چنين گويد ابومعين الدين ناصر خسرو القبادينی المروزی تاب الله عنه که من مردی دبيرپيشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای ديوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در ميان اقران شهرتی يافته بودم. در ربيع الآخبر سنه سبع و ثلثين و اربعمايه که امير خراسان ابوسليمان جعفری بيک داودبن مکاييل بن سلجوق بود از مرو برفتم که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد. چون به نزديک ياران و اصحاب آمدم يکی از ايشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعينه آغاز کرد. آن حال به فال نيک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد. پس از آن جا به جوزجانان شدم وقرب يک ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمی. پيغمبر صلی الله عليه و آله و سلم میفرمايد که قولوا الحق و لو علی انفسکم. شبی در خواب ديدم که يکی مرا گفت چند خواهی خوردن از اين شراب که خرد از مردم زايل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز اين چيزی نتوانستند ساخت که اندوه دنيا کم کند. جواب داد که بيخودی و بيهوشی راحتی نباشد، حکيم نتوان گفت کسی را که مردم را بيهوشی رهنمون باشد، بلکه چيزی بايد طلبيد که خرد و هوش را به افزايد. گفتم که من اين را از کجا آرم. گفت جوينده يابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و ديگر سخن نگفت. چون از خواب بيدار شدم، آن حال تمام بر يادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشين بيدار شدم بايد که از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم. انديشيدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نيابم. روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلثين و اربعمايه نيمه دی ماه پارسيان سال بر چهارصد و ده يزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و ياری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهيات و ناشايست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.
پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به ديه بارياب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است. پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنيايی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری. و بيست و سيوم شعبان به عزم نيشابور بيرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نيشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه يازدهم شوال در نيشابور شدم. چهارشنبه آخر اين ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بيک محمد بود برادر جعفری بيک. و مدرسه ای فرموده بود به نزديک بازار سراجان و آن را عمارت میکردند. و او به ولايت گيری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نيشابور بيرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود. به راه کوان به قومس رسيديم و زيارت شيخ بايزيد بسطامی بکردم قدس الله روحه. روز آدينه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزديک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل ديلم و موی گشوده جمعی پيش وی حاضر. گروهی اقليدس خواندند و گروهی طب و گروهی حساب. در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سينا رحمه الله عليه چنين خواندم و از وی چنين شنيدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سيناست. چون با ايشان در بحث شدم او گفت من چيزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چيزی بخوانم. عجب داشتم و بيرو ن آمدم گفتم چون چيزی نمی داند چه به ديگری آموزد. و از بلخ تا به ری سه صد و پنجاه فرسنگ حساب کردم. و گويند از ری تا ساوه سی فرسنگ است و از ساوه به همادان سی فرسنگ و از ری به سپاهان پنجاه فرسنگ و به آمل سی فرسنگ. و ميان ری و آمل کوه دماوند است مانند گنبدی که آن را لواسان گويند و گويند بر سر چاهی است که نوشادر از آن جا حاصل میشود. و گويند که کبرين نيز. مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن.
پنجم محرم سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاريخ فرس به جانب قزوين روانه شدم و به ديه قوهه رسيدم. قحط بود و آن جا يک من نان جو به دو درهم میدادند. از آن جا برفتم، نهم محرم به قزوين رسيدم. باغستان بسيار داشت بی ديوار و خار و هيچ چيز که مانع شود در رفتن راه نبود. و قزوين را شهری نيکو ديدم باروی حصين و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب الا آنکه آب در وی اندک بود در کاريز به زيرزمين. و رييس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناعها که در آن شهر بود کفشگر بيش تر بود.
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه از قزوين برفتم به راه بيل و قبان که روستاق قزوين است. و از آن جابه ديهی که خرزويل خوانند. من و برادرم و غلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتيم. برادرم به ديه رفت تا چيزی از بقال بخرد، يکی گفت که چه میخواهی بقال منم. گفتم هرچه باشد ما را شايد که غريبيم و برگذر. گفت هيچ چيز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از اين نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزويل است. چون از آن جا برفتم نشيبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم ديهی از حساب طارم بود برزالحير میگفتند. گرمسير و درختان بسيار از انار و انجير بود و بيش تر خودروی بود. و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود میگفتند. بر کنار ديهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امير اميران و او از ملوک ديلميان بود و چون آن رود از اين ديه بگذرد به رودی ديگر پيوندد که آن را سپيد رود گويند و چون هردو رود به هم پيوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گيلان و آن آب به گيلان میگذرد و به دريای آبسکون رود و گويند که هزار و چهارصد رودخانه در دريای آبسکون ريزد، و گفتند يکهزار و دويست فرسنگ دور است، و در ميان دريا جزاير است و مردم بسيار و من اين حکايت را از مردم شنيدم. اکنون با سر حکايت و کار خود شوم، از خندان تاشميران سه فرسنگ بيابانکی است همه سنگلاخ و آن قصه ولايت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنيادش برسنگ خاره نهاده است سه ديوار در گرد او کشيده و کاريزی به ميان قلعه قلعه فرو بريده تا کنار رودخانه که از آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولايت در آن قلعه هستند تا کسی بيراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امير را قلعههای بسيار در ولايت ديلم باشد و عدل و ايمنی تمام باشد چنان که در ولايت او کسی نتواند که از کسی چيزی بستاند و مردمان که در ولايت وی به مسجد آدينه روند همه کفشها را بيرون مسجد بگذارند و هيچ کس آن کسان را نبرد و اين امير نام خود را بر کاغذ چنين نويسد که مرزبان الديلم خيل جيلان ابوصالح مولی اميرالمومنين و نامش جستان ابراهيم است. در شميران مردی نيک ديدم از دربند بود نامش ابوالفضل خليفه بن علی الفلسوف. مردی اهل بود و با ما کرامتها کرد و کرمها نمود و با هم بحثها کرديم و دوستی افتاد ميان ما. مرا گفت چه عزم داری. گفتم سفر قبله را نيت کرده ام، گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اينجا کنی تا تو را باز ببينم. بيست و ششم محرم از شميران میرفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب رسيدم و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعيدآباد گذشتم. بيستم صفر سنه ثمان ثلثين و اربعمائه به شهر تبريز رسيدم و آن پنجم شهريور ماه قديم بود و آن شهر قصبه آذربايجان است شهری آبادان. طول و عرضش به گام پيمودم هريک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولايت آذربايجان را چنين ذکرمی کردند در خطبه الامير الاجل سيف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی اميرالمومنين. مرا حکايت کردند که بدين شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربيع الاول سنه اربع و ثلثين و اربعمائه و در ايام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی ديگر را آسيبی نرسيده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند. و در تبريز قطران نام شاعری را ديدم شعری نيک میگفت اما زبان فارسی نيکو نمی دانست. پيش من آمد ديوان منحيک و ديوان دقيق بياورد و پيش من بخواند و هر معنی که او مشکل بود از من پرسيد با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند.
چهاردهم ربيع الاول از تبريز روانه شديم به راه مرند و با لشکری از آن امير و هسودان تا خوی بشديم و از آن جا با رسولی برفتم تا برکری و از خوی تا برکری سی فرسنگ است و در روز دوازدهم جمادی الاول آن جا رسيديم و از آن جا به وان وسطان رسيديم در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند میفروختند و زنان و مردان ايشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلاط رسيدم هيژدهم جمادی الاول و اين شهر سرحد مسلمانان و ارمنيان است و از برکری تا اينجا نوزده فرسنگ است و آن جا اميری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زيادت از صد سال بود پسران بسيار داشت هر يکی را ولايتی داده بود و در اين شهر اخلاط به سه زبان سخن گويند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلاط بدين سبب نام آن شهر نهاده اند و معامله به پول باشد و رطل ايشان سيصد درم باشد. بيستم جمادی الاول از آن جا برفتم و به رباطی رسيدم برف و سرمايی عظيم بود و در صحرايی در پيش شهر مقداری راه چوبی به زمين فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند. از آن جا به شهر بطليس رسيدم به دره ای در نهاده بود. آن جا عسل خريديم صد من به يک دينار برآمده بود به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در اين شهر کس باشد که او را در يک سال سيصد چهارصد خيک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتيم قلعه ای ديديم که آن راقف انظر میگفتند. يعنی بايست بنگر. از آن جا بگذشتم، به جايی رسيدم که آن جا مسجدی بود میگفتند که اويس قرنی قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدد مردم را ديدم که در کوه میگرديدند و چوبی چون درخت سرو میبريدند. پرسيدم که از اين چه میکنيد گفتند اين چوب را يک سر در آتش میکنيم و از ديگر سر آن قطران بيرون میآيد همه در چاه جمع میکنيم و از آن چاه در ظروف میکنيم و به اطراف میبريم. و اين ولايتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اينجا مختصر کرديم از حساب ميافارقين باشد. از آن جا به شهر ارزن شديم شهری آبادان و نيکو بود با آب روان وبساتين و اشجار و بازارهای نيک و در آن جا به ميارفاتين از اين راه که ما آمديم پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود و روز آدينه بيست و ششم جمادی الاول سنه ثمان و ثلثين و اربعمايه بود و در اين وقت برگ درختها هنوز سبز بود. پاره ای عظيم بود ا ز سنگ سفيد برشده هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظيم ساخته هم از اين سنگ سفيد که گفته شد. و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گويی امروز استاد دست ازش باز داشته است. و اين شهر را يک در است از سوی مغرب و درگاهی عظيم برکشيده است به طارقی سنگين و دری آهنين بی چوب بر آن جا ترکيب کرده. و مسجد آدينه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطويل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن مسجد ساخته اند چهل حجره در پيش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها يکی ظاهر استعمال را و ديگر تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند. و بيرون ازاين شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع ديگری است که روز آدينه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری ديگر است که آن را محدثه گويند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات همه ترتيبی، و سلطان ولايت را خطبه چنين کنند الامير الاعظم عزالاسلام سعدالدين نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. اين امير شهری ساخته است برچهارفرسنگ ميافارقين و آن را نصريه نام کرده اند. و از آمد تا ميافارقين نه فرسنگ است.
ششم روز از دی ماه قديم به شهر آمد رسيديم. بنياد شهر بر سنگی يک لخت نهاده. وطول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندين. و گرد او سوری کشيده است از سنگ سياه که خشتها بريده است از صد منی تا يک هزار منی و بيش تر اين سنگها چنان به يکديگر پيوسته است که هيچ گل و گچ در ميان آن نيست. بالای ديوار بيست ارش ارتفاع دارد و پهنای ديوار ده ارش. به هر صد گز برجی ساخته که نيمه دايره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از اين سنگ. و از اندرون شهر در بسيار جای نردبانهای سنگين بسته است که بر سر باور تواند شد. و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساخته. و چهار دروازه بر اين شهرستان است همه آهن بی چوب هر يکی روی به جهتی از عالم. شرقی را باب الدجله گويند غربی را باب الروم. شمالی را باب الارمن و جنوبی را باب التل.و بيرون اين سور سور ديگر است هم از اين سنگ بالای آن ده گز.و همه ی سرهای ديوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنان که با سلاح تمام مرد بگذرد و بايستد وجنگ کند به آسانی. و اين سور بيرون را نيز دروازههای آهنين برنشانده اند مخالف دروازههای اندرونی چنان که چون از دروازههای سور اول در روند مبلغی در فصيل ببايد رفت تا به دروازه ی سور دوم رسند و فراخی فصيل پانزده گز باشد. و اندر ميان شهر چشمه ای است که از سنگ خاره بيرون میآيد مقدار پنج آسيا گرد، آبی به غايت خوش و هيچ کس نداند که از کجا میآيد. و در آن شهر اشجار و بساتين است که از آن آب ساخته اند. و امير وحاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت. و من فراوان شهرها و قلعهها ديدم در اطراف عالم در بلاد عرب و عجم و هند و ترک مثل شهر آمد هيچ جا نديدم که بر روی زمين چنان باشد و نه نيز از کسی شنيدم که گفت چنان جای ديگر ديده ام. و مسجد جامع هم از اين سنگ سياه است چنان که از آن راست و محکم تر نتواند ديد. و درميان جامع دويست و اند ستون سنگين برداشته اند هر ستونی يکپارچه سنگ و بر ستونها طاق زده است همه از سنگ و بر سر طاقها باز ستونها زده است کوتاه تر از آن. و صفی ديگر طاق زده بر سر آن طاقهای بزرگ. و همه بامهای اين مسجد به خر پشته پوشيده همه تجارت ونقارب و منقوش و مدهون کرده است.و اندر ساحت مسجد سنگی بزرگ نهاده است و حوضی سنگين مدور عظيم بزرگ بر سر آن نهاده است و ارتفاعش قامت مردی و دور دائره آن دو گز و نايژه ای برنجين از ميان حوض بر آمده که آبی صافی به فواره از آن بيرون میآيد چنان که مدخل و مخرج آن آب پيدا نيست. و متوضای عظيم بزرگ و چنان نيکو ساخته استکه به از آن نباشد الا که سنگ آمد که عمارت کرده اند همه سياه است و از آن ميافارقين سپيد و نزديک مسجد کليسايی است عظيم به تکلف هم از سنگ ساخته و زمين کليسيا مرخم کرده به نقشها. و درين کليسيا بر طارم آن که جای عبادت ترسايان است دری آهنين مشبک ديدم که هيچ جای آن دری نديده بودم. و از شهر آمد تا حران دو راه است يکی را هيچ آبادانی نيست و آن چهل فرسنگ است. و بر راهی ديگر آبادانی و ديههای بسيار است و بيش تراهل آن نصاری باشد و آن شصت فرسنگ باشد. ما با کاروان به راه آبادانی شديم. صحرايی به غايت هموار بود الا آن که چندان سنگ بود که ستور البته هيچ گام بی سنگ ننهادی. روز آدينه بيست و پنجم جمادی الآخر سنه ثمان و ثلثين و اربعمايه به حران رسيديم دوم آذرماه قديم هوای آن جا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز.
از آن جا برفتيم به شهری رسيديم که قرول نام آن بود. جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد. چون در خانه ی وی در آمديم عربی بدوی در آمد نزديک من آمد شصت ساله بوده باشد و گفت قران به من بياموز.قل اعوذ برب الناس او را تلقين میکردم و او با من میخواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارايت الناس نيز بگويم من گفتم که آن سوره بيش از اين نيست. پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب ياد نتوانست گرفتن ,مردی عرب شصت ساله.
شنبه دوم رجب ثمان و ثلثين و اربعمايه به سروج آمديم و دوم از فرات بگذشتيم و به منبج رسيديم. و آن نخستين شهری است از شهرهای شام ,اول بهمن ماه قديم بود و هوای آن جا عظيم خوش بود. هيچ عمارت از بيرون شهر نبود و از آن جا به شهر حلب رفتم. از ميافارقين تا حلب صد فرسنگ باشد. حلب را شهر نيکو ديدم باره ای عظيم دارد ارتفاعش بيست و پنج ارش قياس کردم و قلعه ای عظيم همه بر سنگ نهاده به قياس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده. و آن شهر باجگاه است ميان بلاد شام و روم و ديار بکر و مصر و عراق. و از اين همه بلاد تجار و بازرگانان آن جا روند. چهار دروازه دارد باب اليهود، با ب الله، با ب الجنان، باب انطاکيه و سنگ بازار آن جا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد و از آن جا چون سوی جنوب روند بيست فرسنگ حما باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاکيه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همين قدر و گويند تا قسطنطنيه دويست فرسنگ باشد.
يازدهم رجب از شهر حلب بيرون آمديم به سه فرسنگ ديهی بود جند قنسرين میگفتند. و ديگر روز چون شش فرسنگ شديم به شهر سرمين رسيديم بارو نداشت. شش فرسنگ ديگر شديم معره النعمان بود باره ای سنگين داشت شهری آبادان و بر در شهر اسطوانه ای سنگين ديدم چيزی در آن نوشته بود به خطی ديگر از تازی. از يکی پرسيدم که اين چه چيز است گفت طلسم کژدمی است که هرگز عقرب در اين شهر نباشد و نيايد و اگر از بيرون آورند و رها کنند بگريزد و در شهر نيايد. بالای آن ستون ده ارش قياس کردم، و بازارهای او بسيار معمور ديدم و مسجد آدينه شهر بر بلندی نهاده است در ميان شهر که از هر جانب که خواهند به مسجد در شوند سيزده درجه بر بالا بايد شد و کشاورزی ايشان همه گند م است و بسيار است و درخت انجير و زيتون و پسته و بادام و انگور فراوان است. و آب شهر از باران و چاه باشد در آن مردی بود که ابوالعلاء معری میگفتند نابينا بود و ریيس شهر او بود. نعمتی بسيار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طريق زهد پيش گرفته بود گليمی پوشيده و در خانه نشسته بود. نيم من نان جوين را تبه کرده که جز آن هيچ نخورد و من اين معنی شنيدم که در سرای باز نهاده استو نواب و ملازمان او کار شهر میسازند مگر به کليات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خويش از هيچ کس دريغ ندارد و خود صائم الليل باشد و به هيچ شغل دنيا مشغول نشود، و اين مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در اين عصر کسی به پايه ی او نبوده است و نيست، و کتابی ساخته است آن را الفصول و الغايات نام نهاده و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصيح و عجيب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نيز که بر وی خواند ,چنان او را تهمت کردند که تو اين کتاب را به معارضه ی قرآن کرده ای. و پيوسته زيادت از دويست کس از اطراف آمده باشند و پيش او ادب و شعر خوانند و شنيدم که او را زيادت ازصد هزار بيت شعر باشد، کسی از وی پرسيد که ايزد تبارک و تعالی اين همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را میدهی و خويشتن نمی خوری. جواب داد که مرا بيش از اين نيست که میخورم و چون من آن جا رسيدم اين مرد هنوز در حيات بود. پانزدهم رجب ثمان و ثلثين و اربعمايه از آن جا به کويمات شديم.و از آن جا به شهر حما شديم شهری خوش آبادان بر لب آب غاصی و اين آب را از آن سبب عاصی گويند که به جانب روم میرود. يعنی چون از بلاد اسلام به بلاد کفر میرود عاصی است و بر آب دولابهای بسيار ساخته اند. پس از آن جا راه دو میشود يکی به جانب ساحل و آن غربی شام است و يکی جنوبی به دمشق میرود. ما به را ه ساحل رفتيم. در کوه چشمه ای ديدم که گفتند هر سال چون نيمه شعبان بگذرد آب جاری شود از آن جا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز يک قطره نيايد تا سال ديگر. مردم بسيار آن جا به زيارت روند و تقرب جويند و به خداوند سبحانه و تعالی و عمارت و حوضها ساخته اند آن جا چون از آن جا گذشتيم به صحرايی رسيديم که همه نرگس بود شکفته چنان که تمامت آن صحرا سپيد مینمود از بسياری نرگسها. از آن جا برفتيم به شهری رسيديم که آن را عرقه میگفتند. چون از عرق دو فرسنگ بگذشتيم به لب دريا رسيديم و برساحل دريا روی از سوی جنوب پنج فرسنگ برفتيم به شهر طرابلس رسيديم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود بدين را ه که ما نرفتيم. روز شنبه پنجم شعبان آن جا رسيديم. حوالی شهر همه کشاورزی و بساتين و اشجار بود و نيشکر بسيار بود، و درختان نارنج و ترنج و موز و ليمو و خرما و شيره نيشکر در آن وقت میگرفتند. شهر طرابلس چنان ساخته اند که سه جانب او با آب درياست که چون آب دريا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود چنان که يک جانب که با خشک دارد کنده ای عظيم کرده اند و در آهنين محکم بر آن نهاده اند.
جانب شرقی بارو از سنگ تراشيده است و کنگرهها و مقاتلات همچنين. و عرادهها بر سر ديوار نهاده. خوف ايشان از طرف روم باشد که به کشتیها قصد آن جا کنند. و مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش تيمه چهار و پنج طبقه و شش نيز هم هست و کوچهها و بازهارها نيکو پاکيزه که گويی هر يکی قصری است آراسته و هر طعام و ميوه و ماکول که در عجم ديده بودم همه آن جا موجود بود بل به صد درجه بيش تر. و در ميان شهر مسجدی آدينه عظيم پاکيزه و نيکو آراسته و حصين، و در ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زير قبه حوضی است از رخام و در ميانش فواره برنجين و در بازار مشرعه ای ساخته است که به پنج نايژه آب بسيار بيرون میآيد که مردم برمی گيرند و فاضل بر زمين میگذرد و به دريا میرود، و گفتند که بيست هزار مرد در اين شهر است، و سواد و روستاقهای بسيار دارد، و آن جا کاغذ نيکو سازند مثل کاغذ نيکو سازند مثل کاغذ سمرقندی بل بهتر، و اين شهر تعلق به سلطان مصر داشت، گفتند سبب آن که وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و اين مسلمانان به آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و هميشه لشکری از آن سلطان آن جا نشسته باشد و سالاری بر سر آن لشکر تا شهر را از دشمن نگاه دارند، و باجگاهی است آن جا که کشتیهای که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بيايد عشر به سلطان دهند، و ارزاق لشکر از آن باشد، و سلطان را آن جا کشتیها باشد که به روم و سقيله و مغرب روند و تجارت کنند، و مردم اين شهر همه شيعه باشند، و شيعه به هر بلاد مساجد نيکو ساخته اند. در آن جا خانهها ساخته بر مثال رباطها اما کسی در آن جا مقام نمی کند و آن را مشهد خوانند و از بيرون شهر طرابلس هيچ خانه نيست مگر مشهد دو سه چنان که ذکر رفت.
پس از اين شهر همچنان بر طرف دريا روی سوی جنوب. به يک فرسنگی حصاری ديدم که آن را قلمون میگفتند، چشمه ای آب اندرون آن بود. از آن جا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آن جا پنج فرسنگ بود. نو از آن جا به شهر جبيل رسيديم و آن شهری است مثلث چنان که يک گوشه آن به درياست، و گرد وی ديواری کشيده بسيار بلند و حصين، و همه گرد شهر درختان خرما و ديگر درختهای گرمسيری. کودکی را ديدم گلی سرخ و يکی سپيد تازه در دست داشت و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قديم سال بر چهارصد و پانزده از تاريخ عجم. و از آن جا به شهر بيروت رسيديم. طاقی سنگين ديدم چنان که راه به ميان آن طاق بيرون میرفت، بالای آن طاق پنجاه گز تقديم کردم، و از جوانب او تخته سنگهای سفيد برآورده چنان که هر سنگی از آن زيادت از هزار من بود، و اين بنا را از خشت به مقداری بيست گز جهد در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر اين ستونها طاقها زده است به دو جانب همه از سنگ مهندم چنان که هيچ گچ و گل د راين ميان نيست، و بعد از آن طاقی عظيم بر بالای آن طاقها به ميانه راست ساخته اند به بالای پنجاه ارش، و هر تخته سنگی را که در آن طاق بر نهاده است هر يکی را هشت ارش قياس کردم در طول و در عرض چهار ارش که هر يک از آن تخمينا هفت هزار من باشد ف و اطن همه سنگها را کنده کاری و نقاشی خوب کرده چنان که در چوب بدان نيکويی کم کنند، و جز اين طاقی بنای ديگر نمانده است بدای حوالی. پرسيدم که اين چه جای است گفتند که شنيده ايم که اين در باغ فرعون بوده است و بس قديم است، و همه صحرای آن ناحيت ستونهای رخام است و سرستونها و تن ستونها همه رخام منقوش مدور و مربع و مسدس و مثمن و سنگ عظيم صلب که آهن بر آن کار نمی کند وبدان حوالی هيچ جای کوهی نه که گمان افتد که از آن جا بريده اند و سنگی ديگر همچو معجونی مینمود آن چنان که سنگهای ديگر مسخر آهن بود. و اندر نواحی شام پانصد هزار ستون يا سر ستون و تن بيش افتاده است که هيچ آفريده نداند که آن چه بوده است يا از کجا آورده اند.
پس از آن به شهر صيدا رسيديم هم بر لب دريا. نيشکر بسيار کشته بودند. و باره ای سنگين محکم دارد و سه دروازه و مسجد آدينه خوب با روحی تمام. همه مسجد حصيرهای منقش انداخته و بازاری نيکو آراسته چنان که چون آن بديدم گمان بردم که شهر را بياراستند قدوم سلطان را يا بشارتی رسيده است. چون پرسيدم گفتند رسم اين شهر هميشه چون باشد. و باغستان و اشجار آن چنان بود که گويی پادشاهی ساخته است به هوس، و کوشکی در آن برآورده و بيش تر درختها پربار بود.
