|
کالبدشکافی واژهی ایران
فهرست مندرجات
.
واژهشناسی ایران در دورهی اسلامی
قوم آریایی در اوستا «ائیریه» (Airya) و در پارسی باستان «اریه» (Ariya) آمده و این نامواژه در پارتی «آریان» (Aryan) و در پهلوی ساسانی «اران» (Eran) و در دورهی اسلامی، با مفهوم متفاوت (هویت سرزمینی) بهصورت «ایران» تبدیل شده است.
چنانکه در بخشهای گذشته گفته شد، آریاییهای دورهای اوستایی، به سرزمین اصلی خود «ائیرینهویجه» (Airyan vaedja) میگفتند. این نام از دو جز تشکیل شده است: جز نخست «ائیرینه» از ریشهی «ائیر» (آریایی) است، که از آن نامهای خاص فراوان در زبانهای باستانی و میانه و نوین ایرانی یافت میشود. از آنجمله است نامهای «ایرج» و «ایران».
مسعودی در مروجالذهب (ج ۱، ص ۲۲) آورده است: «که چگونه اقلیم بابل به ایرج تعلق یافت و «جیم» را بینداختند و بهجای آن «ن» آوردند و گفتند «ایرانشهر» و شهر بهمعنای مُلک است.»
جز دوم، «ویجه»، در پارسیگ (فارسی میانه) «ویج» یا «ویچ» بهمعنای «بیضه» است. بنابراین «ائیرینهویجه / ایرانویج»، «بیضهی ایران» یا مهد اصلی آریاییها بهشمار میرفته است و همین معنا در دورهی اسلامی در «بیضهی اسلام» حفظ شده که آنرا در فرهنگهای عربی اینگونه معنی کردهاند: «جماعت مسلمانان و شهر و ساخت و مجتمع و مستقر و مهتر شهر که گرد وی آیند و سخن وی را قبول دارند.»
بهنظر میرسد که «ارانشتر / ایرانشهر» برساختهای عهد ساسانیان، برگرفته از واژهی «ائیرینهویچه» (ایرنویج) است، که خود نیز از دو جز «ایران + شهر» ترکیب شده است. «ایران» (ایر + ان) بهمعنای «ایرها» (آریاییها) و «شهر» بهمعنای «سرزمین / کشور» میباشد. ولی تفاوت میان «ائیرینهویجه» (سرزمین نخستین آریاییها) و «ایرانشهر» (سرزمینهایی آریایی) در این است، که اولی فقط نام نخستین سرزمینی اهورمزدا آفریده در میان سرزمینهای بسیار گستردهای آریاییها است که وسعت نهچندان زیادی داشته است. اما دومی، نام کلی برای همه سرزمینهای آریایی است.
در هر حال، دربارهی تعیین جایگاه (موقعیت جغرافیایی) «ائیرینهویجه»، میان دانشمندان، اختلافهای فراوانی بوده است. برخی آنرا در شرق سرزمینهای آریایی و پارهای در غرب این سرزمینها دانستهاند. دستهی دیگر نیز بر این باور بودهاند که این سرزمین کشور مینویی و خیالی است. بههر صورت، این سرزمین در کیش زرتشتی اهمیت خاص دارد، چرا که زرتشتیان تمام گذشتههای خود را تا یاد داشتهاند - از پیدایش نخستین انسان و خاستکاه اولیهی آریاییان تا زادگاه پیامبر خویش - بدین سرزمین مقدس آیین زرتشتی مربوط مییافتهاند. از اینرو، پس از مهاجرت از آن، سرزمینهایی که تازه بدان اقامت گزیدهاند را نیز بهشکلی به این نام نامیدهاند.
قدیمیترین سند مکتوب با واژهی «ایران» (Eran) در سنگنوشتههای اردشیر یکم - بنیانگذار دودمان ساسانی - گواهی شده است. سنگنوشته سه زبانهی شاپور یکم در کعبهی زرتشت در استان فارس - که در این موضوع فقط نسخههای پارتی و یونانیاش محفوظ مانده، اما نسخهی پارسی میانهی آن نیز با اطمینان، بازسازیپذیر است - برای نخستینبار حاوی واژهی پارسی میانهی «ایرانشهر» (EranShahr) به پارتی: «آریانشهر» (Aryanshahr) است.
عبارت «شاهنشاه ایران» (لقب اردشیر دوم)[۱] یا «شاهنشاه ایران و انیران» (لقب شاپور اول ساسانی پس از فتوحات)[٢] برخلاف نظر پارهای از ایرانیان که آنرا «شاهنشاه کشور ایران و غیرایران (توران)» معنا کردهاند، «ایران» و «انیران» در این عبارات بهمعنای «معتقدان کیش زرتشت» یا «غیرمعتقدان کیش زرتشت» است.
در دورهی ساسانی، سرزمینهای آریایی را هم «ایرانشهر» مینامیدند و هم «ایرانویج» خوانده میشده است.[٣] اما در این دوره، باید بین «ایران» و «ایرانشهر» فرق قایل شد، زیرا واژهی «ایران»، فقط مفهوم قومی-مذهبی داشته است.
پس از آمدن اسلام، واژهی «ایران» دچار تحول معانی شده و در کنار مفهوم «قومی-مذهبی» مفاهیم دیگر، از جمله معنای سرزمینی نیز یافته است. در «تاریخ سیستان»[۴] چنین گفته شده است که: «کل ناحیهی کشور به چهار بخش تقسیم شده بود: خراسان، ایران، نیمروز، و باختر؛ هر آنچه در جوار مرز شمالی واقع گردیده، «باختر» خوانده شده؛ و هر آنچه در نزدیکی مرز جنوبی واقع بوده، «نیمروز» نامیده شده است؛ و ناحیهی میانی به دو بخش تقسیم گردیده: آنچه در جوار مرز شرق واقع شده، «خراسان» خوانده شده، حال آنکه آنچه در غرب واقع است، «ایرانشهر» نامیده شده است». حتا در «نزهةالقلوب» حمدالله مستوفی - بهنقل از اصطخری - گزارش گردیده که «اراک (عراق) عربی عادتاً دل ایرانشهر خوانده شده است». در تاریخ سیستان، بهسبب وجهتسمیه (علت نامگذاری) نیمروز (به عربی: نِصفُالنّـَهار)، از قول ابوالفرج بغدادی[۵] آمده است:
-
حکمای عالم، جهان را بخشش کردند و بر برآمدن و فروشدن خورشید به نیمروز،و حد آن چنان باشد که از سوی مشرق از آنجا خورشید به کوتاهترین روزی برآید، و از سوی مغرب از آنجاکه خورشید به درازترین روزی فرو شود و این علم به حساب معلوم گردد[٦] [و این جمله را به چهار قسمت کردهاند: خراسان و ایران (خاوران) و نیمروز و باختر؛ هرچه حد شمال است باختر گویند و هرچه حد جنوب است نیمروز گویند و میانه اندر به دو قسمت شود: هرچه حد شرق است خراسان گویند و هرچه مغرب است ایرانشهر][٧] واللهالمستعان.[٨]
در اینجا «ایران» بهمعنای «مغرب» (خاور / خاوران / خوربران)، که یکی از چهارسوی جغرافیایی است در برابر خراسان که بهمعنای «مشرق» (از آنجا که خور آید) بهکار رفته است. البته به نظر محمدتقی ملکالشعرا بهار که مصحح کتاب تاریخ سیستان است، «در کتب پهلوی نام مغرب «خوروران» است که خاوران و خاور شده است و خاور بهمعنی مشرق غلط است. و نیز ایران به این معنی هیچ دیده نشده و گویا در اصل خاوران یا خابران بوده است.»[۹]
نویسندهی گمنام این کتاب، در آخر این فصل باز به تکرار ایران را در برابر خراسان بهمعنای «مغرب» آورده است:
-
و بوالفراج بغدادی - صاحب کتاب الخراج - گوید که خراسان و ایران و سجستان سرهی زمین است... و او را و جنبندهی بامین گویند... و گویند که بدین میانه اندر اعتدال هوا بیشتر است و قد مردمان این نواحی مستوی است و سرخی رومیان ندارند و سیاهی حبشیان و غلظ ترکان و خزریان و دمامهی اهل چین، و این جمله را به چهار قسمت کردهاند: خراسان و ایران و نیمروز و باختر، هرچه حد شمال است باختر گویند و هرچه حد جنوب است نیمروز گویند، و میانه اندر به دو قسمت شود هرچه حد مشرق است خراسان گویند و هرچه حد مغرب است ایرانشهر. و بالله العصمة و التوفیق.[۱٠]
در چند جای دیگر که نامی از ایران در کتاب تاریخ سیستان رفته است، منظور همان سرزمین آریاییها در دورهی اساطیری-حماسی (شاهان پیشدادی و کیانی) بوده است. این کتاب در مورد «حدیث کورنگ» مینویسد:
- کورنگ بیش از سی سال زندگانی نکرد و به روزگار گرشاسب فرمان یافت، و چون گرشاسب به خدایپرستی مشغول گشت، جهانپهلوانی را به نبیرهی خود[۱۱] نریمان که پسر کورنگ بود سپرد و افریدون تا به روزگار منوچهر، منوچهر را به نریمان سپرد، تا برفت و خون پدرش ایرج باز آورد، و افریدون خدای - تعالی - را شکر کرد، که نمردم تا بدیدم که ایزد - تعالی - بدین جهان داد من از بیدادان بداد. و به روزگار نوذر هم جهانپهلوان سام نریمان بود، و فریادرس او بود، و جهان او را صافی کرد، تا باز که افراسیاب بیرون آمد و دوازده سال شهر ایران[۱٢] بگرفته بود و نریمان و پسرش سام برو تاختنها همی کردند تا ایرانشهر یله (رها) کرد و برفت بهعجز باز به ترکستان شد، و به روزگار طهماسب، جهانپهلوان سام بود و پسرش دستان عالم به مردی آباد داشت، تا باز افراسیاب بیرون آمد و ایران بگرفت، و مردمان ایران به زینهار دستان آمدند، تا دستان برفت و رستم چهاردهساله بود و کیقباد را بیاورد و میانهی لشگر ترکان رفت و باز آمد و مردیها کرد و افراسیاب را بتاختند و جهان بآرام (بسیار آرام) کرد، تا به روزگار کیکاوس، بازهم رستم به ترکستان شد و کین سیاوخش باز آورد. تا باز که با کیخسرو برفت و حربها کرد تا یک راه که افراسیاب را بهدست آورد و بکشت. و باز از پس وی فرامرز بود، و اخبار فرامرز جداگانه دوازده مجلد است. و اخبار نریمان و سام و دستان، خود به شاهنامه بگوید که به تکرار حاجت نیاید. و حدیث رستم بر آنجمله است که بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد، و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند، محمود گفت: همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بواقسم گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای - تعالی - خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردک مرا به تعرض دروغزن خواند، وزیرش گفت: بباید کُشت، هرچند طلب کردند نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت هیچ عطا نایافته، تا به غربت فرمان یافت. و اگر ما به شرح هر یک مشغول گردیم غرض بهجای آورده نباشیم، و این یکان یکان جهان را معروف و مشهورست، همچنین فرزندانشان نسل بر نسل به روزگار ملوک عجم، جهانپهلوان بودند.[۱٣]
در جای دیگر آمده است:
