جستجو آ ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ
ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

ایران‌شناسی، آریایی‌گرایی و تاریخ‌نگاری

از: عبدالله شهبازی

ایران‌شناسی، آریایی‌گرایی و تاریخ‌نگاری

قسمت دوّم


ایران‌شناسی، هم‌ریشه‌یی زبانی یا مصلحتی‬‎

متن مصاحبه‌ای عبدالله شهبازی، مورخ ایرانی، در شماره‌های ۱٧-٢۱ فروردین ۱٣٧۹ روزنامه انتخاب

متن حاضر مصاحبه‌ای عبدالله شهبازی، مورخ ایرانی است با آقای محمدرضا ارشاد، روزنامه‌نگار و کارشناس ارشد فرهنگ و زبان‌های ایران باستان، که در شماره‌های ۱٧-٢۱ فروردین ۱٣٧۹ روزنامه انتخاب منتشر شد.

عبدالله شهبازی، زاده‌ی سال ۱۳۳۴ در شهر شیراز است. در جوانی به حزب توده پیوست و تا کادر رهبری نیز راه یافت. وی در جریان دستگیری رهبران حزب توده در سال‌های ۱۳۶۱ و ۶۲ توسط نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی دستگیر شد، ولی به‌خاطر هم‌کاری‌های گسترده با نیروهای امنیتی و نیز دستخط پدرش خطاب به آیت‌الله خمینی در سال ۱۳۴۲ آزاد شد. از اوایل دهه ۱۳۶۰ در عرصه تحقیقات مردم‌شناختی، تاریخی و سیاسی فعال بود. در سال ۱۳۶۷ مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی را بنیان نهاد و به مدت یک دهه اداره‌ی امور پژوهشی این مؤسسه را به‌دست داشت. او در سال ۱۳۷۴، به‌دستور آیت‌الله خامنه‌ای، مرکز اسناد بنیاد مستضعفان و جانبازان را تحویل گرفت و آن را با نام مؤسسه تخصصی مطالعات تاریخ معاصر ایران تجدید سازمان داد. او در این مؤسسه فصلنامه تخصصی تاریخ معاصر ایران و ده‌ها طرح پژوهشی از جمله «فهرست نمایه مطبوعات ایران در دوره قاجاریه»، «دانشنامه ایلات و طوایف ایران» و «روزشمار تاریخ ایران در دوره قاجاریه» را طراحی کرد. شهبازی


معمایی به‌نام «قوم آریایی»
ارشاد: این‌طور که شما می‌فرمایید نژاد آریایی جعلی است. اما می‌بینیم کسانی که در زمینه زبان‌های هندی-اروپایی کار کرده‌اند، مثل برادران گریم که تحولات واکه‌ای و آوایی زبان‌های هندی- اروپایی را بنیان گذاشتند و یا کسانی که روی اساطیر تطبیقی هندی-اروپایی کار می‌کنند از جمله اساطیر هند و ایران، با دلایل زبان‌شناختی و فرهنگی این را ثابت کرده‌اند. اینها همه مستنداتی دارد که مطرح شده. نظر شما چیست؟ در واقع، با این سخن شما کل پروژه ایران‌شناسی زیر سئوال می‌رود.

شهبازی: مکتب ایران‌شناسی معینی یا جریان معین، و البته متنفذی در ایران‌شناسی، زیر سئوال می‌رود ولی کل مطالعات ایرانی زیر سئوال نمی‌رود. اتفاقاً این امر قدمت فرهنگ و ملیت ایرانی را بیشتر ثابت می‌کند و آن را از برخی تخفیف‌ها و تحقیرها نجات می‌دهد.

ارشاد: واژه آریا با ایران هم‌ریشه است.

شهبازی: این چیزی را نفی نمی‌کند بلکه اثبات می‌کند به‌خاطر این‌که واژه ایران خیلی قبل در اساطیر هند به‌کار رفته. اتفاقاً پیشینه طولانی کاربرد همین واژه یکی از دلایلی است که مکتب آریایی‌گرایی را نفی می‌کند. یعنی منطقه‌ای به‌نام ایران وجود داشته (با اسم‌های مشابه). شاید واژه آریا که در سانسکریت به معنی «اصیل» است خیلی قبل از زمانی که مدعی‌اند قومی به‌نام آریایی به شبه قاره هند و فلات ایران مهاجرت کرد از ایران به فرهنگ هند راه یافته. به «مهابهاراتا» توجه بفرمایید. قدمت روایات شفاهی مهابهاراتا به پیش از زمان مهاجرت ادعایی آریایی‌ها به ایران و هند و سایر مناطق می‌رسد. مهابهاراتا یعنی نژاد بزرگ. این اسطوره داستان نژاد بزرگی است که از تخمه پادشاهی به‌نام بهاراتا به‌وجود آمده. در این اسطوره داستان پادشاهی هندی به‌نام یایاتی نقل شده که با شرمیشتا، دختر ویرشپاروا، که سرزمین او همسایه سرزمین یایاتی بوده، ازدواج می‌کند. بهاراتا حاصل این وصلت است. احتمالاً شرمیشتا تلفظ سانسکریت سرمست است که هنوز در میان عشایر فارس به‌عنوان اسم مرد و زن، هر دو، کاربرد دارد. در مهابهارتا سکنه سرزمین ایران پهلوا خوانده شده‌اند. در اسطوره معروف دیگر سانسکریت به‌نام «رامایانا» نیز به سرزمین کهن ایران اشارات صریح وجود دارد. در این اسطوره همسر پادشاه افسانه‌ای هند به نام داشراتا دختر پادشاهی به‌نام کی‌کایا است که سرزمین او در خاک کنونی ایران واقع شده. واژه کی با نام سلسله‌ اسطوره‌ای کیانی و نام کی‌کایا با نام کی کاووس تطابق دارد. در «ریگ ودا» واژه‌های پارتو و پارشو برای اشاره به سکنه ایران به‌کار رفته است. به‌نظر محققین واژه پهلوا در اساطیر سانسکریت اشاره به سرزمین خراسان است و پارشوا به سرزمین فارس.

بنابراین، مکتب آریایی‌گرایی، درست مثل تاریخ ٢۵٠٠ ساله دولت در ایران که متأسفانه هنوز هم بر سر زبان‌ها است، پیشینه تاریخی ایران را بسیار تحقیر می‌کند و آن را به مهاجرت قومی به‌نام آریایی محدود می‌کند. ببینید در جعل تاریخ ٢۵٠٠ ساله، سابقه دولت فراگیر در ایران به کورش می‌رسد و حتی مادها را هم به ماقبل تاریخ بردند در حالی‌که طبق همان مکتب مادها هم آریایی هستند.

