فکر کنند که توسط طالب‌ها تمام افغانستان را تصرف می‌کنند کور خوانده‌اند، پاکستان مسوول ادامه‌ی جنگ، اگر قرار بود تسلیم زور شویم تسلیم شوروی‌ها می‌شدم، مسعود درخشان‌ترین چهره‌ی حماسه‌آفرین انجام قرن، نبرد شیر افغان در برابر طالبان، مسعود سمبل مقاومت، کرونولوژی وقایع و حوادث افغانستان از ۱۹۷۳ تا ۱۹۹۹. کتاب با معرفی مختصر افغانستان و برشمردن فهرست‌واره ویژگی‌ها و مشخصات آن، همراه با نقشه‌ای از این کشور، به پایان می‌رسد.

آن‌چه در پی می‌آید، گفت‌وگوی احمدشاه فرزان با احمدشاه مسعود به‌تاریخ ۱۵ خرداد ۱۳۷۸ برابر به ۵ جولای ۱۹۹۹، زیر عنوان «تا رسیدن به قله‌ی آزادی» به‌نقل از کتاب «مردی استوار و امیدوار به‌افق‌های دور» است.

در تاریخ ۵ ثور ۱۳۷۸، به‌همت و همکاری توریالی غیاثی تدارک سفری به‌داخل افغانستان دیده شد. هدف از این سفر این بود که از نزدیک با قوماندان‌ها و مردم درگیر با جنگ، ناگفته‌ها و نانوشته‌های دوران جهاد و مبارزه را به‌رشته‌ی تحریر درآورم.

در سفرم به شمال افغانستان، در طی دیدارهایی که در مناطق تخار، بدخشان - بهرک با احمدشاه مسعود داشتم، در این دیدارها، گفت‌وگوهایی را با او صورت دادم که این گفت‌وگوها به‌صورت مشروع به استحضار عزیزان خوانندخ می‌رسد.

◼ جناب احمدشاه مسعود، لطفاً از دوران کودکی خود بگویید، از سال‌های آغازین مکتب. دوره‌ی ابتدایی مکتب را در کجا خوانده‌اید، آیا خاطره‌ای هم از آن ایام و آن مکان به‌خاطر دارید؟
□ احمدشاه مسعود: چون مرحوم پدرم – دگروال دوست محمد - قومندان ژاندرام پولیس هرات بود، من صنف دو تا چهار را در هرات درس خواندم، خوب یادم هست وقتی‌که به‌هرات می‌آمدیم در دو طرف جاده (میرداوود) درخت‌های ناژو صف کشیده بودند، و هم‌چنین به‌خاطر دارم، روزی‌که با پدرم به‌طرف مکتب می‌رفتم، گلدسته‌های مسجد جامع هرات را نشانش دادم و سئوال کردم، این کجاست؟ من در مکتب «موفق» درس می‌خواندم، در آن‌جا، پدرم مرا نزد یک مولوی گذاشت تا قرآن و علوم دینی را نیز بیاموزم. آن مرد روحانی، مدرس مدرسه‌ی جامع بود، از نزد آن عالم فیض زیادی بردم. پدرم با او دوست بود و بیش‌تر شب‌ها نزدش می‌رفت.
◼ از مادرتان، از قبله‌گاه‌تان، از روز اول مکتب و از محبت‌های‌شان چیزی به‌یاد دارید؟
□ احمدشاه مسعود: پدرم به‌ تعلیم‌وتربیت ما (من و برادرانم) علاقه‌ای مفرط داشت، به‌ما معلم خصوصی گرفته بود، در عین‌حال خودش هم به‌درس و مشق‌های ما رسیدگی می‌کرد. و اما مادرم، نسبت به‌من خیلی محبت داشت و من هم مادرم را دوست داشتم، ایشان به‌من زحمت زیادی کشیدند و من به‌مادرم وابستگی خاصی داشتم، و او سرشار از مهر مادری بود، و اما خاطره‌ی روز اول مکتب، مادرم موهایم را نوازش کرد، و مرا راهی مکتب ساخت. مهر و محبت‌های مادر فراموش ناشدنی است.
◼ روابط شما با برادران و خواهران‌تان چگونه بود؟
□ احمدشاه مسعود: خوب معلوم است، دوستانه و صمیمی. خواهرها و برادرهایم را مساویانه دوست داشتم. پدرم نظامی بود، سعی داشت ما را خوب تربیت کند. نظم و تربیت در زندگی خصوصی.
◼ در دوران بچگی، مثل همه‌ی بچه‌ها، چه رؤیایی در سر داشتید، مثلاً فکر نمی‌کردید، روزی مثل پدرتان لباس نظامی بپوشید؟
□ احمدشاه مسعود: رؤیاها و آرزوها، در خوی و خصلت هر انسانی است، من هم رؤیاهایی در سر داشتم، آن‌هم در عالم نوجوانی. وقتی بچه بودم، چون قبله‌گاهم صاحب‌منصب نظامی بود، همیشه فکر می‌کردم که باید در زندگی از پدرم جلوتر و بیش‌تر پیشرفت کنم. و این یکی از آرزوهایم بود، و این در حالی بود که من به‌درس‌هایم علاقه‌ای نشان نمی‌دادم. گرچه من و یحیی و دین‌محمد، برادرهایم، پیش ملاهم درس می‌خواندیم. ولی من دنیای دیگری داشتم که در آن سیر و سیاحت می‌کردم. یک روز ملا عصبانی شد و گفت: «برو ریسمان را بیاور!» از جایم جستم و از خانه گریختم و ملا در خانه مانده بود، پدرم که با خبر شد، گفت: «چرا این کار را کردی؟»، من چیزی نگفتم، پدرم خندید و من دیگر پیش آن ملا درس نخواندم.

این‌که چرا من در ابتداییه به‌درس علاقه نداشتم، شاید علتش این بوده باشد که مرا در سن پنج‌سالگی به‌مکتب گذاشته بودند، سنی که نمی‌دانستم درس چیست. بعدش که امتحان دادم، به‌صنف سوم قبول شدم. تا این‌که به‌ لیسه استقلال شامل شدم، تا صنف دوازده در درس ریاضی ضعیف بودم، یحیی برادرم اول‌نمره بود، به‌من می‌گفت: «این سئوال ریاضی به‌نظرت چطور حل می‌شود؟»، من به‌او خندیدم که چرا از من می‌پرسی. تا این‌که روزی معلم ریاضی به‌من گفت: «ریاضی تو خوب است، بیش‌تر بخوان»، همین تشویق‌ها بر من تأثیر گذاشت، در حالی‌که در ریاضی و لسان فرانسه ضعیف بودم و یا توجه نداشتم. به‌برادرم احمدضیا گفتم، تا کتاب‌های ریاضی و فارسی به‌من تهیه کند، اوایل سال تحصیلی بود که تصمیم گرفتم خوب درس بخوانم، در نیمه‌ی دوم سال تحصیلی، شب‌ها را تا نزدیک صبح درس می‌خواندم که مرا همان‌جا خواب می‌برد. پدرم می‌گفت: «کمتر درس بخوان، مریض می‌شوی». در همین زمان و در طول این جدیت بود که من معلم ریاضی هم صنفی‌هایم شدم. همان تشویق‌ها باعث شد که به‌درس‌هایم، به‌طور جدی بپردازم. آن‌قدر درس‌هایم را جدی گرفته بودم که اکثر اوقاتم صرف درس خواندن می‌شد. روز‌های جشن استقلال بود. رفته بودم نندارتون به‌تماشا، کتاب مثلثات خریدم. خواندم و خواندم. ده روز بعد کاملاً از بر کردم. هم صنفی‌هایم به‌من می‌گفتند چطور درس‌هایت خوب شده. سر انجام ریاضی‌ام آن‌قدر خوب شده بود که کورس ریاضی باز کرده بودم و شاگردهایی داشتم.

◼ در دوران بچگی چه بازی‌هایی را دوست داشتید؟ آیا با بچه‌های دیگر می‌جوشیدید؟
□ احمدشاه مسعود: خانه‌ی ما در کارته‌ی پروان بود، آن‌جا دوستان خوبی داشتم، که پنجاه شصت نفری بودند. آن‌وقت‌ها من در صنف هفتم لیسه‌ی استقلال بودم. من در بازی‌ها فرماندهی بچه‌ها را به‌عهده داشتم. یک روز بین من و بچه‌ای به‌نام بریالی، که ما او را (بری) صدا می‌کردیم، دعوا شد. او که از بچه‌های سفیدچهر پنجشیر بود، رفت تا دوستانش را جمع کند. من که توسط یکی از دوستانم با خبر شدم. من هم در مقابل او، دوستانم را خبر کرده و یکجا جمع شدیم. پنجاه شصت بچه‌ی هم‌سن‌وسال مجهز به‌غلک در کوهپایه‌های کارته پروان موضع گرفته بودیم. من به‌بچه‌های دیگر گفتم، هر وقت که دستور دادم، هم‌زمان از غلک‌های‌تان برای دفاع استفاده کنید، همین که موقع را مناسب دیدم، دستور دادم، همه‌ی بچه‌ها که با غلک‌های‌شان آماده بودند، باهم و هم‌زمان با غلک‌های شان به‌سوی مواضع بچه‌های حریف، سنگ رها کردند. بین ما نبردی با غلک در گرفت. آن‌ها که تعدادشان به‌ده بیست نفر می‌رسید، مجبور به‌عقب نشینی شدند و از آن به‌بعد من فرمانده آن گروه از بچه‌ها شدم.

