[↑] رویدادهای سال صد و بیست و چهارم هجری (٧۴٢ میلادی)
مردم دربارۀ سرگذشت ابومسلم بهگونههای ناهمخوان سخن راندهاند. برخی گویند: آزادهمردی بهنام ابراهیم بن عثمان بن بشار بن سدوس بن گودرزه از فرزندان برزگمهر فرزانه بود و ابواسحاق کنیه میداشت و در اصفهان بزاد و در کوفه بزرگ شد و بهبار آمد. پدرش سرپرستی دارایی و خانوادۀ خود را به عیسی بن موسی سراج سپرده بود. عیسی او را در هفت سالگی به کوفه برد و چون با ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس (رهبر) دیدار کرد، به او گفت: نامت را دیگر کن زیرا بر پایۀ آنچه در نبشتهها خواندهام، کار ما جز با دگرگونی نام تو سامان نیابد. او خود را ابومسلم عبدالرحمن بن مسلم نامید و به راه خویش رفت. او را گیسوان فروهشته بود. پالانی بر خری نهاده بر سر آن سوار گشته بود و هنوز نوزده سال میداشت. ابراهیم (رهبر)، دختر عمران بن اسماعیل طایی شناخته بانام ابونجم را برای او به همسری بر گزید. دختر با پدرش در خراسان بود. ابومسلم در خراسان به آغوش وی رفت. او دخترش فاطمه را به محرزین ابراهیم به زنی داد و دختر دیگرش اسماء را به فهم بن محرز. اسماء فرزند آورد ولی فاطمه نیاورد. فاطمه همان است که خرمدینان از او یاد میکنند.
آنگاه سلیمان ابن کثیر و مالک بن هیثم و لاهز بن قریظ بن شیب از خراسان به آهنگ مکه بیرون آمدند. این به سال ۱٢۴ هـ.ق / ٧۴٢ م بود. چون به درون کوفه رفتند، در زندان به دیدار عاصم بن یونس عجلی شدند. او را به این گناه گرفته بودند که مردم را به فرمانبری از خاندان عباسی فرا میخواند. همراه او عیسی بن معقل عجلی و ادریس بن معقل عجلی بودند. این ادریس نیای ابودلف عجلی بود. یوسف بن عمر این دو را با تنی چند از کارگزاران خالد قسری به زندان افگنده بود و ابومسلم که به این دو پیوسته بود، خدمتشان میکرد. اینان در او نشانههای بزرگی دیدند و گفتند: این جوان کیست و که راست؟ آن دو گفتند: پسری از پیشهوران زینساز است که خدمت ما میکند. ابومسلم سخنان ادریس و عیسی را که دربارۀ این کار گفت و گو میکردند، میشنید و میگریست. چون این را از او دیدند، او را به پذیرفتن باور و اندیشۀ خود خواندند و ابومسلم آن را پذیرفت. برخی گویند: او در یکی از روستاهای عجلی بنی معقل در اصفهان یا جای دیگر از کوهستان بهسر میبرد. نامش ابراهیم و لقبش حیکان بود. ابراهیم (رهبر) نام او را عبدالرحمن گذارد و کنیهاش را ابومسلم. او با خداوندگارش ابوموسی زینساز بود. لگامها را سوراخ میکرد و نخ میکشید و میدوخت و زین میساخت و با پروراندن چرم و ساختن زین آشنایی داشت. آنها را به اصفهان، کوهستان، جزیره، موصل، نصیبین، آمد و جز آن میبرد و با آن سوداگری میکرد.
عاصم بن یونس عجلی، ادریس بن معقل عجلی و عیسی بن معقل عجلی زندانی بودند و ابومسلم با آن نشانهها خدمت ایشان میکرد. سلیمان بن کثیر ولاهز بن قریظ و قحطبة بن شبیب به کوفه شدند و به نزد عاصم رفتند و ابومسلم را دیدند و او را خوش داشتند. او را با خود برگرفتند و ابوموسای زین فروش همراه او نامهای برای ابراهیم "رهبر" نوشت. او را در مکه دیدار کردند. او ابومسلم را برای خود برگرفت که خدمت او میکرد.
آنگاه این سرهنگان بار دیگر بر ابراهیم "رهبر" درآمدند و خواستار مردی شدند که با ایشان به خراسان رود.
