روستا باختری فقيد
اشکی در يک سوگی
از: نعمت حسينی
و باز هم تيغ آبدار و بران مرگ، در اين غربتسرا، در گلوی نويسندۀ ديگری از سرزمين ما، ساييدن گرفت و او را راهی ديار رفته گان ساخت.
و باز هم تند باد شوم مرگ، بر نخلستان فرهنگ ما در اين تبعيدگاه، وزيدن گرفت، کمر نخلی را شکست و نقش زمينش کرد.
آری، اين بار مرگ، داستان نويس گرانمايه و بافضيلت، داستان نويس آزاده و فرزانۀ ما را، روستا باختری را از ما گرفت و برای هميش از جمع ما برد.
شادروان محمد صابر روستا باختری اين داستان نويس فرهيخته و قلمبدست گرانمايه در سال ١٣١٧ خورشيدی در شهر کابل زاده شد. تحصيلاتش را در ليسۀ حبيبيه به پايان رسانيد، بعد رفت ايران و در رشتۀ حقوق ليسانس گرفت.
شادروان روستا باختری، هنوز به نوجوانی نرسيده بود که دست به قلم برد و در راه نويسنده گی گام گذاشت و آرام آرام همکاری اش را با نشرات کابل و به ويژه روزنامۀ ”انيس” آغاز کرد. او آن گاهی که در ايران مصروف آموزش بود، به نوشتن ادامه داد و برای نشرات تهران، از آن شمار برای مجلۀ ”خوشه” چاپ تهران، نوشت و داستانهايش را در آن مجله چاپ نمود. مدت زمانی هم عضو هيأت تحرير آن نشريه بود. او پس از آن که از ايران آمد، در نشرات کابل به کار پرداخت و آخرين کارش در ادارۀ بنام ”بورد مسلکی” هنر و ادبيات راديو تلويزيون افغانستان بود. روستا باختری سوای مقالتهای ارزشمند ادبی ـ هنری، چند داستان بلند ـ که از آن شمار میتوان از داستان بلند ”پنجره” نام برد ـ و بيش از شصت داستان کوتاه نوشته است. و هم يک مجموعۀ از داستانهای کوتاه اش زير نام ”آشنای بيگانه” که در برگير ”ده” داستان میباشد، در سال ١٣٧٠ خورشيدی، از سوی انجمن نويسند گان در کابل اقبال چاپ يافت.
روستا باختری اين داستان نويس وارستۀ ما که هيچ گاهی بيماری خودمرکزی در او راه پيدا نکرده و هرگز خود را تجليل ننموده بود، شيفته و دلبستۀ جا و مقام نبود و برای دستيازی به جا و مقام ذرۀ هم تلاش نکرد. ناگفته نبايد گذاشت که روستا باختری همواره فارغ از دسته بندیهای آشکار و پنهان سياسی و غيرسياسی زيست. او پس از فاجعۀ ”هفت ثور” دست از نوشتن برگرفت و سکوت نمود و در اولين سالهای اشغال کشور توسط ارتش سرخ ترک کابل نمود و به تبعيد تن درداد.
اگر او را با اين سکوتش به عنوان يکی از قيافههای فرهنگی مقاومت بر ضد اتحادشوروی وقت بدانيم او در اين رابطه هم خود را تجليل نکرد و برای مقاومت عربده سر نداد. و اينجا در اين غربتسرا، در سطح عربدههای سياسی ”مُد” و ”باب روز” سنگينی سکوت روستا باختری هميشه محسوس بود.
روستا باختری در اين دوران، هيچگاهی نقش ”روشنفکر!” يا ”روشنگر!” را به عهده نگرفت و در رابطه به اين القاب به خودفروشی نپرداخت.
روستا باختری در بازار پر هلهلۀ سياسی و ادبی ”مُد” روز کاملاً غايب بود و غيبت او کاملاً محسوس.
همچنان که او هيچ گاهی به تجليل خودش نپرداخت، هيچ لقب رسمیرا نپذيرفت و با بعد رسميت ادبی ـ سياسی هميشه در تزاد قرار داشت.
چند سال پيش با اين نويسنده گرانقدر، مصاحبه نمودم و با اين مصاحبه کوشيدم تا سکوت سنگين او را بشکنم:
دمیبا نويسنده يی در غبار فراموشی!
