فهرست مندرجاتمجازات اعدام
منشأ، تاریخ، قربانیان
- ریشههای پیدایش مجازات اعدام
- انتقام
- رسم قربانیکردن انسان
- کهنترین جرایم مستوجب مرگ
- تاریخ اعدام با چوبهدار
- سیخ و صلیب
- اکراه انسان از کشتن
- گردنزدن
- چرخکاری کردن و شقهکردن
- غرقکردن و زنده به گورکردن
- سوزاندن در آتش
- شیوههای جدید اعدام
- جلاد
- ملت به دولت حق کشتن نداده است
- يادداشتها
- پینوشتها
- جُستارهای وابسته
- سرچشمهها
[قبل] [بعد]
در اتاق گاز زنی بهنام باربارا گراهام را محکم به صندلی بستند. او به اتهام قتل به مرگ محکوم شده بود اما خود را بیگناه میدانست. یک دقیقه از زندگیاش باقی مانده بود. تقریباً یک دقیقه، که یکباره خبر رسید اعدام به تعویق افتاده است. تا از صندلی بازش کردند، بیهوش به زمین افتاد. رییس و پزشک زندان دست بهکار شدند که او را به هوش بیاورند، که خبر دیگری رسید: بیدرنگ اعدامش کنید!
باربارا دوباره به هوش میآید. هاج و واج دور و برش را نگاه میکند: «زندهام. خدا را شکر!». در این هنگام رئیس زندان با تاسف به اطلاع او میرساند که اعدام اجرا میشود. رئیس از باربارا میخواهد، عاجزانه میخواهد که قوی باشد. اما باربارا با شنیدن خبر اعدام جیغی میکشد و از پا میافتد. نیمه جان بار دیگر خود را بیگناه میداند.
او را به اتاق گاز بر میگردانند، به صندلی وصل میکنند و در اتاق را هم میبندند. همه چیز مهیای اجرای اعدام است که یک دفعه تلفنی خبر میدهند اعدام باز به تعویق افتاده است.
قضات بیست دقیقهای در مورد فرجام بحث میکنند و سرانجام آن را نمیپذیرند. باربارا را برای بار سوم به اتاق گاز میبرند و به صندلی میبندند. دیگر توانی برای محکوم نمانده و از پا افتاده است. هنگامی که گاز مرگبار تمام فضای اتاق را فرا بگیرد و پایان زندگی باربارا را رقم بزند، مرگ برای او مانند رهایی است.
این صحنه اعدام در سال ١٩٥٥ در کالیفرنیای آمریکا روی داد. آیا میشود به این واقعه، مرگ برای عدالت گفت؟
این صحنهها فقط به گذشته تعلق ندارند و مدام تکرار میشوند. روزی نیست که در گوشه و کنار دنیا خبر اعدام شنیده نشود. در غالب موارد خبر را میشنویم اما از جزییات امر بیخبر میمانیم. سال ١٩٧٩ بیشترین اخبار اعدام از ایران بعد از انقلاب میآمد که سران و وابستگان رژیم گذشته را اعدام می کردند. اما این اخبار دیگر روزمره شدهاند و از همه جا میآیند. در آفریقای جنوبی یک بار شش محکوم را حلقآویز کردند. در همان حال که در عربستان گردن میزدند، در پاکستان بوتو را به دار آویختند و در آمریکا محکومان را بر صندلی الکتریکی نشاندند. اعدامهایی که از آنها باخبر میشویم چه بسا کمتر از اعدامهایی باشند که از آنها بیخبر میمانیم.
پرسش اساسی این است که یک دولت به چه حقی یکی از شهروندانش را میکشد؟ آیا مشروعیت کافی برای این اقدام وجود دارد؟ آیا دولت اخلاقا محق به چنین اقدامی است، یا اینکه بنا به توصیهای، سفارشی یا ضرورتی دست به این کار میزند؟
از عصر روشنگری تاکنون، یعنی از بیش از ٢٥٠ سال پیش، این پرسشها فلاسفه، سیاستمداران و بخش وسیعی از افکارعمومی را به خود مشغول داشتهاند، ولی هنوز جواب قانعکنندهای وجود ندارد. علت این است که مجازات مرگ را یک موضوع حقوقی میدانند، اما موضوع فقط حقوقی نیست و بسی فراتر از آن است. این یک موضوع اجتماعی همگانی است. رسیدگی به ابعاد مختلف آن از توان تفکر قضایی خارج است. اِعمال قضایی عدالت به عقل سلیم، واقعبینی و هوشیاری نیاز دارد اما برای مجازات اعدام به این چیزها نیاز نیست؛ اعمال این مجازات از احساساتی در سطح پایینتر آب میخورد. باید پرسید آن نیازهای اجتماعی و روانی که دنبال خون هستند کدامند؟
کتابی که اینک بخشبخش در اینجا به نقل از سایت زمانه منتشر میشود، به این پرسش پرداخته و در جستوجوی درونیترین معانی مجازات اعدام، شکلگیری و تکامل آن را از آغاز تا اکنون پی میگیرد. با شناخت انگیزههای بدوی انسان بهتر میتوان به انگیزههای امروزین در اعمال مجازات اعدام پی برد. یک اهمیت کتابی که ترجمهاش را میخوانید، توجه به این نکته است.
