فهرست مندرجاتآموزۀ مارکسیستی
(بخش دوم)
[قبل] [بعد]
مارکسیسم دستگاه نظرات و آموزشهای مارکس است. مارکس نابغهای بود که سه جریان عمدۀ ایدئولوژیک سدۀ نوزدهم، متعلق به سه تا از پیشرفتهترین کشورهای نوع بشر، را ادامه داد و کامل کرد: فلسفۀ کلاسیک آلمان، اقتصاد سیاسی کلاسیک انگلیس و سوسیالیسم فرانسوی همراه با آموزههای انقلابی فرانسوی بهطور کلی. استحکام منطقی و یک پارچگی تحسینبرانگیز دیدگاههای مارکس حتی مورد تأیید مخالفان او است، دیدگاههایی که در کلیت خود ماتریالیسم مدرن و سوسیالیسم علمی مدرن را همچون نظریه و برنامۀ جنبش کارگری همۀ کشورهای متمدن جهان تشکیل میدهند و ما را بر آن میدارند که خلاصهای از اصول کلی جهانبینی عام او را پیش از توضیح محتوای اصلی مارکسیسم، یعنی آموزش اقتصادی مارکس، شرح دهیم.
[↑] ماتریالیسم فلسفی
مارکس از سالهای ۱۸۴۵-۱۸۴۴ که دیدگاههایش شکل گرفت ماتریالیست، بهویژه پیرو فویرباخ بود که بعدها مارکس جنبههای ضعیف او را تنها در این میدانست که ماتریالیسم فویرباخ بهحد کافی پیگیر و همهجانبه نیست. از دید مارکس اهمیت تاریخی و «دورانساز» فویرباخ، گسستِ قاطعانۀ او از ایدهآلیسم هگلی و اعلام گرویدن به ماتریالیسم بود «[ماتریالیسمی که] در سدۀ هیجدهم، بهویژه در فرانسه، نه تنها با نهادهای موجود سیاسی … و دین و یزدانشناسی، بلکه با هرگونه متافیزیک (بهمعنی «گمانهزنی [فلسفهبافی] مسموم) متمایز از «فلسفۀ متین عقلانی») مبارزه میکرد» (مارکس، خانوادۀ مقدس، در «میراث ادبی»). مارکس در «پس گفتار چاپ دوم سرمایه جلد اول» نوشت: «از نظر هگل … روند تفکر، که او آن را تحت نام ایده، حتی به عامل فعال [سوژۀ] مستقلی تبدیل میکند، خالق جهان است … از نظر من بهعکس، ایدهآل [آنچه به ایده مربوط میشود] چیزی جز دنیای مادی نیست که در ذهن بشر بازتاب یافته و بهصور اندیشه مبدل شده است». انگلس در توافق کامل با این فلسفۀ ماتریالیستی مارکس و در توضیح آن در آنتی دورینگ (که مارکس دست نوشت آنرا خوانده بود) مینویسد: «وحدت جهان در هستی آن نیست … وحدت واقعی جهان در مادیت آن است و این امر با تکامل طولانی و توان فرسای فلسفه و علوم طبیعی به اثبات رسیده است» … «حرکت، شکل وجودی ماده است. هرگز و هیچجا مادۀ بدون حرکت وجود نداشته و حرکت بدون ماده نمیتواند وجود داشته باشد … اما اگر این پرسش مطرح شود که فکر و آگاهی واقعا چه هستند و از کجا میآیند، روشن است که آنها محصول مغز انساناند و انسان خود، محصول طبیعت است که در طبیعت و با محیط آن تکامل یافته است؛ بنابراین بدیهی است که محصولات مغز انسان نیز که در تحلیل نهایی محصول طبیعت اند با بقیۀ پیوندهای طبیعت، تناقضی ندارند و متناظر آنها هستند». «هگل ایدهآلیست بود یعنی از نظر او افکارش تصاویر کمابیش مجرد یا بازتابِ اشیا و روندهای واقعی در ذهن نیستند (انگلس گاهی کلمۀ «نقش و حک یا کُپی» را بهکار میگیرد)، بلکه بهعکس، اشیا و تکامل آنها تصاویری تحقق یافته از ایده اند که در جایی حتی پیش از وجود جهان وجود داشته است». انگلس در لودویگ فویرباخ [و پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان] – که در آن دیدگاههای خود و مارکس در بارۀ فلسفۀ فویرباخ را تشریح میکند و آنرا پس از مطالعۀ دست نوشت قدیمیای که خود او و مارکس در سالهای ۱۸۴۵-۱۸۴۴ دربارۀ هگل، فویرباخ و درک مادی تاریخ نوشته بودند بهچاپ رساند – مینویسد:
«مسألۀ بنیادی بزرگ همۀ فلسفهها، بهویژه فلسفۀ مدرن اخیر، مسألۀ رابطۀ بین اندیشه و هستی … رابطۀ بین روح و طبیعت است یعنی اینکه روح مقدم است یا طبیعت؟ فیلسوفان برحسب پاسخهایی که به این پرسش دادهاند به دو اردوی بزرگ تقسیم میشوند. آنهایی که تقدم روح بر طبیعت را تأیید میکنند و آفرینش را بهشکلی میپذیرند اردوی ایدهآلیسم را تشکیل میدهند. دیگران که تقدم طبیعت را میپذیرند متعلق به مکتبهای مختلف ماتریالیسم اند. هر کاربرد دیگری از مفهوم (فلسفی) ایدهآلیسم و ماتریالیسم به سر درگمی و پریشان فکری میانجامد. مارکس نه تنها قاطعانه ایدهآلیسم را که همواره بهنحوی با مذهب پیوند دارد، بلکه دیدگاههای هیوم و کانت، لاادریگری، مکتب انتقادی، پوزیتیویسم در اشکال گوناگون آنرا نیز که نظرات رایج در زمان ما هستند رد کرد و چنین فلسفهای را دادن امتیازات «ارتجاعی» به ایدهآلیسم و در بهترین حالت «پذیرش شرمگینانه و پنهانی ماتریالیسم و انکار آشکار آن در برابر عموم» میدانست. دربارۀ این مسأله علاوه بر آثاری از انگلس و مارکس که در بالا نام بردیم به نامۀ مورخ ۱۲ دسامبر ۱۸۶۶ مارکس به انگلس رجوع کنید. در این نامه مارکس بهگفتهای از توماس هاکسلی طبیعی دادن معروف که «ماتریالیستیتر» از حرفهای معمول او بود ارجاع میدهد: هاکسلی میپذیرد «تا آنجا که ما بهطور واقعی مشاهده میکنیم و میاندیشیم احتمالاً نمیتوانیم از ماتریالیسم کناره بگیریم» و مارکس به او خرده میگیرد که سوراخی برای ورود لاادریگری و مکتب هیوم باز گذاشته است.