-
بوالمؤید اندر کتاب گرشاسب گوید که چون کیخسرو به آذربادگان رفت و رستم دستان با وی، و آن تاریکی و پتیارهی (بلا و مصیبت) دیوان به فَرّ ایزد - تعالی - بدید که آذرگُشسب پیدا گشت و روشنایی بر گوش اسب او بود و شاهی او را شد با چندان معجزه، پس کیخسرو از آنجا بازگشت و به ترکستان شد به طلب خون سیاوش پدر خویش و هرچه نرینه یافت اندر ترکستان همه کُشت و رستم و دیگر پهلوانان ایران با او، افراسیاب گریز گرفت و بهسوی چین شد و از آنجا به هندوستان آمد و از آنجا به سیستان آمد و گفت: من به زنهار رستم آمدم و او را به بُنکوه فرود آوردند، چون سپاه او همی آمد فوج فوج، اندر بنکوه انبار غله بود، چنانکه اندر هر جانبی از آن بر سه سو مقدار صدهزار کیل غله دایم نهاده بودندی، و جادوان با او گرد شدند و او جادو بود تدبیر کرد که اینجا علف (آذوقه) است و حصار محکم عجز نباید آورد تا خود چه باشد، به جادویی بساختند که از هر سوی دو فرسنگ تاریک گشت، چون کیخسرو به ایران شد، و خبر او شنید آنجا آمد، بدان تاریکی اندر نیارست شد و این جایگه که اکنون آتشکدهی کرکویست معبد جای گرشاسب بود و او را دعا مستجاب بود به روزگار او، و او فرمان یافت، مردمان هم به امید برکات آنجا همی شدندی و دعا همی کردندی و ایزد - تعالی - مرادها حاصل همی کردی. چون حال بر این جمله بود، کیخسرو آنجا شد و پلاس پوشید و دعا کرد، ایزد - تعالی - آنجا روشنایی فرادید آورد که اکنون آتشگاه است، چون آن روشنایی برآمد برابر تاریکی ناچیز گشت و کیخسرو و رستم پای قلعه شدند و به منجنیق آتش انداختند و آن انبارها همه آتش گرفت چندین ساله که نهاده بود، و آن قلعه بسوخت و افراسیاب از آنجا به جادویی بگریخت و دیگر کسان بسوختند و قلعه ویران شد. پس کیخسرو این بار بک یک نیمهی آن شارستان سیستان بکرد و آتشگاه کرکویه[۱۴]، و آن آتش گویند آن است، آن روشنایی که فرادید، و گبرکان چنین گویند که آن هوش گرشاسب است...[۱۵]
در کتاب معروف و معتبر «مُعجَمالبُلدان» تمام سرزمینهایی آریایی، تنها زیر عنوان «ایرانشهر» آمده است. نگارش این کتاب را یاقوت حموی، در سال ۶۱۵ قمری در مرو شروع کرد و آن را در سال ۶۲۱ هجری قمری در حلب به پایان رساند. با این وجود، روایات او در مورد «ایران» و «ایرانشهر» گوناگون و ناهمخوان است. او مینویسد:
-
ابوریحان بیرونی گوید: ایرانشهر کشورهای عراق، فارس، کوهستان، و خراسان را در بر میگیرد. فارسها گویند: «ایران» نام ارفخشد پسر سام پسر نوح است و «شهر» بهمعنای کشور باشد. پس نامی مرکب (ایرانشهر) بهمعنای کشور ارفخشد است. یزید پسر عمر فارسی گوید: سواد (بینالنهرین) را به دل تشبیه کردند و جهان را به تن، پس آنرا «دل ایرانشهر گویند» و ایرنشهر کشوری در میان جهان است. حمزه از اصمعی روایت کند که سرزمین عراق «دل ایرانشهر» نامیده میشد، که مرکز آن کشور فارسیان بود، پس عربها آنرا «عراق» گفتند. فارسیان گویند: طهمورث شاه جهان را در میان بزرگان دولت خویش بخش نمود، او به فرزندان ایران پسر اسود پسر سام پسر نوح که ده تن بودند، خراسان، سگستان، کرمان، مکران، اصفهان، گیلان، سبدان، گرگان، آذربایجان، ارمنان را واگذاشت و سرزمین هر یک را به نام او نامید. پس همه اینها را ایرانشهر خواند. فارسیان دیگر گفتهاند که افریدون شاه، زمین را در میان سه فرزند خود بخش کرد، باختر را به «سلم» داد که همان «شرم» اس، شاهان روم از فرزندان اویند، بابل و سواد عراق را به ایران که همان ایرج است داده ایرانشهر نامید که بهمعنی «کشور ایران» است و عراق و کوهستان و خراسان و فارس را در بر میگیرد و خسروان از فرزندان اویند. و «طوج - توج - طوس» (تور) را بر خاوران فرمانروایی داد. پس پادشاهان ترک و چین فرزندان اویند...
در کتاب بلاذری چنین است که ایرانشهر همان نیشابور، قهستان، طبسین، هرات، پوشنگ، بادغیس و طوس که طابران نام دارد، میباشد.[۱٦]
در کتاب مسالک الابصار فی ممالک الامصار که یک دایرةالمعارف جغرافیایی است و گرچه عنوانش در دانش جغرافی است، اما مولف آن، شهابالدین احمد بن فضلالله عمری، که در نیمهی اول سدهی هشتم هجری میزیست، بسیار وسیعتر از موضوع جغرافی تلاش کرده است تا فرهنگ و تمدن اسلامی را از آغاز اسلام تا زمان خودش در آن بازتاب دهد. همچنین او، در این کتاب، ایران را در فصلی بهنام مملکت ایرانیها توصیف نموده است.[۱٧]
در دورهی اسلامی در بهکارگیری نام متداول «ایران» آشفتگیهای فراوانی دیده میشود که ناشی از بیتوجهی به تفاوت مفهوم و مصداق واژهی «ایران» با واژهی «ایرانشهر» در عهد ساسانی است.[۱٨]
در این میان، با آنکه شاهنامهی فردوسی تنها منبع بهشمار نمیرود، ولی از آنجا که متن آن براساس نسخههای خداینامههای عهد ساسانی و حتی دورهی اشکانی[۱۹] سروده شده است، میتوان از آن بهعنوان سند معتبر بهره برد. در شاهنامه بیش از هر منبع پس از اسلام، نامواژهی ایران بهکار رفته است. چنانکه در آن، حدود ۷۲۰ بار واژهی «ایران» آمده است به اضافهی دهها بار در ترکیباتی مانند: ایران و توران، ایران و روم، ایرانزمین، شهر ایران، ایران و اَنیران، بر و بوم ایران، بزرگان ایران و ...، و نیز بیش از ۳۵۰ بار کلمات «ایرانی» و «ایرانیان». اما مفهوم ایران در شاهنامه - به مانند دیگر منابع - همچنان مبهم و پرتناقض است و براساس آن نمیتوان تعریف روشنی از ایران بهدست آورد. ولی میتوان گفت که فضای جغرافیای تاریخی حاکم بر شاهنامه، بیشتر متعلق به شرق سرزمینهای آریایی - بهویژه در بخش اسطوره و حماسهسرایی - است و پرداختن به غرب این سرزمینها کمتر اتفاق میافتد.
احسان یارشاطر خیلی حرف جالبی در این مورد میزند. او میگوید که چون تصور اساطیری بیشتر در سرزمینهای شرقی ایران و در مناطق هم مرز با اقوام مهاجم رواج داشته ساسانیان تارخ سنتی را براساس اساطیر آن مناطق تدوین کردند تا غرور قومی آنان را در برابر هجوم قبایل تازهنفس مانند هیاطله و اقوام ترک برانگیزد و برای همین در وقایعنگاری سرزمینهای اساطیر شاهنامه وقایعنگاری سرزمینهای غربی وجود ندارد یا خیلی کم اشاره میشود.[۱۹]
دکتر محمود افشار یزدی، نیز دربارهی تعبیر فردوسی از واژهی «ایران»، بههمین نکته اشاره میکند. او مینویسد:
-
فردوسی هم، ایران و توران داستانی را همان خراسان بزرگ که شامل افغانستان کنونی و سیستان و مازندران بوده، میشمرده است. او از هخامنشیان که از پارس برخاسته بودند، سخن نمیراند الا آنکه از دارای کیانی که مغلوب اسکندر شد و همان داریوش سوم هخامنشی باشد، یاد میکند. در عصر دارا و اسکندر است که در شاهنامه «تاریخ داستانی» یا «داستان تاریخی» با «تاریخ باستان» بههم پیوند میشود. از زمان ساسانیان است که ایران و ایرانشهر را که جامع خراسان بزرگ و فارس وغیره باشد، ذکر میکند.[٢٠]
بهگفتهی دکتر جلال خالقیمطلق، شاهنامهپژوه ایرانی، «صورت اِران (Eran) و ایران در فارسی [دری] بهمعنای «سرزمین آرینها» است و صورت پهلوی «اِر» (Er) بهمعنای «نژاده، آزاده» است و صورت نفی آن «اَناِر» (Aner) «ناآریایی، غیرایرانی، فرومایه، پست» معنا میدهد و «اَناِران» (Aneran) بهمعنای «غیرایرانی، سرزمین بیگانه» میباشد که در شاهنامه بهصورت کوتاهشده «نیران» بهکار رفته است.» او که «ایرانشهر» را مترادف «ایران» میداند، مینویسد: «در شاهنامه نام کشور ایران فقط بهصورت ایران، و ایرانزمین آمده است و صورت ایرانشهر را چون در وزن متقارب نمیگنجد، بهصورت شهر ایران بهکار برده است.»[٢۱]
البته، چنانکه قبلاً اشاره شد، بهکارگیری واژههای «اران» (ایران) و «انران» (انیران) در زبان پارسیک یا پهلوی ساسانی، بهمعنای «سرزمین آرینها و غیر آرینها» درست نیست و مترادفشمردن واژهای «اران» (ایران) با «ارانشتر» (ایرانشهر) نیز اشتباه است. زیرا، همانگونه که خود اشاره میکند، «ار / ایر» در شاهنامه بهمعنای «آزاده» ولی در زبان پهلوی ساسانی بهمعنای «زرتشتی / مؤمن» است و پسوند «ان» در زبان پهلوی، علامت جمع است. بنابراین، «اران / ایران» بهمعنای «مؤمنان و زرتشتیان» یا «آزادگان» است که در شاهنامه نیز، گاهی بههمین معنا آمده است. فریدون جنیدی، که زمینهی تخصصی فعالیت او نیز شاهنامهپژوهی است، با ژرفاندیشی به این مورد پرداخته است. او مینویسد:
-
«ایر» در لغت بهمعنای «آزاده» است و جمع آن «ایران» بهمعنای «آزادگان»، و همینجاست که شاهنامه در مورد پسر سوم فریدون میگوید:
مر او را که بدهـوش و فرهنگ و رای
مـر او را چـه خـوانـنـد؟ ایـران خـدای
و «ایران» در این بیت بهمعنای جمع «ایر» یعنی آزادگان و «ایران خدای» بهمعنای پادشاه آزدگان است. واژهی «ایر» بههمین معنا در متون پهلوی نیز بهکار رفته و این است نمونهای از آن، از «یادگار زریران» آنجا که گشتاسب شاه، آزادگان را برای جنگ با بیدرفش جادو قاتل «زریر» سپاهبد ایران[شهر] مخاطب قرار میدهد:
«از شما - ایران - کی هست که رود و کین زریر را بستاند تا آنگاهش من، همای دختر خویش را که اندر شهر ایران زیباتر از او زن نیست، بهزنی او دهم و خانومان زریر، سپاهبد ایران را به او دهم؟ هیچ «ایر» و «آزاده» پاسخ نداد! ...»