البته، این کتاب در برگردان فارسی، کتاب تا حدی خلاصه شده است.
[↑] ریشههای پیدایش مجازات اعدام
مجازات مرگ قدیمیترین مجازات در جامعه بشری است و بسیار پیش از زندان و جریمه نقدی وجود داشته است. نخستین جوامع بشری هرگونه جرمی را بی برو برگرد با مجازات مرگ کیفر میدادند. یک مجازات دیگر طرد فرد از قبیله بود که در آن زمانها عملاً چیزی کمتر از مجازت مرگ نبود.
سابقه مجازات اعدام به گذشتههای بسیار دور بر میگردد. زمانی بسیار کهن پیش از نخستین کوششهای معقول برای پیدا کردن قانون. اعدام اساساً یک مجازات غیرعقلانی است و هر چه هم حقوقدانان و اهل سیاست در طول تاریخ کوشیده باشند توجیه عقلانی برای آن بتراشند، به جایی نرسیدهاند.
برای اینکه ریشه غیرعقلانی این مجازات را بشناسیم، باید به سراغ انسان اولیهای برویم که در شعور او نیاز به این مجازات، این کشتن قانونی، این کشتن بیکیفر شکل گرفت.
[↑] جانگرایی
جهانبینی این انسان اولیه، جانگرایانه یا جانپندارانه است. این جهانبینی انسانی است که همه چیز را صاحب روح و جان میپندارد، روح را نامیرا میانگارد و از بسیاری چیزها پرهیز میکند چون آنها را تابو میداند.
این تصورات و باورهای ابتدایی نزد تمام جوامع نخستین دیده میشوند: یونانیهای باستان، سرخپوستان آمازون، اسکیموها وغیره. خونخواهی و رسم قربانی هم در این جوامع به چشم میخورند.
این انسانها تمام چیزهای دور و بر خود را زنده و صاحب روح میپنداشتند. تغییرات اشیا و محیط پیرامون هم به نیروهایی نسبت داده میشد که بهزعم آنها متعلق به موجودات زنده بودند. فکرش را بکنیم: انسان نوع ما (انسان هوموساپینس یا انسان اندیشمند) از حدود چهل هزار سال پیش روی زمین پیدا شده است. یعنی از آن زمان انسانهایی با شکل و شمایل ما بودهاند که همه چیزشان به ما میرفته جز یک چیز: تجربه!
آنها فاقد گنجینهای از تجارب بودند که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و بر دانش بشری افزوده است. آنها تازه در ابتدای این راه بودند. انسان نخستین، دنیایی در دور و بر خود میدید که مدام در حال تغییر و تحول بود اما علل و اسباب آن را نمیدانست. در میان این جهان ناشناختهها تنها چیزی که تا حدی بر او معلوم بود، خودش بود. او با فکر کردن و با زبان، وسیلهای برای شناخت تدریجی دنیای پیرامون پیدا کرد.
او چون در کنار همنوعان انسان خود میزیست، چیزی جز همین انسان نمیشناخت و همه چیز را در اطراف خود مطابق حرکات و رفتار انسانی میسنجید. انسانها میتوانستند خوشحال یا خشمگین باشند، در نتیجه، چیزهای محیط پیرامون – حیوانات یا گیاهان و عوامل طبیعی – نیز میتوانستند چنین باشند. حال که چنین انگاشته میشد، بنابراین امکان پذیر مینمود که عوامل طبیعی و اشیا پیرامون را نیز مانند خود انسانها تحت تاثیر قرار داد تا رفتارشان مطابق میل و خواسته ما عوض شود.
بنا به همین تصور بود که انسان اولیه با اشیأ و عوامل محیط پیرامونش مانند همنوعان خود رفتار میکرد. با آنها به نرمی یا تندی رفتار میکرد، تحسین یا نفرینشان میکرد، به آنها هدیه میداد تا آرامشان کند و با اتکاء به کمکشان با نیروهای قویتر بجنگد و بر آنها غلبه کند. سحر و جادو ابزارهایی بودند که انسان به یاری آنها میکوشید بر محیط پیرامونش اثر بگذارد. ما بعدا در مبحث اعدام رابطه این مجازات با این رفتارها را پیدا خواهیم کرد.
جانگرایی به نظر فروید نخستین کوشش بزرگ انسان برای درک جهان در کلیت آن بوده است.[٢] بعد از جانگرایی انسان در روند تکامل خود به دو جهانبینی دیگر هم دست یافت: دینی و علمی.