آنچه بهویژه توجه بدان اهمیت دارد نظر مارکس دربارۀ رابطۀ بین آزادی و ضرورت است: «آزادی درک ضرورت است»، «ضرورت تنها هنگامی کور است که فهمیده نشده باشد» (انگلس، آنتی دورینگ). این بهمعنی به رسمیت شناختن قانون عینی در طبیعت و تبدیل دیالکتیکی ضرورت به آزادی است (مانند تبدیل «شیئی در خودِ» ناشناخته اما قابل شناخت به «شیئی برای ما» و تبدیل «ماهیت اشیا» به «پدیدهها [نمودها]»). مارکس و انگلس کمبودهای اساسیِ ماتریالیسم «کهن» و از جمله ماتریالیسم فویرباخ (و از آن بیشتر ماتریالیسم عامیانۀ بوشنر، فوگت و مولشوت) را در این میدانستند که ۱- این ماتریالیسم عمدتا «مکانیکی» است یعنی آخرین تکاملهای شیمی و زیستشناسی (در عصر ما باید اضافه شود نظریۀ الکتریکی ماده) را در نظر نمیگیرد، ۲- اینکه ماتریالیسم کهن غیر تاریخی و غیر دیالکتیکی (یعنی متافیزیکی در معنی ضد دیالکتیکی) بود و بهنحوی منطقی و همهجانبه دیدگاه تکاملی نداشت، ۳- اینکه ماتریالیسم کهن «جوهر انسانی» را امری مجرد میدید و نه همچون مجموعۀ «پیچیده»ای از تمام «روابط اجتماعی» (که بهصورت انضمامی توسط تاریخ تعیین شدهاند) و بنابراین تنها به «تفسیر یا تعبیر» جهان بسنده میکرد در حالی که نکتۀ اصلی «تغییر» جهان است؛ بهعبارت دیگر ماتریالیسم کهن اهمیت «فعالیت عملی انقلابی» را درک نکرد.
[↑] دیالکتیک
از نظر مارکس و انگلس، دیالکتیک هگلی جامعترین، پُر محتواترین و عمیقترین آموزۀ تکامل و بالاترین دستاورد فلسفۀ کلاسیک آلمان بود. آنها هرگونه فرمولبندی دیگری از تکامل و تحول تدریجی را یکجانبه، کم محتوا و تحریفکننده و مُثلهگرِ سیر واقعی تکامل طبیعت و جامعه میدانستند (سیری که غالبا با جهش ها، تغییرات سهمگین [کاتاستروف ها] و انقلابات همراه است). انگلس نوشت: «مارکس و من تقریبا نخستین کسانی بودیم که دیالکتیکِ آگاهانه را (از تخریب ایدهآلیسم، از جمله مکتب هگل) نجات دادیم و آن را در درک مادی طبیعت بهکار بستیم … طبیعت بوتۀ آزمایش [آزمایشگاه] دیالکتیک است و باید گفت که علوم طبیعی جدید مصالح و مواد بسیار غنی و روز افزونی برای محک زدن دیالکتیک فراهم آوردهاند (این جملات پیش از کشف رادیوم، الکترون، تبدیل عناصر به یکدیگر و غیره نوشته شدهاند!) و بدین سان ثابت کردهاند که روند طبیعت در تحلیل نهائی دیالکتیکی است و نه متافیزیکی».
انگلس میگوید: «این اندیشۀ بزرگ و بنیادی که جهان را نباید همچون مجموعهای از اشیای حاضر و آماده فهمید، بلکه باید آن را مجموعۀ پیچیدهای از روندها بهحساب آورد که در آن اشیای بهظاهر ثابت و تصاویر بهظاهر ثابتشان در مغز ما یعنی مفاهیم، دستخوش تغییر دایمی و بهوجود آمدن و از میان رفتن هستند … آری، این اندیشۀ بنیادی بزرگ، بهویژه از زمان هگل چنان بهطور کامل در آگاهی عمومی رسوخ کرده است که در شکل عامش بهندرت مورد مخالفت قرار میگیرد. اما پذیرش این اندیشۀ بنیادی در حرف و کاربست آن در واقعیت، در جزئیات و در حوزههای مختلفِ پژوهش، دو چیز متفاوت اند». «از نظر فلسفۀ دیالکتیک، هیچچیز نهایی، مطلق و مقدس نیست. این فلسفه خصلتگذرای همه چیز را در همهچیز آشکار میکند، هیچچیز جز روند وقفه ناپذیرِ شدن و از میان رفتن، صعود پایانناپذیر از پست بهعالی در مقابل آن مقاومت نمیکند. خودِ فلسفۀ دیالکتیک چیزی بیش از انعکاس این روند در مغز اندیشهورز نیست». بدینسان از نظر مارکس «دیالکتیک عبارت است از دانش قوانین عام ِهم دنیای خارج و هم اندیشۀ بشری».
مارکس این جنبۀ انقلابی فلسفۀ هگل را پذیرفت و تکامل بخشید. ماتریالیسم دیالکتیک «دیگر به فلسفهای که بر فراز علوم دیگر باشد نیاز ندارد». از فلسفۀ گذشته آنچه باقی میماند «دانش اندیشه و قوانین آن – [یعنی] منطق صوری و دیالکتیک است». دیالکتیک، طبق درک مارکس و نیز هگل دربر گیرندۀ همۀ آنچیزی است که امروزه نظریۀ شناخت یا اپیستمولوژی نامیده میشود که آن هم باید موضوع خود را بهنحو تاریخی در نظر بگیرد، منشأ و تکامل معرفت و گذار از نادانی به دانایی را مطالعه کند و تعمیم دهد.
امروزه اندیشۀ تکامل و تحول تقریبا بهطور کامل وارد آگاهی اجتماعی شده است، اما نه از طریق فلسفۀ هگل. اما این ایده آنچنان که توسط مارکس و انگلس براساس نظر هگل پیریزی شده بسیار همه جانبهتر و پر محتواتر از ایدۀ جاری تحول است. تکاملی که ظاهراً مراحل گذشته را تکرار میکند، اما تکراری که متفاوت است («نفی نفی»)، تکاملی که به بیان دیگر مارپیچی است و نه خط مستقیم، - تکاملی از طریق جهش، تغییرات سهمگین، انقلابات؛ - «گسست در تداوم»؛ تبدیل کمیت به کیفیت، - تکانهای درونی برای تغییر ناشی از تضادها و درگیری نیروها و گرایشهای مختلف که روی جسم واحدی، یا در درون پدیدهای معین یا در درون یک جامعه عمل میکنند؛ - همبستگی متقابل و پیوند ناگسستنی بین همه جنبههای هر پدیده (در حالی که تاریخ همواره جنبههای تازهتری از آن را آشکار میکند)، پیوندی که روند حرکتی عام، یکسان، قانونمند را فراهم میکند – چنین است برخی از وجوه دیالکتیک[۱] که غنیتر از آموزۀ معمولی تکامل است (به نامۀ مورخ ۸ ژانویۀ ۱۸۶۸ مارکس به انگلس نگاه کنید که در آن مارکس «سهگانههای چوبی» اشتاین را مسخره میکند که در آمیختن آن با دیالکتیک ماتریالیستی پوچ و بیمعنی است).