من به‌قوتبال هم علاقه داشتم، یک تیم فوتبال داشتیم که در آن بازی می‌کردیم، بچه‌ها به‌من گفتند تو مربی ما باش. من قبول کردم و مربی آن‌ها شدم. تیمی که نجیب‌الله – آخرین رییس جمهور دوران کمونستی - عضو آن بود، آن‌ها مسابقه‌ای ترتیب داده بودند، که من مربی‌گری آن مسابقه را به‌عهده داشتم. پس از پایان مسابقه، نجیب‌الله به‌من گفت: «تو چرا داوری می‌کردی، چه کسی تو را مربی کرده؟»، بین ما مشاجره‌ی لفظی پیش آمد، فردایش گروه دوستانم را جمع کردم و آن‌ها میدان فوتبال را پر از سنگ کردند، گروه دوستان نجیب‌الله دوازده نفر بودند و نزدیک بود بین ما دعوای سختی به‌وجود آید. کسی چه می‌دانست، روزی من به‌کوه‌ها و دره‌های پنجشیر بروم و علیه نجیب‌الله بجنگم و او تا آخرین روز حکومتش بر ضد من و من بر ضد او باهم ستیزه کنیم.

صنف دوازدهم بودم، کورس تدریس ریاضی داشتم. با همان بچه‌های همدوره‌ای‌ام، روزی به‌مسجد حاجی میر احمد رفتیم. ما یک صنف بزرگ بودیم. به‌ملای مسجد گفتم: «ما آمده‌ایم تا به‌ما قرآن بیاموزی»، سید یعقوب امام جمعه‌ی آن مسجد بود، قبول کرد. ما شب‌ها می‌رفتیم مسجد، قرآن می‌آموختیم، جالب این‌جاست که همان دوستانم با من به‌ پوهنتون (دانشگاه) راه یافتند. شعله‌یی‌ها (طرفداران شعله‌ی جاوید) هم همان وقت کورس‌هایی را دایر کردند و فعالیت داشتند. صبور یکی از دوستانم، همیشه در کنارم بود، بعد‌ها دستگیر شد و به‌زندان دهمزنگ افتاد و همان‌جا شهید شد.

◼ قبله‌گاه شما، صاحب‌منصب بودند، احتمالاً ایشان با دوستان‌شان دورهم جمع می‌شدند، آیا شما در نوجوانی، در آن جمع شرکت می‌کردید؟ و آیا این دورهم آمدن‌ها، تأثیری بر شما گذاشت؟
□ احمدشاه مسعود: پدرم دوستان زیادی داشت و همه آگاه به‌مسایل سیاسی روز بودند، می‌آمدند خانه‌ی ما، با هم بحث می‌کردند، محور اصلی جروبحث‌شان، اوضاع سیاسی روز جهان و کشور بود.

طبیعی است که تحت تأثیر قرار می‌گرفتم. روی آینده‌ام خیلی تأثیرگذار بود. جنرال مودودی قومندان پوهنحی (دانشکده) انجنیری (مهندسی)، جنرال غلام‌علی و جنرال‌های دیگر به‌خانه‌ی ما، نزد پدرم می‌آمدند. مسایل سیاسی روز، داغ بود و من به‌سخنان‌شان گوش می‌دادم و برداشت‌هایی می‌کردم.

من دوست داشتم به‌حربی پوهنتون (دانشگاه افسری) بروم، پدرم می‌گفت: «باید فاکولته‌ی طب و یا انجنیری را بخوانی.» تا این‌که یک شب جنرال غلام‌علی خان به‌خانه‌ی ما آمد. من به‌او گفتم: «می‌خواهم در حربی پوهنتون درس بخوانم و افسر شوم.» جنرال غلام‌علی با تأثر گفت: «ای کاش من داکتر و یا انجنیر می‌بودم. من سی سال در نیروهای مسلح کشور خدمت کردم، چه حاصل؟» آن‌جا بود که تأمل کرده و کنجکاو شدم که چه باید بکنم و چه رشته‌ای را انتخاب کنم. تا این‌که جنرال مودودی هم به‌من گفت: «کشور ما به‌رشته‌های طب و انجنیری و … نیاز مبرم دارد، نه رشته‌های نظامی.» هم‌چنین روح‌الله یکی از دوستانم نیز به‌من گفت: «به پلی تخنیک برو، پشیمان نمی‌شوی.» او مرا به‌نزدیک ساختمان زیبای پوهنتون پلی تخنیک برد و آن‌جا را نشانم داد. من با خود گفتم، باید به‌این مکان راه یابم، تا این‌که در امتحان کنکور قبول شدم و به‌آرزویم رسیدم ولی ...

◼ از لیسه‌ی استقلال بگویید. از اولین روزهای آن و از چگونگی روابط با همصنفی‌های‌تان بگویید؟
□ احمدشاه مسعود: همان روزها، همان دوران لیسه و با همصنفی‌هایم، بهترین دوران زندگی‌ام بود، فوتبال بازی می‌کردیم، دنیایی از شور و شوق و جوانی بود، بهترین خاطرات در همان دوران در انسان شکل می‌گیرد و شخصیت انسان رشد می‌کند.
◼ فعالیت‌های سیاسی شما از چه سن و سالی شروع شد؟
□ احمدشاه مسعود: تا جایی‌که به‌خاطر دارم، فعالیت‌های سیاسی من از صنف نهم شروع شد. چون در آن‌زمان، احزاب و جریان‌های سیاسی در لیسه‌ها فعال شده بود، من هم با دوستانم در این محافل شرکت جسته و با دیگران جر و بحث می‌کردیم. و کم کم علاقمند به‌مسایل سیاسی روز شدم.
◼ در صنف از جمله شاگردان شوخ بودید، یا گوشه‌گیر؟ در ردیف اول صنف می‌نشستید و یا در آخر؟
□ احمدشاه مسعود: آدم گوشه‌گیری نبودم، با دوستانم معاشرت داشتم. فوتبال و کاراته‌بازی می‌کردیم و برایم فرق نمی‌کرد که به‌ردیف اول صنف بنشینم و یا در آخر صنف.
◼ شعر و موسیقی انسان را در رؤیا فرو می‌برد، شما کدامش را ترجیح می‌دهید؟
□ احمدشاه مسعود: اشعار حافظ را دوست دارم، همیشه می‌خوانم، شعر حافظ مرا متحول می‌کند و به‌من الهام می‌بخشد. موسیقی احساسات درونی انسان را بر می‌انگیزد، و شعر و موسیقی درهر انسانی اثر می‌گذارد.
◼ انسان ذاتاً موجود عاشقی است، نظر شما در مورد عشق چیست؟ آیا جنگ عشق را در انسان نمی‌کشد، این‌طور نیست؟
□ احمدشاه مسعود: جهاد در راه خدا، وطن و آزادی، آرمان من بود، چه عشقی والاتر از این، عشق به‌خدا، عشق به‌مردم، عشق به‌آزادی انسان. تلاش برای رهایی انسان از بند و زنجیر، وقتی که انسان چنین عشقی داشته باشد و به‌پاس از آرمانش جان برکف بگذارد و به‌خاطر صلح و آزادی جهاد کند، تا انسان به‌حق طبیعی و انسانی خود، یعنی آزادی، دست یابد، عشق به‌خودی خود معنی می‌شود.
◼ پوهنتون (دانشگاه)، فضای شاعرانه‌ی آن، درخت‌های بید مجنون و جوانان شاد، آیا خاطره‌انگیز نبود؟ دل‌تان نمی‌خواهد آن روزها، دوباره تکرار شود؟
□ احمدشاه مسعود: در زندگی لحظاتی است که تکرار نمی‌شود. من در آن‌زمان، مصروف درس خود بودم. هرگز به‌این روزها فکر نمی‌کردم. می‌شود گفت همان دو سال پوهنتون، از بهترین دوران زندگی‌ام بود، تا این‌که آن کودتای نافرجام ۱۳۵۴ هجری شمسی و ۱۹۷۵ میلادی شکل گرفت و کشمکش‌های سیاسی، زندگی مخفی دروان داوود و پس از آن نبرد مسلحانه‌ی سال ۱۳۵۴ دره‌ی پنجشیر، که با شکست همراه بود، سرنوشت مرا عوض کرد.
◼ آیا در پوهنتون (دانشگاه) به‌سیاست رو آوردید و یا در وقت دیگر؟ انگیزه‌ی‌تان چه بود؟
□ احمدشاه مسعود: قراری که قبلاً هم گفتم، از نوجوانی در خانه، تحت تأثیر صحبت‌ها و تبصره‌های پدرم و دوستانش قرار می‌گرفتم، پدرم شب‌ها به‌اخبار و تفاسیر سیاسی رادیوها گوش می‌داد. گاهی که وقت نداشت به‌من می‌گفت این کار را بکنم، من اخبار را گوش کرده و با نقشه تطبیق و به‌پدرم بازگو می‌کردم. پدرم از شوروی‌ها و از اهداف‌شان در افغانستان و منطقه سخن می‌گفت. او اهداف شوروی را که توسط جریان‌هایی در نیروهای مسلح فعال بود و باید در افغانستان بر آورده می‌شد، – یعنی توسط اعضای حزب خلق و پرچم - با اهداف سیاسی این دو حزب، تحلیل و تفسیر می‌کرد که مرا به‌اندیشه وامی‌داشت.
◼ از سال ۱۳۵۲-۱۹۷۳ میلادی، که پوهنتون کابل کانون اوج کشمکش‌ها و رقابت‌های سیاسی شده بود، آیا شما هم در آن کشاکش‌ها مستقیماً شرکت داشتید؟
□ احمدشاه مسعود: در آن سال‌ها بیش‌تر به‌فکر درس بودم، علاقه داشتم در زندگی و درس‌هایم پیشرفت کنم تا در آینده برای کشورم مفید باشم.
◼ از دوستان دوره‌ی پوهنتون تان می‌توانید اسم ببرید، آیا بعدها هم آن‌ها را دیدید؟
□ احمدشاه مسعود: در آن‌جا صبور با من رفیق بود، و بعدها در جریان مبارزات من، خیلی‌ها به‌من پیوستند.
◼ چطور متوجه شدید که در لیست سیاه داوودخان هستید؟ با چه‌کسی و یا کسانی و به‌کجا رفتید؟
□ احمدشاه مسعود: سال ۱۳۵۴-۱۹۷۵ میلادی سال پُر ماجرایی بود، تعداد زیادی از اعضای نهضت جوانان مسلمان – دوصد نفر - توسط پولیس داوودخان دستگیر و به‌زندان افتادند. جگرن محمدغوث (از اعضای خانواده‌ی ما) از جمله‌ی آنان بود. بعد از ظهر خبر دار شدیم و به‌قرغه رفتیم. یکی از خویشان، به‌خانواده‌ام خبرداده بود، بعد برای من هم دوسیه درست کرده بودند. پولیس در تعقیب من بود، کودتای حکمتیار خیلی پیش از موعد و بی‌نتیجه ماند.
◼ می‌گویند در سال ۱۳۵۴-۱۹۷۵ میلادی در دره‌ی پنجشیر گروه‌ی چریکی را تشکیل و چند ولسوالی را به‌تصرف خود در آوردید، چرا شکست خوردید؟
□ احمدشاه مسعود: در آن سال‌ها، حرف حکمتیار این بود که از اطراف کابل باید حرکتی شروع شود – یک قیام مسلحانه - تا بهانه‌ای برای بیرون آوردن تانک پیدا شود. آن‌هم به‌دستور عبدالکریم مستغنی معاون وزیر دفاع وقت، که حکمتیار ادعا می‌کرد با وی در ارتباط است. نقشه‌اش این‌طور بود: آن‌گاه که تانک‌ها به‌بهانه‌ی سرکوب شورشیان بیرون بیایند. سپس تانک‌ها در یک عمل بر عکس و پیشی‌بینی نشده، رادیو کابل و ارگ داوود خان را بگیرند و کودتا شکل بگیرد و اجرا شود.

