جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

مسعود در نبرد استخباراتی

از: رازق مأمون


اشاره: اطلاعاتی که در قسمت پيوست‌ها ارائه می‌شود، آگاهی از ديدگاه‌های مختلف دربارۀ مطالب يک مدخل خاص است. مسئوليت این ديدگاه‌ها به عهده نويسندۀ يا نويسندگان آن است و نشر اين ديدگاه‌ها در دانشنامه به منزله تایید يا رد نظرات ارائه شده در آنها نیست.

فهرست مندرجات


[] مسعود در نبرد استخباراتی

    شیر پنجشیر هنوز در كوه‌ها پرسه می‌زند و شب‌ها از تپه سریچه، افغانستان را نظاره می‌کند./ احمدشاه مسعود: خواب‌هایی می‌بینم... هرکس دیگری این چنین خواب‌هایی ببیند، یک روز در افغانستان توقف نمی‌کند.
شنبه ٢٨ فوريه ٢٠٠٩، نويسنده: رزاق مأمون

کتاب حاضر، برپایه اطلاعات تجربی این شخصیت‌ها به نگارش درآمده است:

    ١- صالح‌محمد ریگستانی، همرزم و مصاحب نزدیک احمدشاه مسعود و نویسنده کتاب "مسعود و آزادی"
    ٢- آغا مشتاق (مشهور به سارنوال مشتاق) / در افغانستان دادستان را سارنوال می‌گویند که کلمه پشتو می‌باشد/ رئیس تحقیق شبکه استخبارات مسعود در اوج جنگ‌ها بر ضد شوروی در دهه شصت خورشیدی
    ٣- الحاج کاکا تاج‌الدين خسر و نزدیک‌ترین مصاحب احمدشاه مسعود،
    ۴- حاجی عزم‌الدين مجری ویژه انجام مأموریت‌های اپراتیفی شورای نظار،
    ۵- سارنوال محمود دقیق مشهور به آمر صاحب پنجشیر،
    ٦- حاجی رحیم دستیار مسعود در سال‌های جهاد و مقاومت
    ٧- جنرال داود دستیار خاص مسعود در دهه هفتاد (در حال حاضر، معاون وزیر داخله در امور مبارزه با موادمخدر)
    ٨- دکتر محی‌الدين مهدی، شاعر و پژوهش گر،
    ٩- آغا صاحب عبدالکریم ‌هاشمی از مصاحبان مسعود،
    ١٠ – بصیر مشهور به بدروز، برادر حفیظ آهنگرپور از سران جنبش چپ در افغانستان
    ١١- دکتر نادرشاه احمدزی، عضو شبکه ویژه اطلاعاتی مسعود
    ١٢- فهیم دشتی مدیر مسئول "هفته‌نامه کابل"
    ١٣- یوسف جان نثار، فیلم‌بردار مخصوص جبهه پنجشیر
    ١٣- صدیق برمک سینماگر و کارگردان معروف
    ١۴- سید عظیم مصطفی

    قصه نیستم که بگویی
    نغمه نیستم که بخوانی
    صدا نیستم که بشنوی
    یا چیزی چنان که ببینی
    یا چیزی چنان که بمانی
    من درد مشترکم،
    مرا فریاد کن

٢٢ ثور - ١٣٨٧

سرآغاز:

در تابستان سال ١٣٧١ خورشيدی كه شهر كابل شب و روز به وسيله هزاران موشک حزب اسلامی از بيست كيلومتری جنوب پايتخت كوبيده می‌شد، انتقاد‌ها از احمدشاه مسعود به‌حيث مدافع كابل بيشتر می‌شد. گروهی از منتقدان مسعود به نوبه خود، از وی به‌عنوان یک طرف ماجرا نام می‌بردند. اما به‌طور کل، مردم و روشنفكران كه پيش از آن، درباره كارنامه‌های افسانه‌ای مسعود در جنگ‌های چريكی داستان‌های زيادی را شنيده بودند، انتظار داشتند كه مسعود به‌طور عاجل و به هر طريق ممكن بايد به اين غائله خاتمه دهد. محافل شهری و روشنفكری که از بازی‌های پنهان بازیگران جهانی و منطقه‌ای در اتاق‌های سیاه توطئه بر ضد حاکمیت جدید در افغانستان بی‌اطلاع بودند، اين نكته را دست كم گرفته بودند كه عرصه نبرد در پايتخت، بستر كوه‌های هندوكش و خم و پیچ دره‌های پنجشیر و سالنگ نبود كه مسعود بدون واهمه از رویارویی پر تلفات، به هدف ختم آماج‌گيری كابل، در نابودی سنگربندی‌های حزب اسلامي، از خود معجزه نظامی ظاهر سازد. هدف اصلی این جنگ به‌عنوان مجموعه‌ای از تضاد‌های منطقه‌ای، حفظ اضطراب و فقدان استقرار نظام سیاسی جدید در کابل بود. مسعود قبل از آن بار‌ها با لحنی تأسف‌آمیز خاطرنشان کرده بود: همان‌طوری که خروج شوروی از افغانستان، برنامه‌های دراز مدت ما را دستخوش تحول کرد، سقوط نا به‌هنگام رژیم دکتر نجیب نیز ما را در موقعیتی ناخواسته و جبری قرار می‌دهد که در یک رویارویی قبل از وقت بر سر گرفتن قدرت سیاسی، قاطعانه وارد میدان شویم و یا آن که بگذاریم پاکستان به‌طور یک جانبه، تسلط سیاسی خود بر افغانستان را قایم کند. راه سومی وجود نداشت. اكنون كه به آن سال‌ها می‌نگريم، مسعود از لحاظ تاريخی موفق شد که سنگ بنای دو عنصر تازه را در تهداب فرهنگ جدید سیاسی افغانستان بگذارد.

سنگ بنای نخست:

مسعود در آخرین دهه قرن بیستم طومار فرسوده پنداشت‌های تک‌تباری را متلاشی ساخت و ثابت کرد که در دست داشتن امتیاز قدرت سیاسی در مقدرات یک قشر و قوم خاص مرقوم نشده است و بیش ازین، ملکیت و میراث انحصاری به‌حساب نمی‌آید و تفکرات کهنه، جای خود را به عصر مبارزه برای عدالت خالی کرده است. هرچند وی فرصت نیافت رؤیای عدالت محوری را در شرایط پس لرزه‌های انقراض یک سیستم کهنه، محقق کند؛ اما نام خود را به‌حیث بانی برخورد نوین با افغانستان امروز در مسیر تحولات آینده جاودانه کرد. حالا (سال ١٣٨٧) که از آن زمان حدود شانزده سال آزگار سپری شده است، مجموعه جنگ‌ها و زورآزمایی‌های اجتماعی و سیاسی نشان می‌دهد که در کشور چندتباری مانند افغانستان، همه باید در سامانه سیاسی و اداره مملکت حضور شایسته خود را متبارز سازند و این دوره جدید را دموکراسی و "مردم سالاری" نام گذاشته‌اند. اکنون سنتی‌ترین عناصر، یا از روی اجبار و یا به‌دلیل درک جدید‌شان از درس‌های تاریخ، دهل آن را بلندتر از دیگران می‌کوبند.

سنگ بنای دوم:

مسعود در جنگ‌های سرنوشت‌ساز ثابت کرد که به برکت توحید اراده مردم، می‌توان نا ممکنات زنده‌گی را ممکن ساخت. وی در یک جنگ نا برابر برضد لشکر چند ملیتی طالبان که همچون طوفانی از مدارس و آموزش گاه‌های جنگی، همراه با بخش‌هایی از ارتش و مأموران اطلاعاتی پاکستان به‌سوی خطوط نبرد می‌شتافتند، نقشه‌های نهایی شده استخبارات پاكستان برای استقرار يك حكومت مزدور در افغانستان را خنثی كرد و رؤيای ايجاد "كنفدراسيون افغانستان - پاكستان" را برای هميشه به خاك سپرد.

اما در همان تابستان داغ جنگ سال ١٣٧١ خورشیدی در كابل، استاد واصف باختری كه از موشک پراكنی‌ها و كوچ اجباری هزاران شهروند كابل در نتيجه آتش‌باری‌های سنگين بر پايتخت، به‌شدت عصبانی و خسته به‌نظر می‌رسيد؛ در برابر پرسش يكی از روشنفكران كه بالاخره احمدشاه مسعود چرا از نيرو و ظرفيت خويش برای نابودی سنگر‌های موشک‌پراكنان بهره نمی‌گيرد، گفت:

    آن احمدشاه مسعود كه ما می‌گفتيم، هنوز هم در كوه‌ها گشت می‌زند و به شهر نيامده است!

در سخن کوتاه استاد باختری، مجموعه‌ای از حکمت و حقایق درک ناشده نهفته بود. مسعود هنوز از پهنای افسانه و توقعات بزرگ در اذهان عمومی بیرون نیامده بود. مردم با نا شکیبایی، خواهان دفع مصیبت بودند. اما مسعود به هر علتی كه بود در دفاع از كابل تنها بود. اسناد و مدارک کنونی نشان می‌دهند که شماری از رهبران جهادی که خود را فاتحان جنگ قلمداد می‌کردند و هنوز هوای پشاور و راولپندی را در سر داشتند، از سرکوب و حتی دور راندن ماشین مخرب جنگی حکمتیار از حاشیه‌های شهر نیز راضی نبودند. مسعود در چنین حالت، توان تصمیم گیری یکه تازانه را به بهای مخالفت جمعی رهبران برضد خود نداشت. در همان زمان، اتحاد تاریخی میان حكومت استاد ربانی با جنبش ملی و اسلامی به رهبری جنرال دوستم و حزب وحدت اسلامی به رهبری استاد عبدالعلی مزاری به دلايلی كه تا امروز به طور شفاف، درباره آن سخن گفته نشده است، پا برجا نماند و فشار دفاع از پايتخت منحصرا به دوش مسعود افتاد. امريكا وغرب كه از سركشی‌ها و بازی‌های مستقل مسعود خصوصا در نادیده گرفتن برنامه پنج فقره‌یی سازمان ملل متحد در ماه‌های آخر حاکمیت دکتر نجیب‌الله برای ایجاد یک حاکمیت طرفدار غرب، ناراضی بودند، جنگ موشکی در کابل را که قدرت و اعتبار گروه‌های مجاهدین را روز تا روز مضمحل می‌کرد و آبروی سیاسی‌شان را در انظار مردم خود‌شان برباد می‌داد، با خوشبینی خاموش دنبال می‌کردند. پاکستان که درنتیجه ایستاده‌گی مسعود، در تعمیل پروژه نصب حکمتیار در کابل ناکام شده بود، به‌همکاری غرب، به‌خصوص انگلیس، سازماندهی گروه طالبان و عبور نخستین دسته‌های آنان از شهرک مرزی اسپین بولدک قندهار را عملی کرد. از سويی هم فشار رهبران تنظيم‌های هفت‌گانه به‌منظور احتراز از سركوبی حكمتيار و اصرار تنظيم‌های هشت‌گانه برای تقسيم صلاحيت‌ها و امتيازاتی كه هنوز در گرو جنگ سرنوشت‌ساز قرار داشت، هرنوع ابتكار و تصميم‌گيری مستقل را از مسعود سلب می‌كرد. نفرات مسلح تنظيم‌های پانزده‌گانه كه هريك به اندازه توان نظامی‌شان بخش‌هايی از شهر را در اختيار خود داشتند، هر لحظه قادر بودند كه مسعود را به چالش بكشند و تا آخرین روز‌هایی که مسعود از کابل عقب‌نشینی کرد، از تخریب حکومت به‌رهبری استاد برهان‌الدين ربانی روی گردان نشدند. اما هدف اصلی مسعود، بر بنیاد یک ناگزیری و درعین حال یک نیاز تاریخی، توقف دادن حزب اسلامی در عقب دروازه‌های كابل و پيشبرد جنگ تاريخی با پاكستان بود كه در مرحله بعدی، در جنگ با ائتلاف جنگی و سياسی موسوم به "شورای هم آهنگی"، به‌طور عمده به پيشبرد جنگی محکوم گشت که در هر حالت، اراده و ترجیح چهار كشور پاكستان، ‌ايران، عربستان سعودی و ازبكستان در عقب آن قرار داشت. شورای هم‌آهنگی در نتیجه اتحاد نظامی و سیاسی حزب وحدت اسلامی (شیعه) جنبش ملی – اسلامی جنرال دوستم (عمدتاً ازبک‌ها) و حزب اسلامی به رهبری گلبدین حکمتیار (عمدتاً پشتون‌تبار‌ها) به‌هدف سرنگونی حکومت استاد ربانی تشکیل شد. سه حزب مذکور بخش‌هایی از کابل پایتخت را در اختیار خود داشتند. مارشال فهیم که در آن زمان، ریاست سازمان امنیت را برعهده داشت می‌گوید: از طرح کودتای نظامی میان حکمتیار، دوستم و استاد مزاری، مدت‌ها پیش مطلع بودیم و تمامی ساز و برگ دفاعی را در اختیار داشتیم. مسعود تا مدت‌ها باور نمی‌کرد که حکمتیار به هدف سرنگونی حکومت آقای ربانی با نیروهای جنرال دوستم همدست شود. جنگ شورای هم‌آهنگی با ارتش مسعود بر سر کنترول کابل بسیار وحشت ناک بود اما با شکست رو به رو شد. گفتنی است که حکمتیار پیش از تشکیل ائتلاف شورای هم‌آهنگی، بر ضد دوستم شعار می‌داد و هزاران موشک به تأسیسات پایتخت شلیک می‌کرد و می‌گفت که: من می‌خواهم "ملیشه"‌های کمونیست دوستم از کابل بیرون رانده شوند. رهبران "شورای هم‌آهنگی" هیچ‌گاه جزئیاتی را درباره استراتیژی اصلی‌شان درین کار توضیح ندادند.