[↑] درک مادی تاریخ
مارکس پس از درک ناپیگیری [عدم استحکام منطقی]، نقص و یک جانبهنگری ماتریالیسم کهن بدین باور رسید که «هماهنگ کردن دانش جامعه … با بنیاد ماتریالیستی و بازسازی این دانش بر روی آن بنیاد» ضرورت دارد. «از آنجا که ماتریالیسم بهطور کلی آگاهی را محصول و نتیجۀ هستی میداند و نه بهعکس، [پس] ماتریالیسم هنگامی که در مورد زندگی اجتماعی نوع بشر به کار بسته شود باید آگاهی اجتماعی را محصول هستی اجتماعی بداند». مارکس در جلد اول سرمایه مینویسد: «تکنولوژی شیوۀ عملکرد انسان بر طبیعت [پرداختن انسان به طبیعت]، روند بیواسطۀ تولید را که با آن انسان بهحیات خود ادامه میدهد آشکار میکند و بدینسان شیوۀ شکلگیری روابط اجتماعی او و درکهای ذهنی ناشی از آنها را بر ملا میکند». مارکس در مقدمۀ سهمی در نقد اقتصاد سیاسی فرمول جامعی از اصول بنیادی ماتریالیسم را آنچنان که در مورد جامعۀ انسانی بهکار رود در جملات زیر بیان میکند:
«انسانها در تولید اجتماعیِ زندگی خود وارد روابط معین و ضروریای میشوند که مستقل از ارادۀ آنهاست، روابط تولیدیای که متناظر مرحلۀ معینی از تکامل نیروهای مادی تولیدشان است. مجموع کل این روابط تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل میدهد، یعنی آن شالودۀ واقعی که روبنای حقوقی و سیاسی بر روی آن ظاهر می شود و اَشکال معین آگاهی اجتماعی با آن هماهنگی دارد [و اشکال معین آگاهی اجتماعی متناظر آن است]. شیوۀ تولید زندگی مادی، روندهای زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را بهطور کلی مشروط میسازد. این آگاهی انسانها نیست که هستی آنان را تعیین میکند، بلکه بهعکس هستی آنان است که آگاهیشان را تعیین مینماید. نیروهای مولد مادی جامعه در مرحلۀ معینی از تکامل خود، با روابط تولیدی – یا با آنچه صرفاً بیان حقوقی روابط تولیدی است – یعنی با روابط مالکیتی که تاکنون در چهارچوب آن عمل کردهاند، وارد درگیری میشوند. این روابط از اَشکالِ نیروهای مولد به زنجیرهای آنها مبدل میگردند. در این هنگام یک عصر انقلاب اجتماعی آغاز میگردد. با تغییر شالودۀ اقتصادی، کل روبنای عظیم به کُندی یا بهسرعت تحول مییابد. در بررسی این تحولات همواره باید بین تحول مادی شرایط اقتصادی تولید، که میتوان با دقت علوم طبیعی آن را تعیین کرد، و اَشکال ایدئولوژیکی که در آنها انسانها از این درگیری آگاهی مییابند و مبارزه را به سرانجام میرسانند تمایز قایل شد. همانگونه که در مورد یک شخص برحسب آنچه خود او در مورد خویش میاندیشد داوری نمیکنند، به همانگونه دربارۀ این تحولات [اجتماعی] نمیتوان برحسب آگاهی متناظرشان قضاوت کرد. بلکه بهعکس، این آگاهی را باید از روی تضادهای زندگی مادی، از درگیری موجود بین نیروهای اجتماعی تولید و روابط تولیدی توضیح داد … در تصویری کلی می توان شیوههای تولید آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژوایی مدرن را همچون دورههای تحول پیش روندۀ شکلبندیهای اقتصادی مشخص کرد.» (رجوع کنید به فرمولبندی خلاصۀ مارکس در نامۀ مورخ ۷ ژوئیۀ ۱۸۶۶ او به انگلس: «نظریۀ ما که طبق آن سازمان کار توسط وسایل تولید تعیین میشود»).
کشف درک مادی تاریخ، یا بهتر بگوییم ادامه و گسترش پیگیر ماتریالیسم در حوزۀ پدیدههای اجتماعی، دو عیب اصلی نظریات تاریخی قبلی را از میان برداشت. نخست اینکه این نظریات [قدیمی] در بهترین حالت انگیزههای ایدئولوژیکی فعالیت تاریخی نوع بشر را بررسی میکردند بیآنکه در مورد آنچه باعث این انگیزهها شده کاوش کنند، بیآنکه قوانین عینیای را که حاکم بر تکامل دستگاه روابط اجتماعی است بفهمند و بیآنکه ریشههای این روابط را در درجۀ تکامل تولید مادی تشخیص دهند. دوم اینکه نظریههای قدیمی فعالیتهای تودۀ مردم را دربر نمیگرفتند، در حالی که ماتریالیسم تاریخی برای نخستینبار مطالعۀ شرایط اجتماعی زندگی تودهها و تغییرات این شرایط را با دقت علوم طبیعی امکانپذیر کرد. «جامعهشناسی» و تاریخنگاری ِ قبل از مارکس در بهترین حالت انبوهی از دادههای خام که بهصورت تصادفی جمعآوری، بر روی هم انباشت شده بودند و توصیفی از برخی جنبههای روند تاریخی را ارائه میکردند. مارکسیسم با بررسی کلیت گرایشهای پیچیدۀ متضاد، با خلاصه کردن آنها به شرایط دقیقا قابل تعریف زندگی و تولید طبقات مختلف جامعه، با حذف ذهنیگرایی و گزینش دلبخواهانۀ برخی ایدههای «رهبری کننده» در تفسیر آنها، و با کشف اینکه ریشۀ همۀ ایدهها و همۀ گرایشها بدون استثنا در شرایط نیروهای مادی تولید قرار دارد، راه مطالعۀ همهجانبه و جامع ِ روند سر برآوردن، تکامل و زوال شکلبندیهای اجتماعی – اقتصادی را نشان داد. انسانها تاریخ خود را میسازند. اما چه چیزی انگیزههای مردم، انگیزههای تودۀ مردم را تعیین میکند، یعنی چه چیزی باعث برخورد ایدهها و تلاشهای متضاد میشود؛ مجموع کل این در گیریهای کل تودههای جوامع انسانی چیست، شرایط عینی تولید زندگی مادی که شکلدهندۀ شالودۀ همۀ فعالیتهای تاریخی انسان است کداماند، قانون تکامل این شرایط چیست – مارکس بههمۀ اینها توجه کرد و راه مطالعۀ علمی تاریخ همچون روندی همشکل [یکسان] و قانونمند را در تنوع و متضاد بودن عظیمش نشان داد.