این بود که گروه‌ی چریکی در پنجشیر (۸۵ کیلومتری کابل) تشکیل شد، که همه از جوانان تحصیلکرده بودند. روی این امید که در کابل کودتا خواهد شد، نبرد را با سلاح‌های کمی که داشتیم، آغاز کردیم، ولسوالی‌های حصه اول، حصه دوم و رخه را تصرف کردیم. در آن‌جا، در انتظار ماندیم. به‌رادیو گوش می‌دادیم که، کودتا به‌نتیجه‌ای برسد، ولی نتیجه آن شد که فکرش را نمی‌کردیم؛ نیروهای دولتی از مرکز برای سرکوب چریک‌های پنجشیر شتافتند و چون مردم با ما نبودند، شرایط برای نبردهای مسلحانه مهیا نشده بود، و یا به‌عبارت دیگر، مردم انگیزه نداشتند، زیرا داوود را یک فرد مسلمان می‌دانستند. بر این اساس، گروه چریکی نوپا و کم‌تجربه‌ی ما توسط نیروهای مسلح داوود خان به‌شدت سرکوب شد، تقریباً نیمی از نیروهای ما زخمی و شهید شدند، و از کودتا خبری نشد و من با عده‌ی دیگر مجبور به‌هجرت شده و به‌پاکستان رفتیم.

◼ با چند نفر به‌پاکستان مهاجرت کردید؟
□ احمدشاه مسعود: در سال ۱۳۵۴ که با تعدادی به‌پاکستان رفتیم، دوباره به‌کشور برگشتیم، من اکثراً در داخل بودم. ما باید به‌مراکز کمونیست‌ها حمله می‌کردیم؛ جنرال حیدر رسولی را باید از سر راه بر می‌داشتیم. ببرک کارمل و تره‌کی، نیروهای نفوذی شاخه‌ی حزب خلق در نیروهای مسلح داوودخان، سد راه بودند. از طرفی در بین ما نیز اختلاف‌نظر وجود داشت، به‌ویژه بین من و حکمتیار، تعداد ما ۵۴ نفر بود، باید یک عملیات انتحاری انجام می‌شد. چون این حرکت سازماندهی شده نبود، من مخالفت کردم، در آن‌زمان و شرایط، حزب خلق، شاخه‌ی نظامی‌اش توسط امین (دومین رییس‌جمهور دوران کمونستی) اداره می‌شد و در نیروهای مسلح قدرت داشتند. از طرفی هم ذهنیت داوود را کمونست‌ها نسبت به‌نهضت جوانان مسلمان خراب کرده و داود هم کوچک‌ترین حرکتی را که از جانب نیروهای ما صورت می‌گرفت، زیر نظر داشت، در این وقت شاخه‌ی نظامی نهضت جوانان مسلمان به‌دست حکمتیار بود، و او بود که باید کارها را سازماندهی می‌کرد، حکمتیار می‌گفت: «باید کودتا بکنیم» اما جنرال مستغنی بهانه‌ای برای این کار نداشت، من در ابتدا با نمایندگان حکمتیار اختلاف نظر داشتم. که در پشاور، اختلاف من و حکمتیار به‌اوج خود رسید.
◼ آیا والدین‌تان با این کارهای شما، آن‌هم در آن سن‌وسال کم، شما را ملامت نمی‌کردند؟
□ احمدشاه مسعود: پدرم همیشه به‌من توصیه می‌کرد که درس‌های خود را بخوانم، بعد راه خود را انتخاب کرده و به‌آن راه بروم. من آن‌ها را در یک عمل انجام شده قرار داده بودم، البته خود آگاهانه راهم را برگزیده بودم و والدین من هم چیزی نمی‌گفتند.
◼ گویا در پاکستان با حکمتیار مشاجره کرده بودید، اصل موضوع از چه قرار بود؟
□ احمدشاه مسعود: به‌خاطر طرز کارش، به‌خاطر خودخواهی‌هایش، بارها و بارها باهم مشاجره‌ی لفظی داشتیم و حتی چندبار با یکدیگر گلاویز شدیم.
◼ گفته می‌شود در پاکستان، حکمتیار از شما به‌ ذوالفقار علی بوتو، چیزهایی گفته بود، در نتیجه شما و انجنیر جان‌محمد را پولیس پاکستان دستگیر کرده و شما از چنگ پولیس فرار کردید و به‌کابل برگشتید، سرنوشت انجنیر جان‌محمد چه شد؟
□ احمدشاه مسعود: ما در پشاور بودیم، من و انجنیر جان‌محمد و انجنیر ایوب، به‌ جاجی رفتیم و به‌ سفید کوه، در پاره‌چنار حکمتیار به‌ما ملحق شد. من گفتم: برادران ما بندی هستند، باید هرچه زودتر به‌کار شویم، باز به‌حکمتیار گفتم: «ما در این کودتا شکست خوردیم، کارهایت از ریشه خراب است.»

اختلاف بین ما تشدید شد، آخرین گفته‌ام این بود که: «رهبر کیست؟» ما نه نفر بودیم، حکمتیار می‌گفت، باید شورا داشته باشیم، انجنیر جان‌محمد مخالفت کرد. حکمتیار با او در افتاد. گرچه در آن‌زمان، استاد ربانی و حبیب‌الرحمن از جمله رهبران نهضت بودند، در کنار آن شورا هم داشتیم. ولی حکمتیار می‌خواست یک شورای جدید داشته باشد. در این شورا چهار نفر طرف حکمتیار را داشتند و پنج نفر با من بودند. حکمتیار می‌گفت: «با بمب‌گذاری شروع می‌کنیم.» من گفتم: اگر با جنگ مسلحانه آغاز می‌کنی خوب، وگرنه این برنامه‌هایی که تو داری به‌ویرانی و تباهی کشور می‌انجامد و از آن سودی عاید ما نخواهد شد که به‌نفع جنبش ما باشد. بار دیگر حکمتیار پانزده نفر را به‌شورا معرفی کرد، در همین زمان بود که استاد ربانی به‌پاکستان آمد. حکمتیار که تا این زمان ادعا می‌کرد، جنرال عبدالکریم مستغنی از دست کمونست‌ها آزرده است و کودتایی را علیه داوودخان ترتیب می‌دهد، در آن‌وقت ما فهمیدیم که این مسئله صحت ندارد و دروغ است و کودتایی در کار نیست.