ح : چرا نويسنده گی را برگزيديد؟ و چرا به داستان نويسی روی آورديد؟
ب : مشکل است که بگويم چرا نويسنده گی را برگزيدم و به ويژه به داستان نويسی روی آوردم. شايد به خاطر خودخواهی و خودنمايی بوده باشد و تا از اين راه نامکی و شهرتکی به دست آورم. علت ديگر هم در اين کار راهگشای من بوده باشد و آن اينکه خوانش آزاد، يعنی غير از درسهای مکتب را ، با قصه شروع کردم. از قصۀ ”امير ارسلان نامدار” بگيريد تا نوشتهها و ترجمههای مُد روز که بيشتر آنها چاپ ايران بود و به تعداد بسيار معدود، برخی از آنها به افغانستان هم راه میيافتند و من از جملۀ خريداران وفادار و هميشه گی آنها بودم و پول آنها را از جيب خرچ خودم میدادم و در موارد بسيار، از مادر به قرض میگرفتم، قرضی که هرگز پرداخت نمیشد. اين داستانها از هر رنگی بودند. مبتذل و بازاری تا داستانهای خوب و سنگين. فرق اينها را بعدها فهميدم. در آغاز داستان خوانی، عقلم به چنين رده بنديی نمیرسيد و به مصداق مثلی ”هرچه پيش آمد خوش آمد” داستانها را میخواندم. حادثه سازی و قهرمان آفرينی را از خوانش پيهم اين داستانها و ترجمهها ياد گرفتم.
ح : يک مدت زمان داستانهای شما، خواننده و طرفدار زياد داشت. علت را خود میدانيد؟
ب : نعمت حسينی عزيز، از حسن نظر تان تشکر میکنم. از اينکه داستانهای من خوانندگان و طرفداران زياد داشت چرا؟ بايد بگويم علتش را نمیدانم. راستی نمیدانم. اما يک چيز شايد در ان بی تأثير نبوده باشد. اين نظر شخصی من است. من در گزينش واژهها، ساده گی و بی پيرايه گی را برتر میشمردم. خواننده را در روياهای دروغين نمیبردم. به وصف طبيعت، زمين و آسمان، ماه و ستارگان زياد نمیپرداختم. وقت و زمان داستان را، شب و روزش را، تابستان و زمستانش را در کوتاه ترين جملهها و گوياترين واژهها به خواننده منتقل میکردم. حتی در توصيف شخصيتهای داستان به اشاره و جملههای کوتاه بسنده میکردم. چون اتکای من بيشتر بر دانش و بينش خواننده بود، به همين جهت تعداد اين داستانها کم است و معدود. يکی از نمونههای آن داستان، داستان کوتاه ”بن بست” است که در اوج خفقان جمهوری نوشته شده است. ماجرايی که بر قهرمان میگذرد، بيان استبداد سياه مخوفی است که جامعه را در چنگال خود گرفته است. من يقين دارم شما در آن يک جملۀ اضافی نمیيابيد و اگر از خوانش جمله ای هم غفلت کنيد و يا سرسری آن را بخوانيد، به همان نتيجه يی میرسيد که آقای ”گل کوهی” رسيده است: بن بست. يعنی بيان ماجرای کشتن يک انسان. اين خود البته خلاف نظر بزرگان ادب خود مان است. چون آنان به روشنی همان برداشتی را کرده اند که نويسنده قصد بازگويی آنرا داشته است. اين داستان سه بار ديگر هم تجديد چاپ شد. پس از مرگ مير اکبر خيبر، پس از مرگ امين و هنگام راکت پرانی گلبدين بر کابل.
ح : اگر اشتباه نکنم شما نويسندۀ ساده نويس بوده ايد. اگر چنين باشد، اين کار عمدی بود؟
ب : ساده نويسی هميشه پايۀ کار من بوده است. به نظر من، با اين شيوه نويسنده میتواند رابطۀ صميمیتری با خواننده برقرار نمايد و در انتقال آنچه که میخواهد بگويد به دشواری برنخورد.
ح : کسانی به اين باور اند که شما بيشتر در مورد رابطههای جنسی و چيزهای ديگر از همين دست مینويسيد. نوعی برهنه نويسی در کار شما ديده میشود. در اين رابطه خود شما چه نظر داريد؟
ب: من به اين باورم که اگر نويسنده يی خودش را پشت اخلاق کاذب و حيای دروغين پنهان کند و از بيان واقعيتهای عينی و احساس آدمیبپرهيزد، با خواننده گانش راست و صميمیعمل نکرده است. جامعۀ ما حتی در همان سالهای ۴۵ و ۴٦، ديگر جامعۀ بيست سال، سی سال پيش نبود. بسياری از قراردادهای نانوشته منسوخ شده بود و رابطههای تازه ای بين مردم شکل گرفته بودند. به طور کلی رفع حجاب، ورود زن به بازار کار، افزايش دانش آموزان و دانشجويان پسر و دختر در مکتبهای عالی و دانشکدهها، کار مشترک زنان و مردان در ادارهها بر بسياری از قاعدهها و رسمهای پيشين اثر گذاشته بود و کششهای احساسی و عاطفی بازتری بر روابط پسر و دختر، بطور کلی زن و مرد چيره شده بود. و اين امر ناگزير و بايد در نوشتههای نويسنده گان راه میيافت. حال اگر کسی به عمد از بيان اين نيازها و احساسها پرهيز کند و آب پاکيزۀ عفت بر روی خود بريزد، دروغگويی است که ريا میکند. من هرگز اهل چنين رياکاری، عفت کاذب و حيای دروغين نبوده ام. اگر من در داستانی به نياز زن و مردی پرداخته ام و يا ظاهر زنی را ستوده ام، در حقيقت به جلوه يی از جلوههای زندگی پرداخته ام. اگر چنين پرداختی کسی را برانگيخته است، بايد بگويد چرا؟
ح : پس از کودتای ثور و پس از اشغال کشور بدست ارتش سرخ، شما از نوشتن دست کشيديد، و بعد با آن پدرود گفتيد. آن هم يکی و يکبار؟
ب: کوتادی ثور ضربت گيچ کننده يی بود که بر فرق ملت افغانستان فرود آمد که تا کنون اين ملت مظلوم از اين ضربت سر بلند نکرده است و من نيز هنوز که هنوز است، مات و مبهوت اين ضربتم.
شک نيست که طبقۀ روشنفکر افغانستان در پی تغيير و تحولی بود تا جامعۀ ما از چنگال نظامیکه بيش از نيم قرن بر تار و پود يک يک مردم چنگ انداخته بود، نجات يابد و برتری قومیو قبيله يی و روابط اجتماعی قرون وسطی، به تقويم اروپاييش، از زندگی مردم ما برچيده شود، اما هرگز کسی گمان نمیبرد که اين دگرگونی به سلطه عده يی مستبدتر و سفاک تر از سلف خود بانجامد که با تمام آنچه مردم از عقيده، عرف، عادت، سنت و ميهن پرستی شناخته بودند، به نبرد برخيزد. البته عده يی توانستند که با اين شرايط بسازند و با چنان رژيم منفوری همگام و هم رأی شوند و حتی به تأييد از آن قلم بزنند. اما برای من سخت بود. من از نظر انديشه عقب مانده از رژيم بودم. اهميت کودتای شکوهمند ثور را درک نمیکردم و با پيام رهايی بخش و دوران ساز و انسانان طراز نوينش بيگانه بودم. ديگر نمیتوانستم داستانی بنويسم که آن رابطۀ صميمیو يکرنگ را با خواننده حفظ کنم و در گزينش محتوای داستان آزاد باشم. داستان بايد از آن پس پيام آور آزادی و رهايی و نجات از مذلتی مردمیباشد که با دم مسيحايی اين گروه، ره بسوی نجات و آسايش و سعادت میبرد. علاوه بر آن گروه کوتا کننده و يا کودتاچی، بر هرچه درخشنده گی و فرهيخته گی غير از خود شان بود، خط بطلان میکشيد.
من، از فردای کوتا، از نويسنده گی بازماندم. در حقيقت ناخواسته بازماندم. ديگر نمیتوانستم بنويسم. تنها داستان و آخرين داستان کوتاهی که نوشتم ـ پس از جدی ١٣۵٨ هجری خورشيدی ـ زير امضای ”بهمن” و به اصرار آقای رهپو بود. داستانی که اگر خود مسوول نشريه بودم، هرگز آنرا چاپ نمیکردم. اين داستان که با آنهمه اصرار نوشته شده بود، سه ماه در آن نشريه ماند تا چاپش کردند.
ح : پس آن آخرين داستان شما بود؟
ب : بلی آن آخرين داستان و نوشتۀ من بود. مدتی پس از آن، از کشور خارج شدم. از آن تاريخ است که توان نوشتن به گفتۀ شما (يکی و يکبار) بی آنکه خود بخواهم از من گرفته شد و تا امروز ادامه دارد.