مکتب آریایی‌گرایی بخش مهمی از تاریخ تمدن ایرانی را نفی می‌کند و به دوران پیش تاریخ تبدیل می‌کند. یعنی تاریخ واقعی تمدن در فلات ایران با مهاجرت آریایی‌ها یعنی از اواخر هزاره دوّم پیش از میلاد شروع می‌شود. این یعنی تحقیر و تخفیف تاریخ تمدن در ایران. توجه کنیم که دو تمدن همسایه، آشوری و بابلی، به ترتیب از هزاره پنجم پیش از میلاد و هزاره دوّم پیش از میلاد آغاز می‌شوند. یعنی در آن دوران ایران برهوتی بیش نبوده. من از چند هزار سال تاریخ تمدن ایرانی در پیش از به‌اصطلاح ورود آریایی‌ها دفاع می‌کنم. به اکتشافاتی که اخیراً، پس از بیست سال تعطیل، به همت سازمان میراث فرهنگی در شهر سوخته سیستان انجام می‌شود و خوشبختانه نتایج تحقیقات به‌طور مفصل در مطبوعات انعکاس می‌یابد توجه بفرمایید و ملاحظه کنید که قدمت تمدن پیشرفته در ایران تا چه زمانی است.

این فقط حرف من نیست. مثلاً، اخیراً کتاب «کشته خویش» آقای دکتر احمد اقتداری را برای بار دیگر می‌خواندم. ایشان مرد فاضلی است و در تاریخ باستان فارس و خوزستان و لارستان کار جدّی کرده‌اند. دیدم سال‌ها پیش، یعنی در سال ۱٣۵٣، این‌طور نوشته‌اند:

«نظریه ورود اقوامی ناشناخته که گفته‌اند از نقاطی مجهول به سرزمین‌های نامعلوم وارد شده و قسمتی از آن‌ها در ایران زمین سکونت گزیده‌اند و تمدنی را با خود آورده‌اند، با مطالعه در مبانی فکری و زبان‌شناسی و مدارک تاریخی و باستان‌شناسی اقوام قدیمی ساکن خوزستان در معرض تردید قوی افتاده و دیگر نمی‌توان آن نظریه را مانند یک اصل غیرقابل تردید علمی مورد قبول قرار داد.»

منظور ایشان صریحاً همان مکتب آریایی‌گرایی است که مطرح کردم.


مایرز و تئوری چراگاه
ارشاد: خیلی از ایران‌شناسان مثل دوشن‌گیمن و ویدن‌گرن، تا جایی که من یاد دارم، در آثارشان، مثلاً دوشن‌گیمن در کتابی که دکتر معین به فارسی ترجمه کرده، به همین مسئله اشاره می‌کنند که تمدن ایرانی پیش از ورود آریایی‌ها در هزاره دوّم قبل از میلاد، پیشرفته بوده. مثلاً، ویدن‌گرن به تمدن درخشان بین‌النهرین اشاره دارد. اینها تمدن‌هایی را که در اینجا بوده و تأثیر گذاشته نفی نمی‌کنند.

شهبازی: این تناقض جدّی در ذات مکتب آریایی‌گرایی وجود دارد. اصولاً روح نظریه مهاجرت آریایی‌ها همان روح مهاجرتی است که در اسطوره‌های یهودی وجود دارد و آن را به همه دنیا و به همه اقوام و ملل تسری دادند. مثلاً قبایل وحشی توتونی را، که نیای آلمانی‌ها و انگلیسی‌ها هستند، چون سابقه‌‌ای از آن‌ها در قبل از قرن چهارم میلادی شناخته نیست، از مهاجرین آریایی به اروپا خواندند. ماکس مولر حتی سلتی‌ها را (که نیای اسکاتلندی‌ها و ایرلندی‌ها هستند) آریایی خواند. به این ترتیب، همه دنیا مهاجر است و آوارگی اختصاص به قوم یهود ندارد. تأثیر مکتب آریایی‌گرایی قرن نوزدهم به حدی بود که همه اروپایی‌ها خود را آریایی می‌خواندند و حتی نماینده ایرلند در مجلس عوام معترض بود که آریایی اصیل ایرلندی‌ها هستند و دلیلش تشابه نام‌های آریا و ایرلند (سرزمین آیرها) بود.

این اسطوره جدید که مکتب ماکس مولر ایجاد کرد، بر تئوری چراگاه مبتنی است که در همان زمان نویسنده‌ای یهودی به‌نام مایرز در کتابی به‌نام «طلوع تاریخ» آن را مطرح کرد. او می‌گفت آریایی‌ها قومی کوچ نشین بودند در جلگه‌های آسیای میانه (شمال) که در جستجوی «چراگاه» به «سرزمین‌های خالی از سکنه»، توجه بفرمایید: «سرزمین‌های خالی از سکنه»، یعنی جلگه‌های شبه قاره هند و فلات ایران (جنوب)، سرازیر شدند.

تئوری چراگاه مورد نقد جدّی قرار گرفته است. به‌عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردم‌شناس بزرگی است و استاد دانشگاه‌های کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابی دارد به‌نام «پیشینه آریایی در ایران و هند»[۱].

خلاصه انتقادات او به تئوری چراگاه این است:

اول، حاصل خیزی استپ‌های پهناور آسیای میانه، که تا به امروز نیز مهد جوامع شکوفای کوچ‌نشین بوده و هست، محل تردید نیست. چرا باید این قوم به‌اصطلاح آریایی سرزمین آبأ و اجدادی را رها کند و چنین به سوی «جنوب» یورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافیایی می‌تواند این مهاجرت را توجیه کند مانند وقوع سوانح طبیعی مهمی چون یخبندان، خشکسالی و غیره. اگر چنین سانحه عظیمی رخ داده در دوران‌های پسین باید برای مدتی آسیای میانه را برهوت و خالی از سکنه می‌یافتیم که چنین نیست.

دوم، اگر تئوری چراگاه را به عنوان پایه مادی مهاجرت آریایی‌ها بپذیریم، باید این را نیز بپذیریم که آن‌ها قومی گرسنه و در جستجوی معاش بودند. این با مبانی ایدئولوژی آریایی‌گرایی که مهاجرت آریاییان را در پی «رسالت تاریخی» و «امپراتوری‌سازی» و «آفرینش افتخارات» می‌داند در تعارض است.