چون از آن جا پنج فرسنگ بشديم به شهر صور رسيديم. شهری بود درکنار دريا سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بيش بر زمين خشک نبود باقی اندر آب دريا بود و باره ای سنگين تراشيده و درزهای آن را به قير گرفته تا آب در نيايد، و مساحت شهر هزار در هزار قياس کردم و نيمه پنج شش طبقه بر سر يک ديگر و فواره بسيار ساخته و بازارهای نيکو و نعمت فراوان. و اين شهر صور معروف است به مال و توانگری درميان شهرهای ساحل شام، و مردمانش بيش تر شيعه اند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقيل میگفتند مردی نيک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کرده اند و آن جا بسيار فرش و طرح و قناديل و چراغدانهای زرين و نقره گين نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه میآيد، و بر در شهر طاقهای سنگين ساخته اند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتيم به شهرستان عکه رسيديم و آن جا مدينه عکا نويسند. شهر بر بلندی نهاده زمينی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بيم غلبه آب دريا و خوف امواج که بر کرانه میزند. و مسجد آدينه در ميان شهر است و از همه شهر بلندتر است و اسطوانهها همه رخام است. در دست راست قبله از بيرون قبر صالح پيغمبر عليه السلام. و ساحت مسجد بعضی فرش سنگ انداخته اند و بعضی ديگر سبزی کشته، و گنبد که آدم عليه السلام آن جا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش، باره به غايت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با درياست و بر جانب جنوب مينا است، و بيش تر شهرهای ساحل را ميناست و آن چيزی است که جهت محافظت کشتیها ساخته اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد. و ديوارها بر لب آب دريا در آمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته بی ديوار الا آن که زنجيرها سست کنند تا به زير آب فرو روند و کشتی بر سر آن زنجير از آب بگذرد و باز زنجيرها بکشند تاکسی بيگانه قصد اين کشتیها نتواند کرد. و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ای است که بيست وشش پايه فرو بايد شد تا به آب رسند و آن را عين البقر گويند و میگويند که آن چشمه را آدم عليه السلام پيدا کرده است و گاو خود را از آن جا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عين البقر میگويند. و چون از اين شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبياست عليهم السلام پيدا کرده است و گاو خود را از آن جا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عين البقر میگويند. و چون ازاين شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبياست عليهم السلام و اين موضع از راه برکنار است کسی را که به رمله رود. مرا قصد افتادکه آن مزارهای متبرک را ببينم و برکات از حضرت ايزد تبارک و تعالی بجويم. مردمان عکه گفتند آن جا قومی مفسد در راه باشند که هر که را غريب بينند تعرض رسانند و اگر چيزی داشته باشد بستانند. من نفقه که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بيرون شدم از دروازه شرقی روز بيست و سيوم شعبان سنه ثمان و ثلثين و اربعمايه اول روز زيارت قبر عک کردم که بای شهرستان او بوده است و او يکی از صالحان وبزرگان بوده و چون با من دليلی نبود که آن راه داند متحير میبودم ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی همان روز مردی با من پيوست که او از آذربايجان بود و يک بار ديگر آن مزارت متبرکه را دريافته بود دوم کرت بدان عزيمت روی بدان جانب آورده بود. بدان موهبت شکر باری را تبارک و تعالی دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا توفيق میداد تا برعزمی که کرده بودم وفا میکردم. به ديهی رسيدم که آن را پروة میگفتند، آن جا قبر عيش و شمعون عليها السلام را زيارت کردم و از آن جا به مغاک رسيدم که آن را دامون میگفتند، آن جا نيز زيارت کردم که گفتند قبر ذوالکفل است عليه السلام و از آن جا به ديهی ديگر رسيدم که آن را اعبلين میگفتند و قبر هود عليه السلام آن جا بود زيارت آن دريافتم. اندرحظيره او درختی خرتوت بود و قبر عزيز النبی عليه السلام آن جا بود زيارت آن کردم و روی سوی جنوب برفتم به ديهی ديگر رسيدم که آن را حظيره میگفتند و بر جانب مغربی اين ديه دره ای بود و در آن دره چشمه آب بود پاکيزه که از سنگ ساخته و سقف سنگين در زده و دری کوچک بر آن جا نهاده چنان که مرد به دشواری در تواند رفتن و دو قبر نزديک يکديگر آن جا نهاده يکی از آن شعيب عليه السلام و ديگری از آن دخترش که زن موسی عليه السلام بود. مردم آن ديه آن مسجد و مزار را تعهد نيکو کنند از پاک داشتن و چراغ نهادن و غيره. و آن جا به ديهی شدم که آن را اربل میگفتند و بر جانب قبله آن ديه کوهی بود و اندر ميان آن کوه حظيره ای و اندر آن حظيره چهار گور نهاده بود از آن فرزندان يعقوب عليه السلام که برادران يوسف عليه السلام بودند، و از آن جا برفتم تلی ديدم زير آن تل غاری بود که قبر مادر موسی عليه السلام در آن غار بود. زيارت آن جا دريافتم و از آن جا برفتم دره ای پيدا آمد به آخر آن دره دريايی به ديد (پديد) آمد کوچک و شهر طبريه بر کنار آن درياست. طول آن دريا به قياس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و آب آن دريا خوش بامزه وشهر بر غربی درياست و همه آبهای گرمابههای شهر و فضله آبها بدان دريا میرود و مردم آن شهر و ولايت که برکنار آن درياست همه آب از اين دريا خورند، و شنيدم که وقتی اميری بدين شهر آمده بود، فرمود که راه آن پليدیها و راه آبهای چرکين که در آن جا بود بگشودند باز آب دريا خوش شد، و اين شهر را ديوار ندارد و بناهای بسيار در ميان آب است و زمين دريا سنگ است و منظرها ساخته اند بر سر اسطانهای رخام که اسطوانها در آب است، و در آن دريا ماهی بسيار است، و درميان شهر مسجد آدينه است و بر در مسجد چشمه ای است و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساخته اند و آب چنان گرم است که تا به آب سرد نياميزند بر خود نتوان ريخت و گويند آن گرمابه سليمان بن داوود عليه السلام ساخته است و من در آن گرمابه رسيدم، و اندر اين شهر طبريه مسجدی است که آن را مسجد ياسمن گويند با جانب غربی مسجدی پاکيزه در ميان مسجد دکانی بزرگ است و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت ياسمن نشانده که مسجد را به آن بازخوانند و رواقی است بر جانب مشرق قبر يوشع بن نون در آن جاست و در زير آن دکان قبر هفتاد پيغمبر است عليهم السلام که بنی اسراييل که بنی اسراييل ايشان را کشته اند، و سوی جنوب شهر دريای لوط است و آن آب تلخ دارد يعنی دريای لوط بر کنار آن دريای لوط است اما هيچ اثری نمانده است. از شخصی شنيدم که گفت در دريای تلخ که دريای لوط است چيزی میباشد مانند گاوی از کف دريا فراهم آمده سياه که صورت گو دارد و به سنگ میماند اما سخت نيست و مردم آن را برگيرند و پاره کنند و به شهرها و ولايتها برند. هر پاره که از آن در زير درختی کنند. هرگز کرم در زير آن درخت نيفتد و در آن موضع بيخ درخت را زيان نرساند و بستان از کرم و حشرات زير زمين غمی نباشد و العهدة علی الراوی و گفت عطاران نيز بخرند و میگويند کرمی در داروها افتد و آن را نقره گويند دفع آن کند، و در شهر طبريه حصير سازند که مصلی نمازی از آن است همان جا به پنج دينار مغربی بخرند، و آن جا در جانب غربی کوهی است و بر آن کوهی است و بر آن کوه پاره ای سنگ خاره است به خط عبری بر آن جا نوشته اند که به وقت آن کتابت ثريا به سر حمل بود، و کور ابی هريره آن جاست بيرون شهر در جانب قبله اما کسی آن جا به زيارت نتواند رفتن که مرمان آن جا شيعه باشند و چون کسی آن جا به زيارت رود کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند. از اين سبب من نتوانستم زيارت آن کردن، چون از زيارت آن موضع بازگشتم به ديهی رسيدم که آن را کفر کنه میگفتند و جانب جنوب اين ديه پشته ای است و بر سر آن پشته صومعه ساخته اند نيکو و دری استوار بر آن جا نهاده و گور يونس النبی عليه السلام در آن جاست و بر در صومعه چاهی است و آبی خوش دارد، چون آن زيارت دريافتم از آن جا با عکه آمدم و از آن جا تا عکه چهار فرسنگ بود و يک روز در عکه بوديم. بعد از آن از آن جا برفتيم و به ديهی رسيديم که آن را حيفا میگفتند و تا رسيدن بدين ديه در راه ريگ فراوان بود از آن که زرگران در عجم به کار دارند و ريگ مکی گويند، و اين ديه حيفا بر لب درياست و آن جا نخلستان و اشجار بسيار دارند. آن جا کشتی سازان بودند و آن کشتیهای دريای را آن جا جودی میگفتند. از آنجا جا به ديهی ديگر رفتيم به يک فرسنگی که آن را کنيسه میگفتند از آن جا راه از دريا بگرديد و به کوه در شد سوی مشرق و صحراها و سنگستانها بود که وادی تماسيح میگفتند. چون فرنسگی دو برفتيم ديگر بار راه به کناردريا افتاد و آن جا استخوان حيوانات بحری بسيار ديديم که در ميان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده از بس موج که بر آن کوفته بود.
و از آن جا به شهری رسيديم و آن را قيساريه خوانند و از عکه تا آن جا هفت فرسنگ بود شهری نيکو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و باروی حصين و دری آهنين و چشمههای آب روان در شهر مسجد آدينه ای نيکو چنان که چون در ساحت مسجد نشسته باشند تماشا و تفرج دريا کنند، و خمی رخامين آن جا بود که همچو سفال چينی آن را تنک کرده بودند چنان که صد من آب در آن گنجد، روز شنبه سلخ شعبان از آن جا برفتيم همه بر سر ريگ مکی برفتيم مقدار يک فرسنگ و ديگر باره درختان انجير و زيتون بسيار ديديم همه راه از کوه و صحرا، چون چند فرسنگ برفتيم به شهری رسيديم که آن شهر را کفرسايا و کفر سلام میگفتند از اين شهر تا رمله سه فرسنگ بود و همه راه درختان بود چنان که ذکر کرده شد. روز يکشنبه غره رمضان به رمله رسيديم واز قيساريه تا رمله هشت فرسنگ بود و آن شهرستانی بزرگ است و باروی حصين از سنگ و گچ دارد بلند و قوی و دروازهای آهنين برنهاده، و از شهر تا لب دريا سه فرسنگ است، و آب ايشان از باران باشد و اندر هر سرای حوضهای بزرگ است که چون پر آب باشد هرکه خواهد گيرد و نيز دور مسجد آن جا را سيصد گام اندر دويست گام مساحت است، بر پيش صفه نوشته بودند که پانزدهم محرم سنه خمس و عشرين و اربعمايه اينجا زلزله ای بود قوی و بسيار عمارات خراب کرد ام کس را از مردم خللی نرسيد. در اين شهر رخام بسيار است و بيش تر سراها و خانهای مردم مرخم است به تکلف و نقش ترکيب کرده و رخام را به اره میبرند که دندان ندارد و ريگ مکی در آن جا میکنند و اره میکشند بر طول عمودها نه برعرض چنانکه چوب از سنگلاخ الواح میسازند و انواع و الوان رخامها آن جا ديدم از ملمع و سبز و سرخ و سياه و سفيد و همه لونی، و آن جا نوعی زنجير است که به از آن هيچ جا نباشد و از آن جا به همه اطراف بلاد میبرند، و اين شهر رمله را به ولايت شام و مغرب فلسطين میگويند.
سيوم رمضان از رمله برفتيم به ديهی رسيديم که خاتون میگفتند، و از آن جا به ديهی ديگر رفتيم که آن را قرية العنب میگفتند، در راه سداب فراوان ديديم که خودروی بر کوه و صحرا رسته بود. در اين ديه چشمه آب نيکو خوش ديديم که از سنگ بيرون میآمد و آن جا آخرها ساخته بودند و عمارت کرده. و از آن جا برفتيم روی بر بالا کرده تصور بود که بر کوهی میرويم که چون برديگر جانب فرو رويم شهر باشد. چون مقداری بالا رفتيم صحرای عظيم در پيش آمد، بعضی سنگلاخ و بعضی خاکناک. بر سر کوه شهر بيت المقدس نهاده است و از طرابلس که ساحل است تا بيت المقدس پنجاه و شش فرسنگ و از بلخ بيت المقدس هشتصد و هفتاد و شش فرسنگ است.
خامس رمضان سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه در بيت المقدس شديم. يک سال شمسی بود که از خانه بيرون آمده بودم و مادام در سفر بوده که به هيچ جای مقامی و آسايشی تمام نيافته بوديم. بيت المقدس را اهل شام و آن طرفها قدس گويند، و از اهل آن ولايات کسی که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و به موقف بايستد و قربان عيد کند چنان که عادت است و سال باشد که زيادت از بيست هزار خلق در اوايل ماه ذی الحجه آن جا حاضر شوند و فرزندان برند و سنت کنند و از ديار روم و ديگر بقاع همه ترسايان و جهودان بسيار آن جا روند به زيارت کليسا و کنشت که آن جاست و کليسای بزرگ آن جا صفت کرده شود به جای خود. سواد و رستاق بيت المقدس همه کوهستان همه کشاورزی و درخت زيتون و انجير و غيره تمامت بی آب است و نعمتهای فراوان و ارزان باشد و کدخدايان باشند که هريک پنجاه هزارمن روغن زيتون در چاهها و حوضها پر کنند و از آن جا به اطراف عالم برند و گويند به زمين شام قحط نبوده است و از ثقات شنيدم که پيغمبر را عليه السلام و الصلوة به خواب ديد يکی از بزرگان که گفتی يا پيغمبر خدا ما را در معيشت ياری کن. پيغمبر عليه السلام در جواب گفتی نان و زيت شام بر من. اکنون صفت شهر بيت المقدس کنم. شهری است بر سر کوهی نهاده و آب نيست مگر از باران و به رستاقها چشمههای آب است اما به شهر نيست چه شهر بر سنگ نهاده است و شهری است بزرگ که آن وقت که ديديم بيست هزار مرد د روی بودند و بازارهای نيکو و بناهای عالی و همه زمين شهر به تخته سنگهای فرش انداخته و هرکجا کوه بوده است و بلندی بريده اند و همواره کرده چنان که چون باران بارد همه زمين پاکيزه شسته، در آن شهر صناع بسيارند هر گروهی را رسته ای جدا باشد، و جامع مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامع است چون از جامع بگذری صحرايی بزرگ است عظيم هموار و آن را ساهره گويند و گويند که دشت قيامت خواهد بود و حشر مردم آن جا خواهند کرد بدين سبب خلق بسيار از اطراف عالم بدانجا آمده اند و مقام ساخته تا در آن شهر وفات يابند و چون وعده حق سبحانه و تعالی در رسد به ميعادگاه حاضر باشند. خدايا در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمين يا رب العالمين. برکناره آن دشت مقبره ای است بزرگ وب سيار مواضع بزرگوار که مردم آن جا نماز کنند و دست به حاجات بردارند و ايزد سبحانه تعالی حاجات ايشان روا گرداند اللهم تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا سيئاتنا وارحمنا برحمتک يا ارحم الراحمين. ميان جامع و اين دشت ساهره وادی ای است عظيم ژرف و در آن وادی که همچون خندق است بناهای بزرگ است بر نسق پيشينيان و گنبدی سنگين ديدم تراشيده و بر سر خانه ای نهاده که از آن عجب تر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند و در افواه بود که آن خانه فرعون است و آن وادی جهنم. پرسيدم که اين لقب که بر اين موضع نهاده است، گفتند به روزگار خالفت عمر خطاب رضی الله عنه بر آن دشت ساهره لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگريست گفت اين وادی جهنم است و مردم عوام چنين گويند هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخيان شنود که صدا از آن جا برمی آيد. من آن جا شدم اما چيزی نشنيدم. و چون از شهر به سوی جنوب نيم فرسنگی بروند و به نشيبی فرو روند چشمه آب از سنگ بيرون میآيد آن را عين سلوان گويند. عمارات بسيار بر سر آن چشمه کرده اند و آب آن به ديهی میرود و آن جا عمارات بسيار کرده اند و بستانها ساخته و گويند. هر که بدان آب سر و تن بشويد رنجها وبيماریهای مزمن از و زائل شود و بر آن چشمه وقفها بسيار کرده اند، و بيت المقدس را بيمارستان نيک است و وقف بسيار دارد و خلق بسيار را دارو و شربت دهند و طبيبان باشند که از وقف مرسوم ستانند وو آن بيمارستان و مسجد آدينه برکنار وادی جهنم است، و چون از سوی بيرون مسجد آن ديوار که با وادی است بنگرند صد ارش باشد به سنگهای عظيم آورده چنان که گل و گچ در ميان نيست و از اندرون مسجد همه سرديوارها راست است. و از برای سنگ صخره که آن جا بوده است مسجد هم آن جا بنا نهاده اند و اين سنگ صخره آن است که خدای عزوجل موسی عليه السلام را فرمود تا آن را قبله سازد و چون اين حکم بيامد و موسی آن را قبله کرد بسی نزيست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سليمان عليه السلام که چون قبله صخره بود مسجد گرد صخره بساختند چنان که صخره در ميان مسجد بود و محراب خلق و تا عهد پيغمبر ما محمد مصطفی عليه الصلوة و السلام هم آن قبله میدانستند و نماز را روی بدان جانب کردند تا آن گاه که ايزد تبارک و تعالی فرمود که قبله خانه کعبه باشد و صفت آن به جای خود بيايد. میخواستم تا مساحت اين مسجد بکنم. گفتم اول هيات و وضع آن نيکو بدانم و ببينم بعد از آن مساحت کنم. مدتها د رآن مسجد میگشتم و نظاره میکردم پس در جانب شمالی که نزديک قبه يعقوب عليه السلام است بر طاقی نوشته ديدم در سنگ که طول اين مسجد هفتصد و چهار ارش است. و عرض صد و پنجاه و پنج ارش به گز ملک و گز ملک آن است که به خراسان آن گز را شايگان گويند و آن يک ارش و نيم باشد چيزکی کم تر. زمين مسجد فرش سنگ است و درزها به ارزير گرفته و مسجد شرقی شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند روی به مشرق باشد درگاهی عظيم نيکو مقدا ر سی گز ارتفاع در بيست گز عرض اندام داده برآورده اند و دو جناح باز بريده درگاه و روی جناح و ايوان درگاه منقش کرده همه به ميناهای ملون که در گچ نشانده بر نقشی که خواسته اند چنان که چشم از ديدن آن خيره ماند و کتابتی همچنين به نقش مينا بر آن درگاه ساخته اند و لقب سلطان مصر بر آن جا نوشته که چون آفتاب بر آن جا افتد شعاع آن چنان باشد که عقل در آن متحير شود و گنبدی بس بزرگ بر سر اين درگاه ساخته از سنگ منهدم و دو در تکلف ساخته روی درها به برنج دمشقی که گويی زر طلاست. زر کوفته و نقشهای بسيار در آن کرده هر يک پانزده گز بالا و هشت گز پهنا و اين در را باب عليه السلام گويند. چون از اين در در روند بر دست راست دو رواق است بزرگ هر يک بيست و نه ستون رخام دارد با سرستونها ونعلهای مرخم ملون، درزها به ارزير گرفته. بر سر ستونها طارقها از سنگ زده بی گل و گچ بر سر هم نهاده چنان که هر طاقی چهار پنج سنگ بيش نباشد و اين رواقها کشيده است تا نزديک مقصوره، و چون از در در روند بر دست چپ که آن شمال است رواقی دراز کشيده است شصت و چهارطاق همه بر سر ستونهای رخام، و دری ديگر است هم بر اين ديوار که آن را باب السقر گويند، و درازی مسجد از شمال به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بريده است ساحت مربع آمده که قبله در جنوب افتاده است، و از جانب شمال دو در ديگر است در پهلوی يکديگر هر يک هفت گز عرض در دوازده گز ارتفاع و اين در را باب الاسباط گويند، و چون ازين در بگذری هم بر پهنای مسجد که سوی مشرق میرود باز در گاهی عظيم بزرگ است و سه در پهلوی هم بر آن جاست همان مقدار که باب الاسباط است و همه را به آهن و برنج تکلفات کرده چنان که از آن نيکوتر کم باشد و اين در را باب الابواب گويند از آن سبب که مواضع ديگر درها جفت جفت است مگر اين سه در است و ميان آن دو درگاه که بر جانب شمال است. در اين رواق که طاقهای آن بر پيلپایهاست قبه ای است و اين را به ستونهای مرتفع برداشته و آن را به قنديل و مسرجها بياراسته و آن را قبه يعقوب عليه السلام گويند و آن جای نماز او بوده است و بر پهنای مسجد رواقی است و بر آن ديوار دری است بيرون آن در دو دريوزه صوفيان است و آن جا جاهای نماز و محرابهای نيکو ساخته و خلق از متصوفه هميشه آن جا مجاور باشند و نماز همان جا کنند الا روز آدينه به مسجد درآيند که آواز تکبير به ايشان برسد. و بر رکن شمالی مسجد رواقی نيکوست و قبه ای بزرگ نيکو و بر قبه نوشته است که هذا محراب زکريا النبی عليه السلام و گويند او اين جا نماز کردی پيوسته، و بر ديوار شرقی در ميان جای مسجد درگاهی عظيم است به تکلف ساخته اند از سنگ منهدم که گويی از سنگ يکپاره تراشيده اند به بالای پنجاه گز و پهنای سی گز و نقاشی و نقاری کرده و ده در نيکو بر آن درگاه نهاده چنان که ميان هر دو در به يک پايه بيش نيست و بر درها تکلف بسيار کرده از آهن و برنج دمشق و حلقهها و ميخها بر آن زده و گويند اين درگاه را سليمان بن داود عليه السلام ساخته است از بهر پدرش و چون به درگاه در روند روی سوی مشرق از آن دو در آنچه بر دست راست باب الرحمه گويند و ديگر را باب التوبه و گويند اين در است که ايزد سبحانه و تعالی توبه داود عليه السلام آن جا نپذيرفت و بر اين درگاه مسجدی است نغز وقتی چنان بوده که دهليزی و دهليز را مسجد ساخته اند و آن را به انواع فرشها بياراسته و خدام آن جداگانه باشد و مردم بسيار آن جا روند و نماز کنند و تقرب جويند به خدای تبارک و تعالی بدان که آن جا توبه داود عليه السلام قبول افتاده همه خلق اميد دارند و از معصيت بازگردند و گويند داود عليه السلام پای از عتبه در اندرون نهاده بود که وحی آمد به بشارت که ايزد سبحانه و تعالی توبه او پذيرفت او همان جا مقام کرد و به طاعت مشغول شد و من که ناصرم در آن مقام نماز کردم و از خدای سبحانه و تعالی توفيق طاعت و تبرا از معصيت طلبيدم خدای سبحانه و تعالی همه بندگان را توفيق آنچه رضای او در آن است روزی کناد و از معصيت توبه دهاد به حق محمد و آله طاهرين.وبر ديوار شرقی چون به گوشه رسد که جنوبی است و قبله بر ضلع جنوبی است و پيش ديوار شمالی مسجدی است سرداب که به درجههای بسيار فرو بايد شدن و آن بيست گز در پانزده باشد و سقف سنگين بر ستونهای رخام. و مهد عيسی آن جا نهاده است و آن مهد سنگين است و بزرگ چنان که مردم در آن جا نماز کنند و من در آن جا نماز کردم و آن را در زمين سخت کرده اند چنان که نجنبيد و آن مهدی است که عيسی به طفوليت در آن جا بود و با مردم سخن میگفت و مهد در اين مسجد به جای محراب نهاده اند و محراب مريم عليها السلام در اين مسجد است بر جانب مشرق و محرابی ديگر از آن زکريا عليه السلام در اين جاست و آيات قرآن که در حق زکريا و مريم آمده است نيز بر آن محرابها نوشته اند و گويند مولد عيسی عليه السلام در اين مسجد بوده. سنگی از اين ستونها نشان دو انگشت دارد که گويی کسی به دو انگشت آن را گرفته است. گويند به وقت وضع حمل مريم آن دو ستون را به دو انگشت گرفته بود و اين مسجد معروف است به مهد عيسی عليه السلام و قنديلهای بسيار برنجين و نقره گين آويخته چنان که همه شبها سوزد. و چون از در اين مسجد بگذری هم بر ديوار شرقی چون به گوشه مسجد بزرگ رسند مسجدی ديگر است عظيم نيکو دوباره بزرگ تر از مسجد مهد عيسی و آن را مسجد الاقصی گويند. و آن است که خدای عزوجل مصطفی را صلی الله عليه و سلم شب معراج از مکه آن جا آورد و از آن جا به آسمان شد چنان که در قرآن آن را ياد کرده است سبحان الذی اسری بعبده ليلا من المسجدالحرام الی المسجدالاقصی الآيه و آن جا را عمارتی به تکلف کرده اند و فرشهای پاکيزه افکنده و خادمان جداگانه ايستاده هميشه خدمت آن را کنند. و چون به ديوار جنوبی بازگردی از آن گوشه مقدار دويست گز پوشش نيست و ساحت است و پوشش مسجد بزرگ که مقصوره د راوست بر ديوار جنوبی است و غربی. اين پوشش را چهارصد و بيست ارش طول است در صدو پنجاه ارش عرض ودويست و هشتاد ستون رخامی است وبر سر اسطوانهها طاقی از سنگ درزده و همه ميآن دو ستون شش گز است همه فرش رخام ملون انداخته و درزها را به ارزير گرفته و مقصوره بر وسط ديوار جنوبی است بسيار بزرگ چنان که شانزده ستون در آن جاست. و قبه ای نيز عظيم بزرگ منقش به مينا چنان که صفت کرده آمد و در آن جا حصيرهايی مغربی انداخته و قنديلها و مسرجها جداجدا به سلسلهها آويخته است. و محرابی بزرگ ساخته اند همه منقش به مينا و دو جانب محراب دو عمود رخام است به رنگ عقيق سرخ، و تمامت ازاره مقصوره رخامهای ملون و بر دست راست محراب معاويه است، و بر دست چپ محراب عمر است رضی الله عنه، و سقف اين مسجد به چوب پوشيده است منقش و متکلف و بر ديوار مقصوره که با جانب ساحت است پانزده درگاه است، د رهای به تکلف بر آن جا نهاده هر يک ده گز علو در شش گز عرض، ده از آن جمله بر آن ديوار که چهارصد و بيست گز است، و پنج بر آنکه صد و پنجاه گز است، و از جمله آن درها يکی برنجی بيش از حدبه تکلف و نيکويی ساخته اند چنان که گويی زرين است به سيم سوخته نقش کرده و نام مامون خليفه بر آن جاست، گويند مامون از بغداد فرستاده است و چون همه درها باز کنند اندرون مسجد چنان روشن شود که گويی ساحت بی سقف است اما وقتی که باد و باران باشد و درها باز نکنند روشنی از روزنها باشد. و بر چهار جانب اين پوشش از آن شهری از شهرهای شام و عراق صندوقهاست و مجاوران نشسته چنان که اندر مسجد حرام است به مکه شرفهاالله تعالی. و ازبيرون پوشش بر ديوار بزرگ که ذکر رفت رواقی است به چهل و دو طاق و همه ستونهاش از رخام ملون. و اين رواق با رواق مغربی پيوسته و در اندرون پوشش حوضی در زمين است که چون سر نهاده باشد زمين مستوری باشد جهت آب تا چون باران آيد در آن جا رود، و بر ديوار چنوبی دری است و آن جا متوضاست و آب که اگر کسی مجتاج وضو شود در آن جا رود وتجديد وضو کند چه اگر از مسجد بيرون شود به نماز نرسد و نماز فوت شود از بزرگی مسجد. و همه پشت بامها به ارزير اندوده باشد، و در زمين مسجد حوضها و آبگيرها بسيار است در زمين بريده چه مسجد به يک بار بر سر سنگ است چنان که هر چند باران ببارد هيچ آب بدان فرود آيد، و و حوضهای سنگين د رزير ناودانها نهاده سوراخی در زير آن که آب از آن سوراخ به مجری رود و به حوض رسد ملوث ناشده و آسيب به وی نرسيده. و در سه فرسنگی شهر آبگيری ديدم عظيم که آبها که از کوه فرود آيد در آن جا جمع شود و آن را راه ساختند که به جامع شهر رود، و در همه شهر فراخی آب در جامع باشد، اما در همه سراها حوضهای آب باشد از آب باران که آن جا جز باران نيست و هرکس آب بام خود گيرد. و گرمابههاو هر چه باشد همه آب باران باشد، و اين حوضها که در جامع است هرگز محتاج عمارت نباشد که سنگ خاره است، و اگر شقی يا سوراخی بوده باشد چنان محکم کرده اند که هرگز خراب نشود، و چنين گفته اند که اين را سليمان عليه السلام کرده است، و سر حوضها چنان است که چون تنوری و سرچاهی سنگين است بر س هر حوضی تا هيچ چيز در آن نيفتد، و آب میدود چنان که هوا صافی شود و اثر نماند هنوز قطرات باران همی چکد.