اما ایران [در شاهنامه]، در برخی مواقع بهمعنای کشور «ایر» یا کشور آریایی هم بهکار میرفته، که امروز همیشه بههمین عنوان از آن یاد میشود...»[٢٢]
گرچه کشور دانستن ایران در شاهنامه، با توجه به مفهومی که امروزه از کشور وجود دارد، نشانهی نوعی از نابههنگامی تاریخی (آناکرونیسم) است، ولی نکتهی مهمتر از آن این است که از لحاظ جغرافیایی، آنچه بهنام ایران در شاهنامه خوانده میشود، بدون در نظر گرفتن درهمآمیزی دورههای مختلف اساطیری و نیمهتاریخی[٢٣]، شگفتآور و تعابیر دربارهی آنها متناقض مینماید؛ بههمین دلیل محققانی که به جغرافیای ایران در شاهنامه پرداختهاند کوشیدهاند بهنحوی این تناقضات را توجیه نمایند. چه اگر ایران نامی برای کشوری یکپارچه با مناطق مختلف باشد، نباید تعابیری از این دست در شاهنامه دیده شود:
ز زابـل بـه ایـران ز ایـران بـه تـور
ز بـهـر تـو پیـمـوده ایـن راه دور
و یا:
چو از شهر زابل به ایران شـویم
به نـزدیک شـاه دلیـران شـویم
زیرا چنین تعبیرهایی گویای جدایی این مناطق از ایران است. در واقع، «اگر منطق برخی از ابیات شاهنامه را سند قرار دهیم باید زابلستان و سیستان را جدا از ایران بدانیم».[٢۴]
همچنین، در شاهنامه، مازندرانی كه سام و كاووس و رستم به آن رفتهاند، سرزمینی است جدا از ایران با مردمانی ناایرانی (انیرانی)[٢۵]. برای نمونه، سام پس از بازگشت از گرگساران و مازندران، نزد منوچهر میآید و چنین میگوید:
چه دیوانی كه شیران پرخاشگر
از اســـپـان تــازی تـگاورتــرنـــد
ز گــــردان ایـــران دلاورتـــرنـــد
با آنکه در دورهی طولانی پس از اسلام، که در آغاز سرزمینهای آریایی حکومت مرکزی نداشت، و بهطور عمده ایران کنونی را بلاد فارس و افغانستان امروزی را خراسان یا برای بخشهای مختلف این سرزمینها نامهای مانند: فارس، عراق عجم، جبال، آذربایجان، خراسان، سیستان و کابلستان بهکار میرفت. با اینحال، با پیدایش حکومتهای مستقل در بخش شرقی سرزمینهایی آریایی، عموماً هریک از فرمانروایان خراسان بزرگ (افغانستان امروز و بخشهای شرقی ایران کنونی) - اعم از عجم و غیرعجم - یا خود را امیر، خسرو، سلطان یا شاه ایران میخواندهاند و یا دیگران - بهویژه شاعران - آنان را با یکی از این عنوانها مخاطب قرار میدادهاند و نیز قلمرو یا سرزمین تحت فرمانروایی آنان را - در حالیکه فقط بخشی از سرزمینهای آریایی بوده است - «ایران»، «ایرانشهر / شهر ایران» یا «ایرانزمین» مینامیدهاند. چنانکه فرخی و عنصری و ... سلطان محمود غزنوی را - که در ترکبودن او کمترین تردیدی وجود ندارد - شاه ایران، خسرو ایران، و شهریار ایران خواندهاند.
در بخشهای دیگر نیز فرمانروایان محلی به تقلید از شاهان خراسان، گاهگاهی بهصورت تعارفی اینچنین یاد شدهاند، اما این موارد بسیار نادر است. مثلاً، نظامی گنجوی در هفتپیکر ممدوح خود، علأالدین کرپ ارسلان حاکم مراغه را که ترک بوده است، مهتر و شاه ایران نامیده است. و همو در خسرو و شیرین، اتابک اعظم شمسالدین ابوجعفر محمد جهانپهلوان بن ایلدگز از اتابکان آذزبایجان را شاه مُلک عجم، و در لیلی و مجنون شروانشاه ابوالمضفر اخستان بن منوچهر فرمانروای شروان را شهریار ایران خوانده است.
واقعیت این است که از زمان سقوط ساسانیان بهدست تازیان تا بنیاد دولت صفوی ترکتبار بهدست شاه اسماعیل اول، در سال ۹۰۵، ایران کنونی، در این مدت دراز پنج قرنونیمی از داشتن حکومت مرکزی محروم بوده است. در حالیکه در افغانستان امروز، که در آنزمان بیشتر خراسان نامیده میشد، از سال ۲۰۵ ه.ق، که حکومت طاهریان، توسط طاهربن حسین ملقب به ذوالیمینین تأسیس شد و تا هجوم چنگیز و نیز دورهی فرمانروایی تیموریان، در گوشه و کنار افغانستان، سلسلههای مختلف عجم و ترک حکومت کردهاند. از جمله غزنویان که نخستین پایههای شهریاری را در شهر غزنین آغاز نمودند، بهسبب اقتدار کمنظیر سلطان محمود عزنوی و بهخاطر فتوحاتی که در هندوستان انجام دادند، بهعنوان شاهنشاه ایران و خسرو خراسان، شهرت جهانی یافتند.
اما، از ایلغار مغول به خراسان میتوان بهعنوان یکی از هولناکترین رخدادهای تاریخ این خطه، پس از اسلام
سخن بهمیان آورد، که سبب فروپاشی حکومتهای خراسان و ویرانی و تجزیهی آن سرزمین گردید و شکوه و فر آن بر باد رفت. از اینرو، دعوی ایرانمداری نیز از آنجا به ایران کنونی انتقال یافت.
اینک با مراجعه به متون فارسی دری - اعم از ادبی، تاریخی و جغرافیایی - میتوان به کاربرد واژهی ایران، ایرانشهر، شهر ایران و ایرانزمین در آنها پرداخت:
رودکی سمرقندی، زادهی نیمهی دوم سدهی سوم هجری، که او را نخستین شاعر بزرگ دریگوی و پدر شعر فارسی دری میدانند، در دربار امیر سعید نصر بن احمد اسماعیل سامانی (دوران حکومت ۳۰۱–۳۳۱ هجری) بسیار محبوب بود و مدحکنندهی او، و ابوجعفر احمد بن محمد بن خلف بن لیث یا بانویه امیر صفاری (دوران حکومت ۳۱۱–۳۵۲ هجری) بهشمار میرفت. زمانی که امیر سامانی مجلسی به یاد امیر صفاری ترتیب میدهد، و سپس هدایایی برای او ارسال میکند، رودکی نیز همراه آن هدایا قصیدهی «مادر می را بکرد باید قربان» در وصف مجلس امیر سامانی و مدح امیرابوجعفر میفرستد. رودکی در این قصیده، خراسان و ایران را در معنی یکی میدانسته و امیر صفاری را «امیر خراسان» و «مفخر ایران» خوانده است:
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته | شـاه ملوک جهان، امیر خراسان | |
شـادی بو جعفر احمد بن محمد | آن مــه آزادگـان و مـفـخـر ایــران |
در حالیکه اصطخری (درگذشتهی ۳۴۰ ه.ق یا ۳۴۶ ه.ق)، جغرافینگار اهل فارس، در کتاب مسالک و ممالک خود (ترجمه از عربی به فارسی)، مینویسد:
-
و هیچ ملک آبادانتر و تمامتر و خوشتر از ممالک ایرانشهر نیست و قطب این اقلیم بابل بود و آن مملکت پارس است، و حد این مملکت در روزگار پارسیان معلوم بود...
... و چین خود این اقلیم است، لیکن دیگر شهرهای ترکستان را نسبت با آن کنند... و همه مملکت اسلام به ایرانشهر بازخوانند.[٢٦]
مقدمه شاهنامهی ابومنصوری، که در سال ۳۴۶ هجری قمری بهفرمان ابومنصور عبدالرزاق - كه از طرف سامانیان حاکم توس بوده - توسط ابومنصور مَعْمَری نوشته شده است، یكی از قدیمترین نمونههای نثر فارسی دری است. شاهنامهی منثور ابومنصوری كه علیالظاهر مایهی شاهنامهی منظوم فردوسی قرار گرفته از میان رفته است. فقط مقدمه آن بهجا مانده است. در این مقدمه آمده است:
-
هر كجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان، از كران تا كران این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر كردند و هر بهری را یكی كشور خواندند: نخستین را ارزه خواندند، دوم را سوت خواندند، سوم را فرددفش خواندند، چهارم را ویذرفش خواندند، پنجم را ووربرست خواندند، ششم را وورجرست خواندند، هفتم را كه میان جهان است خنرسبامیخواندند.
و خنرس بامی این است كه ما بدو اندریم، و شاهان او را ایرانشهر خواندندی. و گوشه را امست خوانند، و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر و روس و سقلاب و سمندر و برطاس. و آنكه بیرون ازوست سكه خواندند، و آفتاب برآمدن را باختر خواندند، و فرو شدن را خاور خواندند، و شام و یمن را مازندران خواندند، و عراق و كوهستان را شورستان خواندند.
و ایرانشهر از رود آموی است تا رود مصر، و این كشورهای دیگر پیرامون اویاند، و از این هفت كشور ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری. و آنكه از سوی باختر است چینیان دارند و آنكه از سوی راست اوست هندوان دارند، و آنكه از سوی چپ اوست تركان دارند، و دیگر خزریان دارند، و آنكه از راستر بربریان دارند، و از چپ روم خاوریان دارند، و مازندرانیان دارند، و مصر گویند از مازندران است. و این دیگر همه ایرانزمین است از بهر آنكه ایران بیشتر این است كه یاد كردیم.[٢٧]
تاریخ بلعمی، که میتوان آنرا پس از شاهنامه ابومنصوری، قدیمیترین نثر فارسی دری دانست[بهار، سبکشناسی، ج ۲، ص ۱۲۰] ترجمهای است که ابوعلی محمد بن محمد بلعمی از کتاب «تاریخ الامم و الملوک» یا همان «تاریخ طبری» مشهور نوشتهی محمد جریر طبری ترتیب داده است. تاریخ آغاز این ترجمه، حدود سالهای ۳۵۰-۳۵۲ هجری قمری است. در این کتاب، ۷ بار واژهی «ایران» و «ایرانشهر» بهکار رفته است. از آنجمله:
-
آفریدون را سه پسر بود: مهترین را [نام] طوج و میانگین را سلم و کهترین را نام ایرچ، و آفریدون هم بهزندگانی خویش جهان میان فرزندان قسمت کرد [و] بهسه بهر کرد. ناحیت ترک و خزران، و چینستان و زمین مشرق طوج را داد، و او را فغفور نام کرد، و زمین عراقین: جملهی بصره و بغداد و واسط و پارس و [ناحیتش و آن کجا میان جهان بود و آبادانتر بود و زمین] [سند و هند و] حجاز و یمن همه ایرج را داد، و آفریدون از همه فرزندان او را دوستر داشتی، ولایت او را بدو باز خواندی ایرانشهر، و زمین مغرب و روم [و روس و سقلاب و آذربایگان و اران و کرج] تمامیت مر سلم را داد [و او را قیصر نام کرد]. پس آفریدون بمرد [و آن] هر سه به پادشاهی نشستند. [آنگاه] طوج و سلم عهد پدر بشکستند و بر برادر کهتر حسد بردند و گفتند پدر ملک بهتر او را داد و تاج بر سر او نهاد. ما او را بکشیم، هر دو بیامدند و با او حرب کردند و او را کشتند و جهان بدو نیم کردند و نتوانستند نگهداشتن، و هر جایی یکی برخاست و پادشاهی همی گرفت و بهدست ایشان جز اقلیم بابل نبود مانده، و بمردند و پادشاهی از فرزندان ایشان بشد، و بهملکی دیگر افتاد نامش کوش از فرزندان حام بن نوح، و اقلیم ایران همه بهدست او شد. و بت پرستید، و چهل سال پادشاهی کرد.[٢٨]
تاریخ بلعمی و شاهنامه فردوسی از مهمترین آثار قرن چهارم هستند که علیرغم داشتن موضوعی مشترک (بیان تاریخ حماسی - اسطورهای) و نگارش در برههی زمانی نزدیک بههم، در کنار شباهتهای بسیاری که در آنها دیده میشود، تفاوتهایی نیز با یکدیگر دارند. یکی از تفاوتهای مهم و قابل اعتنا، پرداختِ متفاوت به مفهوم «ایران» و «ایرانشهر» در این دو اثر از حیث تاریخی - اسطورهای است. چنانکه در بالا گفته شد، در تاریخ بلعمی بسیار اندک به واژهی «ایران» و «ایرانشهر» پرداخته شده است، آنهم فقط بهمعنای «سرزمین آریاییها». در حالیکه در شاهنامهی فردوسی حدود ۷۲۰ بار کلمهی «ایران» آمده، بدون آنکه ذکری از «ایرانشهر» باشد، ولی واژهی ایران در شاهنامه، معانی گوناگون را در ذهن تداعی میکند.
در گام نخست با بررسی - جستهگریختهی - تاریخ بلعمی، میتوان دید که منظور ابوعلی بلعمی از «ایران» کجاست؟
-
و ملک عجم بهوقت سلیمان کیقباد بود و از پس کیقباد، کیکاوس و ملک عجم همه او را بود و تا حد مشرق او داشت، و از آنسوی حد ترکستان افراسیاب داشت.
و هرچه از پس آن بود و همه ناحیت حجاز و سبا و حد عرب سلیمان را بود. و این کیکاوس از سلیمان دیوان را خواست تا شهرها بنا کند، و سلیمان دیوان را بدان کار فرمانبردار کرد، و نشست خویش را به دارالملک بلخ کرد. و میان او و میان ترک حد جیحون بود. و او را سپهسالاری بود نامش رستم بن دستان بن سام بن نریمان از فرزندان جمشید. و این رستم مردی بزرگ و پهلوان بود و به جهان اندر از او بزرگتر و مردانهتر نبود، و مهتری سگستان او را بود و ملوک عجم او را داده بودند.