ح : خوب، حالا آن رژيم از هم پاشيد. آنانی که با ”کوچ” بزرگ آواره گرديدند، بار ديگر پس از سرگذراندن گيچی ناشی از اين ”کوچ” به خود آمده و دست به قلم برده اند، اما، شما هنوز هم دست به نوشتن نزده ايد، چرا؟
ب : آن خواننده گانی که برانگيزاننده و مشوق من در نوشتن بودند، فرد فرد و يا گروه گروه با صد رنج و زحمت، با تحمل دشواریهای فراوان، از کشوری به کشور ديگری پناهنده شدند و در پهنای گيتی تيت و پراگنده گرديدند. آن ذوق و شوقی که در افغانستان برای نوشتن داشتم، به مرور و اما به سرعت در من رو به خاموشی رفت. تا کنون جوشی در خودم نيافته ام تا برانگيزانندۀ احساس خواننده گان پراگنده در سراسر گيتی يا دست کم در بخشی از اين دنيا شوم. دنيای رنگ به رنگ و پر از زرق و برق و به طور شگفت انگيزی رو به تحول، که پهنۀ بزرگی برا ی عرصۀ دانشهای گوناگون آدمیگرديده است که پرده از روی بسياری از باورها بر میگيرد و بر بسياری از سنتها، حتا در جامعۀ غربی خط بطلان میکشد. حالا با خوانندۀ که دورۀ نوجوانی و تا حدی رشد خودش را در افغانستان گذرانده و دوران پختگی و ميان سالی و کهولت را در ميان شگفتیهای جهان غرب میگذراند، برقراری رابطه، کار آسانی نيست. نمیتوان برای انسانی با دو ديد و برداشت از جهان، از انديشه، از خيال، از زشتی و از زيبايی، از زنده گی و هستی چيزی نوشت و به اميد ماندگاری آن بود.
من که مانند بسياری از نويسنده گان ديگر، برای مردم و به خاطر مردم خودم مینويسم، اين مانع بزرگی است و در طول دوران مهاجرت اين مانع همراه و همگام من بوده است. همين!
و باز هم تيغ آبدار و بران مرگ، در اين غربتسرا، در گلوی نويسندۀ ديگری از سرزمين ما، ساييدن گرفت و او را راهی ديار رفته گان ساخت.
و باز هم تند باد شوم مرگ، بر نخلستان فرهنگ ما در اين تبعيدگاه، وزيدن گرفت، کمر نخلی را شکست و نقش زمينش کرد.
آری، اين بار مرگ، داستان نويس گرانمايه و بافضيلت، داستان نويس آزاده و فرزانۀ ما را، روستا باختری را از ما گرفت و برای هميش از جمع ما برد.
شادروان محمد صابر روستا باختری اين داستان نويس فرهيخته و قلمبدست گرانمايه در سال ١٣١٧ خورشيدی در شهر کابل زاده شد. تحصيلاتش را در ليسۀ حبيبيه به پايان رسانيد، بعد رفت ايران و در رشتۀ حقوق ليسانس گرفت.
شادروان روستا باختری، هنوز به نوجوانی نرسيده بود که دست به قلم برد و در راه نويسنده گی گام گذاشت و آرام آرام همکاری اش را با نشرات کابل و به ويژه روزنامۀ ”انيس” آغاز کرد. او آن گاهی که در ايران مصروف آموزش بود، به نوشتن ادامه داد و برای نشرات تهران، از آن شمار برای مجلۀ ”خوشه” چاپ تهران، نوشت و داستانهايش را در آن مجله چاپ نمود. مدت زمانی هم عضو هيأت تحرير آن نشريه بود. او پس از آن که از ايران آمد، در نشرات کابل به کار پرداخت و آخرين کارش در ادارۀ بنام ”بورد مسلکی” هنر و ادبيات راديو تلويزيون افغانستان بود. روستا باختری سوای مقالتهای ارزشمند ادبی ـ هنری، چند داستان بلند ـ که از آن شمار میتوان از داستان بلند ”پنجره” نام برد ـ و بيش از شصت داستان کوتاه نوشته است. و هم يک مجموعۀ از داستانهای کوتاه اش زير نام ”آشنای بيگانه” که در برگير ”ده” داستان میباشد، در سال ١٣٧٠ خورشيدی، از سوی انجمن نويسند گان در کابل اقبال چاپ يافت.
