|
مریم محبوب
فهرست مندرجات
◉ زندگینامه
◉ آثار
◉ يادداشتها
◉ پيوستها
◉ پینوشتها
◉ جُستارهای وابسته
◉ سرچشمهها
◉ پيوند به بيرون
نویسندگان افغانستان داستاننویسان
مریم محبوب (به انگلیسی: Maryam Mahboub) (زادهی ۱۳۳۳ خ -)، روزنامهنگار و داستاننویس اهل افغانستان است، که در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران تحصیل کرده است. او بیش از سه دهه است که به داستاننویسی و نیز مقالهنویسی میپردازد.
▲ | زندگینامه |
مریم محبوب، در سال ۱۳۳۳ خورشیدی، در یک خانوداهی کابلی، در شهر میمنه، در استان فاریاب بهدنیا آمد. او خود میگوید: «کابلی هستم و خانوادهی ما از کابل بودهاند، از وزیرآباد کابل. ولی زادگاه من میمنه ولایت فاریاب است، همانطوری که زادگاه سایر برادران و خواهرانم نیز شهرها و ولایات مختلف کشور بوده است. در یک خانوادهی متوسط بزرگ شدم. پدر کارمند مسلکیای بود که برای امرار معاش در ولایات مختلف افغانستان کار میکرد و پیوسته در سفر از شهری به شهری بود و من در این سفرها بزرگ شدم با فرهنگ و کلتور مناطق مختلف و قومهای مختلف افغانستان آشنایی پیدا کردم. با شمال و غرب و جنوب آشنا شدم. نتیجهی این آشناییها درک و دریافتهای مرا از واقعیتهای دردناک جامعهی افغانستان شکل داد. ارزشهای اجتماعی و فرهنگی مردمان مختلف افغانستان و همچنین سنتها و عنعنات - گاه پسندیده و گاه ناپسندیده - در تعیین مسیر اندیشهها و کنشهای فرهنگی و فکری من تاثیرگذار بودهاند.»
او، در دبیرستان عاشیهی درانی کابل درس خواند و سپس، راهی تهران شد و از دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران، در رشتهی زبان و ادبیات فارسی، دانشنامهی کارشناسی بهدست آورد. در سال ۱۳۵۳، زمانی که از دبیرستان عایشهی درانی فارغالتحصیل شد، کار مطبوعاتی خود را با روزنامهی انیس آغاز کرد و سپس، با مجلهی ژوندون بهکار پرداخت. در همانسالها، داستانهایش در این مجله بهنشر میرسید، و همچنین او برای مجلههای «کمکیانو انیس» (انیس کودکان)، «پشتون ژغ» (صدای پشتون)، رادیویی مجله داستان مینوشت. او میگوید:
-
در سال ۱۳۵۴ خورشیدی، زمانیکه در مجلهی ژوندون کار میکردم، و روانشاد نجیب رحیق مدیر مجله بود، با فرستادن سوابق و درجهی تحصیلات یک گروه از کارمندان مجله بهشمول من، از طریق وزارت اطلاعات و کلتور به سفارت ایران در کابل، تا پذیرش دانشگاه تهران را غرض تحصیلات عالی در آنجا فراهم کند. در نتیجه من همراه با «راضیه» یک خانم دیگر که شامل این گروه بود، برای تحصیلات عالی تهران رفتیم.
شاگردان خارجی دانشگاه تهران متشکل از چیناییها، عربها، ترکها، افغانها و اروپاییها بودند، که بیشترشان زبان و ادبیات فارسی میخواندند. حسین هدی، بهار سعید، فایزه رهگذر، مرضیه وثوقی، بیرنگ کوهدامنی جز محصلین قبلی دانشگاه بودند.
محصلان خارجی در خوابگاههای جداگانه دخترانه و پسرانه زندگی میکردند که این خوابگاه در مکان امنی متصل به جاده دانشگاه واقع شده بود.