پس این کیکاوس را پسری آمد و او را سیاوش نام کرد، و به همه جهان اندر از او نیکورویتر نبود. کیکاوس او را به رستم داد تا بپرورد و ادب و شجاعت آموزد. رستم او را به سگستان برد و آنجا بپرورد و ادبها و هنرها همه او را بیاموخت، و چون بیست ساله شد، او را باز پیش پدر آورد.[٢۹] و چون سیاوش به بلخ آمد، یک روز جامههای ملوکانه پوشیده به سلام پدر شد. این دختر افراسیاب که زن پدرش بود، بر او عاشق گشت و او را به خویشتن خواند. سیاوش او را فرمان نکرد، گفت: من با پدر بیوفایی نکنم. آن زن حیلتها کرد و دروغها گفت، و پدر خواست که او را بکشد. کیکاوس لشکری بیرون کرده بود و افراسیاب را گفته بود که خواسته بفرست وگرنه با تو حرب کنم. سیاوش رستم را به پدر فرستاد تا او را دستوری دهد که سپهسالار آن لشکر باشد و آن حرب او کند. پدرش او را سپهسالار کرد و با آن سپاه بفرستاد... سیاوش لشکر بکشید و بهنزدیک افراسیاب رفت و با او صلح کرد و نامه نبشت سوی پدر که صلح کردم. پدرش گفت: صلح مکن.
پس از افراسیاب زنهار خواست بر آنکه بهنزدیک او شود و خدمت او کند و افراسیاب او را نیکو داد. افراسیاب اجابت کرد و سیاوش با خاصگان بدان حد شد و لشکر باز پیش کیکاوس آمدند. و افراسیاب سیاوش را نیکو همی داشت و دختر خویش را بدو داد. پس چون افراسیاب هنرها و ادب و سواری و دلاوری او بدید از او بترسید. و سرهنگان او را سعایت همی کردند و او را همی ترسانیدند. از بس که بدی گفتند، افراسیاب بفرمود تا او را بکشتند... طشتی بفرمود نهادن و سرش را اندر آن طشت بریدند و آن دختر افراسیاب که زن سیاوش بود، آبستن بود...[٣٠] افراسیاب آن دختر را به فیروز داد. فیروز او را به خانه برد و چون وقت زادن آمد، پسری آمدش مانند پدر. فیروز دلتنگ شد که او را بکشند. و با افراسیاب شرط کرده بود که چون دختر حمل بنهد فرزندش را بکشد. پس فیروز او را کیخسرو نام کرد و افراسیاب را از آن آگاه نکرد و پنهان همی داشتش تا بهجای مردان رسید.
پس چون خبر به کیکاوس رسید که افراسیاب سیاوش را بکشت، با همه ایرانیان به ماتم نشست و مردی از پنهان بفرستاد تا خبر درست بیاورد. نام او گیو پسر گودرز بود، به شهر افراسیاب شد به میان ترکستان، چنانکه کسی او را ندانست، و یک سال به ترکستان بنشست و مردی به پنهان بفرستاد به در افراسیاب و بسیار حیلتها کرد تا پسر سیاوش را بدید و او را گفتا: بیای تا من ترا به نزدیک کیکاوس برم، پدر پدر تو که پادشاهی بزرگتر از او نیست. و کیخسرو را با مادرش بهنزدیکی کیکاوس آورد و کیکاوس شاد گشت.[٣۱]
... و کیکاوس پنجاه سال بزیست پس بمرد. و هرگز ندانستند که چون مردم را مصیبتی رسد جامه سیاه باید کردن یا کبود، از آن وقت باز که خبر کشتن سیاوش به ایران باز آوردند، جامهها سیاه کردند و جامه بدریدند و خروش و زاری کردند، و رسم مصیبت از آن وقت باز بنهادند.[٣٢]
پس کیخسرو بر تخت ملک نشست و تاج بر سر نهاد. پس همه سپاه گرد کرد. پس خطبه کرد و ایشان را آگاه کرد که من سپاه فرستم سوی افراسیاب و کین پدرم سیاوش از او باز خواهم. و سپهسالاران و سرهنگان و ملک خراسان بخواند و سپاه عرصه کرد و سیهزار مرد بگزید...[٣٣]
عاقبت افراسیاب را بگرفتند و پیش کیخسرو آوردند. او را بند کرد و بازداشت سه روز تا همه لشکر بیاسودند. روز چهارم افراسیاب را پیش خواست و او را پرسید که سیاوش را به چه حجت بکشتی؟ افراسیاب هیچ سخن نگفت. بفرمودش تا بکشند. مردی برخاست و گلوی او را ببرید اندر طشتی، همچنانکه [سر] سیاوش را بریده بود. و آن طشت پر خون شذ و پیش کیخسرو آوردند. او دست به خون افراسیاب اندر کرد از بهر کین سیاوش. آنگه سپاه را از آذربایگان باز گردانید و به پادشاهی و مملکت خویش باز آمد به بلخ.[٣۴]
همچنین در تاریخ بلعمی آمده است:
-
اکنون خبر لهراسب بگویم از پس خبر گشتاسب. و او را نیز بستاسپ خواندندی، و این لهراسب بود که ملک کیخسرو چون خون سیاوش باز خواست و افراسیاب را بکشت و جهان او را صافی گشت و خود پنهان شد، و ملک به لهراسب سپرد.[٣۵]
چون لهراسب به ملک بنشست و تاج بر سر نهاد و بر تخت زرین بنشست، و تختی بود از زر و گوهرها در او نشانده و چهارپایهی او از یاقوت. و نشست خویش به بلخ اختیار کرد و او را بلخالحسنا نام کرد. و سپاه بگزید هر چه از ایشان مردانهتر.
همه را روزیها بداد. و بختالنصر با سپاه به عراق فرستاد و گفت: زمین شام و عراق و یمن تا حد مغرب ترا باد و از اهواز تا حد روم نیز ترا، و من به بلخالحسنا بنشینم تا حد ترک نگاه دارم.[٣٦]
و چون گشتاسب به ملک بنشست به زمین بلخ، او را گفتند که زمین شام بختالنصر ویران کرده است و زمین فلسطین و بیتالمقدس همه ویران است و خانهها به زمین افتاده است، و وحوش و سباع اندر آن شهر خانه کرده است و زمین فلسطین وغیره، مردم همه از آنجا برفته است.
او را از آن سخن انده آمده که ملوک عجم ویرانی جهان بدیدند. کس فرستاد به زمین عراق و بابل آنجا که بختالنصر نشستی. سرهنگی را بفرستاد نام او کوروش، و بختالنصر را از [آن] ملک باز کرد و به در خویش خواند و آن ملک عراق کورش را داد و او را بفرمود که اسیران بیتالمقدس را رها کن و بفرمای تا از زمین شام هر جا که ویران است همه را آبادان کنند و ایشان را ملکی ده را ملوک بنیاسراییل، آن کس که ایشان خواهند.
پس کورش بیامد به زمین بابل و بختالنصر را باز فرستاد و منادی بانگ کرد که هر که اندر بنیاسراییل اسیر است او آزاد است. هر که خواهد به بیتالمقدس باز شود و آن زمین آبادان کند. اسیران بنیاسراییل همه گرد شدند و پیش او رفتند خلقی بسیار. او ایشان را گرامی کرد و باز بیتالمقدس فرستاد و ملکی دادشان هم[٣٧] از بنیاسراییل از آل داوود، و چنین گویند که دانیال را برایشان مهتر کرد و برفتند و به بیتالمقدس شدند و آن شهرها و دهها آبادان کردند...[٣٨]
پس بختالنصر به در گشتاسپ باز شد به بلخ، و او بر بختالنصر انکار کرد که چرا زمین شام ویران کردی و خلقی از آزادگان بنده کردی؟ و لیکن او را عقوبت نکرد. از بهر آنکه بختالنصر به زمین عجم اندر مردی بزرگ بود و از نسل گودرز بود. آنکه پیش کیخسرو به ترکستان حرب کرد و او را سپهسالار کرد و خون سیاوش طلب کرد. و این بختالنصر سیصد سال بزیست و ملکان بسیار را خدمت کرد از ملوک عجم، نخست سنحاریب بود و از پس او لهراسپ را خدمت کرد و از بعد او پسرش را بسیار خدمت کرد، و باز بیتالمقدس آمد... خدای عز و جل بر بنیاسراییل خشم گرفتو او بیامد و ایشان را بکشت و برده کرد و شهر و مزگت ویران کرد...[٣۹]
آنچه از روایات بالا مشاهده میشود، ابوعلی بلعمی، وزیر سرشناس عبدالملک بن نوح و منصور بن نوح سامانی در سدهی ۴ هجری، میکوشد تاریخ سرزمین خود را - که «ایران» میخواند - در پیوند با تاریخ عمومی جهان ببیند. اگرچه حدود گسترهای این سرزمین کاملاً روشن نیست، ولی از آنجا که آنرا مترداف با خراسان و مرکز آن را بلخ میشناساند، بهنظر میرسد که در نظر او، «ایران» نباید بیش از وسعت بخشی از کشور افغانستان امروز و حد اکثر از رود آمو تا حوزهی هیرمند، گسترده باشد. بنابراین، برخلاف برداشت پارهی از گزارشگران ایرانی، سرزمین افسانهایی یا نیمه تاریخی ایران در تاریخ بلعمی، چنان گسترده نیست که ربط چندانی با کشور ایران کنونی داشته باشد.
اما پرسش دیگر این است که ایران فردوسی به کجا اطلاق گردیده و با چه مرزهایی مشخص میشده است؟
نخستینبار که در سلسلهی روایات شاهنامه فردوسی نامی از ایران به میان میآید و بهعنوان سرزمینی در مقابل سرزمینهای دیگر قرار میگیرد، در زمان پادشاهی جمشید است. پیش از آن در روزگار گیومرث، هوشنگ و تهمورث از ایران نام برده نشده و از اینان با عنوان مطلق پادشاه یا پادشاه جهان یاد شده است؛ چنانکه هوشنگ میگوید: «که بر هفت کشور منم پادشا / جهاندار پیروز و فرمانروا».[۴٠]
مگر در اواخر روزگار جمشید که ضحاک در صحنهی شاهنامه ظاهر میشود، میتوان دریافت که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان که با عنوان کنائی «دشت سواران نیزهگذار» از آن نام برده میشود، و آنگاه که جمشید در مقابل پروردگار ناسپاسی میکند و فر یزدان از او میرود و مردم از وی روی میگردانند و بهسوی ضحاک میروند، عنوان «شاه ایرانزمین» نخستینبار مطرح میشود: «به شاهی بر او [= ضحاک] آفرین خواندند / ورا شاه ایران زمین خواندند».
و این از عجایب است که در سلسله روایات شاهنامه، عنوان «شاه ایرانزمین» نخستینبار به یک غیرایرانی یعنی ضحاک تازی اطلاق شده است؛ اما اولین کسی از ایران که خود را صریحاً ایرانی (= از ایران) مینامد، فرانک مادر فریدون و پس از او پسرش فریدون است. تشخص ایران بهعنوان سرزمینی خاص از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کمکم در شاهنامه جا باز میکند و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا میشود.[۴۱]
در هر حال، تعابیر دربارهی ایران در شاهنامهی فردوسی بسیار متناقض مینماید. تصور تناقض در این نوع تعبیرها زمانی بهجود میآید که «ایران» را بهمفهوم متأخر آنکه همان کشور یکپارجهی گسترده است، در نظر گرفته شود. امری که در شاهنامه قراین خلاف بسیار دارد. در مفهوم جغرافیایی ایران در شاهنامه، بایست میان ایران داستانهای اسطورهای و حماسی پیش از عهد ساسانی و داستانهای تاریخی یا نیمهتاریخی عهد ساسانی تمایز قایل شد. از این گذشته، در شاهنامه گاهی ایران صرفاً به مقر اصلی حکومت (پایتخت) دلالت میکند و نه حتی یک موقع جغرافیایی معین. از همین نکته میتوان دانست که ایران در شاهنامه اگرچه نه در همهی موارد، اما در موارد متعددی تنها به حوزهی حکومت مرکزی اشاره دارد و امارتهای نیمهمستقل بهنامهای جداگانهای نامیده میشوند. امری که مؤید ساخت سیاسی عهد پیش از ساسانی است. اینکه همه منابع تاریخی و اسطورهای به موضوع تلاش اردشیر ساسانی برای وحدتبخشیدن به ایرانشهر اشاره دارند، خود نشان از چندپارچگی سرزمینهای آریایی پیش از دورهی ساسانی دارد. در واقع، وحدت سیاسی سرزمینهای آریایی تا سدهی سوم میلادی تحقق نپذیرفت و این آغاز کار ساسانیان بود که برای چنین یکپارچگی - براساس سیاست، دین و فرهنگ - تلاش نمودند، با آنکه در نهایت نافرجام ماند.