برخی از افراد كم اطلاع كه از روی تفكرات عاميانه و مسموعات‌شان حوادث آن سال‌ها را به داوری می‌نشينند، طوری استدلال می‌كنند كه مسعود چرا بر سر كنترول كابل به نبرد و مقاومت پرداخت؟ اما همين افراد، از لجاجت كهنه و علنی سازمان استخباراتی پاكستان به هدف بمباران و حريق پايتخت كشور ما نيز بی‌اطلاع نيستند. ازين هم مطلع بودند كه حكمتيار با آن که از چهره‌های سرشناس مبارزه با شوروی به شمار می‌رفت، آشكارا اعلام كرد كه وی اگر بر مسند قدرت تكيه زند، رؤيای ايجاد كنفدراسيون پاكستان – افغانستان را عملی می‌كند. ناگفته پیداست که تعمیل چنین پروژه‌یی، افغانستان را صاف و ساده به برده‌گی می‌کشانید. اما منتقدان بازهم در خصوص داوری از دفاع مسعود از كابل آن زمان، دچار تناقض‌گويی عاميانه می‌شوند. آن‌ها فراموش می‌كنند كه اگر امكان تمركز به‌حضور تعیین‌کننده پاکستان در محور قدرت سیاسی داده می‌شد، به قول دكتر نجيب، قيامت انتقام، تخریب رسمی بنیاد‌های اجتماعی و استخوان شکنی ملی در کشور به راه می‌افتاد و با توجه به تب افراطی‌گری آنان، "حمام خون" به شکل و بافت دیگری جاری می‌شد. هرچند، چنانی که مشاهده شد، این کار را با تجهیز سیاسی و نظامی تنظیم‌های مخالف و ایجاد همگرایی منطقه‌ای برضد حکومت استاد ربانی، به انحاء دیگری عملی کردند که هدف اصلی، متوقف کردن مسعود در حصار جنگی کابل بود. مسعود در دفاع از كابل آن زمان كه هرچند ناتمام ماند، موتور فاجعه‌ی را كه به كمك استخبارات منطقه به سوی كابل به غرش درآمده بود، ابتداً متوقف كرد و سپس بر اثر مانور‌های بعدی، آن را درهم شكست. چنان كه شاهد بوديم، موتور دومی حامل اشغال و مرگ و خشونت قومی و مذهبی كه به نام طالبان در سال ١٣٧۵ به‌سوی سرنوشت سياسی كشور به حركت درآمد، مسعود را مجبور كرد دو باره به كوهستان‌های هندوكش برگردد. معلم نعیم رئیس استخبارات مسعود در دوره‌های مختلف می‌گوید: تحلیل مسعود این بود که فتح کابل از روی ناگزیری صورت گرفت و محتاج به زمان بیشتر بود تا تضاد‌های اجتماعی میان افکار عامه و عمل کرد بنیادگرایان افراطی به نتایج منطقی می‌رسید. او قبل از ورود به کابل پیوسته تأکید می‌کردکه درین بازی، هر نیرویی که اول تر از دیگران به پایتخت وارد شود، دیر یا زود شکست می‌خورد. او بدین باور بود که فشار پاکستان باعث شد که وی از روی اجبار، قبل از زمان طبیعی، به میدان منازعه کابل کشانیده شود. مسعود باور کامل داشت که براثر فشار‌های منطقه‌ای ناگزیر خواهد شد به مواضع کوهستانی هندوکش بر گردد. دیگر نزدیکان مسعود نیز درین باره نظر واحد دارند. اما گروهی دیگر بدین باور اند که مسعود اشتباهاتی را مرتکب شد که بخش‌های بعدی این کتاب، به آن اشاره خواهد شد. او چند روز قبل از فتح کابل به وسیله طالبان، بعد از مذاكره با رابن رافايل معاون وزارت خارجه پيشين امريكا به نزدیکان خود گفت:

    برای يك جنگ طولانی ديگر آماده باشيد!

مسعود در ملاقات عقب درهای بسته به خانم رافايل با سخت‌ترین فشار و تهدید رو به رو شده بود... خانم رافايل گفته بود: در عقب طالبان منافع ما قرار دارد. حالا كه طالبان به تسخير جلال آباد پيروز شده‌اند، شما بايد از كابل بيرون برويد و تسليم شويد.

مسعود دو بار با رابن رافایل نماینده خاص امریکا در امور افغانستان در آن وقت ملاقات کرد. بار اول در عقرب ١٣٧۴ در بگرام و بار دوم در سرطان ١٣٧۵ در تخت استالف. در هر دو دیدار، خانم رافایل ادعای مسعود در باره مداخله پاکستان و حضور تروریست‌های بین‌المللی در صفوف طالبان را رد کرد. او به مسعود گفت: پاکستان هیچ نوع مداخله‌ای در امور افغانستان ندارد و افراد خارجی در صفوف طالبان همان عرب‌ها و خارجی‌هایی هستند که از دوران جهاد با شما هستند.

مسعود پیش از آن، در یک نشست با رهبران جهادی در چاریکار، با سرنوشت جنگ و مبارزه در کشور، تصفیه حساب خود را کرده بود. وی در حضور رهبران كلاه خود را از سر گرفته و روی ميز گذاشته بود و گفته بود: "اگر به اندازه همين كلاه برای من در افغانستان جايی باقی باشد، به جنگ ادامه می‌دهم." رابن رافايل (سفير دموكراسی و آزادی دنيای غرب) كاروان سياهی، تعصب، وحشت و زن‌ستيزی و دشمنان مدنيت را همراهی می‌كرد! مسعود در يك چنين مقطع خطرناك و حساس چه بايد می‌كرد؟ او تا آخر حیات خود، بر سر پیمان خود استوار باقی ماند.

ازين جاست كه عظمت مسعود به‌عنوان فرمانده مستقل در کشوری که بخش عمده تاریخ آن غیر مستقل بوده است، برجسته‌گی خود را آشکار می‌کند.

بازهم بر می‌گرديم به سخن استاد واصف باختری كه گفته بود:

مسعودی كه ما در باره‌اش شنيده بوديم، ‌هنوز هم در كوهستان‌ها گشت می‌زند و به كابل نيامده است. درين گفتار كوتاه، واقعیت عميقی نهفته است. مسعود هرگز فرصت آن را نيافت كه باخود اصلی‌اش، از گردنه‌های كوه هندوكش به شهری برگردد كه تا آخرين لحظه حيات به حفاظت از آن انديشيده بود و سه سال تمام نيز از آن دفاع كرد. او بارها گفت:

    ما برای كابلی‌ها چه كرديم؟ هيچ نكرديم!

اما مسعود در واقع می‌دانست كه مسير تاريخ را در كابل و در سطح افغانستان دگرگون كرده است و از تطبيق برنامه‌های تک‌تباری و نقشه‌های پاكستان به هدف قبضه كردن بر كابل و استقرار گروه‌های انتقام‌جو و خشونت‌طلب افراطی در كابل جلوگيری كرده بود. آنانی كه از روی تلقین و فقدان اطلاعات لازم، بر مقاومت مسعود در برابر افراطی گری انگشت انتقاد دراز می‌كردند، در سال ١٣٧۵ با ورود طالبان به كابل، به رأی‌العين مشاهده كردند كه چرا مسعود بر ضد اين نيروها تا آخر جنگيد و چرا بايد می‌جنگيد؟ آنان خود ديدند كه وحشت بر بخش عمده كشور به‌ويژه در پايتخت حاكم گشت و حتی مدافعان به‌ظاهر روشنفكر طالبان ناگزير شدند با خانواده‌های‌شان، از كابل بگريزند.

پاكستان با به ميدان آوردن پهلوانان جديد، مسعود را از پايتخت بيرون راند اما افسانه‌های مقاومت مسعود، دو باره بر سر زبان‌ها افتاد. مقاومت در برابر ده‌ها هزار لشكر آتشين نفس افراطيون داخلی و خارجی در تاريخ جنگ‌های منطقه بی‌نظير بوده است. امريكا وقتی ماشين جنگی طالبانيزم و القاعده را به كمك ارتش به‌جا مانده از مسعود درهم كوفت، متوجه گشت كه مسعود چه گونه در برابر غول افراطی‌گری در كوه‌پايه‌های هندوكش زورآزمايی کرده بود!

گزارش‌های دقیق از زبان یاران مسعود نشان‌دهنده آن است که مسعود در سال‌های مقاومت از حیث اکمال نیاز لجستیکی، مهمات و پول فوق‌العاده زیر فشار قرار داشت. او گفته بود: رنج تمام بازی‌های منطقه‌ای بر من سنگینی می‌کند. اشاره‌اش این بود که برای پیشبرد جنگ مستقلانه، رنج‌های زیادی باید کشید.

گروهی دیگر از ساده‌لوحان که خیلی راحت از سوی استخبارات ضد افغانستان به گرو می‌روند، چنین وانمود می‌کنند که طالبان، ثمره طبیعی جنگ‌های میان گروهی بر سر تسلط بر پایتخت بود. آن‌ها نمی‌دانند که تدارک اصلی برای به میدان آوردن لشکر مدارس زیر لوای سفید، حتی در سال‌های نخست دهه شصت آغاز شده بود و زمانی به میدان آورده شدند که پروژه حکمتیار در گودال ناکامی درغلتید.