گفتم که شهر بيت المقدس بر سر کوهی است و زمين هموار نيست اما مسجد را زمين هموار و مستوی است، و از بيرون مسجد به نسبت مواضع هر کجا نشيب است ديوار مسجد بلند تر است از آن که پی بر زمين نشيب نهاده اند و هرکجا فراز است ديوار کوتاه تر است، پس بدان موضع که شهر و محلها د رنشيب است مسجد را درهاست که همچنان که نقب باشد بريده اند و به ساحت مسجد بيرون آورده و از آن درها يکی را باب النبی عليه الصلوة و السلام گويند و اين در از جانب قبله يعنی جنوب است، و اين را چنان ساخته اند که ده گز پهنا دارد و ارتفاع به نسبت درجات جايی پنج گز علو دارد يعنی سقف اين ممر در جاها بيست گز علو است، و بر پشت آن پوشش مسجد است و آن ممر چنان محکم است که بنايی بدان عظمی بر پشت آن ساخته اند و در او هيچ اثر نکرده، و در آن جا سنگها به کار برده اند که عقل قبول نکند که قوت بشری بدان رسد که آن سنگ را نقل و تحويل کند، و میگويند آن عمارت سليمان بن داود عليه السلام کرده است، و پيغمبر ما عليه الصلوات و السلام در شب معراج از آن رهگذر در مسجد آمد، و اين باب بر جانب راه مکه است. و به نزديک در بر ديوار به اندازه سپری بزرگ بر سنگ نقشی است، گويند که حمزه بن عبدالمطلب عم رسول عليه السلام آن جا نشسته است سپری بر دوش بسته پشت بر آن ديوار نهاده و آن نقش سپر اوست. و بر اين در مسجد که اين ممر ساخته اند دری به د و مصراع بر آن جا نشانده، ديوار مسجد از بيرون قريب پنجاه گز ارتفاع دارد و غرض از ساختن اين در آن بوده است تا مردم از آن محله را که اين ضلع مسجد با آن جاست به محله ديگر نبايد شد چون درخواهند رفت. و بر در مسجد ازدست راست سنگی در ديوار است بالای آن پانزده ارش و چهار ارش عرض همچنين دراين مسجد از اين بزرگ تر هيچ سنگی نيست اما سنگهای چهار گز و پنج گز بسيار است که بر ديوار نهاده اند از زمين به سی و چهل گز بلندی. و د ر پهنای مسجد دری است مشرقی که آن را باب العين گويند که چون از اين در بيرون روند و به نشيبی فرو روند آن جا چشمه سلوان است. و دری ديگر است همچنين در زمين برده که آن را باب الحطة گويند، و چنين گويند که اين در آن است که خدای عزوجل بنی اسراييل را بدين در فرمود در رفتن به مسجد قوله تعالی ادخلوالباب سجدا و قولوا حطة نغفرلکم خطاياکم و سنزيد المحسنين و دری ديگر است و آن را باب السکينه گويند. و در دهليز آن مسجدی است با محرابهای بسيار و در اولش بسته است که کسی در نتوان شد، گويند تابوت سکينه که ايزد تبارک و تعالی در قرآن ياد کرده است آن جا نهاده است که فرشتگان برگرفتندی. و جمله درهای بيت المقدس زير و بالای نه در است که صفت کرده ام.
صفت دکان که ميان ساحت جامع است و سنگ صخره که پيش از ظهور اسلام آن قبله بوده است. بر ميان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته که آن را به پوشش درآورند. اين دکان اساس نهاده اند سيصد و سی ارش در سيصد ارش ارتفاع آن دوازده گز، صحن آن هموار نيکو به سنگ رخام و ديوارهاش همچنين. درزهای آن به ارزير گرفته و چهارسوی آن به تخته سنگهای رخام همچون حظيره کرده و اين دکان چنان است که جز بدان راهها که به جهت آن ساخته اند به هيچ جای ديگر بر آن جا نتوان شد. و چون بر دکان روند بر بام مسجد مشرف باشند. و حوضی در ميان اين دکان در زير زمين ساخته اند که همه بارانها که بر آن جا به مجراها در اين حوض رود و آب اين حوض از همه آبها که در اين مسجد است پاکيزه تر است. و چهار قبه در اين دکان است از همه بزرگ تر قبه صخره است که آن قبله بوده است.
صفت قبه صخره : بنای مسجد چنان نهاده است که دکان به ميان ساحت آمده، و قبه صخره به ميان دکان و صخره به ميان قبه. و اين خانه ای است مثمن راست چنان که هر ضلعی از اين هشتگانه سی و سه ارش است و چهار بر چهار جانب آن نهاده يعنی مشرقی و مغربی و شمالی و جنوبی و ميان هر دو در ضلعی است، و همه ديوار به سنگ تراشيده کرده اند مقدار بيست ارش، و صخره را به مقدار صد گز دور باشد و نه شکلی راست دارد يعنی مربع يا مدور بل سنگی نامناسب اندام است چنان که سنگهای کگوهی، و به چهار جانب صخهر چهار ستون بنا کرده اند مربع به بالای ديوار خانه مذکور، و ميا ن هر دوستون از چهارگانه جفتی اسطوانه رخام قايم کرده همه به بالای آن ستونها، و بر سر آن دوازده ستون اسطوانه بنياد گنبدی است که صخره در زير آن است و دور صد وبيست ارش باشد و ميان ديوار خانه و اين ستونها و اسطوانهها. يعنی آنچه مربع است و بنا کرده اند ستون میگويم و آنچه تراشيده و از يک پاره سنگ ساخته مدور آن را اسطوانه میگويم اکنون ميان اين ستونها و ديوار خانه شش ستون ديگر بنا کرده است از سنگهای مهندم و ميان هر دو ستون سه عمود رخام ملون به قسمت راست نهاده چنان که در صف اول ميان دو ستون دو عمود بود اين جا ميان دو ستون سه عمود است، و سر ستونها را به چهار شاخ کرده که هر شاخی پايه طاقی است. و بر سر عمودی دو شاخ چنان که بر سر عمودی پايه دو طاق و بر سر ستونی پايه چار طاق افتاده است، آن وقت اين گنبد عظيم بر سر اين دوازده ستون که به صخره نزديک است چنان است که از فرسنگی بنگری آن قبه چون سرکوهی پيدا باشد، زيرا که از بن گنبد تا سر گنبد سی ارش باشد، وبر سر بيست گز ديوار و ستون نهاده است که آن ديوار خانه است و خانه برکان نهاده استکه آن دوازده گز ارتفاع دارد، پس از زمين ساحت مسجد تا سر گنبد شصت و دو گز باشد. و بام و سقف اين خانه به نجارت پوشيده سات، و بر سر ستونها و عمودها و ديوار به صنعتی که مثل آن کم افتد. و صخره مقدار بالای مردی از زمين برتر است، و حظيره ای از رخام برگرد او کرده اند تا دست به وی نرسد، صخره سنگی کبود رنگ است و هرگز کسی پای بر آن ننهاده است. و از آن سو که قبله است يک جای نشيبی دارد و چنان است که گويی بر آن جا کسی رفته است و پايش بدان سنگ فرو رفته است چنان که گويی گل نرم بوده که نشان انگشتان پای در آن چا بمانده است و هفت پی چنين برش است، و چنان شنيدم که ابراهيم عليه السلام آن جا بوده است و اسحق عليه السلام کودک بوده است بر آن جا رفته و آن نشان پای اوست. و در آن خانه صخره هميشه مردم باشند از مجاوران و عابدان. و خانه به فرشهای نيکو بياراستند از ابريشم و غيره. و از ميان خانه بر سر صخره قنديلی نقره بر آويخته است به سلسله قنديلها سلطان مصر ساخته است چنانچه حساب گرفتم يک هزار من نقره آلات در آن جا بود، شمعی ديدم همان جا بس بزرگ چنان که هفت ارش درازی او بود سطبری سه شبر چون کافور زباجی و به عنبر سرشته بود و گفتند هر سال سلطان مصر بسيار شمع بدان جا فرستد و يکی از آنها اين بزرگ باشد و نام سلطان به زر بر آن نوشته، و آن جايی است که سوم خانه خدای سبحانه و تعالی است چه ميان علمای دين معروف است که هر نمازی که در بيت المقدس گذارند به بيست و پنج هزار نماز قبول افتد و آنچه به مدينه رسول عليه الصلوة و السلام کنند هر نمازی به پنجاه هزار نماز شمارند و آنچه به مکه معظمه شرفهاالله تعالی گذارند به صد هزار نماز قبول افتد، خدای عزوجل همه بندگان خود را توفيق دريافت آن روزی کناد. گفتم که بامها و پشت گنبد به ارزير اندوده اند و به چهار جانب خانه درهای بزرگ برنهاده است، د و مصراع از چوب ساج، و آن درها پيوسته باشد. و بعد از اين خانه قبه ای است که آن را قبه سلسله گويند، و آن آن است که داود عليه السلام آن جا آويخته است که غير از خداوند حق را دست بدان نرسيدی و ظالم و غاصب را دست بدان نرسيدی و اين معنی نزديک علما مشهور است، و آن قبه بر سر هشت عمود رخام است و شش ستون سنگين، و همه جوانب قبه گشاده است الا جانب قبله که تا سربسته است و محرابی نيکو در آن جا ساخته. و هم بر اين دکان قبه ای ديگر است بر چهار عمود رخام و آن را نيز جانب قبله بسته است، محرابی نيکو بر آن ساخته آن را قبه جبرييل گويند، و فرش در اين گنبد نيست بلکه زمينش خود سنگ است که هموار کرده اند، گويند شب معراج براق را آن جا آورده اند تا پيغمبر عليه الصلوة و السلام گويند، ميان اين قبه و قبه جبرييل بيست ارش باشد. اين قبه نيز بر چهار ستون رخام است و گويند شب معراج رسول عليه السلام و الصلوة اول به قبه صخره نماز کرد و دست بر صخره نهاد تا باز به جای خود شد و قرار گرفت و هنوز آن نيمه معلق است. و رسول صلی الله عليه و سلم از آن جا به آن قبه آمد که بدو منسوب است و بر براق نشست و تعظيم اين قبه از آن است. و در زير صخره غاری است بزرگ چنان که همشه شمع در آن جا افروخته باشد. و گويند چون صخره حرکت برخاستن کرد زيرش خالی شد و چون قرار گرفت همچنان بماند.
صفت درجات راه دکان که بر ساحت جامع است : به شش موضع راه بر دکان است و هريکی را نامی است. از جانب قبله دو راهی است که به آن درجهها بر روند که چون بر ميان جايی ضلع دکان بايستند يکی از آن درجاب بر دست راست باشد و ديگر بر دست چپ. آن را که بر دست راست بود مقام النبی عليه السلام گويند وآن را که بر دست چپ بود مقام غوری. و مقام النبی از آن گويند که شب معراج پيغمبر عليه الصلوة و السلام بر آن درجات بر دکان رفته است و از آن جا در قبه صخره رفته. و را ه حجاز نيز بر آن جانب است. اکنون اين درجات راپهنای بيست ارش باشد، همه درجهها از سنگ تراشيده منهدم چنان که هر درجه به يک پاره يا دوپاره سنگ است مربع بريده و چنان ترتيب ساخته که اگر خواهند با ستور به آن جا بر توانند شد، و بر سر درجات چهار ستون است از سنگ رخام سبز که به زمرد شبيه است الا بر آن که بر اين رخامها نقطه بسيار است از هر رنگ. و بالای هر عمودی از اين ده ارش باشد و سطبری چندان که در آغوش دو مرد گنجد. و بر سر اين چهار عمود سه طاق زده است چنان که يکی مقابل در و دو بر دو جانب. و پشت طاقها راست کرده و اين شرفه و کنگره برنهاده چنان که مربعی مینمايد. و اين عمودها و طاقها را همه به زر و مينا منقش کرده اند چنان که از آن خوب تر نباشد. و دارافزين دکان همه سنگ رخام سبز منقط است و چنان است که گويی بر مرغزار گلها شکفته است. و مقام غوری چنان است که بر يک موضع سه درجه بسته است يکی محاذی دکان و دو بر جنب دکان چنان که از سه جای مردم بر روند و از اين جا نيز بر سه درجه همچنان عمودها نهاده است و طاق بر سر آن زده و شرفه نهاده و درجات هم بدان ترتيب که آن جا گفتم از سنگ تراشيده، هر درجه دو يا سه پاره سنگ طولانی و بر پيش ايوان نوشته به زر و کتابه لطيف که امر به الامير ليث الدولة نوشتکين غوری. و گفتند اين ليث الدوله بنده سلطان مصر بوده و اين راهها و درجات وی ساخته است. و جانب مغربی دکان هم دو جايگاه درجهها بسته است و راه کرده همچنان به تکلف که شرح ديگرها را گفتم. و بر جانب مشرقی هم راهی است همچنان به تکلف ساخته و عمودها زده و طاق ساخته و کنگره برنهاده آن را مقام شرقیی گويند. و از جانب شمالی راهی است از همه عالی تر و بزرگ تر و همچنان عمودها و طاقها ساخته و آن را مقامی شامی گويند. و تقدير کردم که بدين شش راه که ساخته اند صدهزار دينار خرج شده باشد، و بر ساحت مسجد نه بر دکان جايی است چندان که مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظيره ساخته اند از سنگ تراشيده و ديوار او به بالای مردی بيش باشد و آن را محراب داود گويند، و نزديک حظيره سنگی است به بالای مردی که سر وی چنان است که زيلوی کوچک تر از آن موضع افتد سنگ ناهموار، و گويند اين کرسی سليمان بوده است، و گفتند که سليمان عليه السلام بر آن جا نشستی بدان وقت که عمارت مسجد همی کردند، اين معنی در جامع بيت المقدس ديده بودم و تصوير کرده و همان جا بر روزنامه که داشتم تعليق زده، از نوادر به مسجد بيت المقدس درخت حور ديدم. پس از بيت المقدس زيارت ابراهيم خليل الرحمن عليه الصلوة و السلام عزم کردم. چهارشنبه غره ذی القعده سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه. و از بيت المقدس تا آن جا که آن مشهد است شش فرسنگ است و راه سوی جنوب میرود. و بر راه ديههای بسيار است و زرع و قاغ بسيار است و درختان بی آب از انگور و انجير و زيتون و سماق خودروی نهايت ندارد. به دو فرسنگی شهر چهار ديه است و آن جا چشمه ای است و باغ و بساتين بسيار و آن را فراديس گويند خوشی و موضع را. و به يک فرسنگی شهر بيت المقدس ترسايان را جايی است که آن را عظيم بزرگ میدارند و هميشه قومی آن جا مجاور باشند و زايران بسيار رسند و آن را بيت اللحم گويند. و ترسايا ن آن جا قربان کنند و از روم آن جا بسيار آيند، و من آنروز که از شهر بيامدم شب آن جا بودم.
صفت خليل صلوات الله عليه. اهل شام و بيت المقدس اين مشهد را خليل گويند و نام ديه نگويند، نام آن ديه مطلون است و بر اين مشهد وقف است با بسيار ديههای ديگر. و دبين ديه چشمه ای است که از سنگ بيرون میآيد آبکی اندک، و راهی دور جوی بريده و آن را نزديک ديه بيرون آورده، و از بيرون ديه حوضی ساخته اند سرپوشيده. آن آب را در آن حوض همی گيرند تا تلف نشود تا مردم ديه و زايران را کفاف باشد. مشهد بر کنار ديه است از سوی جنوب و آن جا جنوب مشرقی باشد. مشهد چهار ديواری است از سنگ تراشيده ساخته و بالای آن هشتاد ارش در پهنای چهل ارش، ارتفاع ديوار بيست ارش، سر ديوار دو ارش ثخانت دارد و محراب و مقصوره کرده است از پهنای اين عمارت و در مقصوره محرابهای نيکو ساخته اند، و دو گور در مقصوره نهاده است چنان که سرهای ايشان از سوی قبله است و هر دو گور به سنگهای تراشيده به بالای مردی برآورده اند آن که دست راست است قبر اسحق بن ابراهيم است و ديگر از آن زن اوست عليه السلام، ميان هر دو گور مقدار ده ارش باشد، و در اين مشهد زمين و ديوار را به فرشهای قيمتی و حصيرهای مغربی آراسته چنان که از ديبا نيکوتر بود و مصلی نمازی حصير ديدم آن جا که گفتند امير الجيوش که بنده سلطان مصر است فرستاده است، گفند آن مصلی در مصر به سی دينار زر مغربی خريده اند که اگر آن مقدار ديبای رومی بودی بدان بها نيرزيدی و مثل آن هيچ جايی نديدم. چون از مقصوره بيرون روند به ميان ساحت مضد دو خانه است هر دو مقابل قبله، آنچه بر دست راست است اندر آن قبر ابراهيم خليل صلوات الله عليه است و آن خانه ای بزرگ است، و در اندرون آن خانه ای ديگر است که گرد او برنتواند گشت، و چهار دريچه دارد که زايران گرد خانه مینگرند و از هر دريچه قبر را میبينند. و خانه را زمين و ديوار در فرشهای ديبا گرفته است و گوری از سنگ برآورده به مقدار سه گز و قنديلها و چراغدانها نقره گين بسيار آويخته، و آن خانه ديگر که بر دست چپ قبله است اندر آن گور ساره است که زن ابراهيم عليه السلام بود و ميان هر دو خانه رهگذری که در هر دو خانه در آن رهگذر است چون دهليزی و آن جا نيز قناديل و مسرجههای بسيار آويخته و چون از اين هر دو خانه بگذرند دو گورخانه ديگر است نزديک هم، بر دست راست قبر يعقوب پيغمبر عليه السلام است و از دست چپ گورخانه زن يعقوب است. و بعد از آن خانههاست که ضيافت خانههای ابراهيم صلوات الله عليه بوده است، و دراين مشهد شش گور است. و از اين چار ديوار بيرون نشيبی است و از آن جا گور يوسف بن يعقوب عليه السلام است، گنبدی نيکو ساخته اند و گوری سنگين کرده و بر آن جانب که صحراست ميان گنبد يوسف عليه السلام و اين مشهد مقبره ای عظيم کرده اند و از بسياری جاها مرده را بدان جا آورده اند و دفن کرده اند. و بربام مقصوره که در مشهد است حجرهها ساخته اند مهمانان را که آن جا رسند و آن را اوقاف بسيار باشد از ديهها و مستغلات در بيت المقدس و آن جا اغلب جو باشد و گندم اندک باشد و زيتون بسيار باشد، مهمانان و مسافران و زايران را نان و زيتون دهند، آن جا مدارها بسيار است که به استر و گاو همه روز آرد کنند، و کنيزکان باشند که همه روز نان پزند و نانهای ايشان هر يکی يک من باشد، هر که آن جا رسد او را هر روز يک گرده نان و کاسه ای عدس به زيت پخته دهند و مويز نيز دهند و اين عادت از روزگار خليل الرحمن عليه السلام تا اين ساعت برقاعده مانده و روزی باشدکه پانصد کس آن جا برسند و همه را آن ضيافت مهيا باشد. گويند اول اين مشهد را در نساخته بودند و هيچ کس در نتوانستی رفتی الا از ايوان از بيرون زيارت کردندی. چون مهدی به ملک مصر بنشست فرمود تا آن را در بگشادند و آلتهای بسيار بنهادند و فرش و طرح و عمارت بسيار کردند، و در مشهد بر ميان ديوار شمالی است چنان که از زمين به چهار گز بالاست و از هر دو جانب درجات سنگين ساخته اند که به يک جانب بر روند و به ديگر جانب فرو روند و دری آهنين کوچک بر آن جا نشانده است.
پس من از آن جا به بيت المقدس آمد م و از بيت المقدس پياده با جمعی که عزم سفر حجاز داشتند برفتم. دليل مردی جلد و پياده رو نيکو بود او را ابوبکر همدانی میگفتند. به نيمه ذی القعده سنه ثمان و ثلثين و اربعمائه از بيت المقدس برفتم سه روز را به جای رسيديم که آن را ارعز میگفتند و آن جا نيز آب روان و اشجار بود. به منزلی ديگر رسيديم که آن را وادی القری میگفتند، به منزل ديگر رسيديم که از آن جا به ده روز به مکه رسيدم و آن سال قافله از هيچ طرف نيامد و طعام نمی يافت. پس که به سکة العطارين فرود آمدم برابر باب النبی عليه السلام روز دوشنبه به عرفات بوديم مردم پرخطر بودند از عرب. چون از عرفات بازگشتم دو روز به مکه بايستادم و به راه شام بازگشتم سوی بيت المقدس.
پنجم محرم سنه تسعه و ثلثين و اربعمايه هلاليه به قدس رسيديم. شرح مکه و حج اين جا ذکر نکردم تا به حج آخرين به شرح بگويم. ترسايان را به بيت المقدس کليسايی است که آن را بيعة القمامه گويند و آن راعظيم بزرگ دارند. و هر سال از روم خلق بسيار آن جا آيند به زيارت و ملک الروم نيز نهانی بيامد چنان که کس نداند. و به روزگاری که عزيز مصرالحاکم بامرالله بود قيصر روم آن جا آمده بود. حاکم از آن خبر داشت رکابداری از آن خود نزديک او فرستاد و نشان دادکه بدان حيلت و صورت مردی در جامع بيت المقدس نشسته است نزديک وی رو بگو که حاکم مرا نزديک تو فرستاده است و میگويد تا ظن نبری که من از تو خبر ندارم اما ايمن باش که به تو هيچ قصد نخواهم کرد. و هم حاکم فرمود تا آن کليسيا را غارت کردند و بکندند و خراب کردند ومدتی خراب بود. بعد از آن قيصر رسولان فرستاد و هدايا وخدمتهای بسيار کرد، و صلح طلبيد و شفاعت کرد تا اجازت عمارت کليسيا دادند و باز عمارت کردند، و اين کليسيا جايی وسيع است چنان که هشت هزار آدمی را در آن جا باشد. همه به تکلف بسيار ساخته از رخام رنگين و نقاشی و تصوير. و کليسيا را از اندرون به ديباهای رومی پيراسته و مصور کرده و بسيار زر طلا بر آن جا به کار برده و صورت عيسی عليه السلام چند جا ساخته که بر خری نشسته و صورت ديگر انبيا چون ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و فرزندان او عليهم السلام بر آن جا کرده و به روغن سندروس به دهن کرده و به اندازه هر صورتی آبگينه ای رفيق ساخته و بر روی صورتها نهاده عظيم شفاف چنان که هيچ حجاب صورت نشده است و آن را جهت گرد و غبار کرده اند تا بر صورت ننشيند و هر روز آن آبگينهها را خادمان پاک کنند. و جز اين چند موضع ديگر است همه به تکلف چنان که اگر شرح آن نوشته شود به تطويل انجامد. در اين کليسيا موضعی است به دو قسم که بر صفت بهشت و دوزخ ساخته اند يک نيمه از آن وصف بهشتيان و بهشت است و يک نيمه از آن صورت دوزخيان و دوزخ و آنچه بدان ماند و آن جايی است که همانا در جهان چنان جای ديگر نباشد. و در اين کليسا بسا قسيسان و راهبان نشسته باشند و انجيل خوانند و نماز بکنند و شب و روز به عبادت مشغول باشند.
پس از بيت المقدس عزم کردم که در دريا نشينم و به مصر روم و باز از آن جا به مکه روم. باد معکوس بود به دريا متعذر بود رفتن. به راه خشک برفتم و به رمله بگذشتم. به شهری رسيديم که آن را عسقلان میگفتند و بازار و جامع نيکو، و طاقی ديدم که آن جا بود کهنه، گفتند مسجدی بوده است، طاقی سنگين عظيم بزرگ چنان که اگر کسی خواستی خراب کند فراوان مالی خرج بايأ کرد تا آن خراب شود. و از آن جا برفتم در راه بسيار باديهها و شهرها ديدم که شرح آن مطول میشود تخفيف کردم. به جايی رسيدم که آن را طينه میگفتند و آن بندر بود کشتیها را. و از آن جا به تنيس میرفتند. در کشتی نشستم تا تنيس و آن تنيس جزيره ای است و شهر ینيکو و از خشکی دو ر است چنان که از بامهای شهر ساحل نتوان ديد، شهری انبوه و بازارهای نيکو و دو جامع در آن جاست. به قياس ده هزار دکان در آن جا باشد و صد دکان عطاری باشد. و ان جا در تابستان در بازرها کشگاب فروشند کهشهری گرمسطر است و رنجوری بسيا باشد. و آن جا قصب رنگين بافند از عمامهها و قوايهها و آنچه زنان پوشند. از اين قصبهای رنگين هيچ جا مثل آن نبافند که در تنيس، و آن چه سپيد باشد به دمياط بافتند، و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند. شنيدم که ملک فارس بيست هزار دينار به تنيس فرستاده بود تا به جهت او يک دست جامه خاص بخرند و جچند سال آن جا بودند و تنئوانستند خيدن. و آن جا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند، شنيدم که کسی آن جا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دينار زر مغربی فرمود و من آن دستار ديدم. گفتند چهار هزار دينار مغربی ارزد، و بدين شهر تنيس بوقلمون بافند که در همه عالم جای ديگر نباشد. آن جامه ای زرين است که به هروقتی از روز به لونی ديگر نمايد و به مغرب و مشرق آن جامه از تنيس برند و شنيدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنيس را به وی دهد. سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود. چون آب نيل زيادت شود، آن وقت بدين جزطره و شهر حوضهای عظيم ساخته اند به زير زمين فرود رود و آن را استوار کرده و ايشان آن را مصانع خوانند، و چون راه آب بگشايند آب دريا در حوضها و مصانع و رود و آب اين شهر از اين مصنعهاست که به وقت زياده شدن نيل پرکده باشند و تاسال ديگر از آن آب برمی دارند و استعمال میکنند و هرکمه را بيش باشد به ديگران میفروشند. و مصانع وقف نيز بسيار باشد که به غربا دهند. دو در اين شهر تنيس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار شکتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نيز از آن سلطان بسيار باشد چه هرچه به کار آطد همه بدين شهر بايد آورد که آن جا هيچ چيز نباشد و چون جزيره ای است تمامت معاملات به کشتی باشد. و آن لشکری تمام با سلاح مقيم باشد احتياط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد. و از ثقات شنودم که هر روز هزار دينار مغربی از آن جا به خزينه سلطان مصر برسد چنان که آن مقدار به روزی معين باشد. و محصل آن مال يک تن باشد که اهل شهر دو تسليم کنند در يک روز معين و وی به خزانه رساند که هيچ از آن منکسر نشود و از هيچ کس به عنف چيزی نستاند. و قصب و بوقلمون که جهت سلطان بافند همه را بهای تمام دهند چنان که مردم به رغبت کار سلطان کنند نه چنان که در ديگر ولايتها که از جانب ديوان و سلطان بر صناع سخت پردازند. و جامه عماری شترا و نمدزين اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان. و ميوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند. و آن جا آلات آهن سازندچون مقراض و کارد و غيره و مقراضی ديدم که از آن جا به مصر آورده بودند پنج دينار مغربی میخواستند چنان بد که چون مسمارش برمی کشيدند گشوده میشد و چون مسمار فرو میکرند در کار بود. و آن جا زنان را علتی میافتد به اوقات که چون مصروعی دو سه بار بانگ کنند وباز به هوش آيندو در خراسان شنيده بودم که جزيره ای است که زنان آن جا چون گربگان به فرياد میآيند و آن بر اين گونه است که ذکر رفت. و ازتنيس به قسطنطنيه کشتی به بيست روز رود. و ما به جانب مصر روانه شديم و چون به نزديک دريا میرسد شاخها میشود و پراکنده در دريا میريزد. و آن شاخ آب را که ما در آن میرفتيم رومش میگفتند و همچنين کشتی از روی آب میآمد تا به شهری رسيديم که آن را صالحيه میگفتند و اين روستای پرنعمت و خواربار است و کشتی بسيار میسازند و هر ژک را دويست خروار بار میکنند و به مصر میبرند تا در دکان بقال میرود که اگر نه چنين بودی آزوقه آن شهر به پشت ستور نشايستی داشتن با آن مشغعله که آن جاست. و ما بدين صالحيه از کشتی بيرون آمديم و آن شب نزديک شهر رفتيم. روز يکشنبه هفتم صفر سنه تسع وثلثين و اربعمائه که روز اورمزد بود از شهريورماه قديم در قاهره بوديم.
