جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۷ خرداد ۵, شنبه

ملت و ملی‌گرایی

از: ناصر فكوهی

ملت و ملی‌گرایی


فهرست مندرجات

.



ناصر فكوهی

دکتر ناصر فکوهی، انسان‌شناس، نویسنده و مترجم ایرانی است.

دکتر ناصر فکوهی (زاده‌ی ۲۴ اردیبهشت ۱۳۳۵، تهران)، انسان‌شناس، نویسنده و مترجم ایرانی است. وی هم‌چنین استاد گروه انسان‌شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، مدیر وبگاه انسان‌شناسی و فرهنگ و عضو انجمن بین‌المللی جامعه‌شناسی و ایران‌شناسی‌ است.

فکوهی دکترای جدید انسان‌شناسی سیاسی خود را در سال ۱۳۷۳ از دانشگاه پاریس دریافت کرد. وی آثار متعددی در حوزه‌ی انسان‌شناسی - اعم از تألیف و ترجمه - دارد. از مهم‌ترین تألیفات وی می‌توان به کتاب‌های تاریخ اندیشه و نظریه‌های انسان‌شناسی، انسان‌شناسی شهری و پاره‌های انسان‌شناسی اشاره کرد.

فکوهی در گفتگوها و مقالات خود با نگاهی انسان‌شناسانه به موضوعات متفاوتی همچون جوانان و ازدواج آن‌ها، زنان، مشکلات نظام دانشگاهی، بومی‌گزینی، نقد فیلم‌های داستانی و مستند و وقایع سیاسی خاورمیانه پرداخته، هم‌چنین به بسط رویکرد اخیر خود در ارتباط با اقوام و حوزه‌های مختلف فرهنگ و هویت قومی و غیره در مجلات، روزنامه‌ها، وبگاه‌های خبری و جامعه‌شناسی داخل و خارج از ایران و نیز جلسات نقد و بررسی در اجلاس‌های مختلف پرداخته‌ است. افزون بر این، وی در حال به پایان رساندن پروژه‌ی انسان‌شناسی تاریخ فرهنگی ایران معاصر است که بیش‌تر ملهم از نظریات پساآنال است.

ملت و ملی‌گرایی[۱] از جمله واژگانی هستند كه در ادبیات علوم سیاسی و حوزه‌های سیاسی درون علوم اجتماعی به كرات با آن‌ها برخورد می‌كنیم. این واژگان بنا به موقعیت‌های متفاوت و در شرایط زمانی و مكانی گوناگون معانی گاه بسیار متفاوتی به‌خود می‌گیرند كه می‌توانند تا حد تضاد محتوایی پیش رفته و سبب نوعی ابهام شوند. از این‌رو برای روشن‌شدن بحث باید پیش از هر چیز با تعریف این واژگان آغاز كرد. در واقع آن‌چه باید تعریف شود، مفهوم و واژه‌ی «ملت» است كه «ملی‌گرایی» را می‌توان به‌تبع آن معرفی و تحلیل كرد.


الفمفهوم ملت

واژه‌ی «ملت» ترجمه‌ای است از واژه‌ی Nation كه در زبان‌های اروپایی از ریشه لاتین Natio و Nascere به‌معنای «زایش» و «تولد» می‌آید. معنای ابتدایی این واژه به مفهوم گروهی انسانی بوده است كه دارای یك منشأ مشترك بوده یا چنین منشأیی به آن‌ها منسوب شده باشد. از این‌رو Nation در معنی آغازین خود به واژگانی چون «نژاد»[٢] و «مردم»[٣] نزدیك بوده است. در قرون وسطی گاه از این واژه برای نامیدن گروه‌هایی از دانشجویانی كه از یك منطقه، یك كشور یا یك محل مشترك ریشه گرفته بودند، استفاده می‌شد و در زمانی قدیمی‌تر نیز گاه معنایی منفی و نزدیك به «كافران» و «مردمان غیرمسیحی» را با خود حمل می‌كرد.

اما این معانی از حدود قرن ۱۷ میلادی شروع به تغییر كردند. آكادمی فرانسه در اواخر این قرن (۱۶۹۴) این واژه را «مجموعه‌‌ی ساكنان یك دولت در یك كشور واحد كه تحت قوانین مشتركی زندگی كرده و از زبان واحدی استفاده می‌كنند»، تعریف می‌كرد. دو قرن بعد، ارنست رنان[۴]، حاصل تلاش گسترده قرن ۱۹ برای ابداع مفهوم ملت را در بخش معروفی از نوشته خود ملت چیست؟ (۱۸۸۲) چنین بیان می‌كند:

«ملت یك روح است، یك اصل معنوی. دو چیز كه در واقعیت یك چیز بیش نیستند، این روح و این اصل معنوی را می‌سازند. از یك‌سو میراثی غنی و مشترك از خاطرات و از سوی دیگر وفاق كنونی، تمایل به زندگی مشترك، به ارزشمند ساختن میراث دست ناخورده و بازمانده از پیشینیان ... بنابراین ملت نوعی همبستگی عظیم است كه خود ناشی از احساس فداكاری‌هایی است كه در گذشته به انجام رسیده‌اند و فداكاری‌هایی كه باز هم آمادگی انجام‌شان در آینده وجود دارد. بنابراین ملت وجود یك گذشته را ایجاب می‌كند. با این‌حال، در زمان حال است كه مفهوم ملت تبلور می‌یابد زیرا بیش از هر چیز در وفاق و تمایلی رخ می‌نماید كه برای ادامه زندگی مشترك دیده می‌شود.»

اگر به‌سراغ فرهنگ‌های معتبر برویم نیز با تعریف‌هایی از «ملت» روبه‌رو می‌شویم كه هریك به‌نوعی سخنان رنان را در قالب نهاد‌های جامعه مدرن ارائه داده‌اند. در فرهنگ بزرگ روبر[۵] ملت چنین تعریف شده است: «یك گروه انسانی نسبتاً گسترده كه خصوصیت آن در آگاهی‌اش نسبت به وحدت خویش و اراده‌اش برای زندگی مشترك است.» در فرهنگ آكسفورد نیز كمابیش به‌همین معنی برمی‌خوریم. در این‌جا ملت چنین تعریف می‌شود: «یك نژاد یا مردم متمایز كه خصوصیت آن داشتن تبار، زبان، یا تاریخ مشترك است و عموماً در یك واحد سیاسی مشخص سازمان یافته و سرزمین مشخصی را نیز اشغال كرده است.»