مسعود در یک جنگ مشروع و اما نابرابر، حق دفاع و مقاومت آگاهانه (نه به شیوه کلاسیک) را برای همیشه در تاریخ افغانستان به یک فرهنگ نازدودنی مبدل کرد. امروز منتقدان مسعود شاهد اند؛ همان جنگی که مسعود در برابر آن از حیثیت تاریخی کشور دفاع می‌کرد، با همان مضمون و ساختار فکری و اجتماعی آن همچنان در مملکت ادامه دارد و جنگ مقدس دفاعی مسعود را توجیه می‌کند. اگر یک دسته از مردم، یا از روی نادانی و گروهی از روی خیره سری سخیفانه جنگ مسعود در گذشته‌ها با حزب اسلامی، القاعده، طالبان و سازمان اطلاعات پاکستان را با دید انتقادی توضیح می‌دهند؛ امروزه نیز مشاهده می‌کنند که حکومت "انتخابی" مورد حمایت امریکا و ده‌ها کشور غرب نیز با حزب اسلامی، القاعده و طالبان می‌جنگند چرا همین حلقات این جنگ را نامشروع و ضد ملی قلمداد نمی‌کنند؟ اما دیده می‌شود که اپورتونیست‌ها درین باره خاموشی گزیده‌اند. اگر جنگ مسعود در دفاع از نخستین دولت مجاهدین از نظر دشمنان و برخی از خوش خدمتان و سطحی نگران مشروعیت نداشت، پس چرا حکومت "انتخابی" پس از طالبان برضد همان گروه‌ها شعار جنگ می‌دهد و دسته‌های اپورتونیست اکنون از مبارزه بر ضد پاکستان، القاعده و طالبان راضی اند؟ اگر مسعود در بحبوحه آشفته‌گی تاریخی، به دلیل موقعیت دشوار و ناگزیزی‌های درهم تنیده تنظیمی، با حزب وحدت اسلامی شاخه استاد شهید عبدالعلی مزاری و جنبش ملی به‌رهبری سترجنرال عبدالرشید دوستم در یک مقطع زمانی درافتاد، حکومت به‌اصطلاح مشروع و انتخابی کنونی به‌طور آگاهانه، بر بنیاد یک سناریوی محافظه‌کارانه و سنتی، همان نیروها را به‌شیوه دیگری منزوی کرده و تحت فشار قرار داده است. کشتار هزاره‌ها در بهسود و راندن جنبش ملی وازبک‌ها به‌عنوان یک واقعیت تباری قدرت‌مند، از ساختار حکومت انتخابی را چه‌گونه می‌توان توضیح داد؟ این که امروز، چهره‌های آورده شده از غرب و برادران تنی طالبان و القاعده در لایه‌های مختلف جامعه و حکومت نفوذ کرده‌اند و از ثمره جنگ مشروع مسعود، جیب‌های خود را از پول بادآورده خارجی‌ها می‌انبارند و به کرسی‌های وزارت و سفارت تکیه زده‌اند، به این حقیقت وقوف دارند که بانی مقاومت مشروع در افغانستان درین راه چه رنج‌هایی به جان خرید و آخرالامر جان "به فنا داد تا دیگران زنده باشند". این حلقات، خوب می‌دانند که لشکر عظیمی از معلولان، کودکان بی‌سرپرست و زنان مظلوم و بی‌پناه به‌حیث حاصل تلخ آن مقاومت بزرگ بر جا مانده است و هیچ کسی به‌سوی آنان نگاه نمی‌کند؛ اما روح بی‌قرار مسعود از فراز تپه سریچه در گاهواره مقاومت (پنجشیر) به‌سوی آنان خیره مانده است.

مسعود در سال ١٩٩٨ در اوج سال‌های مقاومت بر ضد طالبان در گفت و گو با برنارد‌هانری لوی نویسنده فرانسه که درشمال کشور با مسعود دیدار کرد. گفت:

امروز سوال عمده و حقیقی طالبان است. آیا در برابر طالبان یک جنگ تمام عیار گسترده و سراسری صورت بگیرد و یا هیچ صورت نگیرد؟ بگذارید درین جا به شما حکایتی بکنم:

چنده ماه قبل به وسیله ستلایت با سرکرده‌ی طالبان ملاعمر که خود را به زعم خود و از طرف خود امیرالمؤمنین اعلام داشته است، تماس تلفنی گرفتم و برایش گفتم: بیا یک اجتماع و مجلس علما را دایر سازیم که با همدیگر مذاکره و مفاهمه صورت بگیرد و بعد، انتخابات را برگزار کنیم. ملاعمر عمر فوراَ به جوابم گفت:

انتخابات؟ نه، انتخابات در دین اسلام نارواست!

به هرحال گردهم آیی و مجلس علما در پاکستان صورت گرفت. ولی پس از چند روز، ملاعمر نماینده گان خود را بدون علت و دلیل، از مجلس بازپس خواست و مجمع متوقف شد. حال خود بگوئید... که مسأله چقدر مغلق است. آیا او اصلا چه می‌خواست؟

مسعود از موقف دو رویه امریکا در برابر طالبان انتقاد می‌کرد. او به نویسنده فرانسه‌ای گفت:

    ما از کدام امریکا حرف می‌زنیم؟ از امریکای طرفدار حقوق بشر و یا این که از امریکای خاطرخواه کمپنی‌های نفت؟همان کمپنی‌هایی که تنها به تعمیر و ساختمان لوله‌های نفت‌شان جهت انتقال پترول (بنزین) ترکمنستان به پاکستان می‌اندیشند!

مسعود در جنگ برضد کمپنی‌های نفتی، تروریزم چند ملیتی و استخبارات منطقه تنها مانده بود. اما می‌گفت: با اتحاد و همرنگی، این جنگ را خواهیم برد و آن وقت جهان نیز به کمک و پشتیبانی ما می‌شتابد. او در سفر به اروپا از تهاجم القاعده به امریکا و منافع غرب هشدار داد و طی پیامی به جورج بوش گفت: تروریزم خطر بین‌المللی است. اگر امریکا متوجه این خطر نشود، آتش آن دیر یا زود، دامن امریکا را خواهد گرفت!

اما امریکا، همانند ربات‌های فلزی که خود می‌سازد و به بازار‌ها عرضه می‌کند، هوشی برای درک هشدار مسعود و گوشی برای شنیدن مقاومت مشروع در افغانستان نداشت. آنان زمانی به افغانستان شتافتند که هشدار مسعود به واقعیت پیوست اما دیگر مسعود وجود نداشت. مسعود می‌دانست که استراتیژی امریکا سرکوب دهشت افگنی نیست. او گفت:

    کی می‌داند که پله ترازو به کدام طرف سنگینی خواهد کرد. به‌طرف پطرول یا ارزش‌های دموکراسی؟ بگذارید در همین جا برای تان بگویم که بن لادن خیلی دورتر از کمپ‌های تروریستی‌اش، در نفس شهر قندهار و در همان جاده‌ای که ملاعمر سرکرده‌ی طالبان منزل دارد، زیست می‌کند. اما یک کمپ در فاصله دو صد کیلومتر دورتر از محل اقامت او بمباران می‌شود. این دیگر برای همه خنده‌آور است.

گفت و گو با نویسنده فرانسوی: اشاره مسعود به شلیک موشک‌های کروز امریکایی بر یک پایگاه شبه نظامیان در ولایت خوست افغانستان است که در سال ١٩٩٨ در زمان ریاست جمهوری بل کلنتن انجام گرفت و امریکایی‌ها ادعا کردند که اردوگاه آموزشی القاعده را هدف قرار داده‌اند. اما خود بن لادن زنده و مصئون در کنار ملاعمر در قندهار زنده می‌کرد!

امروز حکومت انتخابی افغانستان که حمایت جهان را با خود دارد، از مداخلات پاکستان و آی، اس، ‌ای به ستوه آمده است. رئیس جمهور کشور گاه از شدت فشار به گریه می‌افتد و گاه، از روی ناچاری و خشم نازا، از تهاجم بر پاکستان سخن می‌گوید. نه مقامات افغانستان و نه هم ارتش‌های بزرگ ناتو و امریکایی، به این حقیقت اعتراف نمی‌کنند که این جنگ در واقع ادامه همان جنگ مشروع و نا برابر مسعود است که چه‌گونه توانسته بود، هیولای بزرگ ترور و تعصب را در چندین جبهه، از نفس بیاندازد تا غربی‌ها و کشور‌های متمدن، از گزند القاعده و پاکستان آسیبی نبینند. مسعود یک دهه قبل پیوسته به جهانیان اعلام کرد:

    "مشاورین، رهنمایان و دست‌اندرکاران پاکستانی در کابل وجود دارند و افسران پاکستانی در ساحه سهیم می‌باشند. ما در وقت حمله‌ی طالبان بر مزارشریف، مکالمات رادیویی را به لسان اردو ثبت کرده‌ایم. میلیون‌ها دالر برای تسخیر دوباره مزار معامله شد. این پول‌ها، جز از سرویس استخبارات مخفی پاکستان و یا هم سعودی، دیگر از کجا تهیه و تدارک می‌شود؟

مسعود تا پایان بر سر پیمان خود ایستاد و فرهنگ نازدودنی و سترگی به ميراث ماند. فرهنگ مقاومت و اعتدال. ناترسی و رفتن به جنگ بيداد و تعرض، از ميراث‌های بزرگ و بی بديل مسعود است كه دست كم در تاريخ استبدادی افغانستان و منطقه منحصر به فرد است.

مرا مرگ بهتر ازین زنده‌گی     که سالار باشم کنم بنده‌گی

پیش از آن که مرگ بر احمدشاه مسعود غالب شود، او "ترس" را مغلوب کرده بود. چیره‌گی مرگ در هیچ قلمرو فلاسفه و فرهنگ، حدیث تازه نیست؛ حال آن که درهم شکستن حس "ترس" در حوزه فلسفه اجتماعی و سیاسی کشوری انباشته از سرکوب و تعرض، مانند افغانستان، یک اتفاق هیجان‌انگیز، پر مباهات و زلزله فکری تمام عیار به‌حساب می‌آید.

جنگ و مقاومت مسعود، جنگ وسوسه، رؤیا و قدرت اراده انساني، با واقعیت تحمل ناپذیربود؛ جنگ کیمیای باور جدید برضد خاک سترون پندار‌های کلاسیک بود؛ جنگ در حریم خانه ساخته شده از باروت، برای نابودی آتشی بود که هماره زبانش به‌تعرض باز بوده است. تقدیر چنان آورد که از ته آوار‌های این جنگ، واقعیت جدیدی سر بر آورد؛ اما دغدغه‌ها و رؤیا‌های مسعود دست ناخورده باقی مانده‌اندو یک جا با وی همچنان در کوه‌ها پرسه می‌زنند.

باورمندان به واقعیت‌های فرسوده که از روی عادت، چرخ گردون را باور نمی‌کنند، به آسانی رضا نمی‌دهند که از فضای بسته "خود قیاسی" که از ترس طلوع ارزش‌های نو، درآن خزیده‌اند، نیم‌نگاهی به واقعیت‌های مصرف ناشده جدید نیز بیندازند.

احمدشاه مسعود، نماینده واقعیت‌هایی است که دشمنان و یا دست کم آنانی که به‌نحوی او را باور نکرده‌اند، هرچند تلخ و به میزان اندک ولی شفاف و عمیق در باره‌اش می‌اندیشند. حسن کار درین است که چون طوایف رقیب مسعود برخلاف شماری از ستایشگران او، در استفاده‌جویی مادی از نام او، سهم کمتری دارند، حداقل در قضاوت‌شان نسبت به مسعود از غرض‌ورزی‌های دوستانه بی‌بهره‌اند. ذکر این نکته واجب است که حتی غرض‌ورزی‌های دشمنانه دشمنان مسعود، در میان طوایف خودشان، به‌اصطلاح بزنس و حساب و کتابی دارد. نباید از نظر دور داشت که اهل غرض نیز از نقد و نظر و گاه از ضدیت متکی بر عمد وطمع مادی، بهره‌ها برده‌اند و تنور خود را در میان طایفه خویش چاق کرده‌اند.

در شرایط جنگ و بربادی بنای اعتماد، ستایش و نکوهش افراطی درباره مسعود، مانع از آن می‌شود که نسل‌های آینده، در شناخت سیمای او به‌حیث انسانی که مجموعه تلاش‌هایش، به تحجر سنتی و سیاسی قدرت در افغانستان نقطه پایان گذاشت، به مشکلاتی رو به رو شوند.

