در اینجا داستان مرگ ابومسلم خراسانی بیان شده است: نوع تحرکات ابومسلم و دیدگاهی که خلفای عباسی بدو داشتهاند یکی از تامل برانگیزترین حکایات تاریخ خراسانزمین است. حب آل رسول و یاری عموزادگان پیامبر از سر کین امویان عرب، متحد کردن خراسانیان، ترس بنیالعباس از قدرتگیری ابومسلم خراسانی، بیفکری ابومسلم، پایبوسی منصور از ترس جان، و بیتفاوتی یارانش به قیمت چند سکه نسبت به مرگ وی هر کدام درسی است از گذشته. این داستانی از مرگ ابومسلم است و شاید داستانی از مرگ حمیت و غیرت بهجوش آمده، ولی منحرف شده خراسانی.
[↑] مرگ ابومسلم خراسانی
امام ابو العباس از حیره همراه لشکرهاى خود حرکت کرد و چون به ناحیه انبار رسید آب و هواى آنرا پسندید و همانجا براى خود و لشکریانش شهرى بزرگ بالاى شهر انبار ساخت و قطعات زمین به یاران خراسانى خود داد و وسط آن شهر براى خود کاخى برافراشته و استوار ساخت و در آن ساکن شد و تمام طول حکومت خود را همانجا ساکن بود و آن شهر تا امروز به شهر ابو العباس معروف است. آنگاه ابو العباس برادرش ابو جعفر منصور را به خراسان گسیل داشت تا با ابو مسلم ملاقات و در برخى کارها با او تبادل نظر و مشورت کند، سى تن از سرداران بزرگ را همراه او کرد که از جمله ایشان حجاج بن ارطاة فقیه و اسحاق بن فضل هاشمى بودند. چون ابو جعفر منصور پیش ابو مسلم رسید ابو مسلم چنانکه شاید و باید در نیکى کردن و احترام او عمل نکرد و از آمدن او چندان اظهار شادمانى نکرد. منصور پیش ابو العباس برگشت و باو گفت تا هنگامى که ابو مسلم زنده باشد تو خلیفه نیستى پیش از آنکه کار را بر تو تباه کند درباره کشتن او بیندیش و چارهسازى کن، او را چنان دیدم که هیچکس را برتر از خود نمىداند و از پیمانشکنى و حیلهگرى شخصى چون او نمىتوان در امان بود. ابو العباس گفت این کار چگونه ممکن است و حال آنکه مردم خراسان با او همراهند و دلهاى ایشان آکنده از محبت نسبت باو و فرمانبردارى از اوست و اطاعت او را بر هر چیز دیگر ترجیح مىدهند. منصور گفت همین موضوع موجب آن است که بر او اعتماد نکنى و از او در امان نباشى کارش را بساز، ابو العباس گفت اى برادر از این سخن درگذر و عقیده خود را در این باره به هیچکس مگو. ابو العباس سفاح روزى در خلوت به حجاج بن ارطاة گفت درباره ابومسلم چه مىگویى؟[۱] گفت اى امیر مؤمنان خداوند متعال در کتاب خود مىفرماید" اگر در آسمان و زمین خدایان بودى جز از خداى تعالى هم کار آسمان تباه گشتى هم کار زمین"[٢] ابو العباس گفت بس کن دانستم چه مىخواهى.
آنگاه ابومسلم محمد بن اشعث بن عبدالرحمن را به امیرى فارس گماشت و او را فرستاد، و ابوالعباس مصلحت دید که عموى خود عیسى بن على را به امارت فارس بگمارد، پرچم فرماندهى او را بستند و دستور داد به فارس حرکت کند، ولى هنگامى که عیسى پیش محمد بن اشعث رسید او از تسلیم حکومت باو خوددارى کرد.عیسى باو گفت اى پسر اشعث مگر تو در اطاعت امام ابوالعباس نیستى؟ گفت چرا ولى ابو مسلم به من دستور داده است کار خود را به هیچکس تسلیم نکنم. عیسى گفت، ابو مسلم بنده امام است و امام راضى نخواهد بود که دستورش اجرا نشود، محمد بن اشعث گفت این سخن را رها کن من این کار را جز با نامهاى از ابو مسلم تسلیم نخواهم کرد.عیسى پیش ابوالعباس سفاح برگشت و موضوع را باو خبر داد، ابو العباس خشم خود را فروبرد به عمویش دستور داد پیش خودش بماند و او همانجا ماند.ابو مسلم مغلس بن سرى را به حکومت طخارستان فرستاد و چون او آنجا رسید منصور[٣] براى جنگ با او بیرون آمد و چون جنگ درگرفت مغلس پیروز شد و منصور با تنى چند از یاران خود گریخت و در ریگزارها افتادند و از تشنگى هلاک شدند. ابو مسلم نامهاى به امام ابوالعباس نوشت و اجازه خواست پیش او آید و تا هنگام حج مقیم درگاه باشد و سپس حج گزارد و ابوالعباس اجازه داد، ابو مسلم حرکت کرد و چون نزدیک مقر امام رسید، ابو العباس دستور داد همه سرداران و بزرگان که حضور داشتند به استقبال او رفتند و او را باحترام استقبال کردند و همه سرداران و بزرگان براى او از اسب پیاده شدند. ابومسلم چون به شهر ابو العباس رسید، امام او را در قصر خود جاى داد و در بزرگداشت و نیکى نسبت باو کوتاهى نکرد و چون وقت حج فرارسید ابو مسلم از او اجازه حج گزاردن خواست، ابو العباس گفت اگر نه این بو که برادرم ابو جعفر منصور تصمیم به حج گرفته است ترا امیر الحاج قرار مىدادم اکنون هم هر دو با هم باشید.