[↑] اعتقاد به ارواح
انسان نخستین همه چیز پیرامون خود را مانند موجودات زنده میدید. در مراحل بعدی تکامل شعور، موجودات و اشیأ، حیوانات، درختان، رعد و برق، باد و توفان و باران را صاحب روح پنداشت. این ارواح در نظر او ارواح مردگان بودند. او چون همه چیز را نامیرا میدانست، مرگ را نمیشناخت و معتقد بود که روح نامیراست. به پندار او بعد از مرگ روح به جای دیگری میرفت تا به شکلی دیگر درجای دیگر به صورت درخت، صخره، رودخانه و غیره ادامه حیات بدهد.[٣] بعدها رفته رفته این چیزها در نظر او مانند بت پرستیدنی شدند. خواب و مرگ پدیدههایی بودند که انسان را به وجود روح نامیرا رساندند.
انسان نخستین درست مثل بچهها خود را نامیرا میدانست. مرگ طبیعی برای او معنی نداشت، او تنها مرگ از راه خشونت را میشناخت. اساساً محیط طبیعی پیرامون او چنان خشن بود که مجالی برای مرگ طبیعی باقی نمیگذاست و مرگ طبیعی به ندرت پیش میآمد . فروید به این نکته اشار میکند که مرگ، مرگ پیش بینیناپذیر، خیلی به سختی مورد قبول قرار گرفت. حتی ما انسانهای امروزی نیز به سختی مرگ طبیعی را باور میکنیم. انسان اولیه از مرگ شوکه میشد. او مرگ را در اشکالی بس خونبارتر و وحشتناکتر از ما میدید. وحشت از مرگ او را به خانواده و قبیلهاش وابسته میکرد.
اعتقاد به ارواح از آنجا ناشی میشد که تغییر و تحولات محیط برای انسان نامفهوم بود. مرگ در نظر انسان نخستین از این لحاظ شگفتآور بود که میدید موجودی که همیشه پیش چشمش حرکت میکرد، از حرکت باز ایستاده، نفس نمیکشد، نمیجنبد و به تودهای جسم تبدیل شده است. در نظر او باید اتفاقی افتاده باشد و چیزی سر جایش نباشد. این توده بیجان در نظر او یک چیزی کم داشت تا دوباره جان بگیرد. این چیز نمیتوانست مادی باشد، بلکه روحی بود که از او جدا شده بود .مهمترین چیز در نظر او روح بود نه جسم.
در مورد خواب و رویا نیز چنین بود. در نظر او چنین بود که وقتی کسی میخوابد روح از بدنش جدا میشود و به جاهای دیگر میرود. فرد فقط وقتی بیدار میشود که روح باز به سر خانه اولش برگشته باشد. فقط هنگام مرگ است که روح از بدن بیرون میرود و دیگر باز نمیگردد، زیرا اقامتگاه دیگری در پیکر یا چیز دیگری مییابد.
اعتقاد به روح نزد تمام اقوام نخستین انسان دیده میشود و ظاهرا خاستگاه روانی مشترکی داشته است. تمام آداب و و رسوم انسان اولیه از سادهترین تا پیچیدهترین آنها، نقش این اعتقاد را بر خود دارند. انسان نخستین خود را در محاصره ارواح میدید. تمام رفتارهای او مبتنی بر رام کردن این ارواح بود تا جلوی خشمشان گرفته شود. یک نکته مهم که به بحث اصلی ما مربوط میشود، این است که انسان اولیه تصور میکرد روحی که بدن مرده را ترک میکند به یک روح خبیث تبدیل میشود که باید از آن به هر نحوی که شده پرهیز کرد. این روح خبیث در نظر او به هر وسیلهای متشبث میشد تا به اطرافیان مرده آسیب بزند یا آنها را بکشد و با خود به قلمرو مرگ ببرد.[۴] این نکته به ویژه در هنگام بحث ما درمورد قصاص اهمیت دارد. بحثی که بعدا به آن خواهیم رسید.
در بعضی از مراسم اعدام نیز اثرات این اعتقاد دیده میشود.
بعد از جانگرایی و اعتقاد به روح، تابو سومین پایه اعتقادات انسان اولیه است که اهمیت آن در بحث ما در مورد مجازات اعدام از دو مورد دیگر بیشتراست، چون سیستم محرمات یا تابوها شالوده مطالبه مجازات اعدام است.
[↑] تابو
تابو کلمهای است که اصل آن به مردم پولینزی تعلق دارد. معنی این کلمه چندگانه است: هم مقدس معنی میدهد، هم ناپاک، خطرناک، ممنوع، مرموز و وهمناک.[٦]
چیز یا کسی که تابو بشود، هم میتواند ترس ایجاد کند هم احترام[۵]. کلمه رومی قدیم ساکر (Sacer)، هم مقدس معنی میدهد هم نفرین شده. این دوگانگی مفهومی در کلمه «خطر» هم هست. تابو هر چند ریشه پولینزی دارد اما به همه جا گسترش یافته و آن را نزد همه اقوام بشری در همه نقاط زمین میتوان یافت.
تابو چیست؟ فروید میگوید تابو نخستین و قدیمیترین شکل قانونگذاری در جامعه بشری است، هر چند که این قانون مدون نبوده است. او مهمترین تابوها در جامعه بشری را نیز بر میشمرد.