صفت شهر مصر و ولايتش : آب نيل ازميان جنوب و مغرب میآيد و به مصر میگذرد و به دريای روم میرود. آب نيل چون زيادت میشود دو بار چندان میشود که جيحون به ترمذ. و اين آب از ولايت نوبه میگذرد و به مصر میآيد و ولايت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولايت مصر است و سرحدش که اول آن جا رسد اسوان میگويند. تا آن جا سيصد فرسنگ باشد. و بر لب آب همه شهرها و ولايتهاست. و آن ولايت را صعيد الاعلی میگويند. و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آن جا برنگذرد چه آب از درهای تنگ بيرون میآيد و تيز میرود. و از آن بالاتر سوی جنوب ولايت نوبه است و پادشاه آن زمين ديگراست و مردم آن جا سياه پوست باشندو دين ايشان ترسای باشد. بازرگانان آن جا روند و مهره و شانه و پسد برند و از آن جا برده آورند. و به مصر بده يا نوبی باشد يا رومی. ديدم که از نوبه گندم و ارزن آنرده بودند هر دوسیاه وبد. و گويند نتوانسته اند که منببع آب نيل را به حقيقت بدانند و شنطدم که سلطان مصر کس فرستاد تا يک ساله راه برکنار نيل رفته و تفحص کردند هيچ کس حقيقت آن ندانست الا آن که گفتند که از جنوب از کوهی میآيد که آن را جبل القمر گويند. و چون آفتاب به سر سرطان رود آب نيل زيادت شدن گيرد از آن جا که به زمستان که قرار دارد بيست ارش بالا گيرد چنان که به تدريج روز به روز میافزايد. به شهر مصر مقياسها و نشانها ساخته اند و عملی باشد به هزار دينار معيشت که حافظ آن باشد مکه چند میافزايد و از آن روز که زيادت شدن گيرد مناديان به شهر اندر فرستدکه ايزد سبحانه و تعالی امروز در نيل چندين زيادت گردانيد و هر روز چندين اسبع زطادت شدو چون يک گز تمام یم شود آن وقت بشارت میزنند و شادی میکنند تا هجده ارش برآيد و ان هجده ارش معهود است يعنی هر وقت که از اين کم تر بود نقصان گويند وصدقات دهند ونذرها کنندو اندوه و غم خورند چون اين مقدار بيش شود شادیها کنند و خرمیها نمايند و تاهجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعيت ننهند. و از نيل جویها بسيار بريده اند و به اطراف رانده و از آن جا جویها ی کوچک برگرفته اند يعنی از آن انها ر. بر آن ديهها و ولايتهاست. و دولابها ساخته اند چندان که حصر و قياس آن دشوار باشد همه ديهها و ولايتها ست. و دولابها ساخته اند چندان که حصر روقياس آن دشوار باشد هه ديههای ولايت مصر بر سربلندیها و تلها باشد و به وقت زيادت نيل همه آن ولايت در زير آب باشد ديهها از اين سبب بر بلندیها ساخته اند اغرق نشود، و از هر ديهی به ديهی ديگر به زورقی روند. و از سر ولايت تا آخرش سکری ساخته اند از خاک که مردم از سر آن سکر روند يعنی از جنب نيل. و هر سال ده هزار دينار مغربی از خزانه سلطان به دست عاملی معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه کنند. و مردم آن ولايت همه اشغال ضروری خود را ترتيب کرده باشند آن چهار ماه که زمين ايشان در زير آب باشد. و در سواد آن جا و روستاهاش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تازيان نشود. و قاعده آب چنان است که از روز ابتدا چهل روز میافزايد تا هجده ارش بالا گيرد و بعد از آن چهل روز ديگر برقرار بماند هيچ زياد و کم نشود و بعد از آن به تدريج روی به نقصان نهد به چهل روز ديگر تا آن مقام رسد که زمستان بوده باشد. و چون آب کم آمدن گيرد مردم بر پی آن میروند و آنچه خشک میشود زراعتی که خواهند میکنند. و همه زرع ايشان صيفی و شتوی بر آن کيش باشد و هيچ آب ديگر نخواهد. شهر مصر ميان نيل و درياست. و نيل از جنوب میآيد و روی به شمال میرود و در دريا میريزد.
و از مصر تا اسکندريه سی فرسنگ گيرند. و اسکندريه بر لب دريای روم و کنار نيل است، و از آن جا ميوه بسيار به مصر آورند به کشتی و ان جا مناره است که من ديدم آبادان وبد به اسکنديه. و آن جا طعنی بر آن مناره آيينه ای حراقه ساخته بودند که ره کشتی روميان که از استانبول میآمدی چون به مقابل آن رسيدی آتشی از آن آينه افتادی و بسوختی. و روميان بسيار جد و جهد کردند و حيلهها نمودند و کس فرستادند و آن آيينه بشکستند، به روزگار حاکم سلطان مصر مردی نزديک او آمده بود قبول کرده که آن آيينه را نيکوب از کند چنان که به اول بود. حاکم گفته بود حاجت نيست که اين ساعت خود روميان هر سال زر و مال میفرسندو راضی اند که لشکر ما نزديک ايشانبرود و سر به س پسنده است. و اسکندريه را آب خوردنی از باران باشد. و ردهمه صحرای اسکنديه از آْن عمودهای سنگين که صفت آن مقدم کرده ايم افتاده باشد. و آن دريا همچنان میکشد تا قيروان. و از مصر تا قيروان صد و پنجاه فرسنگ باشد. قيروان ولايتی است شهر معظمش سلجماسه است که به چهار فرسنگی درياست، شهر بزرگ بر صحرا نهاده و باروی محکم دارد و در پهلوی آن مهديه استکه مهدی از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علی رضی الله تعالی عنهما ساخته است بعد از آن که مغرب واندلس گرفته بود وبدين تاريخ به دست سلطان مصر بود و آن جا برف بارد و ليکن پای نگيرد، و دريا از اندلس بر دست راست سوی شمال بازگردد و ميان مصر و اندلس هزار فرسنگ است و همه مسلمانی است. و اندلس ولايتی بزرگ است و کوهستان است برف بارد و يخ بندد و مردمانش سفيد پوست و سرخ موی باشند و بيش تر گربه چشم باشند همچون صقلابيان. و زير دريای روم است چنان که دريا ايشان را مشرقی شاد. و چون اندلس از دست راست روند سوی شمال همچنان لب لب دريا به روم پيوندد. و از اندلس به غزوه به روم بسيار روند. اگر خواهند به کشتی و دريا به قسطنطنيه توان شدن و ليکن خليجهای بسيار بود هريک دويست وسيصد فرسنگ عرض که نتوان گذشتن الا به کشتی. مقرر از مردم ثقه شنيدم که دو را اين دريا چهار هزار فرسنگ است. شاخی از آن دريا به تاريکی درشده است چنان که گويند سر آن شاخ هميشه فسرده باشد از آن سبب که آفتاب آن جا نمی رسد و يکی از آن جزاير که در آن درياست سقلطه است که از مصر کشتی به بيست روز آن جا رسد و ديگر جزاير بسيا ر است و گفتند سقليه بر هشتاد فسنگ در هشتاد فرسنگاست و هم سلطان مصر راست، و هر سال کشتی آيد و مال آن جا به مصر آورد و از آن جا کتان باريک آورند و تفصيلهای با علم باشد که يکی از آن به مصر ده دينار مغربی ارزد.
و از مصر چون به جانب مشرق روند به دريای قلزم رسند و قلزم شهری است بر کنار دريا که از مصر تا آن جا سی فرسنگ است. و اين دريا شاخی است از دريای محيط که از عدن شکافته سوی شمال رود و چون به قلزم رسد ملاقی شود و گستسته و گويند عرض اين خليج دويست فرسنگ است. ميان خليج و مصر کوه و بطابان استکه در آن هيچ آب و نبات نيست، و هر که از مصر به مکه خواهد شد سوی مشرق بايد شدن. چون به قلزم رسد دو راه باشد يکی برخشکی و يکی بر آب آن چه به راه خشک میرود به پانزده روز به مکه رود و آن بيابانی است که سيصد فرسنگ باشد و بيش تر قافله مصر بدان راه رود و اگر به راه دريا روند بيست روز روند به جار و جار شهرکی است از زمين حجاز بر لب دريا که از جار تا مدينه رسول صلی الله عليه و سلم سه روز راه است و از مدينه به مکه صد فرسنگ است و اگر کسی از جار بگذرد و همچنان به دريا رود به ساحل يمن رود و از آن جا به سواحل عدن سوی جنوب رود که ميل سوی مغرب شود به زنگبار و حبشه رود و شرح آن به جای خود گفته شود. و اگر از مصر به جانب جنوب بروند و از ولايت نوبه بگذرند به ولايت مصامده رسند و آن زمين است علف خوار عظيم و چهار پای بسيار و مردم سياه پوست درشت استخوان غليظ باشند و قوی ترکيب و از آن جنس در مصر لشکريان بسيار باشند زشت و هياکل عظيم ايشان را مصامده گويند پياده جنگ کنند به شمشير و نيزه و ديگر آلات کار نتوانند فرمود.
صفت شهر قاهره. چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است و اين قاهره معزيه گويند. و فسطاط لشکرگاه را گويند و اين چنان بوده است کهيکی از از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علی صلوات الله عليهم اجمعين که او را المعز لدين الله گفته اند ملک مغرب گرتفه است تا اندلس و از مغرب سوی مصر لشکر فرستاده است از آب نيل میبايست گذشتن و بر آب نيل گذر نمی توان کرد يکی آن که آبی بزرگ است. و دوم نهنگ بسيار در آن باشد که هر حيوانی که به آب افتد در حال فرو میبرند و گويند به حوالی شهر مصر در راه طلسمی کرده اند که مردم را زحمت نرسانند و ستورر ا ف و به هيچ جای ديگرکسی را زهره نباشد در آب شدن به يک تير پرتاب دور از شهر و گفتند المعزالدين الله لشکر خود را بفرستاد و بيامدند ان جا که امروز شهر قاهر ه است و فرمود که چون شما آن جا رسيد سگی سياه پيش از شما د رآب رود و بگذرد. شما بر اثصر آن سگ برويد و بگذرطد بی انديشه و گفتند که سی هزار سوار وبد که بدان جا رسيدند همه نبدگان او بودند. آن سگ سياه همچنان پيش از لشکر در رفت و ايشان بر اثر او رفتند و از آب بگذشتند که هيچ آفريده را خللی نرسيد و هرگز کس نشان نداده بود که کسی سواره از رود نيل گذشته باشد، و اين حال در تاريخ سنه ثلث و ستين و ثلثمايه بوده است. و سلطان خود به راه دريا به کشتی بيامده است و آن کشتیها که سلطان در او به مصر آمده است چون نزديک قارهره رسيد تهی کردند و از آب آوردند و در خشکی رها کردند همچنان که چيزی آزاد کنند. وراوی آن قصه آن کشتیها را ديد هفت عدد کشتی است هريک به درازی صد و پنجاه ارش و در عرض هفتاد ارش و هشتاد سال بود تا آن جا نهاده بودند. و در تاريخ سنه احدی و اربعين و اربعمايه بود که راوی اين تحکايت آن جا رسيد. و در وقتی که المعز لدين الله بيامد در مصر سپاهسالاری از آن خليفه بغداد بود پيش معز آمد به طاعت و معز با لشکر بدان موضع که امروز قاهره است فرود آمد و آن لشکرگاه را قاهره نام نهادند آنچه آن لشکر آن جا را قهر کرد و فرمان داد تا هيچ کس از لشکر وی به شهر در نرود و به خانه کسی فرو نيايد، و بر آن دشت مصری بنا فرمود و حاشيت خود را فرمود تا هرکس سرايی و بنايی بيناد افکند و آن شهری شد که نظير آن کم باشد. و تقدير کردم که در اين شهر قاهره از بيست هزار دکان کم نباشد همه ملک سلطان. و بسيار دکانهاست که هريک را د رماهی ده دينار مغربی اجره است و ازدو دينار کم نباشد و کاروانسرای و گرمابه و ديگر عقارات چندان است که آن راحد و قياس نيست. تمامت ملک سلطان که هيچ آفريده را عقار و ملک نباشد مگر سراها و آن چه خود کرده باشد و شنيدم که در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان که آن را به اجارت دهندد و هرماه کرايه ستانند و همه به مراد مردم به ايشان دهند و از ايشان ستانند نه آن که بر کسی به نوعی به تکليف کنند. و قصر سلطان ميان شهر قاهره است و همه حوالی آن گشاده که هيچ عمارتت بدان نه پيوسته است، و مهندسان آن را مساحت کرده اند برابر شهرستان ميارفارقين است. و گرد بر گرد آن گشوده است. هر شب هزار مرد پاسبان اين قصر باشند پانصد سوار و پانصد پياده که از نماز شام بوق و دهل و کاسه میزنند و گردش میگردند تا روز. و چون از بيرون شهر بنگرند قصر سلطان چون کوهی نمايد از بسياری عمارات و ارتفاع آن، اما از شهر هيچ نتوان ديد که باروی آن عالی است، و گفتند که در اين قصر دوازده هزار خادم اجری خواره است و زنان و کنيزکان خود که داند الا آن که گفتند سی هزار آدمی در آن قصری است و آن دوازده کوشک است. و اين حرم را ده دروازه است بر روی زمين هر يک رانامی بدين تفصيل غير از ان که در زير زمين است : باب الذهب، باب البحر، باب السريج، باب الزهومه، باب السلام، باب الزبرجد، باب العبد، باب الفتوح، باب الزلاقه، باب السريه. و در زيرزمين دری است که سلطان سواره از آن جا بيرون رود، و از شهر بيرون قصری ستخته است که مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محکم رزده اند از حرم تا به کوشک و ديوار کوشک از سنگ تراشيده ساخته اند که گويی از يک پاره سنگ تراشيده اند، و منظرها و ايوانهای عالی برآورده و از اندرون دهليز دکانها بسته. و همه ارکان دولت و خادمان سياهان بوند و روميان. و وزير شخصی باشد که به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثنی باشد و هرگز آن جا رسم شراب خوردن نبوده بود يعنی به روزگار آن حاکم و در آيام وی هيچ زن از خانه بيرون نيامده بود و هيچ کسی مويز نساختنی احتياط را نبايد که از آن سک کننند و هيچ کسی را زهره نبود که شراب خورد و فقاع هم نخوردندی که گفتند ی مست کننده است و مستحيل شده.
قاهره پنج دروازه دارد : باب النصر، باب الفتوح، باب القنطرة، باب الزويلة، باب الخليج. و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است. و هر سرای و کوشکی حصاری است. و بيش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نيل باشد سقايان با شتر نقل کنند. و آب چاهها هرچه به رود نيل نزديک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نيل باشد، شور باشد. و مصر و قاهره را گويند پنجاه هزار شتر راويه کش است که سقايان آب کشند و سقايان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجين و خيکها در کوچههای تنگ که راه شتر نباشد. و اندر شهر در ميان ساها باغچهها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان حرمستانهاست که از آن نيکوتر نباشد و دولابها ساخته اند که آن بساتين را آب دهد و بر سر بامها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاهها ساخته و در آن تاريخ که من آن جا بودم خانه ای که زمين وی بيست گز در دروازه گز بود به پانزده دينار مغربی به اجارت داده بود در يک ماه چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالايين از خداونديش میخواست که هر ماه پنج دينار مغربی بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا بايد که گاهی د رآن جا باشم و مدت يک سال که ما آن جا بوديم همانان دو بار در آن خانه نشد. و آن سراها چنان بود از پاکيزگی و لطافت که گويی از جواهر ساختهاند نه از گچ و آجر و سنگ. و تمامت سرایهای قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هيچ آفريده بر ديوار غيری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بايدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هيچ مضرتی به ديگری نرسد. و چون از شهر قاهره سوی مغرب بيرون شوی جوی بزرگی است که آن را خليج گويند و آن را خليج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سيصد ديه خالصه است. و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آن جا بگردانيده و پيش قيصر سلطان میگذرد. و دو کوشک بر سر آن خليج کرده اند يکی را از آن لوءلوء خوانند وديگری را جوهره. و قاهره راچهار جامع است که روز آدينه نماز کنند. يکی را از آن ازهر گويند و جامع نور و جامع حاکم و جامع معز و اين جامع بيرون شهر است بر لب نيل. و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل بايد کرد. و از مصر به قاهره کم از يک مطل باشد. و مصر جنوبی است و قاهره شمالی. و نيل از مصر میگذرد و به قاهره رسد، و بساتين و عمارات هر دو شهر به هم پيوسته است. و تابستان همه دشت و صحرا چون دريايی باشد و بيرون از باغ سلطان که بر سربالايی است که آن پر نشود ديگر همه زير آب است.
صفت فتح خليج. بدان وقت که رود نيل وفا کند يعنی از دهم شهريورماه تا بيستم آبان ماه قديم که آب زايد باشد هژده گز ارفتاغ گيرد از آچه در زمستان بوده باشد. و سر اين جویها و نهرها بسته باشد به همه ولايت. پس اين نهر که خليج میگويند و ابتدای آن پيش شهر مصر است و به قاهره برمی گذرد و آن خاص سلطان است. سلطان برنشيند و حاضر شود تا آن بگشايند. آن وقت ديگر خليجها و نهرها و جویها بگشايند در همه ولايت و آن روزها بزرگ تر عيدها باشد و آن را رکوب فتح الخليج گويند، چون موسم آن نزديک رسد بر سر آن جوی بارگاهی عظيم متکلف به جهت سلطان بزنند از ديبای رومی همه به زر دوخته و به جواهر مکلل کرده با همه الات که در آن جا باشد جنان که صد سوار در سايه آن بتوانند ايستا دف و در پيش اين شراع خيمه ای بروقلمون خرگاه عظيم زده باشند، و پيش از رکوب در اصطبل سه روز طبل و بوق و کوس زنند تا اسپان با آن آووازها الفت گيرند تا چون سلطان برنشيند ده هزار مرکب به زين زين و طوق و سرافسار مرصع ايستاده باشند همه نمد زينهای ديبای رومی و بوقلمون چنانچه قاصدا بافته باشند و نه بريده ونه دوخته و کتابه بر حواشی نوشته به نام سلطان مصر و بر هر اسبی زرهی يا جوشنی افکنده و خودی بر کوهه زين نهاده و هرگونه سلاحی ديگر و بسيار شتران با کجاوههای آراسته و استران با عمارههای آراسته همه به زر و جواهر مرصع کرده و به مرواريد حليلههای آن دوخته آورده باشند در اين روز خليج که اگر صفت آن کننند سخن به تطويل انجامد. و آن روز لشکر سلطان همه برنشينند گروه گروه و فوج فوج، و هر قومی را نامی و کنيتی باشد گروهی را کتاميان گويند ايشان از قيروان در خدمت المعز لدين الله بودن و گفتند بيست هزار سوارند، و گروهی را باطليان گويند مردم مغرب بودن که پيش ازا آمدن سلطان به مصر آمده بودن دگفتند پانزده هزار سوارند. گروهی را مصامده میگفتند ايشان سياهانند از زمين مصموديان و گفتند بطست هزار مردهند، و گروهی را مشارقه میگفتند و ايشان ترکان بودن د و عجميان سبب ن که اصل ايشان تازی نبده است اگر چه ايشان بيشتر همان جا در مصر زاده اند اما اسم ايشان از اصل مشتق بود. گفتند ايشان ده هزار مرد بودند عظيم هيکل. گروهی را عبيد الشراء گويند ايشان بندگان درم خريده بودند، گفتند ايشان سی هزار مردند. گروهی را بدويان میگفتند مردمان حجاز بودند همه نيزه وران، گفتند پنجاه هزار سوارند. گروهی را استادان میگفتند هه خادمان بودند سفيد و سياه که به نام خدمت خريده بودند و اشان سی هزار سوارند. گروهی را سراييان میگفتند و پيادگان بودن داز هر ولايتی آمده بودند و ايشان را سپاهسلالاری باشد جداگانه که تيمار ايشان دارد و ايشان هر قومی به سلاح ولايت خويش کار کنند، ده هزار مرد بودند. گروهی را زنوج میگفتند ايشان همه به شمشير جنگ کنند و پس گفتند ايشان سی هزار مردند. و اين همه لشکر روزی خوار سلطان بودند و هريک را به قدر مرتبه مرسوم و مشاهره معين بود که هرگز براتی به يک دينار بر هيچ عامل و رعيت ننوشتندی الا آن که عمال آنچه مال ولايت بودی سال به سال تسليم خزانه کردندی و ازخزانه به وقت معين ارزاق آن لشکر بدادندی چنان که هيچ علمدار و رعيت را از تقاضای لشکری رنجی نرسيدی. و گروهی ملک زادگان و پادشاه زادگان اطراف عالم بودند که آن جا رفته بودند وايشان را از حساب لشکری و سپاهی نشمردندی. از مغرب و يمن و روم و صقلاب ونوبه و حبشه و ابنای خسرو دهلی و دمارد ايشان به آن جا رفته بودند، و فرزندان شاهان گرجی و ملک زادگان ديلميان و پسران خاقان ترکستان و ديگر طبقات اصناف مردم چون فضلا و ادبا و شعرا و فقها بسيار آن جا حاضر بودند و همه را ارزاق معين بود و هيچ بزرگ زاده را کم از پانصد دينار ارزاق نبود و ببود که دوهزار دينار مغربی بود و هيچ کار ايشان را نبودی الا آن که چون وزير بر نشستی رفتندی سلام کردندی و باز به جای خود شدندی.
اکنون با سر حديث فتح خليج رويم ؛ آن روز که بامداد سلطان به فتح خليج بيرون خواست شد ده هزار مرد به مزد گرفتندی که هريک از آن جنيبتان که ذکر کرديم يکی را به دست گرفته بودی و صد صد میکشيدندی، و در پيش بوق و دهل و سرنا نمی زدند ی، و فوجی از لشکر برعقب ايشان میشدی. از در حرم سلطان همچنين تا سرفتح خليج بردندی و باز آوردندی، هر مزدوری که از آن جنيبتی کشيده بود سه درم بدادندی. و از پس اسپان شتران با مهدها و مرقدها بکشيدندی. و ازپس ايشان استران با عمرایها. آن وقت سلطان از همه لشکرها و جنيبتها دو ر میآمد. مردی جوان. تمام هيکل. پاک صورت، از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علی بن ابی طالب صلوات الله عليهما و موی سر سترده بودی. بر استری نشسته بود زين و لگامی بی تکلف چنان که زر وس يم بر آن بنبود و خويشتن پيراهنی پوشيه سفيد با فوطه ای فراخ بزرگ چنان که در بلاد عرب رسم است و به عجم دراعه میگويند و گفتند آن پيراهن را ديبقی میگويند و قيمت آن ده هزار دينار باشد و عمامه ای هم از آن رنگ بر سر بسته و همچنين تازيانه ای عظيم قيمتی در دست گرفته و درپيش او سيصد مرد ديلم میرفت همه پياده و جامههای زربفت رومی پوشيده و ميان بسته آستينهای فراخ به رسم مردم مصر همه با زوپينها و تيرها و پايتابها پيچيده و مظله داری با سلطان میرود بر اسپی نشسته و دستاری زرين و تيرها و پايتابها پيچيده و مظله داری با سلطان میرود بر اسپی نشسته و دستاری زرين مرصع بر سر او و دستی جامه پوشيده که قيمت آن ده هزار دينار زر مغربی باشد و آن چتر که به دست دارد به تکلفی عظيم همه مرصع و مکلل هيج سوار ديگر با سلطان نباشد، و در پيش او اين ديلميان بودند و بر دست راست و چپ او چندين مجمره دار میروند از خادمان و عنبر و عود میسوزند، و رسم ايشان آن بود که هر کجا سلطان به مردم رسيدی او را سجده کردندی و صلوات دادند ی، از پس او وزير میآمدی با قاضی القضاة و فوجی انبوه از اهل علم و ارکان دولت. و سلطان برفتی تا آن جا که شراع زده بودند و برسربند خليج يعنی فم النهر و سواره در زير آن بايستادی ساعتی بعد از آن خشت زوپينی به دست سلطان دادندی تا بر اين بند زدی و مردم به تعجيل به کلنگ و بيل و مخرفه آن بند را بر دريدندی. آب خود که بالا گرفته باشد قوت کند و به يکبار فرو رود و به خليج اندر افتد. اين روز همه خلق مصر و قاهره به نظاره آن فتح خليج آمده باشند و انواع بازیهای عجيب بيرون آورند، و اول کشتی که در خليج افکنده باشد جماعتی اخراسان که به پارسی گنگ و لال میگويند در آن کشتی نشانده باشند مگر آن را به فال داشته بوده اند و آن روز سلطان ايشان را صدقات فرمايد. و بيست و يک کشتی بود از آن سلطان که آبگيری نزديک قصر سلطان ساخته بودند چندان که دو سه ميدان و آن کشتیها هر يک را مقدار پنجاه گز طول و بيست گز عرض بود همه به تکلف با زر و سيم و جواهر و ديباها آراسته که اگر صفت آن کنند اوراق بسيار نوشته شود و بيش تر اوقات آن کشتیها را در آن آبگير چنان که استر در استرخانه بسته بودندی. و باغی بود سلطان را به دو فرسنگی شهر که آن را عين الشمس میگفتند. و چشمه ای نيکو در آن جا، و باغ را خود به چشمه باز میخوانند و میگويند که آن باغ فرعون بوده است، وبه نزديک آن عمارتی کهنه ديدم چهار پاره سنگ بزرگ هر يک چون مناره ای و سی گز قايم ايستاده و از سرهای آن قطرات آبچکان و هيچ کس نمی دانست که آن چيست و در باغ درخت بلسان بود میگفتند پدران آن سلطان از مغرب آن تخم بياوردند و آن جا بکشتند و در همه آفاق جايی نيست و به مغرب نيز نشان نمی دهند و آن را هرچند تخم هست اما هر کجا میکارند نمی رويد و اگر میرويد روغن حاصل نمی شود و درخت آن چون درخت مورد است که چون بالغ میشود شاخههای آن را به تيغی خسته میکنند و شيشه ای بر هر موضعی میبندند تا اين دهونه همچنان که صمغ از آن جا بيرون میآيد. چون دهن تمام بيرون آيد درخت خشک میشود و چوب آن را باغبانان به شهر آورند و بفروشند. پوستی سطبر باشد که چون از آن جا باز میکنند و میخورند طعم لوز دارد و از بيخ آن درخت سال ديگر شاخهها برمی آيد و همان عمل با آن میکنند. شهر قاهره را ده محلت است وايشان محلت را حاره میگويند و اسامی آن اين است : اول حاره برجوان، جاره زويله، حاره الجودريه، حاره الامرا، حراه الديالمه، حاره الروم، حاره الباطليه، قصر الشوک، عبيد الشری، حاره المصامده.