این کشاکش با حکمتیار، موجب شد که عده‌ای از ما، از حکمتیار بریده و به‌استاد ربانی بپیوندیم. دوباره باهم یکجا شدیم، قاضی امین در رأس بود. حکمتیار، استاد ربانی، حقانی، مولوی محمدنبی و دیگران در این جمع بودند. قاضی امین که آمد، بابر، ملک یونس، وکیل احمدخان پاکستانی به‌ایتالیا رفتند و استاد ربانی به‌عربستان سعودی و ترکیه رفت. حکمتیار می‌گفت: «استاد ربانی را باید از جمعیت بیرون کنیم.» در همین زمان بود که انجنیر جان‌محمد گم شد، این حادثه همه‌ی ما را تکان داد، در پی این امر شایعات داغی پخش شد که انجنیر جان‌محمد با داوود رابطه داشته است. صدای او را هم ضبط کرده بودند، به‌اصطلاح با این کار از او اعتراف گرفته بودند، که با داوود در ارتباط بوده، جان‌محمد گفته بود: «مسعود هم با داوود رابطه دارد.» این‌جا بود که به‌عمق فاجعه پی بردیم و فهمیدیم که توطئه چگونه شکل می‌گیرد.

حکمتیار به‌سران پاکستانی‌ها گفته بود: «مسعود نمی‌گذارد ما کودتا کنیم.» من به‌خانه حکمتیار بودم که یک موتر پاکستانی آمد آن‌جا، مرا با خود به‌مرکز پولیس بردند، در آن‌جا با یک صاحب‌منصب کلو و بابر روبه‌رو شدم، همین دو نفر حکمتیار را رشد و پرورش داده بودند، در همین زمان بود که انجنیر ایوب هم سر رسید، ما به‌عمق توطئه پی بردیم و تفنگچه‌های خود را کشیدیم. باید متذکر شوم که من همیشه دو تفنگچه به‌همراه داشتم، چه در افغانستان و چه در پاکستان، پولیس پاکستان تهدید ما را جدی گرفت و ما توانستیم از آن‌جا، جان سالم به‌در ببریم. این در حالی بود که با خبر شدیم، انجنیر جان‌محمد و دو نفر دیگر را شهید کرده‌اند. گفته می‌شد که به‌دستور بوتو، اشخاص فوق‌الذکر به‌حکمتیار تحویل داده شده و متعاقب آن سر به‌نیست شدند. خواسته‌ی حکمتیار این بود که من فرار کنم، ولی من استقامت کرده، تا کودتای ضیاءالحق آن‌جا ماندم.

◼ می‌گویند مردم پنجشیر با قیام‌شان در سال‌های اول جهاد یعنی سال ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی در کنارتان ایستادند، قیام مردم از کجا شکل گرفت، شما چطور اعتماد مردم را جلب نمودید و نبرد مسلحانه‌ی مجاهدین چگونه شروع شد؟
□ احمدشاه مسعود: در جوزای ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی از طریق نورستان آمدیم پنجشیر. گرچه گروه‌های دیگر هم در پنجشیر کار کرده بودند، در گام اول من لیست تمام اقوام و دهات پنجشیر را یادداشت کردم. و به‌هریک از نخبگان و موی‌سفیدان نامه نوشتم، تذکر دادم که چقدر تفنگ و چند نفر دارید. آن‌طرفی که خط مرا می‌خواند، یعنی کلان قریه، خیلی زود با من تماس گرفته می‌شد. من شب و روز کار می‌کردم، کارت عضویت می‌فرستادم. با وجودی که در دره‌ی پنجشیر حزب اسلامی و حرکت انقلاب هم روی مردم کار کرده بودند، ولی من با مردم ارتباط مستقیم برقرار کردم.

ابتدا از منطقه‌ی سفیدچهر شروع کردیم. شب‌ها هم کار می‌کردیم، مردم از قریه‌های مختلف به‌ما مراجعه می‌کردند که چقدر تفنگ دارند و چند داوطلب. در این وقت دولت تره‌کی از حضور و پویایی ما در پنجشیر با خبر شد. دولت بین مردم بومی تفنگ توزیع می‌کرد، بی‌خبر از این‌که آن‌هایی که از دولت تفنگ گرفته بودند با ما در ارتباط بودند.

یک روز چند جیپ را دیدم که به‌طرف ولسوالی دشت ریوت می‌رود، در علاقه‌داری آن‌جا جنگ شده بود، فوراً تصمیم به‌نبرد مسلحانه گرفتم، ریش سفیدی مرا دید، گفت: «ما آماده‌باش در کنار شما هستیم.»

حاجی ظاهر آمد پیش من در سفیدچهر در آن‌جا چند نفر خلقی را گرفتیم و به‌خنج آمدیم و از آن‌جا به‌ عمرض رفتیم و سپس به‌ خارو رسیدیم. در بالای دره‌ی پنجشیر جنگ بود و گروه ما در همین منطقه، به‌ کمین نشستیم. سلاح‌های ما چند قبضه تفنگ موشکش و چند بمب‌دستی بود، همین که نیروهای دولتی را در تیررس خود یافتیم، چند بمب‌دستی به‌طرف‌شان پرتاب کرده و تیراندازی کردیم، آن‌ها به‌ ما تسلیم شدند، در این عملیات از نیروهای دولتی یک نفر زخمی شد.

نیروهای کمونیست به‌سرعت به‌سراغ ما آمدند تا نیروهای ما را قلع‌وقمع کنند. تا به‌خود مان آمدیم دیدیم که نیروهای دولتی با په‌پشه روی ما ضربه می‌کردند، ما نیز به‌آن‌ها امان نداده و تیراندازی را شروع کردیم، زدوخورد ادامه پیدا کرد. فکر کنم شب شده بود. طی این عملیات یک نفر شهید داشتیم که از منطقه‌ی متا بود و یک نفر را که زخمی شده بود، ملا ملنگ (ملا جلیل) که نمی‌دانست آن زخمی، خودی است و یا دشمن، سر او را روی زانو‌هایش گذاشته بود، تا این‌که سر معلم عزیز گفت: او از نیروهای خلقی است.

همان شب مردم با بیل و چوپ و کلنگ به‌ولسوالی یورش بردند. مجاهدین باید مردم عصبانی را همراهی می‌کردند. چرا که می‌دانستم، حملات دسته‌جمعی تلفات بیش‌تر به‌همراه دارد.

گلستان صدا کرد: «آمر شما کیست؟» بعد گلستان گفت: «یک بچه‌ی جوان آمرشان است.»

من به‌مردم گفتم از خارو بالا بروید و از پشغور هم. در ولسوالی زنه جنگ شد. کمونست‌ها سخت مقاومت می‌کردند، در اطراف ولسوالی زنه تانک مستقر بود، مصطفی می‌خواست تانک را با راکت بزند ... من به‌طرف بردیم (نوعی تانک زرهی) فیر کردم که به‌هدف اصابت نکرد.

صبح زود جنگ از نو شروع شد، شکست خوردیم، نتوانستیم مواضع نیروهای دولتی را تسخیر کنیم. به‌این دلیل که تجربه‌ی کافی نداشتیم. در این احوال متوجه شدم که نیروهای ما روحیه‌ی‌شان را از دست داده‌اند و باید من ابتکار می‌کردم. مصطفی را کنار کشیدم و گفتم: «باید این‌جا را بگیریم.» بعد به‌مجاهدین گفتم: «پنج نفر فدایی می‌خواهم.» از بین چریک‌های جوان، امان و ابراهیم و مصطفی، داوطلب شدند، زیکویک (مسلسل سنگین ضد هوایی) دشمن مواضع ما را هدف قرار می‌داد. در حالی‌که یک‌عده از مجاهدین رو در رو با کمونست‌های می‌جنگیدند، پنج فدایی پیشروی کردند، آخرین موشک را فیر کردم. مصطفی چند بمب‌دستی به‌داخل ساختمان ولسوالی زنه پرتاب کرد، تعدادی از نیروهای دشمن کشته و زخمی شدند و بقیه مجبور به‌تسلیم شدند. در آن‌زمان فقط گدامحمد کلاشنکوف داشت.

◼ در جنگ‌های پی در پی و چهل روزه‌ی تابستان ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی چند ولسوالی را آزاد ساختید و چند نفر تلفات داشتید؟
□ احمدشاه مسعود: ما تا هنوز کاملاً برای نبرد با نیروهای دولتی آمادگی نداشتیم، در حال سازماندهی مجاهدین بودیم که جنگ از طرف کمونست‌ها در دشت ریوت بر ضد ما آغاز گشت.

جوزای ۱۳۵۸-۱۹۷۹ بود، علاقه‌دار آن‌جا فیض‌محمد شور، با نیروهایش به‌ قریه‌ی دشت ریوت که مجاهدین در آن‌جا بودند، یورش آورده و درگیری‌ای شروع شد، زدوخورد شدیدی در گرفت، این اولین نبرد ما بود، بعد از کشته‌شدن علاقه‌دار، جنگ به‌پایان رسید. در این جنگ چند سرباز هم کشته شدند، از مجاهدین یک نفر تلفات دادیم، به‌نام کریم‌الله. در این‌جا بود که مردم با مجاهدین همراه و همگام شدند. ما با کمک مردم خشمگین، توانستیم کل پنجشیر را آزاد سازیم.