از اینرو، در آثار ادبی، تاریخی و جغرافیایی پس از اسلام، پژوهشگر همواره با این تناقضها روبهرو است. نمونهها هم فراوان است. چند مثال از کاربرد واژهی ایران و ترکیبات آن در شاهنامه. گفتاری اندر بخشکردن آفریدون جهان را بر پسران:
نهفتـه چـو بیـرون کشــیـد از نهـان | به ســه بخش کـرد آفریدون جهـان | |
یکـی روم و خـاور دگـر تـرک و چین | ســیم دشـت گـردان و ایـرانزمیـن | |
نخسـتین به سـلم انـدرون بنـگریـد | هـمــه روم و خـاور مـراو را سـزیــد | |
دگـــر تــــور را داد تـــورانزمــیـــن | ورا کــرد ســـــالار تــرکان و چـیــن | |
از ایشـان چـو نوبـت به ایـرج رسـید | مـر او را پــدر شـــــاه ایـران گـزیــد | |
هم ایـران و هـم دشــت نـیـزهوران | هم آن تخـت شـاهی و تاج ســران | |
بـــدو داد کـــورا ســـــزا بــود تــاج | همان کرسی و مهر و آن تخت عاج |
با این وضع، در اواخر روزگار فریدون جغرافیای شاهنامه بیشتر شکل میگیرد. بدینسان که معلوم میشود فریدون پادشاه جهان است، اما مقر او در ایران است و سرزمینهای دیگری وجود دارند که عبارتند از توران و چین و مغرب و روم، و فریدون جهان را میان پسرانش تقسیم میکند: روم و مغرب را به سلم، و توران و چین را به تور، و ایران و دشت نیزهوران [= کشور تازیان] را به ایرج میدهد. از این دوره به بعد است که ایران جایگاه جغرافیای خود را در پهنه شاهنامه پیدا میکند و بهخصوص اندک اندک مرز شمالی آن مشخص میشود و معلوم میگردد که رود جیحون [آمودریا] ایران و توران را از هم جدا میکند.[۴٢]
در دورهی کیقباد، افراسیاب در جنگ با ایرانیان (مردم بلخ) شکست سختی خورده و از چنگ رستم میگریزد و به نزد پشنگ میرود. پشنگ با شنیدن سخنان افراسیاب، بر آن میشود تا نامهی آشتیجویانه به کیقباد نویسد. وی در این نامه (پیشنهاد صلح افراسیاب به کیقباد) یادآور میشود:
ســپـهـدار تـرکان دو دیـــده پـــرآب | شـگفـتـی فرو مـانــد ز افراســیـاب | |
یـکـــی مــرد بـا هــوش را بـرگـزیــد | فرسـته به ایـران چنـان چـون سـزید | |
گــر از تــور بــر ایـــرج نـیــکبـخــت | بــد آمــد پـدیــد از پـی تـاج و تخـت | |
بـر آن بـر همـی رانـد بایـد ســخـن | ببـایــد که پـیــونــد مـانــد بـه بـــن | |
گـر ایـن کـیـنــه از ایـرج آمـد پـدیــد | منوچهر ســرتاســر آن کین کشــید | |
ز جـیـحـــون و تـا مــاورالـنـهـــر بــر | که جیحـون میـانچیســت اندر گـذر | |
بر و بــوم مــا بــود هنــگام شـــــاه | نـکــــردی بــر آن مـــرز ایـــرج نـگاه | |
همـان بخــش ایــرج ز ایــرانزمـیـن | بــداد آفــریـــدون و کـــرد آفــریـــن | |
از آن گـر بـگــردیـم و جـنــگ آوریــم | جـهـان بـر دل خـویـش تـنـگ آوریـم | |
کـس از مـا نبیننــد جـیحـون بخـواب | وز ایــران نـیـــایـنــــد ازیــن روی آب | |
مـگــر بـا درود و ســـــلام و پـیـــام | دو کشور شـود زین سخن شادکام | |
ز تـور انـدر آمـد نخـســتیـن ســتـم | که شاهی چو ایرج شد از تخت کم | |
بـدیـــن روزگـار انــدر افـراســــیـاب | بـیـامــد بـه تـیــزی و بگـذاشــت آب | |
شـمــا را ســــــپــردم از آن روی آب | مـگــر یـابـــد آرامـش افـراســــیـاب | |
ز جـیـحــون گــذر کــرد مـانـنــد بـاد | وز آن آگـهــی شــــد بـر کـیقـبــاد | |
که دشـمـن شـد از پیـش بیکارزار | بـدان گـشــت شـادان دل شـهـریار | |
بـدو گـفـت رســتـم که ای شـهریار | مـجــــو آشــــــتـــی درگــه کـارزار | |
چـنـیـن گـفــت بـا نامــور کـیقـبـاد | کـه چـیــزی نـدیــدم نـکــوتــر ز داد | |
ز زاولـســتـان تـا بـهدریـای ســـنـد | نـوشــتـیـم عـهـدی تــرا بـر پـرنـــد | |
ســـر تـخــت بـا افـســــر نیـمــروز | بـدار و هـمــی بـاش گـیـتـی فــروز | |
وزیــن روی کـابــل بــه مـهــراب ده | ســـراســر سـنـانـت به زهـراب ده | |
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست | وگـر چنـد روی زمـیـن تنـگ نیسـت |
در این ابیات شاهنامه، مرز ایران و توران در شمال، رود آمو و مرز ایران و هند در شرق، رود سند بهنظر میرسد. اما در داستان رستم و سهراب، که در زمان کاووس روی میدهد، رستم در مرز توران بهشکار میپردازد. سواران توران رخش را به سمنگان میبرند. سمنگان جز تورانزمین شمرده میشود. طبق نوشتهی «حدودالعالم» کهنترین کتاب جغرافی به زبان فارسی دری - که در زمانی تنظیم شده که فردوسی مشغول سرودن شاهنامه بود - سمنگان در تخارستان واقع است و در قرن چهارم شهری آباد بود و بهاحتمال زیاد سمنگان یادشده در حدودالعالم همان سمنگان داستان شاهنامه دانسته میشده است، از اینرو، مرز غربی تخارستان و یا حوالی آن، مرز شرقی ایران بایست تلقی شده باشد. این مرز در امتداد بهسوی شمال به رود جیحون میپیوندد.
اگر بهسوی جنوب توجه شود، ایران به سرزمینهایی میانجامد که تحت فرمانروایی خاندان سام بود. منوچهر پادشاه پیشدادی که پس از فریدون به پادشاهی میرسد، فرمانروایی کابل و زابل و مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند و سرزمینهای میان زابلستان تا بست را به سام میدهد. مرکز فرمانروایی خاندان سام، زابلستان و سیستان است و بهخصوص خاندان سام جایی اقامت داشتند که در کنار رود هیرمند بود. زابلستان و سیستان در روزگار فردوسی به سرزمینهایی اطلاق میشد که امروزه بخش اعظم افغانستان را تشکیل میدهد. به گفتهی مؤلف حدودالعالم: «غزنین و آن ناحیتها که بدو پیوسته است، همه را زابلستان بازخوانند. و سرزمینهای جنوبی زابلستان، سیستان نامیده میشده؛ اما در شاهنامه زابلستان و سیستان اغلب یکی قلمداد شده است. اما زابلستان و سیستان در شاهنامه، گاه جز ایران دانسته شده و گاهی جدا از آن.
بر پایهی شاهنامه فردوسی، از دورهی کیکاووس، که یکی از دورههای آشفته در میان مردمان سرزمینهای آریایی بهشمار میآید، زابلستان و سیستان جز ایران نبوده است. چنانکه وقتی گیو، نامهی کاووس را به رستم که در زابلستان است، میبرد و او را برای مقابله با سهراب فرامیخواند، رستم از گیو استقبال میکند:
هر آنکـس که بودنـد از بیـشوکـم
ز اســــب انــدر آمــد گــو نـامـــدار
از ایــران بـپـرســیـد وز شـــهـریـار
یعنی: اگر رستم در ایران بوده، و زابلستان جز ایران شمرده میشد، معقول نیست که رستم از ایران پرسش کند. اما برای توجیه این مطلب دکتر حسن انوری میگوید: «ایران را در این قبیل موارد، که بهکار برده شده، بهجای «پایتخت» و «دارالملک» ایران باید در نظر گرفت» (شهر بلخ)! و خود رستم میگوید: «نگهدار ایران و شیران منم / بههر جای پشت دلیران منم».
ولی این تناقض در دورهی کیگشتاسب - بهویژه در نبرد رستم و اسفندیار - بیشتر بهنظر میرسد.
همچنین، دلیلی روشن بر این امر در دست نیست که کشمیر و کابل جز ایران شمرده شده باشند. وقتی رستم میخواهد به خونخواهی سیاوش به توران لشکر ببرد:
ســـپـاهـی فــراوان بــر پـیـلـتـن | ز کشــمیر و کابل شـدند انجمـن |
پس کشمیر و کابل جز فرمانروایی رستم است؛ اما در روزگاری دیرتر در جنگ دوازده رخ (سومین جنگ ایران و توران در دورهی پادشاهی کیخسرو)، رستم از سوی شاه ایران مأمور گشودن کشمیر و کابل میشود و در همان جنگ ضمن نامهای که کیخسرو به گودرز مینویسد، گشودهشدن کشمیر و کابل را بهوسیله رستم به او اطلاع میدهد. پس کشمیر و کابل گاهی جز متصرفات ایران بود و گاهی نبود و بهطور کلی میتوان اینطور نتیجه گرفت که مرز شرقی ایران در ذهن شاهنامهنویسان و از آنجمله فردوسی همان سرحدات شرقی زابلستان یا بهتعبیر دیگر دامنههای جنوبی هندوکش باید بوده باشد.
اگر مرز شمالی و شرقی ایران در شاهنامه تا حدودی مشخص است، مرز غربی آن بهکلی مبهم و نامشخص است. نخستینبار که به مرز غربی ایران اشاره گونهای میشود، زمانی است که فریدون پس از قیام کاوه برای سرکوبی ضحاک به پایتخت میرود. اینکه پایتخت ضحاک کجاست، اختلافنظر فراوان است.
پایتخت ضحاک در شاهنامه «بیتالمقدس» است و در کتب دیگر از جمله در «مجملالتواریخ و القصص»، «بابل». فریدون، پادشاه پیشدادی، برای رسیدن به جایگاه ضحاک میخواهد از اروند رود بگذرد.[۴٣] ... اما درستتر آن است که نشستگاه ضحاک در سیستان یا کابلستان بوده است. چرا که در شاهنامه، مهراب کابلی، شاه کابلستان و جد مادری رستم (پدر رودابه مادر رستم)، از نوادگان ضحاک است. بهنظر میرسد پس از شکست و کشتهشدن ضحاک در روزگار فریدون، چنانکه گفته شد، منوچهر، فرمانروایی سیستان و زابلستان و افزون بر آن، مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند را نیز به خاندان سام داد.[۴۴]
پادشاه دوم کیانی، کاووس به هاماوران و مازندران لشکرکشی میکند. کاووس برای رسیدن به هاماوران[۴۵] و مازندران، از سرزمین بیگانه دیگری عبور نمیکند. پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران با ایران هممرز دانسته میشد.[۴٦]
تسخیر سرزمین مازندران که با مرزهای غربی ایران در شاهنامه ارتباط دارد، در ذهن پردازندگان داستانهای کهن، بسیار سخت تصور میشده، و گردان مازندران بهعنوان دشمنان ایرانی معرفی شدهاند. جمشید و فریدون که پادشاه جهاناند، هیچکدام به فکر تسخیر مازندران نمیافتند. تنها کسانی که توانستهاند به مازندران بروند، سام و رستماند. سام گویا مازندران را تصرف کرده بود در نامهای که به منوچهر مینویسد، به این امر اشاره دارد. اما پرسش این است که اگر سام مازندران را تصرف کرده بود، معلوم نیست کی دوباره دیوان مازندران سرکشی کردهاند؛ چراکه پیش از زاده شدن رستم، ستاره شماران میگویند از جمله کارهایی که او باید بکند، گشودن مازندران است.[۴٧] رستم مازندران را در زمان کاووس میگشاید: کاووس چون از رامشگری وصف مازندران را میشنود، به این اندیشه میافتد که به مازندران لشکرکشی کند. چون این موضوع را با بزرگان در میان مینهد، هیچکدام نمیپسندند. افراسیاب در نامهای کاووس را برای به مازندران رفتن سرزنش میکند: «تو را گر سزا بودی ایران بدان / نیازت نبودی به مازندران».