[↑] منع رابطه جنسی میان محارم
نخستین تابو منع رابطه جنسی میان محارم است که بهعنوان زنای محارم از آن پرهیز داده شده است. در جامعه اولیه این ممنوعیت شامل همه اعضای وابسته به یک توتم میشد و دامنه شمول آن از خانواده امروزی وسیعتر بود. توتِمها اجسامی نمادین هستند که در اقوام بومی بیشتر قارهها کاربردهای آیینی دارند. توتم معمولاً بهعنوان یادمانی از نیاکان یک ایل یا طایفه عمل میکند و افراد قبیله توتم را دارای نیرویی برای حمایت از قبیله میدانند. حیوان توتم را نباید کشت و با افرادی از جنس مخالف و از توتم مشترک نباید آمیزش جنسی داشت.
در بیشتر جوامع اولیه، مجازات تخطی از تابوی منع رابطه جنسی میان محارم مرگ بوده است. مواردی استثنایی از جمله در مورد اشراف مصر باستان یا در میان اینکاها هست که در میانشان ازدواج محارم جرم تلقی نمیشده، اما این صرفاً شامل اشراف میشده و مردم عادی حق تخطی از این تابو را نداشتند.
[↑] تابوی کشتن
تابوی دیگر تابوی کشتن است که از لحاظ روانی پیوند تنگانگ با تابوهای مربوط به مرگ دارد. این تابوها درروند تکامل مجازات اعدام اهمیت زیادی دارند. احساس بازدارنده و محذوریت انسان در کشتن افراد خانواده یا قبیله قابل فهم است. رابطه دوستی و تعلق خاطر میان افراد یک جمع به هم پیوسته عامل بازدارنده قتل است. اما موضوع این است که این موانع اخلاقی در کشتن دشمن هم وجود دارد، دشمنانی که ما را تهدید میکنند و از آنها نفرت داریم. اما این نفرت یا میل هجوم در صافی بازدارنده کشتن تعدیل میشود. این بازدارندگی را دستکم نزد اقوامی که هنوز به شکل طبیعی زندگی میکنند به صراحت مشاهده میکنیم.
مردم شناسانی که در این زمینه تحقیق میکردند، حیرتزده شدند از اینکه دیدند اقوام ظاهرا وحشی و خونریز از کشتن دشمن دچارعذاب وجدان میشوند. آنها قبل و بعد از کشتن دشمن مراسم سنگین و پردردسری اجرا میکنند تا شاید سبب دلجویی از او شوند. بهعنوان نمونه سرخ پوستان آمریکای شمالی بعد از کشتن دشمن ماهها از قتل دست میشویند و عزاداری میکنند. در میان دیاکاها، اقوام بومی ساکن در گینه جدید هم هنگامی که جنگجویان پیروز به خانه برمیگردند، مدتها در کلبهها را به روی خود میبندند، با زنانشان آمیزش نمیکنند و لب به غذا نمیزنند بلکه دیگران به آنها غذا میخورانند.[٧]
در میان اقوام بومی دیگر نیز جنگجویان بعد از نبرد «ناپاک» شمرده میشدند و اجازه تماس با زنان و فرزندانشان را نداشتند. آنها بعد از تحمل انواع شستشوها و شرکت در مراسم و عبادات مختلف دوباره پاک فرض میشدند. فروید این «ناپاک» شمردن نزد اقوام بومی را قیاس کرده است با نجس شمردن جلادان در اواخر قرون وسطی.[٨] مردم از این ماموران اعدام یا جلادان کراهت داشتند و آنها منزوی و دور از دیگران زندگی میکردند و مردم از دست زدن به آنها پرهیز داشتند. به این قرار، پرهیز از کشتن بعد از کشتن، یک نوع مجازات خود بوده است.
فروید مینویسد که این انسانها از کشتن دچار پشیمانی میشدند. «قتل مکن» که یکی از ده فرمان موسی است، ظاهرا پیشتر در میان بدویان وحشی نیز اعتبار داشته است.[۹] این فرمان موسی نیز از همین بازدارندگی و عذاب وجدان در کشتن ناشی میشود. بنا به تحقیقات رفتارشناس اتریشی، کنراد لورنتس، عذاب وجدان در کشتن به بنیانهای روانی انسان تعلق دارد.[۱٠]
در میان مردم بدوی به خوبی دیده میشود که بعد از کشتن، ولو کشتن دشمن، دچار پشیمانی و حس گناه میشوند. بعضی از اقوام بورنویی بعد از کشتن دشمن، سعی میکنند دشمن یا به عبارتی روح او را با خود دوست کنند تا کار خود را جبران کرده باشند. دیاکاها سر بریده دشمنان را ماهها با عزت و رعایت احترام نگه میدارند. در دهان او شیرینی میگذراند و میکوشند دلش را بهدست آورند. این اعمال یک نوع جبران عمل است.
انسان مدرن برای آنکه بتواند از بازدارندگی در کشتن خلاص شود، برد سلاحهای خود را هر چه دورتر میکند تا چشمش بهچشم دشمن نیافتد و دچار عذاب وجدان نشود.