تلفات نیروهای مجاهدین در جنگ‌های چهل روزه چشمگیر نبود. بعد از پنجشیر، بولغین تا سالنگ را آزاد ساختیم و در خزان همان سال در تپه‌ی سرخ شکست سختی خوردیم، تلفات زیادی را متحمل شدیم، چون از یک طرف سلاح‌های ما اندک و غیره قابل مقایسه با سلاح‌های نیروهای مسلح تره‌کی بود. از طرفی دیگر، من در تپه‌ی سرخ از ناحیه‌ی پا زخمی شدم. بازهم نیروهای دولتی در پی دستگیری‌ام بودند. من از طریق کوه با کاکا تاج‌الدین به‌دره‌ی پنجشیر آمدیم.

◼ آیا پهلوان احمدجان هم در نبردهای چریکی شرکت فعال داشت؟
□ احمدشاه مسعود: نه، پهلوان احمد جان به‌عنوان یک پهلوان در بین مردم محبوبیت داشت، او با داکتر نجیب و کارمل رفیق بود و می‌خواست در داخل دره‌ی پنجشیر پایگاه داشته باشد.
◼ در کوه سرخ شکست خوردید، زخمی شدید، آیا ناامید نشدید؟
□ احمدشاه مسعود: اوایل خزان بود، جنگ دوام پیدا کرد، ما از پنجشیر بیرون آمدیم، یک قطعه‌ی کوماندوی، تحت فرماندهی یک افسر به‌نام سرورخان به‌ جبل‌السراج و به‌کوه سرخ رسیدند. من بایست با بیست تا بیست‌وپنج نفری که همراه داشتم، تعرض کردیم، ضربه‌ای به‌آن‌ها زده و به‌کوه سالنگ رفتیم و بعد آمدیم شتل و به‌در بند به‌نیروهای دولتی مستقر در آن‌جا حمله کردیم. به‌من گفتند، قومندان امین و ابراهیم با خلقی‌ها سازش کرده و می‌خواهند تسلیم نیروهای دولتی شوند. جریان را جویا شدم که حقیقتاً قصد تسلیم‌شدن دارند، ظاهراً موضع درست می‌کنند.

ما در کوه سرخ بودیم، امان و زمردبیگ پایین رفتند. امان شینده بود که سربازی گفته: آمدند، امان هم رگبار نموده بود، زمردبیگ اسیر و اعدام شد، ما به‌نقاط کوه حاکم بودیم و شاهد آن صحنه. بمب‌های دستی را آماده کردیم و با یک اشاره، بمب‌ها را به‌طرف موضع سربازان دولتی انداختیم، پنجاه نفر از سربازان‌شان کشته شدند. یکی از مجاهدین من نیز شهید شد، ما پنجاه میل کلاشینکوف به‌غنیمت گرفتیم، ما در مواضع خود بودیم، بازهم نبرد ادامه داشت که من در همان‌جا زخمی شدم.

◼ می‌گویند، بعد از شکست تپه‌ی سرخ اولین جلسه را در دشت ریوت درخانه‌ی حاجی متین برگزار کردید، چند نفر بودید؟
□ احمدشاه مسعود: بعد از شکست در کوه سرخ به‌پریان رفتیم. در آن‌جا آموزش جنگ‌های چریکی را شروع کردیم. باز در پشغور جنگیدیم و شکست خوردیم، مجاهدین نورستان به‌کمک ما شتافتند ولی کاری از پیش نبردند و برگشتند. قومندان ذبیح‌الله نیز از مزارشریف به‌پنجشیر آمد تا مجاهدین را یاری دهد.

ما دوباره در دشت ریوت در خانه‌ی حاجی متین دورهم جمع شدیم، پانزده نفر بودیم، قسم یاد کردیم و به‌پریان رفته و تعلیمات چریکی را ادامه دادیم.

◼ خزان سال ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی به‌پریان یعنی به‌تل آب رفتید، منظورتان از سفر به‌این نقطه‌ی دور افتاده چه بود؟
□ احمدشاه مسعود: پس از شکست‌های پی در پی، جنگ‌های چهل روزه، به‌کوتل رفتیم. در غارها و سوف‌ها زندگی می‌کردیم. ولی تعلیمات نظامی ادامه داشت. مصطفی، مجاهدین را آموزش می‌داد. بعداً مصطفی، در حین ساختن بمب دستی در تل شهید شد. مولوی صاحب داد می‌گفت: «این جهاد پیروز می‌گردد.»
◼ آیا گاهی ترس هم به‌سراغ شما می‌آمد؟
□ احمدشاه مسعود: طبعاً.ً
◼ شما به‌چه انگیزه می‌جنگیدید؟ چه آرمانی در سر داشتید؟
□ احمدشاه مسعود: من به‌خاطر اسلام، این دین انسان‌ساز، به‌خاطر صلح و آزادی، به‌خاطر رهایی انسان از چنگال استعمار – به‌هر شکلی که باشد - جنگیدم و می‌جنگم.
◼ در اواخر سال ۱۳۵۸، یعنی برابر به‌تجاوز ارتش سرخ به‌خاک وطن، هیئتی از کابل به‌ سرپرستی قاضی جدیر جهت مذاکره به‌پنجشیر آمده بود، ماحصل آن دیدار چه بود؟
□ احمدشاه مسعود: شوروی‌ها به‌داخل کشور آمده بودند. پهلوان احمدجان نزد نجیب رفته بود؛ رفتن او نوعی بهانه و ترفند بود، چون همین‌که احمدجان از نزد نجیب با سلاح و مهمات برگشت، قرارگاهی برپا کرد. ما او را دستگیر و زندانی ساختیم، او باید عادلانه محاکمه می‌شد. ولی هیئت مذکور – قاضی جدیر و دگروال عبدالرزاق- تأکید داشتند که باید احمدجان خیلی زود آزاد گردد. و هم‌چنین به‌من گفتند: «باید تسلیم شوی.» من گفتم در باره‌ی احمدجان باید با مردم مشورت کنم، سه هفته به‌من وقت بدهید تا با مردم سه ولسوالی مشورت و دیدار داشته باشم.

نجیب طی نامه‌ای به‌من اخطار داده بود، من نامه‌ی نجیب را به‌مردم نشان دادم. مردم اظهار آمادگی کردند. نجیب می‌خواست مرا فریب دهد. چون متوجه شدیم که پشت‌سر هیئت نیروهای‌شان را به‌منطقه گسیل داشتند. هیئت دوباره آمد و بی‌نتیجه رفت. گفته می‌شد که جدیر در برگشت با نجیب مشاجره کرده و به‌دستور نجیب جدیر را به‌قتل رساندند.

◼ از اولین حمله‌ی کاروان نظامی شوروی به‌دره‌ی پنجشیر به‌تاریخ ۱۹ حمل ۱۳۵۹ برابر به‌۸ اپریل ۱۹۸۰ چیزی به‌خاطر دارید؟ این عملیات چگونه بود؟
□ احمدشاه مسعود: گفتم که نجیب موضوع پهلوان احمدجان را بهانه قرار داد، احمدجان در شابه بود، من هم در شابه بودم. حمل ۱۳۵۸-۱۹۸۰ میلادی در پارنده جنگ بود. من آمدم به‌ جنگلک. دیدم هلیکوپتری آن‌جاست و یک موترهم در آتش می‌سوخت. گفتند عظیم موترهای شوروی‌ها را به‌آتش کشیده است.

داکتر عبدالحی و بیرنگ در کوه بودند، آن‌ها را با خود بردم. در پارنده نجم‌الدین با قوای روسی خوب جنگیده بود. در پریان و در تل جنگ شدیدی بین قوای روسی و مجاهدین صورت گرفته بود - مجاهدین در نقاط حاکم کوه مستقر بودند - در منطقه شیوه محمدابراهیم و گروهش می‌جنگیدید، در رخه و دره پارنده، جنگ با نیروهای روسی به‌اوج خود رسیده بود. و در شابه قوماندان گدامحمد به‌آخر کاروان نظامی قوای شوروی حمله کرد. شوروی‌ها شکست را پذیرفتند. پل استحکامات آن‌ها به‌جای ماند، نیروهای شوروی فقط توانستند اجساد کشته‌شدگان را برجای نگذارند. در این عملیات صد میل کله‌کوف از دشمن به‌غنیمت گرفته شد.

تاکتیک ما در این تهاجم وسیع و جنگ نابرابر، این بود که به‌تمام نیروهای چریکی دستور دادم در قرارگاه‌های کوهی خود بمانند، و به‌نیروهای شوروی اجازه دهند تا بالای پنجشیر یعنی تا پریان و خاواک بروند و همین‌طور هم شد. گرچه جمعاً تعداد مجاهدین ما به‌ صد نفر می‌رسید. ولی مردم انگیزه داشتند، مجاهدین جامه‌ی شهادت پوشیده بودند و پیروز شدیم.

◼ جریان آتش‌بس در سال ۱۳۸۳-۱۹۸۳ میلادی از طرف چه کسانی و به‌وسیله‌ی چه کسی به‌شما ابلاغ شد، از طرف سپاه چهلم چه کسی بود و سرانجام در چه منطقه‌ای توافق این آتش‌بس به‌امضا رسید؟
□ احمدشاه مسعود: شوروی‌ها در سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ میلادی دو حمله‌ی وسیع را در پنجشیر طراحی و اجرا کردند.