این سالها آغاز انقلاب ایران بود. انقلابیون دانشگاه تهران را مرکز جنبشهای مردمی و انقلابی ساخته بودند. تمامی حرکتها و گردهماییها و میتنگها و اعتصابات از دانشگاه آغاز و به بیرون و به شهر راه میکشید. در همین زمان بود که عدهیی از محصلین خارجی برای حفظ جانشان، راهی کشورهایشان شدند.
موج موج دستهجمعی محصلین، زدوخوردهای مسلحانه، تظاهرات جانثارانه که در سال دوم رشد وسیع و دامنهداری یافت و انقلاب را به پیروزی رساند، خود خاطرات برجستهیی در ذهنم بهجا گذاشته است. دریایی از مردم از شهرها و روستاها و قصبات همه مسلح با چوب و داس و بیل و کلنگ بر علیه شاه در جادهها و شاهراههای تهران سرازیر میشدند و محصلین و دانشجویانی که رهبری جنبش را بهدوش داشتند، شبها کفن میپوشیدند و بر علیه قیود شبگردی که شاه وضع کرده بود، در خیابانها به تظاهرات میپرداختند و شعار میدادند و شجاعانه جان میباختند، چرا که آنها با نفی قیود شبگردی، مورد اصابت گلولههای عساکر رژیم شاه قرار میگرفتند.
از استادانی نامداری که در دانشگاه تدریس میکردند، روانشاد عبدالحسین زرینکوب ما را حافظ درس میداد. شفیعی کدکنی استاد «نقد» بود. آقای اسلامی ندوشن متون کلاسیک دری را درس میداد.
در یکی از روزهای که اوج اعتصابات و تظاهرات دانشگاهی بود و کلاس ما درس متون کلاسیک داشت و آقای اسلامی ندوشن متن کلیلهودمنه را برای ما تدریس میکرد، به تعداد معدودی از شاگردان خارجی به کلاس درس حاضر شده بودند. در این اثنا شاگردان دانشگاه و اعتصابیون هر دقیقه پشت اتاق درسی میآمدند و با ضربهزدن به دروازه، صنف را اخلال میکردند. به این معنا که محصلین خارجی نبایست به دروس خود ادامه دهند بایست به صف تظاهرات و اعتصابیون بپیوندند. شاگردان خارجی که اندکی ترسیده بودند و کمتر علاقه داشتند که به اعتصابات شرکت کنند، با ترس و لرز و حواس پراگنده به استاد گوش میدادند.
سرانجام از استاد پرسیدم که در جریان این تظاهرات و اعتصابات تکلیف محصلین خارجی چیست؟ ایشان با زبان بسیار نرم و محافظهکارانه گفتند: زمانیکه از آبوهوای این سرزمین و امتیازات این کشور استفاده میکنید، شرکتکردن در جریانات فعلی نیز عیبی نخواهد داشت. به اساس این گفته بعد از لحظهیی سکوت، همه از صنف بیرون شدیم. همینکه به محوطه دانشگاه رسیدیم صدای شلیک گلولهها شروع و فضای پُرجوشوخروش دانشگاه را صداهای پیهم فیرهای هوایی انباشت. ما با اضطراب عجله داشتیم که هرچه زودتر از محوطه دانشگاه بیرون شویم و خود را به خوابگاه برسانیم. «شانی» دخترک چینایی که دوستم بود و در خوابگاه با هم یکجا زندگی میکردیم و فارسی را نیز با لهجه چینایی صحبت میکرد، تنگاتنگ هم، تند تند چند گامی برداشتیم و از زیر این دیوار و زیر آن دیوار، جستهگریخته خود را زیر درختان بید مجنون که فضای امنتری داشت رساندیم. در اینحال گارد دانشگاه از ما خواستند که از محوطه دانشگاه بیرون برویم. با شتاب بهسوی در خروجی دانشگاه روان شدیم. ناگهان با صدای پیهم مسلسل که فضا را لرزاند، دخترک چینایی بهزمین افتاد و لحظه بعد خون از اطراف سینهاش جاری شد. این صحنه را که دیدم، منهم افتادم اما نه از گلوله بلکه از ترس. گارد بهسوی ما آمد. بازوی مرا کش کرد و به رفیقش گفت: «این یکی زنده است»! و فریاد کشید: «شهید... شهید...» و بهمن گفت: «فرار کن، فرار کن وگرنه تو هم کشته میشوی.»