بازدارندگی یا عذاب وجدان در کشتن متاسفانه این نقص را دارد که فقط وقتی عمل میکند که رقیبان چشم در چشم هم دارند. رنج و درد حریف وقتی از نزدیک و چشم در چشم دیده و حس شد، آنوقت عامل بازدارندگی به کار میافتد. دیدن درد و رنج همنوعی که دارد کشته میشود، حس همدردی را بیدار میکند، چون خود را جای او میگذاریم و خشممان فرو میکاهد. در جنگهای مدرن که برخلاف گذشتهها با فشار یک دکمه میشود فوجی را به رگبار بست یا بمباران کرد، رنج حریف و مرگ او چون چشم در چشم دیده و احساس نمیشود، شکلی انتزاعی پیدا میکنند. عذاب وجدان در این مورد موجب بازدارندگی از کشتن نمیشود. بههمین دلیل در جنگهای مدرن با سلاحهای پیشرفته راه برای قتلعام باز است.
همین عامل عذاب وجدان بزرگترین مانع در اجرای بیشتر صورتهای اعدام است. چون از رودرو شدن جلاد و قربانی نمیشود جلوگیری کرد، همیشه این «خطر» وجود دارد که جلاد زیر فشار عذاب وجدان از کشتن باز داشته شود و نتواند وظیفهاش را به درستی به انجام برساند.
[↑] تابوی مربوط به مرده
تابوی مربوط به مرده شامل یک سلسله منعهای اکید از جمله دست نزدن به مرده و دار و ندار او میشود. نزدیکان متوفی مانند زن یا شوهر نیز برای مدت معینی تابو و “ناپاک “میشوند. نزد بعضی قبایل مانند موریها رسم بوده که اگر کسی دستش به جنازه بخورد یا در خاکسپاری شرکت کند، حق ورود به هیچ خانه و نزدیک شدن به هیچ کسی را نداشته باشد. چنین کسی حتی حق غذا خوردن نداشته، چون دستهایش در اثر تماس با مرده “بهدرد نخور” شده بودند. این فرد باید غذایی را که جلویش میگذاشتند، نه با دست که بانزدیک کردن سر و دهانش به ظرف غذا میخورد.
در گینه جدید مردان بعد از مرگ همسرانشان مدتی طرد میشدند و حق ورود به ده را نداشتند و با کسی هم، بخصوص با زنان نباید تماس میگرفتند. از این منع تماس با زنها معلوم میشود که منظور مهار میل جنسی فرد بوده است. اگر مرد از این منع تخطی میکرد و پی زنی دیگر میرفت، عزاداری متوقف میشد چون میپنداشتند که روح مرده خشمگین شده و حالیاست که این مرد و چه بسا تمام روستا را دچار بدبختی کند.
در میان بسیاری از قبایل حتی اسم مرده هم نباید به زبان آورده شود. قبر و هر چیز دیگر برجای مانده از مرده که یادآور او باشند، تابو میشوند. در میان بعضی از این قبایل کافیست نام مرده بر زبان کسی جاری شود تا خونش را به زمین بریزند. بعضی طوایف و قبایل دیگر در این مورد کمی تخفیف میدهند و جرم را در حد یک توهین تلقی میکنند. برای جلوگیری از اشتباهات لفظی یا خطاهای غیرعمدی در رعایت این تابوها نیز تدابیری اندیشیده شدهاند. مثلا ماساییها نام مرده را عوض میکنند، با این پندار که روح خبیث او را در بند کرده باشند. بعضی قبایل دیگر این را هم کافی نمیدانند و از جمله در قبیله سرخپوستی در پاراگوئه نام تمام بازماندگان مرده را تغییر میدهند. این کار به این دلیل انجام میگیرد که روح مرده را خطرناک میدانند و فکر میکنند به این وسیله جلوی حلول این روح به جان بازماندگان متوفی را میگیرند.[۱۱] همین است که نام مرده نیز مانند خود او و روح او اهمیت دارد. این نام قسمتی از وجود و نماد آن فرد است . چنان که در افسانه فاوست و سایر افسانههای مشابه آن میشناسیم، کافی است نام یک روح خبیث را بدانیم تا آن را تسخیر کنیم. مطابق این باور، تغییر نام یک انسان یعنی تغییر هویت او، هویتی که روح خبیث آن فرد آن را باز نمیشناسد.
در توضیح انواع تابوهای مرتبط با مردهها، نزدیکترین استدلال، اعتقاد به ارواح است. اما فروید به درستی اشاره میکند، پذیرش ارواح به عنوان عامل نهایی ناممکن است، زیرا ارواح در واقعیت وجود ندارند. آنها زاییده تخیل یا به عبارت دیگر روان انسان هستند. بنابراین می بایست زمینه آن در ویژگیهای بنیادین و عام روان انسان موجود باشد که به ارواح باوری و تابو شمردن مردهها منتهی شدهاند.[۱٢] این تابوها برای بحث ما از جمله در مورد قصاص اهمیت ویژه دارند و ما در بخشهای دیگر با تفصیل بیشتر ریشههای روانی این موضوع را پی میگیریم.