حمله‌ی اولی را که پشت‌سر گذاشتم. نامه‌ای از ببرک کارمل به‌من رسید که طی آن به‌من التیماتوم داده بود. اهمیتی به‌آن ندادم و نماینده‌اش رفت و حمله‌ی دوم شروع شد، خیلی شدید بود. نیروهای دشمن بین چهارصد تا پنجصد نفر در خارو کشته دادند، و چهار صد نفر هم اسیر گرفتیم.

جنرال شهنواز تنی در این جنگ شرکت داشت و فرار کرد. در همین‌سال نیروهای دولتی و شوروی‌ها در اعنابه و پشغور قرارگاه نظامی درست کردند؛ چرا که عبور و مرور قطار‌های حمل‌ونقل‌شان در این مناطق در خطر بود، و این قرارگاه‌ها از پایگاه‌های مهم شوروی محسوب می‌شد.

نزدیک زمستان بود. ما از نیروهای فدایی استفاده کردیم، چهل نفر فدایی با محمد پناه از آب رخه به‌داخل گارنیزیون رفتند. تانک‌های مستقر در آن‌جا را منهدم کردند و ضربات سختی به‌نیروهای ارتش سرخ وارد کردند.

به اعنابه رفتم، یک عملیات را طراحی کردیم، یک عملیات انتحاری [شهادت‌طلبانه]، در این عملیات مجاهدین باید وارد خیمه‌های شوروی‌ها می‌شدند، اطراف چادرها مین‌گذاری نشده بود، عملیات اجرا شد. در این حمله‌ی انتحاری[۱] یک نفر شهید دادیم.

در این زمان جمعه‌خان از حزب اسلامی در اندراب راه‌بندان ایجاد کرده بود، راه تدارکاتی را بسته بودند، در پنجشیر قحطی آمده بود، شوروی‌ها پی در پی حمله می‌کردند. بازهم مردم و مجاهدین فشارها را هم از جانب مجاهدین – حزب اسلامی - و هم از طرف رژیم کمونیستی و ارتش سرخ تحمل کردند.

زمستان بود، من در نولیچ بودم. گفتند ولسوال داوود آمده و حامل پیامی است. او را آوردند پیش من. پاکتی از طرف سپاه چهلم (یکی از لشکرهای مهم ارتش سرخ) همراه داشت، در آن نامه پیشنهاد آتش‌بس شده بود. من فکر کردم؛ در آن‌شرایط باید جلو تلفات گرفته شود. باید مجاهدین پایگاه‌های خود را در دره‌های پنجشیر (بیست‌ودو دره‌ی استراتژیک) مستحکم می‌کردند. در مورد پیشنهاد آتش‌بس، من باید با علمأ مشورت می‌کردم، که این‌کار را هم کردم. مولوی‌ها فتوی دادند و از آن‌ها خط گرفتم و بعد برای مذاکره با نمایندگان سپاه چهلم، اعلام آمادگی کردم. در طی مذاکره با نمایندگان سپاه چهلم، آن‌ها شرایط ما را پذیرفتند و ما نیز از آن‌ها را، که نباید بر روی کاروان‌های‌شان در مسیر سالنگ جنوبی آتش بگشاییم. در کل، ما از این آتش‌بس سود بیش‌تری بردیم که بعداً نمایندگان سپاه چهلم به‌آن امر اعتراف کردند.

در همین شرایط به‌وجود آمده، ما توانستیم جمعه‌خان را در آن زمستان، در اندراب خلع سلاح کنیم که جمعه‌خان نزد شوروی‌ها رفته بود.

دور دوم مذاکرات ما با شوروی – در زمان چرنینکو - صورت گرفت. در حالی‌که ما با خبر شدیم که نمایندگان سپاه چهلم، که با ما بر سر آتش‌بس مذاکره کرده بودند، توسط مقامات قوای شوروی زندانی شده بودند و به‌ آن‌ها گفته شده بود که با دشمن سازش کردید ولی در دور دوم مذاکرات به‌توافق نرسیدیم و جنگ‌ها از نو شروع شد.

◼ گفته شده که ورقه‌ی آخرین توافق‌نامه را در حضور جنرال روسی چلیپا کشیدید، چرا؟
□ احمدشاه مسعود: در دور دوم مذاکره، یک ماده اضافه شده بود، و آن این‌که باید لیست سلاح‌ها معلوم و قید گردد. گفتم باید مشوره کنم. دو هفته وقت‌کشی کردم. بعد من مسلح با تفنگ و تفنگچه برای مذاکره رفتم. عصبانی شدم و روی کاغذ را چلیپا کشیدم، با یک جنرال شوروی هم بگومگو و مشاجره کردم. بعدش آن‌ها آن ماده را حذف کرده و آتش‌بس، شش ماه دیگر تمدید شد.
◼ در سال ۱۳۶۲-۱۹۸۳ میلادی شوروی‌ها در قرارگاه قول شابه از طرف شب، کوماندو پیاده کردند که قومندان شاه‌نظر و تعدادی از چریک‌هایش را در صوف غافل‌گیر کرده بودند، از این عملیات چیزی به‌خاطر دارید؟
□ احمدشاه مسعود: در هنگام شب شوروی‌ها در آن نواحی کوهستانی نیرو پیاده کرده و از دو طرف صوف پیشروی می‌کنند. شاه‌نظر و افراد دیگر که از داخل صوف از وضعیت در دام افتادن‌شان با خبر می‌شوند، به‌ترتیب بیرون می‌روند و طی زدوخوردی کشته می‌شوند و تعدادی در داخل صوف به‌ شهادت می‌رسند. در آن حمله، دشمن نقشه‌ی دقیقی ریخته بود و با عمل به‌ آن نقشه، تعداد سی‌ودو نفر را در قرارگاه قول شابه به‌شهادت رساندند.
◼ گفته می‌شود، چندین‌بار به‌جان شما سؤقصد شده، از آن‌جمله به‌وسیله شخصی به‌نام کامران، آیا وی از طرف نجیب‌الله مأمور سؤقصد به‌جان شما شده بود؟
□ احمدشاه مسعود: کامران از طرف داکتر نجیب رییس خاد رژیم کمونیستی مأموریت داشت تا مرا از بین ببرد. ولی خودش آمد و خود را معرفی کرد، اعتراف نمود و گفت: «این همان تفنگچه‌ای است که من باید کار محول شده‌ام را در مورد شما عملی می‌کردم.» کامران را رها کردم و حالا در خارج از وطن – در آلمان - زندگی می‌کند. پس از آن چندین توطئه‌ی دیگر کشف شد.
◼ در جنگ، اطلاعات حرف اول را می‌زند. شما چطور و از چه کانالی، از حملات گسترده‌ی قوای شوروی باخبر می‌شدید؟
□ احمدشاه مسعود: ما با ریاست کشف وزارت دفاع رژیم کمونیستی ارتباط داشتیم. یکی از آن افراد به‌نام میرتاج‌الدین با ما در تماس بود. جنرال خلیل رییس کشف نیز در همین ارتباط توسط دولت دستگیر و تیر باران شد. جنرال‌های شوروی هم با ما در تماس بودند که از نام‌بردن آنان امتناع می‌ورزم. به‌خصوص جنرال‌های اوکراین.
◼ بعد از ختم دوره‌ی یک ساله‌ی آتش‌بس، اولین عملیات علیه نیروهای مجاهدین در پنجشیر در کدام سال اتفاق افتاد؟
□ احمدشاه مسعود: در تاریخ دوم ثور ۱۳۶۳ برابر به ‌۲۲ اپریل ۱۹۸۴ جنگ شروع شد. در این سال نشانه‌هایی از بازگشت به‌یک برداشت کاملاً نظامی دیده می‌شد. اما، این‌بار با ارتشی جنگنده‌تر، تجهیزات پیشرفته‌تر و تصمیم قاطع و بی‌سابقه برای نابودسازی کامل مجاهدین آماده شده بودند. شوروی در این عملیات ۲۱ اپریل ۱۹۸۴ خودشان جنگ را در پنجشیر تشدید کردند. راه‌های مواصلاتی ما را قطع کردند.
◼ در کدام نبرد بیش‌ترین تلفات را مردم و مجاهدین در پنجشیر از طرف نیروهای مقابل، متقبل شدند؟
□ احمدشاه مسعود: از سال ۱۳۵۸-۱۹۷۹ میلادی که با کمونیست‌ها درگیر شدیم تا سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ پنجصد نفر شهید داشتیم، در سال ۱۳۶۳-۱۹۸۴ میلادی فقط چهار نفر شهید نظامی داشتیم.
◼ جنرال گروموف و جنرال وارینکوف، عملیات‌های نظامی را از کجا رهبری می‌کردند. کدام‌شان با شما در ارتباط بودند؟
□ احمدشاه مسعود: مرکز عملیات و تصمیم‌گیری‌شان در دارالامان بود. در مواقع اضطراری توسط نماینده‌ها و طرفداران داخلی‌شان خاد با ما تماس می‌گرفتند.
◼ در سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ میلادی شوروی‌ها در ملسپه صبح زودتر نیرو پیاده کردند و شما در سرک بازارک بودید، چگونه نجات پیدا کردید؟
□ احمدشاه مسعود: تا جایی‌که یادم است، صبح زودی، در سال ۱۳۶۱-۱۹۸۲ میلادی، من مثل همیشه از خانه بیرون آمدم، شوروی‌ها فکر می‌کردند من در بازارک هستم، بر این تصور آن‌ها نیروهای زیادی را توسط هلیکوپتر در بازارک پیاده کردند، مجاهدین آن‌جا نبرد را شروع کردند، در روز بسم‌الله خان همراهم بود. نیروهای شوروی نه تنها نتوانستند مرا دستگیر کنند. بلکه تلفات زیاد را هم متحمل شدند.
◼ در سال ۱۳۶۴-۱۹۸۵ میلادی، شوروی‌ها بار دیگر در ملک خیل کوماندو پیاده کردند، آیا هدف شان دستگیری شما بوده و شما هم آن‌جا بوده‌اید؟
□ احمدشاه مسعود: من همان‌جا بودم، تصادفاً صبح زود بر آمدم. قوای شوروی زمانی در ملک خیل کوماندو پیاده کرده بودند که من به‌ عبدالله‌خیل رسیدم، در آن‌زمان نیز هدف‌شان دستگیری من بود.
◼ شورای نظار به‌چه منظوری و در چه سالی تشکیل شد؟
□ احمدشاه مسعود: شورای نظار در سال ۱۳۶۲-۱۹۸۳ میلادی، به‌منظور بسیج و تنظیم مجاهدین به‌وجود آمد. هدف ما از تشکیل شورای نظار این بود که نظام جدیدی را باید به‌وجود می‌آوردیم، تا سوق، اداره و جهت دادن به‌آرمان‌های ما را در نظر داشته باشند.
◼ می‌گویند شما در طی آتش‌بس، به‌جز پنجشیر، پنج پایگاهی دیگر نیز ساخته‌اید، می‌شود آن‌ها را نام ببرید؟
□ احمدشاه مسعود: در اندراب، خوست و فرنگ، اشکمش، نهرین و کشم پایگاه‌های منظم داشتیم که خارج از دره‌ی پنجشیر قرارداشتند.
◼ می‌شود عملیات خیلاب و به‌خصوص عملیات کوماندویی انجیرستان را به‌روشنی بیان کنید؟
□ احمدشاه مسعود: نجیب تازه به‌قدرت رسیده بود، هیئتی را نزد من فرستاد، من روی همه‌ی پیشنهادها و حرف‌هایش خط بطلان کشیده و به‌آن جواب منفی دادم. اواخر سال ۱۳۶۵-۱۹۸۶ میلادی چند روز به‌عید مانده بود - عید فطر - من در تخار بودم که گشت کشاف‌ها (طیارات شناسایی) شروع شد. یک تعداد از مجاهدین به‌رخصتی رفته بودند، تعداد شصت هفتاد نفر مسلح بیش‌تر نداشتیم. که در دره‌ی «انجیرستان» بمباران شدیدی شروع شد. از بمباران‌های مکرر متوجه شدم که این بمباران حمله‌ی وسیعی را در پی خواهد داشت. گرچه دره‌ی «خیلاب» وسیع است و تانک‌ها نمی‌توانستند به‌آن دره تعرض کنند - می‌توانستیم به‌دره‌های مجاور برویم - ولی ماندیم.