[↑] مبارزۀ طبقاتی
اینکه در هر جامعهای تلاشهای برخی اعضای آن با تلاشهای برخی دیگر وارد درگیری میشود، اینکه زندگی اجتماعی سرشار از تضاد است، اینکه تاریخ نشان میدهد مبارزاتی بین ملتها و جوامع و نیز در درون ملتها و جوامع وجود دارد و افزون بر آن دورههای تناوب انقلاب و ارتجاع، صلح و جنگ، رکود و پیشرفت سریع یا زوال وجود دارند، جملگی واقعیاتی هستند که همه میدانند. مارکسیسم اصل راهنما یا سرنخی بهدست میدهد که ما را قادر میسازد قوانین حاکم بر این دهلیز ظاهراً پر پیچ و خم و درهم و برهم را کشف کنیم، این اصل راهنما یا سرنخ، نظریۀ مبارزۀ طبقاتی است. تنها مطالعۀ کل پیچیدۀ تلاشهای همۀ اعضای جامعۀ معین یا گروههای جوامع میتواند بهتعریف [تعیین] علمی نتیجۀ این تلاشها رهنمون شود. سرچشمۀ تلاشهای متضاد در اختلاف بین موقعیتها و شیوۀ زندگی طبقاتی است که هر جامعهای بدان تقسیم شده است[٢].
مارکس در مانیفست کمونیست نوشت: «تاریخ همۀ جوامعی که تاکنون زندگی کردهاند تاریخ مبارزۀ طبقاتی است» (انگلس بعدها افزود: «به استثنای تاریخ جامعۀ بدوی [کمون اولیه]»). «مرد آزاد و برده، اشراف و تودۀ عوام [پاتریسینها و پِلبها]، ارباب و رعیت، صاحب کار صنفی و شاگرد و در یک کلام، ستمگر و ستم کش همواره در مقابل یکدیگر قرار داشتهاند و مبارزهای بی وقفه، گاه بهشکل پنهان و گاه بهصورت نبرد آشکار انجام دادهاند، نبردی که هر بار یا بهصورت باز سازی انقلابی وسیع جامعه و یا انهدام طبقات متخاصم بهفرجام رسیده است … جامعۀ مدرن بورژوائی که از ویرانههای جامعۀ فئودالی سر بر آورده تضاد طبقاتی را از میان نبرده است. این جامعه صرفا طبقات جدید، شرایط جدید ستم، و شکلهای جدید مبارزه را جانشین آنچه در گذشته بود کرده است. اما عصرما، عصر بورژوازی این وجه تمایز را دارد که تضادهای طبقاتی را ساده کرده است. جامعه بهطور کلی هر چه بیشتر بهدو اردوی بزرگ متخاصم، دو طبقۀ بزرگ که مستقیما روبروی یکدیگر قرار دارند تجزیه میشود: بورژوازی و پرولتاریا». از زمان انقلاب کبیر فرانسه تاریخ اروپا بهروشنی بسیار در شماری از کشورها آن چیزی را که در زیر سطح رویدادها قرار دارد یعنی مبارزۀ طبقاتی را آشکار کرد. در دورۀ رستوراسیون [بازگشت سلطنت در فرانسه] شماری مورخ (تیری، گیزو، مینیه، تی یر) سر برآوردند که با جمع بندی رویدادها مجبور شدند مبارزۀ طبقاتی را همچون کلید کل تاریخ فرانسه بپذیرند[٣]. عصر جدید - عصر پیروزی کامل بورژوازی، نهادهای انتخابی، رأی گیری وسیع (هر چند نه عمومی)، عصر مطبوعات روزانه و ارزان و غیره، عصر اتحادیههای نیرومند و گسترش یابندۀ کارگران و اتحادیههای کارفرمایی و غیره حتی با آشکاری بیشتر نشان داده است که مبارزۀ طبقاتی (هر چند گاه در شکلی بسیار یک جانبه، «صلحآمیز» و «قانونی» بروز میکند)، محرک اصلی رویدادها است. عبارت زیر از مانیفست کمونیست مارکس بهما نشان میدهد که توقع مارکس از علوم اجتماعی این بود که تحلیلی عینی از وضعیت هر طبقه در جامعۀ مدرن در پیوند با شرایط تکامل هر یک از طبقات ارائه دهد: «از تمام طبقاتی که امروز رو در روی بورژوازی قرار دارند تنها پرولتاریا طبقهای واقعا انقلابی است. دیگر طبقات در حال زوال اند و سرانجام در مقابل صنعت جدید ناپدید میشوند [اما] پرولتاریا محصول ویژه و اصلی صنعت جدید است. طبقۀ متوسط پایین، صاحبان کارگاههای کوچک، دکانداران، پیشه وران، دهقانان همگی با بورژوازی مبارزه میکنند تا شعلۀ زندگی خود بهعنوان بخشی از طبقۀ متوسط رااز خاموش شدن نجات دهند. بنابراین آنان انقلابی نیستند بلکه محافظه کارند. از این بیشتر، آنها ارتجاعی اند، زیرا میکوشند چرخهای تاریخ را بهعقب برگردانند. آنان اگر تصادفاً انقلابی باشند صرفاً از نظر تحول آتیشان بهموقعیت پرولتری است که انقلابیاند بنابراین [به عنوان انقلابی] از منافع آیندۀ خود و نه وضعیت کنونیشان دفاع میکنند، آنها موضع ویژۀ خود را ترک میکنند تا خود را در موضع پرولتاریا قرار دهند». مارکس در شماری از تألیفات تاریخیاش (به کتابنگاری نگاه کنید) نمونههای درخشان و عمیقی از تاریخ نگاری ماتریالیستی، تحلیل موقعیت هر طبقه و گاه موقعیت گروهها و لایههای مختلف یک طبقه عرضه کرده و بهروشنی نشان داده که چگونه و چرا «هر مبارزۀ طبقاتی مبارزهای سیاسی است». جملات نقل شده در بالا تصویری از شبکۀ پیچیدۀ روابط اجتماعی و گذارهای یک طبقه بهطبقۀ دیگر و از گذشته بهآینده است که مارکس مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد تا برآیند تکامل تاریخی را نشان دهد.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی برشتۀ تحرير درآمده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- لنین در اینجا، چنان که خود خاطرنشان میکند – صرفاً برخی از وجوه و جنبههای دیالکتیک را نام میبرد. ترتیب مقولات و مفاهیمی که متذکر میشود الزاماً نه ترتیب منطقی آنها در دیالکتیک و نه ترتیبی براساس اهمیت و جایگاه شان است. لنین در برخی نوشتههای فلسفی دیگرش، از جمله در «خلاصه و فشردۀ (conspectus) کتاب علم منطق هگل» [نوشته شده در فاصلۀ سپتامبر تا دسامبر ۱۹۱۴]، بهنحو روشنتر، دقیقتر و منطقیتری مقولات و محتوای دیالکتیک را بررسی کرده است. در این بررسیها لنین مانند هگل، مارکس و انگلس، قانون تضاد را مهمترین قانون دیالکتیک ارزیابی میکند. لنین در آنجا مینویسد:«دیالکتیک نظریهای است [آموزهای است] که توضیح میدهد چگونه اضداد هم هویت اند و معمولا چگونه میتوانند هم هویت باشند (هم هویت شوند) – در چه شرایطی اضداد هم هویت اند و یکی بهدیگری تبدیل میشود – چرا ذهن بشری نباید این اضداد را مرده و خشک [بی حرکت] فرض کند، بلکه باید زنده، مشروط، پویا بداند و اینکه یکی بهدیگری تبدیل میشود». (لنین، خلاصه و فشردۀ کتاب علم منطق هگل، در «دفترهای فلسفی»، ترجمۀ فرانسوی، ادیسیون سوسیال، پاریس، ۱۹۷۳ ، ص ۱۰۷)در اواخر همین نوشته چنین میخوانیم: «میتوان بهطور خلاصه دیالکتیک را نظریۀ وحدت اضداد تعریف کرد. بدین سان هستۀ اصلی دیالکتیک فهمیده خواهد شد. اما این امر مستلزم توضیحات و بسط مطلب است». (پیشین، ص ۲۱۱)لنین در همین نوشته از کتاب علم منظق هگل چنین نقل میکند: «"منفی همچنین مثبت است" و میافزاید «نفی، امری متعین است، محتوای معینی دارد، تضادهای داخلی محتوای نو و بالاتری را جانشین محتوای کهن میکنند.در منطق قدیم، [منطق صوری – توضیح مترجم فارسی]، نه گذار هست و نه تکامل (گذار و تکاملِ مفاهیم و اندیشه)، “پیوند درونی و ضروری بین همۀ بخشها وجود ندارد». لنین آنگاه چنین نتیجه گیری میکند:«بسیار مهم! از نظر من معنی اینها چنین است:۱- پیوند ضروری ، پیوند عینی بین همۀ جنبهها، نیروها، گرایشها و غیره در حوزۀ معین پدیدهها؛
۲- "زایش ذاتی تمایزها"، منطق درونی عینی تحول و مبارزۀ بین تمایزها، قطبی شدن». (همانجا ص ۹۵)بدینسان دیده میشود از نظر لنین و هگل، تضاد چه جایگاه ویژه و مهمی در دیالکتیک دارد.لنین همچنین در مقالۀ «دربارۀ مسألۀ دیالکتیک» – نوشته شده در سال ۱۹۱۵، که برای نخستین بار در سال ۱۹۲۵ منتشر شد– میگوید: «تقسیم [تجزیۀ] یک کل واحد بهاجزای متضاد و شناخت آنها (…) ماهیت(یا یکی از وجوه شاخص اصلی، اگر نه وجه شاخص اصلی) دیالکتیک را تشکیل میدهد. هگل دقیقا موضوع را بدین گونه مطرح میکند (…).درست بودن این جنبه از محتوای دیالکتیک باید با تاریخ علم محک زده شود. معمولا بهاین جنبۀ دیالکتیک توجه کافی صورت نمیگیرد (از جمله از جانب پلخانف): هم هویتی اضداد همچون مجموع کل یک رشته مثالها فرض میشود و نه همچون قانون شناخت (و نیز قانون دنیای عینی) [«مثلا یک بذر»، «مثلا کمونیسم ابتدایی». همین موضوع در مورد انگلس هم «بهخاطر عامه فهم کردن ...» صادق است»].[برخی از این مثالها چنین اند:]در ریاضیات، + و -، انتگرال و دیفرانسیل [حساب جامع و فاضل]
در مکانیک، کنش و واکنش
در فیزیک، الکتریسیتۀ مثبت و منفی
در شیمی ترکیب و تجزیۀ اتمها
در علوم اجتماعی، مبارزۀ طبقاتی».هم هویتی اضداد (شاید درستتر باشد که بگوییم «وحدت» آنها – گرچه تفاوت بین هم هویتی و وحدت در اینجا اهمیت ویژهای ندارد و از جهت معینی هر دو درست اند) بهمعنی بازشناسی (کشف) گرایشهای متضاد، نافی یکدیگر و متخالف در همۀ پدیدهها و روندهای طبیعت (از جمله ذهن و جامعه) است. شرط شناخت همۀ روندهای جهان در «خود-پویی»شان، در تکامل خود انگیخته شان، در زندگی واقعی شان، شناخت آنها همچون وحدت اضداد است. تکامل، «مبارزۀ» اضداد است. دو درک اساسی (دو درک ممکن؟ دو درکِ بهلحاظ تاریخی قابل مشاهده؟) از تکامل (تحول) عبارتند از: تکامل همچون کاهش یا افزایش، همچون تکرار، و تکامل همچون وحدت اضداد (تقسیم یک چیز واحد بهدو ضد نافی یکدیگر و رابطۀ متقابل آنها).در درک نخست از حرکت، خود-پویی، نیروی محرک آن، سرچشمۀ آن، انگیزۀ آن در سایه باقی میمانند [ناروشن باقی میمانند] (یا این سرچشمه، عاملی خارجی– خدا، ذهن و غیره قلمداد میشود). در درک دوم، توجه اصلی دقیقا بهشناخت سرچشمۀ خود-پویی جلب میگردد.درک نخستین، مرده، بیروح و خشک است. درک دوم زنده است. تنها درک دوم کلید «خود-پویی» همۀ موجودات را بهدست میدهد؛ تنها این درک کلید «جهشها»، «گسست در تداوم»، «تبدیل شدن بهضد خود»، انهدام کهنه و سر برآوردن نو را عرضه میکند.وحدت (انطباق، هم هویتی، عمل یکسان اضداد) امری مشروط، موقت، گذرا و نسبی است. مبارزۀ اضداد نافی یکدیگر امری مطلق است همانگونه که تکامل و حرکت مطلق اند».حال که جایگاه تضاد در دیالکتیک از دیدگاه هگل و لنین روشن شد بد نیست نگاهی بهبرخی قوانین دیگر دیالکتیک بیافکنیم. باید گفت که قوانین دیگر دیالکتیک مانند نفیِ نفی، کنش و واکنش (تأثیر متقابل) که بیان عام تری از رابطۀ بین علت و معلول است و غیره متکی بر تضادند و بدون درک تضاد بهدرستی قابل فهم و کاربرد نیستند.مثلاً طبیعی است که نفیِ نفی، که بیان دو نفی است در حالی که محتوای مثبت را در خود جذب میکند، و بنابراین حاصل آن بیانگر محتوایی غنی تر و در سطجی بالاتر است بدون درک نفی دیالکتیکی قابل فهم نیست و نفی دیالکتیکی بیانگر رابطۀ مبارزه بین اضدادی است که در کل واحدی وحدت و همزیستی دارند.کنش و واکنش بین اشیا و پدیدهها نیز بدون تضاد قابل فهم نیستند: اگر بگوییم (الف) روی (ب) اثر میگذارد و (ب) نیز متقابلا بر (الف) مؤثر است این دو حکم (که ممکن است هر دو درست باشند و معمولا هر دو درست اند) هنوز دربارۀ اینکه خود (الف) و (ب) چه هستند و چرا برهم اثر میگذارند یا میتوانند اثر بگذارند، چیزی نمیگویند. هگل در این باره مینویسد:«کنش و واکنش [عمل متقابل]، رابطۀ علّی[علت و معلولی] را در تکامل تامش تحقق میبخشد. بنابراین هنگامی که این باور رشد میکند که چیزها را دیگر نمیتوان، بهخاطر پیشرفت نامحدودی که از آن سخن رفت، بهنحوی رضایت بخش از دیدگاه علّی مورد مطالعه قرار داد اندیشه معمولا بهرابطۀ عمل متقابل پناه میآورد. بدین سان [مثلا] در پژوهش تاریخی، نخست مسأله میتواند بهاین صورت مطرح شود: آیا خصلت و رفتارهای [سلوک] یک ملت علت قانون اساسی و دیگر قوانین آن هستند یا اینکه معلول اند؟ در گام بعدی، خصلت و رفتارها از یک طرف و قانون اساسی و قوانین عادی از طرف دیگر، همچون دو اصل رابطۀ کنش و واکنش در نظر گرفته میشوند: در این حالت، علت در همان رابطهای که علت است در عین حال معلول خواهد بود و بهعکس». هگل میافزاید: «اصل کنش و واکنش بی شک نزدیک ترین حقیقت رابطۀ بین علت و معلول است و میتوان گفت در حاشیۀ مفهوم یا صورت معقول قرار دارد [مفهوم یا صورت معقول از نظر هگل مقولهای است که بیانگر حقیقت کلی و انضمامیِ وجود و ماهیت است و خود و غیر خود را در بر دارد (*) – مترجم فارسی]. اما در این زمینه با فرض اینکه هدف ما دست یابی بهایدۀ کامل و همه جانبهای است نباید بهکار بست این رابطه [رابطۀ کنش و واکنش] خرسند شویم. اگر ما در مطالعۀ محتوای معینی از چارچوب رابطۀ کنش و واکنش فراتر نرویم، شیوۀ برخوردی اتخاذ کرده ایم که موضوع را کاملا غیر قابل فهم باقی میگذارد. ما خواهیم ماند و یک فاکت ساده و فراخوان ما برای میانجی [یا واسطهای برای دست یابی بهشناخت] که انگیزۀ اصلی ما در ارجاع بهرابطۀ علیت است هنوز پاسخی دریافت نکرده است. اگر دقیق تر بهقانع کننده نبودن کاربست رابطۀ کنش و واکنش نگاه کنیم خواهیم دید که این بهخاطر وضعیتی است که در آن رابطۀ کنش و واکنش همچون چیزی هم ارزِ مفهوم کلی [صورت معقول] در نظر گرفته شده بهجای آنکه این رابطه پیش از هر چیز در طبیعت و سرشت خودش شناخته و درک شود. برای درک رابطۀ کنش [و واکنش] ما نباید دو جنبه را بهصورت صرفا واقعیتهای داده شده ملاحظه کنیم بلکه باید آنها را …. عوامل مقولۀ سوم عالی تری بدانیم که چیزی جز صورت معقول نیست (تکیه بر کلمات از مترجم فارسی است). اینکه بگوئیم سلوک اسپارتیها علت قانون اساسی آنها بوده یا قانون اساسی آنها علت سلوکشان، هر دو بی شک بهگونهای درست اند. اما از آنجا که نه سلوک و نه قانون اساسی اسپارتیها را درک نکرده ایم نتیجۀ چنین اندیشهای هرگز نمیتواند نهائی و قانع کننده باشد. تنها هنگامی بهنقطۀ قانع کننده خواهیم رسید که این دو جنبه و نیز همۀ جنبههای دیگر، همۀ جنبههای ویژۀ زندگی اسپارتیها و تاریخ اسپارت را بتوانیم در این مفهوم کلی یا صورت معقول بیابیم». (هگل، منطق، ترجمۀ انگلیسی، انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۱۹۷۵، صص ۲۱۹-۲۱۸).(*) هگل در مقدمۀ «پدیدهشناسی روح»، مفهوم [صورت معقول] را «خود ِ خاص یک شیئی [یا موضوع شناخت]» میداند که «در شدن خویش خود را متجلی میکند». بدینسان مفهوم، خود و غیر خود (ضد خود) را در بر دارد. با این درک روشن میشود که چرا هگل علت و معلول را در حاشیۀ مفهوم [صورت معقول] میداند. [مترجم فارسی]لنین در اواخر نوشتۀ «خلاصه و فشردۀ کتاب منطق هگل» میگوید شاید بتوان عناصر دیالکتیک را بهصورت تفصیلی زیر بیان کرد:«۱- عینی بودن بررسی (نه مثال، نه انحراف از موضوع، بلکه بررسی خودِ چیز)
۲- مجموع کل روابط چندگانه و گوناگون این چیز با چیزهای دیگر
٣- تکامل این چیز (یا پدیده)، حرکت ویژۀ آن، زندگی ویژۀ آن
۴- گرایشهای (جنبههای) بهلحاظ درونی متضاد این چیز
۵- ملاحظۀ این چیز (یا پدیده و غیره) همچون مجموع و وحدت اضداد
٦- مبارزۀ مربوط بهتکامل این اضداد، تلاشها و تضادها
٧- وحدت تحلیل و ترکیب [آنالیز و سنتز]، جدا کردن بخشهای مختلف، گرد آوردن مجموع اجزا در یک کلیت
٨- روابط هر چیز (پدیده و غیره) نه تنها چند گانه و گوناگوناند بلکه عام نیز هستند. هر چیز (پدیده، روند و غیره) با هر چیز دیگری پیوند دارد.
۹- نه تنها وحدت اضداد، بلکه همچنین گذارهر تعین، کیفیت، ویژگی، جنبه، خاصیت بهدیگرِهر یک(به ضد خود؟)
۱۰- روند نامتناهی ِ بهروز شدن جنبهها، روابط نوین و غیره.
۱۱- روند نامتناهی ِ هرچه عمیق تر شدن شناخت انسان نسبت بهاشیا، پدیدهها، روندها و غیره با گذار از نمود بهماهیت و از ماهیت کمتر عمیق بهماهیت عمیقتر.
۱۲- از همزیستی بهعلیت و از شکلی از پیوند و همبستگی متقابل بهشکلی دیگر که عمیقتر و عامتر است.
۱٣- تکرار برخی از خطوط شاخص، ویژگیها، و غیره از مرحلۀ پایینتر در مرحلۀ [پلۀ] بالاتر. ۱۴- بازگشت ظاهری بهگذشته (نفی نفی)
۱۵- مبارزۀ محتوا با شکل و بهعکس. حذف شکل، بازسازی [تحول] محتوا.
۱٦- گذار از کمیت بهکیفیت و بهعکس. (۱۵ و ۱۶ مثالهایی از ۹ هستند).» (خلاصه و فشردۀ کتاب منطق هگل، صص ۲۱۰-۲۰۹)بررسی دیالکتیکی اشیأ و پدیدهها از طریق نگرش بدانها همچون پدیدههائی در حال تغییر و دگرگونی دائمی و در نتیجه شناخت علل این دگرگونی که همان تضادهای درونی پدیدۀ مورد نظر و کنش و واکنش آن با پدیدهها و اشیای دیگرند، بهعبارت دیگر، تکیه بر مطالعۀ تضادها و بررسی هر چیز (پدیده، روند و غیره) همچون وحدتی از اضداد که نافی یکدیگر و در عین حال وابسته بههمدیگرند و از یکدیگر جدایی ناپذیرند در نوشتههای گوناگون انگلس نیز بارها مورد تأکید قرار گرفته است. از جمله در فصل اول «آنتی دورینگ» چنین میخوانیم:«از نظر کسی که به متافیزیک معتقد است چیزها و تصاویر ذهنی شان، یعنی مفاهیم، موضوعات تحقیق مجزایی هستند که باید آنها را یکی پس از دیگری، بهشکل ثابت، جدا از هم و جامدی که یک بار برای همیشه داده شدهاند بررسی کرد. چنین کسی بهتضادهای مطلق بی واسطه فکر میکند. او یا میگوید «آری، آری» یا «نه، نه» هر چیز بیش از آن از نظر او بیهوده است. از دید او یا چیزی وجود دارد یا ندارد؛ هیچچیز نمیتواند در عین حال خودش و چیز دیگری باشد. مثبت و منفی مطلقا نافی یگدیگرند؛ علت و معلول در تقابلِ خشکی با یکدیگر قرار دارند.در نظر اول چنین شیوۀ تفکری مقبولترین [بدیهیترین] شیوه جلوه میکند زیرا شیوۀ بهاصطلاح عقل سلیم متین است. اما این عقل سلیم متین که در چهاردیواری مسایل معمولی [خانگی] خود موجود محترمی است هنگامی که جرأت مییابد وارد دنیای وحشی ِ تحقیق شود ماجراهای بسیار شگفتانگیزی دارد. شیوۀ نگرش متافیزیکی، هر قدر هم در حوزههای وسیعی که دامنهشان بر حسب سرشت موضوع مورد مطالعه تغییر میکند موجه و حتی لازم باشد، همواره دیر یا زود بهمانعی برخورد میکند که فراتر از آن محدود، کوته نظرانه و مجرد میشود و دچار تناقضهای حل نشدنی میگردد: بهاین دلیل که در مقابل اشیای منفرد، رشتهای که آنها را بههم میپیوندد؛ در مقابل هستی آن اشیا، تطور و از میان رفتنشان؛ در مقابل سکون، حرکتشان را فراموش میکند. درختان مانع از آن میشوند که او جنگل را ببیند. مثلاً برای نیازهای روزانه همۀ ما میدانیم و با قطعیت میتوانیم بگوییم که حیوانی زنده است یا نه؛ اما مطالعهای دقیقتر بر ما آشکار میکند که گاهی این مسأله یکی از غامضترین مسایل است و حقوقدانان که تلاش فکری فراوان و بیثمری برای تعیین مرزی عقلانی که از آن بهبعد بتوان کشتن جنین در رحم مادر را قتل بهحساب آورد بهعمل آوردهاند این را بهخوبی میدانند؛ همچنین ملاحظۀ لحظۀ مرگ ناممکن است، زیرا مرگ نه رویدادی یگانه و لحظهای بلکه روندی بسیار طولانی است. همچنین هر موجود زنده در هر لحظه همان است و همان نیست؛ در هر لحظه، مواد خارجی را جذب و مواد دیگری دفع میکند، در هر لحظه سلولهائی از او میمیرند و سلولهای جدیدی بهوجود میآیند. و در طول زمانی کمابیش طولانی مادۀ جسم او تماماً تجدید شده است، اتمهای دیگری از ماده جانشین آن شدهاند بهطوری که هر موجود زنده همواره هم خودش است و هم چیزی دیگر. اگر چیزها را از نزدیک بررسی کنیم در خواهیم یافت که دو قطب یک تضاد، مثلاً مثبت و منفی، همانگونه که در مقابل هم قرار دارند از هم جداییناپذیرند و بهرغم تضادشان متقابلاً در هم نفوذ میکنند. بههمین طریق علت و معلول تصورات یا نمایههائی [representations] هستند که تنها هنگامی ارزش و اعتبار دارند که در موارد خاص بهکار برده شوند. اما همین که ما مورد خاصی را در پیوند عمومی آن با جهان مورد بررسی قرار دهیم، این تصورات و نمایهها [علت و معلولها در موارد خاص] فرو میریزند و در کنش و واکنش عام حل میشوند که در آن علتها و معلولها پیوسته جای خود را عوض میکنند، آنچیزی که در اینجا و در این لحظه معلول بود در جای دیگر یا در لحظۀ دیگر بهعلت تبدیل میشود و بهعکس.[تکیه بر کلمات از مترجم فارسی است]هیچیک از این روندها و شیوههای تفکر با چهارچوب اندیشۀ متافیزیکی جور در نمیآید. اما از دیدگاه دیالکتیک که اشیا و تصاویر مفهمومی آنها را اساساً در پیوند متقابلشان، در همبستگیشان، در حرکتشان، در بهوجود آمدن و از میان رفتنشان درک میکند، روندهایی از نوع آنچه در بالا گفته شد تأییداتی بر روش عمل ویژهاش هستند».بخش مهمی از برخورد انگلس بهدورینگ در کتاب «آنتی دورینگ»، بهویژه در قسمت اول این کتاب، مربوط بهمقولۀ تضاد است. دورینگ مینویسد: «نخستین و مهمترین اصل ویژگیهای منطقی هستی بهطرد تضاد مربوط میشود. متضاد، مقولهای است که تنها میتواند بهترکیبی از اندیشهها تعلق داشته باشد و نه بهواقعیت. در اشیا تضاد وجود ندارد، بهعبارت دیگر طرح تضاد همچون مقولهای واقعی [متحقق] خود اوج پوچی و بیمعنی گویی است…. تقابل نیروهایی که یکی در مقابل دیگری و در جهت مخالف اندازه گیری میشود شکل بنیادی همۀ اعمال در هستی جهان و موجودات آن است. اما این تقابل جهت نیروها بین عناصر و افراد هیچ وجه اشتراکی با ایدههای پوچ تضاد ندارد.» او همچنین در مورد تضاد از دیدگاه هگل مینویسد:«طبق منظق هگل …. تضاد بهطور عینی هم در اندیشه، که بنا بهطبیعتش تنها بهشکل ذهنی و آگانه قابل تصور است، حضور دارد و هم اگر بتوان گفت بهطور مجسم [با گوشت و استخوان] در خودِ اشیا و روندها موجود است، بهطوری که امر پوچ و بیمعنی تنها بهصورت ترکیبی ناممکن از اندیشهها باقی نمیماند بلکه بهنیرویی واقعی مبدل میگردد. واقعی بودن امر پوچ و بیمعنی، کلام ایمانی غیر قابل شک در وحدت منطقی و غیر منطقی هگلی است… هر قدر چیزی متضادتر باشد حقیقیتر است، بهکلام دیگر هر قدر چیزی بیمعنیتر و پوچتر باشد معتبرتر است. این اصل بنیادی که حتی تازه هم نیست، بلکه از یزدانشناسی، وحی و عرفان اقتباس شده بیان لخت بهاصطلاح اصل دیالکتیکی است.» (آنتی دورینگ، قسمت اول، فصل ۱۲).انگلس با نقل این جملات از دورینگ حرف او را چنین خلاصه میکند: تضاد = پوچ و بیمعنی و بنابراین نمیتواند در دنیای واقعی وجود داشته باشد. انگلس میکوشد ثابت کند که:الف - نه تنها در سیر اندیشۀ بشری و تکامل فلسفه و علم، بلکه در خود دنیای مادی واقعی یعنی در طبیعت و اجتماع تضاد بهمثابۀ امری عینی وجود دارد و عملکرد قوانین دیالکتیک را بهطور اعم و قانون تضاد را بهطور خاص در روندهای طبیعی و اجتماعی زیادی تشریح میکند.
ب - حرکت و تغییر – که کمتر کسی منکر وجود آن است - از طریق تضاد و بهخاطر تضاد صورت میگیرد: انگلس از سادهترین حرکت که حرکت مکانیکی است شروع میکند و نشان میدهد که این حرکت، یعنی جابجائی، را تنها از طریق تضاد میتوان میفهمید.ما در اینجا نمیتوانیم همۀ بحثها و استدلالهای انگلس را نقل کنیم و صرفاً عبارات زیر از او را که چگونگی گذار از بینش متافیزیکی بهنگرش دیالکتیکی را تشریح میکند و جایگاه تضاد را حتی در سادهترین حرکات نشان میدهد نقل میکنیم:«این حقیقت دارد که تا آنجا که ما اشیا را ساکن و بیجان در نظر بگیریم، آنها را بهصورت مجزا، یا در کنار هم و پشت سر هم بررسی کنیم با هیچ تضادی در آنان مواجه نخواهیم شد. [در چنین بررسی ای] کیفیات معینی خواهیم دید که قسما مشترک یا متفاوت یا حتی متضادند اما در این حلت اخیر این کیفیتهای متضاد بین اشیای مختلف توزیع شدهاند و بنابراین حاوی تضاد درونی نیستند. در محدودۀ این قلمرو از مشاهده میتوان با مبنای شیوۀ تفکر متافیزیکی همخوانی داشت. اما همین که اشیا را در حرکتشان، در تغییرشان، در زندگیشان، در تأثیر متقابلشان در نظر بگیریم وضعیت کاملا دگرگون میشود. در آن صورت فوراً با تضادها درگیر میشویم. خود حرکت تضاد است: حتی تغییر مکان سادۀ مکانیکی تنها میتواند توسط جسمی صورت گیرد [بهوجود آید] که در لحظۀ واحدی در یک جا و جای دیگر باشد، هم در جای واحد و یکسانی باشد و هم نباشد. حرکت دقیقاً بهمعنی تأیید مداوم و حل همزمان این تضاد است.بنابراین در اینجا با تضادی مواجهیم که "بهطور عینی در خود اشیا و روندها حضور دارد و با آن بهطور مجسم میتوان روبرو شد".» (آنتی دورینگ، قسمت اول، فصل ۱۲) (یادداشت مترجم فارسی)[٢]- لنین در «آغاز بزرگ» [ابتکار عظیم] که در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۹ نوشته، طبقۀ اجتماعی را چنین تعریف میکند: «طبقات، گروههای بزرگی از مردماند که بر حسب جایگاهی که در نظام تاریخا تعیین شدۀ تولید اجتماعی اشغال کردهاند، بر حسب روابطشان با وسایل تولید (که در غالب موارد در قانون تثبیت و فرمول بندی شده)، برحسب نقش شان در سازمان اجتماعی کار، و در نتیجه برحسب شیوۀ تصاحب [تحصیل، کسب] سهمشان از ثروت اجتماعی و ابعاد این ثروت، از یکدیگر متمایز میشوند. طبقات، گروههایی از مردماند، که بهخاطر جایگاههای متفاوتی که در نظام معین اقتصاد اجتماعی دارند، یکی از آنها میتواند [ثمرۀ] کار دیگری را تصاحب کند». (یادداشت مترجم فارسی).
[٣]- مارکس در نامۀ مورخ ۵ مارس ۱۸۵۲ بهوید میر دربارۀ نظریۀ مبارزۀ طبقاتی در آثار متفکران بورژوا و نوآوری و دستاورد خود در این باره مینویسد: «... اگر من بهجای تو بودم بهآقایان دموکرات بهطور کلی تذکر میدادم که بهتر است خود را با ادبیات بورژوایی آشنا کنند پیش از آنکه بهضد مخالفان آن ادبیات عوعو [هیاهو] راه بیاندازند. این آقایان میبایست بهطور مثال آثار تیری، گیزو، جان وید و غیره را مطالعه میکردند تا در مورد «تاریخ طبقات در گذشته» تا حدی روشن شوند. آنها بهتر بود خود را با مقدمات اقتصاد سیاسی آشنا میکردند پیش از آنکه بهنقد آن بپردازند. کافی است مثلاً کتاب بزرگ ریکاردو [اصول اقتصاد سیاسی و مالیات] را باز کنند و در صفحۀ نخست آن با سطور زیر … مواجه شوند:«محصول زمین – یعنی هر آنچه از زمین در اثر کار برد متحدانۀ کار، ماشین و سرمایه بهدست میآید بین سه طبقۀ جامعه یعنی مالکان زمین، مالکان استوک یا سرمایۀ لازم برای کشت و کارگرانی که با صنعت آنها کشت صورت میگیرد، تقسیم میشود».مارکس سپس در مورد آنچه خود او بهنظریۀ مبارزۀ طبقاتی افزوده چنین مینویسد: «... نه افتخار کشف وجود طبقات در جامعۀ مدرن و نه مبارزۀ بین آنها بهمن بر نمیگردد. مورخان بورژوا بسیار پیش از من تحول تاریخی مبارزۀ بین طبقات را تشریح و اقتصاددانان بورژوا آناتومی آن را بیان کرده بودند. چیز نوی که من آوردهام این است که ثابت کردهام: ۱- وجود طبقات تنها مربوط بهمراحل تاریخی معینی از تکامل تولید است، ۲- مبارزۀ طبقاتی الزاماً به دیکتاتوری پرولتاریا منجر میشود، ۳- خود این دیکتاتوری صرفاً گذاری بهالغای همۀ طبقات بهسمت جامعهای بیطبقه است» (یادداشت مترجم فارسی).
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ مجله هفته (۷ مهر ۱۳۹۰)، برگرفته از: خیزش، شماره ۲