[↑] تابوی بزرگان
سومین تابوی مهمی که به آن میپردازیم، تابوی بزرگان و قدرتمندان، شاهان و کاهنان است. از اینان بنا به باورها قدرتی جادویی ساطع میشود که به آن مانا (Mana) میگویند. این قدرت را نباید با قدرت استبدادی دیکتاتورها اشتباه گرفت که صرفا زمینی است و جنبه مادی دارد. صاحب قدرت مانا این قدرت را از خدایان یا از قوای سرنوشت میگیرد. او واسطه است بین این خدایان و مردم. بارندگی و محصول خوب و سلامتی و رفاه مردم از برکت وجود اوست. این مانا دارای قدرت فوق بشری انگاشته میشود. هرگونه نزدیکی به او خطرناک است، چون با ارواح و قوای سرنوشت تماس دارد. تماس با تن او یا هر چیز متعلق به او- از موی سرگرفته تا ناخن – موجب هلاک میشود.
نقل میکنند که بینوایی یکبار از روی غفلت، باقیمانده غذای رئیس قبیله را خورده بود. هنگامی که مردم به او حالی کردند که مرتکب چه خطای بزرگی شده، از وحشت دچار چنان تشنجی شد که یک روز بعد او را از پای در آورد. در اینجا جا دارد تاکید شود که مرگ این مرد بدوی نه از وحشت حاکم خونریز، بلکه از ترس خشم قوای سرنوشت بوده است. این قدرت جادویی رؤسا با قدرت زمینی آنها هیچ تناسبی نداشت. چون در میان بسیاری از قبایل آفریقایی، پادشاهی که میشناسیم، صاحب قدرت و مکنت نیست. او را میبندند و در کلبهای تاریک نگه میدارند.[۱٣] یا چنانکه درمیان زولوها مرسوم است نمیگذارند رییس قبیله به مرگ طبیعی بمیرد. وقتی پیر میشود و به عقیده مردم قدرت ماناییاش از دست میرود، او رامیکشند تا جا برای یک جوانتر باز شود.[۱۴] قبایل کنگو نیز رسم مشابهی دارند. در میان برخی از دیگر قبایل، شاه را در شب تاجگذاری کتک میزنند. در چین باستان قیصر کارش عمدتا محافظت از تقویم و واحدهای اندازهگیری بود، نه بیش.
کاهن اعظم هم همین سرنوشت را داشت. وقتی مردم دچار بدبختی و مصیبت میشدند، وظیفه رئیس یا کاهن بود که خود را قربانی کند تا بلکه قوای سرنوشت دست از سر مردم بردارند. به نظر فروید انگیزه این تابوی سفت وسخت در مورد قدرتمندان را باید در دشمنی با قدرتمندان در ضمیر ناخودآگاه جستجو کرد. وقتی که بنا بر تابو دست زدن به سران قبیله اکیدا ممنوع میشود، معنیاش این است که در ضمیر ناخودآگاه میل شدیدی برای این کار، و برای زدن و کشتن آن فرد وجود داشته است. چون رییس قبیله نقشی شبیه پدر دارد، اینجا هم پای همان عقده اودیپ در میان است و نفرت از پدر متوجه رییس قبیله میشود.
[↑] تابوهای خودسرانه و بیقاعده
در کنار تابوهای مهمی که همه زمینههای روانی معینی دارند و در مراحل تکاملی بسیاری از اقوام و قبایل دیده میشوند، شمار زیادی از تابوهای خودسرانه و بیقاعده هم هستند که در چشم انسان متمدن مانند علفهای هرز خرافات دیده میشوند.
در میان بعضی اقوام تابوهایی در نخوردن بعضی گیاهان یا آسیب نزدن به بعضی درختها یا نرفتن به پارهای جاها یا انجام ندادن برخی کارها وجود دارد. برای اهالی الوتیان (در غرب آلاسکا (ممنوع است ستارهها را بشمارند، چون این کار مرگآور تلقی میشود. اهالی «آنا ماندن» اجازه ندارند درخت خاصی را آتش بزنند، چون شوم است.[۱۵] موم را هم نباید آتش زد چون ظاهرا سبب گردباد میشود. وقتی زنان در غیاب مردان که به شکار رفتهاند، آتش بیافروزند، این به معنی سنگسار شدن مردان است. مختل کردن آواز زنجرهها ممنوع است. مثالهای دیگر از این قبیل فراوانند.[۱٦]
اصلا چرا راه دوری برویم؛ همین تابوها را در فرهنگ سنتی و خرافات مردم و اقوام مختلف نیز باز مییابیم: مثلا تابوی شمردن ستارهها نزد بوهمها به این صورت در آمده که هر کس موقع شمردن ستارهها ستاره خودش (!) را هم بشمارد، میمیرد. یا اینکه میگویند هر کس چشمش به ستاره درخشان مجاور ماه بیافتد، خودش هم از پای میافتد و
میمیرد. وقتی چشمت به یک تابوت نو میافتد نباید بگویی نوبت کیست که در آن بخوابد، چون ممکن است آن یک نفر خودت باشی. نباید سن کسی را بپرسیم؛ نباید بگذاریم تصویرمان را بکشند؛ پرستو را نباید کشت؛ نباید دستمان را با دست دیگران اندازه بگیریم.[۱٧]
موقع خاکسپاری یا رعد و برق یا هنگام کسوف نباید لب به غذا زد. نان روی میز نباید پشت رو باشد. چاقو را نباید داخل نان فرو کنیم. همچنین نان نباید شب تا صبح سر سفره بماند. نان را نباید زیر پا لگد کرد. اگر جایی نان مییابیم نباید بخوریم، چون ممکن است جادو شویم. موقع خاکسپاری نباید بخوابیم چون ممکن است بمیریم. به همین دلیل هنگام خاکسپاری مردگان همه مردم محل را بیدار میکنند و مثالهایی از این دست.
[↑] تابوها، نخستین قوانین بشری
بعضی از این تابوها از چند تابوی اصلی نشات میگیرند. اما در مورد بقیه به زحمت میشود خاستگاهی پیدا کرد.
تابوها نخستین و قدیمیترین اشکال قوانین بشری هستند. اما این قوانین قانونگذار مشخصی ندارند و تا اندازهای به عنوان ضروریاتی از بطن زمینههای روانی به در آمدهاند. این قوانین مدون نیستند و برای اجرا و جاری شدن نیازی هم به قوه مجریه ندارند. اما مردم کاملا یقین داشتند که تخطی از این تابوها موجب مصیبت میشود.
ترس از فاجعه سبب رعایت تابوها میشد. تجربه زندگی در شرایط سخت و زندگی روزمره زمینهساز این باور بود. از طرفی رعایت تابوها وسیلهای بود تا رضایت قوای سرنوشت را جلب کنند وجلوی فاجعه احتمالی را بگیرند. بنابراین رعایت تابوها تلاشی برای زندگی و بهبود آن بود.
در یک نگاه کلی به تابوها این نکته چشم را میگیرد که بیشتر آنها شامل منع و پرهیز هستند و به ندرت شامل رهنمود به انجام کاری هستند: نباید چنین کنی؛ نباید چنان کنی... همین نسبت در ده فرمان موسی هم دیده میشود که فقطه دو نمونه از ده فرمان او رهنمود هستند و بقیه امر و نهی و ممنوعیت.
این دو رهنمود عبارتند از: «روز شنبه را به یاد داشته باش تا آن را مقدس بداری»، «به پدر و مادرت احترام بگذار». هشت فرمان بقیه نهی هستند: «قتل نکن و به مردم ظلم نکن»، «زنا نکن»، «دزدی نکن»، «علیه همنوعت شهادت دروغ نده»، «چشم طمع به مال و ناموس دیگران نداشته باش» و غیره.
[↑] علت منع از نظر فروید
بنا به نتیجهگیری فروید، چیزی بیدلیل ممنوع نمیشود. وقتی حکم به ممنوعیت کاری داده میشود که میلی به انجام آن وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، شدت منع هر چیز، نشانگر تمایل زیاد به انجام آن است. انسان بدوی با رعایت تابوها چیزهایی را بر خود هموارمیکرد و از انجام کارهایی دست میشست. چشمپوشی از انجام بعضی کارها را که دل متمایل به انجام آنهاست، باید نوعی باج دادن به قوای سرنوشت دانست تا با مردم مدارا کنند.
برای درک چرایی این تابوها باید همیشه به یاد داشته باشیم که انسان بدوی در چه شرایط دشواری زندگی میکرد: عوامل طبیعی ناشناخته، رعد و برق، حیوانات درنده، همسایگان وحشی، گرسنگی، انواع بیماری ها و غیره. یک زخم کوچک میتوانست منجر به مرگ شود. عمر متوسط این انسان بیست تا سی سال بود. او که اسباب و علل پدیدهها را نمیشناخت، تمام تلاشش را میکرد تا نیروهایی را که تصور میکرد بر او حاکمند، رام کند یا سر رحم بیاورد. رعایت تابوها یک راه جلب نظر نیروهای مافوق طبیعی بود. این روند از چشمپوشی و پرهیز شروع میشود و رفته رفته به قربانی کردن و اهدای هدایا به خدایان میرسد.
[↑] ترس از تقلید رفتار فرد خاطی
در این میان نباید از نظر دور بداریم که انسان بدوی «شرم مقدسی» نسبت به بعضی تابوها داشته و این برداشت نیز دور از ذهن نیست که تخطی از محرمات را نوعی فریب دادن قوای سرنوشت تلقی میکرده، که خشمشان دامنگیر خود و قبیلهاش میشده است. طرد فرد خاطی از قبیله و ممنوعیت هر گونه تماس با وی، جهت حفظ بقیه افراد قبیله از فاجعه بود. ما همینجا به جنبه دیگری از منعها میرسیم که در روند تکاملی خود نقش مهمی در مجازات اعدام دارند.
مطلب بر سر «سرایت» ناپاکی به دیگران است. گذشته از روسای قبیله و کاهنان و نزدیکان مردگان و غیره، به ویژه خود فرد خاطی نباید مورد تماس قرار میگرفت. یک علت پرهیز از چنین فردی، ترس از تقلید رفتار او بود. این وحشت وجود داشت که کسی که مطابق میل دلش رفتار کرده و تابویی را رعایت نکرده، الگوی دیگران قرار گیرد.