به مجاهدین گفتم که در تپه‌های مجاور پشت سنگ‌های عظیم، موضع بگیرند، همان‌طور که فکر می‌کردم، حمله‌ی وسیع دشمن شروع شد، تعداد زیادی هلی‌کوپتر پس از پایان بمباران، آسمان آن‌جا را پوشاند، موقع پیاده‌کردن کوماندوها بود. در همین موقع که هلی‌کوپترها روی تپه‌ها داشتند نیروهای‌شان را دیسانت می‌کردند، مجاهدین روی تپه‌ها در کمین بودند، در ابتدا سه هلی‌کوپتر را زدند، نیروهای پیاده‌شده‌ی شوروی، زیر آتش مسلسل‌های مجاهدین کشته می‌شدند. در آن تپه‌ها «سید یحیی»، «محمد غوث» (که بعد‌ها شهید شد)، «مسلم» و دیگر مجاهدین مستقر شده بودند.

در یکی از هلی‌کوپترهای منهدم شده، جسد بازمانده‌ی یکی از جنرال‌های شوروی بود. اسناد و نقشه‌های این عملیات به‌دست ما افتاد، ما از نقشه‌ی عملیات دشمن آگاه شدیم. چون بیش از صدوپنجاه نفر کشته شدند، نقشه خود را تغییر دادند.

ما می‌خواستیم «خیلاب» را پایگاه درست کنیم. قرارگاه «پشغور» را گرفته بودیم، دیدیم جنگ در پنجشیر متوقف شده، شب رفتیم به‌پریان، از مردم خداحافظی کردم و گفتم که به‌پاکستان می‌رویم، هدف ما از این کار، دادن اطلاعات غلط به‌ مامورهای خبررسانی بود تا خبر را به‌شوروی‌ها برسانند. «احمدولی» نیز نامه‌ای را به‌ماموری (مامور دو جانبه) داده بود که متن آن چنین بود: «ما انبارهای سلاحی را که داشتیم، تمام سلاح‌ها را جابه‌جا کردیم و صندوق‌های آن‌را آتش زدیم.»

شب سردی بود، آتش روشن کردیم، بچه‌ها به‌دور آتش نشسته بودند، از افراد «سید ابراهیم» هفت نفر شهید شده بودند. چون طیاره‌های دشمن آتش را دیدند، به‌ «نمک آب» رفتیم و در آن‌جا نیز با نیروهای ارتش سرخ درگیر شدیم.

◼ از اجلاس بزرگ قوماندان‌ها - قوماندان‌های سراسر کشور - در «شاه سلیم» بفرمایید که به‌چه منظوری بود؟
□ احمدشاه مسعود: این اجلاس بزرگ قومانان‌ها که در برج میزان سال ۱۳۶۹-۱۹۹۰میلادی در “شاه سلیم” تشکیل شد.

بدین‌منظور بود که استراتژی ما در آن شرایط ایجاب می‌کرد که قبل از سقوط کابل - پس از خروج نیروهای شوروی - قوماندان‌ها دور هم جمع شوند، یک استراتژی واحدی اتخاذ کرده و برای سقوط رژیم «نجیب»، عملیات‌های هماهنگ، برای گسترش جنگ‌ها در اطراف شهر‌های بزرگ، انجام شود. با این هدف، کسی را وظیفه دادم تا قوماندان «عبدالحق» را ببیند و هم‌چنین با دیگر قوماندان‌ها تماس برقرار شد.

همه‌ی قوماندان‌ها از این پروسه استقبال کردند که باید شورایی برقرار گردد. پاکستانی‌ها (آی.اس.آی) از تشکیل این اجلاس و اهداف و استراتژی آن واهمه داشتند، با قوماندان‌ها تماس برقرار ساختند، رییس I.S.I (استخبارات) پاکستان هم آمد. او می‌خواست طرح‌های خود را به‌ما بقبولاند، طرح حکمتیار نیز با پاکستانی‌ها هماهنگ بود، با I.S.I به‌نتیجه‌ای نرسیدیم. ولی قوماندان‌ها در این اجلاس بزرگ به‌توافقی رسیدند،

فیصله بر این شد که «عبدالحق» رییس باشد، من گفتم «مولوی حقانی» باشد. گفتند باید برویم «اسلام‌آباد»، رفتیم اسلام‌آباد نزد «اسلم بیگ» (جانشین وزیر دفاع پاکستان).

در این اجلاس طرح ما این بود که طی عملیات‌های هماهنگ از ولسوالی‌ها (فرمانداری‌ها) به‌سوی شهر‌ها، حرکت کنیم. در صورت تسخیر شهر‌ها، برای پیشگیری از «انارشی» در شهر‌ها و اداره‌ها، اردوی منظمی را تشکیل دهیم و هم‌چنین تشکیل واحد‌های اداری و مدیریت، از اهداف برجسته‌ی دیگر این اجلاس بود.

در نتیجه، پس از آن اجلاس، در سال ۱۳۷۰-۱۹۹۱میلادی، حقانی و عبدالحق، خوست را فتح کردند. در تابستان ۱۳۷۰-۱۹۹۱میلادی مجاهدین خطه‌ی شمال، در یک عملیات گسترده شهر خواجه‌غار را فتح کردند.