سوم، برخلاف «تئوری چراگاه»، این سرزمین‌ها، نه شبه قاره هند نه فلات ایران، خالی از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ایران جماعات انسانی انبوهی از دیرباز زندگی پررونق و شکوفای شهری و کشاورزی و کوچ‌نشینی داشتند.

چهارم، با توجه به حضور جماعات انسانی انبوه در این سرزمین‌ها «مهاجرین» طبعاً با جماعات انبوه بومی آمیزش یافتند و چون در اقلیت بودند در آن‌ها مستحیل شدند و بنابراین پدیده‌ای به نام «نژاد آریایی» نمی‌تواند وجود داشته باشد.


خانم بزانت و تمدن‌های بزرگ «آریایی»

شهبازی: انجمن تئوسوفی نقش مهمی در دین‌شناسی تطبیقی در هند داشت و هدف آن اثبات نظریه چراگاه و مهاجرت آریایی‌ها بود. از همان سال ۱٨٧۵ یکی از اهداف اصلی مندرج در اساسنامه انجمن «تشویق مطالعات تطبیقی ادیان» بود. و جالب اینجاست که در بررسی تطبیقی ادیان بکلی اسلام را کنار گذاشتند.

در کتاب‌ها و سخنرانی‌های منتشر شده خانم بزانت کارکرد استعماری مکتب آریایی‌گرایی خیلی واضح مشاهده می‌شود. خانم بزانت جوامع بشری را به «نژادهای پایه» تقسیم می‌کند و از «نژاد بزرگ آریایی» سخن می‌گوید. به ادعای او «نژاد بزرگ آریایی» نژادی است که تمامی تمدن‌های بشری را ساخته و سایر نژادها وحشی و غیرمتمدن بوده و هستند. او تمدن‌های بشری را به پنج تمدن تقسیم می‌کند و همه را به «نژاد آریایی» منتسب می‌کند: اولی هند، دومی بین‌النهرین، سومی ایران، چهارمی روم و پنجمی تمدن معاصر اروپایی. خانم بزانت می‌گوید اولین گروه آریایی‌ها در جنوب هیمالیا امپراتوری مقتدری به‌پا کردند در دورانی که مردم جهان، در خارج از شبه قاره هند، «غیرمتمدن و بسیاری از آن‌ها وحشی» بودند. اقوام بین‌النهرین که «امپراتوری جهانی» بابل و کلده را ایجاد کردند شاخه‌ دیگری از «نژاد آریایی» بودند. سپس نوبت به ایرانیان می‌رسد. آریایی‌ها در ایران نیز یک «امپراتوری جهانی» ایجاد کردند. «امپراتوری جهانی» روم نیز به وسیله شعبه‌ دیگری از «نژاد آریایی»، یعنی قوم سلتی، ایجاد شد. سپس نوبت به قوم توتونی می‌رسد.

منظور از قوم توتونی همان انگلوساکسون‌ها و آلمانی‌های امروزی است. انگلوساکسون‌ها در اصل دو قبیله توتونی آنگلس و ساکسون بودند که در قرن پنجم میلادی از جلگه راین به جزایر انگلستان هجوم بردند و این سرزمین را تصرف کردند. یعنی بخش مهمی از سکنه کنونی انگلیس و ایالات متحده آمریکا و استرالیا و سایر کشورهای انگلوساکسون به‌طور عمده از نظر نژادی با آلمانی‌ها یکی هستند. به همین دلیل است که ابن‌خلدون انگلیسی‌ها را آلمانی می‌خواند و می‌نویسد:

«آلمان‌ها یکی از طوایف فرنگان هستند. شمارشان از دیگر طوایف بیش‌تر و دلیری‌شان افزونتر است. در جزیره انگلتره در جانب شمال غربی دریای محیط زندگی می‌کنند. مدت درازی نیست که به کیش مسیح درآمده‌اند.»

برگردم به صحبت خانم بزانت. او می‌گوید اکنون نوبت به توتونی‌ها رسیده که پنجمین قوم آریایی است که هم‌اکنون در حال ایجاد «امپراتوری جهانی» و «تمدن‌سازی» است. او اسم این امپراتوری مستعمراتی غرب را «پنجمین امپراتوری بزرگ آریایی» می‌گذارد. جمله‌ای از خانم بزانت می‌خوانم که بسیار بااهمیت است و تمام اهداف سیاسی ماکس مولر و تئوسوفیست‌ها و مکتب آریایی‌گرایی در ایران‌شناسی دانشگاهی غرب را روشن می‌کند. خانم بزانت می‌گوید:

«پنجمین خرده نژاد آریایی، یعنی توتونی، هنوز به کمال خود نرسیده ولی هم اکنون علایم آن آشکار است که رسالت مشابهی را در تکامل بشریت انجام خواهد داد. طلیعه تمدن بزرگ جهانشمول توتونی هم اکنون نمایان است. این تمدن به وسیله انگلیس و مستعمرات آن، و مهم‌تر از همه ایالات متحده آمریکا، و در پیوند نزدیک با آلمانی‌ها شکل گرفت. این امپراتوری جهانی در آینده... بر بشریت حکمروایی خواهد کرد.»

به عبارت دیگر، آریایی‌گرایی قرن نوزدهم بی هیچ تردید برای توجیه استعمار اروپایی و جلب مشارکت مردم «آریایی‌نژاد» آسیا در آن تدوین شد. نتیجه طبیعی و منطقی این تئوری این است که مردم «آریایی‌نژاد» شرق وظیفه دارند در تکمیل «پنجمین امپراتوری جهانی آریایی» سهم خود را ادا کنند و با «هم‌نژادان» اروپایی خود به توسعه‌طلبی استعماری غرب در میان مردم «غیرآریایی» (مانند اعراب، آفریقایی‌ها، عثمانی‌های ترک و مردم خاوردور) یاری رسانند. خانم بزانت صریحاً به هندی‌ها موعظه می‌کند که اگر مقهور سلطه انگلیس هستند ناراحت نباشند زیرا هندی‌ها نژادی هستند که از نظر معنوی بر جهان حکومت کرده و می‌کنند. بنابراین، هند در این «امپراتوری جهانی آریایی» در موقعیت یک ملت مقهور و زیر سلطه قرار ندارد بلکه «جزیی ناگسستنی از این امپراتوری است.»

نکته جالب‌تر در نظریات تئوسوفیست‌ها نقش رهبران این به‌اصطلاح تمدن‌سازی در تاریخ بشری است. خانم بزانت تأسیس تمام این تمدن‌های پنجگانه را کار گروهی مرموز به‌نام «استادان سفید» می‌داند که در نهادی به‌نام «لژ برادری سفید» مأوا دارند. در نظریات تئوسوفیست‌ها این نهاد کاملاً واقعی است نه نمادین منتها ناشناخته است و به این دلیل «استادان سفید»، «استادان غیبی» هم نامیده می‌شوند. این استادان غیبی قدرتی ماوراءطبیعی دارند و سرنوشت بشریت را اداره می‌کنند درست مانند خدایان کوه المپ در اساطیر یونان باستان. سلوک تئوسوفیست‌ها هم پنج مرتبه دارد و در مرتبه پنجم عضو «مرد کامل» می‌شود و در «لژ برادری سفید» عضویت می‌یابد. این کملین یا مردان کامل به قدرت ماورای طبیعی دست پیدا می‌کنند و نمی‌میرند بلکه تعدادی از آن‌ها در روی زمین می‌مانند تا ناظر و هادی تکامل بشریت باشند. در هستی‌شناسی تئوسوفیستی جهان به مناطق مختلف تقسیم می‌شود و در رأس هر منطقه یک «استاد» قرار دارد که فعالیت‌های آن منطقه را هدایت می‌کند و «انسان‌هایی را به عنوان ابزار خود برمی‌گزیند، آن‌ها را به کار می‌گیرد و زمانی‌که کارایی ندارند به آرامی آن‌ها را کنار می‌گذارد.» این عین جملات خانم بزانت است. هر «استاد» برای اداره منطقه خودش یک «برنامه بزرگ» دارد که باید اجرا شود. عامل اجرای این برنامه‌ها افرادی هستند که اهداف مختلفی چون قدرت و ثروت و شهرت را دنبال می‌کنند. نتیجه‌گیری پایانی خانم بزانت این است: همان روحی که عامل پیدایش و گسترش تمدن‌های پیشین بود اینک در ملت انگلوساکسون حلول کرده و همان «مردان کامل»، یعنی «استادان غیبی» عضو «لژ برادری سفید»، که کانون‌های پیشین تمدنی را پدید ساختند، «اینک در کناره رود تیمس در کار امپراتوری‌سازی‌اند... دست‌های نیرومند و چشم‌های نافذ آن‌ها امروزه دست‌ها و چشمان انگلستان است.» این هم عین جمله خانم بزانت است.

به این ترتیب، کارکردهای مکتب آریایی‌گرایی و باستان‌گرائی هندو و ایرانی به‌عنوان یک ایدئولوژی استعماری خیلی واضح روشن می‌شود. توجه کنید در پنج تمدنی که خانم بزانت نام می‌برد هیچ اشاره‌ای به تمدن اسلامی و تمدن‌ چین وجود ندارد. این موج طبعاً در ایران هم تأثیر عمیق گذاشت و این تأثیر، همانطور که عرض کردم، از دهه ۱٨٧٠ و دوران حکومت میرزا حسین خان سپهسالار شروع شد و پس از مشروطه اوج گرفت و سرانجام حکومت پهلوی را ایجاد کرد. در میان بخشی از تجددگرایان دوران مشروطه و بعد از آن، که به‌طور عمده در پیرامون سازمان ماسونی «لژ بیداری ایران» مجتمع بودند، تأثیرات عمیق نظریات خانم بزانت و انجمن تئوسوفی چشمگیر است که متأسفانه تاکنون مورد مطالعه پژوهشی قرار نگرفته است. این را اضافه کنم که بسیاری از این افراد با سازمان‌ تئوسوفیستی بمبئی رابطه مستقیم یا غیرمستقیم داشتند و اردشیر ریپورتر در اشاعه این موج در میان آن‌ها بسیار مؤثر بود. همانطور که مانکجی هاتریا، که قبل از اردشیر مأمور مقیم حکومت هند بریتانیا در ایران بود، در دوران سپهسالار در اشاعه این مطالب نقش اساسی و بسیار مهمی داشت.


هم‌پیوندی تاریخی تمدن در خاورمیانه
ارشاد: سئوال بعدی من این بود. افرادی مانند برادران گریم می‌آیند و قانون تحول آوایی زبان‌های اروپایی را مطرح می‌کنند یا افراد دیگری مانند دومزیل روی اساطیر کار تطبیقی می‌کنند. اینها هم با دلایل و مستندات و چارچوب‌های علمی به این کار می‌پردازند. به‌نظر می‌رسد که جریان ایران‌شناسی شاید خودش را از تأثیرات استعماری خارج کرده باشد و یک سمت و سوی علمی پیدا کرده باشد. آیا شما با این موافق هستید یا کل پروژه ایران‌شناسی را دنباله همان دید استعماری می‌دانید؟

شهبازی: من خواستم در یک صحبت کوتاه کل تاریخچه سرمایه‌‏گذاری که منجر به شکوفایی دانش ایران‌شناسی در غرب شد و اهداف سیاسی آن‌ها را عرض کنم. این‌که یک محقق بر اساس علاقه شخصی تحقیقی را شروع کند، کاملاً طبیعی است و در قرن بیستم طبیعی‌تر هم هست. بالاخره محققینی هستند و به‌دنبال علاقه شخصی‌شان می‌روند. ولی این‌که در قرن نوزدهم مکتبی ایجاد شود و این مکتب ده‌ها و صدها محقق و دانشجوی جدّی و پرکار و برجسته پرورش دهد و به چنین دستاوردها و آفرینش‌های بزرگ فکری دست بزند، قطعاً بدون حمایت و سرمایه ‏گذاری و اهداف سیاسی ممکن نبود. در این هیچ تردیدی نیست.

من خواستم بگویم که اهداف چه بوده. یعنی در واقع رشد مطالعات ایرانی بر مبنای ایدئولوژی آریایی‌گرایی و با اهداف کاملاً روشن سیاسی شکل گرفت. این یک بحث است. بحث دیگر، بحث متدیک و علمی قضیه است. این یک بحث کاملاً مجزاست که صرفنظر از کارکردهای استعماری، آیا تلاش هندشناسان و ایران‌شناسان مبانی جدّی علمی داشته یا نه، همه مجعولات بوده است.