در هر حال، کاووس نمیشنود، به مازندران لشکر میبرد و گرفتار میشود، تا اینکه رستم پس از گذشتن از هفتخان به مازندران میرود و کاووس را نجات میدهد.
برخی از ایرانیان امروز، برای آنکه ایران کنونی را در درون مرزهای ایران شاهنامه قرار دهند، به این توجیه پرداختهاند که گویا مازندران شاهنامه، نه مازندران کنونی، استان شمالی ایران، بلکه سرزمین پهناوری است در مغرب. چنانکه در مقدمه شاهنامه ابومنصوری و برخی کتب دیگر از آن یاد شده است. در آن مقدمه آمده است: «شام و یمن را مازندران خواندند». اینرا هم به تأیید سخن خود میافزایند که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری آمده است: «ایرانشهر از روی آموی است تا رود مصر.»[۴٨]
نکتهی که این مدعیان هرگز بدان توجه نمیکنند این است که روایات دورهی اسلامی، اساطیر و داستانهای حماسی آریایی را با تاریخ هخامنشیان، پارتیان و ساسانیان آمیختهاند. همین آمیختگیها سبب شده است که مورخان دورهی اسلامی - دانسته یا ندانسته - قصهها ساختهاند و بر پایهی همان قصهها تاریخها نگاشتهاند. این در حالی است که بهگفتهی اغلب پژوهشگران نامور محل ظهور و نشو نمای سلسلههای پیشدادیان و کیانیان در شرق سرزمینهای آریایی (افغانستان امروزی یا خراسان بزرگ) - که آنرا ایران شرقی میخوانند - بوده است[۴۹]، که بهندرت عرصهی فعالیت آنها به ایران کنونی کشیده میشود، چهرسد به مصر، یمن یا شام!
مثلاً در كتابچهای از دكتر صادق كيا، استاد پيشين زبان و ادبيات پهلوی دانشگاه تهران، که در سال ١٣۵٣ با نام «شاهنامه و مازندران» چاپ شده، همین اشتباه آمده است:
-
پانزده ساله بودم كه نخستبار داستان رفتن كاووس را به مازندران در شاهنامه خواندم و از آن سخت در شگفت شدم. زیرا كه مازندران زادگاه و زیستگاه نیاكان من است و من آن سرزمین و مردم آریایینژادش را میشناختم و برخی سخنان فردوسی را دربارهی آنها با شناسایی و آگاهی خود سازگار نمییافتم. تا آنكه در دانشگاه تهران به فراگرفتن دانش پرداختم و بر آن شدم كه با سرمایهی اندكی كه از دانش بهدست آورده بودم و آشنایی ناچیزی كه با روشهای پژوهش در تاریخ پیدا كرده بودم، به تنهایی به بررسی پردازم و آنچه را كه دربارهی مازندران و مازندرانیان در نوشتههای گوناگون آمده است، فراهم آورم. چنین كردم و دیری نگذشت كه پاسخ درست را برای پرسش خویش یافتم.
در شاهنامه، مازندرانی كه سام و كاووس و رستم به آن رفتهاند، تبرستان، يعنی مازندران كنونی، نيست. [بلکه] سرزمينی است جدا از ايران با مردمانی ناايرانی. اين سخن [چندان] تازگی هم ندارد. در برخی از نوشتههای كهن فارسی و تازی نیز یاد شده است. در «تاریخ تبرستان»، كه در سال ٦١٣ ھ.ق نوشته شده، چنین آمده است: «مازندران به حد مغرب است». در «زینالاخبار» گردیزی، كه پیرامون سالهای ۴۴٢-۴۴٣ ھ.ق نوشته شده است، در گزارش پادشاهی كیكاووس چنین آمده است: «خبر رستم دستان به ایشان رسید. رستم با ١٢ هزار مرد مسلح تمام از سیستان برفتند و بیابان بگذاشتند و از راه دریا به مازندران آمدند كه او را یمن گویند». در «احیاالملوك» از ملك شاهحسین سیستانی، كه در نیمهی نخستین سدهی یازدهم هجری نوشته شده، چنین آمده است: «رفتن كاووس به مازندران و گرفتار شدن او و پهلوانان ایران، از آن مشهورتر است كه محتاج بیان باشد. این مازندران كه مشهور شده، نه این است. بلكه مازندران ناحیهای است در بلاد شام». در دیباچهی شاهنامهی ابومنصوری، كه در سال ٣۴٦ ھ.ق نوشته شده، چنین آمده است: «و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاور خواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و مصر گویند از مازندران است». [بنابراین]، كاربرد مازندران بهمعنای تبرستان، از سدهی پنجم آغاز شد و رفته رفته روایی یافت.[۵٠]
ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان و ظهیرالدین مرعشی در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران مینویسند: «و مازندران محدث است بهحکم آنکه مازندران بهحدّ مغرب است و به مازندران پادشاهی بود چون رستم زال آنجا شد او را بکشت.»[۵۱] از اینرو، عدهای پنداشتهاند که نام مازندران بعد از اسلام بر روی این منطقه قرار گرفت؛ آنهم با توجه به آنکه مردم تحتتأثیر شاهنامه و داستانهای آن بودند، خواستند برای مازندران در شمال ایران کنونی جایگاهی پیدا کنند.[۵٢]
ولی این گروه توجه نکردهاند که منوچهری، که همروزگارِ فردوسی بود، در سرآغاز قصیدهای میگوید:
بـــرآمــــد ز کــــوه ابـــر مـــازنـــــدران | چــو مــارِ شِــکَـنـجــی و مــاز انــدر آن |
از این شعر که مربوط به نیمهی نخست سدهی پنج هجری میباشد، بهسادگی میتوان دریافت که در آنزمان، سرزمین طبرستان بهنام مازندران، سرزمینی که کوه «ماز» در آن جای داشته، شناخته میشده است. گفته میشود که ماز نام رشتهکوههایی میباشد که از مرز گیلان تا لار و جاجرم کشیده شدهاند. بنابراین، موقعیت جغرافیایی مازندران در زمان فردوسی بهخوبی روشن است.
اما با وجود این، پارهی دیگر، مازندران حماسهی فردوسی را هندوستان پنداشتهاند[۵٣]، که با اندک بررسی بیریشهبودن آن آشکار میشود. در دیوان مسعود سعد سلمان در «مدح ابوالفرج نصر بن رستم و توصیف نبردآزمایی او» آمده است:
رسـتم بهکارزار یکـی دیـو خیـره کشــت | ایـن انــد ســـال کـرد به مـازنـدران گـذر | |
پـیـکار نصــر رســتـم با صــد هـزار دیــو | هر روز تا شب است و زهر شام تا سحر | |
آن دیو بد سـپید و ســیاه هنـد این همه | هســت ایـن زمیـن هنـد ز مازنـدران بتـر |
از این سروده نیز آشکارا میتوان دریافت که از دید مسعود سعد سلمان مازندران در هند نیست، چرا که او هند را بدتر از مازندران میداند. در هر حال، امروزه تا اندازهای زیادی اینگونه نظریات، که مازندران را خارج از ایران کنونی شناسه کرده، متروک شدهاند.
مورخان بر آنند که مازندران مورد تهاجم آریاییها قرار گرفت و آنان نتوانستند بر این سرزمین دست یابند. دکتر ذبیحالله صفا مینویسد: «مهاجمین آریایی برای گشودن مازندران و دیلمان بیش از هر جا رنج بردند... چنانکه برای راهیافتن بهنواحی کوهستانی این سرزمین بهجنگهایی سخت و خطرناک دست زدند. سلسلهجبال البرز و جنگلهای انبوهی آن با موانع بیشمار دیگر و حیوانات وحشی و درنده کوهستانها و جنگلهای مازندران همهجا سد راه مهاجمان آریایی بود و جنگ با بومیان قویپنجهی زورمند و شجاع این سرزمین نیز بر همهی این موانع افزوده میشد و تصور همین موانع و دشواریهاست که داستان دلانگیز هفتخان رستم و موضوع جنگهای شدید گرشاسپ و سام و کاووس و رستم را با دیوان مازندران بهمیان آورد.»[۵۴]. همو میافزاید:
-
از میان شاهان ایران، تنها کاووس قصد گشودن مازندران و برانداختن دیوان کرد؛ ولی چنانکه میدانیم در اینجا گرفتار جادویهای دیو سپید شد تا سرانجام رستم بهجنگ دیو سپید رفت و او را کشت و کاووس و دلیران و سپاهیان ایران را نجات بخشید. دیو سپید بزرگترین و زورمندترین دیوان مازندران بود که از جادوی نیز بهره داشت و بهنیرنگ او کاووس و پهلوانان ایران گرفتار و کور شدند. دیو سپید بزرگ دیوان و سالار ایشان بود و هزاران دیو در اطاعت خود داشت و میان کوههای مازندران در غاری زندگی میکرد و تخت او آنجا نهاده شده بود.[۵۵]
جالب آنکه بهگفتهی دکتر ذبیحالله صفا، «بعضی از اهالی مازندران غاری را در یکی از درههای سوادکوه، بهنام «کیجا کرک چال»، بین دو ناحیهی دوآب و طالع نشان میدهند که جایگاه دیو سپید بود. از این غار عجایبی نقل میکنند و رسیدن بهدهانهی آن دشوار است.»[۵٦].
ابراهیم پورداوود نیز نوشته است: «مازندران که بارها نامش در اوستا و دینکرت آمده است همین منطقه طبرستان، ایالت مجاور گیلان است و «دیوان مازنی» و دروغپرستان ورن (دیلم، گیلان) مذکور در اوستا هم ساکنان قدیمی طبرستان و گیلانند که چون از دین قدیمی آریایی! خود دست بر نداشتند و به آیین زرتشت نگرویده بودند، مرزنشینان ایشان را دیو خواندهاند»[۵٧].
گرچه ادعای پورداوود دربارهی موقعیت جغرافیایی مازندران درست است، اما او به موضوعی که توجه نکرده است، آن است که در زمان جنگ رستم با دیوسپید، هنوز کیش زرتشتی پا نگرفته بود. بنابراین، منطقی بهنطر نمیرسد که مردمان غیرآریایی مازندران، دین قدیمی آریایی داشته بوده باشند. در واقع، تپوریها، کاسیها و مازنیها اقوام - غیرآریایی - کاملاً گستردهای پیش از آریاییها بودهاند که احتمالاً در نبرد با آریاییها، توسط مهاجرین آریایی به نواحی کوهستانی عقب رانده شدند که در شاهنامه این نبردها با مایههای دینی منعکس شده است.[۵٨] در هر حال تپوریان در حاشیه دریای خزر در شمار سکنه بومی ایران پیش از ورود آریاییها بهشمار میآیند.[۵۹]
گذشته از دیدگاههای دانشوران ایرانی، آرتور کریستنسن، گزارشی در مورد مازندران دارد، که بسیار جالب توجه است. او مینویسد:
-
بنابر یشتها محل فعالیت هوشنگ پیشدادی در سرزمینهای جنوب دریای خزر قرار دارد. این درست است که هوشنگ بر تمام هفت کشور فرمانروایی میکند، اما وظیفهی اصلی او نبرد با دیوان مازنی و بدکاران وَرَنی است که دوسوم آنها را میکشد. مازن همان مازندران کنونی است، و وَرَنه یعنی چهاردهمین سرزمینی که بنابر روایت فصل اول وندیداد توسط مزدا آفریده شده، بنابر سنت مزدیسنی سرزمین پدشخوارگر یا دیلم است، و این سنت را نام ورنه تأیید میکند، زیرا از ورنیانام (سرزمین ورنهها) نام جغرافیایی جدید «گیلان» (پهلوی گیلان یای مجهول) مشتق شده، و گیلان همسایهی مازندران، سرزمینی است که سابقاً دیلم نام داشت.
سرزمینهایی که در جنوب دریای خزر قرار دارند، بهدلیل موقعیت جغرافیایی خود از بقیهی سرزمین ایران جدا هستند. این سرزمینها بهسبب اینکه سلسلهکوههای بلند و صعبالعبور آنها را از فلات ایران جدا کرده است، و به علت داشتن آبوهوا و شرایط طبیعی جداگانه، توانستهاند بارها نوعی استقلال سیاسی برای خود داشته باشند. نبردهای نخستین مهاجران آریایی با بومیان وحشی و جنگجو جای جای نشانههایی در تاریخ افسانهای ایرانیان بر جا گذاشته است. دیوهای مازنی و بدکاران (یا کافران) ورنی در اینجا همان نقشی را بهعهده دارند که دَسیوها در وداها...[٦٠]
در هر صورت، مرز غربی ایران در شاهنامه مازندران است و شاید همان مرزی باشد که استرابو آنرا برای آریانا ترسیم کرده است: «خط فرضی که از دورازههای کاسپین تا کرمانیا کشیده میشود»[٦۱]. در هر حال، ایران اساطیری شاهنامه را نمیتوان بیش از این گسترده فرض کرد. در این مورد، دکتر علیرضا منافزاده سخن بسیار جالبی میگوید: «ایران شاهنامه ربطی به ایران که امروزه ما میشناسیم ندارد. ایران شاهنامه اصلاً یک جایی دیگر است. در واقع، عمدتاً در آسیای میانه و شمال افغانستان قرار دارد.»[٦٢]
فردوسی، ایران که با توران جنگ داشته، میدان جنگ را همان خراسان بزرگ که شامل افغانستان و خراسان کنونی بوده، میشمرده است. او از هخامنشیان که از پارس برخاسته بودند، سخنی نمیراند، بهجز از دارای کیانی که مغلوب اسکندر مقدونی شد و همان داریوش سوم هخامنشی باشد، یاد میکند. در واقع، از زمان ساسانیان است که فردوسی از ایرانشهر بهصورت شهر ایران یا ایرانزمین که جامع خراسان بزرگ و فارس وغیره است، نام میبرد.[٦٣].
فخرالدین اسعد گرگانی، که تقریباً همزمان با فردوسی یا اندکی پس از او میزیست، در داستان «ویس و رامین»، که بهسال ۴۵۵ ھ.ق سروده، خراسان را اینگونه وصف و معنا نموده است:
خوشــا جـا یا بـر و بـوم خراســان | درو باش و جهان را میخور آسـان | |
زبـان پهـلـوی هـر کـو شــنـاســد | خراسـان آن بود کز وی خـور آسـد | |
خـورآســد پهلـوی باشــد خـورآیـد | عــراق و پـارس را خــور زو بـرآیــد | |
خـورآسـان را بـود معنـی خـورآیـان | کجـا از وی خـور آیـد ســوی ایـران |
اگر به این شعر دقت شود، اسعدی گرکانی که آشنا به زبان پهلوی (پارسیگ) بوده است، نخست زبان پهلوی را زبانی متفاوت از زبانی که خودش با آن شعر میسراید (زبان فارسی دری) میداند و توضیح میدهد که خوراسان یک واژهی پهلوی است و بهمعنای جایی است که از آنجا خور بهسوی عراق و پارس (ایران کنونی) میآید. دو دیگر میافزاید که از خوراسان خورشید سوی ایران نمیآید؛ زیرا که ایران، در زمان او، مترادف با خوراسان است.
عنصری بلخی، ملکالشعرای دربار سلطان محمود غزنوی، در هزار سال پیش، او را در اشعارش «شاه ایران»، «خدایگان خراسان»، «خسرو مشرق» و «شاه عجم» و همه را به یک معنا خوانده است:
آیا شــنیده هنرهای خســروان بخـبر | بیا ز خسـرو مشرق عیان ببین تو هنر | |
خــدایگان خراســان بدشــت پیشـاور | بــهحمـلـه بپــراکـنــد جمع آن لشــکر | |
ور از هیـاطله گـویـم عجـب فرومانـی | که شـاه ایران آنجا چگـونه کرد ســفر |
ابوحنيفه اسکافی نيز دربارهی سلطان مسعود پسر سلطان محمود، هنگامی که سلجوقيان به خراسان حمله کرده و او را شکست دادند، گويد:
خســرو ايـران تويی و بـودی و باشــی | گرچه فرو دست غره گشت به عصيان |
شعرای ديگر خراسان هم غزنویها را شاه ايران گفتهاند، از جمله منوچهری در مدح سلطان غزنوی میسرايد:
ای ز ايــران تــا بــه تــوران بنــدگانــت را وثــاق
حتی، پس از آنکه سلجوقيان قسمت عمدهی خراسان آنروز را گرفتند و اعقاب سلطان محمود بهسمت هند رانده شدند و قسمت کمتری از افغانستان را متصرف بودند، هنوز هم گاهی شاعران عنوان «خسرو ايران» را برای پادشاهان غزنوی بهکار میبردند. چنانکه مختاری غزنوی، در مدح خواجه ابوالمظفر ابوالفتح گفته:
پر گهـر شــب چراغ شــد کمـر کـوه | چـون کمـر مهـد پيـل خسـرو ايـران |
از مطالبی که گفته شد، چنین بر میآید که در دوران اسلامی، بهویژه پس از سرودن شاهنامه توسط فردوسی و بیشتر به پیروی از آن، ادبا، شعرا و مورخان در جای جای سرزمینهای آریایی، وطن خود را - قسماً یا کلاً - ایران در برابر توران یا با عبارتهای دیگر، مترادف با ایران و ترکیبات آن بهکار بردهاند. مانند: ایران، ایرانشهر، ایرانزمین، شهر ایران، ولایت ایران، ممالک ایران یا ممالک محروسه، خاک ایران و ملک عجم (عربها در گذشته، ایران و ایرانی را عجم میگفتند) و غیره. همینگونه شاهان و امیران خود را بهرسم تعارف بهنام «شاه ایران»، «خسرو ایران» یا «پادشاه ایران» یاد کردهاند که در این مورد شاهد و مثال فراوان است.
با اینحال، آنچه از ایران، پس از حمله اعراب و اسلامیشدن سرزمینهای آریایی در یادها مانده بود، بیشتر ایران اساطیری بود. چنانکه بهگفتهی مجتبی مینوی: زمانی بوده که چندین فرمانروا در آن واحد در بخشهای مختلف این سرزمینها حکومت میکردهاند و باهم میجنگیدند؛ در اینصورت کدامیک از این سلسلههای فرمانروایان را «شاه ایران» ذکر کرد؟ و نیز جالبتر اینکه اکثر آنها خود را «شاه ایران» و دشمنان خود را «شاه توران» میخواندهاند. از سوی دیگر، علیرضا منافزاده میگوید: «حتی همین ایران اساطیری هم در بعضی یادها نمانده بود. در تاریخ بیهقی، در دیوان حافظ و دیوانهای بسیاری از شاعران دیگر، بهواژه ایران بر نمیخوریم.»[٦۴]
چنانکه سعدی شیرازی، که او را استادِ سخن نامیدهاند، و عمدهی عمر او مصادف با حکومت اتابکان فارس در شیراز و همزمان با حمله مغول به سرزمینهای آریایی بود، گرچه با نام ایران آشنا بود، آنجا که در بوستان، در «باب اول در مورد عدل و تدبیر و رای» گوید:
بگفـت ای خداونـد ایـران و تـور | که چشـم بـد از روزگار تـو دور |
یا حافظ شیرازی، که شاعر سدهی هشتم هجری بود و بهدنبال حملهی مغول، و در زمان فرمانروایی آل اینجو و آلِ مُظَفَّر، که فارس برای خود مملکتی بود، اسمی از ایران برای کشور خود نمیبرد، ولی همهجا از فارس سخن میگویند و بهگفتهی دکتر محمود افشار یزدی، «نکتهی جالب توجه این است که در دیوان این دو شاعر بزرگ شیراز، دیده نشده، ولو بهعنوان لقب هم باشد، پادشاه فارس را پادشاه ایران بنامند. در صورتیکه محمود و مسعود غزنوی را، با اینکه آنان هیچگاه بر همهی ایران سلطنت نداشتند، و از ری و اصفهان حکومتشان تجاوز نکرد، شعرا آنها را پادشاه ایران مخاطب ساختهاند. از اینجا مشخص میشود که خراسان بیش از فارس و دیگر نقاط ایران خود را مستحق نام ایران میدانستهاند.»[٦۵]
آنچه مسلم است، این است که خراسان دیروز یا افغانستان امروز، سرزمین اصلی آریاییان بوده است و آنها نام خود را به همین سرزمین داده و از اینجا وارد هند و ایران کنونی شدهاند. همچنین باز بهنوشتهی دکتر افشار یزدی: «افغانها و خراسانیها بودهاند که در درجهی اول با تورانیها، ترکان، غزها، مغولان، تاتارها و دیگر طوایف زردپوست همسایه مقابله نمودهاند. همیشه در وهلهی نخست، آنها بودهاند که در برابر سیل هجومهای این اقوام ایستادگی میکرده، و یا در مواقع حمله دفاعی پیشتاز میدان جانفشانی بودهاند. قصیدهی معروف انوری در فتنهی غز به این معنا دلالت دارد:
بـر ســمرقند اگر بگــذری ای بـاد ســحر | نـامــهی اهـل خراســان بــبـر خاقـان بــر | |
خبرت هســت کزين زير و زبر شـوم غـزان | نيست يک پی ز خراسان که نشد زيروزبر | |
خبرت هسـت که از هرچه در او چيزی بود | در هـمـه ايــران امروز نمانـده اســت اثــر |
در اينجا بهروشنی ملاحظه میشود، در حالیکه انوری معاصر سلطان سنجر سلجوقی بوده، که جد اعلای او، سلطان مسعود غزنوی را شکست داده و سلطنت غزنویها را به گوشهی شمال شرقی خراسان محدود کرده بود، در ابيات بالا خراسان را نه استان ايران، بلکه با توجه به بيت سوم اصل ايران میدانسته است.»[٦٦]
[▲] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی نگاشته شده است.
[▲] پینوشتها
[۱]- کریستنسن، آرتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمهی غلامرضا رشید یاسمی. تهران: مؤسسهی انتشارات امیرکبیر، ص ۲۴۶
[٢]- همان، ص ۲۴۶.
[٣]- بنگرید به: فرهوشی، بهرام، ایرانویج، صص ۱۱–۱۲.
[۴]-
[۵]- بهنوشتهی ملکالشعرا محمدتقی بهار، «در اینجا بقیهی گفتهی ابوالفرج بغدادی است، و ابوالفرج قدامة بن جعفر الکاتب البغدادی کتابی دارد بهنام «کتاب الخراج و صنعةالکتاب» که از باب یازدهم آن کتاب ضمیمهی کتاب «المسالک و الممالک ابن خردادبه» در شهر لیدن از مملکت هلند در سال ۱۸۸۹ مسیحی و ۱۳۰۶ هجری بهطبع رسیده است.» (محمدتقی بهار، در حاشیهای صفحهی ۶۶ کتاب تاریخ سیستان.)
[٦]- بهگفتهی بهار، «در قسمت موجود کتاب «الخراج» تألیف ابوالفرج بغدادی ذکری از نیمروز نیست» (حاشیهی صفحهی ۶۶ کتاب تاریخ سیستان).
[٧]- محمدتقی بهار (در حاشیهی صفحهی ۶۶ کتاب تاریخ سیستان) مینویسد: «این قسمت در آخر فصل بعد و بیمورد واقع شده و جایش بهقرینه در همینجا و آخر این فصل است ورنه قول ابوالفرج بغدادی ناتمام میماند، و ظاهراً ناسخ اشتباه کرده است. معذلک آن را میان دو قلاب نهادیم تا با اصل نسخه التباس نشود و از آخر فصل بعد انداختیم.»