اعتقاد بر این بود که اگر چنین شخصی مجازات نشود، رفتارش دیگران را جسور میکند تا عمل مشابهی انجام دهند.
از این گذشته بیتوجهی به تابو و مجازات نشدن فرد خاطی، خطر هرج و مرج و از هم گسیختن شیرازه امور قبیله را در پی میداشت. مشابه این خطر در جوامع مدرن امروز نیز قابل تصور است.
اگر خود تابوی شکسته شده یا قوای سرنوشت از فرد خاطی انتقام نمیگرفتند یا خطای او را فراموش میکردند، این وظیفه اهل قبیله بود که اقدام کنند. همینجاست که جمع فرصتی مییافت که به بهانه مجازات خاطی، عمل مقابله به مثل مشروع انجام دهد و خود نیز تابوشکنی کند، یعنی که بکشد: جامعهای که انتقام میگیرد و همان عمل قانونشکنانه را تحت نام قانون انجام میدهد. این نکته همان است که به قول فروید رفته رفته یکی از مبانی مجازاتهای انسانی قرار گرفت.[۱٨]
در جامعه مدرن ما نیز همچنان در بر همان پاشنه میچرخد. از یک سو ترس از این است که خطای یک قانونشکن دیگران را نیز به قانونشکنی بکشاند. از سوی دیگر چنانچه فرد خاطی بدون مجازات بماند، مردم به او رشک میبرند که بنا به میل خودش رفتار کرده و اتفاقی نیفتاده است. جمع این هردو عامل، سبب انتقامگیری جامعه از فرد خاطی میشود. مجازات اعدام به همین شکل پا میگیرد.
با این حال قبل از پرداختن به مجازات اعدام، باید مقدمات تاریخی آن، یعنی قصاص و قربانی کردن را نیز بررسی کنیم.
[↑] يادداشتها
يادداشت ۱: اين مقاله برای دانشنامهی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.
[↑] پینوشتها
[۱]- کارل برونو لدر (Karl Bruno Leder)، متولد ۱۹۲۹، مولف کتاب «مجازات اعدام»، در جوانی بهعلت مخالفت با دیکتاتوری، سالهای متمادی در آلمان شرقی زندانی بود. موضوع کتابهای او پیگیری ریشههای قدرت، دیکتاتوری و جنگ است. «چگونه دیکتاتور دیکتاتور میشود» عنوان کتاب دیگری از اوست که در سال ۱۹۸۳ منتشر شده است.
[٢]- Sigmund Freud: Animismus, Magie und Allmacht der Gedanken. In: Sigmund Freud: Totem und Tabu. Frankfurt am Main 1956, S. 83[۵]- محمدعلی خنجی در ترجمهاش از کتاب «توتم و تابو» فروید بهدرستی اشاره میکند که واژه «حرام» در عربی معادل مناسبی برای تابوست. چون مفهوم دوگانه دارد: هم مقدس معنی میدهد هم پلید و نجس.
[٣]- Géza Róheim: Die Panik der Götter. München, 1975, S. 201
Sigmund Freud, a. a. O., S. 82
[۴]- Sigmund Freud, a. a. O., S. 65
همچنین نگاه کنید به:S.R. Steinmerz: Ethnologische Studien zur ersten Entwicklung der Strafe. 2 Bände
Groningen 1928 Bd.II, S. 327ff.
[٨]- Sigmund Freud, a. a. O., S. 48
[۹]- Sigmund Freud, a. a. O., S. 46.
[۱٠]- Konrad Lorenz: Das sogen annte böse. Wien 1963.
Irenäus Eibl-Eibesfeldt: Menschenforschungn auf neuen Wegen. Wien 1976.
[۱۱]- Totem und Tabu, S. 62.
[۱٢]- Sigmund Freud, a. a. O., S. 69.
[۱٣]- Wolfgang Binde Tabu. Die magische Welt und Wir. Bern 1954, S. 77.
[۱۴]- Wolfgang Binde, a. a. O., S.78.
[۱۵]- S. R. Steinmetz, a. A. O., Bd. II, S. 349.
[۱٦]- Géza Róheim, a. a. O., S. 42
[۱٧]- Adolf Wuttke: Der deutsche Volksaberglaube der Gegenwart. Leipzig 1970, S. 309
[۱٨]- Sigmund Freud, a. a. O., S. 78
[↑] جُستارهای وابسته
□
□
□
[↑] سرچشمهها
□ کارل برونو لدر، مجازات اعدام – منشأ، تاریخ، قربانیان (۱): ریشههای پیدایش مجازات اعدام، برگردان: اکبر فلاحزاده، وبسایت رادیو زمانه: ٢۱ اسفند ۱٣۹٢؛ مشخصات اصل آلمانی کتاب چنین است:Karl Bruno Leder: Todesstrafe - Ursprung, Geschichte, Opfer, München 1987