هر پدیده در گرو متضاد‌های طبیعی و غیرطبیعی زندگی قرار دارد و از همین منظر مورد مطالعه قرار می‌گیرد. با توجه به پژوهش‌هایی که بیشترینه در سطح بین‌المللی درباره مسعود در جریان هستند، برداشت من این است که مسعود (جدا از خواستن دوستان و نخواستن غیردوستان) به‌مثابه پیچیده‌ترین سوژه نظامی، سیاسی و انسانی تاریخ افغانستان و حوزه فرهنگ و تمدن منطقه، درهیئت هویت و باور انکارناپذیر، راه خود را در حوزه جامعه‌شناسی نوین باز کرده است.

تاکنون صدها کتاب و رساله در شرح ویژه گی‌های مسعود، درافغانستان و جهان انتشار یافته اند. بعضی از شرکت‌های فیلم سازی جهان تا کنون بخشی از سیمای نظامی و سیاسی مسعود را به تصویر کشیده‌اند. بی‌تردید بعد ازین دستگاه‌های فیلم سازی در خصوص شخصیت رازآمیز مسعود (از زاویه جدید) هزینه‌های بزرگی را اختصاص خواهند داد. کشف برش‌های نهان شخصیت مسعود با کار فشرده و هوشمند در پیوند است.

اما حقایق مستند و رویداد‌هایی که درین کتاب تشریح شده‌اند، موارد استثنایی و ناگفته‌ای اند که برای بار نخست از آن آگاه می‌شوید. موارد مندرج درين كتاب، وا‍ژه به واژه و سطر به سطر، مورد مداقه قرار گرفته و با منابع زنده اسرار استخباراتی مسعود، به‌طور متناوب، بررسی و ارزيابی شده‌اند. در خاتمه این پیشگفتار، خود را ملزم می‌دانم که از جناب محمداعظم رهنورد زریاب نویسنده نام‌آور افغانستان و صالح‌محمد ریگستانی از همرزمان نزدیک مسعود به‌خاطر رهنمایی‌ها و کمک‌های‌شان درین امر تدوین این کتاب و دیگر آثاری که از من انتشار یافته‌اند، ابراز قدرشناسی و سپاس کنم.[۱]


[] مسعود زير آتش جاسوسان

من از نخستين ايامی كه به جبهه پنجشير پيوستم، متوجه شدم كه جبهه كوچك مبارزه بر ضد نيروهای دولتی و شوروی در پنجشير، در مقايسه با گستره تهاجم و آتش از زمين وهوا، با خطرات زنده و گريز ناپذير روبه رو است. اما به اين نكته به ظاهر مكتوم نيز واقف گشتم كه رشته‌های نا مرئی يك شبكه پيچيده اطلاعاتي، بدون نشانی و دستگاه‌های قابل تثبيت، ساختار ناموزون و متغيير روابط جنگجويان را درداخل و درمناطق خارج از دره پنجشير، در كنترول خود دارد. اين را نمی‌دانم كه مسعود چه گونه تصميم گرفت تا مرا در رأس اختيارات شبكه بازجويی هسته استخباراتی قرار داد. حالا به اين نتيجه می‌رسم كه شايد مسعود، حس ترديد، سرعت گمانه زنی با نوعی قاطعيت را در رفتار من نسبت به جاسوس‌ها و خرابكارانی كه با اشكال عجيب دربدنه جبهه زرق می‌شدند، تشخيص داده بود.

مركز عمليات استخباراتی من در اتاقی نسبتاَ پيش پا افتاده موقعيت داشت. به زودی درك كردم كه سر رشته اصلی صد‌ها شبكه انفرادی در سطح داخل و خارج از جبهه، منحصراَ با مسعود پيوند داشتند. قبل از آن كه پروژه‌ی را تحت كار می‌گرفتم، تمامی لايه‌های اطلاعاتی من به طور مرموزی به مسعود منتقل می‌گشت. او از هر برنامه‌ی كه به منظور كشف و پی گيری نقطه حركت افراد مظنون روی دست می‌گرفتم، مطلع می‌بود. اين وضع، تا ميزان زيادی مرا سرخورده می‌كرد. حتی بارها فرض را برين می‌گذاشتم كه مسعود، دستگاه‌های پيشرفته‌ی را در ميان بدنه ديوار‌های دفتر كار و يا در مكان مخصوص ديگری جا گزاری كرده است. البته هرچه اين فرضيه‌ها در ذهن من پيشرفته تر می‌شدند، به اين نكته يقين می‌كردم كه مسعود بر من اعتماد ندارد. اين وضعيت، از قدرت اراده من در امر به دام اندازی خرابكاران هيچ چيزی كم نمی‌كرد.

يك شب در هوتل كوچك واقع در "پل بازارك" (١- بازارک، منطقه‌ای در ٣۵ کیلومتری پنجشیر که دارای ٢١ روستا و فعلا مرکز ولایت پنجشیر می‌باشد.)تنها گردش می‌كردم. تاريكی غليظی بر فضا حاكم بود. حس شنوايی من عادتاَ در تاريكی حساس تر می‌شد. زمزمه بی پايان دريای پنجشير، در چنين مواقعي، هيچ گاه مانع شنيدن صدا‌های ديگر نمی‌شود. از آن سوی پل صدای نا منظم پای كسی به گوش آمد. به تجربه دريافته ام كه صدای گام‌های يك فرد عادی، شك و گمان را بر نمی‌انگيزد، اما آهنگ قدم‌های يك فرد مظنون در بهترين حالت، نا منظم است. در تاريكی صدا زدم:

    كی هستی؟

آهنگ گام‌های فرد ناشناس كمی آهسته شد. بارديگر صدا زدم:

    هر كسی هستی از جايت تكان نخور!

صاحب گام‌های نا منظم تا از جا بجنبد، خودم را در يك قدمی‌اش رسانيدم. مردی را در روشنايی باريك چراغ دستی مشاهده كردم كه صورتی سوخته و ريش ماش و برنج داشت و در مجموع چيزی غيرعادی از وجناتش پيدا بود. گفتم:‌ كی هستي؟
گفت: نامم مسلمين است.

به زودی دريافتم كه از شهرستان قره باغ است. پرسيدم: اين جا چه می‌كنی؟

منتظر نشدم تا پاسخ دهد و به سوی اداره تحقيق آمديم. در مسير راه، كاملا جرأت خود را از دست داده بود و به طور عميقی ساكت بود.

در اتاق بازجويی دست و پايش را بستم واز وی خواستم كه بدون فشار، ماجرای حضور خود را در يك چنين شب تاريك شرح دهد. روش بازجويی من، تند، هيجانی و انباشته از ترس آفرينی و غافلگيری بود. اين شخص مقاومت می‌كرد. اما در نيمه شب، مقاومتش را درهم شكستم و به سخن درآمد. مسلمين گفت:

    يكی از اعضای حزب دموكراتيك خلق، به نام سنگر، مرا از جبل السراج (٢- شهرکی در ولایت پروان که در تقاطع دو دریای پنجشیر و سالنگ قرار دارد. زادگاه سخنسرای معاصر شعر و ادبیات فارسی، استاد خلیل‌الله خلیلی) به اين جا اعزام كرد تا احمدشاه مسعود را بكشم. مسلمين، بوتل (شیشه) كوچكی را از لای نيفه تنبانش بيرون كرد و گفت كه مأموريت من اين است كه خودم را ابتدا درنقش يك مجاهد وفاداربه مسعود ثابت كنم و سپس اين ماده را در ديگ خوراك او و دیگر مجاهدان بريزم و به سرعت از منطقه خارج شوم.

دستور دادم كه يك سگ را بياورند. سگ را حاضر كردند. ماده زرد رنگ داخل بوتل را در ظرفی ريختم و كمی آب به آن اضافه كردم. دهان سگ را چاك كرده و چند قطره از مواد داخل ظرف را دردهانش ريختم. با تعجب مشاهده كردم كه سگ در كمتر از يك دقيقه چرخی زد و جان سپرد. يك ساعت به اذان صبح باقی مانده بود. فكر كردم كه اگر روشنايی صبح فرا برسد، اين جاسوس را از نزد من تحويل می‌گيرند و بی مجازات می‌ماند. به دستيارم (پهلوان طاهر كه بعدا در پاكستان كشته شد) گفتم كه طناب محكم تر آماده كن. تصميم گرفتم قبل از آن كه همراهان مسعود ازين جريان مطلع شوند، مسلمين را اعدام كنم. پهلوان با فوريت طناب آورد و آماده شديم تا مجرم را در عقب خرسنگ‌های كوه اعدام كنيم.

درين حال ناگهان سروكله چند نفر از محافظین مسعود پيدا شد. تا ازجا بجنبم، يكی از آنان راست به سويم آمد و گفت:

    آمر صاحب (آمر صاحب، اصطلاحی است که از دو کلمه آمر و صاحب گرفته شده است. امر، یک رتبه اداری است و صاحب کلمه‌ای است که برای احترام به کار می‌رود. این واژه از هند وارد زبان معمول درافغانستان شده است و معنی محترم یا جناب را می‌دهد. مسعود را همه مجاهدین "آمر صاحب خطاب می‌کردند. حتی وقتی بعد از پیروزی مجاهدین، درسال ١٣٧١، مسعود به حیث وزیر دفاع کشور کار می‌کرد، اجازه نداد او را وزیر صاحب خطاب کنند و گفت: من همان آمرم!)گفته است اين شخص را نزد خودش ببريم!

حيرت زده شدم! غير از خودم، هيچ كسی ازين جريان آگاهی ندارد. اين‌ها ازكجا فهميده‌اندكه من در تاريكی شب، جاسوس را به دام آورده ام؟ جرقه‌ی از اميدواری در چشمان فرد مجرم روشن شد. مغزم منفجر شد و به افرادش گفتم كه مسئوليت اين نفر به دوش شماست.

صبح به قرارگاه مسعود رفتم. با صراحت لهجه هميشگی گفتم:

    من عادت به تملق گويی ندارم. نيامده ام سخنانی بگويم تا از من خوش شوي... من خودم را نسبت به امنيت تو و مردم ما مسئول می‌دانم كه هر چه را لازم بدانم انجام دهم.

بوتل زهررا از جيب بيرون كرده و مواد داخل آن را برايش تشريح كردم. مصرانه خواستم كه فرد مجرم را بايد به جزای اعمالش برسانيم. احمدشاه مسعود با لحنی جدی و مصمم گفت:

    من جاسوس را خودم اعدام كردم.

به سخنان مسعود قناعت كردم. مدتی ازين ماجرا سپری شد. يك شب در روستای آستانه(روستایی از توابع بازارک که درچهل کیلومتری دره پنجشیر قرار دارد) سرگرم گشت زنی شبانه بودم كه روشنايی گريزان چراغ دستی را در فاصله صد متری مشاهده كردم. به سرعت نزديك رفتم. مشاهده كردم كه يك شخص در حالی يك بوجی (کیسه) را روی شانه‌هايش حمل می‌كرد، از دامنه كوه بالا می‌رفت. فرد ديگری نيز او را همرايی می‌كرد. چراغ انداختم و فوری دستور توقف دادم. فرد دومی ناگهان به سوی روشنايی چراغ برگشت و من چهره پهلوان طاهر را شناختم. گفتم:‌

    چه می‌كنی ... كجا می‌روی درين وقت شب؟

پهلوان دست پاچه شد. نفر اولی كه بوجی به پشت به سوی كوه روان بود، دمی ايستاد و نور چراغ من به صورتش افتاد!

اوه! چه می‌ديدم؟!

اين فرد همان مسلمين جاسوس بود كه احمدشاه مسعود با قاطعيت گفته بود كه او را با دستان خودش اعدام كرده است!