روستا باختری اين داستان نويس وارستۀ ما که هيچ گاهی بيماری خودمرکزی در او راه پيدا نکرده و هرگز خود را تجليل ننموده بود، شيفته و دلبستۀ جا و مقام نبود و برای دستيازی به جا و مقام ذرۀ هم تلاش نکرد. ناگفته نبايد گذاشت که روستا باختری همواره فارغ از دسته بندیهای آشکار و پنهان سياسی و غيرسياسی زيست. او پس از فاجعۀ ”هفت ثور” دست از نوشتن برگرفت و سکوت نمود و در اولين سالهای اشغال کشور توسط ارتش سرخ ترک کابل نمود و به تبعيد تن درداد.
اگر او را با اين سکوتش به عنوان يکی از قيافههای فرهنگی مقاومت بر ضد اتحادشوروی وقت بدانيم او در اين رابطه هم خود را تجليل نکرد و برای مقاومت عربده سر نداد. و اينجا در اين غربتسرا، در سطح عربدههای سياسی ”مُد” و ”باب روز” سنگينی سکوت روستا باختری هميشه محسوس بود.
روستا باختری در اين دوران، هيچگاهی نقش ”روشنفکر!” يا ”روشنگر!” را به عهده نگرفت و در رابطه به اين القاب به خودفروشی نپرداخت.
روستا باختری در بازار پر هلهلۀ سياسی و ادبی ”مُد” روز کاملاً غايب بود و غيبت او کاملاً محسوس.
همچنان که او هيچ گاهی به تجليل خودش نپرداخت، هيچ لقب رسمیرا نپذيرفت و با بعد رسميت ادبی ـ سياسی هميشه در تزاد قرار داشت.
چند سال پيش با اين نويسنده گرانقدر، مصاحبه نمودم و با اين مصاحبه کوشيدم تا سکوت سنگين او را بشکنم:
دمیبا نويسنده يی در غبار فراموشی!
ح : چرا نويسنده گی را برگزيديد؟ و چرا به داستان نويسی روی آورديد؟
ب : مشکل است که بگويم چرا نويسنده گی را برگزيدم و به ويژه به داستان نويسی روی آوردم. شايد به خاطر خودخواهی و خودنمايی بوده باشد و تا از اين راه نامکی و شهرتکی به دست آورم. علت ديگر هم در اين کار راهگشای من بوده باشد و آن اينکه خوانش آزاد، يعنی غير از درسهای مکتب را ، با قصه شروع کردم. از قصۀ ”امير ارسلان نامدار” بگيريد تا نوشتهها و ترجمههای مُد روز که بيشتر آنها چاپ ايران بود و به تعداد بسيار معدود، برخی از آنها به افغانستان هم راه میيافتند و من از جملۀ خريداران وفادار و هميشه گی آنها بودم و پول آنها را از جيب خرچ خودم میدادم و در موارد بسيار، از مادر به قرض میگرفتم، قرضی که هرگز پرداخت نمیشد. اين داستانها از هر رنگی بودند. مبتذل و بازاری تا داستانهای خوب و سنگين. فرق اينها را بعدها فهميدم. در آغاز داستان خوانی، عقلم به چنين رده بنديی نمیرسيد و به مصداق مثلی ”هرچه پيش آمد خوش آمد” داستانها را میخواندم. حادثه سازی و قهرمان آفرينی را از خوانش پيهم اين داستانها و ترجمهها ياد گرفتم.