[٨]- تاریخ سیستان (تألیف در حدود ۴۴۵-۷۲۵)، بهتصحیح محمدتقی ملکالشعرا بهار، تهران: انتشارات معین، چاپ ۱۳۸۱، ص ۶۶.
[۹]- بهار، محمدتقی، حاشیهی صفحهی ۶۷ کتاب تاریخ سیستان.
[۱٠]- همان، صص ۶۷-۶۸. در کتاب خراج میگوید: «ان قصبة مملکةالاسلام بلد العراق و هذا مع انه موجود هکذا فیالوقت فقد کانت الفرس تحریه علیه و تسمیه دل ایرانشهر و انما سمت العرب العراق بهذا الاسم تقریباً بما وجدت الفرس سمته و هو ایران و معنی ایران نسبه الی ایر و هم القوم الذین اختارهم ایرین افریدون... بن جیومرث، تفسیر جیومرث علی ما اخبرنی به الموبذ الحی الناطق المیت ... الخ» (ابن خردادبه، صفحه ۲۳۴) و پیداست که شرح متن و جملات «سرهی زمین» و «او را و جنبندهی یامین» مربوط به همین جملات کتاب خراج است و جملهی آخر ترجمهی «الحی الناطق المیت» است که مؤلف درست ترجمه نکرده و متن کتاب خراج را نفهمیده و یا در استنساخ بعدها این جملات درهم ریخته و چیزی از آن افتاده است. (بهار، محمدتقی، حاشیهی صفحهی ۶۷ کتاب تاریخ سیستان)
[۱۱]- ملکالشعرای بهار مینویسد: «نریمان بر طبق گرشاسبنامهی اسدی برادرزادهای گرشاسب است نه نبیرهی وی. در گرشاسبنامهی اسدی نریمان را پسر کورنگ و کوررنگ را برادر گرشاسب دانسته و گوید چون در کودکی نریمان، را فرزند خواند، و این کورنگ غیر از کورنگ نیای قدیم مادری گرشاسب و پدر زن جمشید است.»
[۱٢]- باز بهنوشتهی بهار، «شهر ایران، یعنی مملکت ایران، چه شهر بهمعنی مملکت استعمال میشده و ایرانشهر بههمین معنی معروف است.»
[۱٣]- تاریخ سیستان، صص ۵۲-۵۴.
[۱۴]- کرکوی و کرکویه نام محلی بوده است در سه فرسنگی شهر زرنگ (زرنج) به راه هرات و نام یکی از دروازههای همان شهر هم بود که از آن سوی کرکوی میرفتند. (بهنقل از اصطخری) عبارت «آتشگاه کرکویه» ممتم جمله قبل است، چه قبلاً میگوید که آنجا معبد جای گرشاسب بود نه آتشگاه و معلوم میشود که کیخسرو بهواسطهی پدید شدن روشنایی در اینجا آتشگاه ساخته است. (بهار، محمدتقی، حاشیهی صفحات ۷۵ و ۷۶ کتاب تاریخ سیستان)
[۱۵]- تاریخ سیستان، صص ۷۵-۷۶.
[۱٦]- یاقوت حموی، مُعجَمالبُلدان، ج ۱، ص ۵۱۴.
[۱٧]-
[۱٨]-
[۱۹]- حضور حماسهی آریایی در عهد اشکانی و پیوند آن با فرهنگ و دین و سیاست دورهای ساسانی، این پرسش را پیش میآورد که آیا تلاشی برای مدون ساختن این حماسه در زمان اشکانیان صورت گرفته است؟ آیا نمیتوان تصور کرد که اشکانیان نیز خداینامهای مکتوب به روایت خود داشتهاند؟ مدارک تاریخی در این زمینه ساکتاند. اما وجود یک روایت اشکانی از حماسهی آریایی را باید قطعی دانست چه آنرا مکتوبشده در آن دوران دانست یا ندانست. مهرداد بهار شکلنهایی یافتن خداینامه را مربوط به دورهای اشکانی میداند و نیز ریچارد فرای معتقد است که پارتیان حماسهی آریایی را پایه نهادند و ساسانیان آنرا نگاشتند. اما از این سخن نباید چنین استنباط کرد که آنچه ساسانیان نگاشتند، همان روایت اشکانی بود. چنین نبود. زیرا خداینامهی اشکانی خداینامهای نبود که ساسانیان را خوشایند باشد. در هر حال، پژوهشگرانی که به مطالعهی روایتهای حماسی و اساطیری آریایی پرداختهاند، از تفاوتهای قابل توجه و گاه اساسی میان روایتهای مختلف یاد کردهاند. این تفاوتها ناگزیر به سرچشمههای مختلف روایات اشاره میکند و همچنین به تدوینکنندگان متفاوت و خاصه نحوهی نگاه آنان به حماسهی آریایی که در گزینش و برجستهسازی اشخاص و داستانها و بهطور کلی در روح و جهت روایت مؤثر میافتاده است. بنابراین، بهجای «خداینامه» بهصورت واحد باید از «خداینامهها» سخن گفت. عدم توجه به این روایتهای چندگانه و افتراقهای معنادار آنها، نهتنها ابهامات بسیاری ایجاد میکند، بلکه واقعیتهای مربوط به کشاکشهای فرهنگی در نیمهزارهی پایانی دوران پیش اسلامی را دربوتهی ابهام و اجمال باقی میگذارد.
[۱۹]- علیرضا منافزاده، هویت تاریخی ایرانی.
[٢٠]- افشار یزدی، محمود، افغاننامه، ج ۱، ص ۱۴۴.
[٢۱]-
[٢٢]-
[٢٣]- درهمآمیزی یا «سرهم بندی کردن» (Scrambling) تاریخ، فرایندی است که در آن روایتهای تاریخی دو شخصیت تاریخی، یا سلسلههای دودمانی و یا وقایع دو سرزمین باهم آمیخته یا جابهجا میشوند. این فرایند سبب ابهام بسیار در مطالعات و پژوهشهای تاریخی میگردد؛ ولی تفکیک آنها در پارهای از موارد بسیار دشوار است. همین فرایند سبب میگردد، حتی نامها و مکانهای جغرافیایی هم جابهجا شوند یا گسترده بنمایند.
[٢۴]- حسن انوری، ایران در شاهنامه، خاوران، شمارهی ۳-۴ (بهمن و اسفند ۱۳۶۹)، ص ۳۹
[٢۵]- در شاهنامه آمده است: رستم برای نجات کاووس از بند دیو سپید راهی مازندران میشود. وی تن به دشواری هفتخان میدهد و در آخر پس از انجام کارهای پهلوانی دشواری، موفق به نجات کاووس و بازگرداندن او به ایران میگردد. در مجملالتواریخ و القصص آمده است: «پادشاهی کیکاوس صدوپنجاه سال بود، بهروایتی صدوشصت سال گویند، و به بلخ نشست، اول زیرا که پدرش آنجا بسیار بودی، پس به پارس دارالملک ساخت، و به مازندران رفت، و گرفتار شد آنجا با بزرگان عجم، تا رستم برفت تنها بعد از حالهای بسیار، و کشتن سپید دیو، و شاه مازندران را، و او را باز آورد.» (مجملالتواریخ و القصص، بهتصحیح الملکالشعرا بهار و بههمت محمد رمضانی، تهران: چاپخانهی خاور، ۱۳۱۸، صص ۴۵-۴۶).
[٢٦]-
[٢٧]-
[٢٨]- تاریخ بلعمی، ج ۱، صص ۱۴۸-۱۵۰
[٢۹]- همان، ج ۱، ص ۴۳۵
[٣٠]- همان، ج ۱، ص ۴۳۶
[٣۱]- همان، ج ۱، ص ۴۳۷
[٣٢]- همان، ج ۱، ص ۴۳۸
[٣٣]- همان، ج ۱، ص ۴۳۹
[٣۴]- همان، ج ۱، ص ۴۴۶
[٣۵]- همان، ج ۱، ص ۴۶۱
[٣٦]- همان، ج ۱، ص ۴۶۲
[٣٧]- همان، ج ۱، ص ۴۶۷
[٣٨]- همان، ج ۱، ص ۴۶۸
[٣۹]- همان، ج ۱، ص ۴۷۰
[۴٠]- رجوع شود به: حسن انوری، شاهنامه در ایران
[۴۱]- همان.
[۴٢]- همان.
[۴٣]-
[۴۴]-
[۴۵]-
[۴٦]-
[۴٧]-
[۴٨]-
[۴۹]-
[۵٠]-
[۵۱]-
[۵٢]-
[۵٣]-
[۵۴]- حماسهسرایی در ایران، صص ۶۰۶–۶۰۵
[۵۵]- همان، صص ۶۰۲-۶۰۳
[۵٦]- همان، پاورقی ص ۶۰۳
[۵٧]- برگرفته از مجله ایرانیان سال دوم، جلال متینی، ص ۵
[۵٨]- فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، چاپ اول، تهران: مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی (مرکز پژوهش های ایرانی و اسلامی)، ۱۳۸۶ ، صص ۶۴-۷۴.
[۵۹]- خدادادیان، اردشیر، تاریخ ایران باستان ،جلد اول، چاپ دوم، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۸۶، ص ۹۸.
[٦٠]- کریستنسن، آرتور، نخستین انسان و نخستین شهریار، صص ۱۷۳-۱۷۴
[٦۱]- جغرافیای استرابو، ص ۳۰۶.
[٦٢]- دکتر علیرضا منافزاده، هویت تاریخی ایرانی؛ به گواهی سخن دکتر منافزاده، مطلبی است که دکتر محمدجواد مشکور در مورد مازندران نگاشته است. محمدجواد مشکور در اواخر اسفند سال ۱۲۹۷ خورشیدی در محلهی باغ خانه شهر تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی خود را در مدرسههای ثروت و دارالفنون گذراند. سپس وارد دانشسرای عالی و دانشکده معقول و منقول شد و در سال ۱۳۱۸ موفق به اخذ درجهی لیسانس در ادبیات فارسی و ادبیات عرب شد. او در مهر سال ۱۳۵۸ پس از قریب چهل سال خدمت دانشگاهی بازنشسته شد؛ ولی همچنان بهکار تدریس و تحقیق مشغول بود تا در ۲۵ فروردین ۱۳۷۴ بر اثر سکته مغزی در تهران درگذشت. او مینویسد:
«دیوان مازندران، که در اوستا از ایشان بهنام «مزنهدئوه» (Mazana Daeva) سخن رفته است، در کتب پهلوی موجودات عجیبالخلقه و عظیمالجثهیی یاد شدهاند، که در غارها سکونت داشتند، و آب دریا معمولاً در میان سینهی ایشان بود!مازندران طبق روایات پهلوی هیچگاه یک ناحیهی ایرانی شمرده نمیشد و حتی مردم این سرزمین را از یک جفت پدر و مادر غیر از اسلاف ایرانیان دانستهاند. در شاهنامه نیز از آنان بهعنوان یک نژاد دیگری سخن رفته است. از شاهان ایران تنها کاووس قصد گشادن مازندران را کرد و بهدست دیو سفید که خطرناکترین دیوها بود، گرفتار گشت و رستم پس از گذشتن از هفتخوان دیو سفید را بکشت و کاووس را نجات داد.» (مشکور، محمدجواد، ایران در عهد باستان، ص ۱۱۱).[٦٣]- افشار یزدی، محمود، افغاننامه، ج ۱، ص ۱۴۴
[٦۴]- دکتر علیرضا منافزاده، هویت تاریخی ایرانی
[٦۵]- افشار یزدی، محمود، پیشین، ج ۱، ص ۱۶۴؛ دکتر محمود افشار یزدی، در جلد اول افغاننامه، در بخش گفتار دهم به نکته بسیار جالبی اشاره میکند که کمتر ایرانی بدان پرداخته است. او مینویسد: «عربها بهاعتبار اینکه با ایالت پارس همسایه بودند، آنرا معرب کرده و ایران را فارس مینامیدند، و زبان دری را هم عربها و عربمآبها «فارسی» گفتند.» (همان، ج ۱، ص ۱۳۲).
[٦٦]- همان، ج ۱، ص ۱۶۵
[▲] جُستارهای وابسته
□
[▲] سرچشمهها
□