این، ریشۀ خانوادگی ابومسلم بر پایۀ گفتار کسی بود که گمان میبرد او آزاد بوده است. چون پایگاه یافت و نیرو گرفت، ادعا کرد که از فرزندان سلیط بن عبدالله بن عباس است. داستان سلیط بن عبدالله بن عباس چنین بود که او کنیزکی "مُولده" [عجم پرورش یافته در میان تازیان]، زردپوست [یا: زردگون، یا: خردسال؛ صفراء، صغراء؟] داشت. یک بار با او نزدیکی کرد و فرزندی از او نجست و آنگاه آن کنیزک را برای روزگاری به خود واگذاشت. زن کار او را غنیمت شمرد و با بردهای از بردگان مدینه پیوند زناشویی بست. برده با او نزدیکی کرد و زن آبستن شد و پسری آورد. عبدالله بن عباس او را حد زد و پسرش را برده ساخت و نام او را "سلیط" گذاشت. پسر، چابک و چالاک و هوشیار و باریکبین بار آمد و به خدمت ابنعباس پرداخت. او را در نزد ولید بن عبدالملک پایگاهی بود. او ادعا کرد که پسر عبدالله به عباس است. او را در کار ولید کرد چه کینهای از علی بن عبدالله بن عباس در دل میداشت. او را بر آن داشت که علی را به داوری بکشاند. سلیط او را به نزد دادیار شهر کشاند و گواهانی برساخت که عبدالله بن عباس در زندگی خود خستو شده است که وی پسر اوست. اینان در نزد دادیار دمشق به سود او گواهی دادند و دادیار که خواهان خرسندی ولید بود، فرمان خدای را زیر پا نهاد و نژاد او را استوار ساخت.
آنگاه این سلیط بر سر مردهریگ با علی بن عبدالله به ستیز برخاست، چندان که علی از او آزار فراوان دید. همراه علی مردی از فرزندان ابورافع (بردۀ پیامبر خدا(ص)) بود که همواره در نزد وی بهسر میبرد و او را "عمرالدن" میخواندند. یک روز این عمرالدن به علی گفت: بیگمان که این سگ (سلیط) را بکشم و تو را از او آسوده سازم. علی او را از این کار بازداشت و او را بیم داد که برای همیشه از او خواهد برید. با سلیط با مهربانی رفتار کرد تا عمرالدن دست از او بداشت.
آنگاه، روزی از زورها، سلیط با علی به درون بوستانی در بیرون دمشق رفت. علی خفت و میان عمرالدن و سلیط سخنی درگرفت و عمر او را کشت و در بوستان به خاک سپرد. یکی از بردگان علی به او در این کار یاری رساند و هر دو گریختند. سلیط را خداوندگاری بود که دیده بود او به درون باغ رفته است. او را نیافت و به نزد مادر سلیط رفت و به او گزارش داد. علی نیز عمرالدن و بردۀ خود را ناپدید یافت. دربارۀ سلیط و آن دو به جست و حو برخاست ولی کسی از او نشانی ندید. مادر سلیط بامداد به در خانۀ ولید شد و از دست علی دادخواهی کرد. ولید همان را یافت که در پی آن میگشت (همان دستاویز و بهانه را که میخواست، به چنگ آورد). علی را به نزد خود خواند و دربارۀ سلیط از او پرسید. علی سوگند خورد که او را ندیده است و نمیداند بر سرش چه آمده است و هیچ فرمانی دربارۀ او نداده است. فرمود که عمرالدن را فراز آورند. س.گند خورد که نمیداند کجاست. ولید فرمود که آب کاریز بر زمین بوستان روان سازند. چون آب آنجایی را پوشاند که برای پنهان کردن پیکر سلیط کاویده بودند، [آب] فرو رفت و پیکر سلیط نمایان شد. ولید فرمود که علی را زدند و در آفتاب داغ سرپا نگه داشتند و جامۀ پشمینه پوشاندند تا گزارش راستین سلیط باز گوید و او را بر عمرالدن رهنمون گردد. ولی او هیچ نمیدانست که گزارش دهد. سپس عباس بن زیاد پا در میان نهاد که دست از او بداشتند و او را به حمیمه یا حجر بیرون راندند و او در آنجا ماند تا ولید مرد و سلیمان بر سر کار آمد و او را به دمشق باز گرداند.
این از میان چیزهایی بود که منصور دوانیقی [دومین خلیفۀ عباسی] پیش از کشتن ابومسلم، بر او خرده گرفت و گفت: گمان بردی که از فرزند سلیطی؛ بدین بسنده نکردی و کسی را به عبدالله چسباندی که پسر او نیست؛ همانا که به پرتگاهی بس بلند و ناهموار برآمدی!