ح : يک مدت زمان داستانهای شما، خواننده و طرفدار زياد داشت. علت را خود میدانيد؟
ب : نعمت حسينی عزيز، از حسن نظر تان تشکر میکنم. از اينکه داستانهای من خوانندگان و طرفداران زياد داشت چرا؟ بايد بگويم علتش را نمیدانم. راستی نمیدانم. اما يک چيز شايد در ان بی تأثير نبوده باشد. اين نظر شخصی من است. من در گزينش واژهها، ساده گی و بی پيرايه گی را برتر میشمردم. خواننده را در روياهای دروغين نمیبردم. به وصف طبيعت، زمين و آسمان، ماه و ستارگان زياد نمیپرداختم. وقت و زمان داستان را، شب و روزش را، تابستان و زمستانش را در کوتاه ترين جملهها و گوياترين واژهها به خواننده منتقل میکردم. حتی در توصيف شخصيتهای داستان به اشاره و جملههای کوتاه بسنده میکردم. چون اتکای من بيشتر بر دانش و بينش خواننده بود، به همين جهت تعداد اين داستانها کم است و معدود. يکی از نمونههای آن داستان، داستان کوتاه ”بن بست” است که در اوج خفقان جمهوری نوشته شده است. ماجرايی که بر قهرمان میگذرد، بيان استبداد سياه مخوفی است که جامعه را در چنگال خود گرفته است. من يقين دارم شما در آن يک جملۀ اضافی نمیيابيد و اگر از خوانش جمله ای هم غفلت کنيد و يا سرسری آن را بخوانيد، به همان نتيجه يی میرسيد که آقای ”گل کوهی” رسيده است: بن بست. يعنی بيان ماجرای کشتن يک انسان. اين خود البته خلاف نظر بزرگان ادب خود مان است. چون آنان به روشنی همان برداشتی را کرده اند که نويسنده قصد بازگويی آنرا داشته است. اين داستان سه بار ديگر هم تجديد چاپ شد. پس از مرگ مير اکبر خيبر، پس از مرگ امين و هنگام راکت پرانی گلبدين بر کابل.
ح : اگر اشتباه نکنم شما نويسندۀ ساده نويس بوده ايد. اگر چنين باشد، اين کار عمدی بود؟
ب : ساده نويسی هميشه پايۀ کار من بوده است. به نظر من، با اين شيوه نويسنده میتواند رابطۀ صميمیتری با خواننده برقرار نمايد و در انتقال آنچه که میخواهد بگويد به دشواری برنخورد.
ح : کسانی به اين باور اند که شما بيشتر در مورد رابطههای جنسی و چيزهای ديگر از همين دست مینويسيد. نوعی برهنه نويسی در کار شما ديده میشود. در اين رابطه خود شما چه نظر داريد؟
ب: من به اين باورم که اگر نويسنده يی خودش را پشت اخلاق کاذب و حيای دروغين پنهان کند و از بيان واقعيتهای عينی و احساس آدمیبپرهيزد، با خواننده گانش راست و صميمیعمل نکرده است. جامعۀ ما حتی در همان سالهای ۴۵ و ۴٦، ديگر جامعۀ بيست سال، سی سال پيش نبود. بسياری از قراردادهای نانوشته منسوخ شده بود و رابطههای تازه ای بين مردم شکل گرفته بودند. به طور کلی رفع حجاب، ورود زن به بازار کار، افزايش دانش آموزان و دانشجويان پسر و دختر در مکتبهای عالی و دانشکدهها، کار مشترک زنان و مردان در ادارهها بر بسياری از قاعدهها و رسمهای پيشين اثر گذاشته بود و کششهای احساسی و عاطفی بازتری بر روابط پسر و دختر، بطور کلی زن و مرد چيره شده بود. و اين امر ناگزير و بايد در نوشتههای نويسنده گان راه میيافت. حال اگر کسی به عمد از بيان اين نيازها و احساسها پرهيز کند و آب پاکيزۀ عفت بر روی خود بريزد، دروغگويی است که ريا میکند. من هرگز اهل چنين رياکاری، عفت کاذب و حيای دروغين نبوده ام. اگر من در داستانی به نياز زن و مردی پرداخته ام و يا ظاهر زنی را ستوده ام، در حقيقت به جلوه يی از جلوههای زندگی پرداخته ام. اگر چنين پرداختی کسی را برانگيخته است، بايد بگويد چرا؟
ح : پس از کودتای ثور و پس از اشغال کشور بدست ارتش سرخ، شما از نوشتن دست کشيديد، و بعد با آن پدرود گفتيد. آن هم يکی و يکبار؟
ب: کوتادی ثور ضربت گيچ کننده يی بود که بر فرق ملت افغانستان فرود آمد که تا کنون اين ملت مظلوم از اين ضربت سر بلند نکرده است و من نيز هنوز که هنوز است، مات و مبهوت اين ضربتم.