صفت شهر مصر. بر بالايی نهاده و جانب مشرقی شهر کوه است اما نه بلند بلکه سنگهاست و پشتهای سنگين. و بر کناره شهر مسجد طولون است بر سربلندی و دو ديوار محکم کشيده که جز ديوار آمد و ميار فاتين به از آ ن نديدم. و آن را اميری از آن عباسيان کرده است که حاکم مصر بوده است وبه روزگار حاکم بامرالله که جد اي« سلطان بود فرزندان اين طولون بيامده اند و اين مسجد را به سی هزار دينار مغربی فروختند و بعد از مدتی ديگر مناره ای که در اين مسجد است نفروخته به کندن گرفتند. حاکم فرستاده است که شما به من فروخته ايد چگونه خراب میکنيد. گفتند ما مناره را نفروخته ايم و پنج هزار دينار به ايشان داد و مناره را هم بخريد. و سلطان ماه رمضان آن جا نماز کردی و روزهای جمعه. و شهر مصر از بيم آب بر سربالايی نهاده است و وقتی سنگهای بلند بزرگ بوده است. همه را بشکستند و هموار کردند و اکنون آن چنان جایها را عقبه گويند. و چون از دور شهر مصر را نگاه کنند پندارند کوهی است و خانههای هست که چهارده طبقه از بالای يکديگر است و خانههای هفت طبقه، و از ثقات شنيدم که شخصی بر بام هفت طبقه باغچه ای کرده بود و گوساله ای آن جا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آن جا دولابی ساخته که اين گاو میگردانيد و آب از چاه برمی کشيد و بر آن بام درختهای نارنج و ترنج و موز و غيره کشته و همه دربار آمده و گل و سپرغمها همه نوع کشته، و از بازرگانی معتبر شنيدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجرههاست به رسم مستغل يعنی به کرايه دادن که مساحت آن سی ارش در سی ارش باشد سيصد و پنجاه تن در آن باشند. وبازارها و کوچهها در آن جاست که دائما قناديل سوزد چون که هيچ روشناي در آن جا بر زمين نيفتد و رهگذر مردم باشد. و در شهر مصر غير قاهره هفت جامع است چنان که به هم پيوسته و به ره دوشهر پانزده مسجد آدينه است کهروزهای جمعه هر جای خطبه و جماعت باشد ف در ميان ازار مسجدی است که ان را باب الجوامع گويند و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاری که از دست معاويه امير مصر بود، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قايم است و آن ديوار که محراب بر اوست سرتاسر تختههای رخام سپيد است و جميع قرآن بر آن تختهها به خطی زيبا نوشته، و ازبيرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهای مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقربان نشسته و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقريان نشسته و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد که در او کم تر از پنج هزار خلق باشد چه از طلاب علوم و چه غريبان و چه از کاتبان که چک و قباله نويسند و غر آن. و آن مسجد را حاکم از فرزندان عمر و عاص بخريد که نزديک اورفته بودند و گفتند مامحتاجيم و درويش و مسجد پدر ما کرده است اگر سلطان اجازت دهد بکنيم و سنگ و خشت آن بفروشيم. پس حاکم صد هزار دطنار به ايشان داد و آن بخريد و همه اهل مصر را بر اين گواه کرد و بعد از آن بسيار عمارات عجيب در آن جا بکرد و بفرمود و از جمله چراغدانی نقره گين ساختند شانزده پهلو چنان که بر پهلوی از او يک ارش و نيم باشد چنان که چراغدان بيست و چهار ارش باشد و هفتصد و اند چراغ در وی میافروزند در شبهای عزيز، و گفتند وزن آن بيست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است و میگويند که چون اين چراغدان ساخته شد به هيچ در در نمی گنجيد از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فرو گرفتند و آن را در سمجد بردند و باز در را نشاندند. و هميشه در اين مسجد ده تو حصير رنگين نيکو بر بالای يکديگر گسترده باشد. و هر شب زياده از صد قنديل افروخته، و محکمه قاضی القضاة در اين مسجد باشد. و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القناديل خوانند. درهيچ بلاد چنان بازاری نشان نمی دهند. هر ظرايف که در عالم باشد آن جا يافت میشود. و آن جا آلتها ديدم که از دهل ساخته بودند.
و آن صندوقچه و شانه و دسته کارد و غيره و آن جا بلور سخت نيکو ديدم و استادان نغز آن را میتراشيدند و آن را از مغرب آورده بوند و میگفتند در اين نزديکی در دريای قلزم بلوری پديأ آمده است که لطيف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان فيل ديدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسيار بود که زيادت از دويست من بود. و يک عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه که همچو پوست پلنگ بود و از آن نعلين میسازند. و از حبشه مرغ خانگی آورده اند که نيک بزرگ باشد و نقطههای سپيد بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس. و در مصر عسل بسيار خيزد و شکر هم. روز سيم دی ماه قديم از سال چهارصد و شانزده عجم اين ميوهها و سپرغمها به يک روز ديدم که ذکر میرود وهی هذه. گل سرخ، نيلوفر، نرگس، ترنج، ليمو، مرکب، سيب، ياسمن، شاه سپرغم، به، انار، امرود، خربوزه، دستبونه، موز، بليله تر، خرما ی تر، انگور، نيشکر، بادنجان، کدوی تر، ترب، شلغم، کرنب، باقلای تر، خيار، بادرنگ، پياز تر، سير تر، جزر، چغندر. هر که انديشه کند کهاين انواع ميوه و رياحين که بعضی خريفی است و بعضی ربيعی و بعضی صيفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در اين غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه ديدم و بعضی که شنيدم و نوشتم عهده آن بر من نيست چه ولايت مصر وسعتی دارد عظيم همه نوع هواست از سردسير و گرمسير و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها میفروشند. و به مصر سفاليه سازند از همه نوع چنان لطيف وشفاف که دست چون بيرون نهند از اندرون بتوان ديد از کاسه و قدح و طبق و غيره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دير نمايد، و آبگينه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند، و از بزازی ثقه شنيدم که يک درهم سنگ ريسمان به سه دينار مغربی بخرند که سه دينار و نيم نيشابوری باشد و به نيشابور پرسيدم که ريسمانی که از همه نيکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظير باشد يک درم به پنج درم بخرند.
شهر مصر بر کنار نيل نهاده است، به درازی، و بسيار کوشکها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ريسمان از نيل بردارند، اما آب شهر همه سقايان آورند از نيل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها ديدم از برنج دمشقی که هريک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرين است. يکی مرا حکايت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد میدهد هر سبوی ماهی به يک درم و چون بازسپارند بايد سبو درست باز سپارند. و در پيش مصر جزيره ای در ميان نيل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزيره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدينه ای است و باغهاست و آن پاره سنگ بوده است درميان رود. و اين دو شاخ از نيل هر يک به قدر جيحون تقدير کردم اما بس نرم و آهسته میرود. و ميان شهر و جزيره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی، و بعضی از شهر ديگر سوی آب نيل است و آن را جيزه خوانند و آن جا نيز مسجد آدينه ای است اما جسر نيست به زورق و معبر گذرند، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد د. اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گويند و اگر کسی به مشتری دروغ گويد او را بر شتری شنانده زنگی به دست او دهند تا در شهر میگردد و زنگ میجنباند و منادی میکند که من خلاف گفتم و ملامت میبينم و هرکه دروغ گويد سزای او ملامت باشد. در بازار آن جا از بقال عطار و پيله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتياج نباشدکه خريدار باردان بردارد، و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گيرند و آن را زيت حاز گويند، و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزيز و روغن زيتون ارزان بود، پسته گران از بادام است و مغز بادام ده من از يک دينار نگذرد. و اهل بازار و دکانداران بر خران زينی نشينند که آيند و روند از خانه به بازار، و هر جا بر سر کوچهها بسيار خران زينی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشيند و اندک کرايه میدهد، و گفتند پنجاه هزار بهيمه زينی باشد که هر وز زين کرده به کرايه دهند و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب بل لطيف تر. و اهل شهر عظيم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم. و در سنه تسع و ثلثين و اربعمايه سلطان را پسری آمد فرمود که مردم خرمی کنند شهر و بازار بياراستند چنان که اگر وصف آن کرده شود همانا که بعض مردم آن را باور نکنند و استوار ندارند که دکانهای بزازان وصرافان و غيرهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جامهای زربفت و قصب جايی که کسی بنشيند و همه از سلطان ايمن اند که هيچ کس از عوانان و غمازان نمی ترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کسی ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند، و آن جا مالها ديدم از آن مردم که اگر گويم يا صفت کنم مردم عجم را آن قبول نيفتد و مال ايشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسايش که آن جا ديدم هيچ جا نديدم، و آن جا شخصی ترسا ديدم که از متمولان مصر بود چنان که گفتند کشتیها و مال و ملک او را قياس نتوان کرد. غرض آن که يک سال آب نيل وفا نکرد و غله گران شد. وزير سلطان اين ترسا را بخواند و گفت سال نيکو نيست و بر دل سلطان جهت رعايا بار است. تو چند غله توانی بدهی خواه به بها خواه به قرض. ترسا گفت به سعادت سلطان و وزير من چندان غله مهيا دارم که شش سال نان مصر بدهم. د راين وقت لامحاله چندان خلق در مصر بود که آنچه در نيشابور بودند خمس ايشان به جهد بود و هر که مقادير داند معلوم او باشد که کسی را چند مال بايد تا غله او اين مقدار باشد و چه ايمن رعيتی و عادل سلطانی بود که در ايام ايشان چنين حالها باشد و چندين مالها که نه سلطان بر کسی ظلم و جور کند و نه رعيت چيزی پنهان و پوشيده دارد. و آن جا کاروانسرايی ديدم که دارالوزير میگفتند. در آن جا قصب فروشند و ديگر هيچ و در اشکوب زير خياطان نشينند و در بالای رفا آن. از قيم آن پرسيدم که اجره اين تيم چند است. گفت هر سال بيست هزار دينار مغربی بود اما اين ساعت گوشه ای از آن خراب شده عمارت میکنند هر ماه يک هزار دينار حاصل يعنی دوازده هزار دينار و گفتند که در اين شهر بزرگ تر از اين و به مقدار اين دويست خان باشد.
صفت خوان سلطان. عادت ايشان چنين بود که سلطان در سالی به دو عيد خوان نهد و بار دهد. خواص و عوام را آن خواص باشند در حضرت او باشند و آنچه عوام باشند درديگر سراها و مواضع. و من اگر چه بسيار شنيده بودم هوس بود که به رای العين ببينم. با يکی از دبيران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پديد آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطين عجم ديده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود. ايشان پادشاهان بودند با نعمت و تجمل بسيار. اکنوئن میخواهم که مجلس اميرالمومنين را هم ببينم. او با پرده دار که صاحب الستر میگويند بگفت، سلخ رمضان سنه اربعين و اربعمايه که مجلس آراسته بودند تا ديگر روز که عيد بود و سلطان از نماز به آن جا آيد و به خوان بنشيند مرا آن جا برد. چون از در سرای به در شدم عمارتها و صفهها و ايوان ديدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطويل انجامد. دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات که در هر يک که میرفتم از يکديگر نيکوتر بود و هر يک به مقدار صد ارش درصد ارش و يکی از اين جمله چيزی بود شصت اندر شصت و تختی بتمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز. از سه جهت آن تخت همه از زر بود شکارگاه و ميدان و غيره بر آن تصوير کرده وکتابتی به خط پاکيزه بر آن جا نوشته وهمه فرش و طرح که در اين حرم بود همه آن بودکه ديبای رومی وبوقلمون به اندازه هر موضوعی بافته بودند ودارافدينی مشبک از زر بر کناره ای نهاده که صفت آن نتوان کرد، وپس از تخت که با جانب ديوار است درجات نقره گين ساخته وآن تخت خود چنان بود که اگر اين کتاب سر به سر صفت آن باشد سخن مستوفی وکافی نباشد. گفتند پنجاه هزار من شکر را تبه آن روز باشد که سلصان خوان نهد، آرايش خوان را درختی ديدم چون درخت ترنج و همه شاخ وبرگ و بار آن از شکر ساخته و اندر او هزار صورت و تمثال ساخته همه از شکر. ومطبخ سلطان بيرون از قصر است و پنجاه غلام هميشه در آن جا ملازم باشند واز کوشک راه به مطبخ است در زير زمين وترتيب ايشان چنان مهيا بود که هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندی واز آن جا بيشر امرا وخواص را راتبهها بودی واگر مردم شهر جهت رنجوران طلبيدندی هم بدادندی وهمچنين هر مشروب وادويه که کسی را در شهر بايستی از حرم بخواستندی بدادندی. و همچنين روغنهای ديگر چون روغن بلسان و غيره چندان که اين اشيای مذکور خواستندی بدادندی. و همچنين هر مشروب و ادويه که کسی را در شهر بايستی از حرم بخواستندی منعی و عذری نبودی.
سير سلطان مصر. امن و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهريان را در نبستندی الا دامی بر وی کشيدندی و کس نيارستی به چيزی دست بردن. مردی يهودی بود جوهری که سلطان را نزديک بود او را مال بسيار بود و همه اعتماد جوهر خريدن بر او داشتند روزی لشکريان دست بر اين يهودی برداشتند و او را بکشتند. چون اين کار بکردند از قهر سلطان بترسيدند و بيست هزار سوار برنشستند و آن لشکر تا نيمه روز در ميدان ايستاده بودند. خادمی از سرای بيرون آمد و بر در سرای ايستاد و گفت سلطان میفرمايد که به طاعت هستيد يا نه. ايشان به يکبار آواز دادند که بندگانيم و طاعت دار اما گناه کرده ايم. خادم گفت سلطان میفرمايد که بازگرديد. در حال بازگشتند و آن جهود مقتول را ابوسعيد گفتندی پسری داشت و برادری.
گفتند مال او را خدای تعالی داند که چند است و گفتند بر بام سرای سيصد تغار نقره گين بنهاده است و در هر يک درختی کشته چنان است که باغی و همه درختهای مثمر و حامل. برادر او کاغذی نوشته به خدمت سلطان فرستاد که دويست هزار دينار مغربی خزانه را خدمت کنم در سر آن وقت از آن که میترسيد. سلطان آن کاغذ بيرون فرستاد تا بر سر جمع بدريدند و گفت که شما ايمن باشيد و به خانه خود باز رويد که نه کس را با شما کار است و نه ما به مال کسی محتاج و ايشان را استمالت کرد. از شام تا قيروان که من رسيدم در تمامی شهر و روستاها هر مسجد که بود همه را اخراجات بر وکيل سلطان بود از روغن چراغ و حصير و بوريا و زيلو و مشاهرات و موجبات قيمان و فراشان و موذنان و غير هم. و يک سال والی شام نوشته بود که زيت اندک است اگر فرمان باشد مسجد را زيت حار بدهيم و آن روغن ترب و شلغم باشد. در جواب گفتند تو فرمانبری نه وزيری. چيزی که به خانه خدا تعلق داشته باشد در آن جا تغيير و تبديل جايز نيست. و قاضی القضاة را هر ماه دو هزار دينار مغربی مشاهره بود و هر قاضی به نسبت وی تا مال کس طمع نکنند و بر مردم حيف نرود. و عادت آن جا چنان بود که در اواسط رجب مثال سلطان در مساجد بخواندندی که يا معشر المسلمين موسم حج میرسد و سبيل سلطان به قرار معهود با لشکرطان و اسبان و شتر و زاد معد است و در رمضان همين منادی بکردندی و از اول ذی القعده آغاز خروج کردندی و به موضعی معين فرو آمدندی. نيمه ماه ذی القعده روانه شدندی و هر روز خرج و علوفه اين لشکر يک هزار دينار مغربی بودی به غير از بيست دينار که هر مردی را مواجب بودی که به بيست و پنج روز به مکه شدندی و ده روز آن جا مقام بودی به بيست و پنج روز تا به مقام رسيدندی. دو ماه شصت هزار دينار مغربی علوفه ايشان بودی غير از تعهدات و صلات و مشاهرات و شتر که سقط شدی. پس در سنه تسع و ثلثين و اربعمايه سجل سلطان بر مردم خواندند که اميرالمومنين میفرمايد که حجاج را امسال مصلحت نيست که سفر حجاز کند که امسال آن جا قحط و تنگی است و خلق بسيار مرده است اين معنی به شفقت مسلمانی میگويم و حجاج در توقف ماندند، و سلطان جامه کعبه میفرستاد به رار معهود که هر سال دو نوبت جامه کعبه بفرستادی و اين سال چون جامه به راه قلزم گسيل کردند من با ايشان برفتم.
غره شهر ذی القعده از مصر بيرون شدم و بيستم ماه به قلزم رسيديم و از آن جا کشتی برانديم به پانزده روز به شهری رسيديم که آن را جار میگفتند و بيست و دوم ماه بود و از آن جا به چهار روز به مدينه رسول الله صلی الله عليه و سلم. مدينه رسول الله عليه السلام شهری است بر کناره صحرايی نهاده و زمين نمناک و شوره دارد و آب روان است اما اندک و خرمايستان است و آن جا قبله سوی جنوب افتاده است و مسجد رسول الله عليه الصلوة و السلام چندان است که مسجد الحرام. و حظيره رسول الله عليه السلام در پهلوی منبر مسجد است چون رو به قبله نمايند جانب چپ چنان که چون خطيب از منبر ذکر پيغمبر عليه السلام کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه ای مخمس است و ديوارها از ميان ستونهای مسجد برآورده است و پنج ستون درگرفته است و بر سر اين خانه همچو حظيره کرده به دارافزين تا کسی بدان جا نرود و دام درگشادی آن کشيده تا مرغ بر آن جا نرود. و ميآن مقبره و منبر هم حظيره ای است از سنگهای رخام کرده چون پستگاهی و آن را روضه گويند و گويند آن بستان از بستانهای بهشت است چه رسول الله عليه السلام فرموده است بين قبری و منبری روضه من رياض الجنه. و شيعه گويد آن جا قبر فاطمه زهراست عليهاالسلام. و مسجدی را دری است و از شهر بيرون سوی جنوب صحرايی است و گورستانی است و قبر اميرالمومنين حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه آن جاست و آن موضع را قبور الشهدا گويند. پس ما دو روز به مدي«ه مقام کرديم و چون وقت تنگ بود، برفتيم. راه سوی مشرق بود به دو منزل از مدي«ه کوه بود و تنگنايی چون ده که آن را جحفه میگفتند و آن ميقات مغرب و شام و مصر است، و ميقات آن موضع باشد که حج را احرام گيرند، و گويند يک سال آن جا حجاج فرود آمده بود خلقی بسيار، ناگاه سيلی درآمده و ايشان را هلاک کرد و آن را بدين سبب جحفه نام کردند. و ميآن مکه و مدينه صد فرسنگ باشد اما سنگ است و مابه هشت روز رفتيم. يکشنبه ششم ذی الحجه به مکه رسيديم. به باب الصفا فرو آمديم اين سال هب مکه قحطی بود. چهار من نان به يک دينار نيشابوری بود و مجاوران از مکه میرفتند و از هيچ طرف حاج نه آمده بود. روز چهارشنبه به ياری حق سبحانه و تعالی به عرفات حج بگذارديم و دو رویز به مکه بوديم و خلق بسيار از گرسنگی و بی چارگی از حجاز روی بيرون نهادند هر طرف، و در اين نوبت شرح حج و وصف مکه نمی گويم تا ديگر نوبت که بدين جا رسم که نوبت ديگر شش ماه مجاور بود م و آنچه ديدم به شرح بگويم. و من روی به مصر نهادم چنان که هفتاد و پنجم روز به مصر رسيدم. و در اين سال سی و پنج هزار آدمی از حجاز به مصر آمدمند وسلطان همه را جامه پوشانيد و اجری داد تاسال تمام که همه گرسنه وبرهنه بودند تا باز بارانها آمد و در زمين حجاز طعم فراخ شد و باز اين همه خلق را درخورد هريک جامه پوشانيد و صلاتها داد و سوی حجاز روانه کرد. و در ررجب سنه اربعين و اربعمايه ديگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند که به حجاز قحطی است و رفتن حجاج مصلحت نيست. بر خويشتن ببخشايند و آنچه خدای تعالی فرموده است بکنند، اندر اين سال نيز حاج نرفتند و وظيفه سلطان را که هر سال به حجاز فرستادی البته قصور و احتباس نبودی و آن جامه کعبه و از خدم و حاشيه و امرای مکه و مدينه و صله امير مکه و مشاهره او هر ماه سه هزار دينار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادی در اين سال شخصی بود که او را قاضی عبدالله میگفتند وبه شام قاضی بوده. اين وظيفه به دست و صحبت او روانه کردند و من با وی برفتم به راه قلزم و اين نوبت کشتی به جار رسيد پنجم ذی القعده و حج نزديک تنگ درآمده اشتری به پنج دينار بود به تعجيل برفتم.
هشتم ذی الحجه به مکه رسيدم و به ياری سبحانه و تعالی حج بگذاردم، از مغرب قافله ای عظيم آمده بود. و آن سال به در مدينه شريفه عرب از ايشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و ميان ايشان جنگ برخاست و از مغربيان زيادت از دو هزار آدمی کشته شد و بسی به مغرب نشدند. و به همين حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدينه رسيدند. ششم ذی الحجه ايشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بوند هرکه مارا در اين سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دريابيم هر يک از ما چهل دينار بدهيم. اعراب بيامدند و چنان کردند حج دريابيم هر يک از ما چهل دينار بدهيم. اعراب بيامدند و چنان کردند که به دو روز و نيم ايشان را به عرفات رسانيدند و زر بستاندند و ايشان را يک يک بر شتران جمازه بستند و از مدينه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نيم مرده. نماز ديگر که ما آن جا بوديم برسيدند. چنان شده بودند که بر پای نمی توانستند ايستادن وسخن نيز نمی توانستند گفتن. حکايت کردند که در راه بسی خواهش بدين اعراب کرديم که زر که داده ايم شما را باشد ما را بگذاريد که بی طاقت شديم. از ما نشنديند و همچنان براندند. فی الجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند. و من چون حج بکردم باز به جانب مصر برفتم که کتب داشتم آن جا و نيت باز آمدن نداشتم، و امير مدينه آن سال به مصر آمد که او را بر سلطان رسمی بود هر سال به وی دادی از آن که خويشاوندی از فرزندان حسين علی صلوات الله عليها داشت. من با او درکشتی بودم تا به شهر قلزم و از آن جا همچنان تا به مصر شديم.
در سنه احدی و اربعين که به مصر بودم خبر آمد که ملک حلب عاصی شد از سلطان و او چاکری از آن سلطان بود که پدران او ملوک حلب بوده بودند. سلطان را خادمی بود که او را عمده الدوله میگفتند و اين خادم امير مطالبان و عظيم توانگرو مالدار بود و مطالبی آنان را گويند که در گوهای مصر طلب گنجها و دفينهها کنند و از همه مغرب و ديار مصر و شام مردم آيند و هر کس در آن گوها و سنگسارهای مصر رنجها برند و مالها صرفه کنند و بسيار آن بوده باشد که دفاين و گنجها يافته باشند و بسيار را اخراجات افتاده باشد و چيزی نيافته باشند، چه میگويند که د راين مواضع اموال فرعون مدفون بوده است و چون آن جا کسی چيزی يابد خمس به سلطان دهد و باقی او را باشد. غرض آن که سلطان اين خادم را بدان ولايت فرستاد و او را عظيم بزرگ گردانيد و هر اسباب که ملوک را باشد بداد از دهليز و سراپرده و غيره و چوناو به حلب شد و جنگ کرد آن جا کشته شد. اموال او چندان بود که مدت دو ماه شد که به تدريج از خزانه او به خزانه سلطان نقل میکردند و از جمله سيصد کنيزک داشت اکثر ماهروی. بعضی از آن بوند که ايشان را در همبستری میداشت. سلطانفرمود تا ايشان را مخير کردند. هر که شوهری میخواست به شوهری دادند و آنچه شوهر نمی خواست هر چه خاصه او بود هيچ تصرف ناکرده بدو میگذاشتند تا در خانه خود میباشند و بر هيچ يک از ايشان حکمی و جبری نفرمود. و چون او به حلب کشته شد آن ملک ترسيأک ه سلطان لشکرها فرستد، پسری هفت ساله را با زن خود و بسيار تحف و هدايا به حضرت سلطان فرستاد و بر گذشته عذرها خواست. چون ايشان بيامدند قريب دو ماه بيرون نشستند و ايشان را در شهر نمی گذاشتند و تحفه ايشان قبول نمی کردند تاائمه و قضاة شهر همه به شفاعت به درگاه سلطان شدند و خواهش کردند که ايشان را قبول کردند و با تشريف و خلعت بازگردانيدند. از جمله چيزها اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل که باشد بتواند ساخت، چه هر درخت که خواهد مدام حاصل تواند کرد و بنشاند خواه مثمر و مجمل خواه بی ثمر و کسان باشند که دلال آن باشند و از هرچه خواهی در حال حاصل کنند و آن چنان است که ايشان درختها در تغارها کشته باشند وبر پشت بامها نهاده وبسيار بامهای ايشان باغ باشد و از آن اکثر پربار باشد از نارنج و ترنج و نار وسيب و به و گل و رياحين و سپرغمها و اگر کسی خوهد حمالان بروند و آن تغارها بر چوب بندند همچنان با درخت و به هر جا که خواهند نقل کنند و چنان کهخ خواهی آن تغار را در زمين جای کنند و در آن زمين بنهند و هر وقت که خواهند تغارها بکنند و بارها بيرون آرند و درخت خود خبر دار نباشد واين وضع در همه آفاق جای ديگر نديده ام و نشنيده و انصاف آن که بس لطيف است.