انگیزۀ خشم ولید بر علی بن عبدالله آن بود که عبدالملک بن مروان زنش و مادر پسرش، دختر عبدالله بن جعفر را رها ساخت و علی بیدرنگ او را به زنی بر گرفت و از این رو عبدالملک دل بر او برگرداند و زبان بر او روان ساخت و گفت: همۀ نماز و نیازش از روی خودنمایی و مردمفریبی است. ولید این سخنان از پدرش عبدالملک شنید و کینۀ علی را به دل گرفت.
برخی گویند: ابومسلم بردهای بود و انگیزۀ گرایش او به بنیعباس این بود که بکیر بن ماهان دبیر یکی از کارگزاران سند بود. چنان شد که او به کوفه آمد و با پیروان بنیعباس انجمن کرد. کسی به زیان ایشان گزارشگری کرد و همگی دستگیر شدند. بکیر به زندان افتاد و دیگران آزاد شدند. در زندان یونس بن عاصم و عیسی بن معقل عجلی بودند و ابومسلم همراه او بود و خدمت او میکرد. بکیر ایشان را به پیروی از اندیش خود خواند که بدو پاسخ گفتند و باورش پذیرفتند. او به عیسی بن معقل گفت: این پسر چه کارۀ توست؟ گفت بردۀ من است. گفت او را میفروشی؟ گفت از آن تو باشد. گفت: دوست میدارم که بهایش بستانی. گفت: هر چه میخواهی، بپرداز که برده از آن تو باشد. او چهار صد درم به وی داد. سپس ایشان از آن زندان به در آمدند و بکیر او را به نزد ابراهیم "رهبر" فرستاد. ابراهیم او را به ابوموسای زینساز داد. او گفتارهای بایسته از ابوموسی شنید و از بر کرد و سپس به رفت و آمد بین خراسان و عراق پرداخت.
برخی گویند: او بردۀ کسی از مردم هرات یا پوشنگ بود. خواجهاش به نزد ابراهیم رهبر شد و ابومسلم او را همراهی کرد. خردمندی ابومسلم در نگاه ابراهیم نیکو آمد که او را خرید و آزاد کرد و ابومسلم چندین سال در نزد او ماند. ابومسلم سوار بر خری میشد و نامهها به خراسان میبرد. سپس ابراهیم او را به سان رهبر پیروان خویش به خراسان فرستاد و برای ایشان نامه نوشت و به شنوایی و فرمانبری از ابومسلم فرمان داد. برای ابومسلمه خلال (وزیر و فراخوان بنیعباس) نامه نوشت که ابومسلم را راهی کرده است و باید او را به خراسان فرستند. او بدانجا رهسپار شد و بر سلیمان بن کثیر فرود آمد. کارش بدانجا کشید که بهخواست خدای بزرگ در یاد رویدادهای سال ۱٢٧ هـ.ل / ٧۴۵ م باز خواهیم نمود.
پیش از آن ابومسلم خواب دیده از آن بر فرمانداری خراسان و آن پهنهها نمودار ساخته بود. چون به نیشابور رسید، در روستای بویآباد (خوشبوی) فرود آمد. روستایی آباد بود. خداوند کاروانسرایی که ابومسلم در آن فرود آمده بود، داستان آورد و گفت: این مرد گمان میبرد که پادشاه خراسان خواهد گشت. ابومسلم برای انجام کاری بیرون رفت و یکی از رندان[۱] برخاست و دم خرش را برید. چون بازگشت به خداوند کاروانسرا گفت: چه کسی دم خرم را بریده است؟ گفت: نمیدانم! گفت: نام این برزن چیست؟ گفت: بویآباد. گفت: "اگر این بویآباد گندآباد نکنم، بومسلم نباشم!" چون فرمانروای خراسان شد، آن ویران کرد.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی بازنویسی شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- رند: بیسروپا، لات، اوباش، در این معنی که بیهقی بهکار برده است: "مشتی رند را سیم دادند...".
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ ابن اثیر، عزالدین، تاریخ کامل (جلد هفتم)، برگردان: دکتر سید حیسن روحانی، تهران: انتشارات اساطیر، چاپ ۱٣٧٠ خ، صص ٣۱٠۵-٣۱٠۹