پهلوان طاهر را تحت فشار گرفتم و او جريان قضيه را برايم شرح داد. او گفت:

    از همان شب اول كه مسلمين را از نزد تو به قرارگاه آمر صاحب آوردند، آمر صاحب چند دقيقه با وی گپ زد و بعد از آن، او را به من سپرد و گفت:

    چند روزی درجايی نگهداريش كن تا كسی خبر نشود. مشتاق ريش‌هايش را كنده است و هر جايی كه برود، مجاهدين بالايش مشكوك می‌شوند. بعد از آن ريش‌هايش رسيد، او را از حریم جبهه خارج كن كه برود. خودش گفته است كه توبه كرده است و از خدا می‌ترسد.

سخت تكان خورده و جريحه دار شده بودم. مسعود حقيقت را از من پنهان كرده بود. احساس بيهوده‌گی بر من حاكم شد. با خود گفتم كه اگر آمر، اين رفتارش را ادامه بدهد، جبهه به زودی از درون فرومی پاشد. از اتاقی كه در آن بودم تا يك قرارگاه نزديك تر، فاصله كمی بود كه ارتباط آن به وسيله تلفن صحرايی تأمين می‌شد. من به سرعت سيم تلفن را قطع كردم و از آن طناب درست كردم و دست‌های مسلمين را سفت و سخت بستم. فكر كردم كه كجا اعدامش كنم؟ كمی پائين تر از يك دامنه، حفره بزرگی بود كه ساكنان روستا معمولا از آن جا گل وخاک مورد نياز خود را برای ساختن خانه و گلكاری بام‌ها تأمين می‌كنند. مسلمين را درون حفره‌انداختيم تا با سيم تلفن خفه‌اش کنم. مسعود در منطقه دور تر از آستانه به سر می‌برد. می‌دانستم كه ازين اقدام من نیز نه حالا که بعد‌ها مطلع خواهد شد. درون حفره پریدم که با سیم تلفن گردنش را قطع کنم. گفتم؛ حالا مسعود نیست که رهایت کند؛ اما صدای پا به گوشم خورد. به عقب که نگاه کردم، بادیگارد‌های مسعود درعقب ما ایستاده بودند!

برنامه من ناکام شد؛ اما چند روز بعد حادثه‌ای پیش آمد که درچند قدمی مرگ قرار گرفتم.

من بی خبر از وقایع بعدی، در منطقه ملسپه(ملسپه روستایی از توابع بازارک) ايستاده بودم كه مسعود سوار بر يك موتر والگای روسی كه به تازه‌گی غنيمت گرفته شده بود، در صحنه نمودار شد. اين نخستين موتری بود كه در جبهه پيدا شد و مسعود از آن استفاده می‌كرد. فرمانده ذبيح‌الله خان شهيد(ذبیح‌الله خان فرمانده عمومی ولایت بلخ درشمال کشور، از دوستان نزدیک مسعود که درسال ١٣٦٧ ترور شد) نيز در سيت كنار راننده نشسته بود و مسعود راننده‌گی می‌كرد. من به سرعت به نقطه‌ای در پائین تر از ساحل دريا لغزيدم و ظاهراَ خود را با يك قلاب ماهيگيری مصروف نشان دادم. جاده خاكی با لب دريا فاصله بسيار كمی داشت. ناگهان غرش موتر نزديك شدو من به عقب نگاه كردم. موتر با سرعتی دیوانه وار به سوی من می‌تاخت. اگر تا چند ثانيه، خودم را به يك سو پرتاب نكرده بودم، موتر والگا از روی سرم می‌گذشت! مسعود واقعاَ موتر را به قصد كشتن من به تندی كج كرده و می‌خواست مرا زير بگيرد! دست انداختم از دستگيره در موتر گرفتم تا به دريا سقوط نكنم. موتر توازن خود را از دست داد و با صدايی وحشتناك متوقف گشت. من از مرگ حتمی رها شده بودم اما مسعود با چهره كبود وخشمگين از درون موتر به بيرون پريد. او را مانع شدند تا بر من حمله ور شود. مسعود به شدت ناراحت بود وحالت گريان داشت وپيوسته سرم داد می‌كشيد:

    چرا از خدا نترسيدی؟ چرا از خدا نمی‌ترسی ... مشتاق از خدا بترس ... قسم به خدا كه اعدامت می‌كنم... اعدامت می‌كنم.

خشونت تلخی در سيمايش جوش می‌زد. من نيز در مقام دفاع از خود، استدلال خود را به رخش كشيدم. گفتم:‌ من وظيفه دارم كه توو جبهه را از خطر حتمی نجات دهم. آمر صاحب، تونبايد برمن تعرض كني. من خود را در امر نگهداری مردم وشخص خودت مسئول می‌دانم.

خشم مسعود كاهش ناپذير بود و پيوسته با حالتی گريان انگشت تهديد به سوی من دراز می‌كرد ومی گفت: تو پيش خدا مسئول هستي!

با خود گفتم: چرا بر من غضب شده است؟

او فریاد کشید: چرا آن شخص را کشتی؟ من او را رها کرده بودم. چرا از امر من سرکشی کردی؟

تازه فهمیدم که کسانی از روی حسد وغرض شخصی به من تهمت بسته بودند که وی مسلمین را کشته است.

گفتم: آمر صاحب! من او را نکشتم... او را افراد خودت با خود بردند...

معلوم شد که جاسوس را به اساس امر سابقه خودش از منطقه بیرون کرده بودند. اما من گفتم که جاسوس باید اعدام شود. اجازه نمی‌دهم كه جبهه دركام فاجعه سقوط كند. مسعود گفت:

    شخصی که سزاوار کشتن نباشد، خدا نمی‌خواهد که کشته شود.[٢]


[] سركوب ستمی‌ها در پنجشير

در اوایل سال‌های جهاد، دادگاه جهادی جبهه پنجشیر سه تن از افراد مهم وابسته به "ستمی‌ها" به نام‌های قل، تاج و عظیم را به اعدام محکوم کرد. این افراد در اصل باشنده روستای "دره" بودند. اندیشه فلسفی- سیاسی ستمی‌ها، آمیزه‌ی از احساسات ناسیونالیستی ساکنان عمدتاَ تاجک تبار در شمال افغانستان با ایدئولوژی مارکسیزم- لیننیزم بود. بنا به روايت آقای مشتاق یکی از آنان چند دقیقه قبل از اعدام به محافظانی که آنان را برای تیرباران شدن به صف می‌کشیدند، گفته بود:

    " به هرجوان برومند از طرف ما شهیدان بگوئید که شرق سرخ است."

تا زمان ظهور مسعود، ستمی‌ها و شاخه‌های جریان‌های مائویستی، در پنجشیر درمیان تحصیل کرده‌ها و حتی شماری از مردم عادی نفوذ گسترده پيدا كرده بودند. با ورود مسعود به پنجشیر، رقابت برسر رهبری مردم برضد رژیم تحت حمایه شوروی و بعدا ارتش شوروی، شدت گرفت. مسعود با عمل گرایی و نوعی تلاش برای جبهه آرایی به زودی موفق شد تا طیف‌های مختلف مردم را دریک سازمان نظامی گردهم آورد. دروضعی که تب سیاسی گری و مقاومت برضد آن چه درشعارها زیر نام " کفروالحاد" معرفی شده بود، پیوسته زیاد می‌شد، حلقات وابسته به ستمی‌ها و دیگر رگه‌های فکری وابسته به جنبش چپ، مانند سال‌های دوره سلطنت، به سامان دهی تبلیغاتی برضد رژیم خلقی و ظهور"اخوانی‌ها" (جريان اسلاميستی كه بعداَ به چند بخش منشعب شدند) سرگرم شده بودند. آن‌ها جلسات حزبی برگزار می‌کردند؛ شعار می‌دادند؛ کتاب توزیع می‌کردند وبه منظور بسیج مردم برای پشتیباتی خود بر ضد مسعود، به طورعلنی در مساجد، برنامه‌هایی را اعلام می‌کردند. اکثر ستمی‌ها اهالی دره پنجشیر بودند؛ به همین سبب مسعود که درابتدای کار، سرگرم سربازگیری و تشکیل نخستین واحد‌های چریکی از میان ساکنان بومی پنجشیر بود، ترجیح می‌داد که، از رویارویی تشنج آمیز داخلی با ستمی‌ها پرهیز کند؛ اما در واقعیت امر، وی با تمام توان، با حساسیت و نگرانی درکمین تحرکات ستمی‌ها قرار داشت و میزان تأثیرگذاری آنان را محاسبه می‌کرد. اما برای سرکوبی زودهنگام وایجاد مانع برتحرکات آنان، که درقدم اول، حضورخود او را به حیث یک دشمن ائدیولوژیک هدف گرفته بودند، آماده‌گی نداشت. مسعود از هیچ چیزی جز، مواردی که پایه وهستی جبهه جنگ را تهدید کند، هراس نداشت. وی درعقب تضاد‌های داخلی با ستمی‌ها، خطر بزرگ جنگ داخلی وشكستن انسجام جبهه را احساس کرده بود.

مسعود هیچ گاه در جهت مفاهمه با ستمی‌ها حرکت نکرد. ستمی‌ها نیز با توجه به ماهیت فکری و خواسته‌های‌شان به اطاعت ازمسعود به حیث یک "اخوانی" گردن نمی‌نهادند. مسعود دریافته بود که اگر حرکت نظامی و روشنفکری ستمی‌ها در پنجشیر را به زودی ریشه کن نکند، سمت وسوی حوادث، به کمک حکومت، ممکن است به سود گروه ستمی‌ها بچرخد. ريگستانی از چهره‌های نزديك به مسعود می‌گويد:

    "ما مطلع بوديم كه حكومت و بعداَ شوروی‌ها با تمام قوت سعی داشتند كه ستمی‌ها را برضد ما برانگيزند، تجهيز كنند وبه تهاجم وادارند.آن‌ها بعداَ همين برنامه را دنبال كردند."

بدين ترتيب، مسعود تصمیم گرفت که هسته‌های ستمی‌ها در پنجشیر را سرکوب کند. تصمیم مسعود مقارن احوالی بود که با ظهور مسعود در پنجشیر و شروع جهاد علیه "کفار" داخلی و خارجی، اذهان عمومی به زیان گروه‌های منتسب به "کمونیست" در پنجشیر به طور کامل متحول گشته بود. علی الظاهر، فضای عمومی نشان می‌داد كه علمای دینی وواعظان منابر و مدارس دینی از سرکوب ستمی‌ها استقبال می‌کردند. با درک این وضعیت، مسعود بی آن که خودش را وارد ماجرا کند، برنامه حذف حضور نظامی و تشکیلاتی ستمی‌ها را با ارجاع قضیه به دادگاه ویژه جبهه آغاز کرد. دادگاه جبهه سه تن از سران گروه مخالف را، به مرگ محکوم کرد وآنان در ملاء عام تیرباران شدند. ستمی‌ها به آسانی از صحنه ناپدید نشدند. آنان بارها به هدف ترور مسعود تلاش کردند كه تلاش‌های‌شان به جایی نرسید. اما بصير مشهور به بدروز، فرزند جليل آهنگر، برادرحفيظ آهنگرپور از سران معروف ستمی‌ها درشمال می‌گويد كه آنان فقط يك بار به طور اساسی كشتن مسعود را طرح ريزی كردند.

بصیر "بدروز" ماجرا را به نحو دیگری شرح می‌دهد:

    "درآن زمان، واژه "ستمی" بر آن عده فعالان ضد مسعود و ضد شوروی اطلاق می‌شد که وابسته به جریان‌های چپ بودند. واقعیت این است؛ گروه موسوم به ستمی‌ها دراوايل سال‌های حاكميت خلقی‌ها، به كوشش حفيظ آهنگر پور به تشكيلات سازمان آزادی بخش مردم افغانستان (ساما) ملحق شدند که عبدالمجید کلکانی آن را رهبری می‌کرد. عبدالمجید کلکانی مشهور به "آغاصاحب" رهبر "جبهه متحد ملی" مرکب از سازمان‌ها و محافل چپ ضد شوروی نیز به شمار می‌رفت. حفیظ آهنگرپور(برادرمن) که خود از سران جنبش چپ در پنجشیر بود، قبلا درسال‌های حاکمیت سردار داوود به زندان رفته بود. وی درتماس‌های فشرده (از داخل زندان) با مجیدکلکانی، درمورد ادغام هواداران خود در تشکیلات ساما، به توافق رسیده بود. پس زمانی که درپنجشیر پاکسازی ستمی‌ها آغازشد، ما به تشکیلات سازمان آزادی بخش مردم افغانستان(ساما) وابسته بودیم. درهمین آوان مسئولیت جریان" ستم ملي" درپنجشير را من برعهده داشتم. این جریان هیچ رابطه‌ی با تشکیلات "سازا" و"سفزا" نداشت. سیاست ما در اصل ضدیت با شوروی و چین بود و در خط مخالفت با برتری طلبی قومی جلو می‌رفتیم. درداخل پنجشیر، هیچ یک از فعالیت‌های ما ضد مذهبی نبود و کلیه گردهم آیی‌ها ونشرات ما با آیاتی از قرآن پاک آغاز می‌شد. رهبرانی مانند قل، تاج و عظیم از اعضای خانواده من بودند که تیرباران شدند وجوانان زيادی از روستای تاواخ و سفيد چهرنيزدر زمره فعالان ما حضور داشتند. من می‌توانم به مسئوليت اعلام كنم كه درنتيجه درگيری داخلی ميان رفقای ما و نيروهای مسعود، صد‌ها نفر تلفات داديم و تنها درسال ١٣۵٩ يك صد و هفتاد تن از ستمی‌ها كه در جمله آنان پدر من، معلم كرام و معلم نورمحمد از ناحيه باب علی روستای "دره" نيز شامل بودند، درناحيه دشت ريوت اعدام شدند.

وادی پنجشير برای جنبش اسلامی كه در سال ١٣۵۴ به منظور سرنگونی حاكميت داوود خان قيام كرد و شكست خورد، به حيث يك پايگاه راهبردی معيين شده بود. احمدشاه مسعود فرماندهی حمله و اشغال كوتاه مدت شهرك رخه مرکز ولايت پنجشير به وسيله فعالان اسلامی متشكل از دانشجويان را برعهده داشت؛ اما تحرك مسلحانه "جوانان مسلمان" به سرعت نه تنها در پنجشير بلكه در ديگر نقاط مانند نورستان، كابل وننگرهار با شكست رو به رو شد. مسعود بعد از شكست قيام پنجشير از منطقه خارج شد. آقای بدروز می‌گويد:

بعد از خروج مسعود از پنجشير، نيروهای چپ به شمول اعضای ستم ملی درين منطقه باقی ماندند و به گسترش نفوذ خويش درمنطقه ادامه دادند. بعد از خروج مسعود از پنجشير، ما به ضرورت تقويت توان نظامی خويش آگاه شديم و به تهيه اسلحه آغاز كرديم.

پس از كودتای ماه ثور(ارديبهشت) سال ١٣۵٧ وادی پنجشير بار ديگر به حيث سنگر مطمئن مبارزه مسلحانه برضد حاكميت خلقی‌ها، مورد توجه جنبش اسلامی قرار گرفت. مسعود بارديگر به هدف ايجاد سوق الجيش و پايگاه‌های چريكي، بستر كوهستانی پنجشير را برگزيد. درآن زمان ما نيز فكر می‌كرديم كه از توان لازم برای آرايش رزمی و سياسی مستقل بهره مند هستيم وقصد داشتيم پيش از آن كه مسعود روابط خود را درين منطقه سوق الجيشی سروسامان بدهد، ما تحرك جنگی خويش را آغاز كنيم تا وی نتواند پايگاه‌های خود را ايجاد كند. با اين حال كاملا به اين حقيقت وقوف داشتيم كه هيچ گاه ميان ما و مسعود يك ستاد رهبری جمعی ايجاد نخواهد شد و مسعود نيز به لحاظ مخالفت فكری و رويكرد سياسی ويژه‌اش، هرگز تمايلی برای كنار آمدن با ستم ملی را نداشت. ما رهبری مسعود را دربست رد می‌كرديم و مسعود نيز با برنامه دراز مدت و دقيقی وارد پنجشير شده بود. پس هردو جناح، درطلب فرصت بودند تا در سركوب يكديگر پيش دستی كنند.

ما حتی تصميم گرفتيم كه پيش از حركت چريكی مسعود به سوی مراكز حكومتي، به آزمايش گاه‌های جنگ بشتابيم. با شروع جنگ مسلحانه برضد حاكميت خلقی درپنجشير، قبل از آن که مسعود شهرك رخه را فتح كند، نيروهای ستم ملی تحت رهبری من و معلم گل آقا تاواخی شهرك رخه را از وجود نيروهای دولتی پاكسازی كرديم.

در نوبت ديگر، نيروهای مسعود سه بار درتلاش برای تسخير مواضع قوای شبه نظاميان قندهاری دركوه سرخ جبل السراج بدون دست آورد عقب نشستند؛ اما قوای ستمی‌ها به فرماندهی معلم گل آقا سنگرهای شبه نظاميان را فتح كرده وكليه اسيران را به روستای شتل منتقل كردند. درلحظاتی كه اسيران به شتل آورده شدند، ميان مجاهدين مسعود و چريك‌های ستم ملی به ناگاه درگيری روی داد كه درنتيجه معلم گل آقا به قتل رسيد. آتشباری مرگباری ميان دوطرف صورت گرفت كه درجريان آن، ‌مسعود به شدت مجروح شد و او را به سوی روستای آبايی اش(جنگلك) منتقل كردند. كسی كه مسعود را به ضرب گلوله زخمی ساخت، تا كنون زنده است و به دلايل امنيتی ذكر نامش را مجاز نمی‌دانم.

اما نزديكان مسعود درخاطره‌های خود هيچ گاه وضاحت نداده‌اندكه درآن زمان مسعود چه گونه و توسط چه کسی زخم برداشت. نزديكان مسعود به طور معمول اظهار می‌دارند كه مسعود درجنگ با شوروی‌ها مجروح شد؛ اما آقای ريگستانی تصديق می‌كند كه مسعود فقط يك بار آن هم درنتيجه جنگ ميان مجاهدان و چريك‌های رقيب (ستم ملی) زخمی شد.

حاجی عزم‌الدين می‌گويد كه درهمين سال مسعود در جنگ سالنگ زخمی شد. اما روستای شتل متصل به سالنگ است و به قول بدروز وريگستاني، مسعود در دره شتل (كوتاه ترين راه اتصال پنجشير به دره سالنگ) درناحيه بالايی ران زخم برداشت.

حينی كه مسعود تقريبا درمدخل دهانه پنجشير به شدت زخم برداشت، مركز تجمع نيروهای دولتی درروستای مرز قرارداشت. عزم الدين می‌گويد:

همين كه مسعود زخمی شد ما بايد به سرعت او را به منطقه دشت ريوت قرارگاه اصلی مجاهدان منتقل می‌كرديم. اين كار بدون استفاده از موتر واسب ممكن نبود. موقعيت خطرناك و تحمل شكن بود. همين كه مسعود را سوار بر اسب از ناحيه مرز (پايگاه نيروهای حكومتي)‌ عبور می‌داديم‌، ‌ناگاه نيروهای دولتی دربرابر ما قرار گرفتند. آنان هنوز نجنبيده بودند كه مسعود را به سرعت پنهان كرديم و به سوی دره كوچكی فرو رفتيم تا در انبوهه كشت زار جواری (ذرت) مخفی شويم. اگر نفرات حكومتی وارد "قول" كوچكی كه ما درآن خزيده بوديم، می‌شدند و به سوی كشت زار يك نگاهی می‌كردند، مسعود زنده به دام می‌افتاد. اما يك ستون قوای دولتی شامل يك تانك بدون آن كه به سوی پرتگاه كوچك روكند، يك راست از جاده خاكی به سوی منطقه بازارك عبور كرد. يكی از مجاهدان به نام شاه نياز به كمك مان آمد و پيكر زخمی مسعود را از دامنه‌های ناحيه پيشغور(پیشغور، روستایی در ۴۵ کیلومتری دره پنجشیر) به سوی دشت ريوت (دشت ریوت روستایی در ٧۵ کیلومتری دره پنجشیر. در آغاز مبارزات مسعود که در سرطان ١٣۵٨ شروع شد، بیشتری نیروهای مسعود و فرماندهان او، ساکنان دشت ریوت بودند.گذرانديم. رسيدن به دشت ريوت، درواقع پايان يك مأموريت دشوار بود. سپس به آسانی موفق شديم كه اسبی را كرايه كنيم تا مسعود را به سوی منطقه پريان منتقل كند. مسعود تحت مداوا قرار گرفت و به زودی روی پا شد.

بدروز می‌گويد:

    بعد از آن عرصه فعاليت درپنجشير برای نيروهای ما تنگ شد. مسعود بعد از آن به طور قاطع و مداوم جنگ عليه نيروهای ستم را چه درداخل پنجشير و چه در خارج ازآن ادامه داد. من ناگزير به كابل پناه بردم وهمان جا از سوی رژيم كارمل به دام افتادم. درنبرد‌های سرنوشت سازبعدی، نيروهای چپ موسوم به شعله ی‌ها و ستمی‌ها از دوطرف به وسيله جنگجويان جميعت اسلامی وحزب اسلامی درهم كوبيده شدند.

آقای ريگستانی درباره حوادث آن سال‌ها نظر ديگری دارد:

    "درست است كه ستمی‌ها به روی دولت شمشير كشيده بودند؛ اما نيروهای ستم ملی هميشه از سوی شوروی‌ها و نيروهای حكومتی برضد ما تجهيز وحمايت می‌شدند. حكومت كمونيستی به استقرار حضور ستمی‌ها در پنجشير و آنانی كه لااقل از حيث فكری با آنان نزديك بودند، لااقل از حيث تاكتيكی نظر مساعد داشتند. طبيعی است كه انتخاب ستمی‌ها به حيث نيروهای كم وبيش هم فكر حكومت درپنجشير به نفع حاكميت بود و اميد آن وجود داشت كه دير يا زود، بعد از يك رشته مذاكرات و تقسيم كرسی‌های دولتی با دولت يكی شوند؛ اما درمورد مسعود هرگز چنين نبود و مسعود تا خط آخر به جنگ بی امان خود تا فتح كابل ادامه داد. چنان كه حوادث بعدی نشان داد، ستمی‌ها جمع سازايی‌ها و سفزايی‌ها جزو بدنه‌های تشكيلاتی حاكميت پرچمی‌ها شدند و قدم به قدم، خانه به خانه، ‌روستا به روستا هم درپنجشير وهم در جبهات شمال برضد ما جنگيدند. تنها از ميان ستمی‌ها، ‌عبدالطيف پدرام نويسنده و شاعر (رهبرکنونی حزب كنگره ملي) از اعلام دشمنی ستمی‌ها با مسعود انتقاد كرد و همان سال‌ها به جبهه پنجشير ملحق شد. فعالان وابسته به سازمان‌های شعله جاويد درپنجشير وشمال، نسبت به مسعود، ‌هرچند منتقد باقی ماندند اما هيچ گاه بر ضد ما دست به اسلحه نبردند.

اما آقای بدروز به این عقيده است كه نيروهای جميعت اسلامی وحزب اسلامی ودولت كابل به طور مشترك، پايگاه‌های ستم ملی و سازمان آزادی بخش مردم افغانستان (ساما) را درشمالی درهم كوبيدند كه درنتيجه سيزده روز جنگ برسر حيات و ممات، صدها تن ازفعالان اين گروه‌ها به دام دولت كابل افتادند و عده بی شماری جان‌های‌شان را از دست دادند.

آقای مشتاق می‌گويد:

    ستمی‌ها در مبارزه فيصله كن به منظورحذف مسعود از دره پنجشير، دست آوردی حاصل نكردند و همچنان درعرصه تثبيت حضور مردمی و سياسی خويش به مقصد منزوی كردن مسعود كوتاه آمدند. دادگاه جبهه روش‌های قاطعی عليه آنان به كار گرفت ودرجهت قلع وقمع نفرات‌شان فيصله‌های صريحی را صادر كرد. من نيزدر كار فروپاشی وكشف شبكه‌های آنان نقش مهمی را بر عهده گرفته بودم. به همين سبب، كشتن من برای آنان يك گام به سوی پيروزی بود. بعد از اعدام سه تن از افراد رده بالای ستمی‌ها، حدود پنجاه تن از اسيران‌شان را به زندان چاه آهو منتقل كرديم. ستمی‌ها به اين نتيجه رسيدند كه اين پنجاه نفر نيز اعدام می‌شوند و به زودی برضد من دست به كار شدند.

روزی اطلاع گرفتم كه ستمی‌ها يك پسربچه "خوش رو" را به گمان اين كه من "بچه باز" هستم، وظيفه دادند كه اعتماد مرا به سوی خود جلب كند و به هر طريق ممكن، مرا از پا درآورد. اين پسربچه پيش از آن هيچ گاه با من مقابل نمی‌شد. وقتی چشمش از دور به من می‌افتاد، بی درنگ فرار می‌كرد.

در همين آوان مسعود به من هشدار داد كه مواظب خودم باشم. او تأييد كرد كه ستمی‌ها به يكی از جوانان دستور داده‌اند كه ترا نابود كند. به زودی علايم عملی برنامه آنان هويدا شد وبه تدريج مشاهده كردم كه پسربچه‌ای كه از من می‌گريخت، كم كم خودش را به من نزديك می‌كند. او در گرماگرم انتقال اسيران و آمد ورفت پيچيده و شبانه روزی مجاهدان و اسيران از يك منطقه به منطقه ديگر و يا درداخل شعبه بازجويي، سعی می‌كرد مرا ياری دهد. چون مأموريت وی قبلا برای من تثبيت شده بود، ابتدا فكر كردم كه وی اسلحه دركمر دارد اما اطلاع يافتم كه اسلحه دراختيار ندارد و منتظر فرصت است. يك شب كه چند نفر بازداشتی‌ها را بعد از يك رشته پرسش‌های مقدماتی به سلول زيرزمينی فرستادم، اين جوان به من نزديك شد و گفت:‌

    مرا نگهبان خود بگيرسارنوال صاحب!

پدر و برادران اين جوان همه در واحد‌های مجاهدان تحت فرمان مسعود تنظيم شده بودند. بدون تأخير گفتم:

    خوب است تو پهره دار من باش!

بی آن كه متوجه شود، دو گلوله فاقد باروت را در خوابگاه تفنگ جا دادم و برايش دادم. يك شب گذشت و او به حيث باديگارد من در عقب اتاق كشيك می‌داد. شب بعدي، ساير باديگاردها را عمدا مرخص كردم. او با من تنها ماند. در لحظاتی كه من باديگارد‌ها را به خارج از شعبه زندان روانه كردم، او به نحوی با تفنگ خود مشغول بود. فهميدم كه تفنگ را آماده آتش ساخته است. من روی دوشك خود دراز كشيدم و خودم را به خواب زدم. به وی گفتم كه تو هم می‌توانی روی دوشك مقابل بخوابي. او روی دوشك خوابيد؛ اما تفنگش را طوری روی زمين گذاشت كه ميل آن، راست به سوی شقيقه من نشانه رفته بود. هيچ واكنشی نشان ندادم. شب به نيمه نزديك می‌شد. من ظاهرا به خواب رفته بودم اما باديگارد من نا آرام معلوم می‌شد و ازين پهلو به آن پهلو غلت می‌زد. ناراحتی‌اش چنان بود كه در سكوت شبانگاهی حتی صدای ضربان قلبش را می‌شنيدم. ناگهان ازهمان حالت خوابيده انگشت به ماشه تفنگ برد و آن را سه بار به سوی خود كشيد. سه بار صدای خفيف تك تك تك دراتاق پيچيد. با شدت و عجله از جا پريدم و فرياد زدم:

    چه می‌كنی؟

دست‌هايش سست شدند و نوعی حالت تهوع برايش دست داد. به زودی خودم را گول زدم و طوری نمايش دادم كه من ناگهان از خواب پريده‌ام و منظور ديگری نداشتم. آن جوان كاملا خودش را باخته بود و مرگ را دريك قدمی خويش می‌ديد. من تصميم خودم را گرفته بودم كه هرگز برايش حالی نشود كه از سوء قصد وی آگاه شده ام. آن جوانك سی سال پيش، تا حالا نيز زنده است و من از ذكرنامش پرهيزمی كنم.

ستمی‌ها فكر می‌كردند كه من(مشتاق) دشمن اصلی آنان هستم؛ ‌اما مأموران سركوب ستمی‌ها قاضی بصير ومعلم نعيم بودند. درروستای خينچ وقتی قاضی را احضار كردند تا به اعدام پانزده تن ازستمی‌ها حكم صادر كند، من ازماجرا به طور كامل بی اطلاع بودم. يكی ازين اعدامی‌ها سيف الدين نام داشت كه مأمور انداخت زيكويك (اسلحه ضدهوايي) بود، اما كشف شده بود كه وی درچندين مورد از تيراندازی به سوی هواپيماهايی كه مراكز مسعود را بمباران می‌كردند، خود داری كرده بود.اكثر اعدامی‌ها از روستای باب علی ناحيه دره بودند.[٣]


[] حمله مرد نیمه دیوانه به مسعود

در سال ١٣٦٠ خورشیدی مرد نیمه دیوانه‌ی به نام عزیزمحمد از عقب یک سنگ به سوی احمدشاه مسعود تیراندازی کرد. عزیزمحمد با آن که از داشتن عقل سلیم بی بهره بود، تفنگی برایش داده بودند تا به حیث زندانبان، عقب دروازه زندان پنجشیر پاسداری كند. این شخص پیش از آن، به سوی قاری کمال از مجاهدان شناخته شده نیز تیر اندازی کرده بود. افراد سرشناس احتمال دست داشتن شبکه‌های استخبارات حکومتی درین تیراندازی را تأئید می‌کردند؛ اما به قاری کمال (قاری کمال‌الدين از فرماندهان شجاع و مشهور پنجشیر که در سال ١٣٦٧ در وادی سالنگ به شهادت رسید.)مشوره داده بودند که از خطای عزیزمحمد درگذرد. استدلال این بود که شدت عمل بر ضد یک فرد مختل الحواس بی آبرویی به بار می‌آورد و سرپوش گذاشتن روی این حادثه سبب می‌شود تا آرام آرام رد پای کسانی که درعقب حركات عزيز محمد قرار دارند، شناسایی شود. قاری کمال مشوره‌ها را پذیرفت وبه جای نشان دادن خشم و غضب برضد عزیزمحمد، روش نرمش و مدارا در پیش گرفت.حتی از وی تقدیر مادی به عمل آورد. عزیزمحمد گذشته از خوش رفتاری قاری کمال، از کمک مادی که برایش داده شده بود، بسیار خوشحال بود. او با خود به این نتیجه رسید که اگر به سوی دیگران نیز تیراندازی کند، به جای مجازات، برایش پول خواهند داد.

یک روز عزیز محمد همراه با چند تن از زندانیان برای آوردن غذای چاشت از روستای ملسپه به سوی جنگلک (زادگاه مسعود، روستایی از توابع شهرک بازارک)روانه می‌شود.در مسیر راه نگاهش به موتر حامل مسعود می‌افتد که لحظاتی بعد از جاده عبور می‌کند. عزیزمحمد به سرعت عقب سنگ بزرگی می‌پرد وسنگر می‌گیرد. تا لحظاتی بعد، موتر مسعود به طور کامل در تیررس تفنگش قرار می‌گیرد. همین که موتر مسعود در تیررس می‌آید، تفنگ عزیزمحمد صدا می‌کند و بلافاصله صدای شکستن شیشه دست راست موتر به گوش می‌رسد. مسعود كه خود عقب فرمان موتر نشسته بود، موتر را به زودی درجاده متوقف می‌كند. شاهدان جلو می‌روند ومشاهده می‌کنند که مرمی‌ها از شیشه گذشته ودرست از چند سانتی متری صورت مسعود عبور کرده‌اند. مسعود ازین حادثه جان به سلامت می‌برد. مجاهدان با خشم وعتاب به سوی عزیزمحمد حمله ور می‌شوند و او را با مشت ولگد وضربه با قبضه تفنگ، کشان کشان نزد مسعود می‌آورند. مسعود درآن کشمکش، در دفاع از عزیزمحمد بر می‌خیزد و او را از صدمات بیشتر نجات می‌دهد. تاج‌الدين (الحاج تاج‌الدين مشهور به کاکا تاج الدین، یار همیشه‌گی مسعود، از آغاز مبارزه به حیث یاور و دستیار مسعود کار می‌کرد. درسال ١٣٦۵ مسعود با دختر وی ازدواج کرد)خان تفنگ بر می‌دارد تا عزیزمحمد را گلوله باران کند؛ اما بر اثر مخالفت مسعود، از صحنه کنار می‌رود. مسعود راست درچشمان عزیزمحمد نگاه می‌کند. بعد دستور می‌دهد که او را مؤقتا به زندان انتقال دهند تا کسی خود سرانه امکان آن را نیابد که او را بیازارد و یا نابود کند.

اما روز بعد اطلاع می‌گیرد که فرمانده عظیم رئیس زندان درین گیرودار، ضربات سختی به عزیزمحمد وارد کرده و یک پایش را شکسته است. مسعود که به شدت ناراحت گشته بود، فرمانده را مورد سرزنش قرار داد وگفت: او را چند روزی آن جا فرستادم که از تعرض دیگران مصئون باشد تا معلوم شود چه کسانی او را تحریک کرده‌اند.تو به کدام حق، او را مجروح کردی؟

همین حادثه باعث شد که مسعود بعد‌ها آقای عظیم (دشت ریوتی) را در انزوا قرار دهد.

عزیزمحمد که هوش و حواس متمرکزی نداشت، در بازجویی فاش کرد که شخصی به نام سلطان برایش وعده داده بود که اگر احمدشاه مسعود را با تفنگ از بین ببرد، دختر جوانش را به عقد وی در می‌آورد. سلطان، یک کارگر عادی اهل پنجشیر بود که درکابل با شبکه خدمات اطلاعات دولتی رابطه داشت. هرچند عزیزمحمد افشا کرده بودکه برای کشتن مسعود از سوی سلطان تحریک شده بود، اما مسعود عزیزمحمد را به زودی آزاد کرد و دستور داد که هیچ کس، به هیچ عنوانی حق ندارد او را مزاحمت کند. سلطان كه گاه با خانواده‌اش به كابل می‌رفت و در فصل تابستان به پنجشير می‌آمد، به دستور مسعود زندانی شد. مسعود سلطان را مدت دونيم سال در زندان نگهداشت و سپس او را آزاد كرد. وی اجازه نداشت كه دو باره به كابل بر گردد. پس از حادثه سوء قصد، هر باری که عزیزمحمد با سلطان رو به رو می‌شد، با لحن یک شخص نیمه دیوانه، داد و فریاد به راه می‌انداخت و می‌گفت:

    ای وعده خلاف بدقول، از دست تو پایم شکست و به زندان افتادم اما تو به وعده‌ی که داده بودی عمل نکردی وانیسه را به من ندادی!

عزیزمحمد بعد‌ها در جریان تهاجم هوایی نیروهای شــوروی در پنجشــیر کشــته شــد.[۴]


[] آدم‌كش به مسعود نزديک می‌شود

كامران معروف ترين جاسوس و تروریست وابسته خدمات اطلاعات دولتی و اداره كا، جی، بی قرار بود مأموريت قتل مسعود در پنجشير را عملی كند. اما وی قبل از آن كه به مسعود آسيب برساند، خودش را همراه با ابزار‌های آدم كشی، به مسعود تسليم كرد.

اعزام کامران به وسیله دستگاه اطلاعات شوروی وافغان به هدف ترور احمدشاه مسعود در سال ١٣٦٢ در زمان آتش بس با روس‌ها، و تسلیمی غیر منتظره کامران به احمدشاه مسعود، از رویداد‌های طراز اول سال‌های مبارزه مسعود با شبکه‌های استخباراتی است. مجريان ضد جاسوسی مسعود می‌گويند که طراحان استخباراتی روسی درکابل، ظرف یک شب موفق شده بودند تا مأموریت او را در مورد ترور مسعود در پنجشیر نهایی کنند. بربنیاد روایت نزدیکان مسعود، کامران ترجمان مشاوران روسی بود. يكی از انگيزه‌های گزينش وی برای ترور مسعود اين بود كه او از گذشته با مسعود آشنایی داشت. كامران علاوه بر آن که یک جا درمحله کارته پروان کابل با مسعود بزرگ شده بود، درآوان دانش آموزی، نیز با مسعود دریک کلاس درس می‌خواند و میان آن دو رفت و آمد‌هایی هم وجود داشت. حتی او از دوران تحصیل در لیسه (دبیرستان) استقلال، با مسعود عکس‌هایی هم نزد خود داشت.

کامران دو زن را به همسری برگزیده بود. که ظاهراَ همسردومش از مأموریت خطرناک وی برای کشتن مسعود، قبلا اطلاع یافته بود. این زن از كامران پرسیده بود:

    چه وقت برای کشتن مسعود وارد دره پنجشیر می‌شوی؟

کامران جواب گفته بود که آخر هفته مأموریت وی عملی می‌شود.

اما همسر کامران درست در روز حادثه، ‌آن هم دوساعت پيش ازآمدن كامران وارد وادی پنجشیر شد. خانم كامران به عزم الدين اطلاع داد كه كامران مأموريت دارد كه آمر صاحب را ترور كند. اگر چه من می‌دانم كه وی قصد اجرای چنين كاری را نخواهد كرد؛ اما هدف من از آمدن به پنجشير اين است كه بازهم شما را در جريان بگذارم. من بيم دارم كه نشود خدای ناخواسته، ‌كامران خاين شود و اين مأموريت شوم را عملی كند. او از مسئولان خاد و مشاورين روسی تفنگچه مخصوص، زهر و ماده انفجاری را تحويل گرفته است. آمر صاحب حدود دو ساعت در خانه حاجی سعدالدين (از بزرگان روستای بازارک که از اوایل شروع جهاد، به مسعود پیوست.)در سرپل ماله (بازارك خاص) با خانم كامران گفت وگو كرد. وی از شجاعت اين خانم تمجيد نمود و از احساس مسئوليتی كه نسبت به وی ازخود نشان داده بود، ابراز سپاسگزاری كرد. وی به زن گفت:

    كامران با من ازاول درتماس است و من در جريان كار قرار دارم. خدا ترا به‌عنوان يك زن مسلمان در پناه خود نگهدارد.

عزم‌الدين تصديق می‌كند كه كامران پيش از داخل شدن به حريم جبهه پنجشير، جزئيات مأموريت، روز و تاريخ مشخص آن را به ما اطلاع داده بود. ما از شخصيت و دلاوری زنانه همسر كامران غرق حيرت شديم. به دستور آمر صاحب، قبل از آن كه كامران همراه با ابزار‌های آدم كشی وارد پنجشير شود، ‌خانم كامران را بدون آن كه در مسير راه دچار زحمت شود، دو باره به كابل اعزام كرديم. کاکا تاج‌الدين درین باره می‌گوید:

کامران یک شخص بلند بالا، چاق، با شکم بزرگ بود و گردن قطور داشت. اما طوری که بعداَ او را از نزدیک شناختیم، یک شخص ساده لوح به تمام معنی بود. مسعود بعداَ به من گفت که شبکه‌های خاد و کا جی بی برای کامران وعده داده بودند که هرگاه مسعود را ترور کردی، بی درنگ به وسیله هلیکوپتر از صحنه عملیات نجات داده خواهی شد. تفنگچه مخصوص بی صدا که دراختیار کامران قرار داده شده بود، به مدت پانزده دقیقه، بعد از شلیک به سوی هدف، حاضران و نگهبانان مسعود را اغفال می‌کرد و فهمیده نمی‌شد که مسعود هدف سوء قصد قرارگرفته است. چشم‌ها، دست وپا‌هایش بی حرکت می‌شدند و حضار تصور می‌کردند که وی به طور طبیعی در سکوت فرورفته است. اما پانزده دقیقه بعد معلوم می‌شد که قلب وی از حرکت بازمانده است!

ماده زهری که براساس طرح خاد بالای مسعود تطبیق می‌شد، نیز دارای تأثیر تدریجی بود. مسعود بعد از تحقیقات به من گفت:

    این زهر خاصیت مرموز اما قاطع دارد. وقتی به کسی خورانده می‌شود، ظرف یک هفته آن هم آرام آرام روی فعالیت معده‌اش اثر می‌گذارد و این رخنه مکروبی، در روز‌های آتی به حدی دردناک می‌شود که معده را از کار می‌اندازد.

وقتی مسعود با خانم کامران به گفت وگو پرداخت، این مسأله بیشتر مبرهن گشت. خانم کامران زنی چابک و دراک بود. او به مسعود گفت:

من تا چندی پیش یقین داشتم که کامران برضد شما عمل نمی‌کند، اما دکتر نجیب چند روز پیش یک خانه برای ما خریده است و صدها هزار دالر تنها به حساب بانکی کامران ریخته است. بیم از آن دارم که بخشیدن دارایی و خانه به کامران بر تصمیم قبلی‌اش تأثیر بیاندازد. این زن رو در روی مسعود چنین گفت:

    وقتی مسعود نباشد، افغانستان از دست می‌رود!

تا جایی که من شاهد بودم، زمینه دیدار میان مسعود، کامران و زنش یک باردیگر نیز در پنجشیر مساعد شد. این دیدار کاملا سری بود و پس ازآن مسعود دستور داد که بازگشت کامران به کابل برایش خطردارد و او را به اتفاق انجنیر اسحق از راه غوربند به سوی پاکستان روانه کرد.

مسعود در بازی‌های اطلاعاتی، از مأموريت كامران به طور دقيق آگاهی داشت. كامران نيز پروسه عمليات را از طريق روابط خاص برايش تشريح كرده بود. مسعود سرچشمه منابع اطلاعاتی خود را برای ديگران فاش نمی‌كرد. در شيوه رفتار، سوال‌ها و استفسار‌هايی كه درين باره از من می‌كرد، نوعی بی اعتنايی و باور مندی احساس می‌شد. اما من كه با وسواس و ترس، قدم به قدم قضيه را پی گيری می‌كردم، با آن كه می‌دانستم كه آمر صاحب رشته اصلی اين بازی را در دست دارد؛ از حوادث احتمالی خلاف پيش بينی‌های قبلی ترس داشتم. اطلاعاتچی‌های روسی و افغان در آخرين مشوره‌های‌شان به كامران، توصيه كرده بودند كه اگر درانجام مأموريت خويش با موانعی رو به رو شدي، همان جا اقامت كن تا به مرور زمان، عمليات ديگری سازماندهی شود و در آن صورت حضور تو در نزديكی مسعود، اهميت خاص خواهد داشت.

آقای عزم‌الدين می‌گوید:

    دو ساعت بعد از حركت خانم كامران به سوی كابل، آمر صاحب به من دستور داد كه به سوی دالان سنگ (پيش درآمد دره پنجشير) حركت كنم. وی گفت كه كامران درحال نزديك شدن به دهانه دره است و يك راست او را همراه با وسايل و تجهيزاتی كه با خود دارد، نزد من بياور.

سرساعت، كمی دور تر از دهانه دره ايستاده بودم كه يك موتر والگای روسی سياه از موانع روی جاده به سختی عبور كرد و به سوی من نزديك شد. قوای حكومتی قبلا به دستور مقامات خاد، موانعی سنگی و سنگواره‌های كوهی را از مسير جاده دور كرده بودند تا موتر كامران بتواند به داخل دره وارد شود.

كامران از موتر پياده شدو به تجهيزاتی اشاره كرد كه در عقب موتر جاسازی شده بودند. تجهيزات آدم كشی عبارت بود از تفنگچه كوچك بدون صدا، بوتل زهر و يك مين چسپناك شبيه نان گرد كه به صورت ماهرانه در يك بسته محفوظ جاسازی شده بود.

از كامران سوال كردم كه اين موتر در اصل جديد است ولی چرا گوشه‌های جلوی و عقبی‌اش به سنگ خورده و تخريب شده است؟ او گفت:

    برايت حکایت می‌كنم.

به اتفاق كامران نزد مسعود آمديم. آمر صاحب با وی احوال پرسی كرد و پرسيد:

    تا اين جا چطور آمدی؟

كامران به موتر والگای روسی اشاره كرد و گفت:

    اين موتر از رياست شش خاد است كه شماره جعلی به آن زده‌اند. قبل از آمدن، برای آن كه موتر سياه جديد، در نظر دیگران، شك و تردید ايجاد نكند، ‌دستور داده شدكه پوزه و عقب آن را چند بار به بدنه كوه بكوبند تا در ظاهر امر، مثل يك موتر كهنه و مستعمل در نظر آيد.

مسعود به تفنگچه مخصوص كامران نگاه كرد و آن را ميان دستانش چرخانيد و گفت:

كامران، مأموريت تو بعد ازين نبايد ادامه يابد. همين كه اين جا آمدی، ‌مأموريت دو جانبه تو ختم می‌شود. آنگاه به مأمور خيرمحمد (از فعالان جبهه) دستور داد كه بدون تأخير برای خانواده كامران همراه با دو همسرش در شهر پشاور پاكستان خانه‌ی را كرايه كند و سپس آنان را به‌طور محفوظ به آن جا منتقل كند. تا مدتی كه كامران در پنجشير به سر می‌برد، هماره در كنار مسعود می‌بود و روز‌ها يك جا باهم در بازی‌های فوتبال شركت می‌كردند. (گفته می‌شود که کامران زمانی دربان تیم ملی فتبال افغانستان بوده است. مدتی بعد برای او و خانواده‌اش پاسپورت (گذرنامه) تهيه شد و در حالی كه كليه امور كار پاسپورت و ويزا برای كامران و خانواده‌اش از سوی شخص آمر صاحب پیوسته دنبال می‌شد، شرایطی فراهم آمد که كامران و خانواده‌اش سرانجام موفق شدند به آلمان پرواز کنند.[۵]






[٦]
[٧]
[٨]
[۹]
[۱٠]

[۱۱]
[۱٢]
[۱٣]
[۱۴]
[۱۵]
[۱٦]
[۱٧]
[۱٨]
[۱۹]
[٢٠]

[٢۱]
[٢٢]
[٢٣]
[٢۴]
[٢۵]
[٢٦]
[٢٧]
[٢٨]
[٢۹]


[ ] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پيوست‌ها

پيوست ۱:
پيوست ٢:
پيوست ۳:
پيوست ۴:
پيوست ۵:
پيوست ۶:



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-
[۲]-
[۳]-
[۴]-
[۵]-
[۶]-
[٧]-
[۸]-
[۹]-
[۱٠]-
[۱۱]-
[۱۲]-
[۱۳]-
[۱۴]-
[۱۵]-
[۱۶]-
[۱٧]-
[۱۸]-
[۱۹]-
[٢٠]-
[٢۱]-
[٢۲]-
[٢۳]-
[٢۴]-
[٢۵]-
[٢۶]-
[٢٧]-
[٢۸]-
[٢۹]-



[] جُستارهای وابسته







[] سرچشمه‌ها

1






[] پيوند به بیرون

[1]




<برگشت به بالا><گفت و گو و نظر کاربران در بارهٔ مقاله>