اکنون شرح بازگشتن خويش به جانب خانه به راه مکه حرسها الله تعالی من الافات از مصر بازگويم :
در قاهره نماز عيد بکردم و سه شنبه چهاردهم ذی الحجه سنه احدی و اربعين و اربعمايه از مصر در کشتی نشستم و به راه صعيد الاعلی روانه شدم و آن روی به جانب جنوب دارد. ولايتی است که آب نيل از آن جا به مصر میآيد و هم از ولايت مصر است و فراخی مصر اغلب از آن جا و آن جا بر دو کناره نيل بسی شهرها و روستاها بود که صفت آن کردن به تطويل انجامد، تا به شهری رسيديم که آن را اسيوط میگفتند وافيون ازاين شهر خيزد و آن خشخاش است که تخم او سياه باشد. چون بلند شود و پيله بندد او را بشکنند از آن مثل شيره بيرون آيد. آن را جمع کنند و نگاه دارند افيون باشد و تخم اين خشخاش خرد و چون زيره است و بدين اسيوط از صوف گوسفند دستارها بافند که مثل او در عالم نباشد و صوفهای باريک که به ولايت عجم آورند و گوند مصری است همه از اي« صعيدالاعلی باشد چه به مصر خود صوف نبافند و من بدين اسيوط فوطه ای ديدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور ديدم و نه به ملتان و به شکل پنداشتی حرير است. و از آن جابه شهری رسيديم که آن را قوص میگفتند و آن جا بناهای عظيم ديدم از سنگهای که هر که آن ببيند تعجب کند ؛ شارستانی کهنه و از سنگ باروی ساخته و اکثر عمارتهای آن از سنگهای بزرگ کرده که يکی از آن مقدار بيست هزار من و سی هزار من باشد و عجب آن که به ده پانزده فرسنگی آن موضع نه کوهی است و نه سنگ تا آنها را از کجا و چگونه نقل کرده باشند. از آن جا به شهری رسيدم که آن را اخميم میگفتند، شهری انبوه و آبادان و مردمی غلبه و حصاری حصين دارد و نخل و بساتين بسيار. بيست روز آن جا مقام افتاد. و جهت آن که دو راه بود يکی بيابان بی آب و ذيگر دريا ما متردد بوديم تا به کدام راه برويم. عاقبت به راه آب برفتيم به شهری رسيديم که آن را اسوان میگفتند و بر جانب جنوب اين شهر کوهی بود که رود نيل از دهن اين کوه بيرون میآمد و گفتند کشتی از اين بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگهای عظيم فرو میآيد. و از اين شهر به چهار فرسنگ راه ولايت نوبه بود و مردم آن زمين همه ترسا باشد و هروقت از پيش ملک آن ولايت نزديک سلطان مصر هديهها فرستند و عهود و ميثاق کنند که لشکر بدان ولايت نرود و زيان ايشان نکند و اين شهر اسوان عظيم محکم است تا اگر وقتی از ولايت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آن جا لشکری باشد به محافظت شهر و ولايت، و مقابل شهر در ميان رود نيل جزيره ای است چون باغی و اندر آن خرمايستان و زيتون و ديگر اشجار و زرع بسي|ار است و به دولاب آب دهند و جای با درخت است و آن جا بيست و يک روز بماندم که بيابانی عظيم در پيش بود و دويست فرسنگ تا لب دريا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آن جا برسند و ما انتظار آن میداشتيم که جون آن استرها بازگردد به کرايه گيريم و برويم. و چون به شهر اسوان بودم آشنايی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فليج میگفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طريق منطق چيزی میدانست. او مرا معاونت کرد در کرايه گرفتن و همراه بازديد کردن وغير آن و شتری به يک دينار و نيم کرايه گرفتم و ازاين شهر روانه شدم پنجم ربيع الاول سنه اثنی و اربعين و اربعمايه. راه سوی مشرقی جنوبی بود. چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضيقه میگفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو ديوار از کوه و ميانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده اند که آب بسيار برآمده است اما نه آب خوش، و چون از اين منزل بگذرند پنج روز باديه است که آب نباشد. هر مردی خيکی آب برداشت و برفتيم به منزلی که آن را حوضش میگفتند. کوهی بود سنگين و دو سوراخ در آن بود که آب بيرون میآيد و همان جا در گودی میايستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ میبايست شد تا از جهت شتر آب بيرون آورند، و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هيچ نبود و در شبان روزی يک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز ديگر و باقی میرفتند و اين منزل جاها که فرود آيند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چيزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر يابند که بسوزند و چيزی پزند، و آن شتران گويی میدانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بميرند و چنان میرفتند که هيچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بيابان نهای میرفتند با آن که هيچ اثر راه و نشان پديد نبود. روی فرا مشرق کرده میرفتند و جايی بودی که به پانزده فرسنگ آب میبود اندک و شور و جايی بودی که به سی چهل فرسنگ هيچ آب نبودی.
هشتم ربيع الاول سنه اثنی و اربعين و اربعمايه به شهر عيذاب رسيديم و از اسوان تا عيذاب که به پانزده روز آمديم به قياس دويست فرسنگ بود. اين شهر عيذاب برکناره دريا نهاده است. مسجد آدينه دارد و مردی پانصد در آن باشد و تعلق به سلطان مصر داشت و باجگاهی است که از حبشه و زنگبار و يمن کشتیها آن جا آيد و از آن جا بر اشتران بارها بدين بيابان که ما گذشتيم برند تا اسوان و از آن جا در کشتی به آب نيل به مصر برند. و بر دست راست اين شهر چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بيبانی عظيم و علف خوار بسيار و خلقی بسيارند آن جا که ايشان را بجاهان گويند و ايشان مردمانی اند که هيچ دين و کيش ندارند و به هيچ پيغعمبر و پيشوا ايمان نياورده اند از ان که از آبادانی دورندو بيابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زياده باشدو عرض سيصد فرسنگ و در اين همه بعد دو شهرک خرد بيش نيست که يکی را از آن بحرالنعام گويند و يکی ديگر را عيذاب. طول اين بيابان از مصر است تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولايت نوبه تا دريای قلزم از مغرب تا مشرق و اين قوم بجاهان در آن بيابان باشند. مردم بد نباشند و دزدی و غارت نکنند. به چهارپای خود مشغول و مسلمانان و غيره کودکان ايشان را بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. و اين دريای قلزم خليجی است که از محيط به ولايت عدن شکافته است و در جانب شمال تا آن جا که اين شهرک قلزم است بيامده و اين دريا را هر جا که شهری برکنارش است بدان شهر باز میخوانند مثلا جايی به قلزم باز میخوانند و جايی به عيذاب و جايی به بحر النعام. گفتند در اين دريا زيادت از سيصد جزيره باشد و از آن جزاير کشتیها میآيند و روغن و کشک میآورند. و گفند آن جا گاو و گوسپند بسيار دارند و مردم آن جا گويند مسلمانند بعضی تعلق به مصر دارند و بعضی به يمن. و در اين شهرک عيذاب آب چاه و چشمه نباشد الا آب باران و اگر گاهی آب باران منقطع باشد آن جا بجاهان آب آرند و بفروشند و تا سه ماه که آن جا بودم يک خيک آب به يک درم خريديم و به دو درم نيز از آن که کشتی روانه نمی شد. باد شمال بود و مارا باد جنوب میبايست. مردم آن جا آن وقت که مرا ديدند گفتند مارا خطيبی میکن. با ايشان مضايقه نکردم و با ايشان در آن مدت خطابت میکردم تا آن گاه که موسم رسيد و کشتیها روی به شمال نهادند و بعد از آن به جده شدم. گفتند شتر نجيب هيچ جای چنان نباشد که در آن بيابان و از آن جا به مصر و حجاز برند و در اين شهر عيذاب مردی مرا حکايت کرد که بر قول او اعتماد داشتم، گفت وقتی کشتی از اين شهر سوی حجاز میرفت و شتر میبردند. به سوی امطر مکه و من در آن کشتی بودم شتری از آن بمرد. مردم آن را به دريا انداختند، ماهی در حال آن را قو برد چنان که يک پای شتر قدری بيرون از دهانش بود ماهی ديگر آمد و آن ماهی را که شتر فرو برده بود فرو برد که هيچ اثر از آن برو پديد نبود و گفت آن ماهی را قرش میگفتند. هم بدين شهر پوست ماهی ديدم که به خراسان آن راشفق میگويند و گمان میبرديم به خاسان که ان نوعی از سوسمار است تا آن جا بديدم که ماهی بود و همه پرها کهماهی را باشد داشت. در وقتی که من به شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج میکگفتند چون از آن جا به عيذاب میآمدم نامه نوشته بود به دوستی با وکيلی که او را به شهر عيذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاند تا وی را محسوب باشد. من چون سه ماه در اين شهر عيذاب بماندم و آنچه داشتم خرج کرده شد از ضرورت آن کاغذ را بدان شخص دادم. او مردی کرد و گفت والله او را پيش من چيز بسيار است چه میخواهی تابه تو دهم تو به من خط ده. من غجب کردم از نيک مردی آن محمد فليج که بی سابقه با من آن همه نيکويی کرد و اگر مردی بی باک بودمی و روا داشتمی مبلغی مال از آن شخص به واسطه آن کاغذ بستيدمی. غرض من ازآن مرد صد من آرد بستدم و آن مقدار را آن جا عزتی تمام است و خطی بدان مقدار به وی دادم و او آن کاغذ که من نوشته بودم به اسوان فرستاد و پيش از آن که من از شهر عيذاب بروم جواب آن محمد فليج باز رسيد که آن چه مقدار باشد هر چند که او خواهد و از آن من موجود باشد بدو ده و اگر از آن خويش بدهی عوض با تو دهم که اميرالمومنين علی بن ابی طالب صلوات الله عليه فرموده است المومن لايکون محتشما و لا مغتنما. و اين فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان هميشه بوده اند و باشند.
جده شهری بزرگ است و باره ای حصين دارد بر لب دريا و در او پنج هزار مرد باشد، برشمال دريا نهاده است وبازارها نيک دارد و قبله مسجد آدينه سوی مشرق است و بيرون از شهر هيچ عمارت نيست الا مسجدی که معروف است به مسجد رسول الله عليه الصلوة و السلام و دو دروازه است شهر را يکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و ديگر سوی مغرب که رو با دريا دارد و اگر از جده بر لب دريا سوی جنوب بروند به يمن رسند به شهر صعده و تا آن جا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و زرع، هرچه به کار آيد از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و زرع، هر چه به کار آيد از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و امير جده بنده امير جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که به من میرسيد از من معاف داشت و نخواست، چنان که از دروازه مسلم گذر کردم خبری به مکه نوشت که اين مردی دانشمند است از وی چيزی نشايد ستيدن. روز آدينه نماز ديگر از جده برفتم يکشنبه سلخ جمادی الاخر به در شهر مکه رسيديم و از نواحی حجاز و يمن خلق بسيار عمره را در مکه حاضر باشد اول رجب و آن موسمی عظيم باشد و عيد رمضان همچنين و به وقت حج بيايند و چون راه ايشان نزديک و سهل است هر سال سه بار بيايند.
صفت شهر مکه شرفها الله تعالی : شهر مکه اندر ميان کوهها نهاده است بلند و هر جانب که به شهر روند تا به مکه برسند نتوان ديد و بلندترين کوهی که به مکه نزديک است کوه ابوقيس است و آن چون گنبدی گرد است چنان که اگر از پای آن تيری بياندازند بر سر رسد و در مشرقی شهر افتاده است چنان که چون در مسجد حرام باشند به دی ماه آفتاب از سر آن بر آيد و بر سر آن ميلی است از سنگ برآورده گويند ابراهيم عليه السلام برآورده است. وا ين عرصه که در ميان کوه است شهر است دو تير پرتاب در دو بيش نيست، و مسجد حرام به ميانه اين فراخنای اندر است و گرد بر گرد مسجد حرام شهر است و کوچهها و بازارها، و هرکجا رخنه ای به ميان کوه در است ديوار باره ساخته اند و دروازه برنهاده، و اندر شهر هيچ درخت نيست مگر بر در مسجد حرام که سوی مغرب است که آن راباب ابراهيم خوانند. بر سر جاهی درختی چند بلند است وبزرگ شده، و از مسجد حرام بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشيده است از جنوبسوی شمال و برسر بازار جنوب کوه ابوقبيس است و دامن کوه ابوقبيس صفاست و آن چنان است که دامن را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها به ترتيب رانده کهبر آن آستانها روند خلق و دعا کونند و آنچه میگويند صفا و مروه کنند آن است. و به آخر بازار از جانب شمال کوه مروه است و ان اندک بالای است و بر او خانه ای بسيار ساخته اند و د رميآن شهخر است. و در اين بازار بدوند از اين سر تابدانسزر، و چون کسی عمره خواهد کرد از جای دور آيد به نيم فرسنگی مکه هر جا ميلها کرده اند و مسجدها ساخته اند که عمره خواهد کرد از جای دور آيد به نيم فرسنگی مکه هر جا مطلها کرده اند و مسجدها ساخته که عمره را از آن جا احرام گيرند، و احرام گرفتن آن باشد که جامه دوخته از تن بيرون کنند و ازاری بر ميان بندند و ازاری ديگر يا جادری برخويشتن در پيچند و به آوازی بلند میگويند که لبي: اللهم لبيک و سوی مکه میآيند. و اگر کسی به مکه باشد و خواهد کهعمره کند تابدان ميل بوردن و از آن جا اغحرام گيرد و لبيک میزند و همکه درآيد به نيت عمره و چونبه شهر آيد به مسجد حرام درآيد و نزديک خانه بود و بر دست راست بگردد چنان که خانه بر دست چپ او باشد و بدان رکن شود که حجرالاسود در اوست و حجر را بوسه دهد و از حجر بگذرد و بر همان ولا بگردد و باز به حجر رسد و بوسه دهد يک طوف باشد و براين ولا هفت طوف کند سه بار به تعجيل بدوود و چهار بار آهسته برود و چون طواف تمام شد به مقام ابراهيم عليه السلام رود که برابر خانه است و از پس مقام بايستد چنان که مقام مابين او و خانه باشد و آن جا دو رکعت نماز بکند آن را نماز طواف گويند. پس از آن در خانه زمزم شود و از آب بخورد يا به روی بمالد و از مسجد حرام به باب الصفا بيرون شود و آن دری است از درهای مسجد که چون از آن جا بيرون شوند کوه صفاست، بر آن آستانههای کوه صفا شود، و روی به خانه کند و دعا کند و دعا که معلوم است، چون خوانده باشد فرود آيد و د رايمن بازار سوی مروه برود و آن چنان باشد که از جنوب سوی شمال رود. و در اين بازا رکه میرود بر درهای مسجد حرام میگردد، و اندر اين بازار آن جا که رسول عليه الصلوة و السلام سعی کرده است و شتافته و ديگران را شتاب فرموده گامی پنجاه باشد، بر دو طرف اين موضع چهار مناره است از دو جانب که مردم مکه از کوه صفا به ميان آن دو مناره رسند از آن جا بشتابند تا ميان دو مناره ديگر که از آن طرف بازار باشد و بعد از آن دو مناره رسند از آن جا بشتابند تا ميان دو مناره ديگ رکه از آن طرف بازار باشد و بعد از آن آهسته روند تا به کوه مروه و چون به آستانهها رسند بران جا روند و آن دعا که معلوم است بخوانند و بازگردند ود يگربار در همين روز درآيند چنان که چهار بار از صفا به مروه شوند و سه بار از مروه به صفا چنان که هفت بار از آن بازار گذشته باشند. چون از کوه مروه فرود آيند همان جا بازاری است بيست دکان روبروی باشند همه حجام نشسته موی سر تراشند، چون عمره تمام شد و از حرم بيرون آيند. در اين بازار بزرگ که سوی مشرق است و آن را سوق العطارين گويند بناهای نيکوست و همه داروفروشان باشند، و در مکه دو گرمابه است فرش آن سنگ سبز که فسان میسازند، و چنان تقدير کردم که در مکه دو هزار مرد شهری بيش نباشد باقی قريب پانصد مرد غربا و مجاوران باشنئد. در آن وقت خود قحط بود و شانزده من گندم به يک دينار مغربی بود، و مبلغی از آن جا رفته بودند، و اندر شهر مکه اهل هر شهری را زا بلاد خراسان و ماوراءالنهر و عراق و غيره سراها بوده اما اکثر آن خراب بود و ويران، و خلفای بغداد عمارتهای بسيار وبناهای نيکو کرده اند آن جا و در آن وقت که ما رسيديم بعضی از آن خراب شده بود و بعضی ملک ساخته بودند. آب چاههای مکه همه شور و تلخ باشد چنان که نتوان خورد اما حوضها و مصانع بزرگ بسيار کرده اند که هر يک از آن به مقدار ده هزار دينار برآمده باشد و آن وقت به آب باران که از درهها فرو میآيد پر میکرده اند و در آن تاريخ که ما آن جا بوديم تهی بودند، و يکی که امير عدن بود و او را پسر شاد دل میگفتند آبی در زير زمين به مکه آورده بود و اموال بسيار بر آن صرف کرده و در عرفات بر آن کشت وزرع کرده بودند و آن آب را بر آن جا بسته بودند و پاليزها ساخته و الا اندکی به مکه میآمد و به شهر نمی رسيد و حوضی ساخته اند که آن آب در آن جا جمع میشود و سقايان آن را برگيرند و به شهر آورند و فروشند، و به راه رفته به نيم فرسنگی چاهی است که آن را بيرالزاهد گويند و آن جا مسجدی نيکوست آب آن چاه خوش است و سقايان از آن جا نيز بياورند و به شهر بفروشند. هوای مکه عظيم گرم باشد و آخر بهمن ماه قديم خيار و بادرنگ و بادنجان تازه ديدم آن جا، و اين نوبت چهارم که به مکه رسيدم غره رجب سنه اثنی و اربعين و اربعمايه تا بيستم ذی الحجه به مکه مجاور بودم. پانزدهم فروردين قديم انگور رسيده بود و از رستا به شهر آورده بودند و در بازار میفروختند و اول ارديبهشت خربزه فراوان رسيده بود و خود همه ميوهها به زمستان آن جا يافت شود و هرگز خالی نباشد.
صفت زمين عرب و يمن : چون از مکه به جانب جنوب روند به يک نزل به ولايت يمن رسند و تالب دريا همه ولايت يمن است و زمين يمن و حجاز به هم پيوسته است. هر دو ولايت تازی زبانند و در اصطلاح زمين يمن را حمير گويند و زمين حجاز را عرب، وسه جانب اين هر دو زمين درياست، و اين زمين چون جزيره ای است اول جانب شرقی آن دريای بصره است و غربی دريای قلزم که ذکر آن در مقدمه رفت که خليجی است و جانب جنوبی دريای محيط است، و طول اين جزيره که يمن و حجاز است از کوفه باشد تا عدن مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب و عرض آن که از مشرق به مغرب است از عمان است تا به جار مقدار چهار صد فرسنگ باشد و زمين عرب از کوفه تا مکه است و زمين حمير از مکه تا عدن، و در زمين عرب آبادانی اندک است و مردمانش بيابانی و صحرا نشينند و خداوند ستور چهارپا و خيمه. و زمين حمير سه قسم است يک قسم را از آن تهامه گويند و اين ساحل دريای قلزم است بر جانب مغرب و شهرها و آبادانی بسيار است چون صعده و زيبد و صنعا و غيره. و اين شهرها بر صحراست و پادشاه آن بنده حبشی بود از آن پسر شاددل، و ديگر قسم از حمير کوهی است که آن را نجد گويند و اندر او ديولاخها و سردسيرها باشد و جاهای تنگ و حصارهی محکم. وسيوم قسم از سوی مشرق است و اندر آن شهرهای بسيار است چون نجران و عثر وبيشه و غير آن و اندر اين قسم نواحی بسيار است و هر ناحيتی ملکی و رييسی دارد و آن جا سلطانی و حاکمی مطلق نيست. قومی مردم باشند به خود سر و بيش تر دزد و خونی و حرامی، و اين قسم مقدار دويست فرسنگ در صد و پنجاه برآيد و خلقی بسيار باشد و همه نوع، و قصر غمدان به يمن است به شهری که آن را صنعا گويند و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در ميان شهر و آن جا گويند که خداوند اين قصر پادشاه همه جهان بوده است. و گويند که در آن تل گنجها و دفينهها بسيار است و هيچ کس دست بر آن نيارد بردن نه سلطان و نه رعيت. و عقيق بدين شهر صنعا کنند و آن سنگی است که از کوه ببرند و در ميان ريگ بر تابه به آتش بريان کنند و در ميان ريگ به آفتابش پرورند و به چرخ به پيارند، و من به مصر ديدم که شمشيری به سوی سلطان آورده بودند از يمن که دسته و برچک او از يک پاره عقيق سرخ بود مانند ياقوت.
صفت مسجد الحرام و بيت کعبه :گفته ايم که خانه کعبه در ميان مسجد حرام و در ميان شهر مکه در طول آن است از مشرق به مغرب. و عرض آن شمال به جنوب. اما ديوار مسجد قائمه نيست و رکنها در ماليده است تا به مدوری مايل است زيرا که چون در مسجد نماز کنند از همه جوانب روی به خانه بايد کرد، و آن جا که مسجد طولانی تر است از باب الندوه که سوی شمال است تا به باب بنیهاشم چهارصد و بيست و چهار ارش است، و عرضش از باب اندوه که سوی شمال است تا به باب الصفا که سوی جنوب است و فراخ تر جايش سيصد و چهار ارش است وسبب مدوری جای تنگ تر نمايد جای فراخ تر، و همه گرد. برگرد مسجد سه رواق است به پوشش به عمودهای رخام برداشته اند و ميان سرای را چهار سو کرده و درازی پوشش که به سوی ساحت مسجد است به چهل و پنج طاق است پهنايش به بيست و سه طاق و عمودهای رخام تمامت صد و هشتاد و چهار است و گفتند اين همه عمودها را خلفای بغداد فرمودند از جانب شام به راه دريا بردن و گفتند چون اين عمودها به مکه رسانيدند آن ريسمانها که در کشتیها و گردونهها بسته بودند و پاره شده بود چون بفروختند از قيمت آن شصت هزار دينار مغربی حاصل شد و از جمله آن عمودها يکی در آن جاست که باب الندوه گويند ستونی سرخ رخامی است. گفتند اين ستون را همسنگ دينار خريده اند و به قياس آن يک ستون سه هزار من بود. مسجد حرام را هيجده در است همه به طاقها ساخته اند بر سر ستونهای رخام و بر هيچ کدام دری نشانده اند که فراز توان کرد، برجانب مشرق چهار در است، از گوشه شمالی باب النبی و آن به سه طاق است بسته، و هم بر اين ديوار گوشه جنوبی دری ديگر است که آن را هم باب النبی گويند و ميان آن دو درصد ارش بيش است و اين در به دو طاق است، و چون از اين در بيرون شوی بازار عطاران است که خانه رسول عليه السلام در آن کوی بوده است و بدان در به نماز اندر مسجد شدی. و چون از اين در بگذری هم بر اين ديوار مشرقی باب علی عليه السلام است و اين آن در است اميرالمومنين علی عليه السلام در مسجد رفتی به نماز و اين در به سه طاق است. و چون از اين در بگذری بر گوشه مسجد مناره ای ديگر است بر سر سعی از آن مناره که به باب بنیهاشم است تا بدين جا بيايد شتافتن و اين مناره هم از آن چهارگانه مذکور است. و بر ديوار جنوبی که آن طول مسجد است هفت در است. نخستين بر رکن که نيمگرد کرده اند باب الدقانين است و آن به دو طاق است. و چون اندکی به جانب غربی بر وی دری ديگر است به دو طاق و آن را باب الفسانين گويند، و همچنان قدری ديگر بروند باب الصفا گويند. و اين در را پنج طاق است و از همه اين طاق ميانين بزرگ تر است و جانب او دو طاق کوچک. و رسول الله عليه السلام از اين در بيرون آمده است که به صفا شود و دعا کند و عتبه اين طاق ميانين سنگی سپيد است عظيم و سنگی سياه بوده است که رسول عليه السلام گرفتند و الصلوة پای مبارک خود بر آن جا نهاده است و آن سنگ نقش قدم متبرک او عليه السلام گرفته و آن نشان قدم را از آن سنگ سياه ببريده اند و در آن سنگ سپيد ترکيب کرده چنان که سرانگشتهای پا اندرون مسجد دارد و حجاج بعضی روی بر آن نشان قدم نهند و بعضی پای تبرک را و من روی بر آن نشان نهادن واجب تر دانستم. و ازباب الصفا سوی مغرب مقداری ديگر بروند باب السطوی است به دو طاق. و برابر اين سرای ابوجهل است که اکنون مستراح است. بر ديوار مغربی که آن عرض مسجد است سه در است. نخست آن گوشه ای که با جنوب دارد باب عروه به دو طاق است. به ميانه اين ضلع باب ابراهيم عليه السلام است به سه گوشه طاق و بر ديوار شمالی که آن طول مسجد است چهار در است بر گوشه مغربی باب الوسيط است به يک طاق. چون از آن بگذری سوی مشرق باب العجله است به يک طاق. و چون از آن بگذری به ميانه ضلع شمالی باب الندوه به دو طاق. و چون از آن بگذری باب المشاوره است به يک طاق. و چون به گوشه مسجد رسی شمالی مشرقی دری است باب بنی شيبه گويند، و خانه کعبه به ميان ساحت مسجد است مربع طولانی که طولش از شمال به جنوب است و عرضش از مشرق به مغرب و طولش سی ارش است و عرض شانزده و در خانه سوی مشرق است. و چون در خانه روند رکن عراق بر دست راست باشد و رکن حجرالاسود بر دست چپ، و رکن مغربی جنوبی را رکن يمانی گويند و رکن شمالی مغربی را رکن شامی گويند، و حجرالاسود در گوشه ديوار به سنگی بزرگ اندر ترکيب کرده اند و در آن جا نشانده چنان که حجرالاسود در گوشه ديوار به سنگی بزرگ اندر ترکيب کرده اند و در آن جا نشانده چنان که چون مردی تمام قامت بايستد با سينه او مقابل باشد. و حجرالاسود به درازی يک دستی و چهارانگشت باشد و به عرض هشت انگشت باشد و شکلش مدور است، و از حجرالاسود تا در خانه چهار ارش است و آن جا را که ميان حجرالاسود و در خانه است ملتزم گويند. و در خانه از زمين به چهار ارش برتر است چنان که مردی تمام قامت بر زمين ايستاده بر عتبه رسد و نردبان ساخته اند از چوب چنان که به وقت حاجت در پيش نهند تا مردم بر آن برروند و در خانه روند و آن چنان است که به فراخی ده مرد بر پهلوی هم به آن جا برتوانند رفت و فرود آيند، و زمين خانه بلند است بدين مقدار که گفته شد.
صفت کعبه : دری است از چوب ساج به دو مصراع و بالای در شش ارش و نيم است و پهنای هر مصراعی يک گز و سه چهار يک چنان که هر دو مصراع سه گز و نيم باشد، و روی در و در فراز هم نبشته و بر آن نقره کاری دايرهها و کتابتها نقاشی منبت کرده اند و کتابتهای به زر کرده و سيم سوخته در رانده و اين آيت را تا آخر بر آن جا نوشته :ان اول بيت وضع للناس للذی ببکه الاية و دو حلقله نقره گين بزرگ که از غزنين فرستاده اند بر دو مصراع در زده چنان که دست هر کس که خواهد بدان نرسد و دو حلقه ديگر نقره گين خردتر از آن هم بر دو مصراع در زده چنان که دست هر کس که خواهد بدان رسد و قفل بزرگ از نقره بر اين دو حلقه زيرين بگذرانيده که بستن در به آن باشد و تا آن قفل برنگيرند در گشوده نشود.