به اعتقاد من، مسئله هم‌ریشه بودن زبان‌های ایرانی و هندی اروپایی و اقوام هندی و ایرانی و اروپایی و مفهوم زبان‌های هند و اروپایی در اساس ناشی از تلاشی بود که برای ایجاد این همگونی میان مردم فوق به‌کار می‌رفت. مطالعات تطبیقی زبان‌های فوق به‌طور جدّی از سال ۱٧٨٦ با سِر ویلیام جونز شروع می‌شود و اوست که مسئله خویشاوندی زبان‌های سانسکریت و یونانی و لاتین و سلتی و غیره را مطرح می‌کند. البته توجه کنید که همین آقای جونز کتابی چون «دساتیر» را، با آن زبان و با آن مضمون سبک که جعلی بودن آن بسیار آشکار است و واژه‌ها و جملات مضحک آن معروف است مثل «هامستنی رامستنی شامستنی زامستنی، شالشتنی شالشتنی شالشتنی شالشتنی، مزدستنی سزدستنی وزدستنی»، معتبر می‌داند. حتی اشپیگل هم، که مقام علمی او در ایران‌شناسی بالاتر از جونز است، «دساتیر» را معتبر می‌داند. کتاب «دساتیر» تنها نبود. در این دوره جعلیات فراوانی انجام گرفت و همه به فرهنگ باستانی ایران نسبت داده شد و مروج اصلی این کتب در ایران حکومت هند بریتانیا و شخص مانکجی هاتریا و اطرافیان وی بودند. این‌طور نبود که همه محققین در برابر این‌گونه مطالب تمکین کنند. حتی مسئله زبان اوستائی مورد مناقشه است. در همان زمان اشپیگل و دارمستتر و همکاران و پیروان آن‌ها در یک جبهه بودند و گلدنر و همفکران او در جبهه دیگر. گروه اوّل برای زبان اوستائی منشاء ایرانی قائل بودند و گروه دوّم منشاء سانسکریت و هندی. زمانی که مسئله زبان‌های هند و اروپایی تدوین می‌شد تأثیرات مکتب‌های معین فکری نیز در کار بود. مثلاً، اشلایخر، که گرامر مقایسه‌ای زبان‌های هند و اروپایی را تدوین و منتشر کرد، به‌شدت متأثر از داروینیسم اجتماعی و تئوری تاریخ هگل بود.

طبقه‌بندی زبان‌های هندی-اروپایی محصول این دوران است که به‌صورت یک سنت علمی باقی مانده و کسی جرئت سنت‌شکنی ندارد زیرا برای این کار به تحقیقات سنگین نیاز است. واقعاً اگر برای اثبات خویشاوندی زبان‌های ایرانی و سامی این همه سرمایه ‏گذاری و کار می‌شد همین نتیجه را نمی‌داد؟ وجوه اشتراک کم نیست و مهم‌تر از همه مسئله خط عربی است که سلف آن یعنی خط آرامی خط رسمی امپراتوری هخامنشی بود. علت این‌که خط عربی پس از اسلام در ایران کاملاً رواج یافت همین است یعنی خط آرامی از گذشته بسیار دور در ایران کاربرد اساسی داشت. خط عربی بیگانه با مردم ایران نبود همانطور که خود اعراب نبودند. می‌دانید که بهرام گور را اعراب و به‌طور مشخص منذر و خاندان نصر بن ربیعه در ایران به‌قدرت رسانیدند. تحقیقات آقای دکتر محمدی ملایری، که اخیراً منتشر شده، در این زمینه واقعاً ارزشمند است و بسیار قابل تعمق. بنابراین، هیچ نوع شکاف عمیق و به‌اصطلاح «گپ» بزرگی میان ایرانی‌ها و اعراب از نظر تاریخی و فرهنگی وجود نداشت. این جعل جدیدی است که رواج فراوان پیدا کرد. به‌علاوه، از نظر نژادی تمایز چشمگیری میان بومیان هند و ایران وجود دارد. البته از نژاد خالص در مورد هیچ قومی نمی‌توان صحبت کرد ولی گرایش غالب نژادی در بخش مهمی از مردم هند و مردم ایران تفاوت‌های چشمگیر را نشان می‌دهد. این مسئله از نظر انسان‌شناسی جسمانی کاملاً قابل بررسی است. امروزه، بر اساس مطالعات مردم‌شناس جسمانی، نظر مقبول و غالب این است که بخش مهمی از مردم شبه‌قاره هند ریشه‌های نژادی آفریقایی دارند یعنی آمیزه‌ای هستند از آفریقاییان مهاجر و بومیان هند. در مقابل، ایرانی‌ها تشابه فیزیکی زیاد با مردم بین‌النهرین و سایر نقاط خاورمیانه دارند. واقعاً شما در هند خود را بیشتر شبیه به مردم آن کشور حس می‌کنید یا در عراق و سوریه و لبنان؟‌ این از نظر قوم‌شناسی، یعنی مردم‌شناسی فیزیکی و جسمانی. این‌که شباهت‌های جدّی میان زبان‌های ایرانی و هندی وجود دارد مورد انکار من نیست. ولی توجه کنید که همه زبان‌ها خویشاوندند و ریشه مشترک دارند. همین شباهت‌ها را آیا نمی‌شد میان زبان‌های ایرانی و آشوری پیدا کرد؟ مرحوم دکتر مهرداد بهار رساله مفیدی دارد که در اوّل آلبوم تخت‌جمشید آقای کسراییان منتشر شده. ایشان به واژه اهورامزدا اشاره می‌کند که همان اشورامزاس خدای آشور است که از هور خدای خورشید مصری‌ها گرفته شده. هنوز هم در جنوب ایران برخی طوایف واژه هور را به معنی خورشید به‌کار می‌برند. اگر به تصاویر کتیبه‌ها مراجعه فرمایید حتی نشان فروهر نیز عینا از آشور گرفته شده. بنابراین، مفهوم اهورامزدا از مصر به آشور و سپس به ایران و از ایران به هند راه پیدا کرده. کاربرد نقش درخت سرو، آرایش لباس و غیره در کتیبه‌های آشوری و بابلی کاملاً به کتیبه‌های تخت‌جمشید شباهت دارد و کشف این شباهت اصلا به تخصص نیاز ندارد. خیلی بدیهی و چشمگیر است. ناگندرانات گوس، که به انتقادات او بر تئوری مهاجرت آریایی‌ها اشاره کردم، تأثیر فرهنگ آشور بر فلات ایران را بسیار جدّی می‌داند. در کتیبه هومل خدایان آشوری و ایرانی، صرفنظر از تفاوت تلفظ نام‌ها، بسیار شبیه‌اند درحدی که نمی‌توان این همسانی را تصادفی دانست. هومل هم معتقد است که این کتیبه ثابت می‌کند اهورامزدا همان اشورامزاس، خدای آشوریان، است. به‌نظر گوس، واژه اهورا در دوران‌های بعد از این طریق، و با واسطه آئین مغی ایران، به هند وارد شد نه برعکس. این را قبلاً، در سال ۱٨٨٠، دکتر کریشنا بانرجی مطرح کرده بود که مفهوم «اهور» در ریگ ودا‌ برگرفته از مفهوم «اشور» آشوریان است و بعداً کتیبه هومل این نظر را کاملاً اثبات کرد. کریشنا بانرجی زبان‌شناس بزرگی است و در اواخر عمر رهبر دینی هندوهای کلکته بود و دارای تألیفاتی در زمینه فرهنگ و فلسفه هند باستان است. خلاصه، به‌نظر دکتر گوس مفاهیم دینی بین‌النهرین با واسطه دین مغی ایرانیان به اقوام باستانی شمال شبه قاره هند رسوخ کرد نه برعکس. حتی بعضی از محققین زرتشتی هند نیز همین نظر را دارند. مثلا، دکتر اونوالا نقش دایره‌ بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ایران باستان فراوان دیده می‌شود و معروف‌ترین آن همان نقش اهورامزدا در کتیبه‌های دوران هخامنشی است، و نیز نقش عقاب و انسان عقاب‌گونه را یک سنت کهن کاملاً خاورمیانه‌ای می‌داند. این نمادهای دینی اولین بار در هزاره‌های سوم و دوم پیش از میلاد در مصر ایجاد شد و سپس به آشور و از این‌طریق به ایران و از ایران به هند راه یافت. اونوالا نیز خدای آشور را همان هور، خدای خورشید مصری‌ها، می‌داند.

