(استودیوی شماره هفت)
من پر تونادری هستم، زادگاهم بدخشان است. دهکدۀ من جرشاه بابا نام دارد، در ولسوالی کشم، افتاده در کنار دریایی، دریایی شفاف به شفافیت عشق در دهکدۀ دوری. پدرم به یادداشت که به سال ١٣٣١ خورشیدی چشم به جهان گشودم با نخستین گریههایم. فرزند نخستین بودم.
پدرم سه بار عروسی کرد و بعد برادران و خواهران آمدند و ما شدیم یک خانوادۀ پر جمعیت. چنین بود که در دوران آموزش جایگاه آرامی برای پرواز خیالات نوجوانیام نداشتم. دلم میخواست تا اتاق کوچکی میداشتم و بیشتر با خودم میبودم. ناگزیر روزها به گوشههای باغها پناه میبردم و با خودم خلوتی میکردم. از همان کودکی تنهایی را دوست داشتم. تنهایی گاهی برای من لذت بخشتر از هر چیز دیگریست. در تنهایی ذهنم پر میشود از تخیلاتی که مرا به سوی پرواز فرا میخواند. این روزها این احساس در من قویتر از هر زمان دیگریست. برای آن که دیگر از آن انسانهای ساده و صمیمی خبری نیست. در هر گام دروغ، در هر گام فریب، در هر گام...
در آن سوی ساحل دریا کوهیست بلند، به بلندی همت فرهاد. از کودکی عاشق این کوه بودم. کوه رازناک کوه سر بلند و با شکوه که گویی میخواهد از همه چیز پاسداری کند.
نامش تکسار است. شبانهها که ماه میشگفت، دریا شفافیت بیشتری پیدا میکرد، گویی ماهتاب وستارهگان در آغوش او بر میگشتند و کوه تکسار نیز. شبانه صدای دریا همۀ دهکده را پر میساخت. باری یکی از برادرانم در خانه تهدید شده بود، شامگاهان بود که ناپدید شد، تهدید کرده بود که میرود و خود را به دریا میاندازد. کسی سخن او را جدی نگرفته بود، اما او شب بر نگشت. تابستان بود دریا توفانی و من روزهای تعطیل تابستانی دانشگاه را سپری میکردم. شام که سپری شد اندک اندک ما هراسان شدیم؛ ولی از برادرم سرو کلهیی پیدا نشد. به خانههای همسایه سری زدیم. او را نیافتیم. نیمۀ شب بود که مادرم نزد من آمد با صدای گرفته و ترسناکی گفت بشنو فرزندم که دریا چگونه ناله میکند. دریا خون میخواهد، حتماً برادرت خود را به دریا انداخته است. توجه کردم دریا مینالید مانند آن بود که مصیبتی دارد. فکر کردم دریا بلندتر از شبهای دیگر مینالد. نگران شدم و این نخستین باری بود که به یکی از باورداشتهای مردم پی میبردم که اگر کسی خود را به دریا اندازد و دریا او را با خود ببرد، آن گاه دریا چنان مادر فرزند مردهیی شیون میکند.
فردا دریافتیم که برادرم به خانۀ یکی از نزدیکان ما در دهکدۀ دورتری پناه برده بود و ما همهگان نفس به راحتی کشیدیم.
دریا و ستاره در شعرهای من حضور همیشهگی دارند. بسیاریهای سادهانگارانه گفتهاند که گویا این نوع تکرار آزار دهندۀ این واژهها در شعر من است. بسیاریهای این امر را نقص بیان تلقی کردهاند؛ اما آنها نمیدانند که صدای دریا همیشه در گوش من بوده است و کودکیهایم پر بوده است از پریهایی که گویی در دریا زیست دارند.
برای تکسار ترانههایی دارم، یکی دو تای آن را میآورم:
- تکسار من و غرور من یارانند
آزاده گی فکر مرا میدانند
شب قصۀ این غرور و این کوه بلند
مرغان ستاره گان به هم میخوانند
ای کوه بلند پر غرورم تکسار
ای اوج کبود بی عبورم تکسار
من صخرۀ داغدار دامان توام
از دیدۀ تو اگرچه دورم تکسار
شبها که ستارهگان ترا میرقصند
با ساز ترانة خدا میرقصند
گلها به کنار تو در آن دشت و چمن
چون دخترکان جدا جدا میرقصند
و این هم ترانه یی برای ستاره:
ستاره آبروی آسمان است
چراغ کوچههای کهکشان است
توان شب را به نفرینی صدا زد
ولی روی ستاره در میان است.