ابو مسلم گفت این را بیشتر دوست مىدارم و هر دو با هم بیرون رفتند، از هر منزل که ابو جعفر منصور حرکت مىکرد و مىرفت ابو مسلم در آن منزل فرود مىآمد تا آنکه به مکه رسیدند و حج گزاردند و برگشتند.[۴]
ابوجعفر منصور: چون ابوجعفر منصور به "ذات عرق"[۵] رسید خبر مرگ امام ابوالعباس را شنید و همانجا توقف کرد تا ابومسلم هم رسید و خبر مرگ امام را به ابومسلم داد، اشک در چشمان ابومسلم حلقه زد و گفت خداى امیر مؤمنان را رحمت کناد و انا لله و انا الیه راجعون گفت. منصور گفت چنین مصلحت مىبینم که بارها و سپاهیانى را که همراه تو هستند همین جا پیش من بگذارى و با من باشند و خودت همراه ده تن از اسبهاى پیک استفاده کنى و خود را به انبار برسانى و سرپرستى لشکر را عهدهدار شوى و مردم را آرام کنى، ابو مسلم گفت چنین خواهم کرد و با ده تن از خواص خود سوار شد و با شتاب بسیار خود را به عراق و شهر ابوالعباس در انبار رساند و دید که عیسى بن على بن عبدالله بن عباس مردم را به حکومت خود دعوت کرده است و ابو جعفر منصور را از ولایت عهدى خلع کرده است، مردم همینکه ابو مسلم را دیدند عیسى را رها کردند و باو پیوستند، و چون ابو جعفر منصور رسید عیسى از او پوزش خواست و باو گفت آن کار را براى نگهدارى لشکر و حفظ خزانهها و بیت المال کرده است و منصور پذیرفت و از او بازجستى نکرد.پس از آن خبر پیمانشکنى مردم شام باطلاع منصور رسید و چنان بود که ابوالعباس عموى خود عبدالله بن على را بر حکومت شام گمارده بود و چون خبر مرگ ابوالعباس باو رسید مردم را به خود دعوت کرد و خراسانیان را استمالت کرد و همگان مایل باو شدند.
و چون این خبر به منصور رسید به ابومسلم گفت اى مرد براى این کار یا تو باید بروى و کار شام را اصلاح کنى یا خودم. ابومسلم گفت من خود مىروم و آماده شد و با دوازده هزار تن از دلیران سپاه خراسان راه افتاد و چون به شام رسید سپاهیان خراسانى که در شام بودند همگان باو پیوستند و عبدالله بن على تنها ماند، ابومسلم او را بخشید و از او بازخواستى نکرد. و مدت حکومت ابوالعباس چهار سال و شش ماه بود.[٦] چون ابومسلم به شام رفت، منصور، یقطین بن موسى را از پى او فرستاد و گفت اگر غنایمى در شام بدست آمد تو عهدهدار جمع و نگهدارى آن باش.و چون این خبر به ابومسلم رسید بر او سخت گران آمد و گفت امیر مؤمنان بر من اعتماد نکرد و مرا امین نشمرد و دیگرى را بر این کار گماشت و سخت بیمناک شد. و چون خبر اصلاح امور شام به منصور رسید ماندن در شهر ابوالعباس را در انبار خوش نداشت و به اردوگاه خود در مداین برگشت و در شهرى که نامش رومیه بود و در یک فرسنگى مداین قرار داشت منزل کرد، آن شهر را انوشروان براى اسیران رومى ساخته بود و اسیران رومى را در آن اسکان داده بود. ابومسلم از شام برگشت و از حاشیه فرات خود را به عراق و انبار رساند از آنجا به کرخ[٧] بغداد که در آن روزگار دهکدهاى بود رفت و از دجله گذشت و راه خراسان را پیش گرفت و راه مداین را پشت سر گذاشت.این خبر به منصور رسید، نامهاى براى ابومسلم نوشت باید در کارهایى که نمىتوان در نامه نوشت با تو مشورت کنم، هر جا که این نامه بدست تو رسید سپاهت را همانجا بگذار و حضور من بیا، ابومسلم به نامه منصور اعتنا نکرد و آن را مهم ندانست. همراه منصور مردى از فرزندزادگان جریر بن عبدالله بجلى بنام جریر بن یزید بن عبدالله بود و داراى زیرکى فراوان و کار آمد و چارهساز بود.