ارشاد: اگر ما تشابهی در نقوش آشوری و تخت‌جمشید می‌بینیم، این در واقع نوعی دادوستد فرهنگی را ثابت می‌کند نه بیشتر.

شهبازی: همین امر در مورد تشابهات فرهنگی ایران و هند نیز صادق است و نمی‌تواند منشاء مشترک آریایی آن‌ها را ثابت کند. من به گفته واندنبرگ استناد می‌کنم. او درباره محدودیت اطلاعات باستان‌شناختی ما از دوران هخامنشی می‌گوید این اطلاعات همانقدر است که مثلاً بخواهیم فقط بر اساس بقایای کاخ ورسای درباره تاریخ فرانسه قرن هیجدهم مطالعه کنیم. بسیاری از ایران‌شناسان جدّی هر یک گوشه‌ای از بنیان‌های مکتب آریایی‌گرایی را به‌نحوی رد می‌کنند و وقتی این ردیه‌ها را کنار هم بچینیم از آن بنای عظیم و باشکوه هیچ چیز بر جای نمی‌ماند. مثلا، اگر کتاب نیبرگ سوئدی را بخوانید سراسر نقد مجموعه تئوری‌هایی است که اساس مکتب آریایی‌گرایی و میراث آن را در مطالعات ایران‌شناسی جدید غرب و تاریخنگاری دانشگاهی و رسمی ایران باستان شکل می‌دهد. عرض من این است که تمدن‌های ایرانی و هندی قبل از ورود قومی مجهول، که اسم آن را «آریایی» گذاشتند، تمدن‌های بسیار عمیق و ریشه‌دار بوده و نمی‌توانسته مقهور و مستحیل در گروهی مهاجر شود که درباره آن هیچ اطلاع متقن علمی نداریم و هر چه می‌گوییم همه مبتنی بر فرضیه‌هایی است که در قرن نوزدهم ساخته شده و معلوم نیست اصالت آن از کتاب «دساتیر» بیشتر باشد. یک نمونه جدید را عرض می‌کنم: آقای اشمیت در دانشنامه ایرانیکا می‌نویسد هیچ دلیل تاریخی و باستان‌شناختی وجود ندارد که گذر قومی به‌نام آریایی را از جبال هندوکش و ورود آنان را به جلگه هند و فلات ایران به اثبات رساند. به گفته واندنبرگ، وقتی ما دوره‌های مختلف تمدن ایرانی را در نظر می‌گیریم از اهمیت تمدن پیش از تاریخ این سرزمین در حیرت می‌افتیم. منظور از دوران پیش از تاریخ دوران قبل از مهاجرت ادعایی آریایی‌ها است طبق همان تقسیم‌بندی سنتی و نادرست در تحقیقات ایران‌شناسی غرب.


ایران‌شناسی به‌مثابه یک دانش
ارشاد: بپردازیم به مسئله ایران‌شناسی. ما امروزه دستاوردهای ایران‌شناسان پیشین را داریم. این تاریخچه‌ای که شما عنوان کردید، تاریخچه‌ جریانی است که بر مبنای یک ایدئولوژی سیاسی استعماری شکل گرفته. در کنار این جریان افرادی هم هستند که از دل همین جریانات به‌وجود آمدند و برخوردهای منقدانه و شیوه‌های درستی را در پیش گرفتند. الان هم ما ایرانی‌ها می‌گوییم «ایران‌شناسی». الان مؤسسه ایران‌شناسی داریم و بخشی در وزارت خارجه مدعی این امر است و در نهاد ریاست‌جمهوری و غیره. سئوال من این است: آیا این مفهومی که ما مراد می‌کنیم از ایران‌شناسی چه وجوه اشتراکی می‌تواند داشته باشد با مفهومی که اروپاییان مراد می‌کنند.

شهبازی: بحث‌هایی که مطرح کردم منافی این نتیجه‌گیری نیست که مطالعات ایران‌شناسی در غرب، مثل تمام شاخه‌های علوم و فنونی که با انگیزه‌های استعماری ایجاد شدند یا رشد کردند مانند مردم‌شناسی و زبان‌شناسی و حتی دریانوردی و کشتی‌سازی، در نهایت یک حوزه علمی جدّی و بسیار غنی درست کرده است. افرادی مثل ماکس مولر و اشپیگل افراد کوچکی نبودند. عالمان بسیار برجسته‌ای بودند. و به‌نظر من کار این حوزه علمی به جایی رسیده که می‌تواند در بخشی سنت‌ها یا میراث استعماری خودش را نقض کند یا در بخش دیگر همان را به شکلی بغرنج‌تر ادامه دهد. شما مثلاً به کتاب معروف مورگان درباره قبایل سرخپوست آمریکا نگاه کنید. تردیدی نیست که هدف نهایی از این‌گونه مطالعات سلطه و غارت بوده. ولی این امر اهمیت کتاب مورگان را نقض نمی‌کند. مردم‌شناسی نمونه روشنی است که می‌تواند این به‌اصطلاح دیالکتیک را نشان دهد.

ارشاد: به شکل دیگر سئوال می‌کنم. امروزه مراد ما ایرانی‌ها از ایران‌شناسی چیست؟ بالاخره ما باید با محققین غربی به یک نقطه توافق برسیم. یعنی از یک طرف باید نظریات آن‌ها را رد کنیم و از طرف دیگر ما دیدی به مسئله داریم که از درون فرهنگ خودمان است. یعنی آن‌ها از بیرون نگاه می‌کنند و ما از درون...

شهبازی: خیر. بعضی از آن‌ها از بیرون هم نگاه نکردند. من با بعضی از محققین غربی احساس تجانس بیشتر می‌کنم تا بعضی از نویسندگان ایرانی. چنین کلیتی وجود ندارد. این محقق تا آن محقق زمین تا آسمان تفاوت دارد. شرقی و غربی و ایرانی و اروپایی ندارد. بهیچوجه نمی‌شود اندیشمند و محقق و به تبع آن اندیشه و تحقیق را تقسیم کرد به شرقی و غربی. باید دید هر کس چه می‌گوید و تا چه حد درست یا غلط می‌گوید. چه بسا یک محقق آلمانی یا انگلیسی یا آمریکایی و غیره خیلی بهتر بتواند مسائل ما را تحلیل کند تا فلان ایرانی. اصولا من با شرقی و غربی کردن تحقیق موافق نیستم.

ارشاد: منظور من این بود که ما در این فرهنگ زیسته‌ایم، آن‌ها در این فرهنگ نزیسته‌اند هر چند که بعضی از آن‌ها مانند خانم لمبتون و الول ساتون سال‌ها در این منطقه زیستند. الول ساتون چهل سال در این منطقه زیست. با همسرش بود و حتی راه‌های خیلی دشوار را هم پیمودند. این فرق دارد. تازه این را هم نمی‌توانیم بگوییم او زیست. زیست آن است که روان ناخودآگاه قومی ما را تشکیل می‌دهد.

شهبازی: حاصل كار ایران‌شناسی در غرب یك میراث بسیار گسترده و مفصل است كه دیدگاه‌های متفاوت در آن وجود دارد و بسیار آموزنده است. اگر ما بخواهیم این میراث را نفی كنیم و كنار بگذاریم شاید چیز قابل اعتنایی برایمان نماند. دانشی است كه در یك دوره تاریخی شكل گرفته و راه درست برخورد این است كه با آن به‌خوبی آشنا شد و نسبت به آن نگاه مجتهدانه پیدا كرد. هیچ دلیلی وجود ندارد كه ما تعمیم‌ها و الگوهای دگم و متحجر گذشته آن‌ها را بپذیریم. من به طرز تفكر دكتر احسان یارشاطر نگاه مثبت ندارم ولی زمانی به یكی از دوستان گفتم اگر قرار باشد حاصل كار او بخصوص در بنگاه ترجمه و نشر كتاب سابق از حوزه فرهنگ فعلی ایران خارج شود، باید بخش مهمی از فرهنگ مكتوب چاپی ما حذف بشود. برای اینكه عالمانه كار كرده و باید از او آموخت. بنده تصور می‌كنم رقیب عالم بهتر از دوست جاهل است حتی اگر از او شكست بخوریم. خیلی‌ها در بیست ساله اخیر در این كشور متصدی مناصب و مقامات مهم فرهنگی شدند و پول‌های كلان آتش زدند ولی یك هزارم یارشاطر كار جدّی و عمیق نكردند. او آنقدر فهیم است كه در همین دانشنامه ایرانیكا مقالاتی را چاپ كند كه با نظر شخصی او منطبق نباشد و حتی آن را نقض كند. بنابراین، انباشت دانش و تحقیقاتی كه در این زمینه شده به ما هم تعلق دارد و باید از آن‌ها آموخت و روی آن‌ها كار نقادانه كرد. در تحقیق معنی نمی‌دهد كه شما مقلد مثلاً اشپیگل یا ماكس مولر یا دیگران باشید و همانطور معنی نمی‌دهد كه چماق بردارید و آن‌ها را یكسره طرد كنید.

ارشاد: اگر بخواهیم برای امروز خودمان از ایران‌شناسی تعریفی داشته باشیم، چه تعریفی می‌توانیم ارائه بدهیم؟

شهبازی: بحثی که کردیم راجع به مطالعات ایرانی است، یعنی آن حوزه علمی که در دانشگاه‌های غربی به این عنوان مطرح است. اما تعریفی که خود ما، به‌عنوان ایرانی، می‌توانیم از ایران‌شناسی به‌دست بدهیم، نمی‌تواند همان تعریف باشد. منظور آن‌ها از ایران‌شناسی حوزه وسیعی است که شامل تاریخ، فرهنگ، اقوام، گویش‌ها، آداب و رسوم و خلاصه تمام آن چیزهایی می‌شود که مختصات مردم ایران را در طول تاریخ طولانی آن می‌ساخته. این مطالعات حوزه بسیار متنوعی را دربرمی‌گیرد که شامل شاخه‌هایی مانند تاریخ، زبان‌شناسی، مردم‌شناسی و غیره و غیره می‌شود. هنوز فرهنگ ما در بسیاری از این حوزه‌ها بسیار فقیر است. مثلاً ما هنوز یک دائرة‌المعارف گویش‌های ایرانی نداریم و این در حالی است که پول صرف تدوین دائرة‌المعارف زبان فارسی در شبه قاره هند می‌کنیم و آنوقت ژاپنی‌ها درباره گویش لارستانی ما تحقیق می‌کنند و کتاب می‌نویسند. ما یک دائرة‌المعارف اقوام و قبایل ایرانی نداریم و مهم‌ترین مرجع برای ما در زمینه شناخت تاریخ اقوام و قبایل ایرانی شاید همان مقاله خانم لمبتون در دائرةالمعارف اسلام (چاپ لیدن) باشد.