دربارۀ تکسار در میان مردم، افسانههای زیادی وجود دارد. در آن روزگار که هنوز دستان مردم از ساعت خالی بود، تکسار ساعت مردم بود. چون آفتاب بر فراز تکسار میرسید، آنها میدانستند که چاشت کلان شده است و موءزنان بر گلدستهها بر میآمدند و مردم را به سوی نماز فرا میخواندند.
وقتی دورۀ میانه را در زادگاهم به پایان آوردم به کابل آمدم، بهار ١٣۴٧ خورشیدی بود. دارالمعلمین اساسی را خواندم و رفتم به دانشگاه کابل و از دانشکدۀ ساینس آن دانشگاه گواهینامۀ لیسانس گرفتم. زیست شناسی خواندم (بیولوژی) همراه با آن دورههایی از زمین شناسی و شیمی.
امروز مرا به نام شاعر میشناسند و بیشتر تصور بر این است که من ادبیات خواندهام. نه من ادبیات را به گونۀ رسمی نخواندهام. شاید ادبیات را در مدرسۀ عشق خواندهام.
تا حال این کتابها از من به نشر رسیده است:
- ١- قفلی بر درگاه خاکستر، گزینۀ شعر
٢- سوگنامۀ برای تاک، گزینۀ شعر
٣- آن سوی موجهای بنفش، گزینۀ شعر
۴- تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک، گزینۀ شعر
۵- لحظههای سربی تیرباران، گزینۀ شعر
٦- دهان خونآلود آزادی، گزینۀ شعر
٧-... و گریۀ صد قرن در گلو دارم، گزینۀ شعرهای کلاسیک
٨- شعر ناسرودۀ من گزینۀ شعرهای سپید
٩- عبوری از دریا و شبنم، پژوهشهای ادبی، گزینۀ شعر
١٠- چگونهگی رسانهها در افغانستان، پژوهشی در پیوند به سرگذشت و تاثیر گذاری رسانهها در افغانستان
١١- از واژههای اشک تا قطرههای شعر، گفتگویی در رابطه به سر گذشت شعر معاصر افغانستان
١٢- رو به رو با واصف باختری، گفتگویی با واصف باختری
١٣- مولانا جلالالدین محمد بلخی از بلخ تا قونیه
١۴- یک آیینه و چند تصویر، پژوهشهای ادبی
"رودکی سمرقندی پدر شعر فارسی دری"، پژوهشی است در پیوند به چگونهگی شعر و زندهگی رودکی که این روزها انتشار مییابد.
به همینگونه چند عنوان کتاب دیگر که آمادۀ نشر اند.
شمار زیادی از شعرهای من به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، جرمنی، هالندی، ناروژی، ایتالیایی ترجمه شده است. به همینگونه دوست عزیزم، شاعر ارجمندم فاروق فردا تقریباً تمام شعرهای گزینۀ "لحظههایی سربی تیر باران" را به زبان پشتو ترجمه کرده است.
نخستین شعری که مرا در حلقات ادبی و مطبوعاتی کشور در کابل معرفی کرد، شعری بود برای مادرم. این شعر در سال ١٣۵۴ خورشیدی که من هنوز دانشجو بودم جایزۀ دوم ادبی را به مناسبت روز مادر دریافت کرد. در آن روزگار این امر حادثۀ بزرگی در زندهگی من بود.
آن شعر این گونه آغاز میشد:
- دانستهام کنون
ای مادر عزیز
در بحر بیکرانه و پر موج زندهگی
تو ناخدای قایق بشکستۀ منی
جایزه را بانوی اول کشور زینب داود همسر رییس نخستین رییس جمهور کشور داود خان توزیع کرد و این امر برای من که تازه به شعر روی آورده بودم، پیروزی بزرگی به شمار میآمد.
بار دوم نیز به مناسبت روز مادر موفق به دریافت جایزۀ ادبی شدم فکر میکنم سال ١٣٧٠ بود که شعر "تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک" چنین چیروزیی را به به ارمغان آورد. این بار جایزۀ من جایزۀ درجه اول بود.
مادرم سنگ صبوری بود، اسطورۀ شکیبایی بود. "تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک"، همان تصویر پرشکوه اوست که در آیینه کوچک شعرهای من نمیگنجد.
این شعر را پس از شنیدن مرگ مادرم سرودهام. آنگاه که پس از سه سال در دوران تجاوز شوروی از زندان پلچرخی آزاد شدم. شاید بهتر باشد بگویم که از زندان کوچکی (پلچرخی) به زندان بزرگ (شهر کابل) انتقال یافتم. این شعر را نه در کنج خانه یا در پشت میز در دفتر؛ بلکه همانگونه بیاختیار در خیابانهای شهر گام میزدم و میسرودم...
شعر این گونه آغاز میشود:
- ما درم از قبيلۀ سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن میگفت
چادری از بريشم ايمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا میماند
که به اندازۀ حقيقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او میشنيدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانۀ ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب از مشرق صدای مادر من طلوع میکرد
انسان نخستین واژهها و نخستین سرودهها و ترانهها را با لحن و تغنی از مادر میآموزد. از این نقطهنظر مادران نخستین آموزگاران زبان اند و نخستین ملکههای هنری و ادبی را در وجود کودکان بیدار میسازند.
به همینگونه دو گزینۀ شعری دیگر من از کانون جکیم ناصر خسرو بلخی جوایز درجه اول را دریافت کردند.
این جا و آن جا در کنفرانسها سمینارهای ادبی زیادی اشتراک کردهام.
در اکتوبر ٢٠٠۵ در برنامه سفر شاعران جهانی در بریتانیا اشتراک داشتم. در این برنامه مرکز ترجمۀ شعر در بخش مطالعات آسیای و آفریقایی دانشگاه لندن از من و از شمار شاعران دیگر افغانستان شعر خواستند.آنها شعرها را ترجمه کردند و بعد من در این برنامه انتخاب شدم. در چارچوب این برنامه شش شاعر از کشورهای افغانستان، هند، مکسیکو، سودان، سومالی و اندونیزیا انتخاب شده بودند که جمعاً در جشنهای ادبی دوازده شهر بزرگ بریتانیا شعر خوانی داشتیم فراموش ناشندنی و پر خاصرهترین آن برای من در شهر لندن در برونی گالری بود در این شب شعر من و الصادق از سودان و گری از سومالی شعر خواندیم. شعرهای من با استقبال کم نظیری رو به رو گردید.
٣٦۵ تن از شهروندان بریتانیا در این شب شعر اشتراک داشتند؛ اما تعداد افغانهای مقیم لندن در این شب شعر از شمار انگشتان دو دست بیشتر نبود.
سال ٢٠٠٦ در چارچوب برنامۀ نویسندهگی جهانی مدت سه ماه را در دانشگاه آیوای ایالات متحد امریکا بودم. در این برنامه دست کم سی تن شاعر و نویسنده از کشورهای آسیا، آفریقا، اروپا و آمریکا انتخاب شده بودند.
در این برنامه من در دانشگاه آیوا، دانشگاه اندیانا، کتابخانۀ عامۀ شهر آیوا، شماری از کالیجها و در کتابخانۀ کانگرس امریکاه شعرها و نوشتههایی خود در رابطه به شعر معاصر افغانستان ارائه کنم.
در شصت و نهمین کانگرس انجمن جهانی قلم به سال ٢٠٠۴ در مکسیکو سیتی اشتراک داشتم و عضویت انجمن جهانی قلم را به دست آوردم.
به کابل که بر گشتم در همکاری با شماری از شاعران و نویسندهگان دیگر انجمن قلم افغانستان را به کمک مالی و تخنیکی انجمن قلم ناروی پایهگذاری کردیم که من نخستین رییس دورهیی آن بودم.
در سالهای ١٩٩٧ تا ٢٠٠٢ در پشاور گزارشگر بخش فارسی سرویس جهانی بی بی سی بودم. افزون بر این هر هفته برنامهیی را زیر نام گزارشهای فرهنگی افغانستان تهیه میکردم.
در همین سالها با شماری از نشریههای برون مرزی کشور همکاری داشتم.
از سال ٢٠٠٣ بدینسو با دشواری در کابل زندهگی میکنم. در سالیان اخیر بیشتر با سایتهای افغانها در کشورهای غربی همکاری دارم.
هم اکنون در مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان، مسوولیت بخش آموزشهای مدنی آن را بر عهده دارم. همچنان مدیر مسوول مجلۀ جامعۀ مدنی هستم.
جُستارهای وابسته
منابع