شک نيست که طبقۀ روشنفکر افغانستان در پی تغيير و تحولی بود تا جامعۀ ما از چنگال نظامیکه بيش از نيم قرن بر تار و پود يک يک مردم چنگ انداخته بود، نجات يابد و برتری قومیو قبيله يی و روابط اجتماعی قرون وسطی، به تقويم اروپاييش، از زندگی مردم ما برچيده شود، اما هرگز کسی گمان نمیبرد که اين دگرگونی به سلطه عده يی مستبدتر و سفاک تر از سلف خود بانجامد که با تمام آنچه مردم از عقيده، عرف، عادت، سنت و ميهن پرستی شناخته بودند، به نبرد برخيزد. البته عده يی توانستند که با اين شرايط بسازند و با چنان رژيم منفوری همگام و هم رأی شوند و حتی به تأييد از آن قلم بزنند. اما برای من سخت بود. من از نظر انديشه عقب مانده از رژيم بودم. اهميت کودتای شکوهمند ثور را درک نمیکردم و با پيام رهايی بخش و دوران ساز و انسانان طراز نوينش بيگانه بودم. ديگر نمیتوانستم داستانی بنويسم که آن رابطۀ صميمیو يکرنگ را با خواننده حفظ کنم و در گزينش محتوای داستان آزاد باشم. داستان بايد از آن پس پيام آور آزادی و رهايی و نجات از مذلتی مردمیباشد که با دم مسيحايی اين گروه، ره بسوی نجات و آسايش و سعادت میبرد. علاوه بر آن گروه کوتا کننده و يا کودتاچی، بر هرچه درخشنده گی و فرهيخته گی غير از خود شان بود، خط بطلان میکشيد.
من، از فردای کوتا، از نويسنده گی بازماندم. در حقيقت ناخواسته بازماندم. ديگر نمیتوانستم بنويسم. تنها داستان و آخرين داستان کوتاهی که نوشتم ـ پس از جدی ١٣۵٨ هجری خورشيدی ـ زير امضای ”بهمن” و به اصرار آقای رهپو بود. داستانی که اگر خود مسوول نشريه بودم، هرگز آنرا چاپ نمیکردم. اين داستان که با آنهمه اصرار نوشته شده بود، سه ماه در آن نشريه ماند تا چاپش کردند.
ح : پس آن آخرين داستان شما بود؟
ب : بلی آن آخرين داستان و نوشتۀ من بود. مدتی پس از آن، از کشور خارج شدم. از آن تاريخ است که توان نوشتن به گفتۀ شما (يکی و يکبار) بی آنکه خود بخواهم از من گرفته شد و تا امروز ادامه دارد.
ح : خوب، حالا آن رژيم از هم پاشيد. آنانی که با ”کوچ” بزرگ آواره گرديدند، بار ديگر پس از سرگذراندن گيچی ناشی از اين ”کوچ” به خود آمده و دست به قلم برده اند، اما، شما هنوز هم دست به نوشتن نزده ايد، چرا؟
ب : آن خواننده گانی که برانگيزاننده و مشوق من در نوشتن بودند، فرد فرد و يا گروه گروه با صد رنج و زحمت، با تحمل دشواریهای فراوان، از کشوری به کشور ديگری پناهنده شدند و در پهنای گيتی تيت و پراگنده گرديدند. آن ذوق و شوقی که در افغانستان برای نوشتن داشتم، به مرور و اما به سرعت در من رو به خاموشی رفت. تا کنون جوشی در خودم نيافته ام تا برانگيزانندۀ احساس خواننده گان پراگنده در سراسر گيتی يا دست کم در بخشی از اين دنيا شوم. دنيای رنگ به رنگ و پر از زرق و برق و به طور شگفت انگيزی رو به تحول، که پهنۀ بزرگی برا ی عرصۀ دانشهای گوناگون آدمیگرديده است که پرده از روی بسياری از باورها بر میگيرد و بر بسياری از سنتها، حتا در جامعۀ غربی خط بطلان میکشد. حالا با خوانندۀ که دورۀ نوجوانی و تا حدی رشد خودش را در افغانستان گذرانده و دوران پختگی و ميان سالی و کهولت را در ميان شگفتیهای جهان غرب میگذراند، برقراری رابطه، کار آسانی نيست. نمیتوان برای انسانی با دو ديد و برداشت از جهان، از انديشه، از خيال، از زشتی و از زيبايی، از زنده گی و هستی چيزی نوشت و به اميد ماندگاری آن بود.
من که مانند بسياری از نويسنده گان ديگر، برای مردم و به خاطر مردم خودم مینويسم، اين مانع بزرگی است و در طول دوران مهاجرت اين مانع همراه و همگام من بوده است. همين!