◼ پس از خروج نیروهای شوروی کدام شهر یا ولایت (استان) توسط مجاهدین فتح شد؟
□ احمدشاه مسعود: اولین شهری که بعد از خروج ارتش سرخ به‌دست مجاهدین افتاد، شهر طالقان بود، ما این شهر را بعد از جنگی خونین گرفتیم.
◼ آقای حکمتیار در طول سال‌های جهاد و هم پس از آن به‌اختلافات دامن می‌زد؟
□ احمدشاه مسعود: قدرت‌طلبی و افزون‌خواهی حکمتیار، باعث و بانی «خانه‌جنگی» و ظهور طالبان گردید.
◼ آیا بهتر نبود، در زمان خروج نیروهای شوروی، از قبل، رهبران تنظیم‌ها، برنامه‌هایی برای تصرف کابل، نیروهای ضربتی برای امنیت و دیگر شهر‌ها، کادر‌های مجرب اداری، تکنوکرات‌های موجود و غیره را، آماده و یا تربیت می‌کردند، تا هم از هرج‌ومرج و هم از چور و چپاول جلوگیری می‌شد؟
□ احمدشاه مسعود: من در مرحله‌ی جنگ‌های حساس و استراتژیک بودم، شوروی‌ها رفته بودند، نجیب آخرین تلاش‌هایش را می‌کرد تا سر پا بایستد، حکمتیار توسط جنرال تنی کودتا کرده شکست خورده بود، و باز در صدد کودتا بود، مجددی می‌گفت: «دو روز دیگر نجیب سقوط می‌کند»، من گفتم: «دو سال دیگر نجیب سقوط خواهد کرد.» چرا که کارها خام بود، رهبران آمادگی نداشتند. برنامه‌ای برای خود از قبل تدوین نکرده و پیش‌بینی‌های لازم به‌عمل نیامده بود تا چه کارهایی باید بکنند.

اول باید امنیت شهر کابل تامین می‌شد، بعد تشکیل حکومت موقت، تشکیل مجلس موسسان و سپس جامعه به‌سوی انتخابات آزاد سوق داده می‌شد. آن‌گاه بود که یک حکومت مقتدر مرکزی، می‌توانست جلو اهداف شوم استعماری پاکستان را بگیرد. آن‌وقت بود که ارتش ملی ما از هم فرو نمی‌پاشید. به‌طور مثال قومندان قوای مسلح هرات رؤفی به‌من گفت: «هرات را به‌کی تسلیم کنم؟» گفتم: «به اسمعیل خان» حکومت نجیب در حال فروپاشی بود، باید یک وحدت ملی، یک اتحاد واقعی بین رهبران به‌وجود می‌آمد تا این فجایع به‌وجود نمی‌آمد.

◼ در زمان حکومت چهارماهه‌ی استاد ربانی، چه گروهی و از کجا جنگ را علیه دولت شروع کرد؟
□ احمدشاه مسعود: حزب اسلامی حکمتیار، از چهارآسیاب کابل را موشک‌باران کرد و دوستم از داخل کابل.
◼ عبدالعلی مزاری چه خواست‌های انجام‌نشدنی داشت که در کودتای ۱۱ جدی (دی) ۱۳۷۲-۱۹۹۳ میلادی، در کنار حکمتیار و دوستم ایستاد؟
□ احمدشاه مسعود: اختلافات از آن‌زمان شروع شد که رژیم نجیب در حال سقوط بود، به‌گروه‌های دیگر گفتم که باید شورایی تشکیل بدهیم. اول محمد اکبری در رأس هیئت بود. می‌گفت: «می‌باید با نجیب کنار بیاییم»، در رأس هیئت دومی، کاظمی بود که هر دو می‌خواستند با دولت نجیب سازش کنیم. جنرال مؤمن ارتباطی ما بود. وحدتی‌ها با حسام‌الدین متحد شدند و اعلام کردند که «شهر مزارشریف آزاد شد.» با دوستم هم متحد شدند. به‌اختلافات دامن زده شد. ما چهاریکار را گرفتیم و به‌آن‌ها گفتم که بگذارید کار سیاسی بکنیم: «حکومت موقت و سپس انتخابات.» که این از آرزوهای دیرینه‌ام بود و حق طبیعی مردم. مزاری می‌گفت: «من باید صدراعظم شوم و دوستم وزیر دفاع باشد.» از خواسته‌های انجام‌نشدنی مزاری یکی حکومت خودگردان در هزاره‌جات بود.
◼ اگر بین شما و حکمتیار اتحاد واقعی به‌وجود می‌آمد آیا باز هم طالبان ظهور می‌کردند؟
□ احمدشاه مسعود: اگر حکمتیار با ما صادق می‌بود، طالبی به‌وجود نمی‌آمد.
◼ حکمتیار کنفدراسیون «افغانستان-پاکستان» را می‌خواست، آیا طالبان هم همین هدف را دنبال می‌کنند؟
□ احمدشاه مسعود: حکمتیار، میاطفیل (رهبر جماعت اسلامی پاکستان) و پاکستان این (کنفدراسیون افغنستان-پاکستان) یکی از اهداف‌شان بود. وقتی «پیتر تامسن» این موضوع را مطرح کرد، من فوراً رد کردم و حالا هم رد می‌کنم.
◼ چطور شد، پس از عقب‌نشینی از کابل، تصمیم به‌مقاومت بر ضد طالبان را گرفتید؟
□ احمدشاه مسعود: وقتی‌که از کابل عقب‌نشینی می‌کردیم، به‌این فکر بودم که باید مقاومت کنم. من در خیرخانه بودم. اول تانک‌ها را از کابل کشیدیم، بعد نیروهای مسلح را. در خیرخانه می‌خواستیم مقاومت کنیم. با دوستم، خلیلی و دیگر دوستان، شورا کردیم. ولی دیگر دیر شده بود. آن بود که به‌پنجشیر آمدیم. آمادگی گرفتیم. طالبان تا دالان‌سنگ به‌پیش آمده بودند. ملابهشتی سرکرده‌ی‌شان بود. پس از انفجار دالان‌سنگ (اول دره‌ی پنجشیر سفلی) طالبان تلفات سختی را متحمل شدند و سپس تعرض و حمله‌ی نیروهای ما شروع شد که آن‌ها را تا دروازه‌ای کابل راندیم.
◼ نقش زنان را در جامعه چگونه می‌بینید، آیا دوست دارید زنان کشور ما تحصیلکرده باشند؟
□ احمدشاه مسعود: چرا نه، زنان نیمی از پیکره‌ی جامعه‌ی بشری هستند، در جامعه‌ی مدنی، حق و حقوقی دارند. زنان کشور ما در دوران جهاد دوشادوش ما در صحنه ایستاده بودند، فداکاری‌ها کردند. من در دوران جهاد، زنان زیادی را دیدم که در شرایط سخت، زیر بمباران‌های دشمن به‌ما نان می‌پختند، جان‌فشانی می‌کردند. ما مخالف بازگشایی مکاتب دخترانه نیستیم.
◼ شما که تا به‌حال دو دهه از عمر شریف‌تان را صرف جنگ و مبارزه کرده‌اید، به‌نظر شما چه نوع حکومتی در افغانستان ایده‌آل است؟
□ احمدشاه مسعود: یک حکومت اسلامی که براساس رأی عمومی مردم به‌وجود بیاید: جمهوری اسلامی. افکار قبایلی ملاعمر با ما تفاوت کلی دارد. در جامعه‌ی ما زن حق رأی دارد، زن می‌تواند کاندید شود، به‌کارهای اجتماعی مشغول گردد. ما با تلویزیون و سینمای سالم مخالف نیستیم.
◼ در طول جنگ نه ساله با ارتش سرخ، تعداد تلفات مجاهدین به‌چند نفر می‌رسد؟
□ احمدشاه مسعود: ما جمعاً در حدود هزار و پنجصد (۱۵۰۰) نفر از مجاهدین شهید دادیم و شاید سه تا چهار هزار نفر اهالی پنجشیر بر اثر بمباران‌ها و جنگ‌های شدید، شهید شده باشند.
◼ تاکی می‌جنگید؟
□ احمدشاه مسعود: تا رسیدن به‌قله‌ی آزادی، تا رسیدن به‌یک کشور آزاد با صلح پایدار و افغانستان یکپارچه و متحد.[٢]


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- هدف از عملیات انتحاری یا شهادت‌طلبانه، در گفتار شهید احمدشاه مسعود، که در آن‌زمان اجرا کنندگانش به‌نام فدایی یاد می‌شدند، آن‌چه امروز به‌نام عملیات انتحاری یا شهادت‌طلبانه مرسوم شده، و بیش‌تر با بستن مواد انفجاری به‌بدن اجرا کننده عملیات یا به‌هر شکلی که کشته‌شدن اجرا کننده‌ی عملیات را به‌صورت عمدی از سوی خودش در بر می‌داشته باشد، نیست، بلکه هدف اجرایی یک عملیات پر مخاطره علیه دشمن است که احتمال شهادت در آن بالاست، نه این‌که فدایی خود دست به‌انفجار یا کشته‌شدن عمدی خود بزند.
[٢]- گفتگوی احمدشاه فرزان با احمدشاه مسعود به‌تاریخ ۱۵ جوزای ۱۳۷۸ برابر به ‌۵ جولای ۱۹۹۹، تحت‌عنوان «تا رسیدن به‌قله‌ی آزادی» به‌نقل از کتاب «مردی استوار و امیدوار به‌افق‌های دور»، صفحات ۷۴-۹۸، به‌اهتمام: احمدشاه فرزان و انجنیر توریالی غیاثی، از انتشارات ترانه، چاپ سوم، بهار ۱۳۸۰، صص ۷۱-۹۸.


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

احمدشاه فرزان، و توریالی غیاثی، مردی استوار و امیدوار به‌افق‌های دور، مشهد: انتشارات ترانه، چاپ سوم، بهار ۱۳۸۰.