ندانستم که جسد آن دخترک چینایی را در کدام سردخانه گذاشتند تا به کشورش انتقال داده شود. این خاطره همواره برایم دردانگیز بوده است. سرنوشت بازی المناکی با «شانی» کرد. دختر جوانی که آرزوهای دور و درازی داشت، زندگیاش ناگهان در کشور بیگانه و در حادثهیی که هیچگونه دخلی به او نداشت، به پایان رسید.
در خوابگاه یک هماتاقی ایرانی داشتم که اسمش «بهجت» بود. این دختر درس فلسفه میخواند. و آیین بهایی داشت و از جنگوکشتار سخت بیزار و منزجر بود. هر زمانیکه صدای گلوله و کشتار را میشنید، گریه سر میداد و میگفت: «در عقاید بهائیت جنگ و کشتار حرام است. بهائیت بیشتر به صلح میاندیشد و از طریق مکالمه و مباحثه قضایا را حل میکند نه از طریق جنگ و کشتار.»
سال سوم دانشگاه دختر سیاهجردهیی که از جنوب ایران بود و دکترای ادبیات میگرفت، هماتاقیام شد. وی ریشهی عربی داشت و سنیمذهب بود. او همیشه از دولت و سیستم قضایی ایران گلایه داشت و میگفت: «سنیها در ایران هیچگونه ارزش مادی و معنوی ندارند.» حرف اصطلاحی خود را میزد و میگفت: «هرکسی که مذهب سنی دارد، (توسریخور) است. صاحب هیچ مقامی در دولت ایران نیست. نه تنها سنیهای ایران بلکه همه اقلیتها سرکوب میشوند و از امتیازاتی که یک نفر شیعه برخوردار است، آنها محروماند.»
وی دختر منزوییی بود که دیگر محصلین ایرانی او را دوست نداشتند. حتی خدمههای خوابگاه، به او بیتوجه بودند. جرات نداشت که در صف محصلین برای گرفتن غذا بیایستد. با نوعی تحقیر به او برخورد میشد. در همانسالها ما استادی داشتیم که صرفونحو عربی برای ما تدریس میکرد. وی روزی از من پرسید: «تو که از افغانستان هستی، سنی هستی یا شیعه؟» پرسیدم چرا؟ گفت: «اگر سنی باشی از پیشم نمره خوب نمیگیری.» این سئوال برایم خیلی تعجببرانگیز و تحقیرآمیز آمد. این استاد حق نداشت که چنین سئوالی را در سطح دانشگاه از شاگرد خود بپرسد، ولی او از من پرسید. اما منتظر جواب نماند.
مریم محبوب، پس از پایان تحصیلات در تهران، به کابل بازگشت و تا سال ۱۳۶۰ خورشیدی که کابل را ترک کرد، در وزارت فرهنگ افغانستان، كارمند نشرات بخش هنر و ادبيات راديو تلويزيون دولتى افغانستان بود. او در ایام مهاجرت به پاکستان، بهسال ۱۳۶۱، نخستین گزیده داستانهای خود را زیر عنوان «درختها کارتوس گل میکنند» در پیشاور منتشر کرد. او خود میگوید:
-
اولین مجموعه داستانیام زیر نام «درختها کارتوس گل میکنند» در پاکستان به نشر رسید. مضمون این داستانها، نشاندهندهی مقاومت سرسختانهی مردم در برابر نیروهای اشغالگر روس بود.
تابلو نقاشی مریم محبوب، اثر هنری رحیم غفوری، برگرفته از: کابل ناتهـ
لطیف ناظمی مینویسد: «بار نخست که دیدمش؛ او را دختری یافتم بلند قامت، لاغر اندام، با عینک ذرهبینی و لبخند ملیحی که نمودار مهربانیهایش بود؛ لبخندی که بعدها دانستم که در هر دیدار به مخاطبانش هدیه میدهد. چند سالی از آشنایی ما گذشته بود که روزی زنگ زد و گفت میخواهد برای تحصیل ادبیات فارسی به ایران سفر کند. رفت و آنجا ماند. آموخت و باز گشت و بار دیگر در کابل بهقلمفرسایی در رسانهها پرداخت. پس از بازگشت هم هر از گاهی میدیدمش و چیزهایی از او میخواندم. تابستان ۱۳۶۱ برای تدریس زبان فارسی به برلین رفتم و شنیدم که شش ماه پس از آن تابستان، کاروانی از فرهنگیان و خامهزنان کشور از بیم داس و دشنه و تبر، تن به کوچ تلخی سپردهاند و هوای دیاران دور دست را کردهاند - فریده انوری، مریم محبوب، کریمه ویدا و زلمی باباکوهی - کاروانیان در راه دشوار گذار کشورهای بیگانه، رنجهای بسیار دیدند و بر تن هموار کردند. آنان شوکران تلخ غربت را بسیار سر کشیدند تا آنکه پایشان به آنسوی اوقیانوسها رسید. دو تن از اینان راه ینگهدنیا را گرفتند و مریم و باباکوهی در کانادا رحل اقامت افگندند. دو داستاننویس، در کانادا پیمان زندگی مشترک بستند. باباکوهی را هم از دیرباز میشناسم؛ با داستانهایش و نثر مستحکم و پالودهاش. او مردی است کتاب خوانده و آگاه و قامت بر افراشتهیی در داستاننویسی. باباکوهی هرچند کم نوشته است اما زیبا نگاشته است. زن و شوهر با هم جریدهی «زرنگار» را در کانادا پی ریختند.»
▲ | آثار |
...
[▲] يادداشتها
[▲] پيوستها
[▲] پینوشتها
...
رضوی غزنوی، علی، نثر دری افغانستان: سی قصه، ص ۳۳۵. علی رضوی غزنوی مینویسد: «مریم محبوب (متولد ۱۳۳۳ در فاریاب) دیپلومهی عایشهی درانی (کابل) است. در روزنامهی «انیس» خبرنگاری کرده و در ماهنامههای ادبی و هنری مرکز بهکار نویسندگی پرداخته، و اکنون در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران در رشتهی زبان و ادبیات فارسی بهتحصیل اشتغال دارد.»
ایشور داس، گفتوشنود مریم محبوب با کابل ناتهـ، کابل ناتهـ، شمارهی مسلسل ۱۱۸، سال ششم، حمل-ثور ۱۳۸۸ خورشیدی، اپریل ۲۰۱۰.
[▲] جُستارهای وابسته
□
□
□
[▲] سرچشمهها
□ رضوی غزنوی، علی، نثر دری افغانستان: سی قصه، تهران: انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، چاپ ۱۳۵۷.
□ کابل ناتهـ، شمارهی مسلسل ۱۱۸، سال ششم، حمل-ثور ۱۳۸۸ خورشیدی، اپریل ۲۰۱۰.
□
□
[▲] پيوند به بیرون
□ [۱ ٢ ٣ ۴ ۵ ٦ ٧ ٨ ٩ ۱٠ ۱۱ ۱٢ ۱٣ ۱۴ ۱۵ ۱٦ ۱٧ ۱٨ ۱۹ ٢٠]
ردهها │ ...