منصور باو گفت بر اسبهاى پیک سوار شو و خود را به ابو مسلم برسان و چارهسازى کن و او را پیش من برگردان که خشمگین رفته است و از کارهاى تبهکارانهاش بر ضد خودم ایمن نیستم و به بهترین صورت او را برگردان.آن مرد راه افتاد و میان راه به ابو مسلم که با لشکریان خود در یکى از منازل اردو زده بود رسید و وارد خیمه ابو مسلم شد و گفت اى امیر خود را سخت بزحمت انداختى شبها بیدار ماندى و روزها رنج کشیدى تا پیشوایان خود از خاندان پیامبرت را یارى دادى و کار ایشان استوار و پادشاهى آنان پایدار شد و به آرزوى خود رسیدى، اکنون چرا این چنین برمىگردى، مردم چه خواهند گفت؟مگر نمىدانى که این کار دستاویز سرزنش کردن و دشنام دادن به تو در زندگى و پس از مرگ خواهد بود؟ و همواره با ابو مسلم از این سخنان گفت تا آنکه تصمیم گرفت با او پیش منصور برگردد و سپاه خود را همانجا گذاشت، و فقط با هزار تن از سواران گزیده و دلیر خراسانى و بعضى سرداران خود بسوى منصور بازگشت، ابو مسلم همواره مىگفت منجمان به من خبر دادهاند که کشته نخواهم شد مگر در روم.
کشتن منصور ابومسلم خراسانى را: چون ابومسلم به رومیه رسید پیش منصور رفت، منصور براى او برخاست و او را در آغوش کشید و از بازگشت او اظهار شادى کرد و باو گفت نزدیک بود بروى پیش از آنکه ترا ببینم و آنچه مىخواهم به تو بگویم اکنون برخیز و رخت سفر از تن درآر و فرود آى تا خستگى سفر از تن تو بیرون رود، و ابومسلم به قصرى که براى او آماده کرده بودند رفت و یارانش هم اطراف آن قصر منزل کردند، سه روز چنین گذشت که ابومسلم هر روز صبح با مرکوب خود وارد قصر منصور مىشد و همچنان سواره تا کنار تالارى که منصور در آن مىنشست میرفت آنگاه پیاده مىشد و مدتى پیش او مىنشست و در امور با یک دیگر مشورت مىکردند. روز چهارم منصور، عثمان بن نهیک فرمانده پاسداران خود و شبث بن روح سالار شرطه و ابو فلان بن عبدالله فرمانده سواران را احضار کرد و دستور داد در حجرهیى کنار تالار کمین کنند و گفت هر گاه سه بار دست برهم زدم بیرون آیید و ابومسلم را قطعه قطعه کنید.به پردهدار هم دستور داد چون ابومسلم وارد شد شمشیرش را بگیرد، همینکه ابومسلم آمد پردهدار شمشیرش را گرفت، ابومسلم خشمناک پیش منصور در آمد و گفت اى امیر مؤمنان امروز با من کارى شد که هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشیر از دوشم برداشتند، منصور گفت چه کسى شمشیر را گرفت خدایش لعنت کناد، بنشین باکى بر تو نیست. ابومسلم در حالى که قباى سیاه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشى گذاشت و در تالار غیر از آن دو کسى نبود. ابوجعفر گفت، به چه منظورى پیش از دیدن من مىخواستى به خراسان بروى؟ ابومسلم گفت زیرا تو از پى من کسى را که مورد اعتمادت بود براى جمع غنایم به شام فرستادى آیا به من در آن باره اعتماد نداشتى؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت. ابومسلم گفت اى امیر مؤمنان آیا رنج بسیار و قیام من و شب و روز زحمت کشیدن مرا فراموش کردهاى تا توانستم این پادشاهى را براى شما رو براه کنم. منصور گفت اى پسر زن ناپاک به خدا سوگند اگر کنیزکى سیاه بجاى تو قیام مىکرد مىتوانست همین کار را انجام بدهد که خداوند دوست مىداشت و اراده فرمود دعوت ما خاندان پیامبر را آشکار فرماید و حق ما را به ما برگرداند اگر این کار به نیرو و چارهسازى تو بود نمىتوانستى فتیلهاى را ببرى، اى پسر زن بوناک مگر تو همان نیستى که عمهام آمنه دختر على بن عبدالله را خواستگارى کردى و در نامه خود مدعى شدى که پسر سلیط بن عبدالله بن عباس هستى؟ به جایگاهى بلند و دشوار برآمدى. ابومسلم گفت اى امیر مؤمنان بسبب من خود را گرفتار خشم و اندوه مساز که من کوچکتر از آنم که سبب خشم و اندوه تو گردم. در این هنگام منصور سه بار دست بر هم زد و آنان که در کمین بودند با شمشیر بیرون آمدند و چون ابومسلم آنان را دید یقین به هلاک خود کرد و برخاست و پاى ابوجعفر منصور را بدست گرفت که ببوسد، منصور با لگد به سینهاش زد و بگوشهاى افتاد و شمشیرها فروگرفتندش، ابومسلم مىگفت اى کاش سلاحى در دست بود که از جان خود دفاع مىکردم. و چندان او را زدند که بر جاى سرد شد، منصور دستور داد او را در گلیمى پیچیدند و گوشه تالار نهادند.[٨] ابومسلم پیش از رفتن نزد منصور به عیسى بن على گفته بود همراه من پیش امیر مؤمنان بیا، که مىخواهم درباره برخى از کارها او را سرزنش کنم، عیسى باو گفت تو برو من از پى تو خواهم آمد.چون عیسى پیش منصور در آمد گفت اى امیر مؤمنان ابومسلم کجاست؟ منصور گفت در این گلیم پیچیده است، عیسى گفت او را کشتى؟ انا لله بر زبان آورد و گفت با سپاهیان او چه کنیم که آنان او را براى خود خدایى ساخته بودند. منصور دستور داد هزار کیسه چرمى که در هر یک سه هزار درهم نهاده بودند فراهم شد. یاران ابومسلم احساس کردند و شمشیرها را کشیدند و بانگ برداشتند، منصور فرمان داد کیسهاى چرمى را همراه سر ابومسلم میان ایشان انداختند. عیسى بن على هم بر فراز قصر رفت و گفت اى خراسانیان همانا ابومسلم بندهاى از بندگان امیر مؤمنان بود که امیر مؤمنان بر او خشم گرفت و او را کشت، آسوده خاطر باشید که امیر مؤمنان آرزوها و خواستههاى شما را برخواهد آورد، سواران پیاده شدند و هر یک کیسهیى را برداشتند و سر ابومسلم را همانجا انداختند. سپس منصور براى یاران ابومسلم مقررى تعیین کرد و اموالى به اردوگاه او فرستاد و پاداش نیکو بایشان داد و نامهاى نوشت که براى آنان خوانده شد و در آن آنان را نوید و امید داده بود براى سرداران و بزرگان ایشان هم پاداش بسیار معین کرد و بدین گونه آنان را خشنود ساخت. خلافت منصور در سال ۱٣٨ استوار شد و کارگزاران خود را به همه جا گسیل داشت.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدی خراسانی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- حجاج بن ارطاة: نخعى از محدثان و قضات نیمه اول قرن دوم هجرى که در سال ۱۴۵ درگذشته است، براى اطلاع بیشتر از اقوال بزرگان درباره او، ر. ک، ذهبى، میزان الاعتدال، ج ۱، زیر شماره ۱٧٢٦، چاپ على محمد بجاوى، مصر: ۱۹٦٣ میلادى. (م)
[٢]- آیه بیست و یکم از سوره بیت و یکم انبیاء: ترجمه از کشف الاسرار گرفته شده است. (م)
[٣]- بدیهى است که با ابوجعفر منصور خلیفه دوم عباسى نباید اشتباه شود. (م)
[۴]- این موضوع یکى از عوامل بروز کینه میان منصور و ابومسلم بوده است، طبرى در این باره مفصل سخن گفته است، ر. ک، ترجمه طبرى آقاى پاینده ص ۴٦۹۱ ج ۱۱. (م)
[۵]- ذات عرق: از منازل معروف میان مکه و کوفه است. (م)
[٦]- باید ابن جمله در پایان بیان حکومت ابوالعباس مىآمد، شاید اشتباه نویسندگان نسخهها باشد که این جا نوشتهاند. (م)
[٧]- کرخ: بازار بغداد که بیرون از شهر بود و یاقوت در معجم توضیح کافى در این باره داده است، ر. ک، ج ٧، ص ٢٢٣، چاپ مصر. (م)
[٨]- کشته شدن ابومسلم در شعبان سال ۱٣٦ هجرت بوده است، ر. ک، مسعودى مروج الذهب، ج ٦، ص ۱٨٣، چاپ باربیه دومینار پاریس. (م)
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ اخبار الطوال، ابوحنیفه احمد بن داود دینورى (م ٢٨٣)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران: نشر نى، چاپ چهارم، ۱٣٧۱ خ. (بازنویسی از امیر ارسلان حدیدی)