صفت اندرون کعبه :عرض ديوار يعنی ثخانتش شش شبر است و زمين خانه را فرش از رخام است همه سپيد و در خانه سه خلوت کوچک است بر مثال دکانها يکی مقابل در و دو بر جانب شمال، و ستونها که در خانه است و در زير سقف زده اند همه چوبين است چهارسو تراشيده از چوب ساج الا يک ستون مدور است. و از جانب شمال تخته سنگی رخام سرخ است طولانی که فرش زمين است و میگويند که رسول عليه الصلوة و السلام بر آن جا نماز کرده است و هر که آن را شناسد جهد کند که نماز بر آن جا کند، و ديوار خانه همه تختهای رخام پوشيده است از الوان. و برجانب غربی شش محراب است از نقره ساخته و به ميخ بر ديوار دوخته هر يکی بالای مردی به تکلف بسيار از زرکاری و سواد سيم سوخته و چنان است که اين محرابها از زمين بلند تر است، و مقدار چهار ارش ديوار خانه از زمين برتر ساده است و بالاتر از آن همه ديوار از رخام است تا سقف به نقارت و نقاشی کرده و اغلب به زر پوشيده هر چهار ديوار. و در آن خلوت که صفت کرده شد که يکی در رکن عراقی است. و يکی در رکن شامی و يکی در رکن يمانی و در هر بيغوله دو تخته پنج گز و يک گز عرض دارد، و در آن خلوت که قفای حجرالاسود است ديبای سرخ درکشيده اند. و چون از در خانه در روند بر دست راست زاويه خانه چهارسو کرده مقدار سه گز در سه گز و در آن جا درجه ای است که آن راه بام خانه است و دری نقره گين به يک طبقه بر آن جا نهاده و آن را باب الرحمة خوانند و قفل نقره گين بر او نهاده باشد، و چون بر بام شدی دری ديگر است افکنده همچون در بامی هر دو روی آن در نقره گرفته. و بام خانه به چوب پوشيده است و همه پوشش را به ديبا در گرفته چنان که چوب هيچ پيدا نيست و بر ديوار پيش خانه از بالای چوبها کتابه ای است زرين بر ديوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آن نوشته که مکه گرفته و از دست خلفای بنی عباس بيرون برده و آن العزيز لدين الله بوده است. و چهار تخته نقره گين بزرگ ديگری است برابر يکديگر هم بر ديوار خانه دوخته به مسمارهای نقره گين و برهر يک نام سلطانی از سلاطين مصر نوشته که هر يک از ايشان به روزگار خود آن تختها فرستاده اند. و اندر ميان ستونها سه قنديل نقره آويخته است و پشت خانه به رخام يمانی پوشيده است که همچون بلور است، و خانه را چهار روزن است به چهار گوشه و بر هر روزنی از آن تخته ای آبگينه نهاده که خانه بدان روشن است و باران فرو نيايد، و ناودان خانه از جانب شمال است بر ميانه. جای و طول ناودان سه گز است و سرتاسر به زر نوشته است. و جامه ای که خانه بدان پوشيده بود سپيده بود و به دو موضع طرازی را يک گز عرض و ميان هر دو طراز ده گز به تقريب و زير و بالا به همين قياس چنان که به واسطه دو طراز علو خانه به سه قسمت بود هر يک به قياس ده گز. و بر چهار جانب جامه محرابهای رنگين بافته اند و نقش کرده به زر رشته و پرداخته بر هر ديواری سه محراب يکی بزرگ در ميان و دو کوچک بر دو طبرف چنان که بر چ=هار ديوار دوزاده محراب است. بر آن خانه برجانب شمال بيرون خانه ديواری ساخته اند مقدار يک گز و نيم و هر دو سر ديوار تا نزديک ارکان خانه برده چنان که اين ديوار مقوس است چون نصف دايره ای. و ميان جای اين ديوار از ديوار خانه برده چنان که اين ديوار مقوس است چون نصف دايره ای، و ميان جای اين ديوار ا ز ديوار خانه مقدار پانزده گز دور است و ديوار و زمين اين موضع مرخم کرده اند به رخام ملون و منقش و اين موضع را حجر گويند و آن ناودان بام خانه در اين حجر ريزد و در زير ناودان تخته سنگی سبز نهاده است بر شکل محرابی که آب ناودان بر آن افتد و آن سنگ چندان است که مردی بر آن نماز تواند کردن، و مقام ابراهيم عليه السلام بر آن جاست و آن را در سنگی نهاده است و غلاف چهارسو کرده که بالای مردی باشد از چوب به عمل هرچه نيکوتر و طبلهای نقره برآورده و آن غلاف را دو جانب به زنجيرها در سنگهای عظيم بسته و دو قفل بر آن زده تا کسی دست بدان نکند و ميان مقام و خانه سی ارش است. بير زمزم از خانه کعبه هم سوی مشرق است و برگوشه حجرالاسود است و ميان بير زمزم و خانه چهل و شش ارش است و بر فراخی چاه سه گز و نيم در سه گز و نيم است و آبش شوری دارد ليکن بتوان خورد، و سر چاه را حظيره کرده اند از تختههای رخام سپيد بالای آن دو ارش، و چهار سوی خانه زمزم آخرها کرده اند که آب در آن ريزند و مردم وضو سازند و زمين خانه زمزم را مشبک چوبی کرده اند تا آب که میريزند فرو میرود. و در اين خانه سوی مشرق است و برابر خانه زمزم هم از جانب مشرق خانه ای ديگر است مربع و گنبدی بر آن نهاده و آن را سقاية الحاج گويند. اندر آن جا خمهانهاده باشند که حاجيان از آن جا آب خورند. و از اين سقاية الحاج سوی مشرق خانه ای ديگر است طولانی و سه گنبد بر سر آن نهاده است و آن را خزانةالزيت گويند. اندر او شمع و روغن و قناديل باشد. و گرد بر گرد خانه کعبه ستونها فرو برده اند و بر سر هر دو ستون چوبها افکنده و بر آن تکلفات کرده از نقارت و نقش و بر آن حلقهها و قلابها آويخته تا به شب شمعها و چراغها بر آن جا نهند و از آن آويزند و آن را مشاغل گويند. ميان ديوار خانه کعبه و اين مشاعل که ذکر کرده شد صد و پنجاه گز باشد و آن طوافگاه است و جمله خانهها که در ساحت مسجدالحرام است بجز کعبه معظمه شرفها الله تعالی سه خانه است يکی خانه زمزم و ديگر خزانة الزيت. و اندر پوشش که برگرد مسجد است پهلوی ديوار صندوقهاست از آن هر شهری از بلاد مغرب و مصر و شام و روم و عراقين و خراسان و ماوراءالنهر و غيره. و به چهارفرسنگی از مکه ناحيتی است از جانب شمال که آن را برقه گويند امير مکه آن جا مینشيند با لشکری که او را باشد و آن جا آب روان و درختان است و آن ناحيتی است در مقدار دو فرسنگ طول و همين مقدار عرض. و من در اين سال از اول رجب به مکه مجاور بودم و رسم ايشان است که مدام در ماه رجب هر روز در کعبه بگشايند بدان وقت که آفتاب برآيد.
صفت گشودن در کعبه شرفهاالله تعالی.کليد خانه کعبه گروهی از عرب دارند که ايشان را بنی شيبه گويند و خدمت خانه را ايشان کنند و از سلطان مصر ايشان را مشاهره و خلعت بودی. و ايشان را رئيسی است که کليد به دست او باشد و تچون او بيايد پنج شش کس ديگر با او باشند چون بدان جا رسند از حاجيان مردی ده بروند و آن نردبان که صفت کرده ايم برگيرند. و بيارند و در پيش نهند و آن پير بر آن جا رود و بر آستانه بايستد و دو تن ديگر بر آن جا روند و جامه و ديبای زرد را باز کنند يک سر از آن يکی از اين دو مرد بگيرند و سری مردی ديگر همچون پرده که آن پير بپوشند که در گشايد و او قفل بگشايد و از آن حلقهها بيرون کند و خلقی از حاجيان پيش در خانه ايستاده باشند و چون در باز کنند ايشان دست به دعا برآرند و دعا کنند و هرکه در مکه باشد چون آواز حاچيان بشنود داند که در حرم گشودند همه خلق به يک بار به آوازی بلند دعا کنند چنان که غلغله ای عظيم در مکه افتد پس آن پير در اندرون شود و آن دو شخص همچنان آن جامه میدارند و دو رکعت نماز کند و بيايد و هر دو مصراع در باز کند و بر آستانه بايستد و خطبه برخواند به آوازی بلند و بررسول الله عليه الصلوة و السلام صلوات فرستد و بر اهل بيت او آن وقت آن پير و ياران او بر دو طرف در خانه بايستند و حاج در رفتن گيرند و به خانه در میروند و هر يک دو رکعت نماز میکنند و بيرون میآيند تا آن وقت که نيمروز نزديک آيد، و در خانه که نماز کنند روبه در کنند و به ديگر جوانب نيز رواست، وقتی که خانه پر مردم شده بود که ديگر جای نبود که در روند مردم را شمردم هفتصد و بيست مرد بودند. مردم يمن که به حج آيند عامه آن چون هندوان هر يک لنگی بربسته و مویها فرو گذاشته و ريشها بافته و هريک کتاره قطيفی چنان که هندوانه در ميان زده و گويند اصل هندوان از يمن بوده است و کتاره قتاله بوده است معرب کرده اند. و در ميان شعبان و رمضان و شوال روزهای دوشنبه و پنجشنبه و آدينه در کعبه بگشايند و چون ماه ذی القعده درآيد ديگر در کعبه باز نکنند.
عمره جعرانه. به چهارفرسنگی مکه از جانب شمال جايی است آن را جعرانه گويند مصطفی صلی الله عليه و سلم آن جا بوده است با لشکری. شانزدهم ذی القعده از آن جا احرام گرفته است و به مکه آمده و عمره کرده. و آن جا دو چاه است يکی را بير الرسول گويند و يکی را بير علی بی ابی طالب صلوات الله عليهما و هر دو چاه را آب تمام خوش باشد و ميان هردو چاه ده گز باشد و آن سنت برجا دارند و بدان موسم آن عمره بکنند. و نزديک آن چاهها کوه پاره ای است که بدان موضع گودها در سنگ افتاده است همچو کاسهها. گويند پيغمبر عليه الصلوة و السلام به دست خود در آن گود آرد سرشته است.خلق که آن جا روند در آن گودها آرد سرشند با آب آن چاهها، و همان جا درختان بسياری است هيزم بکنند و نان پزند و به تبرک به ولايتها برند، و همان جا کوه پاره ای بلند است که گويند بلال حبشی بر آن جا بانگ نماز گفته است.مردم بر آن جا روند و بانگ نماز گويند و در آن وقت که من آن جا رفتم غلبه ای بود که زيادت از هزار شتر عماری در آن جا بود تا به ديگر چه رسد و از مصر تا مکه بدين راه که اين نوبت آمدم سيصد فرسنگ بود و از مکه تا يمن دوازده سنگ است در دو فرسنگ، در آن دشت مسجدی بوده است که ابراهيم عليه السلام کرده است و اين ساعت منبری خواب از خشت مانده است و چون وقت نماز پيشين شود خطيب بر آن جا رود و خطبه جاری کند پس بانگ نماز بگويند و دو رکعت نماز به جماعت به رسم مسافران بکنند و همه در آن وقت قامتی نماز بگويند و دو رکعت ديگر نماز به جماعت بکنند.پس خطيب بر شتر نشيند و سوی مشرق بروند به يک فرسنگی آن جا کوهی خرد سنگين است که آن را جبل الرحمة گويند بر آن جا بايستند و دعا کنند تا آن وقت که آفتاب فرو رود. و پسر شاددل که امير عدن بود آب آورده بود از جای دور و مال بسيار بر آن خرج کرده و آب را از آن کوه آورده و به دشت عرفات برده و آن جا حوضها ساخته که در ايام حج پر آب کنند تا حاج را آب باشد.و هم اين شاددل بر سر جميل الرحمة چهارطاقی ساخته عظيم که روز و شب عرفات بر گنبد آن خانه چراغها و شمعهای بسيار نهند که از دو فرسنگ بتوان ديد، چنين گفتند که امير مکه از او هزار دينار بستيد که اجازت داد تا آن خانه بساخت.
نهم ذی الحجة سنه اثنی و اربعمايه حج چهارم به ياری خدای سبحانه و تعالی بگذاردم، و چون آفتاب غروب کرد حاج و خطيب از عرفات بازگشتند و يک فرسنگ بيامدند تا به مشعرالحرام و آن جا را مزدلفه گويند بنايی ساخته اند خوب همچون مقصوره که مردم آن جا نماز کنند و سنگ رجم را که به منی اندازند از آن جا برگيرند، و رسم چنان است که آن شب يعنی شب عيد آن جا باشند و بامداد نماز کنند و چون آفتاب طلوع کند به منی روند و حاج آن جا قربان کنند.و مسجدی بزرگ است آن جا که آن مسجد را خيف گويند. و آن روز خطبه و نماز عيد کردن به منی رسم نيست و مصطفی صلی الله عليه و سلم نفرموده است.روز دهم به منی باشند و سنگ بيندازند و شرح آن در مناسک حج گفته اند. دوازدهم ماه هرکس که عزم بازگشتن داشته باشد هم از آن جا بازگردد و هر که به مکه خواهد بود به مکه رود.
پس از آن از اعرابی شتر کرايه گرفتم تا لحسا و گفتند از مکه تا آن جا به سيزده روز بروند. وداع خانه خدای تعالی کردم روز آدينه نوزدهم ذی الحجه سنه اثنی و اربعين و اربعمايه که اول خردادماه قديم بود هفت فرسنگ از مکه برفتم مرغزاری بود از آن جا کوهی پديد آمد چون به راه کوه شديم صحرايی بود و ديهها بود و چاهی بود که آن را بيرالحسين بن سلامه میگفتند و هوای سرد بود و راه سوی مشرق میشد. و دوشنبه بيست و دوم ذی الحجه به طايف رسيديم که از مکه تا آن جا دوازده فرسنگ باشد. طائف ناحيتی است بر سر کوهی.به ماه خرداد چنان سرد بود که در آفتاب میبايست نشست و به مکه خربزه فراخ بود و آنچه قصبه طايف است شهرکی است و حصاری محکم دارد، بازارکی کوچک و جامعی مختصر دارد و آب روان و درختان نار و انجير بسيار داشت. قبر عبدالله عباس رضی الله عنه آن جاست به نزديک آن قصبه و خلفای بغداد آن جا مسجدی عظيم ساخته اند و آن قبر را در گوشه آن مسجد بردست راست محراب و منبر. و مردم آن جا خانهها ساخته اند و مقام گرفته. از طائف برفتيم و کوه و شکستگی بود که میرفتيم و هر جا حصارکها و ديهکها بود ودرميان شکستها حصارکی خراب به من نمودند اعراب گفتند اين خانه ی ليلی بوده است وقصه ی ايشان عجيب است. واز انجا به حصاری رسيديم که ان را مطارمی گفتند و از طائف تا آن جا دوازده فرسنگ بود. و از آن جا به ناحيی رسيديم که آن را ثريا میگفتند آن جا خرمايستان بسيار بود و زراعت میکردند با آب چاه و دولاب و در آن ناحيه میگفتند که هيچ حاکم و سلطان نباشد و هر جا رئيسی و مهتری باشد به سر خود و مردم دزد و خونی همه روز بايکديگر جنگ و خصومت کنند. و از طايف تا آن جا بيست و پنج فرسنگ میداشتند. از آن جا بگذشتم حصاری بود که آن را جزع میگفتند. و در مقدار نيم فرسنگ زمين چهار حصار بود. آنچه بزرگ تر بود که ما آن جا فرود آمديم آن را حصين بنی نسير میگفتند و درختهای خرما بود اندک و خانه آن شخص که شتر از او گرفته بوديم در اين جزع بود، پانزده روز آن جا بماندم. خفير نبود که مارا بگذراند و عرب آن موضع هر قومی را حدی باشد که علف خوار ايشان بود و کسی بيگانه در آن جا نتواند شدن که هر که را که بی خفير بدرقه باشد و قلاوز نيز گويند. اتفاقا سرور آن اعراب که در راه ما بودند که ايشان را بنی سواد میگفتند به جزع آمد و ما او را خفير گرفتيم و او را ابوغانم عبس بن العبير میگفتند با او برفتيم. قومی روی به ما نهادند پنداشتند صيدی يافتند چه ايشان هر بيگانه را که بينند صيد خوانند چون رئيس ايشان با ما بود چيزی نگفتند وگرنه آن مردی بود ما را هلاک کردندی. فی الجمله در ميان ايشان يک چندی بمانديم که خفير نبود که ما را بگذراند و از آن جا خفيری دو بگرفتيم هر يک به ده دينار تا ما را به ميان قومی ديگر برد. قومی به عرب بودند که پيران هفتاد ساله مرا حکايت کردند که در عمر خويش بجز شير شتر چيزی نخورده بودند چه در اين باديهها چيزی نيست الا علفی شور که شتر میخورد. ايشان خود گمان میبردند که همه عالم چنان باشد، من از قومی به قومی نقل و تحويل میکردم و همه جا مخاطره و بيم بود الا آن که خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آن جا بيرون آييم، به جايی رسيديم در ميان شکستگی که آن را سربا میگفتند، کوهها بود هريک چون گنبدی که من در هيچ ولايتی مثل آن نديدم. بلندی چندان نی که تير به آن جا نرسد و چون همراهان ما سوسماری میديدند میکشتند و میخوردند و هرکجا عرب بود شير شتر میدوشيدند من نه سوسمار توانستم خورد نه شير شتر و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت مینمودم، و بعد از مشقت بسيار و چيزها که ديديم و رنجها که کشيديم به فلج رسيديم بيست و سيوم صفر. از مکه تا آن جا صد و هشتاد فرسنگ بود. اين فلج در ميان باده است ناحيتی بزرگ بوده است و ليکن به تعصب خراب شده است.آنچه در آن وقت که ما آن جا رسيديم آبادان بود مقدار نيم فرسنگ در يک ميل عرض بود و در اين مقدار چهارده حصار بود و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل و اين چهارده حصن بدو کرده بودند که مدام ميان ايشان خصومت و عداوت بود و ايشان گفتند ما از اصحاب الرسيم که در قرآن ذکر کرده است تعالی و تقدس، و آن جا چهار کاريز بود و آب آن همه برنخلستان میافتاد و زرع ايشان بر زمين بلند تر بود و بيش تر آب از چاه میکشيدند که زرع را آب دهند و زرع به شتر میکردند نه به گاو آن جا نديدم و ايشان را اندک زراعتی و هر مردی خود را روزی به ده سير غله اجری کرده باشد که آن مقدار به نان پزند و ازاين نماز شام تا ديگر نماز شام همچو رمضان چيز کمی خورند اما به روز خرما خورند و آن جا خرمای بس نيکو ديدم به از آن که در بصره و غيره، و اين مردم عظيم درويش و بدبخت باشند با همه درويشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند، و آن جا خرمايی بود که ميدون میگفتند هر يکی ده درم و هسته که در ميانش بود دانگ و نيم بيش نبود و گفتند اگر بيست سال بنهند تباه نشود، و معامله نباشد وهيچ چيز از دنياوی با من نبود الا دو سله کتاب و ايشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشير بود و کتاب نمی خريدند. مسجدی بود که ما در آن جا بوديم اندک رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر ديوار آن مسجد بيتی نوشتم و برگ شاخ و برگی در ميان آن بردم ايشان بديدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند که اگر محراب اين مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهيم و صد من خرما نزديک ايشان ملکی بود، چه تا من آن جا بودم از عرب لشکری به آن جا آمد و از ايشان پانصد من خرما خواست قبول نکردند و جنگ کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بريدند و ايشان ده من خرما ندادند، چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فرياد رس ما بود که غذا نمی يافتيم و از جان نااميد شده بوديم که تصور نمی توانستيم کرد که از آن باديه هرگز بيرون توانيم افتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دويست فرسنگ بيابان میبايست بريد مخوف و مهلک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به يک جا نديدم، تا عاقبت قافله ای از يمامه که اديم گيرد و به لحسا برد که اديم از يمن به اين فلج آرند و به تجار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هيچ نبود که به کرا بدهم و از آن جا تا بصره دويست فرسنگ و کرای شتر يک دينار بود از آن که شتری نيکو به دو سه دينار میفروختند مرا چون نقد نبود و به نسيه میبردند گفت سی دينار در بصره بدهی تو را بريم. به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره نديده بودم. پس آن عريان کتابهای من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پياده برفتم روی به مطلع بنات النعش، زمينی هموار بود بی کوه و پشته. هر کجا زمين سخت تر بود آب باران در او ايستاده بود و شب و روز میرفتند که هيچ جا اثر راه پديد نبود الا بر سمع میرفتند و عجب آن که بی هيچ نشانی ناگاه به سرچاهی رسيدندی که آب بود. القصه به چهار شبانه روز به يمامه آمديم. به يمامه حصاری بود بزرگ و کهنه. از بيرون حصار شهری است و بازاری و از هرگونه صناع در آن بودند و جامعی نيک و اميران آن جا از قديم بازار علويان بوده اند و کسی آن ناحيت از دست آنها نگرفته بود از آن که آن جا خود سلطان و ملکی قاهر نزديک نبود و آن علويان نيز شوکتی داشند که از آن جا سيصد چهارصد سوار برنشستی و زيدی مذهب بودند و در قامت گويند محمد و علی خيرالبشر و حی علی خير العمل و گفتند مردم آن شهر شريفيه باشند، و بدين ناحيت آبهای علی خير البشر و حی علی خيرالعمل و گفتند مردم آن شهر شريفيه باشند، و بدين ناحيت آبهای روان است از کارطز و نخلستان و گفتند چون خرما فراخ شود يک هزار من به يک دينار باشد و از يمامه به لحسا چهل فرسنگ میداشتند و به زمستان توان رفت که آب باران جاها باشد که بخورند و به تابستان نباشد. لحسا شهری است بر صحرای نهاده که از هرجانب که بدان جا خواهی رفت باديه عظيم ببايد بريد و نزديک تر شهری از مسلمانی که آن را سلطانی است به لحسا بصره است و از لحسا تا بصره صد و پنجاه فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانی نبوده است که قصد لحسا کند.
صفت لحسا. شهری است که همه سواد و روستای او حصاری است و چهارباروی قوی از پس يکديگر در گرد او کشيده است از گل محکم هر دو ديوار قرب يک فرسنگ باشد و چشمههای آب عظيم است در آن شهر که هريک پنج آسيا گرد باشد و همه اين آب در ولايت برکار گيرند که از ديوار بيرون نشود و شهری جليل در ميان اين حصار نهاده است با همه آلتی که در شهرهای بزرگ باشد. در شهر بيش از بيست هزار مرد سپاهی باشد و گفتند سلطان آن مردی شريف بود و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود آن مردم را که مرجع شما جز با من نيست و نام او ابوسعيد بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب داری گويد که ما بوسعيدی ايم. نماز نکنند و روزه ندارند و ليکن بر محمد مصطفی صلی الله عليه و سلم و پيغامبری او مقرند. ابوسعيد ايشان را گفته است که من باز پيش شما آيم يعنی بعد از وفات و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهدی نيکو جهت ساخته اند و وصيت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من اين پادشاهی نگاه دارند و محافظت کنند رعيت را به عدل و داد و مخالفت يکديگر نکنند تا من باز آيم. اکنون ايشان را قصری عظيم است که دارالملک ايشان است و تختی که شش وزير دارند پس اين شش ملک بر يک تخت بنشينند و شش وزير بر تختی ديگر و هرکار که باشد به کنکاج يکديگر میسازند و ايشان را در آن وقت سی هزار بنده درم خريده زنگی و حبشی بود و کشاورزی و باغبانی میکردند و از رعيت عشر چيزی نخواستند و اگر کسی درويش شدی يا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نيکو شدی و اگر زری کسی را بر ديگری بودی بيش ازماةيه او طلب نکردندی، و هر غريب که بدان شهر افتد و صنعتی داند چندان که کفاف او باشد مايه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آيد بخريدی و به مراد خود زر ايشان که همان قدر که ستده بودی باز دادی و اگر کسی از خداوندان ملک و اسباب را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی ايشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و اسباب آبادان کردندی و از صاحب ملک هيچ نخواستندی، و آسياها باشد در لحسا که ملک باشد به سوی رعيت غله آرد کنند که هيچ نستانند و عمارت آسيا و مزد آسيابان از مال سلطان دهند، و آن سلاطين را سادات میگفتند و وزرای ايشان را شائره، و در شهر لحسا مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمی کردند الا آن که مردی عجمی آن جا مسجدی ساخته بود نام آن مرد علی بن احمد مردی مسلمان حاجی بود و متمول و حاجيان که بدان شهر رسيدندی او تعهد کردی، و در آن شهر خريد و فروخت و داد و ستد به سرب میکردند و سرب در زنبيلها بود در هر زنبيلی شش هزار درم سنگ. چون معامله کردندی زنبيل شمردندی و همچنان برگرفتندی و آن نقد کسثی از آن برون نبردی و آن جا فوطههای نيکو بافند و به بصره برند و به ديگر بلاد، اگر کسی نماز کند او را باز ندارند و ليکن خود نکنند. و چون سلطان برنشيند هر که باوی سخن گويد او را جواب خوش دهد و تواضع کند و هرگز شراب نخورند، و پيوسته اسبی تنگ بسته با طوق و سر افسار به در گورخانه ابوسعيد به نوبت بداشته باشند روز و شب يعنی چون ابوسعيد برخيزد بر آن اسب نشيند، و گويند ابوسعيد گفته است فرزندان خويش را که چون من بيايم و شما مرا بازنشناسيد نشان آن باشد که مرا با شمشير من بر گردن بزنيد اگر من باشم در حال زنده شوم و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا کسی دعوی بوسعيدی نکند، و يکی از آن سلطانان در ايام خلفای بغداد با لشکر به مکه شده است و شهر مکه ستده و خلقی مردم را در طواف در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود از رکن بيرون کرده به لحسا بردند و گفته بودند که اين سنگ مقناطيس مردم است که مردم را از اطراف جهان به خويشتن میکشد و ندانسته اند که شرف و جلالت محمد مصطفی صلی الله عليه و سلم بدان جا میکشد که حجر از بسيار سالها باز آن جا بود و هيچ کس به آن جا نمی شد، و آخر حجرالاسود از ايشان باز خريدند و به جای خود بردند، در شهر لحسا گوشت همه حيوانات فروشند چون گربه وسگ و خر و گاو و گوسپند وغيره و هرچه فروشند سر و پوست آن حيوان نزديک گوشتش نهاده باشد تا خريدار داند که چه میخرد و آن جا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف تا از فربهی چنان شود که نتواند رفتن.بعد از آن میکشند و میخورند.