ارشاد: شما هم کتابی در این زمینه دارید.

شهبازی: بله. ولی ما هنوز مرجع معتبری در این زمینه نداریم. اقوام و قبایل از بین می‌روند و گویش‌های‌شان به‌سرعت از بین می‌رود اما هنوز ما ضرورت و اهمیت این‌گونه کارها را درک نکرده‌ایم. در همان کتاب «مقدمه‌ای بر شناخت ایلات و عشایر»، سال‌ها پیش مطرح کردم که از طایفه مهرکی (که نام آن در کتب استخری و ابن‌حوقل و شاهنامه فردوسی و غیره آمده و از بقایای طوایف دوران ساسانی است) تنها چند خانوار مانده که در سال‌های اخیر جذب شهر فیروزآباد شده‌اند. یکی دو دهه دیگر هیچ بقایایی از آن‌ها قابل شناسایی و مطالعه نیست. چرا ژاپنی‌ها در این زمینه‌ها سرمایه ‏گذاری می‌کنند و مثلاً برای شناخت گویش لارستانی یا شبکه کهن قنات‌های ایرانی مطالعه می‌کنند و سمینار می‌گذارند که آقای دکتر جواد صفی‌نژاد در این سمینارها شرکت کرده. اینها همه می‌تواند شاخه‌هایی از ایران‌شناسی در کشور ما باشد. چنین دانشی وجود دارد و خیلی جدّی است و می‌تواند شاخه‌های متنوعی را در بر بگیرد و یک پشتوانه غنی تحقیقاتی و نظری دارد.

ارشاد: از صحبت‌های شما برداشت کردم که دانش ایران‌شناسی، دانش میان رشته‌ای است و به خاطر همین با دانش‌هایی مانند تاریخ و باستان‌شناسی و زبان‌شناسی و هنرشناسی و غیره هم‌مرز می‌شود. می‌خواهم بدانم چگونه ایران‌شناسی می‌تواند از حاصل پژوهش‌های این رشته‌ها استفاده کند و در عین حال مثل آن‌ها نباشد. آیا هر چه که درباره ایران باشد، ایران‌شناسی است یا این‌که می‌توانیم از آن یک تعریف دقیق‌تر به‌دست بدهیم؟

شهبازی: این ابهام به خاطر این است که عنوانی به‌نام ایران‌شناسی در غرب پیدا شد و تداوم دو دانش هندشناسی و اسلام‌شناسی بود. در یک دانشگاه کرسی به‌نام زبان‌های شرقی یا شرق‌شناسی یا اسلام‌شناسی می‌گذاشتند و بعد عده‌ای از شاگردان این حوزه در ایران تخصص پیدا می‌کردند و این تبدیل می‌شد به کرسی ایران‌شناسی. بنابراین، تحت نام ایران‌شناسی کلیه مطالعات مربوط به ایران، اعم از باستان‌شناسی و تاریخ و فرهنگ و زبان و سیاست و غیره، مطرح می‌شد. ولی وقتی ما به‌عنوان ایرانی مبحث ایران‌شناسی را مطرح می‌کنیم، با این معضل روبه‌رو می‌شویم که این حوزه بسیار وسیع را چطور در قالب یک رشته جا بدهیم. بنابراین، مفهوم ایران‌شناسی یک مفهوم غربی است و در سنت دانشگاهی و تحقیقاتی غرب یک شاخه تخصصی است مثل هندشناسی و چین‌شناسی و مصرشناسی و غیره. آیا برای یک هندی یا چینی دانشی به‌نام هندشناسی یا چین‌شناسی می‌تواند به‌عنوان یک شاخه علمی موضوعیت داشته باشد؟ نمی‌دانم.

ارشاد: من می‌خواهم بدانم چطور برای ما مطرح می‌شود. مثلاً مؤسسه‌هایی که هم‌اکنون داعیه ایران‌شناسی دارند، نمی‌خواهم بگویم ادعای آن‌ها درست است یا نادرست، می‌خواهم بگویم از فرهنگ ایرانی چه تعریفی دارند؟ چون ایران‌شناسی در واقع شناخت فرهنگ ایران است.

شهبازی: ما در واقع این عنوان را تقلید کردیم، اقتباس کردیم. افرادی هم که الان داعیه ایران‌شناسی دارند تصور می‌کنم بیشتر گرایش‌شان به فرهنگ است. وقتی در ایران می‌گوییم ایران‌شناسی، همه چیز را در برمی‌گیرد. نمی‌دانم چگونه می‌شود بین اینها تفکیک کرد. اگر قرار باشد شاخه علمی مستقلی به‌نام ایران‌شناسی وجود داشته باشد، باید محدوده‌های آن را مشخص کرد. همه چیز را می‌تواند در بر بگیرد.

ارشاد: شاید این دانش بتواند در حول نقد ایران‌شناسی موجود هم شکل بگیرد؟

شهبازی: شاید. به اعتقاد من آنچه مهم است نسل جدیدی از محققین است که باید در این مملکت شکل بگیرد و هنوز شکل نگرفته. تصورم این است که اولین جوانه‌های برخورد انتقادی عالمانه بخصوص در دهه اخیر شکل گرفته است. این نسل نگاه عمیق نسبت به گذشته دارد. این نسل هم بر اساس منابع بومی و هم بر اساس مطالعات غربی‌ها و مجموعه مطالعات شرق‌شناسی که انجام گرفته، باید به یک تصویر نو برسد و به این تصویر نو نخواهد رسید اگر نگاه انتقادی و عالمانه، هر دو، نداشته باشد. همینطور در غرب هم یک نسل جدید از محققان غربی شکل گرفته که نگاه انتقادی و مجتهدانه به سنت‌های خشک و جاافتاده گذشته دارد[٢].


[] يادداشت‌ها

يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی ارسال شده است.


[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- Nagendranath Ghose, The Aryan Trail in Iran and India, Calcutta: University of Calcutta, 1937.
[٢]- عبدالله شهبازی، ایران‌شناسی، آریایی‌گرایی و تاریخ‌نگاری (قسمت دوم)، وب‌سایت عبدالله شهبازی (مورخ): چهارشنبه، ٣٠ دی ۱٣٨٨ / ٢٠ ژانویه ٢٠۱٠


[] جُستارهای وابسته




[] سرچشمه‌ها

وب‌سایت عبدالله شهبازی (مورخ)