چنین تعاریفی كه باید آن‌ها را حاصل مستقیم قرن ۱۹ و عصر انقلاب‌های دموكراتیك و تشكیل دولت‌های ملی دانست نوعی گسست را از دو مفهوم دیگر نشان می‌دهند. نخست از مفهوم كشور (Pays) در زبان فرانسه كه از ریشه Pagus به‌معنای دهقان می‌آید؛ و سپس از مفهوم وطن (Patric) در زبان فرانسه كه از ریشه Pater به‌معنای پدر گرفته شده است. در دو مفهوم اخیر كه تا قرن ۱۷ هنوز نزدیكی زیادی با مفهوم Nation داشتند ما با دو نوع تعلق محلی و قبیله‌ای روبه‌رو هستیم كه تعلق ملی در قالب وفاداری به «ملت» آن‌ها را تا اندازه زیادی عقب راند.

اگر خواسته باشیم تعاریف خود را درون ادبیات علوم اجتماعی و به ویژه در انسان‌شناسی جست و جو كنیم، عمدتاً با دو رویكرد نسبت به مفهوم ملت رو به رو خواهیم شد: نخست رویكردی كه آن را كهن‌گرا[٦] نامیده‌اند و سپس رویكردی كه نام مدرن‌گرا[٧] به آن داده‌اند. نخستین رویكرد، به‌وجود تاریخی و پیوسته ملت‌ها باور دارد. به این معنی كه ادعا می‌كند ما همواره در همه زمان‌ها و مكان‌ها كمابیش مفهومی نزدیك به ملت داشته‌ایم. د. اسمیت[٨] در تقسیم بندی خود این رویكرد را به دو گرایش قوی و ضعیف تفكیك می‌كند. در گرایش قوی ملت‌ها نوعی پدیده ابدی و ازلی پنداشته می‌شوند كه همواره وجود داشته‌اند و مفهوم آن‌ها كاملاً با مفهوم قومیت نزدیكی داشته است. در این گرایش ملت نوعی «طبیعی» از اتحاد انسان‌ها به‌شمار می‌آید و طبعاً در ملت‌های موجود نیز در پی یافتن «طبیعت» و «ذات» مشترك است. اما در گرایش نوع ضعیف این رویكرد، ملت‌ها نوعی «طبیعت» به‌حساب نمی‌آیند اما این باور وجود دارد كه آن‌ها به‌صورت اتحادهای موقتی و استثنایی همواره در طول تاریخ قابل مشاهده هستند. این رویكرد در هر دو گرایش خود چندان مورد قبول نظریه‌پردازان انسان‌شناسی نیست زیرا نوعی فرافكنی موقعیت كنونی ملت‌ها به گذشته‌ای تاریخی در آن به‌چشم می‌خورد.

اما رویكرد دوم، مدرن گرا نامیده می‌شود و بیش‌تر مورد توجه و پذیرش انسان‌شناسان بوده است. در این رویكرد، ملت‌ها پدیده‌هایی مدرن و ابداع شده به حساب می‌آیند كه باید آن‌ها را حاصل فرایند مدرنیته دانست یعنی حاصل فرایندی كه به تدریج عقلانیت صنعتی، تكنولوژیك و بوروكراتیك، و فرهنگ و آموزش سكولار شده جامعه مدرن را جانشین روابط پیش صنعتی كرده است. ملت‌ها درواقع نه تنها حاصل این فرایند هستند بلكه خود عامل ثبات و پیوستگی و تداوم این مجموعه‌های عقلانی شده نیز به حساب می‌آیند.

هرچند رویكرد اخیر به نسبت رویكرد قبلی به واقعیت نزدیكتر است اما باید اذعان داشت كه در اینجا نیز ما با نوعی مشكل و مبالغه رو به رو هستیم زیرا در این رویكرد محور استدلال گسستی مفروض میان سنت و مدرنیته است كه ادعا می‌شود می‌توان مرزهای دققی میان آن‌ها ترسیم كرد و آغاز یكی را به معنی پایان قبلی به حساب آورد حال آنكه تجربه قرن بیستم به خوبی نشان دهنده نشأت گرفتن مدرنیته از درون سنت و تداوم سنت درون مدرنیته است.

به هر رو در اغلب تعاریف ما با نوعی ابهام در خط كشی میان تعلق‌ها و وفاداری‌های گوناگون نسبت به ملت و نسبت به تمامیت‌های دیگر نزدیك به آن در سطوح بالاتر یا پایین تر رو به رو هستیم. ابهام از آن جهت تشدید می‌شود كه برخلاف تعلق‌ها و وفاداری‌های پیش از ظهور مفهوم ملت، این مفهوم تا حدی انتزاعی است و نمی‌توان آن را با واقعیتی محسوس و مستقیماً قابل مشاهده انطباق داد. باید توجه داشت كه مفهوم دولت هم مفهومی است تا اندازه‌ای انتزاعی، اما نسبت به مفهوم ملت با بازنمودهای مادی بیشتری همراه است كه دلیل آن تبلور یافتن این مفهوم در تعداد بی شماری از نهادها در زندگی روزمره مردم است. حتی آنچه در بسیاری از تعاریف به مثابه خصوصیت اصلی مفهوم ملت مطرح شده است یعنی اشتراك در سرزمین، در زبان و در دین، در گذشته و در سرنوشت آتی، می‌تواند در مواردی متعدد زیر سؤال رود. امروز تعداد زیادی از ملت‌ها هستند كه فاقد سرزمین مشترك یا زبان و دین واحدند و برعكس ملت‌های زیادی را نیز می‌توان نشان داد كه درون خود زبان‌ها، دین‌ها و گذشته‌های گوناگونی را حمل می‌كنند و مردمی را در خود جای داده‌اند كه اتفاق نظر اندكی درباره آینده خویش و چگونگی پی ریزی چنین آینده‌ای دارند.

بنابراین می‌توان پنداشت كه در مفهوم ملت ما بیشتر با یك پنداره (ایده) و در یك معنی با یك پروژه سیاسی رو به رو هستیم تا با یك واقعیت بیرونی خود به خود دارای انسجام و ثبات. در این پروژه انسجام درونی جامعه و مشروعیت سیاسی حاكمیت، نه غایت‌هایی آرمانی بلكه كاركردهایی سیاسی هستند كه شرطی لازم برای تداوم حیات یك پهنه سیاسی- جغرافیایی به شمار می‌آیند و نبود آن‌ها چنین پهنه‌ای را با خطر نابودی یا لااقل با خطر تنش‌های سخت درونی با پیامدهای غیرقابل پیش بینی رو به رو می‌كند. از همین امر می‌توان نتیجه گرفت كه سهم اسطوره در شكل گرفتن و تداوم پنداره ملت غیرقابل انكار و قابل توجه است و به همین دلیل نیز قرن 19، قرن آفرینش اسطوره‌های ملی اروپایی و قرن بیستم، قرن پدید آمدن اسطوره‌های ملی كشورهای در حال توسعه به شمار می‌آیند. اسطوره‌هایی كه در هر مورد در تمایلات ملی‌گرایی در طیفی از معتدل ترین احساس‌های تعلق به میراثی مشترك تا سخت ترین و خشونت بارترین احساسات ملی‌گرایی افراطی گسترده بوده‌اند.


بمفهوم ملی‌گرایی

مفهوم ملی‌گرایی[۹] هرچند می‌توان ریشه‌های آن را پیش از انقلاب فرانسه در انگلستان اوایل قرن ۱۸ و در قالب صفت Nationalist مشاهده كرد، اما عمدتاً پس از انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه ظاهر شد و درواقع پیامدی بود از طرح و برجسته شدن مفهوم ملت در طول انقلاب به ویژه از سوی ژاكوبن‌ها كه با استفاده از این تمامیت انتزاعی و به زعم برخی، اسطوره‌ای بودن حاكمیت ترور خشونت بار و غیرعقلانی خود را توجیه می‌كردند. شاید اگر درجه انتزاعی بودن مفهوم ملت نبود، ژاكوبن‌ها هرگز نمی‌توانستند تا به این حد در اِعمال خشونت پیش روند و هركسی را از هر گروه و طبقه اجتماعی و با هرگونه سابقه سیاسی و انقلابی در صورت تمایل، به تیغ گیوتین بسپارند.

به هر رو از این نقطه ی آغازین ما شاهد شكل گرفتن ملی‌گرایی به مثابه ی یك احساس و یك گرایش سیاسی بودیم.

ملی‌گرایی از یك سو نوعی احساس شمرده می‌شد، احساسی كه ممكن بود تبلور سیاسی بلافصلی نیابد و خود را صرفاً در نوعی احساس تعلق، نوعی وفاداری و اطاعت مدنی غیرمتمركز و حتی در بسیاری موارد نامحسوس متبلور سازد. این احساس اغلب شكل پیوسته و متداوم نداشت و دارای دوره‌های اوج‌گیری و دوره‌های خاموشی بود و هرچند همواره ممكن بود كه مورد سوءاستفاده قدرت‌های سیاسی قرار گیرد، اما مدیریت آن بسیار مشكل بود و مسیرهای آن بسیار غیرقابل پیش بینی به شمار می‌آمدند. این احساس همچنین ممكن بود در طیفی بسیار گسترده تبلور یابد كه در یك سوی آن صرفاً با یك احساس تعلق و وفاداری ساده، و در سوی دیگرش با نوعی نژادپرستی و شووینیسم افراطی رو به رو باشیم. در این چارچوب مبحث ملی‌گرایی به مثابه احساس را باید در مجموعه مباحث مربوط به شكل‌گیری هویت و شخصیت در هر جامعه خاص و هر دوره زمانی خاص مورد تحلیل قرار داد.

«هویت ملی» به رغم آنكه می‌توان برای آن مؤلفه‌هایی كمابیش رایج تعریف كرد، به شدت از ظروف زمانی و مكانی تأثیر می‌پذیرد و می‌تواند درنهایت به قالب‌ها و محتواهایی كاملاً متضاد و رو در رو حیات ببخشد: چگونه می‌توان ملی‌گرایی گاندی را با ملی‌گرایی نازی‌های هیتلری مقایسه كرد، جز به صورت دو تمامیت متضاد اما با این همه دارای چندین مؤلفه مشترك. آنچه در قرن 19 اروپایی گذشت، یعنی فرایند گسترده فرهنگ سازی كه به «هویت ملی» كشورهای اروپایی حیات بخشید و این هویت‌ها و شخصیت‌ها را ثبات و تداوم داد، فرایندی است كه عمدتاً درون مفهوم ملی‌گرایی به مثابه یك احساس قرار می‌گیرد. این امر به آن معنی نیست كه سهم مهم و تعیین كننده اراده سیاسی حاكمیت‌های اروپایی را در شكل دادن و هدایت فرایند مزبور نادیده بگیریم، اما منظور آن است كه این فرایند بیش از آنكه از یك اراده سیاسی، حتی قدرتمند، تبعیت كند از احساسی مبهم اما عمیق در جامعه تبعیت می‌كرد كه همان احساس تعلق به گذشته‌ای واحد و مشاركت در سرنوشتی یگانه در آینده بود، احساسی كه پروژه دموكراتیك انقلابی بدان دامن زده بود.

اما ملی‌گرایی علاوه بر یك احساس عمومی، گرایش یا مجموعه‌ای از گرایش‌های سیاسی نیز بوده است. این گرایش‌ها كه در بسیاری موارد توانستند تبلور دولتی نیز بیابند و پروژه ملی را، اغلب در همراهی با یك ایدئولوژی دیگر، به اجرا درآورند، در دو شاخه بزرگ قابل طبقه بندی هستند: نخست ملی‌گرایی اروپایی و سپس ملی‌گرایی ضدامپریالیستی و ضداستعماری كشورهای در حال توسعه.

نخستین شكل از ملی‌گرایی همزمان با ظهور دولت‌های ملی اروپایی در قرن 19 پیدا شد. این نوع ملی‌گرایی درواقع پایه و اساس تشكیل دولت‌های جدید بود كه مشروعیت ملی را در جای مشروعیت دینی یا اشرافی سابق قرار می‌دادند و لذا ناچار بودند كه مفهوم ملت را نیز، كه در ابتدا جز شعاری بیش نبود، در واقعیت بیرونی به وجود بیاورند. قرن 19 اروپایی درواقع این رسالت را با ترویج وحدت فرهنگی در برابر خاص گرایی‌های محلی به انجام رساند. با وجود این از ابتدای قرن بعد، ملی‌گرایی اروپایی به سوی گرایش‌های شووینیستی و نژادپرستانه سوق یافت و نه تنها سبب دوپارگی در بافت‌های درونی كشورهای اروپایی تا حد به وجود آمدن جنگ‌های داخلی نظیر اسپانیا شد، بلكه عملاً آتش دو جنگ بزرگ جهانی را نیز برافروخت. پس از جنگ جهانی دوم، ملی‌گرایی به دلیل پیشینه بسیار منفی آن تضعیف شد و تا مدت‌ها از حضور در عرصه سیاسی محروم بود. اما این حضور بار دیگر از ابتدای سال‌های دهه ۷۰ قرن بیستم همراه با بحران اقتصادی و علیه كارگران و مهاجران مسلمان ساكن اروپا آغاز گردید و هنوز هم ادامه دارد.

دومین شاخه‌ی بزرگ از ملی‌گرایی در مستعمرات سابق كشورهای اروپایی و اغلب به صورت واكنشی نسبت به اعمال خشن و تحقیرآمیز اروپاییان نسبت به بومیان آغاز گردید. از این رو كاملاً منطقی می‌نمود كه این حركات به خصوص در ابتدای خود بیش از هر چیز به صورت نفرت از بیگانگان بروز كنند. اما به رغم این آغاز، ملی‌گرایی كشورهای در حال توسعه در طول قرن بیستم و به خصوص در فاصله دو جنگ جهانی و در دوران پس از جنگ جهانی دوم به رشدی نسبی رسید و به سوی نوعی خودآگاهی به لزوم تشكیل دولت‌های ملی كشیده شد. ثمره این امر به وجود آمدن تعداد بسیار زیادی از این نوع دولت‌ها در محل مستعمرات سابق بود كه با وجود خوش بینی نخستین اكثراً با مشكلات جدی در شكل دادن به یك هویت ملی رو به رو بوده و هستند و در زمینه سازماندهی اجتماعی اغلب نتوانستند به حداقل عدالت و آزادی اجتماعی ضروری برای شكل دادن به یك طبقه متوسط گسترده كه بتواند پایه ثبات آن‌ها را بسازد، دست یابند. این دولت‌ها امروز اكثراً با ساخت‌هایی درهم شكسته و سست بنیاد و با فساد گسترده دولتی و غیردولتی در همه عرصه‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خود دست به گریبان هستند و امید نمی‌رود كه حل این مشكلات بتواند در چشم اندازی كوتاه مدت به انجام برسد.


پملی‌گرایی و ایدئولوژی‌های همراه

یكی از خصوصیات ملی‌گرایی به مثابه‌ی یك ایدئولوژی در آن بوده است كه اغلب دارای یك یا چند ایدئولوژی همراه با خود نیز بوده است. این ایدئولوژی‌های همراهی كننده بنابر موارد تاریخی و مناسبت‌های گوناگون تأثیرهای متفاوتی بر ایدئولوژی ملی‌گرا داشته و تركیب‌های متفاوتی با آن به وجود آورده‌اند كه می‌توانند موضوع مطالعات سیاسی و فرهنگی بسیاری باشند. مهم ترین ایدئولوژی‌های همراهی كننده ملی‌گرایی كه در قرن بیستم با آن‌ها رو به رو بوده ایم عبارت اند از:

۱- دولت‌گرایی[۱٠] دولت‌گرایی نخستین ایدئولوژی است كه در تاریخ همراه با ملی‌گرایی مشاهده می‌كنیم. در واقع از قرن ۱۹، ملی‌گرایی‌ها همواره تبلور و بیانی دولتی داشته‌اند و نوعی تمایل به‌قدرت دولتی در آن‌ها مشهود بوده است. این امر را گاه به‌صورت اراده به حاكمیت نیز تعبیر كرده‌اند یعنی تمایل به ایجاد فضایی سیاسی كه بر محور یك دولت واحد تمامی عناصر فرهنگی و افراد زیر حاكمیت خود را به‌سوی اطاعت از یك فرهنگ غالب (رسمی) سوق می‌دهد. طبعاً ایدئولوژی‌های دولتی شاخه‌های متعددی داشته‌اند كه شناخته‌شده‌ترین و رایج‌ترین آن‌ها نوع دموكراسی‌های غربی هستند كه با ایجاد گروهی خاص از نهادها و مكانیسم‌های سیاسی (نمایندگی) اجتماعی (مشاركت) و اقتصادی (بازار) بیش‌ترین تداوم، ثبات و پایداری را از خود نشان داده‌اند. اما نمونه‌های دیگری از این ایدئولوژی‌ها را نیز می‌توان در اشكال متفاوت توتالیتاریسم (شوروی، بلوك شرق، چین)، دیكتاتوری‌های نظامی (امریكای لاتین در دهه ۷۰) و... مشاهده كرد. دولت‌گرایی همواره با تمایل به ایجاد وحدت و انسجام درونی در پهنه سیاسی مربوطه همراه است و بنابراین فرایند یكسان سازی[۱۱] فرهنگی در آن به‌نحوی از انحا مشاهده می‌شود. این فرایند البته بر روی طیفی دیده می‌شود كه می‌تواند از شدیدترین شكل طرد اشكال متفاوت فرهنگی به ضرب سركوب و از میان بردن فیزیكی فرهنگ‌های قومی، دینی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی... متفاوت همچون در رژیم‌های كمونیستی و به ویژه در تجربه‌ی شوروی، تا تحمل بیش‌ترین حد از تكثر و فدرالیسم همچون در برخی از دولت‌های كنونی اروپایی‌ (بلژیك، اسپانیا، سوئیس و...) گسترده باشد. اما در همه حال باید توجه داشت كه حتی در متكثرترین اشكال نیز ایدئولوژی دولت‌گرا اصلی‌ترین محورها، نمادها و مكانیسم‌های حفظ دولت واحد را دست ناخورده باقی می‌گذارد.

۲- ایدئولوژی‌های نژادگرایانه. این همراهی ایدئولوژیك با ملی‌گرایی عمدتاً به تاریخ اروپا تعلق دارد. از اواخر قرن ۱۹، نژادگرایی به تدریج از خلال نوشته‌های نویسندگانی چون آرتور دو گوبینو، واشه دو لا پوژ، استیوارت چمبرلین و بسیاری دیگر تلاش كرد سیاست‌های استعماری را كاملاً توجیه كرده و آن‌ها را منطقی و علمی در راستای سیاست‌های ملی قرار دهد. مفهوم «فضای حیاتی» برای یك ملت كه در هیتلریسم به كرات از آن برای تجاوزهای ارضی به حقوق سایر ملل اروپایی استفاده شد درواقع بر اعتقاد به وجود نابرابری میان ملت‌ها و وجود سلسله مراتبی میان آن‌ها، كه به برخی از آن‌ها حق حاكمیت بر دیگران را می‌دهد، استوار بود. این اندیشه‌ها ابتدا با بحران سیاسی آغاز قرن، یعنی خلأ ناشی از سقوط دو امپراتوری بزرگ اتریش- مجار از یك سو و عثمانی از سوی دیگر، همراه و تشدید شدند. اما اندكی بعد، بحران اقتصادی اروپای میان دو جنگ سبب شد كه نژادگرایی به خصوص در شكل یك یهودستیزی گسترده پایه‌ای برای صعود قدرت نازیسم در آلمان شود و ملی‌گرایی آلمانی بتواند در یهودستیزی نژادپرستانه حیاتی دوباره بیابد. ثمره این همراهی البته بسیار ناگوار بود و به قربانی شدن میلیون‌ها انسان در اردوگاه‌های مرگ یا در صحنه‌های جنگ جهانی دوم انجامید. با وجود این نباید هیتلریسم را به‌عنوان تنها شكل از همراهی دو ایدئولوژی به شمار آورد. مورد بسیار مشهور دیگر فاشیسم ژاپن بود كه آن‌هم سبب كشتار قربانیان بی‌شماری در جنگ جهانی دوم به‌ویژه در شرق آسیا و در چین شد.

۳- ایدئولوژی‌های دینی. همراهی ادیان با ایدئولوژی‌های ملی‌گرا پدیده‌ای است كه در بسیاری از ادیان مشاهده شده است. این نكته كه عموماً درباره‌ی اسلام بیان شده و اسلام را دینی سیاسی تر از سایر ادیان اعلام كرده است با نگاهی به تاریخ جنبش‌های ملی‌گرا چندان درست نمی‌نماید. آنچه در حقیقت می‌توان مشاهده كرد آن است كه تعدد كشورهای حوزه‌ی اسلامی در میان سرزمین‌هایی كه توانستند خود را در طول نیمه‌ی قرن بیستم از حاكمیت استعماری خارج كنند و رو در رویی این كشورها با قدرت‌های استعماری كه همگی در حوزه‌ی مسیحیت قرار داشتند سبب شد كه نوعی تبلیغ از سوی استعمارگران علیه «اسلام سیاسی» به‌وجود بیاید و تلاش شود اسلام به نوعی به دو گونه‌ی «غیرسیاسی»‌ و بی خطر، و «سیاسی» ‌و خطرناك تقسیم گردد. اما در واقعیت تاریخی چنین تفكیكی چندان وجود نداشته است و اسلام همچون سایر ادیان به دلیل نزدیكی بسیار زیاد به مردم و به دلیل حضور گسترده در زندگی روزمره نمی‌توانسته است خود را از عرصه‌ی سیاسی جدا كند. به همین دلیل در جنبش‌های ملی‌گرایانه‌ی شمال افریقا، در خاورمیانه و ایران و گاه حتی در كشورهای آسیای شرقی ما با نوعی ملی‌گرایی همراه با ایدئولوژی اسلامی رو به رو بوده ایم. این امر در آغاز دهه‌ی ۸۰ با انقلاب اسلامی در ایران، با جنگ ضد امپریالیسم شوروی در افغانستان و با گسترش جنبش‌های مقاومت اسلامی در برابر جهانی شدن در سایر كشورهای اسلامی به خصوص در شمال افریقا و به‌ویژه در الجزایر، تشدید شد. هرچند خصوصیت اكثر جنبش‌های جدید جدا شدن آن‌ها از ایدئولوژی‌های ملی‌گرای پیشین و تمایل به حركت به سوی نوعی پان اسلامیسم و ایجاد وحدت در جامعه‌ی جهانی اسلام بوده كه یكی از تبلورهای محسوس آن كنفرانس كشورهای اسلامی است.

به‌همان دلایل كه در مورد اسلام گفته شد، مسیحیت بسیار كمتر به‌عنوان یك ایدئولوژی همراهی‌كننده‌ی ملی‌گرایی مطرح بوده است، حتی برعكس، می‌دانیم كه در قرن ۱۹، مسیحیت از خلال كلیسا یكی از رقبای جدی انقلابیون بود و گرایش ضد كلیسایی و حتی ضد مسحی در برخی از انقلاب‌های ملی اروپا به ویژه انقلاب فرانسه كاملاً مشهود بود و به صورت یك سنت ریشه دار هنوز هم حفظ شده است. همراهی ایدئولوژی مسیحی در اروپای قرن بیستم در واقع بیش‌تر با ایدئولوژی‌های ملی‌گرای فاشیستی انجام گرفت كه بارزترین نمونه‌ی آن در اسپانیای فرانكیست به‌چشم می‌خورد. فرانكیسم در جنگ داخلی اسپانیا نوعی ملی‌گرایی افراطی را نمایندگی می‌كرد كه دو پایه‌ی اساسی خود را میهن و دین اعلام می‌كرد. با وجود این نمونه‌های دیگری از همراهی ایدئولوژی مسیحی با ملی‌گرایی نیز در اروپا به‌چشم می‌خورد كه مهم‌ترین آن‌ها در قالب ملی‌گرایی ایرلندی در مبارزه با انگلستان قابل مشاهده است. ایرلندی‌ها بیش از دو قرن است كه میان كاتولیسیسم خود و مبارزات ضداستعماری شان پیوندی برقرار كرده‌اند كه در مقابل آن به ناچار پروتستانتیسم بریتانیایی قرار می‌گیرد. كاتولیسیسم یكی از مهم‌ترین محورهای پیوند ایرلند شمالی با سرزمین مادری اش یعنی ایرلند جنوبی است. مسیحیت هم‌چنین در طول دهه‌ی ۸۰ به‌ویژه در كشور لهستان به‌صورت یك ایدئولوژی همراهی كننده‌ی ملی‌گرایی ضدشوروی و عاملی برای بسیج احساسات آزادی‌خواهانه و استقلال‌طلبانه نیز به‌شمار می‌آمد. اما اگر از اروپا خارج شویم، مسیحیت به خصوص در امریكای لاتین به صورت یك ایدئولوژی همراهی كننده‌ی حركت‌های ملی‌گرایانه در قرن ۱۹ و سپس جنبش‌های آزادی‌خواهانه در قرن بیستم مشاهده می‌شود و مبحث موسوم به «الهیات آزادی‌بخش»[۱٢] تبلوری از چنین نقشی است كه به اختلافات و مباحث زیادی در درون كلیسای كاتولیك دامن زده است.

نقش یهودیت به مثابه‌ی ایدئولوژی همراهی كننده شاید بیش از دو دین دیگر باشد زیرا در سراسر تاریخ این دین قوم‌گرایی سیاسی یهودی با خود یهودیت انطباقی تقریباً كامل داشته است. با شروع حركت صهیونیسم و بازگشت به «ارض موعود» یهودیان زمینه‌های این انطباق را بیش از پیش افزایش دادند، به نحوی كه بسیاری امروز معتقدند دولت اسرائیل با تناقضی تقریباً حل‌ناشدنی رو به روست: از یك سو فشاری كه افراطیون برای دینی كردن كامل آن وارد می‌آورند و خیال‌هایی كه برای «اسرائیل بزرگ» در سر می‌پرورانند، تنش با همسایگان عرب و ملت فلسطین را دائماً افزایش داده و مانع از ایجاد نوعی عادی شدن و رفع بحران حتی به‌صورت موقت می‌شود؛ و از سوی دیگر سكولار شدن و غیردینی شدن كامل این دولت اصل اولیه و فلسفه وجودی آن‌را به‌عنوان یك «دولت یهود» و استناد تاریخی صهیونیسم را به «ارض موعود» و به دولت باستانی یهود زیر سؤال می‌برد.

سرانجام باید به بودیسم و هندوئیسم نیز اشاره كرد كه هر دو نقش مؤثری در بسیج و اوج گرفتن جنبش‌های ملی‌گرا در كشورهای چین، تبت و هند داشته‌اند. ملی‌گرایی تبتی و هندی اصولاً بدون توجه به ادیان مزبور غیرقابل درك هستند و ویژگی‌های آن‌ها را باید بیش از هر چیز ویژگی‌هایی دینی شمرد و نه منطقه‌ای. در ایدئولوژی دینی همراهی با ملی‌گرایی از نقاط اتكای اساسی برای ایجاد وحدت ملی به‌شمار می‌آید. انسجام درونی كشورهای اروپایی كه قدیمی ترین دولت‌های ملی هستند، بدون وحدت درونی دینی در آن‌ها امكان پذیر نبود و امروز هیچ كشور توسعه یافته‌ای را نمی‌توان مشاهده كرد كه ابتدا درون خود وحدت دینی به وجود نیاورده باشد. طبعاً این سخن بدان معنی نیست كه در این كشورها جایی برای ادیان اقلیت وجود نداشته باشد. برعكس، تمامی این كشورها رسماً خود را لائیك می‌دانند و دین را جزو مبانی ملی خود قرار نمی‌دهند. اما واقعیت در آن است كه جدایی دین از حوزه سیاسی در این كشورها صرفاً از خلال دو نهاد كلیسا و دولت انجام گرفته اما حضور دین در عرصه سیاسی هم‌چنان بسیار قدرتمند است و به همین سبب حفظ وحدت عملی دین در سطح ملی همواره در این كشورها مورد توجه سیاستمداران بوده است. برعكس و دقیقاً در نقطه معكوس می‌توان مشاهده كرد كه یكی از بزرگترین مشكلات گروهی از كشورهای در حال توسعه در جهان امروز نبود انسجام و یكپارچگی دینی درون آن‌هاست كه در اكثر موارد به تنش‌ها و حتی جنگ‌های شدید منجر شده و وحدت ملی را به خطر می‌اندازد.

ادیان همچنین نقشی اساسی در بازسازی گذشته‌ی تاریخی ملت بر دوش دارند. تاریخ‌های دینی با تاریخ‌های ملی پیوندی ناگسستنی دارند و گاه انطباق كاملی با یكدیگر پیدا می‌كنند. البته در این مورد ما طیفی داریم كه در یك سوی آن این انطباق كامل است (یهودیت) و در سوی دیگرش انطباق در كمترین حد آن، قرار دارد (ملیت فرانسوی).

۴- ایدئولوژی‌های كمونیستی. این گروه از ایدئولوژی‌ها به سبب گوناگونی و داشتن نمونه‌های متعدد، روابطی بسیار متناقض نیز با ملی‌گرایی داشته‌اند. در ماركسیسم كلاسیك ملی‌گرایی به‌عنوان یك حركت بورژوازی و حتی خرده بورژوازی مورد تحقیر قرار می‌گرفت یا لااقل چندان اعتباری بدان داده نمی‌شد. می‌دانیم كه ماركس و انگلس بنیان گذاران ایدئولوژی كمونیستی جدید چندان نسبت به جنبش‌های ملی‌گرا و ضداستعمار خوش بین نبودند تا حدی كه ماركس در گروهی از مقالات مطبوعاتی خود حتی به برخی از این جنبش‌ها نظیر جنبش معروف بوكسورها در چین لقب ارتجاعی داده بود و به نوعی از نقش «سازنده‌ی» استعمار در برابر آن‌ها دفاع كرده بود. در واقع ماركسیسم كلاسیك بر آن بود كه «ركود هزاران ساله‌ی» كشورهای آسیایی تنها با خشونت استعماری قابل شكسته شدن است و هرچند این خشونت را محكوم می‌كرد اما نمی‌توانست خشنودی خود را از درهم شكستن آن ركود پنهان سازد. بنابراین ماركسیسم در حالی كه درون اروپا، انقلاب‌های اجتماعی را برای برانداختن حاكمیت بورژوازی توصیه می‌كرد، در سطح بین المللی، بدیل روشنی در برابر امپریالیسم اروپایی نداشت. این طرز تلقی تا اندازه‌ای به قرن بیستم نیز كشیده شد. هرچند لنینیسم و استالینیسم تلاش كردند كه نوعی سازش میان مفاهیم ماركسیسم كلاسیك و نیازهای ملت‌های تحت سلطه به وجود بیاورند. این سازش خود را از خلال ایدئولوژی «انترناسیونالیسم» متبلور ساخت كه در عین پذیرش حركت‌های ملی‌گرا به‌عنوان حركاتی «ضد امپرالیستی» و «مترقی» بر آن بود كه این حركات باید لزوماً در یك چارچوب جهانی گرد هم آمده و در جهت ایجاد سوسیالیسم در كشورهای خود و «تقویت اردوگاه سوسیالیسم» در سطح جهانی اقدام نمایند. البته در واقعیت انترناسیونایسم شوروی، محوریت این كشور را دربرداشت و به ایجاد یك قطب بزرگ نظامی، سیاسی و اقتصادی در برابر قطب كشورهای صنعتی غرب انجامید و جهان در طول بیش از چهار دهه تقریباً در تمامی نقاط خود ناچار به تحمل این رقابت، كه «جنگ سرد» نام گرفت، بود. در نتیجه می‌توان مشاهده كرد كه هر كجا ملی‌گرایی با ایدئولوژی كمونیستی همراه شد (ویتنام، كوبا، الجزایر و...) همواره با نفوذ شدید شوروی و اقماری شدن آن كشور و قرار گرفتنش در مدار منافع «‌برادر بزرگ» رو به رو بودیم. از این رو حركت گرایش‌های ملی به سوی كمونیسم گاه تنها نوعی توجیه برای یاری خواستن از شوروی در مقابل قطب رقیب بود. با این حال كمونیسم به دلیل عملكرد خشونت بار و كارایی ضعیف آن در سطح اقتصادی از دهه‌ی ۶۰ به این سو، بخش بزرگ اعتبار خود را در كشورهای در حال توسعه از دست داده بود و جای خود را به ایدئولوژی‌های دیگر می‌داد.

۵- ایدئولوژی‌های منطقه‌ای. این گروه از ایدئولوژی‌ها ناشی از تاریخ و شرایط خاص یك منطقه هستند كه در سطحی فراملی بر سطوح ملی تأثیرگذاری می‌كنند و به ایدئولوژی‌های ملی قالب و محتواهایی ویژه می‌دهند. مهم ترین انواع ایدئولوژی‌های منطقه را می‌توان در ایدئولوژی پان عربیسم، ایدئولوژی پان امریكانیسم، ایدئولوژی اسلاویسم و ایدئولوژی پان اروپاییسم برشمرد. هریك از این مناطق به دلیل پیوندهای بی شمار فرهنگی كه در طول تاریخ شكل گرفتن خود میان پهنه‌های جغرافیایی و مردمان سرزمین‌های خود به وجود آورده‌اند، دارای ویژگی‌هایی شده‌اند كه بر ملی‌گرایی‌های كشوری تأثیر می‌گذارند. گروهی معتقدند كه ایدئولوژی‌های منطقه‌ای درواقع به نوعی ایدئولوژی‌های ملی را نفی می‌كنند و با طرح مسئله وحدت منطقه‌ای مانع از شكل گرفتن خاص گرایی‌های ملی می‌شوند. اما واقعیت تاریخی برعكس نشان می‌دهد كه هویت‌های منطقه‌ای نه تنها مانع از حركت‌های ملی نشده‌اند بلكه خود عاملی بوده‌اند كه انگیزه‌های ملی در جهت نزدیكی به مدل‌های منطقه‌ای رشد كنند. مورد كشورهای امریكای لاتین در این زمینه بسیار گویاست. همچنین باید به مورد پان عربیسم اشاره كرد كه هرگز مانع از رشد هویت‌های خاص عربی نشده است و برعكس سبب شده هریك از كشورهای عربی در پی برجسته ساختن نوع خاص «عرب بودن» خود برآیند و از این راه به گرایش‌های ملی دامن بزنند.


تآینده‌ی ملی‌گرایی

آینده‌ی ملی‌گرایی تا اندازه‌ی زیادی به آینده‌ی دولت‌های ملی بستگی دارد و همان چیزی كه درباره‌ی آن دولت‌ها می‌توان تصور كرد تا حدی در این مورد نیز صادق است. اصولاً در این زمینه دو نظر متضاد وجود دارد: گروهی از صاحب نظران معتقد به پایان یافتن عمر دولت‌های ملی بر اثر گسترش هرچه بیشتر فرایند جهانی شدن و جایگزین شدن نهادها و مكانیسم‌های فراملی در جای نهادها و مكانیسم‌های ملی هستند. ولی گروه دیگری برعكس معتقدند كه جهانی شدن دیر یا زود به دلیل گستره‌ی خود دچار مشكل شده و به مقاومت‌های هرچه شدیدتری كه ناشی از بحران‌های هویتی هستند منجر خواهد شد كه نتیجه این مقاومت‌ها بروز اشكال جدیدی از ملی‌گرایی به‌عنوان قالب‌های مناسب برای مبارزه خواهد بود و خود به تقویت دولت‌های ملی و افزایش تنش میان آن‌ها خواهد انجامید.

در یك دیدگاه عمومی و در یك بررسی اولیه نمی‌توان هیچ‌یك از این دو نظر را بر دیگری ارجح دانست زیرا هریك از آن‌ها بر گروهی از واقعیت‌ها و پدیده‌های موجود در جهان امروز انگشت می‌گذارند كه نمی‌توان آن‌ها را انكار كرد. از یك سو این یك واقعیت انكارناپذیر است كه نهادهای بین المللی چه در سطح جهانی و چه به ویژه در سطوح منطقه‌ای امروز بیشترین كنترل را در تنظیم بازارهای اقتصادی و مبادلات در همه‌ی حوزه‌ها از اقتصاد گرفته تا حوزه‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در دست دارند و اشكال زیست «جزیره‌ای» بیش از پیش ناممكن شده و می‌توان به سهولت تصور كرد كه تا كمتر از ده سال آینده هیچ «جزیره‌ای» اعم از اقتصادی و سیاسی در جهان وجود نداشته باشد. ساخت تكنولوژیك جهان كه نخست خود را بر بازار اقتصادی تحمیل كرد و امروز دیگر هیچ یك از زمینه‌های زندگی ما نمی‌توانند خارج از آن ممكن باشند، مهم ترین دلیل این همبستگی الزامی میان سطوح ملی است.

با وجود این و از سوی دیگر منكر این امر نیز نمی‌توان شد كه فرایند جهانی‌شدن با چنان سرعتی و چنان كوركورانه در حال پیشروی است كه واكنش نسبت به آن به‌صورت‌هایی حتی بسیار غیرمنطقی ناگزیر می‌نماید. در واقع پیشروی جهانی‌شدن به‌هیچ‌عنوان با بسترسازی‌های قبلی همراه نبوده است و در نتیجه در همه‌جا ما شاهد آن هستیم كه آن‌چه برای جهان صنعتی پیشرفت و رفاه و آسایش به‌وجود آورده در جهان غیرصنعتی با اغتشاش و آشفتگی و فقر و نابرابری و بی‌عدالتی همراه بوده است. اگر جهان صنعتی توانسته است به نوعی آرامش نسبی (البته فقط نسبی) دست یابد و جنگ‌ها و تنش‌های شدید اجتماعی را با وجود بحران‌های بزرگ اخلاقی و سردرگمی‌هایی نسبت به آینده از خود دور كند، جهان غیرصنعتی از هنگام به استقلال رسیدن خود هرگز با آسایش و آرامشی روبه‌رو نبوده است و جنگ‌ها و تنش‌های اجتماعی-سیاسی و فقر و مصیبت‌های بزرگ اقتصادی و زیست محیطی روزبه‌روز آن‌را بیش‌تر تهدید كرده و مردمانش را با مشكلات بزرگ‌تری روبه‌رو ساخته‌اند. شكی نیست كه گروهی از این كشورها توانستند خود را در موقعیت «توسعه‌یافتگی نوظهور»[۱٣] ‌قرار دهند اما اولاً این گروه تعداد قلیلی از جامعه بزرگ جهانی را تشكیل می‌دهند و ثانیاً حتی در این گروه نیز ما هنوز با ثبات سیاسی-اجتماعی كاملی روبه‌رو نیستیم.

بنابراین این سؤال امروز به‌صورتی جدی مطرح است كه آیا نفی ملی‌گرایی و احساس‌های ملی به‌گونه‌ای كه امروز در اروپا انجام می‌گیرد در كشورهایی كه هنوز به‌یك هویت ملی واقعی دست نیافته یا لااقل چنین هویتی را به تثبیت و استحكام نرسانده‌اند مناسب است؟ اغلب انسان‌شناسان به این سؤال پاسخ منفی می‌دهند. در واقع تأكیدی كه امروز در میان طرفداران جهانی شدن بر لزوم فرا رفتن از خاص‌گرایی‌های فرهنگی برای دستیابی به‌وحدت جهانی بر محور انسان‌گرایی مطرح می‌شود، در قالب ملت‌های اروپایی كه با یك پیشینه‌ی دویست‌ساله به استحكام و انسجام بالایی دست یافته‌اند، هویت‌های ملی را به‌هیچ رو به خطر نمی‌اندازد و همچون مورد جامعه‌ی اروپا، مشاهده می‌كنیم كه در تمامی این كشورها هویت اروپایی به‌عنوان یك هویت مكمل برای هویت‌های ملی درك شده و در زندگی اجتماعی و سیاسی به اجرا درمی آید. اما در مورد كشورهای در حال توسعه تأكید بیش از اندازه بر هویت جهانی و حتی هویت‌های منطقه‌ای می‌تواند فرایند هنوز ناتمام شكل‌گیری هویت‌های ملی را به خطر بیندازد. و نباید فراموش كنیم كه این فرایند شرط اساسی شكل‌گیری قطعی و كامل شدن دولت‌های ملی در این كشورهاست و مشكل اساسی تقریباً تمامی این كشورها نیز همین سست بودن دولت‌های ملی و عدم كارایی آن‌هاست. با این دیدگاه شاید بتوان گفت كه عمر ملی‌گرایی لااقل به معنی یافتن یك هویت واقعی، درك و پذیرش یك گذشته تاریخی، و تمایل به تداوم بخشیدن به این گذشته و آرزوی زیست مشترك در آینده و به انجام رساندن یك پروژه ملی مشترك، هنوز در این كشورها به‌سر نرسیده است.


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- متن سخنرانی ایراد شده در «مركز گفت‌و‌گوی تمدن‌ها»، مرداد ۱۳۷۹.
[٢]- Race
[٣]- Peuple-people
[۴]- Ernst Renan
[۵]- Robert
[٦]- Perrenialism
[٧]- Modernism
[٨]- D. Smith
[۹]- Nationalism
[۱٠]- Etatism
[۱۱]- Uniformization
[۱٢]- Theology of Liberation
[۱٣]- Emerging Societies


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

اسپوزیتو، جان ال؛ (۱۳۹۲)، جنبش‌های اسلامی معاصر، دکتر شجاع احمدوند، تهران: نشر نی، چاپ چهارم