و چون از لحسا به جانب مشرق روند هفت فرسنگی درياست. اگر در دريا بروند بحرين باشد و آن جزيره ای است پانزده فرسنگ طول آن و شهری بزرگ است و نخلستان بسيار دارد و مرواريد از آن دريا برآورند و هرچه غواصان برآوردندی يک نيمه سلاطين لحسا را بودی، و اگر از لحسا سوی جنوب بروند به عمان رسند و عمان بر زمطن عرب است و ليکن سه جانب او بيابان و بر است که هيچ کسی آن را نتواند بريدن و ولايت عمان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و گرمسير باشد و آن جا جوز هندی که نارگيل گويند رويد، و اگر از عمان به دريا روی فرا مشرق روند به بارگاه کيش و مکران رسند و اگر سوی جنوب روند به عدن رسند، و اگر جانب ديگر به فارس رسند، و به لحسا چندان خرما باشد که ستوران را به خرما فربه کنند که وقت باشد که زيادت از هزار من به يک دينار بدهند، و چون از لحسا سوی شمال روند به هفت فرسنگی ناحيتی است که آن را قطيف میگويند و آن نيز شهری بزرگ است و نخيل بسيار دارد، واميری عرب به در لحسا رفته بود و يک سال آن جا نشسته و از آن چهار باره که دارد يکی ستده و خيلی غارت کرد و چيزی به دست نداشته بود با ايشان و چون مرا بديد از روی نجوم پرسيد که آيا من میخواهم که لحسا بگيرم توانم يا نه که ايشان بی دينند. من هرچه مصلحت بود میگفتم و نزديک من هم بدويان با اهل لحسا نزديک باشند به بی دينی که آن جا کس باشد که به يک سال آب بر دست نزند و اين معنی که تقرير کردم از سر بصيرت گفتم نه چيزی از اراجيف که من نه ماه در ميان ايشان بودم به يک دفعه نه به تفاريق و شير که نمی توانستم خورد و از هرکجا آب خواستمی که بخوردم شير بر من عرض کردندی و چون نستدمی و آب خواستمی گفتندی هرکجا آب بينی آب طلب کنی که آن کس را باشد که آب باشد وايشان همه عمر هرگز گرمابه نديده بودند و نه آب روان.
اکنون با سرحکايت رويم. از يمامه چون به جانب بصره روانه شديم به هر منزل که رسيديم جای آب بودی جای نبودی تا بيستم شعبان سنه ثلث و اربعين واربعمايه به شهر بصره رسيديم ديوار عظيم داشت الا آن جانب که با آب بود ديوار نبود و آن شط است و دجله و فرات که به سرحد اعمال بصره هم میرسند و چون آب حويزه نيز به ايشان میرسد آن را شط العرب میگويند. و از اين شط العرب دو جوی عظيم برگرفته اند که ميان فم هر دو جوی يک فرسنگ باشد و هر دو را بر صوب قبله برانده مقدار چهار فرسنگ و بعد از آن سرهر دو جوی با هم رسانيده و مقدار يک فرسنگ ديگر يک جوی را هم به جانب جنوب برانده و از اين نهرها جویهای بی حد برگرفته اند و به اطراف به در برده و بر آن نخلستان و باغات ساخته، و اين دو جوی يکی بالاتر است و آن مشرقی شمال باشد نهر معقل گويند و آن که مغربی و جنوبی است نهر ابله، و از اين دو جوی جزيره ای بزرگ حاصل شده است که مربع طولانی است و بصره بر کناره ضلع اقصر از اين مربع نهاده است و برجانب جنوبی مغربی بصره بريه است چنان که هيچ آبادانی و آب و اشجار نيست، و در آن وقت که آن جا رسيديم شهر اغلب خراب بود و آبادانیها عظيم پراکنده که از محله ای تا محله ای مقدار نيم فرسنگ خرابی بود اما در و ديوار محکم و معمور بود و خلق انبوه و سلطان را دخل بسيار حاصل شدی، و در آن وقت امير بصره پسر اباکالنجار ديلمی بود که ملک پارس بود. وزيرش مردی پارسی بود و او را ابومنصور شهمردان میگفتند، و هر روز در بصره به سه جای بازار بودی اول روز در يک جا داد و ستد کردندی که آن را سوق الخراعه گفتندی و ميانه روز به جايی که آن را سوق عثمان گفتندی و آخر روز جايی که آن را سوق القداحين گفتندی، و حال بازار آن جا چنان بود که آن کس را چيزی بودی به صراف دادی و از صراف خط بستدی و هرچه بايستی بخريدی وبهای آن برصراف حواله کردی و چندان که در آن شهر بودی بيرون از خط صراف چيزی ندادی، و چون به آن جا رسيديم از برهنگی و عاجزی به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بوديم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هريک به لنگی کهنه پوشيده بوديم وپلاس پاره ای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد. خرجينکی بود که کتاب در آن مینهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سياه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دمکی زيادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمکها پيش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما ديوانه ايم. گفت برويد که هم اکنون مردم از گرمابه بيرون آيند و نگذاشت که ما به گرمابه در رويم. از آن جا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم. کودکان به بازی میکردند پنداشتند که ما ديوانگانيم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشه ای باز شديم و به تعجب در کار دنيا مینگريستيم و مکاری از ما سی دينار مغربی میخواست و هيچ چاره ندانستيم جز آن که وزير ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد میگفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشيه و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود. پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنايی افتاده بود و او را با وزير صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و اين پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند، احوال مرا نزد وزير باز گفت. چون وزير بشنيد مردی را با اسبی نزديک من فرستاد که چنان که هستی برنشين و نزديک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب نديدم. رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از اين به خدمت رسم و غرض من دو چيز بود يکی بينوايی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا د رفضل مرتبه ای است زيادت تا چون بر رقعه من اطلاع يابد قياس کند که مرا اهليت چيست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دينار فرستاد که اين را به بهای تن جامه بدهيد. از آن دو دست جامه نيکو ساختم و روز سيوم به ممجلس وزير شديم. مردی اهل و اديب و فاضل و نيکو منظر و متواضع ديديم و متدين و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترين جوانی فصيح و اديب و عاقل و او را رئيس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبير بود و خردمند و پرهيزکار، ما را نزديک خويش بازگرفت و از اول شعبان تا نيمه رمضان آن جا بوديم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دينار هم اين وزير بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند، خدای تبارک و تعالی ما را به انعام و اکرام به راه دريا گسيل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسيديم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خشنود باد.
در بصره به نام اميرالمومنين علی بن ابی طالبت صلوات الله عليه سيزده مشهد است يکی از آن مشهد بنی مازن گويند و آن آن است که در ربيع الاول سنه خمس و ثلثين از هجرت نبی عليه الصلوة و السلام اميرالمومنين علی صلوات الله عليه به بصره آمده است و عايشه رضی الله عنها به حرب آمده بود و اميرالمومنين عليه السلام دختر مسعود نهشلی را ليلی به زنی کرده بود و اين مشهد سرای آن زن است و اميرالمومنين عليه السلام هفتاد و دو روز در آن خانه مقام کرد و بعد از آن به جانب کوفه بازگشت. و ديگر مشهدی است در پهلوی مسجد جامع که آن را مشهد باب الطيب گويند، و در جامع بصره چوبی ديدم که درازی آن سی ارش بود و غليظی آن پنج شبر و چهار انگشت بود و يک سر آن غليظ تر بود و از چوبهای هندوستان بود. گفتند که اميرالمومنين عليه السلام آن چوب را برگرفته است و آن جا آورده است، و باقی اين يازده مشهد ديگر هر يک به موضعی ديگر بود و همه را زيارت کردم، و بعد از آن که حال دنياوی ما نيک شده بود هر يک لباسی پوشيديم روزی به در آن گرمابه شديم که ما را در آن جا نگذاشتند. چون از در دررفتيم گرمابه بان و هرکه آن جا بودند همه برپای خاستند و بايستادند چندان که ما در حمام شديم و دلاک و قيم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بيرون آمديم هر که در مسلخ گرمابه بود همه برپای خاسته بودند و نمی نشستند تا ما جامه پوشيديم و بيرون آمديم و در آن ميانه حمامی به ياری از آن خود میگويد اين جوانانند که فلان روز ما ايشان را در حمام نگذاشتيم و گمان بردند که ما زبان ايشان ندانيم من به زبان تازی گفتم که راست میگويی ما آنيم که پلاس پارهها در پشت بسته بوديم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ين هردو حال در مدت بيست روز بود و اين فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدتی که از روزگار پيش آيد نبايد ناليد و از فضل و رحمت آفريدگار جل جلاله و عم نواله نااميد نبايد شد که او تعالی رحيم است. صفت مد و جزر بصره و جویهای آن : دريای عمان را عادت است که در شبان روزی دو باره مد برآورد چنان که مقدار ده گز آب ارتفاع گيرد و چون تمام ارتفاع گيرد به تدريج جزر کند و فرو نشستن گيرد تا ده دوازده و آن ده گز که ذکر میرود به بصره بر عمودی با ديد آيد که آن را قايم کرده باشند يا به ديواری و الا اگر زمينهامون بود و نه بلندی عظيم دور برود چنان است که دجله و فرات که نرم میروند چنان که بعضی مواضع محسوس نيست که به کدام طرف میروند چون دريا مد کند قرب چهل فرسنگ آب ايشان مد کند و چنان شوند که پندارند بازگشته است و به بالا بر میرود اما به مواضع ديگر از کنارهای دريا به نسبت بلندی وهامونی زمين باشد، هر کجاهامون باشد بسيار آب بگيرد و هرجا بلند باشد کم تر گيرد، و اين مد و جزر گويند تعلق به قمر دارد که به هر وقت قمر بر سمت راس و رجل باشد و آن عاشر و رابع است آب در غايت مد باشد و چون قمر بر دو افق يعنی مشرق و مغرب باشد غايت جزر باشد، ديگر آن که چون قمر در اجتماع و استقبال شمس باشد آب در زيادت باشد يعنی مد در اين اوقات بيش تر باشد و ارتفاع بيش گيرد و چون در تربيعات باشد آب در نقصان باشد يعنی به وقت مد علوش چندان نباشد و ارتفاع نگيرد که به وقت اجتماع و استقبال بود و جزرش از آن فروتر نشيند که به وقت اجتماع و استقبال مینشست، پس بدين دلايل گويند که تعلق اين مد و جزر از قمر است و الله تعالی اعلم.
و شهر ابله که برکنار نهر است و نهر بدان موسوم است شهری آبادان ديدم با قصرها وبازارها و مساجد و اربطه که آن را حد و وصف نتوان کرد و اصل شهر برجانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نيز محلتها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهای عظيم بود چنان که از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شق عثمان میگفتند و شط بزرگ که آن فرات و دجله است و آن را شط العرب گويند بر مشرقی ابله است و نهر بر جنوبی و نهر ابله و نهر معقل به بصره به رسيده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است، و بصره را بيست ناحيت است که در هر ناحيت مبالغی ديهها و مزارع بود.
صفت اعمال بصره : حشان شربه بلاس عقر ميسان المقيم الحرب شط العرب سعد سام جعفريه المشان الصمد الجونه جزيرة العظمی مروت الشرير جزيرة العرش الحميده جوبره المفردات. و گويند که آن جا که فم نهر ابله است وقتی چنان بودی که کشتیها از آن جا نتوانستی گذشتن. غرقابی عظيم بود. زنی از مالداران بصره فرمود تا چهارصد کشتی بساختند و همه پر استخوان خرما کردند و سرکشتیها محکم کردند و بدان جا غرق کردند تا آن چنان شد که کشتیها میگذرند.
فی الجمله منتصف شوال سنه ثلث و اربعين و اربعمايه از بصره بيرون آمديم و در زورق نشستيم از شهر ابله تا چهار فرسنگ که میآمديم از هر دو طرف نهر باغ و بستان و کوشک و منظر بود که هيچ بريده نشد و شاخهها از اين نهر به هر جانب باز میشد که هر يک مقداری رودی بود. چون به شق عثمان رسيديم فرود آمديم برابر شهر ابله و آن جا مقام کرديم، هفدهم در کشتی بزرگ که آن را بوصی میگفتند نشستيم و خلق بسيار از جوانب که آن کشتی را میديدند دعا میکردند که يا بوصی سلکک الله تعالی. و به عبادان رسيديم و مردم از کشتی بيرون شدند و عبادان بر کنار دريا نهاده است چون جزيره ای که شط آن جا دو شاخ شده است چنان که از هيچ جانب به عبادان نتوان شد الا به آب گذر کنند. و جانب جنوبی عبادان خود دريای محيط است که چون مد باشد تا ديوار عبادان آب بگيرد و چون جزر شود کم تر از دو فرسنگ دور شود. و گروهی از عبادان حصير خريدند و گروهی چيزی خوردنی خريدند. ديگر روز صبحگاهی کشتی در دريا راندند و بر جانب شمال روانه شديم و تا ده فرسنگ بشدند هنوز آب دريا میخوردند و خوش بود و آن آب شط بود که چون زبانه ای در ميان دريا به ديد آمد. چندان که نزديک تر شديم بزرگ تر مینمود و چون به مقابل او رسيديم چنان که بر دست چپ تا يک فرسنگ بماند باد مخالف شد و لنگر کشتی فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند. پرسيدم که آن چه چيز است گفتند خشاب، صفت او : چهارچوب است عظيم از ساج چون هيئت منجنيق نهاده اند مربع که قاعده آن فراخ باشد وسر آن تنگ و علو آن از روی آب چهل گز باشد و بر سر آن سفالها و سنگها نهاده بعد از آن که آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفی کرده و بر سر آن چهار طاقی ساخته که ديدبان بر آن جا شود، و اين خشاب بعضی میگويند که بازرگانی بزرگ ساخته است بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چيز بوده است يکی آن که در آن حدود که آن است خاکی گردنده است و دريا تنک چنان کمه اگر کشتی بزرگ به آن جا رسد بر زمين نشيند و شب آن جا چراغ سوزند در آبگينه چنان که باد در آن نتوان زد و مردم از دور بينند و احتياط کنند که کس نتواند خلاص کردن، دوم آن که جهت عالم بدانند و اگر دزدی باشد ببينند و احتياط کنند و کشتی از آن جا بگردانند. و چون از خشاب بگذشتيم چنان که نابه ديد ناپديد شد ديگری بر شکل آن به ديد آمد اما بر سر اين خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانسته اند کردن ف و از آن جا به شهر مهروبان رسيديم. شهری بزرگ است بر لب دريا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نيکو اما آب ايشان از باران بود و غير از آب باران چاه و کاريز نبود که آب شيرين دهد. ايشان را حوضها و آبگيرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساخته اند هر يک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدينه آن جا بر منبر نام يعقوب ليث ديدم نوشته. پرسيدم از يکی که حال چگونه بوده است گفت که يعقوب ليث تا اين شهر گرفته بود وليکن ديگر هيچ امير خراسان را آن قوت نبوده است. و در اين تاريخ که من آن جا رسيدم اين شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود. و خواربار يعنی ماکول اين شهر از شهرها و ولايتها برند که آن جا بجز ماهی چيزی نباشد، و اين شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دريا بروند ناحيت توه و کازرون باشد و من در اين شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راهها ناايمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر يک سری میکشيدند و ملک مشوش کشته بود، گفتند به ارغان مردی بزرگ است و فاضل، او را شيخ سديد محمد بن عبدالملک گويند. چون اين سخن شنيدم از بس که از مقام در آن شهر به موضعی رساند که ايمن باشد. چون به رقعه بفرستادم روز سيم سی مرد پياده بديدم همه با سلاح به نزديک من آمدند و گفتند ما را شيخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رويم و ما را به دلداری به ارغان بردند. ارجان شهری بزرگ است و در او بيست هزار مرد بود و بر جانب مشرقی آن رودی آب است که از کوه درآيد و به جانب شمال آن رود چهار جوی عظيم بريده اند و آب ميان شهر به در برده که خرج بسيار کرده اند و از شهر بگذرانيده و آخر شهر بر آن باغها و بستانها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زيتون بسيار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمين خانه ساخته اند در زير زمين همچندان ديگر باشد و در همه جا در زير زمينها و سردابها آب میگذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زير زمينها آسايش باشد، و در آن جا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامی بود که او را ابوسعيد بصری میگفتند. مردی فصيح بود و اندر هندسه و حساب دعوی میکرد و مرابا او بحث افتاد و از يکديگر سوالها کرديم و جوابها گفتيم و شنيديم در کلام و حساب و غيره، و اول محرم از آن جا برفتيم و به راه کوهستان روی به اصفهان نهاديم. در راه به کوهی رسيديم، دره تنگ بود. عام گفتندی اين کوه را بهرام گور به شمشير بريده است و آن را شمشير بريد میگفتند و آن جا آبی عظيم ديديم که از دست راست ما از سوراخ بيرون میآمد و از جايی بلند فرو میدويد و عوام میگفتند اين آب به تابستان مدام میآيد و چون زمستان شود باز ايستد و يخ بندد، و به لوردغان رسيديم که از ارجان تا آن جا چهل فرسنگ بود و اين لوردغان سر حدپارس است، و از آن جا به خان لنجان رسيديم و بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بيک نوشته ديدم و از آن جا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظيم ايمن و آسوده بودند هريک به کار و کدخدايی خود مشغول.
از آن جا برفتيم هشتم صفر سنه اربع و اربعين و اربعمايه بود که به شهر اصفهان رسيديم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است برهامون نهاده، آب و هوايی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بيرون آيد وشهر ديواری حصين بلند دارد و دروازهها و جنگ گاهها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جویهای آب روان و بناهای نيکو و مرتفع و در ميان شهر مسجد آدينه بزرگ نيکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نيم است و اندرون شهر همه آبادان که هيچ از وی خراب نديدم و بازارهای بسيار، و بازاری ديدم از آن صرافان که اندر او دويست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلتها و کوچهها را همچنين دربندها و دروازههای محکم و کاروانسراهای پاکيزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نيکو و در هر يک بياعان و حجره داران بسيار نشسته و اين کاروان که ما با ايشان همراه بوديم يک هزار و سيصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتيم هيچ بازديد نيامد که چگونه فرو آمدند که هيچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بيک ابوطالب محمدبن ميکاييل بن سلجوق رحمة الله عليه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نيشابوری، دبيری نيک با خط نيکو، مردی آهسته، نيکو لقا و او راخواجه عميد میگفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و کريم. و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هيچ چيز نخواهند و او بر آن میرفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واين مرد از دبيران شوری بوده بود و پيش از رسيدن ما قحطی عظيم افتاده بود اما چون ما آن جا رسيديم جو میدرويدند و يک من و نيم نان گندم به طک درم عدل و سه من نان جوين هم و مردم آن جا میگفتند هرگز بدين شهر هشت من نان کم تر به يک درم عدل و سه من نان جوين هم و مردم آن جا میگفتند هرگز بدين شهر هشت من نان کم تر به يک درم کس نديده است، و من در همه زمين پارسی گويان شهری نيکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان نديدم، و گفتند اگر گندم و جو و ديگر حبوب بيست سال نهند تباه نشود و بعضی چيزها به زيان میآيد اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان ديرتر به راه میافتاد بيست روز در اصفهان بماندم. بيست و هشتم صفر بيرون آمديم، به ديهی رسيديم که آن را هيثماباد گويند و از آن جا به راه صحرا و کوه مسکيان به قصبه نايين آمديم و از سپاهان تا آن جا سی فرسنگ بود، و از نايين چهل و سه فرسنگ برفتيم به ديه کرمه از ناحيه بيابان که اين ناحيه ده دوازده پاره ديه باشد و آن موضعی گرم است و درختهای خرما بود و اين ناحيه کوفجان داشته بودند در قديم و در اين تاريخ که ما رسيديم امير گيلکی اين ناحيه از ايشان ستده بود و نايبی از آن خود به ديهی که حصارکی دارد و آن را پياده گويند بنشانده و آن ولايت را ضبط میکند و راهها ايمن میدارد و اگر کوفجان به راه زدن دوند سرهنگان امير گيلبکی به راه ايشان میفرستد وايشان را بگيرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ اين راه اين بود و خلق آسوده، خدای تبارک و تالی همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معين باد و بروانهای گذشتگان رحمت کناد. و در اين راه بيابان به هر دو فرسنگ گنبدکها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نيز به گرما و سرما لحظه ای در آن جا آسايشی کنند. و در راه رطگ روان ديديم عظيم که هر که از نشان بگردد از ميان آن ريگ بيرون نتواند آمدن و هلاک شود. و از آن بگذشتيم زمينی شور به ديد آمد برجوشيده که شش فرسنگ چنين بود که اگر از راه کسی يک سو شدی فرو رفتی. و از آن جا به راه رباط زبيده که آن را رباط مرا میگويند برفتيم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بيابان گذر نکردی و از آن جا به چهارده طبس آمديم به ديهی که آن را رستاباد میگفتند. و نهم ربيع الاول به طبس رسيديم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ میگفتند.
طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نمايد و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند، خرماستانها باشد و بساتين و چون از آن جا سوی شمال روند نيشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبيص روند به راه بيابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امير آن شهر گيلکی بن محمد بود و به شمشير گرفته بود و عظيم ايمن و آسوده بودند مردم آن جا چنان که به شب در سراهای نبستندی و ستور در کویها باشد با آن که شهر را ديوار نباشد و هيچ زن را زهره نباشد که با مرد بيگانه سخن گويد و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنين دزد و خونی نبود از پاس و عدل او. و از آنچه من در عرب و عجم ديدم از عدل و امن به چهار موضع ديدم يکی به ناحيت دشت در ايام لشکر خان، دوم به ديلمستان در زمان امير اميران جستان بن ابراهيم، سيوم در ايام المستنصربالله اميرالمومنين، چهارم به طبس در ايام امير ابوالحسن گيلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ايمنی اين چهار موضع نديدم و نشنيدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضيافتها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ايزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد، رکابداری از آن خود با من فرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. چون از طبس دوازده بيامديم قصبه ای بود که آن را رقه میگويند. آبهای روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدينه و ديهها و مزارع تمام دارد.
نهم ربيع الاول از رقه برفتيم و دوازدهم ماه به شهر تون رسيديم. ميان رقه و تون بيست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من ديدم اغلب خراب بود و بر صحرايی نهاده است و آب روان و کاريز دارد و بر جانب شرقی باغهای بسيار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در اين شهر چهارصد کارگاه بوده است که زيلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسيار بود در سرایها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نرويد و نباشد.و چون از تون برفتيم آن مرد گيلکی مرا حکايت کرد که وقتی ما از تون به کنابد میرفتي» دزدان بيرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بيم خود را در چاه کاريز افکندند بعد از آن يکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بيامد و يکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بيرون آورد. چندان ريسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسيار بيامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسيد، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشيدند و آن مرد چون بيرون آمد گفت که آبی عظيم در اين کاريز روان است و آن کاريز چهار فرسنگ میرود و آن گفتند کيخسرو فرموده است کردن. و بيست و سيوم شهر ربيع الاخر به شهر قاين رسيد يم. از تون تا آن جا هجده فرسنگ میدارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگهای گران است. قاين شهری بزرگ و حصين است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدينه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظيم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر نديدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاين چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ. به قاين مردی ديدم که او را ابومنصور محمدبن دوست میگفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چيزی از من پرسيد که چه گويی بيرون اين افلاک و انجم چيست. گفتم نام چيز بر آن افتد که داخل اين افلاک است و بر ديگر نه. گفت چه گويی بيرون از اين گنبدها معنی است يا نه. گفتم چاره نيست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گويند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بيرون افلاک نه چون اندرون باشد. گفت پس آن معنی را که عقل اثبات میکند نهايت است از آن جانب اگر نه اگر نهايتش هست تا کجاست و اگر نهايتش نيست نامتناهی چگونه فنا پذيرد و از اين شيوه سخنی چند میرفت و گفت که بسيار تحير در اين خورده ام. گفتم که نخورده است. فی الجمله به سبب تشويشی که در زوزن بود از جهت عبيد نيشابوری وتمرد رييس زوزن يک ماه به قاين بماندم و رکابدار امير گيلکی را از آن جا باز گردانيدم. و از قاين به عزم سرخس بيرون آمديم. دوم جمادی الاخر به شهر سرخس رسيديم وا ز بصره تا سرخس سيصد و نود فرسنگ حساب کرديم. از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزديک هم بر راه است بيامديم. دوازدهم جمادی الاخر به شهر مروالرود رسيديم و بعد از دو روز بيرون شديم به راه آب گرم. نوزدهم ماه به بارياب رسيديم. سی وشش فرسنگ بود و امير خراسان جعفری بيک ابوسليمان داود بن ميکاييل بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناايمنی راه سوی سنگلان رفتيم. از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمديم و چون به رباط سه دره رسيديم شنيديم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجليل در طايفه وزير امير خراسان است که او را ابونصر میگفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسيديم نقل و بنه ديدم که سوی شبورقان میرفت. برادرم که با من بود پرسيد که اين از کيست. گفتند از آن وزير. گفت از کجا میآييد، گفتيم از حج. گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجليل را دو برادر بودند از چندين سال به حج رفته واو پيوسته در اشتياق ايشان است و از هرکه خبر ايشان میپرسد نشان نمی دهند. برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ايم چون خواجه تو برسد بدو بدهيم. چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ايستاد و ما هم به راه ايستاديم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نيابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهيد تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت تو نامه ناصر میخواهی يا خود ناصر را میخواهی. اينک ناصر. آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتيم به راه ميان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزير به سوی امير خراسان میرفت. چون احوال ما بشنيد از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکيان بنشست تا آن که ما برسيديم و آن روز شنبه بيست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعين و اربعمايه بود و بعد از آن که هيچ اميد نداشتيم و به دفعات در وقايع مهلکه افتاده بوديم و از جان نااميد گشته به همديگر رسيديم و به ديدار يکديگر شاد شديم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذارديم و بدين تاريخ به شهر بلخ رسيديم و حسب حال اين سه بيت گفتم:
- رنـج و عنای جهان اگـرچه درازسـت
با بد و با نيک بی گــمان به ســرآيد
چون مسافر زبهر ماست شب و روز
هــر چــه يکی رفــت بـر اثــر دگر آيد
مــا ســـفر برگــذشـــتی گــذرانــيم
تــا ســـفر نــاگذشـــتنی بـه درآيــد
و مسافت راه که از بلخ به مصر شديم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسيديم و به بلخ آمديم غير آن که به اطراف به زيارتها و غيره رفته بوديم دوهزار ودويست و بيست فرسنگ بود، و اين سرگذشت آنچه ديده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روايتها شنيدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از اين ضعيف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ايزد سبحانه و تعالی توفيق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به اين ضم کرده شود، ان شاءالله تعالی وحده العزيز و الحمدلله رب العالمين و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعين.